نیلوفر قائمی فر
24.5K subscribers
20 photos
21 videos
200 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88625

#چهل_و_نه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

می خواستم از جا بلند بشم اما پاهام می لرزید. دستام از ترس یخ کرده بود و کم مونده بود گریه کنم.
زیر آرنج دیگه امو گرفت:
-بیا چشمتو ببند...ول کن دیگه اون نرده ی لامصبو.
-خدایا چه غلطی کردم چرا دور نزدم برگردیم خونه؟ خـــــــــــدا بکشتت عطا.
-بیا بیا ول کن نرده رو.
نرده رو ول کردم و با یه دستم پشت پلیورشو توی چنگم گرفتم و با دست دیگه ام کنار پهلوشو گرفتم و چشمامو محکم بسته بودم، هیچ وقت توی این حالت نبودیم اما اون ترس داشت منو می کشت و حتی به گریه افتاده بودم.
-حالا هرکی ندونه می گه داره از بین دو کوه از روی یه بند رد می شه.
-دهنتو ببند بی شعور. من از اول می دونستم بی شعوری.
-خوب جایی هستی ها؛ می خوای پرتت کنم؟
یه جیغ بنفش کشیدم که ارتعاش صدام توی فضا پیچید. بیشتر بهش چسبیدم. چشمامو انقدر محکم بهم فشار می دادم که مغزم درد گرفته بود و دیگه فشار از چشمم گذشته بود.
-پله است، پاتو به پام بچسبون و با من قدم بردار.
آروم آروم ردیف اول پله هارو گذرونیدم. از یه حد ارتفاع که گذشتیم ولش کردم و پایین دوییدم. حالم انقدر بد شده بود که پایین پل هوایی افتادم. عطا اول فکر کرد دارم ادا درمیارم و بالا سرم اومد و دست به کمر ایستاد و گفت:
-من موندم چطور از طبقه ی اول خونه که به کوچه نگاه می کنی؟ چون پنجره نرده داره نمی ترسی؟...ساقی؟
دراز به دراز روی پله های پایین پل هوایی افتاده بودم و جونم از تنم رفته بود.به سمتم حائل شد و گفت:
-ساقی؟ پاشو مسخره بازی درنیار. خودتو رو پله ها انداختی چرا!
از بی جونی ناله کردم، فشارم افتاده بود و با تردید گفت:
-ساقی؟
ناله کردم:
-هــــوم؟
-چرا اینطوری می کنی؟ پاشو.
-نمی تونم.
زیر آرنجمو گرفت و منو از حالت خوابیده بلند کرد و نشوند و گفت:
-ساقی یه پل هوایی بود این چه حرکاتیه؟ عه!
وقتی دید واقعا حالم بده و ازجام تکون نمی خورم و نمی تونم مثل قبل جوابشو بدم، نگران تر گفت:
-می خوای بریم درمونگاه؟ به خدا من باورم نمی شه تو انقدر ترسیدی.
گردنم از بی حالی شل شده بود و به عقب می رفت. با ترس گفت:
-عه! نکن! داری اینطوری می کنی که تلافی اجبار منو بکنی؟هی! چت شده ساقی؟...ساقی؟
چشمامو باز کردم و نالیدم:
-دهنتو ببند.
-چیکار کنم؟ بریم درمونگاه؟
-نه فقط...فقط دهنتو ببند.
یکم ساکت شد و به سختی از جا بلند شدم و شالمو سرم کردم و گفت:
-دستتو بگیرم؟
-لازم نکرده.
راه افتادیم. از کاری که کرده بود، عصبی بودم و از اینکه نتونسته بودم با ترسم کنار بیام بیشتر عصبی بودم. بوی تن عطا توی مشامم رفته بود و این بدتر منو به عصیان می کشوند. چرا باید باهاش هم خونه باشم؟ چرا نباید به ترسم غلبه کنم؟ چرا بهش چسبیدم؟
داشتم خودخوری می کردم، شاید اگر مجرد بودم مهم نبود و حداقل برای من که قید و شرطی در زندگیم نیست مهم نبود اما من یه زن متاهلم، درسته ساشای عوضی حتی کمتر از یه پِهنه....نه حیوان، نه نباتات نه... نباید به بدترین چیز موجود در جهان تشبیهش کرد، نباید یه حیوونا و گیاها توهین کرد و فقط یه انسان می تونه پست ترین موجود جهان و اعلم ترین درجه ی آفرینش باشه.

به ساشا متعهد نیستم اما به قوانین خودم متعهدم! الان که کاری نمی تونی بکنی ساقی! فقط سر سنگین تر باش تا حد خودشو بدونه.
-ساقی؟
الان انقدر ازش شکارم که حتی نمی خوام باهاش حرف بزنم و این تمایل من انقدر به درازا کشید و تمام مسیر ساکت بودم و با عطا حرف نمی زدم و اونم اصلا اصراری برای حرف زدن، نداشت و همونطور سکوت اختیار کرد بود و دمغ به کار خود مشغول بود.
وقتی به خونه رسیدیم بقیه سبزی هارو پاک کردم و اونم سالاد هارو بسته بندی کرد. من حتی سرمو بلند نکردم نگاش کنم اما می فهمیدم عطا هر از گاهی بهم نگاه می کنه و بار سنگین نگاهشو حس می کردم ولی بهش توجهی نمی کردم.
کارم که تموم شد بدون شب بخیر به اتاقم رفتم و درو بستم. هر شب پشت در یه شیشه شیر خالی می ذاشتم که اگر من خواب بودم و عطا در اتاقو باز کرد، در به شیشه بخوره و بشکنه و من بشنوم. شیشه هم یه مدلی پشت در می ذاشتم که تا در باز شد بیوفته و بشکنه.
توی رخت خواب همش صحنه ای که روی پل محکم بهش چسبیده بودم و اونم منو گرفته بود به ذهنم می اومد...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88704

#پنجاه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

توی رخت خواب همش صحنه ای که روی پل محکم بهش چسبیده بودم و اونم منو گرفته بود به ذهنم می اومد. با پایین کف دستم دو سه تا پیشونیم زدم و گفتم:
-لعنتی بهش فکر نکن، تقصیر توئه. اون مرد چه تعهدی داره؟ مجرد هم هست و اهمیتی نمی ده. تو راهش دادی، آخه راه نمی دادم چیکار می کردم؟ نه باید حد خودشو بدونه...منم نباید بهش نزدیک بشم.
بوش توی دماغم مونده!
زن ها هیچ وقت صدا و بو رو فراموش نمی کنند همونطور که مردا هیچ وقت چهره ها رو از یاد نمی برن. با خودم در کلنجار بودم و تا صبح همش خواب های نصفه نیمه از اون پل می دیدم.
همش می دیدم که دارم از پل پرت می شم یا اینکه روی پل عطا رو بغل کرده بودم و از هول می پریدم. از خودم عصبی بودم و حرصم می گرفت. اگر کسی نسبت بهمون اشتباهی داره باید اول آدم به خودش نگاه کنه ببینه کجا چه رفتاری کرده که اون طرف ازش چنین برداشتی داشته که می تونه نسبت بهش کار اشتباهی انجام بده.
اصلا اون که منو اونجا بغل نکرد، من عین چسب بهش چسبیدم. لعنتی! اون بغل کرد دیگه، اونجا وقتی اون بار فیکسو دیدیم. تا صبح سر این مسئله مغزمو مخدوش کرده بودم.
صبح که بیدار شدم، اول آروم به سمت اتاق عطا رفتم. خواستم درو باز کنم ببینم خواب یا نه اما به خودم خرده گرفتم. به تو چه که خوابه یا بیداره؟ اونم که خوابش سبکه حالا بپره و قوز بالا قوز بشه.
به سمت آشپزخونه رفتم و پام به آشپزخونه نرسیده صدای دورگه ی عطا رو از پشت سرم شنیدم:
-سلام.
بدون اینکه برگردم گفتم:
-سلام.
تا کتری رو آب کنم متوجه شدم داره نگام می کنه. یه کاره بیدار شده منو ببینه؟
-خوبی؟
پشت کرده بهش ایستاده بودم. از لحنم تعجب کرده؟ یا شاید چون نگاش نمی کنم! سریع آسمون ریسمون بافتم:
-اوهوم.
باز ایستاد و به نگاه کردنش ادامه داد، سنگینی نگاهشو به خوبی حس می کردم و بعد چندی به سمت دستشویی رفت. چایی گذاشتم و سعی کردم اصلا باهاش روبرو نشم.
لباس پوشیدم تا زودتر برم روزنامه بگیرم و دنبال کار بگردم. نباید بچه بازی دربیاری ساقی! حالا لباس پوشیدی و داری زودتر از اون می ری بهش بگو. فرار کردن درست نیست، به هر حال با غلط دارین باهم زندگی می کنید.
انقدر هول بودم که اصلا آرایش هم نکردم و تا از اتاق بیرون اومدم دیدم توی فضای بین دوتا اتاق ایستاده.
با تعجب گفت:
-صبحونه نمی خوری؟
بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
-نه خداحافظ.
-هنوز در دکه ها باز نشده.
یه پوزخند هم از خنده زد که همون شبه صوت "تح" رو می گفت اما جوابی ندادم و بیرون اومدم. همینطوری رفتار کنم حساب کار دستش میاد!
روزنامه گرفتم و توی پارک نشستم و کارهارو پیدا می کردم که سحر بهم زنگ زد و گفت:
-چرا درو باز نمی کنی؟خونه نیستی؟
-مگه عطا خونه نیست؟
-نه ماشین هم نیست ما پشت دریم.
مجبوری دوباره راهی خونه شدم. تا به دم در رسیدم صدای عطا و از پشت سر شنیدم. به سمتش برگشتم و دیدم نون تو دستشه.
آنیتا-آخ آخ بربری خریدی؟
یه تیکه از نون کند و عطا رو به من گفت:
-چرا اومدی؟ کار نبود؟
-چون...
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:
-دخترا پشت در مونده بودن.
عطا-نون نداشتیم رفتم نون بخرم.
آنیتا یه تیکه دیگه از نون کند و به سحر هم داد و سحر گفت:
-حداقل یکیتون خونه بمونه. تو کله ی سحر می ری این شرکت و اون اداره یارو خون به مغزش نرسیده که چرت و پرت می گه دیگه.
آنیتا و عطا خندیدن و آنیتا گفت:
-رویاهاشو که دیشب خواب دیده به تو می گه.
دهن کجی کردم و کلیدمو درآوردم تا درو باز کم اما قفل یخ زده بود و باز نمی شد...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88754

