نیلوفر قائمی فر
24.3K subscribers
20 photos
21 videos
200 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #بیست_و_نه

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368



برگشت و نیم نگاهی بهم کرد. بهش با اخم نگاه کردم و توی اتاقش رفت. خودم به تن بچه دست زدم و دیدیم گریه نمیکنه. توی بغلم خوابید. بغلش کردم و توی اتاقش بردمش، عوض کردم هیچ جای قرمزی یا کبودی توی بدنش نبود. مضطرب بودم و افتادم به کار کردن. میخواستم به خودم تسکین بدم که اتفاقی برای آراز نیوفتاده. هر چند دقیقه میومدم و نگاش میکردم ببینم نفس میکشه یا نه. امیر سالار هم توی اتاقش رفته بود و درو بسته بود.
خونه ی مامانی کلا از ذهنم پریده بود. دو بار دیگه بیدار شد و بهش شیر دادم و خوابوندمش و بعد حموم بردمش. لباساشو شستم و مچم انگار موقع افتادن پیچیده بود و نمیتونستم لباسارو بچولنم که آبش گرفته بشه برای همین وقتی پهن کردم زیر طناب سینی گذاشتم تا آبش نریزه. امیرسالار هنوزم توی اتاقش بود و صداشم در نمی اومد. ظهر بود که جلوی در اتاقش رفتم و گفتم:
-بیا ناهار بخور.
به ضرب درو باز کرد که شاکی گفتم:
-اُ ...چته بابا؟
«به سرتاپام نگاه کرد و گفت:» خوابه؟
-نه فرستادم نون بگیره، خب خوابه که گریه نمیکنه.
برگشتم و به سمت آشپرخونه رفتم تا غذا بکشم. برنجو کشیدم و برگشتم تا روی اُپن بزارم دیدم جلوی راهروی اتاق ها ایستاده و داره طناب تاشو که پر از لباسای آرازه نگاه میکنه.
امیرسالار-چرا زیرش سینی گذاشتی؟
-مچم درد میکنه نمیتونم لباسارو بچلونم.
امیرسالار-مچت
-فکر کنم مصدوم منم نه آراز.
-آراز کیه؟
-دوست خیالیمه، میدونی که سه هفته است توی خونه ام توهم زدم دوست خیالی گرفتم. با این هوش و ذکاوتت هم درس خوندی و الان سرکار میکروب هارو میسنجی؟
همینطوری با سکوت نگام کرد و بعد چندی گفت:
-منو صدا میکردی می اومدم آب لباس هارو میگرفتم.
-تو که رونما میخواستی، یه جور رفتی توی اتاق که یادم رفت جمعه اس خونه ای ، خونه امون رفتن هم که مالیده شد رفت.
امیرسالار-لااله الاالله، خانم مالیده شد چیه؟ اینطوری میخوای بچه تربیت کنی؟
-مگه من باید تربیتشم بکنم؟ تو که میگی مادرش میاد.
امیرسالار-باید جواب بدی؟ هر حرفی رو باید جواب بدی؟
-مگه لالم جواب ندم؟
امیرسالار-یه سبد بده لباسارو جمع کنم.
-حالا غذا بخور بعد کدخدا.
با سکوت و جدی نگام کرد.
-ببین، مچم دیه داره ها.
جواب نداد و بشقابشو به سمتم گرفت. خودش غذا نمیکشید و من همیشه براش میریختم.
امیرسالار-چرا انقدر پلو مرغ درست میکنی؟
-این مدلش با دیروز فرق داره بعدشم نه که کابینت و یخچالو پر کردی واسه این اُرد ناشتا میدی. مثلا چی دوست داری درست کنم فدات شم؟
امیرسالار-چطور از زبونت توی اینطور موقعیت ها استفاده نمیکنی که بگی خونه چی نیاز داره؟
-چون سر برج نبود نگفتم، من میفهمم سر برج و کارمندیو بیشعور که نیستم.
«یه تای ابروشو بالا داد و گفت:» آفرین.
«سری به معنی تایید تکون داد و گفت:» بعد از ظهر میبرمت.
داشتم براش غذا میکشیدم که از حرکت ایستادم، فکر کردم دبه میکنه و نمیبرتم ولی به روی خودم نیاوردم که خوشحالم و یه جوری برخورد کردم که یعنی وظیفه اشه! وظیفه اش بود دیگه! ناهار رو خوردیم و سریع ظرفارو شستم و آرازو حاضر کردم و بعدشم خودم لباس پوشیدم. امیرسالار مارو که دید گفت:
-توی همه چی انقدر سرعت عمل داری؟
-نداشته باشم که چطوری هرشب میای خونه مرتب و شام حاضر و بچه تر و تمیزه؟
با سکوت نگام کرد و به سمت میز ناهار خوری رفت و لب تابشو تو کیفش گذاشت.
-بار و بندیل جمع میکنی؟
امیرسالار-باید چندتا سایتو چک کنم ببینم ثبت نام دانشگاه کیه.
-میخوای درس بخونی؟
امیرسالار-برای درس رفتم اکراین ولی نشد، نمیخوام بدتر عقب بیوفتم.
-چرا نشد؟
امیرسالار-شرایط نداشتم که ادامه تحصیل بدم، باید کار میکردم.
میخواستم بپرسم زنتم کار میکرد ولی ادامه ندادم. نمیخواستم باز حرف اون پیش بیاد. دعوایی که کردیم حسابی منو از اون ندیده و نشناخته بیزار کرده بود. راهی خونه مامانی شدیم. مامانی برام مادربزرگ نبود مادرم بود! حتی وقتی مامان زنده بود اون مارو بزرگ میکرد چون مادر من خودش بچه بود و نمیتونست بچه داری بکنه. چقدر دلم براشون تنگه، چطوری هفت سال تونستم سراغشون نیام؟ لعنت به اون مواد مخدر بیخود و بی خاصیت. حتی خاصیت آدمی رو هم ازت میگیره.
از خونه ی امیرسالار تا بومهن چیزی حدود نیم ساعت راه بود. تموم مسیر ساکت بود و منم به اندازه ی کافی فکرم مشغول بود که دیگه نمیتونستم با امیرسالار همکلام بشم. بالاخره به خونه امون رسیدیم ...
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

حنا-ببین چی میگه!!!! آخه حرف زدن های شما رو یکی بشنوه سنگ کوب میکنه.
شهری-ما داریم سنگ کوب میکنیم، مگه پنبه و آتیش پیش هم می مونند؟ بدون هیچ اتفاقی؟ اینم که یه سره میخواد بچه شیر بده، نکنه این مرده خواجه ای چیزیه هان؟
-آره خواجه است این بچه هم خودش یه تنه زاییده.
«حنا به گونه اش زد و گفت:» هیس هیس الان صداتونو میشنوه.
بانو-من نمیدونم این حنا چرا انقدر باکلاس شده؟
شهری-رفته دانشگاه دیگه مارو قبول نداره.
حنا-مامانی! این آقا غریبه است، همه باید بدونند ما کی هستیم و چیکاره ایم؟
بانو-ولله که با نون کلفتی و سبزی پاک کردن و بافتنی زندگی کردیم، این ماحی چشم سفید تا شاشش کف کرد رم کرد و زد توی خیابون.
بانو و چپ و چپ با حرص نگام کرد.
شهری-ماحی منو ببین، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست.
-چه کنم؟ ایــــه هی میگن! مگه من دلم میخواست منو گند بگیره؟
بانو-جز جگر بگیره اون مرتیکه تارزان.
حنا-تایماز.
«بانو عصبی داد زد:» حالا هر کوفتی.
بچه توی بغلم پرید و با حرص گفتم:
-ای بـــابـــا بچه پرید، آروم دیگه اَه.
«بچه رو توی بغلم تکون دادم و گفتم:» نه عزیزم، لالا لالا هیس، پیش پیش پیش....
شهری-اینو تروخدا.
«به شهری نگاه کردم و با بانو با بغض گفت:» خدا لعنتت کنه.
-ای وااای، یه کله داره فقط نفرین میکنه. دهنت به خیر باز نمیشه؟
«بانو با حرص گفت:» تو میزاری بی پدر؟ ببین چه قشنگ داره بچه داری میکنه.
عاصی شده به حنا نگاه کردم:
-تعریفشم با آه و نفرینه.
شهری-حنا پاشو یه چای بده. جعفر خون به جیگرمون کرده.
بانو-منو ببین، ننه و بابای پسره کجان؟
-تو خونه اشون، ترکش کردن چون واسه درس گذاشته رفته خارج. باباش مخالف بوده بعد بی اجازه هم زن گرفته بابائه گفته نه من نه تو.
بانو-باباش کیه؟
-سه تا زن داره.
بانو با حرص به قدو بالای من نگاه کرد:
بانو-به من چه که داره من میگم باباش کیه میگه سه تا زن داره. ماشاالله به کمرش.
«شهری با خنده به بانو سقلمه زد و گفت:» هیس پسره اینجاست.
بانو-چقدر بهت میده؟
-هنوز که نداده، سرماه هشتصد باید بده.
شهری-میگه کارای خونه اشم میکنی.
-آره دیگه، نمیدونی ما ذاتا همه امون کلفتیم. پنجره اش پرده نداشت همون روز که من رفتم یه ملافه آوردم زدم به پنجره انقدر که توی مغزم بود.
شهری-ملافه چرا زدی؟
-میگم تازه از خارج اومده، مگه تعریف نکرد؟ هیچی توی خونه اش نیست، همینم به زور پیدا کردم. حنا با سینی چای اومد و کنارم نشست.
حنا-وای این بچه چه نازه، بوره.
-مادرشم حالا درسته عنتر خانمه و ازش بدم میاد ولی خوشکله ها، خوشکل!
بانو و شهری با چشمای پر هیجان و شور نگام کردن و گفتن:
-عه!!! خب؟
«رو به حنا گفتم:» ببینشون قشنگ معلومه مادر و دخترن.
بانو-جدا میخوابید؟
-نه شبا منو رو پاش میزاره تکون میده میخوابم.
حنا خندید و شهری با حرص گفت:
-آره خواهرت خوب دلقکیه بخند.
-من تو اتاق بچه میخوابم؛ اهل نماز و روزه است، من میخوام بچه رو شیر بدم این میزاره میره.
بانو-ولله اگر مرده محاله کرم نریزه.
خوبه نگفتم سرِ چی منو پیدا کرد. خدا کنه سوال نکنند وگرنه مغز من و امیرسالارو می جوان (می جوند).
شهری-حالا زنش تازه رفته وایستا، وایستا دو روز دیگه دیوارای خونه هم جای زن میگیره.
حنا-مگه مریض جنسیه؟ وااااای یعنی مامانی و بانو همیشه میشینن قضاوت میکنند، گناه داره شش ساعت نمازو دولا راست میشید بعد مردمو قضاوت میکنید؟
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_یک