#پنجاه_و_یک
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

دهن کجی کردم و کلیدمو درآوردم تا درو باز کم اما قفل یخ زده بود و باز نمی شد.
سحر-کلید اشتباهه لابد!
آنیتا با دهن پر گفت:
-تو باز کن عطا اون زور نداره.
عطا نون رو به سمت من گرفت و گفت:
-اون ور نگه دار آنیتا نخوره.
خندید و آنیتا به پشتش زد و با خنده گفت:
-نوش جونم.
عطا درو می کشید و شیشه ها می لرزید.
سحر-از جا درنیاری درو تو زورت زیاده.
عطا-یخ زده کلید توی قفل نمی چرخه. از اون رو باز شدا...بذار زنگ همسایه رو بزنم.
زنگ هرکی رو زدیم جواب نداد و سحر گفت:
-وا چرا اینطوری ان؟ هیچ کس بیدار نیست؟!!!
یکی با داد و دعوا گفت:
-کیه؟
عطا-ببخشید برادر درو باز می کنی؟ من همسایه طبقه اولم قفل یخ ز.....
درو باز کرد و گوشی رو گذاشت. خنده امون گرفت و آنیتا گفت:
-خوبه گفتی همسایه ای وگرنه چماقو آماده کرده بود.
نگرانی توی ذهنم رخنه کرد:
-حالا از کجا معلوم ما همسایه باشیم که درو باز کرد؟ یعنی اگر یه روز شاهین یا ساشا بیان و بگن ما همسایه ایم درو باز می کنن؟
سحر-ای داد، تو چرا همه چی رو به برادرت و اون مرتیکه ربط می دی؟ از اینجا تا خونه ی بابات اینا دست کم یه ساعت و نیم راهه و از اینجا تا خونه ی اون شوهر...
عطا-عنتر! اسمش عنتره.
آنیتا-اتفاقا عطا شبیه خود حیوون عنتره؛ تو دیدیش؟
عطا-من کجا ببینم؟
به من نگاه کرد و گفت:
عطا-عکسشو داری؟
سرمو به معنی نه تکون دادم و درحالی که به سحر نگاه می کردم، گفتم:
-نوچ.
نگاه سحر عوض شد و فهمید یه چیزی شده. عطا با لحن سرد و ناراحت گفت:
-برید تو نون خشک شد.
همه در سکوت وارد خونه شدیم.
در خونه رو باز کردم و گفتم:
-من برم دنبال کار....
آنیتا-خب صبحونه بخور بعد برو؛ صبحونه خوردی؟
-نه نخوردم اما میل هم ندارم.
سحر-می ری غش می کنی؛ جراحی داشتی ها! حالا کار هم نخوابیده تا تو بری بیدار کنی.
به جبر وارد خونه شدم، صبحونه خوردیم و سرمو اصلا بالا نیاوردم. حالا بگو چرا با سحر و آنیتا حرف نمی زنی؟ اصلا نمی تونستم نقش بازی کنم. یا با همه خوب رفتار می کردم یا با همه کج رفتار بودم.
سر سفره آنیتا سکوتو شکست و گفت:
-آدم توی خونه ی شما افسردگی می گیره. نه تلویزیونی نه ماهواره ای نه موزیکی...حرف هم نمی زنید.
عطا-حالا یه تلویزیون می گیریم.
سحر-شوهر...یعنی اون عنتر خان انقدر مفت مفت پول توی حسابش می اومد که یه سال تلویزیون سالمو توی کوچه گذاشت و یه تلویزیون جدید و بزرگتر گرفت. ساقی تعریف کن!
-برای چی انقدر از اون حرف می زنید؟ من یادم می افته اعصابم خرد می شه.
سحر-ولله من یاد این حرکاتش می افتم اعصاب منم خرد می شه.
آنیتا-خب چرا ما جلوی در خونه ی اینا چادر نمی زدیم؟
خودش و سحر خندیدن و باز با دهن کجی گفتم:
-هاها، اول صبح دهنتون چطور به خنده باز می شه؟
سحر-دنده ی چپ بوده آره؟ از دنده ی چپ بیدار شدی؟ برو دوباره بخواب و از دنده ی راست بیدار شو.
آنیتا-من بچه بودم مادرم می گفت شیطون تو اخلاقت جیش کرده و اگر به اخلاقت ادامه بدی فردا شب هم میاد و باز جیش می کنه.
به زور جلوی خنده امو گرفتم اما اون سه تا بلند بلند خندیدن و آنیتا گفت:
-نمی دونم چرا مادرم منو با توالت شیطون اشتباه می گرفت. مثلا می گفت شیطون تو دهنت جیش کرده و صبح از خواب بیدار می شی باید دهنتو بشوری و مسواک بزنی چون دهنت جیشیه. به خدا شب تا صبح همش از خواب می پریدم که شیطون نیاد سراغ دهن و اخلاقم.
سحر-احتمالا الان زندگیمون اینطوریه که شیطونه ریده وسط زندگیمون.
سه تایی هار هار زدن زیر خنده و چای توی گلوی عطا پرید. آنیتا به پشت عطا می زد ولی من با همون عصبانیت گفتم:
-اَه! داریم غذا می خوریم ها.
سحر-آخه شیطون آنیتا بی اختیاری داره.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88805

#پنجاه_و_دو
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

سحر-آخه شیطون آنیتا بی اختیاری داره.
عطا از جا بلند شد و به سمت اتاقش رفت و سحر و آنیتا سریع با صدای خفه گفتن:
-چی شده؟
جاخورده نگاشون کردم و هنوز توی حالت سوالی بودن که عطا از اتاق بیرون اومد و گفت:
-من رفتم خداحافظ.
کیسه هارو که برداشت دخترا بلند شدن و تموم سبزی هارو با کمک سحر و آنیتا پایین برد. لحن عطا ناراحت و گرفته بود و وقتی می رفت فکر می کردم یه حس آزردگی دارم که نمی خواستم بهش پر و بال بدم.
سحر-قهرید؟
آنیتا-قهر چیه؟!!! مگه باهم هستین که قهر کنید؟
جاخورده و عصبی و پرخاشگر گفتم:
-باهمید چیه آنیتا؟ من هنور توی عقد اون کثافتم مگه حیوونم که برام مهم نباشه؟ معلومه که ما فقط یه جا زندگی می کنیم.
سحر چشم غره ای به آنیتا رفت و آنیتا گفت:
-من منظورم این نیست که تو باهاشی منظورم اینه که قهر واسه رابطه است نه دو نفر که شبیه دوتا همسایه اند.
هوشیار و با هیجان گفتم:
-همسایه! آره ما دقیقا شبیه دوتا همسایه ایم و نباید کار به کار هم داشته باشیم. اصلا مفهوم هم خونه بودن اشتباهه ما همسایه ایم؛ این درسته!
سرمو به تایید تکون دادم و به سفره نگاه کردم و انگشت اشاره امو کمی بالا گرفتم و گفتم:
-این تشبیه درستیه.
سحر دو سه تا ضربه روی پام زد و گفت:
-چرا چرت و پرت می گی؟!!! چی شده؟!!! تو چپ کردی دیگه واسه ما که صغری کبری نباید بچینی. اصلا حال پسره رو گرفتی با اخم و تخمت! چته بگو اگه خطایی کرده باهم حالشو می گیریم.
-نه من خطا کردم.
آنیتا بلند و شوکه گفت:
-بوسش کردی؟
با حرص و کفری بهش توپیدم:
-یعنی خاک تو سرت آنیتا!
به سحر شاکی نگاه کردم:
-همش می خواد بگه من عوضی ام.
آنیتا با چشمای گرد و کپ کرده نگام می کرد.
سحر-نه تو حالت خیلی بده! تا مارو گاز نگرفتی باید یه جا ببندیمت. چرا اینطوری می کنی زن حسابی؟ مرگت گرفته؟
با عصبانیت و داد و طغیانی که در سینه ام هجوم آورده بود، گفتم:
-منو با زور برده بالای پل هوایی؛ بیشعور منو انداخت روی کولش و برد بالای پل هوایی.
سحر و آنیتا انگار خشک شده بودن و هردو به دهنم زل زده بودن و من تند تند ماجرا رو تعریف می کردم تا به اونجا رسید که من پایین پل غش و ضعف کرده بودم که سحر به آنیتا نگاه کرد و خیلی عادی گفت:
-برو زنگ بزن به عطا بگو کی میاد سبزی هارو بیاره؟ من برم از سوپری سفره یه بار مصرف بگیرم بیام.
آنیتا-گوشیم کو؟
-دارم برای شما حرف می زنم.
سحر با غضب گفت:
-پاشو برو دنبال کارت اسکول، من گفتم پسره بهش تجاوز کرده و چه فکرا که نکردم.
آنیتا-من حتی به صد و ده هم فکر کردم که بگم بیان عطا رو ببرن بعد این داره چی تعریف می کنه! تعریف نه زر...زر می زنه سحر!
سحر رو به آنیتا گفت:
-تقصیر نداره با یه کثافت عوضی یه عمر جنگیده دیوونه شده دیگه الان یه آدمو نمی تونه ببینه که آدمه و فکر می کنه حتما اونم یه حیله و نقشه ای چیزی داره.
آنیتا-حل نشده دیگه؛ روان شناس ها می گن باید بحران های روانی حل بشن وگرنه تبدیل به یه گره روانی می شن...گرفت؛ الو؟ الو عطا؟...سبزی هارو کی میاری...چرا تو بری؟...عه دیر نمی شه؟....باشه خداحافظ.
گوشی رو پایین آورد و گفت:
-می گه صاحب کار مریض شده امروز نرفته میدون و سبزی نداریم و عطا خودش داره می ره میدون. یعنی به عطا گفته تو برو و بهش آدرس اینارو داده.
بی سر و صدا سفره جمع کردم و آنیتا و سحر هم مشغول گوشیشون شدن.
دنبال کار می گشتم که عطا سبزی هارو آورد و چون دیر شده بود منم موندم تا سه تایی کارو جلو ببریم.
فکرم همچنان بین مشکل خودم و دیدگاه سحر و آنیتا به مسئله ای که من بهش مشکل می گفتم، گیر کرده بود و در سکوت کار می کردم.
سحر-جمعه بیایید دور هم جمع بشیم.
آنیتا-ما که همش دور همیم.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
📚 رمان #اوهام_عاشقی


✍️به قلم #نیلوفر_قائمی_فر


مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.
برای دانلود اپلیکیشن به کانال 📳 @BaghStore_APP 📳 مراجعه کنید.


📝 خلاصه:
ساقی دختری که در شانزده سالگی به اجبار و نیرنگ برادرش، تن به ازدواج می دهد و در دام یک زندگی اشتباه می افتد. پس از گذشت هفت سال، ساقی قصد طلاق دارد و برای امرار معاش خود مجبور به رقصندگی در مجالس می شود، همه چیز خوب پیش می رود تا اینکه یک شب در یک بزم عروسی، داماد...


📌فایل دمو(عیارسنج) 127صفحه هست؛ بعد از ثبت نام و ورود، کافیه رمان رو به سبد خرید اضافه کنین و بعد از پرداخت توی سبد خرید میتونین #ادامه_رمان رو توی کتابخونه اپلیکیشن مطالعه کنین.