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

«بانو رو به شهری گفت:» ببین دیدی؟ نه به حرف من رسیدی گفتم این دانشگاه بره منو تورو هم آدم حساب نمیکنه دیدی؟
حنا-واااای وااای بانـــــو بانـــــو من میگم یارو رو نمیشناسی چرا در موردش میگی؟
بانو-همه ی مردا عین همند.
-آخه تو چی میگی که سه بار شوهر کردی و سر همه رو هم خوردی؟
بانو-به من چه که بختم سیاهه هر چی عمر کوتاهه به من رسید.
حنا-چهارتا از این حرفا تحویل یه مرد بدی ولله سکته میکنه.
شهری-منو ببین...
-ای بابا چشمام سیاهی رفت انقدر تو و بانو رو دیدم.
«امیرسالار از توی حموم صدا زد:» خانم؟
«هرسه تاشون گفتن:» بله؟
-با منه بابا؛ با شماها آخه چیکار داره؟ دو و چهارتون میزنه ها.
بچه رو به حنا دادم و بانو گفت:
-لباستو درست کن، لباست!اینجا...اینجاتو بپوشون.
به قفسه ی سینه ام اشاره کرد و گفتم:
-خیله خب وایستا بچه رو بدم، ای داد بیداد.
رفتم جلوی در حموم و امیرسالار از پشت در گفت:
-لباس چی بپوشم؟
-الان لباس میدم.
«لباس هارو بهش دادم و گفتم:» اون لباسای خودتو بده من بشورم بزارم روی بخاری خشک بشه.
امیرسالار-دستت درد نکنه.
لباسارو با یه حوله بهش دادم و رفتم توی آشپزخونه تا لباساشو بشورم. صدای امیرسالارو توی جمع شنیدم.
شهری-آب که سرد نشد؟
امیرسالار-نه ممنون؛ به شما هم زحمت دادم ببخشید.
بانو-حنا یه چای برای آقا بیار گرم بشه.
امیرسالار-خیلی ممنون. بچه خوابیده؟
شهری-ماحی کی عوضش کردی؟
«از توی آشپزخونه گفتم:» باید الان چکش کنم؛ داشتیم میومدیم عوض کرده بودم.
شهری-من عوضش میکنم.
امیرسالار-شما زحمت نکشید؛ خودش میاد.
شهری-نه کاری نداره.
بانو-مادر من آزمایش دادم ببین چی نوشته.
حنا داشت چای میریخت و عاصی شده گفت:
-وااای اینو!!!! بانو اصلا تو هیچ موضوعی خوددار نیست، طرفو گیر آورده.
-بهتر بزار ببینم چیزی حالیش هست.
شهری-این بچه رو چرا ختنه نکردید؟
امیرسالار-ولله وقت نشد، جریانو که تعریف کردم.
بانو-تا کوچیکه زودتر انجام بدید، اینجا یه اشرف خوش دست....
با دستای کفی اومدم توی هال و گفتم:
-بانو چی میگی؟ اشرف خوش دست کیه؟
«رو به امیرسالار گفتم:» به حرف این گوش ندی، مگه عهد بوقه که اشرف و صغری و ممد سبیل کلفت بچه رو ختنه کنند؟ حالا بزنند ناقص کنند.
«بانو با تعجب گفت:» اوووو حالا خوبه تو نزاییدی.
-من که دارم زحمتشو میکشم، دلم بیشتر از همه میسوزه.
«بانو زیرِ لب گفت:» خدا خرو شناخت بهش شاخ نداد.
شهری-مادر!
«بانو رو به من گفت:» بیا منو بزن.
-شهری نگو مادر! بگو همین نسخه هاش رهامو داشت بدبخت میکرد.
حنا با سینی چای اومد و گفت:
-راست میگه دیگه، یادتون رفته مگه؟ رهام عفونت کرده بود.
بانو درحالی که پشت چشم نازک میکرد گفت:
-دیگه مارو قبول ندارن.
امیرسالار-نه صحیحش اینه که توی بیمارستان با حلقه انجام بشه.
-عقلتو دست اینا نده.
بانو-آره بده دست تو که عین گاو نُه من....
حنا-وااای وااای شهری!
شهری-بانو دارن اذان میگن ها.
بانو از جاش بلند شد و چادر سیاهشو سرش کرد و گفت:
-مادر من برم مسجد میام، خداحافظ.
-ما آدم نبودیم از ما خداحافظی کنی؟
«بانو با حرص گفت:» هرکی ام باشه تو نیستی، همون بابات میدونست اسمتو گذاشت ماهی، کوسه ی دم سیاه.
امیرسالار دیگه نمیتونست جلوی خنده اشو بگیره و خندید. با حرص گفتم:
-بی سوادی دیگه، من ماحی ام، نه اون ماهی توی آب.
بانو درحالی که داشت کفش میپوشید گفت:
-حیوون حیوونه دیگه.
به شهری که سرش توی کارش بود نگاه کردم و گفتم:
-نشنیدی دیگه چی گفت؟
شهری-پیرزنه، چی بگم؟
-الان پیرزن شد؟ موقع نظر دادن علامه میشه، موقع زدن بوکسور میشه، بعد که چرت و پرت بارم میکنه میشه پیرزن؟
حنا-آقا ببخشید سرتون رفت نه؟ بفرمایید چای سرد نشه.
امیرسالار-دستتون درد نکنه.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_دو

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


شهری-حنا! پاشو شام بزار.
امیرسالار-برای ما تدارک نبینید؛ ما باید....
شهری-مگه من میزارم مهمون گرسنه از خونه ام بره؟ مگر از نعش من رد بشی که گرسنه بخوای بری.
لباسای امیرو میشستم و حنا داشت غذا درست میکرد.
-حنا؟ مامانی میدونه بچه ی من الان کجاست؟
حنا-تا دو هفته قبل آره ولی انگار از ایران رفتن.
«وارفته و بی جون با دلی آشفته گفتم:» رفتن؟
انگار پام بی حس و لمس شد. قلبم گزگز میکرد. کنار سینک ظرفشویی رو گرفتم تا زمین نخورم. حنا منو که دید با هول به سمتم اومد و زیر بغلمو گرفت. وارفته و حیرون به حنا نگاه کردم و حنا متعجب گفت:
-ماحی؟!!!!
-حنا!!! حنا!!!!!
به خودم با چشمای پر اشک نگاه کردم، به قلبم نگاه کردم و آشفته وار گفتم:
-رفت.....رفت؟
حنا-ماحی؟!!! ماحی چی میگی؟
-من به دنیا آوردمش، ندیدمش، بغلش نکردم، گوشه ی سرم همیشه فکر میکردم یه روز میبینمش....وای حنا...
اشکامو با سر انگشتام از روی گونه ام پاک کردم. خودمم از گریه ام یکه خورده بودم و به اشکام که نوک انگشتامو خیس کرده بود نگاه کردم.
حنا-آخه ما نمیتونستیم اون بچه رو داشته باشیم، مگه وضعیتتو نمیبینی؟ بچه امنیت میخواد بعدشم شناسنامه نداشت، پدرش چی؟ میخواستی چطوری با یه عمر دروغ هایی که قرار بود بهش بگی زندگی کنی؟
سری به طرفین تکون دادم:
-چی میگی؟ چی میگی؟ قسمتی از من رفته تو به فکر شناسنامه ای؟
«حنا با تردید نگام کرد و گفت:» دوسش داشتی؟
به دیوار کنار کابینت و سینک تکیه دادم و روی زمین نشستم. خودمم نمیدونستم چه حالی دارم. حنا دستامو گرفت و مقابلم نشست.
حنا-اون بچه الان یه خانواده داره، آینده داره، پدر و مادری داره که قدرت دارن، با قدرت و پولشون اون بچه رو به همه چی میرسونند، یه مادر چی بیشتر از خوشبختی بچه اش میخواد؟!!!
اشکامو پاک کردم:
-چرا داری منو نصیحت میکنی؟ من که مادر نیستم، مگه هرکی بزاد مادر میشه؟
«صدای گریه ی آراز اومد و حنا گفت:» داره گریه میکنه.
چشمشم پر اشک شد:
-بچه ی خودمو ول کردم نشستم دارم یه بچه‌ی دیگه رو تر و خشک میکنم. دنیای من وارونه است.
«حنا سرمو نوازش کرد:» شاید قسمت این بوده.
«پوزخند زدم:» قسمت چیه؟ خودتو مچل این حرفا نکن.
امیرسالار-بچه داره گریه میکنه ها.
-جذام که نداره، یه لحظه بغلش کن تا بیام.
«بچه به بغل وارد آشپزخونه شد و گفت:» یاالله....
حنا روسریشو جلو کشید و منم که حجابی جلوی امیرسالار نداشتم.
حنا-بفرمایید.
امیرسالار-ببخشید....
رو به من ایستاد و گفت:
امیرسالار-پس الان چیکار کردم؟ چرا روی زمین نشستی؟
متعجب و خیره نگام میکرد و بعد به حنا نگاه کرد. انگار جوابو از حنا میخواست. دستمو طرف آراز دراز کردم و گفتم:
-بده من.
این سرنوشت من شبیه قصه ایه که آخر نداره. این درد خفته ی من همیشه باقی میمونه. بچه ی مردمو شیر بدم و روحم دنبال بچه ای باشه که از خودمه و حسرت توی رگ هام بجوشه. به این بچه زل بزنم و خیال ببافم که به بچه ی خودم شیر میدم. این تقاص همه ی اون روزاییه که من گرفتار یه آدم کثافت و عوضی بودم. همه اون موقع سوختن، الان هم سوختن و این عادلانه نیست...
آراز بدون شیر خوردن توی بغلم آروم گرفت. چشماشو باز کرده بود، به جای دقیقی نگاه نمیکرد، با بغض آهسته سرشو نوازش کردم، یه گواهی به دلم اومد، یه گواهی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم؛ انگار یکی توی زمزمه کرد:" این تقاص نیست، این راه جبران توئه."
دستم کنار صورت آراز جا خشک کرد. اون گواهی هی توی سرم تکرار شد و بیشترمحو نگاه کردن آراز شدم. شهری از هال صدا زد:
-آقا؟
امیرسالار از بالای سرم با لحنی که انگار از یه دنیای دیگه خارج شده بود هراسون گفت:
-منو صدا کردن؟
حنا-بله.
امیرسالار-بله؟
شهری-بیا پسرجون. ماحی تو هم بیا.
-میشنوم.
شهری-حرف من رو در روئه، نه اینکه من بگم تو بشنوی.
-نچ؛ حتما باید به چشمش زل بزنیم.
حنا-تو برو من لباسارو آب میکشم.
از جام بلند شدم، انگار دلم آویزون بود، رفتم توی هال و شهری گفت:
-بشینید.
به جایی روی زمین که با پتوهایی که با ملافه پوشیده شده بود اشاره کرد. امیرسالار نشست و منم با نیم متر فاصله کنارش نشستم و نگاهمو به چشمای آبی آراز دوختم. سعی کردم بچه ی از دست دادمو توی نگاه معصومش پیدا کنم.
شهری-حرفی که میزنم شاید سنگینه، شاید خیلی پسته، اما من مسئولم. یک بار مسئولیتمو شکوند دیگه نمیزارم این اتفاق بیفته...
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_سه

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


شهری-حرفی که میزنم شاید سنگینه، شاید خیلی پسته، اما من مسئولم. یک بار مسئولیتمو شکوند دیگه نمیزارم این اتفاق بیفته، من از جونم برای نوه هام میزنم. فحششون میدم، داد میزنم، تلخ حرف میزنم اما من جونم به سه تاشون وصله، جون اول من ماحیه. شب و روز من ماحیه، با چنگ و دندون از توی لجن بیرون کشیدمش...
بغض روی گلوم ناخن میکشید، شهری سربلند کرد و گفت:
-ما از اون جماعتی هستیم که توی صورتمون سیلی میزنیم تا سرخ بمونه و کسی نفهمه، حالمون از روزگار زرد شده، ماحی بد ،مالِ من، ماحی خوب مالِ من، بچه امو به هزار تا آدم بهتر نمیدم؛ چشمم ترسیده اما حرفی که توی حیاط توی جوون بهم زدی منو آشوب کرده، اینکه تموم امید و زندگیت توی اون بچه خلاصه میشه و اون بچه هم زندگیش الان وابسته به پاره ی تن منه. من مادرم! من بچه داشتم، بچه دارم، بچه ام جلوی چشمم سوخته.
رنجش حرفای شهری رو توی پوست و خونم حس میکردم. شهری رو میدیدم که بغضو قورت میده تا دوباره سرپا بشه و اون بغض شهری دردناک تر از درد پنهان سینه ی من بود.
شهری-من حال تورو درک میکنم پسرجون، نمیخوام ادای آدمای خیلی لجوج و خودخواهو دربیارم و بگم نه من این دخترو به زور به سلامتی کشوندم حالا چطوری بزارم توی خونه ی تویی که نمیشناسمت باشه. من تموم حرفای تو و ماحی رو پای درستی و راستی میزارم اما یه شرط دارم تا ماحی خونه ات بمونه ودایه‌ی بچه ات بشه.
بانو وارد خونه شد، یه نگاه بهمون کرد وامیرسالار سلام کرد. منم پشت سرش سلام کردم. بانو که از این پیرزن های فرز و تیز بود سریع کیف و چادرشو روی جا لباسی گذاشت و گره روسریشو محکم کرد و اومد چهارزانو کنار شهری نشست. یه جوری که انگار میدونه شهری داره در مورد چی حرف میزنه. امیرسالار با تعجب خاموش به من نگاه کرد و شهری گفت:
-پسر جون من نمیدونم تو چه فکری در مورد ما کردی، اما من بهت میگم که ما از چه قشری هستیم، از اون قشری که وقتی زندگیمون سوخت، چهارتا زن و یه بچه زندگیمونو به دندون گرفتیم، بدون آبروریزی، ماحی....ماحی...
شهری جوری نگام میکرد که هرم داغ نگاهش منو خجالت میداد. از روی شهری خجالت کشیدم و سرمو به زیر انداختم.
شهری-ماحی راهِ ماها رو نیومد ولی ما هنوز روی همون مسیریم، ماحی هم شده روی این مسیر قفل میکنم تا از مسیر خارج نشه. من حرفای خدامو دور زدم، بچه اشو ازش گرفتم که برای درست زندگی نکردن بهونه نداشته باشه. به خاطر بچه ام باز کج رفتم! عذاب یه عمرو به جونم خریدم که ماحی برنگرده به هفت سال لجنزاری که توش بوده. نمیزارم یکی تازه از راه رسیده به خاطر بچه اش ماحی منو باز از راهی که درسته منحرف کنه.
امیرسالار-شهری خانم.....
«امیر به من نیم نگاهی انداخت و ادامه داد:
-من متوجه منظور شما نمیشم.
شهری سرشو کمی بالا گرفت و گفت:
-تا کی باید مراقب بچه ات باشه؟
امیرسالار-تا وقتی همسرم بگرده، من همه جا دنبالشم، حتی توی اکراین چندتا از دوستانمون پیگیر پیدا کردنش هستند ولی متاسفانه اکراین هم برنگشته، مرسده خانواده ی متزلزلی داشت. کسی نیست از اون بپرسم، پدر و مادرش هرکدوم توی کشور دیگه ازدواج کردن و خانواده‌ی مجزا دارن. مرسده با هردوشون قطع رابطه بوده؛ من آدرس و نشونی ندارم واقعا....
شهری-تا مادامی که ماحی توی خونه اته و زنت نیومده باید شرعی و قانونی کنارت باشه. من اجازه نمیدم بی بند و قانون توی خونه ی یه مرد جوون باشه.
«یکه خورده به شهری نگاه کردم و بلند گفتم:»شهری چی.....
«شهری بلند و با جذبه داد زد:» تو حرف نزن.
-من دوست....
«شهری چشماشو درشت کرد و گفتم:» باید با من مشورت کنی، منو داری مثل دخترم به یکی دیگه میسپاری.
شهری-مجبور نیستی دایه ی کسی باشی.
امیرسالار-یعنی چی؟ اون کسی که دارید در موردش حرف میزنید بچه ی یک ماهه است. شما گفتید منو درک میکنید. من به زور بعد سه ماه رزومه فرستادم و تونستم یه کار پیدا کنم، زنم بعد زایمانش بیخبر گذاشته رفته و من کلاف زندگیمو گم کردم. چطوری هم سرِکار برم هم بچه نگه دارم؟ اونم بچه ای که شیرخشک نمیخوره. به اکثر شیرخشک ها هم حساسیت نشون داده، این درسته که بچه ای که مادر نداره و شیرخشکم نمیخوره تنها وابستگیش رو هم ازش بگیرید؟
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_چهار