#اپلیکیشن_باغ_استور
نصب رایگان ios برای آیفون:
https://t.me/BaghStore_app/284

نصب رایگان نسخه Android :
https://t.me/BaghStore_app/295
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88856

#پنجاه_و_سه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

سحر-جمعه بیایید دور هم جمع بشیم.
آنیتا-ما که همش دور همیم.
دوتایی خندیدن و سحر گفت:
-نه منظورم اینه که بریم یه وری، همش کار که نمی شه! حالا این یارو که جمعه ها کار نمی خواد حداقل یه جا بریم؛ پارکی کوهی...
-من از کوه بدم میاد.
سحر-به درک، تو اسکولت فعلا در رفته تو نظر نده.
-چقدر بی شعورید! من رفیقتونم یا عطا؟ همچین پشتش دراومدید انگار سی ساله می شناسیدش، من دیشب همش خواب دیدم بغلش کردم یا بغلم کرده، بوی تنش توی دماغم رفته.
آنیتا-بوی عرق؟
سحر پق خنده رو زد و دوتایی خندیدن و خودشونو می زدن. با حرص و لحن کفری گفتم:
-زهــــــــرمـــــــار؛ زهر مار، هناق بی شعورای نفهم.
آنیتا-ایلان ماسک دنبال زندگی توی مریخه بعد ساقی گیر داده به یه بغلی که از ترس عطا رو چسبیده بود! ول کن دیگه اَه. هر کی ندونه می گه خانم جلسه ای و مومنه.
سحر-ولش کن بابا! هان آنی کجا بریم؟
آنیتا-بریم چیتگر جوج بزنیم.
سحر-جوج با عرق کاسنی؟
باز دوتایی خندیدن و آنیتا گفت:
-پس امشب بریم سه راه مرغ بخریم و خرد کنیم. دو روز توی مواد بخوابونیم قشنگ طعم دار بشه.
سحر به من نگاه کرد و گفت:
-اسکول تو برنج بذار.
-خیلی بی شعوری سحر! منو درک نمی کنی.
سحر-درکت می کنم ولی تو مارو ول کن، جریانو زخم نکن، فکر پول باش! پسره دافو ول کرده فرار کرده به عشق اون ور آب بیاد به توی شوهر دار بچسبه که چی بشه؟ از چاله دربیاد بیوفته توی چاه؟ آدم که هر نگاه و رفتار و اتفاقی رو بزرگ نمی کنه! زندگیتو بکن بابا.
کمی فکر کردم؛ شاید حق با سحر بود، من خیلی دارم احساسی نگاه می کنم.
سحر و آنیتا که رفتن حرفاشونو هی مرورو می کردم و بیشتر بهشون حق می دادم. اصلا مگه چی شده بود؟ من توی سن کم ازدواج کرده بودم و همش درگیر رفتارهای ساشا بوم، یعنی انقدر درگیر بودم که فرصت فکر کردن و اجتماعی شدن نداشتم.
تازه خوب بود که در اون شرایط نامناسب باز من این شدم! نباید به همه چی به شکل یه مسئله ی سوءاستفاده گر جنسی نگاه کنم! به هر حال یه ماه و اندی هست که دارم با عطا زندگی می کنم! دست از پا که خطا نکرده...نه نه حق با سحر و آنیتاست.
بهتره همه چی رو به قبل برگردونم، فقط به اینکه منو به زور روی پل برده و بغل و بو اینارو به روی خودم نیارم که بدتر روی عطا باز بشه.
ساعت حوالی ده و نیم شب بود که صدای زنگ در خونه اومد. متعجب از جا بلند شدم و پشت در رفتم و گفتم:
-کیه؟
-منم.
همزمان با اینکه می گفتم:
-چرا با کلید باز نکردی....
درو باز کردم و دیدم دستش یه شاخه گله! انگار آب یخ روی سرم ریختن و یه حس تعجب و خجالت روی من حائل شد. به گل رزی که یه نخ کنفی دور ساقه اش پیچیده شده بود و پاپیون ظریفی روش زده بود، نگاه می کردم.
به سختی نگاهمو به سمت عطا کشیدم و با چشمای بازتر گفتم:
-واسه منه؟!!!
-واسه کار دیشبم معذرت می خوام.
حس خجالت و تعجبم کنار رفت و قلبم هری فرو ریخت. من گل های زیادی توی عمرم گرفتم، گل هایی که سبدشون میلیون ها تومن ارزش داشت اما هرگز قلبم فرو نریخته بود و الان واسه یه شاخه گل از...از...هم خونه ام که قرار بهش نگم هم خونه و همسایه خطابش کنم؛ داره قلب منو می لرزونه...
آهسته هجی کردم:
-عطا لازم نبود!
به آرومی گفت:
-بود! تو عصبانی بودی و من نمی تونم عصبانیت یه نفر دیگه هم تحمل کنم.
منظورش عصبانیت خانواده اش نسبت به خودش بود. گل رو ازش گرفتم و کنار اومدم تا داخل بیاد و زیر لب گفتم:
-ممنون!

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar

#پنجاه_و_چهار
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

به سمت آشپزخونه رفتم، قلبم هنوز از اثر ریزشش می کوبید، نفس های آروم و بلند می کشیدم. خاک بر سرت! چته؟! خوبه همه چی دیدی و اینی!
یه لیوان آب پر کردم و گلو داخل لیوان گذاشتم و بهش زل زدم، ساقی؟ چقدر این پسر با محبته! در حقش بدجنسی کردی، ذاتش این مدلیه و نیتی نداره.
عطا از توی اتاق گفت:
-دخترا کی رفتن؟
-ساعت چهار! منم امروز دنبال کار نرفتم تا وقت کم نیاریم.
از اتاق بیرون اومد و درحالی که تیشرتشو تازه از سرش پوشیده بود و پایین نیاروده بود و دستاشو توی آستین هاش کرده بود. نگام به تنش افتاد....ای زهر هلائک!!! خب این لامصبو توی اتاقت بپوش! تو چشمتو درویش کن!
حالا سحر بود می گفت تو ساحل کلی مرد لخت می بینیم عین خیالمون نیست بعد توی خونه ات دو وجب عریان دیدی به فحش و ناسزا افتادی؟
-من از فردا خودم می رم میدون، با یکی رفیق شدم سبزی هارو کیلویی سیصد تومن ارزون تر می ده که توی این حجم خیلی به نفعمونه.
-چرا ارزون تر می ده؟
-چون همشهری از آب دراومدیم و منم زدم رو کانال رفاقت و این حرفا؛ مرام کُشی دیگه. بعد صاحب کاره به قیمتی که خودش می گرفت، می گم. سود بیشتر داره.
سری به تایید تکون دادم:
-قبول می کنه تو سبزی هارو بگیری؟
-فعلا که از این ویروس ها گرفته و گفته خودت یه هفته برو میدون و بگیر. فردا هم خودم باید تحویل بدم؛ قشنگ همه چی دستم میاد ساقی...شام چی داریم؟
-سحر یه شامی درست کرده، تا سبزی ها بیاد غذا درست کرد. الان گرم می کنم.
-من برم پول آب و گاز و شارژو به مدیر ساختمون بدم و بیام.
-وایستا...
از آشپزخونه بیرون اومدم و به عطا که متعجب نگام می کرد، گفتم:
-باید باهم نصف کنیم.
-برو بـــــابــــــا.
راهشو گرفت و رفت، دنبالش راه افتادم و گفتم:
-عطا ما مثل...مثل دوتا همسایه ایم باید همه چی بینمون نصف باشه.
-من تو مرامم خردگیری نیست، بابام این چیزا رو یادم نداده.
از خونه بیرون رفت؛ بابا؟ باباش می دونه عطا روزی هزار بار ازش حرف می زنه؟ تو که انقدر بابایی هستی چطوری می خوای بذاری بری؟ نه دست از بابا گفتن برمی داره نه از اصل و نصب و نژادش!
هر خوی خوبی که داره می گه بابام یادم داده و ما کورد ها اینطوری هستیم و هرچی بدی داره می گه آره من این مدلی ام! ساقی این پسره از تو عاقل تره!
در خونه رو باز کردم، صداش از بالا می اومد که چقدر داره جدی حرف می زنه!!! جدی و جذبه دار بود و انگار نمی خواست به کسی رو بده.
به خونه برگشتم و سفره پهن کردم. بعد چند دقیقه عطا هم اومد و گفت:
-یارو می گه صبح شما داشتید درو از جا می کندید؟
-عطا؟ سحر می گفت جمعه بریم چیتگر از حال و هوای کار دربیایم.
-چیتگر؟ هوا سرده.
-آتیش روشن می کنیم.
-من از جاهای شلوغ خوشم نمیاد.
-می خواییم بریم جوجه کباب کنیم و توی طبیعت باشیم تا حال و هوامون عوض بشه. جای شلوغش نمی ریم، نمی خوایم که وسط جمعیت بشینیم.
-هرجا من بگم پس بساط می کنید وگرنه خودتون برید.
-اَه لوس نکن دیگه.
-ارازل اونجا زیاده من اعصاب ندارم.
-این تلویزیونه چند بود؟ هرچی پول امروز گرفتی بردار فردا برو بگیر.
-یادم رفت سهم دخترا رو بزنم؛ خوب شد گفتی.
بهش نگاه کردم که سرش توی گوشی بود و گفتم:
-عطا تو انقدر بابا دوستی چرا می خوای بری یه کشور دیگه؟
-من عاشق مادرمم هستم فقط بابام نیست که..ولی ایرانو دوست ندارم.
-تو زرنگی، کاری هستی و می تونی توی ایران پیشرفت کنی.
-نه من باید برم، من اصلا آدم اینجا نیستم، پدر و مادرمم مجاب می کنم که بیان.
-داداشت چی؟
-رهی؟
سرشو به طرفین تکون داد و گوشه های لبشو به سمت پایین کش داد و گفت:
-نه رهی یه شخصیت خاص داره و خودش باید بخواد. اون مجاب شدنی نیست.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88949