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


شهری-من با اصل قضیه مشکلی ندارم آقا، با اون شرطی که گذاشتم قبوله ولی بدون اون شرط نمیزارم. همونطور که پسرت برای تو مهمه نوه ی منم برای من مهمه! من نمیتونم دوباره شاهد بارداری دوم دختر مجردم باشم، اینبار چطوری صورتمو با سیلی سرخ کنم؟ انتظار که نداری باور کنم بگی هیچ وقت اتفاقی بینمون نمی افته؟ هوم؟ اصلا تو ماحی رو از کجا شناختی؟
امیرسالار به من نگاه کرد و من به امیر نگاه کردم. با نگاهم بهش فهموندم که حرف نزنه، آراز شروع به نق نق های ریز کرد.
شهری-جوابو از ماحی میخوای؟
-مامانی؛ من بچه نیستم که برای من...
«شهری جیغ زد، یه جوری که حنا از آشپزخونه بیرون دویید و شهری با جیغ گفت:
-ماحی تو لال شو، تو فقط لال شو، فکر کردی من میتونم بازم تورو یه تنه روی دوشم بکشم؟ شاهد عذابت باشم؟ فکر کردی ساده است که پاره ی تنمو به یه غریبه بسپارم و بگم توروخدا مواظبش باشید؟ فکر کردی ساده است که با هزاران دروغ بچه اتو به یکی دیگه دادم؟ اینکه غصه ی تورو با چشمای خودم ببینم ساده است؟ اینبار با کی ماحی؟ اینبار چه مصیبتی میخوای برای من درست کنی؟
با بغض و حرص به شهری نگاه میکردم، نمیتونستم حرف بزنم.
شهری-برای اینکه شماهارو نگه دارم رفتم زن یه آدم مفنگی که به نفرین خدا نمی ارزه شدم چون پول رهن خونه داشت، چون حقوق ماهیانه بازنشستگی داشت؛ بعد تو چیکار کردی؟ ماحی از اینکه از صبح چشم باز میکنم و فقط نگران کارای تو هستم خسته شدم، از اینکه خبری ازت به گوشم برسه که بلایی سرت اومده و تن و بدنم لرزیده خسته شدم. تو بچه ی منی! از بچه ام برام عزیزتری چون مسئول ترم، نمیزارم ماحی.... نمیزارم بازم به زوال بری، من با چنگ و دندون زندگی جدیدی بهت دادم، نمیزارم خرابش کنی.
«رو به امیرسالار گفت:» آقا یا این شرطو بپذیر یا شمارو به خیر و مارو به سلامت.
«امیرسالار خیلی تند گفت:» قبول.
«یکه خورده به امیر نگاه کردم:» قبول؟!!!! من میام شیر میدم برمیگردم.
امیرسالار-مادربزرگت همونطور که نگران لحظه به لحظه ی توئه منم نگران بچه امم، نمیتونم با این همه بلایی که زمین و زمان روی سرم ریخته دلواپس شیر و جای خیس و دندون و واکسن و... بچه باشم، هرکاری لازم باشه برای بچه ام میکنم.
-خوبه، جمعتون تکمیل شد. شهری سناریو بنویس و بانو با نگاهش حمایتت کنه، این آقا هم تهیه کننده ی اوضاعست، ماحی گه بختم براتون بازی میکنه.
شهری-نه پس ولت میکنم باز از تو خیابون با تن کبود و سیاه پیدات کنم هان؟ میفهمی به من چی میگذره؟
-به من چی میگذره؟
شهری-به تو بد نمیگذره میدونی چرا؟ چون هیچ وقت پیچش مو رو نمیبینی.
با حرص به شهری نگاه کردم و گفتم:
-باشه، باشه شهری اونی که تو میگی ولی میدونی چرا میرم؟ چون از خونه ای که با فروش بچه ی من بدست آوردید متنفرم، نمیتونم توش نفس بکشم.
شهری با چشمای سرخ و غرق اشک نگام کرد.
بانو-برای چی از اونا پول گرفت؟
با کینه و رنجش و عذاب گفتم:
-واسه جای شماها، من که جام توی خیابونه.
بانو-با همین کله ی کاهدونیت زندگیتو به فنا دادی، خونه رو به نام تو گرفت که تو جات بتمرگی و توی خیابونا نیوفتی، ما که با کلفتی و سبزی پاک کردن و بافتنی و خیاطی و سروکله زدن با جعفر انگل زندگی میکردیم.
«با گریه گفتم:» من مگه واسه خونه....
«امیرسالار آرازو ازم گرفت و گفت:» بسه دیگه، انقدر جیغ جیغ میکنی گریه ی بچه رو نمیشنوی.
«بانو تند تند گفت:» پس واسه چی جفتک زدی؟ ما نمیتونستیم پول قر و فرتو بدیم چون باید پول خوک دونی که توش بودیمو میدادیم، تو هم دنبال اون کثافت از خدا بیخبر افتادی.
حنا-توروخدا بس کنید، چرا هر وقت دورِ هم جمع میشیم این جریانو هی مرور میکنید؟
-تو بچه داری؟
حنا-واااای وااای ماحی!
«با گریه گفتم:» تو بچه داری؟ تو میفهمی بچه اتو ازت بگیرن یعنی چی؟
شهری-تو که میفهمی، تو که میدونی، مادرتو از دست دادم تورو از دست نمیدم، بفهم....بفهم.....
با سکوت و چشمای خیس و غم آلود به شهری نگاه میکردم. موبایل یکی زنگ خورد. گوشی حنا بود، برداشت جواب داد:
-بله رهام؟ یعنی چی؟ وا !!!.....
«رو به شهری گفت:» میگه جعفر فرار کرده، هی داد و بیداد کرده و انگار موقع موادش بوده، آخر هم رهامو فرستاده چای بگیره و در رفته.
بانو-مگه اون خراب شده نگهبان نداشته؟
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_پنج

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


شهری-الان اون بچه رو اونجا برای خرج بیمارستان نگه میدارن. منم بین پیغمبرها جرجیسو انتخاب کردم.
بانو-تو ادریسم انتخاب میکردی مادر با این اقبالِ ما تو زرد از آب درمیومد.
صدای در اومد و حنا طرف پنجره دویید:
حنا-جعفره.
شهری-خدا لعنتش کنه. مواد مغزشو پوک کرده.
بانو جلوتر از شهری بیرون دویید و بین راه جارو روهم با خودش برداشت. یعنی با دیدین این صحنه حتی امیرسالار هم که به سختی میخندید خنده اش گرفت و با خنده گفت:
-جارو برداشت.
صدای داد و بیداد جعفر و بانو میومد. شهری هم وسط داد زدن ها یه چیزایی بار جعفر میکرد. من همونطوری چهارزانو نشسته بودم و به فرش زل زده بودم فکرم درگیر بود. چیکار کنم؟ دلم نمیخواد با یکی نسبت داشته باشم، اعصابمو خرد میکنه، اگر با امیرسالار نرم باید توی این دیوونه خونه ای که از فروش بچه ام بدست اومده بمونم. حاضر نیستم حتی یه دقیقه هم اینجارو تحمل کنم. پس اگر با امیرسالار نری کارت به کجا میکشه؟ یا اینجا یا امیرسالار! نمیشه که به همه چی نه بگی، میخوای باز توی خیابون بیفتی؟ تو دست مردا بیوفتی؟ حالم از این موضع بهم میخوره. امیرسالار درگیر زنشه به تو کاری نداره. حداقل اینطوری از این خونه جدایی، کار هم داری، جای بچه اتم با آراز پر میشه، زنش بیاد چی؟ حالاکه نیومده، اون نمیاد، رفتنی میره نمیمونه، نمیاد....
نفسی کشیدم و امیرسالار کنارم نشست.
امیرسالار-خانم؟
بدون اینکه سرمو برگردونم از گوشه ی چشم بهش نگاه کردم.
امیرسالار-من میدونم نظرت چیه منم برای هوا و هوسم قبول نکردم، برای بچه ام گفتم قبول که مادربزرگت رضایت بده. میدونی که چاره ی من تویی، تو یه ماهه خونه ی منی....
از اون حالت چهارزانو که پنجه های دستمو به هم گره کرده بودم خارج شدم و به سمتش برگشتم. دقیق بهش نگاه کردم. صورتش چه زاویه ای داشت، انگار خدا چکش و میخشو برداشته و صورت اینو تراش داده. ابروهاشو کمی بالا داد و روی پیشونیش دوتا خط کمرنگ افتاد. چشماش نگران به دهن من نگاه میکرد و میشد فهمید که واقعا یک پدره! پدری که گرفتار یه زن تو خیابون شده که جای مادرو برای بچه اش پر کنه.
-یادته اون روز اول چه شرطی گذاشتم؟
امیرسالار یکه خورده نگام کرد، یکه خوردگیش به یه شوک پنهان تبدیل شد آهسته زیرلب گفت:
-چرا؟
توی چشماش خیره نگاه میکردم، به هر طرفی که قرنیه ی چشمم میرفت با چشماش نگاهمو دنبال میکرد. میشد توی اون لحظه آدمی رو که مقابلمه بهتر بشناسم. میشه اینو درک کرد که حتی عشق اگر به نفع آدم نباشه عشق آدمیزاد نیست! اینهمه زنم زنم میکنه، منو صبح به ستوه آورد و حالا میگم نباید به من نزدیک بشی میگه چرا !!!!! مگه عشق از نیاز مجزاست؟ چرا به اینا فکر میکنیم؟ به قول امیرسالار من فیلسوفم، انگار بعد از ترک زیادی دارم فکر میکنم، فکرهایی که هیچ وقت برام مفهومی نداشته.
-حالم از مرد ها بهم میخوره.
«تند و صریح و قاطع و تلخ گفت:» از زن ها چطور؟
به تلخی و گزندگی لحن خودش با تحکم لحن گفتم:
-فکر نکن توی دهنت نمیزنم، فکر نکن تو آدمی و من حیوونم، اون که الان بین ما دوتا ،بیشعوره تویی!
امیرسالار با سکوت نگام کرد و با تخسی و سرسختی نگاش کردم. انقدر که اون نگاهشو ازم گرفت. چشم تو چشم هم دوئل کردیم، من هرکیم و هرکاره ای هستم حرمت دارم، کسی حق نداره حرمت منو بشکونه؛ اینو خوب به امیرسالار فهموندم.
نگاهمو به طرف آراز کشوندم، هنوزم منو نگاه میکرد، شنیده بودم نوزاد ها نمیبینند یا سیاه و سفید و تار میبینند. دقیقا یادم نبود چی درسته اما آراز به من نگاه میکرد. دستمو به طرفش دراز کردم و دستمو روی دستش کشیدم. میخواستم انگشتمو بگیره، محکم انگشتمو گرفت، انگار حواس منو توی قلبم جمع میکرد. بانو نفس زنان بالا اومد و جارو رو دم در ول کرد.
بانو-بی پدر فکر کرده با مواد مغزشو پرونده با کتک عقلشو سرجاش نمیاریم. مرتیکه ی عملی.
شهری هم بالا اومد و حنا گفت:
-حالا رهامو اونجا نکاره.
شهری-غلط کرده؛ گفتم نری بیمارستان و پولشو ندی و رهامو نیاری دیگه توی کوچه میخوابی.
حنا-بهش کارت دادی؟
شهری-کارت خودش پیششه.
حنا-پول داره؟
شهری-پولش میکنم اگه همه ی اون پول هارو خرج کرده باشه، من بهش جیره دادم.
-معتاد جیره میفهمه؟
شهری-این میفهمه چون تاحالا صدبار تا سر برج که حقوق بدن توی کف مونده.
-معتادو دنبال بچه میفرستن؟
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_شش