#پنجاه_و_پنج
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-نه رهی یه شخصیت خاص داره و خودش باید بخواد. اون مجاب شدنی نیست.
-تو بزرگتری یا رهی؟
-رهی.
-پس چرا تورو زن دادن و رهی رو ندادن؟
-که خارج نرم دیگه ؛ قبلا که بهت گفتم. بعدشم من زن نگرفتم دیدی که از عقدم فرار کردم.
-دلت تنگ شده؟
-تنگ رهی؟
-نه دختره!
-الناز؟!!! نه!
صورتشو جمع کرد و دستاشو رو به هوا گرفت و گفت:
-این چه سوالیه؟
-خب نامزدت بوده و باهاش رفت و آمد کردی. چه می دونم بغلش کردی، یه لحظه هایی داشتید که احساساتتو قلقلک بده دیگه هان؟ دلت تنگ شده براش؛ نمی شه که بد مطلق باشه!
با خنده گفت:
-اینطوری باشه من باید دلم برای یه جماعت تنگ بشه.
با خنده گفتم:
-بی شعور! اون فرق داشت.
-اینطوری نیست که! آدم باید دلش یکی رو بخواد، نه به جبر نه واسه منفعت یا خالی نبودن عریضه. یا چه می دونم کل انداختن! مثلا من خودم یه دوست دختر داشتم که چون خیلی خوش تیپ بود باهاش دوست بودم وگرنه به جان ساقی حال نمی کردم باهاش یه کلمه حرف بزنم.
-جون خودت! عه! چقدر بدجنسی عطا! دختره ی بدبخت.
-چه بدبختی؟ خب آدم اینطوریه دیگه، یه وقت با یکی برای سال ها حرف داره بزنه و با یکی حرف انقدر نداره که سلامو به زور می ده. مثلا با رهی حرف زیادی نمی زنم اما رهی تا صبح و تا ده سال بعد هم بغل من بشینه من از وجودش سیر نمی شم، نه که داداشمه ها نه...اصلا قوت قلبه تو نمی فهمی چی می گم.
-خب معلومه که نمی فهمم!
-نه نه منظورم این نیست که نمی فهمی یعنی...یعنی...
مکث کرد و سرشو به طرفین تکون داد و به سطحی بالاتر از من که مقابلش بودم، نگاه کرد و گفت:
-یعنی باید جای من باشی تا احساسمو درک کنی.
-ولی من جای تو هم نباشم مفهوم خواهر و برادری رو درک نمی کنم. من فقط یه مفهومو درک می کنم این که چطوری برای بقا فرار کنم؛ نه بقای زیستی ها؛ بقای وجودم!
روم نمی شد بگم حفظ آبرو و عزتم و برای اینکه ازم سوءاستفاده جنسی و جسمی نشه.
عطا خیره نگام کرد و به سختی گفت:
-ساقی! برادرت یعنی به تو نظر داشته؟ آره درست متوجه شدم؟! برادرت که نیست عموئه!
از جا بلند شدم:
-آنیتا دوغ دست کرده بود یادم رفته بیارم. به تلویزوین می شه چیزی وصل کرد؟ مثل....حالا برای بعد ها می گم ماهواره یا DVD هان؟ تو سر در میاری...
پشت سرهم حرف می زدم که همه چی فراموش بشه. عطا جواب های کوتاه و بسته می داد و معلوم بود ذهنش بین اینکه درست فکر کرده یا نه؛ درگیره!
تا جمعه برسه زندگی با عطا طبق همین منوال عادی می گذشت. گلی رو هم که عطا برام آورده بود توی کمد اتاقم گذاشته بودم تا دخترا نبیننش و فکری پیش خودشون بکنن.
صبح جمعه که می خواستیم حرکت کنیم و دنبال دخترا بریم، عطا داشت از کمد من گاز پیکنیک برمی داشت که گلو دید و با متعجب گفت:
-اینو چرا توی کمد گذاشتی؟
-واسه...واسه اینکه دخترا نبینن.
-خب ببینن!
-نه دیگه نباید می دیدن.
با خنده گفت:
-چرا؟ حسودی می کردن؟
-عطا!!! حسودی چیه؟ حالا هی حرف توی سرشون می گفتن؛ مگه بیکارم چالش ذهنی بسازم؟
-اینو سر و ته بذار تا خشک بشه، چسب داری که به دیواره کمد بچسبونم؟
قبل اینکه حرفی بزنم چسب نواری رو توی کمد دید و خودش برداشت و گلو به دیواره کمد چسبوند و گفت:
-اینطوری خشک می شه.
لبخندی بهش زدم؛چه گلشو تحویلم گرفت!
-خیله خب گاز پیکنیک بردار بریم.
-اوایل روی این غذا درست می کردی؟
-آره دیگه بعد کم کم پول دستم اومد و اون گازو خریدم. ببین من به چه سختی زندگی می کردم.
-نه که الان در آرامشیم!
-عطا ناشکری نکن بدی بهمون رو می کنه. قدرت کلام انقد زیاده که اگر چندتا میوه رو در ظرف های جداگونه بذاریم و روی هر ظرف یه کلمه بنویسیم، مثلا روی ظرف اول بنویسیم نفرت و ظرف دوم عشق و ظرف سوم خوب. بعد یه هفته سراغ ظرف ها بریم می بینیم توی ظرفی که نوشته بودیم عشق میوه ها تقریبا سالم موندن و ظرفی که نوشیم خوب دو چهارم میوه ها سالمن اما روی ظرفی که نفرت نوشتیم همه کپک زدن و فاسد شدن. من مستندشو دیدم! انقدر کلام تاثیر گذاره که وقتی ناامید و متعرضی؛ خیر هم ازت دور می شه.
عطا که هوشیار بهم توجه می کرد، گفت:
-یعنی بگم من پول دار می شم؛ می شم؟
-می شم نه، شدم!

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/89039

#پنجاه_وشش
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-می شم نه، شدم! باید ور داشته باشی. من وقتی از خونه اون شوهر عنترم...
دوتایی زدیم زیر خنده و گفتم:
-بیروم اومدم یعنی فرار کردم حالم خیلی بد بود. خب ترسیده بودم و حدودا دو هفته پیش سحر و آنیتا بودم اما یواشکی چون صاحب خوه اشون خیلی فضوله که آخر هم فهید من اونجام و اومد گفت:"دوستتون از این به بعد اینجا می مونه؟ سه نفره شدین؟ من اینجارو به دو نفر کرایه دادم." که بگذریم اما توی همون دو هفته از استرس و ترس حالم بد بود. تجربه فرار و گریه نداشتم و توی گوشیم یه پیجی داشتم که همین جملات و مستنداتو می ذاشت. انقدر...انقدر روم تاثیر مثبت گذاشت که تونستم بیام اینجارو بگیرم، یعنی ببین چقدر ترسیده بودم که یادم رفته بود من یه مقدار پول توی کارتم دارم.
-از چی ترسیده بودی؟
با تردید به دور و بر نگاه کردم و کلافه گفتم:
-از اینکه...از اینکه ساشا پیدام کنه؛ من نمی خوام حتی برای یه ساعت به اون زندگی برگردم.
-چرا؟! می زنه؟!
-نه؛ نه بابا نمی زنه. اصلا اینطوری نیست. یعنی اونطوری که الکی سر هر چیزی بزنه.
یادم افتاد که دفعه ی آخری که منو به قصد کشت زد به خاطر این بود که جلوی چشم همه اشون روی خودم روغن ریخته بودم تا خودمو جلوی چشم ساشا آتیش بزنم. همه اشون ترسیدن و رفتن اما ساشا منو زد، منم تا جایی که می تونستم می زدمش اما خب زور اون بیشتر بود!
-پس چی؟
به عطا با درگیری فکری نگاه کردم و آهسته گفتم:
-مشکل اخلاقی داره؛ از نظر اخلاقی آدم درستی نیست.
-مشکل اخلاقی یعنی چی؟ عصبیه؟
عاصی شده گفتم:
-نه اون اخلاقی نه؛ بگیر چی می گم دیگه.
پوست صورتشو یکم چین داد و گفت:
-یعنی زن با....
مکثی کرد و سرشو فقط یک بار به طرفین تکون کوچیکی داد و گفت:
-دنبال زن های دیگه بود؟
یه آن با خیره شدن به عطا فکر کردم این بهترین تعریف از ساشاست که اصل قضیه رو نگم و اینو تایید کنم.
-آره آره یه چیز توی همین مایه ها.
جاخورده گفت:
-چرا حالا انقدر آسمون ریسمون می بافتی؟ می گفتی عنتر خان زن بازه.
گوشیم زنگ خورد و به صفحه اش نگاه کردم و دیدم آنیتا داره زنگ می زنه.
-آنیتائه؛ لابد می خواد ببینه راه افتادیم یا نه.
-بگو تو راهیم حاضر بشن.
دنبال دخترا رفتیم و توی ماشین هیچ موزیکی نداشتیم و همه ساکت بودن.
سحر-مرده شور سیستم صوتی این ماشینو ببرن، مگه می شه بدون ضبط اصلا زندگی کرد؟
عطا-آخ آخ من تو ماشین خودم یه سیستم نصب بود...
آنیتا-ای دیونه! چرا ماشینو نیاوردی؟ فرار بدون ماشین؟
عطا-ماشین به نام خودم نبود، یعنی خودم پولشو داده...
به من نگاه کرد و ادامه داد:
-فهمیدی؟ خودم داده بودم!
با اخم و شاکی نگاش کردم:
-فهمیدی چیه؟ بی تربیت! اصلا به من چه که تو دادی یا ندادی.
سحر-فعل و فاعل بذار برای فعل های بی صاحبت.
خندیدم و به سحر نگاه کردم و عطا گفت:
-نه آخه می دونید این همش در تلاشه بگه من دستم تو جیب بابام بوده.
آنیتا-عطا جون ما که غریبه نیستیم، اینجا هم کسی دوست دخترت نیست راحت باش.
عطا گردنشو دراز کرد و از آینه به آنیتا نگاه کرد و گفت:
-تو هم که لنگه ی دوستتی!
-ماشینت چرا به نام خودت نبوده؟
عطا-چون بابام نمی ذاشت چیزی به نامم باشه بفروشم و بپرم. واسه این قضیه همچین منو تو آمپاس و رودوایسی می ذاشت که ماشین و حساب بانکی و اینا همه به نام بابام بود.، برای رهی هم همینطوره.
آنیتا-ما زن ذلیل و شوهر ذلیل شنیدیم اما بابا ذلیل ندیده بودیم که دیدیم. آخه مال و دارایی تو چه به پدرت؟ می گفتی نمی خوام...
عطا-شما تو زندگی ما نبودید، کلا ما سیستم برخوردیمون با بابامون فرق می کنه. دِ من چرا فرار کردم؟ خب تو روی بابام می ایستادم می گفتم نمی خوام.
سحر-ولله ما هم نمی دونیم! شما پسرا هارت و پورتتون واسه ماهاست.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/89084

#پنجاه_و_هفت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

عطا-ما یعنی من و رهی همچین خیلی رودوایسی با پدرمون داریم، حساب بردن نه ها، نمی دونم می تونم تفهیم کنم یا نه، به بابامون نمی تونیم نه بگیم.
آنیتا-خوبه دختر نشدید با این جبر جامعه و باباتون بدجور تو سری خور می شدین.
عطا-شما الان تو سری خورید؟
سحر از پشت پس کله ی عطا زد و گفت:
-با کی هستی؟
عطا-عح نکن بــــــابـــــــا! بین سه تا دختر گیر افتادما! جواب آنیتا رو دارم می دم، تک و تنها از شهر خودتون اومدید تهران و کار می کنید چه تو سری خوری؟ هیچ کدومتونم با مادر و پدرتون قهر و کودتا هم نیستید؛ دیگه آزادی تا چه حد؟ کدوم جبرو می گید؟
-این دوتا نه ولی من واقعا تو همون جبر و تنگنا بودم.
عطا-سحر خانم!
از آینه وسط نگاهی به سمت سحر کرد و گفت:
-اگر منو نمی زنین دو کلوم نطق کنم.
سحر-نطق که کتک نداره؛ تو داشتی تخم می کردی اونم دو زرده.
من و آنیتا خندیدم و عطا به من نگاه کرد و گفتم:
-خب اگر مارو به کشتن نمی دی بگو، همش در حال نگاه کرد به من و این دوتایی!
عطا-می خوام ببینم چشم تو چشمم می شید یا دست از زیاده روی هاتون برمی دارید. می خوام بگم تو سری خوری دست خود آدمه، تو...یعنی ساقی می تونست به اون زندگی با عنترخان ادامه بده و تو سری خور بمونه یا دست کم اگر هم می جنگید و متعرض بود هیچ وقت خودش نبود. شبیه یه سرباز بود که از بدو تولد بهش گفتن بجنگ تا کشته نشی و لذت بردن از زندگی ممنوعه، دنبال رویاهات رفتن ممنوع، دنبال علایقت گرفتن ممنوع، فقط جنگ جنگ...اونم نه برای پیروزی فقط برای بقا! درسته من فهمیدم تو توی زندگی قبلیت کار می کردی و مستقل بودی اما خودت نبودی؛ بودی؟
درحالی که به روبرو زل زده بودم گفتم:
-چقدر این حرفت درسته؛ جنگ برای بقا!
سحر-همه می جنگیم! ما اصلا همش تو جنگیم با صاحب خونه، با کار، با هرچی که دور و برمونه می جنگیم.
عطا-نگرفتی چی می گم! ما می جنگیم تا برنده باشیم، تا به هدفمون برسم. توی می تونستی توی شهرستان کوچیک خودتون بمونی و دختری که جو اون شهر می خواد،باشی.
سحر-شهر نه ما روستا بودیم برای همین هم مهاجرت کردیم. اول رفتیم شهر دیدم درآمدی نمی تونیم کسب کنیم برای همین اومدیم تهران، سال های اول هم خوب درآمد داشتیم، استعداد ها هنوز شکوفا نشده بود و این اینستا و معرفی های مجازی به نظر من کار مارو از سکه انداخت و مردم مربی های بیشتری رو شناختن.
-تکنولوژی باعث پیشرفته سحر نه پس رفت. اگر ما ضرر کردیم مشکل اینه که ما همگام با تکنولوژی پیش نرفتیم.
آنیتا-عزیزم تو کجا زندگی می کنی؟ ببخشید اما توی ایرانیم بیایم از قر کمرمون ویدئو بذاریم بگیم کمر از شما فنرش از ما بشتابید؟
سحر و عطا خندیدن و آنیتا ادامه داد:
-میان می برمون می گن عفت جامعه رو به خاک و خون کشید. حالا تو هی بیا بگو اینم ورزشه و من فقط می خوام به زن ها یاد بدم.
سحر-ببین ضبط توی ماشین نباشه همینه. بحث های عمیق و اعصاب خرد کن راه می ندازیم.
-دوستان این مشکل قبلا حل شده ها باید خودمون بخونیم. هر شعری قطع می شه از حرف یا کله ی آخر همون شعر باید شعر بعدی خونده بشه تا...
آنیتا بی مقدمه شروع کرد:
بارون اومدو یادم داد
تو زورت بیشتره
ممکنه هر دفعه اونجوری که می خواستی پیش نره
خاطره هام داره خوابو می گیره ازم
دوری من و دیگه ته دنیام
قلبت نوک قله قافه
من که تو زندگیم هیچکی نیست
چه دروغی دارم بگم آخه
این همه دوری نه واسه تو خوبه نه من
یهویی سه تایی شروع به خوندن ادامه ی آهنگ کردیم، یه طوری که عطا یه نگاه به من و یه نگاه به دور و بر کرد.
طرف تو بارون نمیاد
نمی شی دل تنگ زیاد
می دونی چند وقته دلم تورو می خواد
هنوز توی بهت بود که همه باهم بلند خوندیم، طوری که عطا توی جاش پرید و از ته اعماق وجودمون داد زدیم:
اینجوری نکن با من
هی دوری نکن با من
این شوخی خوبی نیست
من بی تو می میرم واقعا
اینجوری نرو سخته
چرا قلب تو بی رحمه
کی غیر تو با قلبش این حال منو می فهمه
عطا با خنده و چشمای گرد به روبرو نگاه کرد و گفت:
-خیلی دیوونه اید!!
-اینطوری کنسرت راه می ندازیم.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/89133