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


«شهری بدون اینکه نگام کنه گفت:» اون پسر از صدتا مرد مردتره، تو نگران نباش.
-نگران هستم.
شهری نگام کرد و ادامه دادم:
-چون من معتاد بودم ولی شما نبودید، من تو دار و دسته ی معتادا بودم ولی شما نبودید، برای همین خجسته اون یارو رو دنبال رهام میفرستید؟
امیرسالار یکه خورده و متعجب نگام میکرد. از جام بلند شدم و شهری گفت:
-کجا؟
-کدوم بیمارستانن؟
امیرسالار-میخوای بری بیمارستان؟
-جعفر عملی و معتادو دنبال رهام فرستادن، بشینم اینجا؟
امیرسالار-بچه چی؟
-ول میکنی؟ سرکچل منو ول میکنی؟من هر غلطی میخوام بکنم میگه بچه چی؟ میبندم به کولم میرم.
شهری-بشین. تو نمیخواد بری، خودم میرم.
بانو-منم بیام؟
شهری-نه میرم، راست میگه شبه، به جعفر اعتمادی نیست، برم اون بچه اونجا نمونه.
-بگو یه بلایی سر پسره نیاره، مجبورش نکنه سراغ ساقی هاش بره و بگیرنش.
شهری-حالا هی استرس به جون من بنداز. خدا این جعفرو از روی زمین برداره، همه چیش دردسر داره.
-شوهر میکردی اولویت هاتو در نظر میگرفتی.
«شهری با حرص نگام کرد و گفت:» جام گرم نبود به فکر سلامتیش باشم.
بانو-جای لغاز پرونی بیا برو شامو حاضر کن.
-من دارم بچه نگه میدارم؛ مدافع شهری! تورو چرا کشف نکردن جزو سردار های لشکر جنگ بشی؟
بانو-انقدر گرفتار نوه و نتیجه هام بودم نمیتونستم پیشرفت کنم، همین بستن دهن تو خودش جنگ سختیه.
به امیرسالار نگاه کردم. ابروهاشو کمی بالا داده بود و معلوم بود از حرفای بانو تعجب کرده. شهری رفت و آرازو شیر دادم و خوابوندم. شامو با حنا درست کردیم. شهری و رهام اومدن و جعفر معلوم نبود کجا رفته. خوب شد شهری دنبال رهام بیچاره رفته بود وگرنه رهام هنوز در انتظار جعفر بود. شام خوردیم و داشتیم با حنا ظرف هارو میشستم که شهری چادر سرش کرد و از خونه بیرون رفت. با تعجب گفتم:
-کجا میره؟
حنا-نمیدونم!!!!
امیرسالار-خانم؟
-چیه؟
امیرسالار-جمع و جور کن بریم، ساعت ده شبه.
-خیله خب.
ظرف هارو به حنا سپردم. یه نایلون بزرگ برداشتم تا اون چند دست لباس هامو جمع کنم. داشتم وسایلمو جمع میکردم که شهری اومد و رو به من گفت:
-یه چیزی سرت کن.
-چرا؟!!!!
شهری-رفتم پیش نماز مسجدو آوردم.
-واسه کی؟ بانو؟
بانو بالشت زیر دستشو به طرف من پرت کرد و جای من صاف توی صورت شهری خورد. شهری شاکی گفت:
-مادر!!!
بانو-لال بمیری که زبونت عین گربه زبره.
-پیش نماز برای چی؟ میخوایم نماز جماعت بخونیم؟
شهری با صدای خفه و حرص گفت:
-ماحی ادا بازی در نیار پدر بیامرز، روضه برات خوندم که یادت رفته؟
-مگه من جواب دادم؟
شهری خیره با حرص بهم نگاه کرد:
شهری-منو مسخره کردی یا این بنده خدارو؟
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_هفت