#پنجاه_و_هشت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

سحر-آهنگ درخواستی داریم، من این مدلی دوست دارم. اینطوری با ته آهنگا شعر نخونیم چون آهنگای چرت و پرت یادمون میاد.
آنیتا-پروانه.
سحر-تا ته باید بخونی.
عطا باز گردن کشید و یه نگاه به آینه و یه نگاه به من کرد و گفت:
-تو؟ تو می خونی؟
آنیتا-اصلا این آهنگو باید با ساقی خوند.
عطا با خنده گفت:
-تح! بخون ببینیم می تونیم بفرستیمت آکادمی یا نه.
سحر-از اول بخونا، از وسط شروع نکن؛ برو!
نفسی گرفتم و شروع کردم:
-قسمت نبود مال هم باشیم...
عطا با تعجب گفت:
-این صدای توئه؟
سحر-هیس!
-بچرخم دو چشمات عین پروانه
من تنها کسی بودم که ضربه خوردمو هنوز
تموم کارا عین حرفامه
به عطا نگاه کردم و ادامه دادم:
قسمت نبود شبیه رویامون باهم پیر بشیم
اما هنوزم اسم من روته
نذار کسی بفهمه ما دوتا چقدر سرد شدیم
خب این به من و تو مربوطه
عطا-من باورم نمی شه این صدای توئه!
بلندتر خوندم:
-دلتو دست کی دادی....
عطا با خنده و شو رگفت:
-اوه!
سحر و آنیتا سوت زدن و خنده ام گرفت و گفتم:
-حسم پرید! دیوونه ها!
عطا-تو چرا صدای حرف زدنت با خوندنت فرق داره؟!!
آنیتا-خیلی لعنتیه، افکت هم به صداش می ده.
سحر-بذار ببینم آهنگ خالیشو می تونم پیدا کنم رو آهنگ بخون.
عطا-باید بخونی برای یکی بفرستی.
-برای کی؟
آنیتا-شاهین!
خودش و سحر زدن زیر خنده و برگشتم و نگاهشون کردم و گفتم:
-زهــــــرمار.
عطا-یه خواننده ای کسی...
-می دونی توی ایران چقدر خانم خوش صدا هست؟ اما صداهاشون فقط توی خونه شنیده می شه.
عطا-راستش مادر منم خیل صداش خوبه بعد...
مکث کرد و ما سه تا منتظر نگاش می کردیم.
آنیتا-خب؟
-نه این گیر داره جمله هاش؛ یه گیر می کنه بعد راه میفته.
عطا-من گیر دارم؟!!
از آینه نگاه کرد و گفت:
-چرا توی چشم من نگاه می کنه و ایراد روم می ذاره؟
-تو اینطوری ای دیگه، یه مکثی بین جمله هات داری و سر تکون می دی مخصوصا اگر حرفت جدی باشه.
عطا-من مکث می کنم یعنی گیر دارم؟ لکنت دارم؟
-من می گم گیر کی گفتم لکنت؟
سحر-بابا؛ مادرتو بـــــــگو، من اصلا نه مکثشو فهمیدم نه گیرو. ساقی خیلی توجه به حرف زدنت داره و الان داره یه چیزی رو می گه؛ خب؟
نه خود سحر فهمید که چی گفته نه آنیتا و هردو مشتاق شنیدن ادامه ی حرف عطا بودن، اما من هم از حرف سحر خجالت کشیده بودم و هم توجه عطا به من معطوف شده بود. رومو به سمت شیشه برگردوندم و آنیتا گفت:
-اَه مادرت چی شد؟ خواننده شد؟
عطا-نه تو مولودی اینا می خونه.
آنیتا-مداحی می کنه؟
سحر-شما یعنی خانواده ات مومنن؟ تو عروسی متوجه نشدیم، البته عروسی جدا بود.
عطا باز نگاهی بهم کرد و گفت:
-مومن یعنی چی؟ اگر از نظر عقایدی می گید آره، خیلی خانواده ام معتقدن و پدرم روی خیلی چیزا حساسه مثلا اینکه کم فروشی نکنه، یه وقت همسایه اش مشکل نداشته باشه و این بی خبر باشه، دروغ از دهنش درنیاد و به کسی نارو نزنه...
چرا انقدر جدی شده بود؟ یه بار نشد توی حالت عادی عطا رو ببینم!

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/89197

#پنجاه_و_نه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

چرا انقدر جدی شده بود؟ یه بار نشد توی حالت عادی عطا رو ببینم! یا خیلی شوخه یا خیلی جدی. بدش اومده از اینکه سحر اونطوری گفته من به حرف زدنش دقت می کنم؟ خب دارم باهاش زندگی می کنم! زندگی؟
آنیتا-پس بابات بدونه تو با یه زن هم خونه ای کلا عاقت می کنه؟
عطا-بابام قبل محاکمه خوب سوال و جواب می کنه. منم کار اشتباهی نکردم که عاقم کنه.
این یعنی من و ساقی هیچ رابطه ای بینمون نیست و به قولی همون همسایه ایم!
به روبرو زل زده بودم و لحن جدی عطا طوری بود که انگار داره به همه تذکر می ده بدون اینکه از لحن تذکری استفاده کنه!
-بعدشم این زندگی منه، زندگی بابام و افکار و باورهاش برای خودشه و قرار نیست من خود بابام باشم.
سرمو به سمت عطا برگردوندم و نیم نگاهی بهم کرد اما سریع قبل اینکه نگاهش به صورتم برسه، قرنیه اشو به سمت آینه وسط چرخوند و خطاب به دخترا گفت:
-کدومتون عینا پدر و مادرتونین؟
سحر-البته که تو فرق داری! به هر حال هوای اون ور آب توی سرته.
آنیتا-پسر چرا زنت اینا خیلی توی قید و بند نبودن؟
سحر خطاب به آنیتا گفت:
-می خوای یه سر بریم پیش باباش تو سوال و جواب کن! شغل مادرشه نمی تونه بره بیرون عین کشورهای دیگه بخونه و شوهرشم مومنه. به این(منظورش عطا بود) و بقیه چه ربطی داره؟ بعدشم مگه هر کی مداحه...
-بچه ها می شه بس کنید حرف خودمونو بزنیم؟
تا خود پارک همه سکوت کرده بودن. به پارک رسیدیم و عطا روی جدید خودشو نشون داد:
-آی اینجا شلوغه شماها شروع به خندیدن می کنید و همه توجهشون جلب می شه. اگر آشنا ببینه می ره به بابام می گه که عطا با سه تا دختر بوده.
هرجا رو نشون می دادم می گفت:
-اینجا؟ اینجا که چهار تا ارازل اونور نشستن. اینجا که دور تا دور همه نشستن دیگه خوبه وسط بشینیم همه مارو نگاه کنند.
آخر سر هم آنیتا با عصبانیت گفت:
-کجا بریم؟ بالای درخت؟
سحر-عطا مارو گرفتی؟ دو ساعته داریم می گردیم!
عطا-من خودم یه جارو پیدا می کنم.
آنیتا-اگر مارو نبرد ته پارک پشت توالت ننشوند من اسممو می ذارم عم گزی.
عطا با اون پیلی که بالای ابروی چپش ایجاد کرده بود، یه نگاه تلخ به آنیتا انداخت و راه افتاد. آنیتا و سحر با تعجب به من نگاه کردن و آنیتا بی صدا گفت:
-چشه؟ اینم بگیر نگیر داره!
-خودمون باید می اومدیم.
سحر-فکر کردیم آدمه دیگه؛ واسه ما تریپ غیرت برداشته.
آنیتا-هرچی ننه بابامون بکن نکن نگفتن هم خونه ی تو واسه ما سرمشق می ده. خوبه نمی گه جلوی من روسری سرتون کنید.
عطا ایستاد و به سمتمون برگشت و با حالت گفت:
-چرا نمیاین؟
سحر-آقای لیدر می گن حرف نباشه و راه بیوفتید.
عطا با اخم به سحر نگاه کرد و باز برگشت و راه افتاد.
پنج دقیقه بعد یه جا که هیچکس نبود و انگار از کره ی زمین خارج شده بودیم، ایستادیم. فقط سه چهار تا درخت دورمون بود و سوز شدیدی هم به صورتمون می خورد.
آنیتا زیر لب گفت:
-به خدا اسیری آورده.
سحر-لعنت به اون که گفت عطا هم بیاد.
آنیتا شاکی گفت:
-کی گفت؟
سحر-نمی دونم کی گفت؟
-عطا اینجا درختی نیست سوز میاد مگه ما از آدم به دوریم؟
عطا-آتیش روشن می کنیم.
-نمی شه آتیش روشن کرد باید توی منقل های مخصوص روشن کنیم و نباید به طبیعیت آسیب برسونیم. این طبیعت مثل ما جون داره و نباید روش آتیش روشن کنیم.
عطا-مامور حفاظت طبیعتی؟
با غیض و جذبه گفتم:
-نه آدمم معلوم نیست؟
عطا با همون جذبه ی من و جدیت صورتش گفت:
-بریم وسط مردم بشینیم؟
-مردم که می گی انسانن. گرگ که نیستن مارو پاره کنن! همه هم با خانواده اومدن؛ اومدیم ته کره ی زمین که چی؟ سوز می زنه سگ لرزه بزنیم که تو از شلوغی خوشت نمیاد؟ باید خودتو وقف بدی.
عطا-پس چرا گفتید من بیام؟
با لحن کفری و غضب آلود ولی صدای آروم گفتم:
-چون فکر کردیم تو هم عین ما هستی.
به سمتش رفتم و می خواستم زیر اندازو ازش بگیرم که خودشو عقب کشید و گفت:
-ول کن خودم میارم.
-لازم نکرده بده من، انگار ما شعور نداریم تو باید مارو از مردم دور نگه داری که خدشه ای بهمون وارد نشه؟ ما قبل از تو خودمون از خودمون مراقب می کردیم و جاش بوده شکم هم سفره می کردیم.


*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/89239

#شصت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

عطا-من نگفتم که بی شعورید، زن های دور و بر من همه ناموس منن و منم غیرت دارم.
صورتمو کج کردم و گفتم:
-کشتی مارو! غیرتتو نگه دار دمتم گرم اما داری بهمون توهین می کنی.
دستمو باز دراز کردم تا زیر اندازو بگیرم و شاکی گفت:
-زیراندازو چیکار داری؟ برو.
با سر به روبرو اشاره کرد و گفت:
-لات شکم سفره کن برو ببینم کجا به شعورتون توهین نمی شه.
-عطا داری پر رو....
آنیتا و سحر بینمون اومدن و سحر دهن منو گرفت و با خودش برد. آنیتا هم با سر و صدا گفت:
-ای بابا این کاراو نکنید، بریم بریم یه جا منقل داشته باشه جوجه بزنیم. اوقات خودتونو تلخ نکنید، ما یه خانواده ایم! باید هوای همو داشته باشیم، انقدر از حرفای هم بد برداشت نکنید، تو دعوا یکی باید صبورتر و یکی بخشنده تر باشه. لجبازی و حاضرجوابی دعوا رو بالا می بره.
سحر-چه دعوایی آنی؟ اصلا حرفشو نزن.
آرنج سحرو از روی دهنم پایین کشیدم و گفتم:
-دهنم درد گرفت؛ خیله خب.
برگشتیم و یه جایی که دوسه تا خوانواده نشسته بودن، نشستیم.
عطا درحالی که زیراندازو پهن می کرد گفت:
-آره خوب جایی نشستیم، الان همه شروع می کنن با نگاهشون قضاوت کردن.
سحر یهویی بلند گفت:
-داداش جای مامان اینا خالیه ولی خوب شد ما اومدیم.
زیر لب گفتم:
-ما چه بدبختیم که برای نگاه و حرف مردمی که نمی شناسیمشون و هیچ تاثیری روی ما ندارن باید در لفافه توضیح بدیم.
سحر رو به من آروم تر طوری که عطا نشنوه گفت:
-ساقی! آره حق با توئه اما اگر اینطوری عطا کمتر ترش رویی می کنه چرا که نه! بذار کارش راحت بشه، ما عطارو نمی شناسیم و نمی دونیم توی چه خانواده ای بوده، با چه طرز فکری بزرگ شده. مگه عروسی رو ندیدی؟ اون همه آدم یعنی اینا همیشه برو و بیا و حرف و حدیث داشتن. تو خانواده اش مدام در مورد اینکه فلانی چی می گه و بیساری چه فکری می کنه، حرف زدن. بعد مگه نگفت باباش بازاریه؟ بازاری بودن و مردم داری! مردم داری یعنی باید جوانب حرف دهن مردم و نگاه و فکرشونو بسنجی. بابای خود من یه مغازه داشت، یه بقالی کوچیک که حرف همه ی مردمو می شنید و به ما می گفت. اصلا یه حرفایی از یه عده می گفت که ما باورمون نمی شد اون آدم که بابام ازش حرف می زد همچین عقیده ای داشته باشه. این پسر هم تو فضایی بزرگتر از اون بقالی بابای من، تو شهر بزرگتر، تو اجتماعی که مردمش دهن پاره تر بودن بزرگ شده؛ باید بهش حق داد!
-خیله خب خانم معلم. چشم من دهنمو می بندم.
دو سه تا با پنجه ی دستم به لبم زدم و گفتم:
-بیاه بیاه.
آنیتا که داشت منقل رو زیر ورو می کرد، به سمت ما دویید و گفت:
-زغال کو.... چی شده؟
سحر-هیچی.
سرشو به معنی هیچی نگو برای آنیتا تکون داد و گفت:
سحر-ساقی پاشو زغالو ببر اینطوری جفتتون عنق بازی درنیارید کوفت ما نکنید.
-ول کن سحر.
کیسه ی زغالو به سمت آنیتا گرفتم:
-ببر.
سحر-دیگه نزن اون لامصبو به برق؛ پاشو! تو با این یارو تو یه خونه ای، با دعوا و قهر که نمی شه هم خونه بود! زن و شوهر که نیستید بگیم دعوا کنن ابلهان باور کنند، باید هوای همو داشته باشید تا بتونید با غریبه بودن زندگی کنید.
با حرص کیسه ی زغالو برداشتم و بلند شدم.
آنیتا-از برق بکش.
خودش و سحر زدن زیر خنده و بی توجه بهشون به سمت عطا رفتم و بی حرف و بی حرکت کنارش ایستادم. عطا زغال های کهنه رو خالی کرد و دستشو دراز کرد و کیسه ی زغالو ازم گرفت.
زیر چشمی نگاش کردم و جا خوردم! داشت زغال هارو داخل منقل می ریخت و چشمش به دور و بر بود؛ شبیه بادیگارد ها شده بود. توی چرخش قرنیه اش چشمش به من افتاد و اخم کرد.
با غیض گفتم:
-زهــــــــــرمار.
عطا-زهرمار زبون توئه! برو آتیش زا رو بیار.
به طرف دخترا رفتم و دیدم رو به من و عطا چهار زانو زدن و منتظر نگامون می کنن. سرمو به معنی چیه تکون دادم و اونا باز نه تکون خوردن و نه حرف زدن و یه نگاه به عطا و یه نگاه به قد و بالای من می کردن.
روی زمین چمباتمه زدم تا ژل آتش زا رو بردارم و سحر زیر لب گفت:
-داره نگاه می کنه.
-فدای سرم، بچه پر رو! شده رئیس قبلیه.
سحر و آنیتا اول پق خنده رو زدن و بعد هار هار خندیدن. از جا بلند شدم و عطا با اون پیلی بالای ابروی چپش و عضلات منقبض شده ی صورتش، چپ چپ به قد و بالام نگاه کرد و گفتم:
-چیه؟ لباسمو نمی پسندی؟
عطا-بده من.
-خودم می ریزم؛ بلدم.
ژلو روی زغال ریختم و عطا گفت:
-بلدم بلدم اینطوری نمی ریزن.
آتیش زا رو ازم گرفت و گفت:
-برو کنار.
تا آتیش روشن بشه همونطور کنارش ایستاده بودم.آتیشو باد می زد و صورتش عرق کرده بود. کاپشنشو درآورد و بهم داد و گفتم:
-بده من باد بزنم خسته شدی.
-نه.
-زهر.
شاکی نگام کرد و طلبکار گفتم:
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/89293

#شصت_و_یک
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

آنیتا-به رئیس قبیله که مراقب اهل قبیله بود آتیش نگیره.
پشت کرده به عطا نشستم و گفتم:
-من عصبی شدم. یه چیپسی پفکی بدید بخورم فکرم جمع بشه.
سحر-از اون باشگاهه زنگ نزدن؟
-نه بابا سرکاریه.
آنیتا-وقتی من و سحر با مدرک تربیت بدنی می ریم رقص عربی و زومبا تدریس می کنیم جا برامون نیست می شه همین.
-بیا اون...
به عطا اشاره کردم:
-با فوق لیسانس داره مسافرکشی می کنه، حداقل من می گم دیپلمم و هیچی نشدم.
سحر-اشتباه می کنی، من چند ساله دارم به تو می گم باید بری ادامه تحصیل بدی، برای کار که نه چون توی ایران علاوه بر مدرک باید مهارت و هنر و استعداد هم داشته باشی و تلاش هم بکنی در حد جراحت ناحیه تحتانی اما دانشگاه روی خیلی چیزا تاثیر می ذاره. حداقل واسه شخصیت خود من خیلی موثر بوده و منو اجتماعی کرد و بهم تجربه اینو داد که گلیم خودمو از آب بیرون بکشم. منو با دنیای بیرون آشنا کرد.
آنیتا-من فهمیدم انقدر که مارو از جنس مخالف ترسوندن و گفتن نزدیکش نشی و نری و نیای...اینطوری ها نیست البته منکر امثال عنتر خان نمی شم؛ عوضی تا دلت بخواد هست اما من با یه پسر می خواستم حرف بزنم وای قلبم می خواست از دهنم دربیاد. پسر عموهام نگام می کردن من پس می افتادم همش منتظر بودم بیان خواستگاریم.
سه تایی خندیدیم و سحر گفت:
-سریع هم تا تهش می رفته.
آنیتا-به خدا از اون نگاه تا دیدار بعد من هر شب توی خیالم که با اون چشم تو چشم می شدم، ده بار باهاش عروسی کرده بودم و اسم بچه هارو داشتم می ذاشتم.
دوباره خندیدم و آنیتا گفت:
-خدایی شما اینطوری نبودین؟
-من پسرای محلو می دیدیم اینطوری بودم البته به من امان ندادن رشد کنم و سریع به عنتر خان گره ام زدن.
سحر-خدایا من نمیرم ببینم این عنتر با اون ازگل کارشون به کجا می رسه. آخه برادر هم انقدر نامرد؟! باور کن بابام نمی ذاشت من بیام تهران درس بخونم و برادرم بابامو راضی کرد. نه بگو دانشگاه رفته که ادعامون بشه، نه کار اداری داشت هیچی اما روشن فکره ماشاءالله.
دست راست سحرو گرفتم و گفتم:
-بکش؛ بکش رو سرم.
آنیتا-که مادرت داداش جدید برات بیاره؟ دِ الان برای چی بکشه؟
-از من می شنوید پنجاه درصد یه آدم به خانواده اشه و پنجاه درصد عرضه ی خودشه که چی می شه. بقیه ی چیزا چرت و پرته. من که اولیشو نداشتم از دومی هم بیست درصد دارم.
آنیتا-پس هشتاد درصد تو چیه؟
سحر-مو! موهای فرفری.
پوخندی از خنده زدم و سایه روی سرم افتاد و سحر و آنیتا به بالاسرم نگاه کردن. عطا با صدای خفه گفت:
-الان من حرف بزنم خانم شبیه لیدر معترضان به جنگ جهانی شعار می ده.
سرمو به سمت بالا چرخوندم و با تعجب گفتم:
-چی؟
عطا با اخم گفت:
-لمسی؟
برگشتم شاکی نگاش کردم و به آنیتا نگاه کرد و گفت:
-تو هم لمسی؟
آنیتا-چرا؟دارم جوجه سیخ می زنم دیگه.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/89293

#شصت_و_دو
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

آنیتا-چرا؟دارم جوجه سیخ می زنم دیگه.
عطا-این که کمرش بیرونه قشنگ رو به جماعت هم هست..تو هم من نمی دونم گرمته؟ پاچه شلوارت تا زانو بالاست، آستین هم تا زیر بغل بالاست! خوبه هوا سرده وگرنه تابستون بیایم شما دوتا با چی میاین؟
آنیتا با غیض بلند شد و با کف پاش پاچه ی لنگه ی دیگه شلوارشو که گت بود پایین کشید و گفت:
-بفرمایید رئیس قبیله.
عطا با همون اخم به من نگاه کرد و بلوزمو پایین تر کشیدم و گفت:
-سوز اینجا نمیاد نه؟
-اَه؛ خب درست کردم دیگه.
عطا به سر نگاه کرد و سحر گفت:
-چرا به من نگاه می کنی؟
عطا-خداروشکر تو انگار سردته. بده من جوجه هارو.
زیر لب گفت:
-خم شده تا وسط پشتش زده بیرون اونا هم انگار مستند می بینن.
-کی؟
جوجه هارو گرفت و بی جواب رفت.
-با کیه؟
سحر-لابد اومدی خم شدی ژل آتش زا بردی رو می گه. اون وقت هم داشت چپ چپ نگات می کرد.
آنیتا-این شلواره رو شستم آب رفته. بیا باز نشستم بالا رفت.
سحر با خنده گفت:
-ولی رئیس قبیله روش مونده ها؛ رئیس قبیله ی زن ها.
-نه این گشت ارشاد بود. توی پیک نیک که نمی تونیم مانتو یا پالتوی بلند بپوشیم. باید کاپشن و شلوار بپوشیم دیگه.
سحر-داره دیده بانی می کنه.
-ولش کنید بابا، به قباش برخورده اومدیم وسط جمعیت داره تلاقی می کنه.
سه تایی سالاد درست می کردیم و آنیتا در مورد یکی که دیروز باهاش قرار داشته، حرف می زد که پسره پیتزا فروشی داشته و فقط هم پیتزا می زده. من و سحر هم فقط می گفتیم باهاش دوست شو تا ما بیایم اونجا پیتزا مجانی بخوریم.
-الان عطا میاد می گه آنیتا برو ببین کسب و کارش چطوریه؟ تو خونه پیتزا بزنیم و پول دربیاریم. به خدا من توی عمرم کلا یه کیلو سبزی پاک کرده بودم ولی ببین به چه روزی رسیدم.
سحر-حالا بگو چرا داریم توی این حجم سالا درست می کنیم.
به کاسه ی بزرگ پلاستیکی که توش خیار و گوجه خورد کرده بودیم، نگاه کردیم و خندیدیم و گفتم:
-عادت کردیم! ای وای کوزت شدیم رفت.
عطا اومد و قابلمه ی برنجو از گاز پیکنیک برداشتم و گفتم:
-به به! بریم برای ترکیدن.
سحر-عطا فردا ده ظرف سالاد شیرازی می زنیم، ببین چقدر درست کردیم.
عطا اصلا توجهی نکرد و کنار سحر نشست و آنیتا زیر لب گفت:
-رئیس قبیله رفت بالای مجلس که بقیه قبیله رو زیر نظر بگیره.
عطا-استخون هارو توی یه نایلون بریزین که برای سگ و گربه بذاریم.
سحر-آخ آخ این بال چی می خواد؟ این بال منو یاد روزای خوب انداخت...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/89426

#شصت_و_سه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

سحر-آخ آخ این بال چی می خواد؟ این بال منو یاد روزای خوب انداخت.
آنیتا-سحر یادت باشه به رامیتین اینا زنگ بزنیم قرار بذاریم بگیم مهمون یدنگی دونگی هان؟
-اَه اَه به اون زنگ نزنید ها، اون با پدرشوهرم رفت و آمد داره حالا شرش به من می رسه. اون می ره کارخونه جنس میاره.
آنیتا-آره منم ازش بدم میاد، نه نه بابک! بابک اینا خوبن.
به عطا نگاه کردم و با همون جدیت غذاشو می خورد. به سحر با چشم، عطارو نشون دادم و سحر گفت:
-عطا به داداشتم بگو بیاد، به رحیم....
من و آنیتا زدیم زیر خنده، من از خنده نفسم بالا نمی اومد و عطا هم همونطور جذبه دار به ما نگاه می کرد. آنیتا با خنده بریده بریده گفت:
-خاک....خاک بر سرت سحر...رهی...رحیم چیه؟
سحر-عجب اسکل هایی هستنا! خب رحیم می گن رحی؛ نه عطا؟
عطا گازی به جوجه اش زد و با سر اشاره کرد:"نه!"
-یعنی گل بگیرن اون دانشگاهتو! رهی از رهیدن میاد. اسمه! اسم یه شاعر هم بوده.
سحر-واقعا؟ من فکر کردم رحیمِ.
-به خدا که خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم.
نگام به عطا افتاد که به درو و بر نگاه می کرد و اصلا نمی خندید. آنیتا زیر لب گفت:
-اه اه چشه؟
غذا خوردیم و سحر ورق آورد و گفت:
-کاش بیشتر بودیم هفت کثیف بازی می کردیم.
عطا-جفتتون اول بلند شید لباستونو درست کنید بعد بازی کنیم.
سحر به من و آنیتا اشاره کرد و بلند بشیم. لباسامونو درست کردیم و دوباره نشستیم. سحر ورق هارو بهمون داد و داشتیم بازیم می کردیم.
عطا هم به پهلو دراز کشیده و آرنجشو به پهلوش جک زده بود. نوبت من که شد عطا گفت:
-ساقی؟
با پرخاش گفتم:
-چیه باز بلند شم لباسمو درست کنم؟
عطا-جیغ نزنی ها.
تا خواستم بلند بشم جفت دستامو گرفت و گفتم:
-عح!
نگام به سحر افتاد که با چشمای گرد به موهام نگاه می کرد. دوزاریم افتاد که یه چیزی توی موهامه و با ترس گفتم:
-حشره است؟
عطا-تکون نخـ....
بلند شدم و با جیغ شالمو کندم و موهامو تکون می دادم. آنیتا که سریع از زیر انداز بیرون رفت و سحر هم توی جاش خشک شده بود. عطا ساعدمو محکم گرفت و جدی گفت:
-وایـــــــستا؛ نکن..
با ترس گفتم:
-دربیار تو موهامه؟ سوسکه؟ عطا سوسکه؟ عنکبوته؟ بــــــــــدو.
با حرص و اون صدای خش دارش گفت:
-انقدر تکون خوردی...
-آی آی آی من می ترسم نره تو تنم.
یقه امو محکم گرفته بودم تا توی تنم نره و با دست دیگه ام جلوی بلوز عطا رو گرفته بودم و عطا آروم گفت:
-پیدا کردم وایستا.
تنم یخ کرده بود، از توی موهام بیرون کشیدش و اونور پرت کرد. شل و بی حال و بی حس همونجا جلوی پای عطا افتادم.
آنیتا-می کشتی خب, دوباره میاد!
عطا-اژدها که نیست سوسکه.
سحر با همون حالت شوکه گفت:
-ساقی انقدر بود!
اندازه ی انگشتشو نشون داد و حال من بدتر شد. عطا شالمو از روی زمین برداشت و درحالی که تکون می داد زیر لب با حرص گفت:
-جمع کن! خب این همه مو رو افشون می کنی دورت توی فضای باز همین می شه.
سحر دستمو گرفت و آنیتا از دور گفت:
-آب قند بده.
عطا شاکی رو به آنیتا گفت:
-بیا اینجا ببینم.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/89565

#شصت_و_چهار
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-بیا اینجا ببینم.
آنیتا-عطا بین چیزی اونجا نیست, من سکته می کنما.
دستامو روی هوا گرفتم و گفتم:
-وای دستام می لرزه.
سحر-قند نداریم! اصلا هیچ چیزی شیرینی نداریم.
عطا-موهاتو جمع کن.
-من دست به موهای سوسکیم نمی زنم. دست تو هم سوسکیه تو هم دست نزن.
عطا-من چرا با سه تا دختر بلند می شم میام؟
-بیا عزیزم، بیا...
سربلند کردیم و دیدیم یه خانم سن و سال دار با مشما قند داره به سمتمون میاد، انگار صدای سحرو شنیده بود و سحر با تعجب گفت:
-ممنون!!!! همین سه تا دونه بسه.
زن-نه چندتا بردار بریز تو آب تا خواهرت بخوره، ترسناکه حق داره.
عطا شالمو سرم کرد و زن ادامه داد:
-دیگه فضای باز این سوسکا هم پر می زنن.
سحر آب قند درست کرد و به طرفم گرفت و گفتم:
-مرسی خانم.
زن-نوش جونت، طفلی رنگش پریده!
عطا-دست شما درد نکنه.
آنیتا-پاشید بریم تا یه سوسک دیگه نیومده، مگه اینا توی تابستون نمی اومدن؟چرا الانم هستن؟
زن-اونا سوسکای قدیم بودن، این جدیدا همه فصلی هستن با هر سمی هم نمی میرن.
رو به من گفت:
-آب قندتو تا ته بخور؛ خوبه تنها نبودین.
با خنده به سمت سحر اشاره کرد و گفت:
-یکی شوکه شد اون یکی هم که فرار کرد، توام که موهات فره اومده توی موهات گیر کرده.
آنیتا-از ته بزن؛ چیه این تله ی حشرات؟
زن-آخی حیفه! چقدر موهات خوشگله. من از اونجا که نشستیم دلم برای موهای تو ضعف رفت.
با تعجب و خجالت نگاش کردم و گفتم:
-ممنون!
به سحر نگاه کردم و همون طور با حیرت به زن نگاه می کرد و زن رو به عطا گفت:
-خوب برادری هستی، من از اونجا نگاه کردم حواست به همه چی بود,،شیر مادرت حلالت!
عطا جوابی نداد و به جاش قاشق توی لیوان دستمو چرخوند و سحر با یه لحن دست پاچه گفت:
-مرسی لطف دارید.
عطا-خوبی؟
سرمو تکون دادم و عطا بلند شد و گفت:
-پاشو سحر.
زن-من می تونم شماره ی مادرو داشته باشم؟
سربلند کردم و دیدم زنه داره به عطا نگاه می کنه. به سحر نگاه کردم که با دهن نیمه باز و تعجب به زن چشم دوخته بود و زنه با خوش رویی و خنده ی تصنعی گفت:
-نترس پسرم واسه امر خیره.
عطا-ببخشید؟
زن به من اشاره کرد و گفت:
-می خوام دخترمو از مادر خواستگاری کنم و وقت ازش بگیرم. یه صحبتی کنیم اگر هم کفو بودیم به امید خدا بیایم.
عطا به من نگاه کرد و منم که زیر پای عطا نشسته بودم از همون پایین نگاش می کردم. این زنه چی می گه؟ عطا چشماشو ریز کرد و چینی به دور تا دور چشمش داد و دست به کمر به سمت من اشاره کرد و گفت:
-ایشون؟
صدای زنو شنیدم که با همون لحن خونسرد گفت:
-آره پسرم. همین دختر قشنگمو می گم؛ البته خواهرا دیگه اتم قشنگ...
عطا-ایشون خواهر من نیست، ازدواج هم کرده و شوهر داره.
همه توی همون موقعیت قبلی بودیم جز زن که صداش دست پاچگیشو اعلام می کرد و با خجالت گفت:
-خدا منو مرگ بده، ببخش منو پسرم، خدا منو ببخشه، خدا بهت ببخشتش، حلال کن...ببخشید ببخشید...
به سحر نگاه کردم و آنیتا آروم گفت:
-دوتا یالغوز مجرد اینجان بعد اومدن تورو خواستگاری کردن؟
با سحر زدن زیر خنده و عطا شاکی با صدای خش دارش که جذبه دار هم شده بود، گفت:
-هرهر....هرهر... همین مونده شوهرتون بدم؛ پاشید جمع کنید بریم. حالمو از پیک نیک بهم زدید.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/89565

#شصت_و_پنج
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-هرهر....هرهر... همین مونده شوهرتون بدم؛ پاشید جمع کنید بریم. حالمو از پیک نیک بهم زدید.
سحر-به ما چه؟زنه نشسته خیال پردازی کرده به ما چرا گیر دادی؟
عطا-زنه نه، پسرش! وقتی می گم وسط دهن مردم نریم یعنی همین! انگار عهد بوقه که اینجا دیده و مادرشم سریع فرستاده!!! مگه نسل این آدما ورنیفتاده؟
آنیتا-تو خودت از همین نسلی چی می گی؟ زنتو تا ته توی پاچه ات کرده بودن.
عطا با عصیان رو به آنیتا گفت:
-جواب بده؛ فقط جواب بدید!
رو به من گفت:
-خشک شدی؟ پاشو اون عنترخانت کلاهشو بالا بکشه، من اینجا شدم بابای این دوتا و معاون شوهرت.
سحر-منت های عطا شروع شد.
عطا باز با لحن قبلی رو به من گفت:
-چرا نشستی؟
با اخم از جا بلند شدم، زنه فکر کرد من و عطا زن و شوهریم! وقتی همچین شرایطی پیش میاد یه حس خودخوری و درموندگی نسبت به هم خونگیمون برام پیش میاد که نمی تونم برای خودم حل و فصلش کنم. نمی خوام عطا فکر کنه من شرایطی رو مهیا می کنم که بقیه همچین برداشتی رو داشته باشن.
تا به ماشین برسیم هیچ کدوم با هم حرف نمی زدیم و شبیه لشکر شست خورده شده بودیم. تا به ماشین رسیدیم سحر و آنیتا خوابیدن و عطا هم که برج زهر مار شده بود. خواسته یا ناخواسته داشت به من القا می کرد که از حرف و نسبتی که زنه به ما داده ناراحته و این تقصیر منه!
یعنی همه ی اینا برداشتی بود که من از اخم و عصیان صورت عطا داشتم. چرا من باید هم خونه ی یه پسر باشم؟!! بگم سهممو بده و با این پول کجا برم دیگه؟ این وقت سال هرجا برم اجاره هم می خوان. تازه کارو بگو؛ کارو هم که عطا داده!
سحر و آنیتا رو رسوندم و خودمون به خونه برگشتیم. روز قبل تلویزیونو آورده بود و تا رسیدیم بالشت جلوی تلویزیون انداخت و دراز کشید.
منم سعی کردم اصلا در راس دید نباشم و به حموم رفتم. یه دوساعتی توی حموم بودم و با کارای خودم سرگرم شدم ولی مگه اتفاقات امروز از یادم می رفت؟
خواه و ناخواه باید می پذیرفتم که از این مدل اتفاقا باید همچنان به سرمون بیاد و یا به من و یا به عطا بربخوره. شایدم برخوردن نبود بلکه از دست خودمون عصبانی بودیم.
شاید هم از شرایط خودمون عصبانی بودیم که رفتارهای داشتیم که از بیرون گود منطقی نبود اما وقتی در موقعیت خاص قرار داشتیم به نظر فی البداهه، رفتارهای مناسبی بود!! اما ایجاد سوء تعبیر های گوناگون می کرد.
***
سی ام آذرماه بود، سحر و آنیتا به محل زندگی پدریشون رفته بودن و این اولین یلدای تنهای من و عطا بود...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/89565

#شصت_و_شش
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

سی ام آذرماه بود، سحر و آنیتا به محل زندگی پدریشون رفته بودن و این اولین یلدای تنهای من و عطا بود.
از اومدن عطا و هم خونه شدنمون قریب به سه ماه می گذشت، همچنان زندگیمون در شرایط سابق بود و شاید فقط بیشتر عادت کرده بودیم.
در طی روزهای قبل فقط تونسته بودم یه سانس باشگاه رو رقص آموزش بدم که اونم صبح ها بود و چیز زیادی بهم نمی رسید و سر جمع بیستا شاگرد داشتم. پنجاه درصد درآمدو باشگاه ازم می گرفت که در نهایت بی انصافی بود اما خب قانونی اینطوری بود و می گفت:" شاگرد که با خود نیاوردی پس پنجاه پنجاه!"
صبح ها عطا منو می رسوند باشگاه و ظهر خودم برمی گشتم و از ظهر تا شب سبزی پاک می کردم. حالم از کاری که می کردم بهم می خورد و دلم رفاه و آسایش می خواست اما همین که از دهنم در می اومد عطا جلوتر از من خودشو می باخت و یه حال بدی به خودش می گرفت که بیا و ببین!
با این تفاسیر طی اون دو ماه کار درآمد تقریبا خوبی داشتیم و حداقل اینکه می تونستیم غذای خوبی بخوریم و خرجمون دربیاد.
اون روز از باشگاه که بیرون اومدم و شور و رفت و آمد مردمو دیدم، چقدر دلم خواست که جمع خانوادگی داشته باشیم، دلم برای مادرم خیلی بیشتر تنگ شده بود. باهاش تلفنی صحبت کردم و باز گریه می کرد و می گفت:
-بیا همو ببین من چه گناهی کردم؟
منم گفتم:
-به شاهین بگو به اون ساشای عوضی بگه منو طلاق بده تا من بیام و همو ببینیم.
مادرم در جوابم بازم گریه و ناله می کرد. دل تنگیم با گریه و زاریش شبیه یه غمباد بزرگ شده بود.
وقتی به خودم اومدم که توی امام زاده صالح بودم. اینجا چیکار می کردم؟ همونجا روی پله ها نشستم و توی دلم گفتم:
-خدایا منو نجات بده، از دست این آدم پست لجن نجاتم بده. آخه من چه چاره ای جز تو دارم؟ کی پشت منه؟ یه کاری برام بکن، از یه جایی که من حتی فکرشم نمی کنم یه دری برام باز کن که من بتونم از این لجن زار نجات پیدا کنم. تو بهتر از همه می دونی که من چرا از اون زندگی فرار می کنم، تو می دونی این ساشای عوضی از من چی می خواد که من آدمش نیستم. نمی تونم دیگه خودمو توی خیابون ها گم و گور کنم، فرار کنم...خسته شدم. دلم می خواد برم مادرمو بغل کنم، حتی دلم برای بابای بی غیرتم تنگ شده اما شاهینو به تو واگذار می کنم. حلالش نمی کنم به همین امام زاده حلالش نمی کنم. کثافت آشغال آخه من دردمو به کی بگم که تف سر بالا نشه؟ تو درست کن، تو بساز، تو بخواه که من نجات پیدا کنم.
گوشیم زنگ خورد و به صفحه اش نگاه کردم و دیدم عطاست. تماسو باز کردم و با صدای گرفته گفتم:
-بله؟
-سرما خوردی؟
-چی؟! نه!
-باز کجات پنچر شده؟
حوصله ی خندیدن نداشتم و معترض و غمگین گفتم:
-اه عطا وصله ندارم، اومدم امام زاده صالح یکم دلمو سبک کنم. خیر سرم گفتم شب یلداست یه زنگ به مادرم بزنم که انقدر گریه کرد و ناله و آه کشید که الان به مرگ خودم راضی شدم؛ این چه زندگیه؟
-خب مادرت که همیشو همین کارو می کنه دیگه چرا روت اثر می ذاره؟
با بغض و صدای لرزون گفتم:
-آخه دلم خیلی براش تنگ شده.
زدم زیر گریه و با لحن آروم و دلجویانه گفت:
-ساقی؟ این روزا هم می گذره، همیشه که دنیا روی یه چرخ نمی چرخه! تو همیشه همین حرفارو بهم می گی چرا به خودت نمی گی؟ منم خیلی دلم برای پدر و مادرم و رهی تنگ شده. البته با رهی قرار گذاشتم و یه جا همو دیدیم.


*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/89565

#شصت_و_هفت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

اشکامو پاک کردم و گفتم:
-کجا؟ امروز؟
با حال خوش گفت:
-آره یه کافه قرار گذاشتیم.
خندید و ادامه داد:
-انگار دوست دخترم بود رفتیم کافه.
خندیدم و گفتم:
-پس کلی حالت جا اومد.
-آره ولی...حالم گرفته است. مادرم اینا بی تابی می کنن البته من که ایران موندنی نیستم و اینطوری مادر راحت تر می پذیره. بابام...بابام هم همینطور. رهی عکسشو نشونم داد انگار پیر تر شده یا شاید من اینطوری فکر می کنم..نمی دونم ولی...منم حال تورو دارم ساقی.
-ولی رهی رو دیدی دیگه؛ خیلی خوبه.
-هه! آره! تو کجایی؟ آهان گفتی امام زاده صالح؟ بیام دنبالت؟
-نه بابا تا تو بیای شب شده.
-از اونجا کالک ترش بخر.
-چی؟!!!!
-تو برو تو مغازه هایی که چاشنی های یلدا دارن، ازشون بپرس خودشون بهت می دن. یه مدل خربزه ی ترشه که ما شب چله می خوریم.
پوزخندی از خنده زدم:
-خیله خب می گیرم.
خوبه عطا هست، خوبه یکی هست ساقی! بی کس و تنها اگر عطا هم خونه ات نبود چی می شد؟ باید تموم شب از تنهاییت گریه می کردی. چه غم بزرگ و تلخیه این تنهایی! به نظرم از همه دردها عمیق تر و گزنده تره.
از حیاط خارج شدم و به سمت بازار تجریش رفتم. کالک ترشی که عطا می خواست رو پیدا کردم. فروشنده گفته شب یلدا همه دلمه هم می خورن و منم برای عطا دلمه گرفتم. حتما خوشحال می شه و یاد خونه و مادر میفته.
قشنگ ترین کاری که یه نفر می تونه بکنه خوشحال کردن یه نفر دیگه است. چند دونه انار و خرمالو هم خریدم و فکر کردم حالا که دستگاه پخش خونه داریم و بهش فلش می خوره، فلشمو به کلوپ بدم تا برام فیلم بریزه و شب با عطا ببینیم. می خواستم فکرم از غصه ی دلم دور بشه، تازه کلی سبزی هم باید پاک می کردیم.
فلشمو پر کردم و تصمیم گرفتم برای اینکه زودتر برسم با تاکسی برم.
کنار خیابون منتظر تاکسی ایستاده بودم که یهو با ساشا چشم تو چشم شدم. وسط خیابون درحالی که توی ماشینش نشسته بود، ترمز زد و ماشین های پشتی بوق می زدن.
نایلون های خریدم از دستم افتاد، انگار یه چنگال بزرگ و تیز قلبمو از توی سینه ام بیرون کشید،در همون حد تهاجمی و وحشیانه! نفسم توی سینه ام شبیه یه حباب بزرگ داشت می ترکید. چشمام به حدی باز شده بود که امکان داشت هر آن قرنیه ی چشمم بترکه.
صدای بوق ماشین ها و مردمو نمی شنیدم. فقط دوییدم...دوییدم و حس می کردم... نه که بشنوم یا ببینم چون از هول کر و کور شده بودم. فقط حس می کردم ساشا دنبالمه و من با تمام قوا بدون نفس گیری می دوییدم.
کوچه پس کوچه و مردمو رد می کردم، حتی وقتمو تلف این نمی کردم که برگردم و پشت سرمو نگاه کنم. انقدر دوییدم که پام یه جا لیز خورد و توی یه جوب خشک و پهن افتادم. . .

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!