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

به امیرسالار اشاره کرد. برگشتم به امیر نگاه کردم. با چشماش میتونست هزاران دیالوگ تند بگه، میتونست اندازه ی کتاب حرف بزنه. وقتی نگاهم میکرد میتونستم تا ته حرفایی که میخواست بزنه رو بخونم. این حرکت مخصوص اون بود؛ منحصر به فرد بود، نمیدونم با کسی هم اینطوری حرف میزدی؟ با اینکه منم که زبون چشم هاشو میفهمم. حتی بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه و یک کلام جواب بدم میفهمیدمش. فهمیدمش، با سکوت روسری بزرگ مشکیمو سرم کردم با فاصله ی زیاد ازش نشستم. هنوز نگام میکرد. شهری فکر میکرد خودم راضی شدم اما نمیدونست که چشمای سخنگوی اون منو به تقبل نزدیک کرده.
حاج آقا وارد خونه شد و همه به جز من از جاشون بلند شدند. من به آراز زل زدم و یاد ندای درونم افتادم. سکوتم پر رنگ تر شد. آراز خواب بود، آراز....این اسمی بود که من گذاشته بودم. اسمی که من صداش میکردم. اون شبیه منه. من بی بچه ام و اون بی مادر! من بچه امو ترک کردم و اون، مادرش ترکش کرده. شبیه یه پَر شدم که از بال یه پرنده کنده شده، از جایگاهش کنده شده و باد اونو به هر سو میکشه.
سر بلند کردم و به امیرسالار نگاه کردم. چقدر داره با تعجب به شهری و بانو نگاه میکنه. شهری و بانو شبیه شمسی خانم و مادام هستند. چند سال قبل یه فیلمی نشون میداد که دو تا پیرزن همخونه بودن و با هم نقشه میریختن و باهم اجرا میکردن. چی میگفتن که امیرسالار شوکه شده بود؟ به حاج آقا نگاه کردم که سری به طرفین تکون داد و گفت:
-چرا عاقل کند کاری که باز آید پشیمانی؟
شهری-حاج آقا حالا کاریه که شده، فعلا تا رضایت خانواده آقا سالار این بهترین فکره.
گیج به جمعشون نگاه کردم، چی میبرن و میدوزن؟ نگاهم به حنا افتاد که لبشو محکم گزیده بود و یه دستشو جلوی دهنش گرفته بود و چشماش شرم سار بود. نگاهمو که حس کرد به سمتم برگشت و بهش اشاره کردم تا نزدیکم بیاد.
حاج آقا-عروس کیه؟
-عروس چیه؟!!رفته گل بچینه، دل اینم خوشه...
شهری به گونه اش زد و بانو گفت:
-حاج آقا این یکم سلامتیش به خطر افتاده.
«به سرش اشاره کرد، شاکی به بانو نگاه کردم و چشم تو چشم نگام کرد و گفت:» وگرنه کسی که سلامت عقل داشته باشه که جلو پیش نماز اینطوری نمیگه.
آراز شروع به نق نق کرد. امیرسالار بهم اشاره کرد. با زانو از این طرف اتاق به اون طرف اتاق رفتم و بغلش کردم.
حاج آقا-استغفرالله ربی و اتوب الیه.
«رو به امیرسالار گفتم:» این از قماش توئه ها، حرف کم میاره اذان میگه؛ پاشو اون ساکو بیار جاشو عوض کنم.
امیرسالار از جاش بلند شد و رفت ساکو آورد.
حاج آقا-پسر جون چند سالته؟
امیرسالار-سی و دو.
حاج آقا-کار داری؟
امیرسالار-کارشناس آزمایشگاهم.
حاج آقا به قد و قواره ی امیرسالار نگاهی کرد و گفت:
-کجا؟ همین رودهن؟
امیرسالار-تهران.
حاج آقا-کجاست بگو من بیام پیشت دکترا برام یه طومار آزمایش نوشتن.
-عمو تا حالا میخواستی باهاش حرف بزنی لحنت کنایه آمیز بود، حالا دیدی سواد مواد داره کار و بار داره چیشد؟ داری آدرس میگیری فامیل بشی؟
«شهری با به گونه اش زد:» خاک تو سر من کنند چی میگی؟
«بانو رو به شهری گفت:» مغزشو پوک کرده دیگه، یکی دو سال که نبوده ،هف‌‌ت سال بوده. دیگه نمیتونه فکر کنه، چه انتظاری ازش داریم؟
-بانو نسخه نپیچ ها. من خودم همه اتونو یه تنه تشنه لب چشمه میبرم و برمیگردونم.
امیرسالار-خیله خب، خیله خب....به بچه برس هلاک شد. برگرد اینور شیرش بده بعد عوضش کن. روزی صدبار واسه حاضرجوابی من و بقیه هق هق این طفل معصومو درمیاری.
-خوبه عمو، تو هم آبو گل آلود دیدی داری ماهی میگیری دیگه.
تا خواستم دکمه ی لباسمو باز کنم امیرسالار با نوک پنجه هاش از پشت شونه ام فشار آورد تا به سمت خلاف جهت جمع برمگردونه. شونه امو از زیر دستش بیرون آوردم و گفتم:
-ولم کن ببینم.
برگشتم دیدم خودش داره نگاه میکنه. شاکی نگاش کردم. پر رو تا حالا در میرفت حالا خطبه خونده نخونده دیگه ایستاده داره منو نگاه میکنه !گربه کوره. برگشتم تا به بچه شیر بدم. امیرسالار ازم فاصله گرفت و گفت:
-من شناسنامه ام همراهم نیست ولی کارت ملی همراهمه.
-هیچی نمیخواد بابا، اینو فکر کرده شب عروسیشه.
امیرسالار-ببخشید که من تجربه اشو ندارم.
-ببین فکر نکن حرفتو نمیفهمم ها، مگه من تجربه دارم مردک؟ من ذکاوت دارم، فکر میکنم ولی تو....
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_هشت

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

شهری-واااای ای دااااااد ای هواااااار خدای این دختر چرا اینطوریه؟ دو دقیقه دندون رو جگرت بذار حرف نزن میشه؟ میشه مادر؟
با اخم به آراز نگاه کردم، کف دستای کوچولوش روی تنم بود. آهسته نوک انگشتمو روی پشت دستش کشیدم. دستشو یه بار بلند کرد و دوباره روی تنم گذاشت. انگار که لمس منو حس کرده بود. چشماشو باز کرد و دوباره بست، آهسته خودمو تکون دادم و امیرسالار از پشت سرم گفت:
-خانم؟!
آروم حرف میزد؛ شاید میخواست کسی چیزی نشنوه. سرمو بلند کردم و گفت:
امیرسالار-مهریه چی میخوای؟
درحالی که پشتم با فاصله یک قدمی ایستاده بود سرمو برگردوندم و چونه ام مماس با شونه ام شد. از گوشه ی چشمم میتونستم ببینمش. چون زندگیم برام مهم نیست دارم به این تصمیم ها تن میدم. من میخوام زندگیمو عوض کنم تا به بقیه ثابت بشم! نمیخوام بگن امیرسالار دستشو گرفته.
-چیزی نمیخوام، همون حقوق ماهیانه ام مالیده نشده بره ،یه وقت نگی خب اون موقع دایه بودی الان زن بابایی، پولو هر ماه سر وقت بدی کافیه.
امیرسالار-نترس همه چی سرِ جاشه، این فرق داره مهریه است، یه چیزی بگو که بتونم بهت بدم.
-چیزی نمیخوام، نترس؛ پول و مالتو بالا نمیکشم.
امیرسالار-منظورم این نیست؛ میگم....
عاصی شده با حرص و صدای خفه گفتم:
-وا بده دیگه، چرا گیر میدی؟ چیزی نمیخوام.
امیرسالار-حاج آقا پنج تا سکه بزن.
حاج آقا-این حق به گردنته ها پسر جون.
امیرسالار-بله میدونم.
حاج آقا-دختر بیا بشین.
-دارم بچه شیر میدم.
بانو-من نمیدونم دخترت خدا بیامرز سر این لقمه از کی گرفت، به کی رفته آخه؟
جواب بانو رو ندادم.
حاج آقا-حاج خانم بخونم؟
شهری-بخونین.
رهام از اتاقش بیرون اومد و با تعجب گفت:
-چه خبره؟
حنا-هیس، بیا آشپزخونه من برات میگم.
حاج آقا خطبه رو خوند.
امیرسالار-حاج آقا شماره کارت دارید؟ من پول توی کارت دارم بگید همین الان براتون کارت به کارت کنم.
آراز توی بغلم خوابید. روی پتوی زیر پشتی گذاشتم و لباسمو درست کردم. ازجام بلند شدم تا ساکمو بردارم دیدم حاج آقا دو سه تا کارت دستشه و سرشم توی گوشی امیرسالاره. پوزخند زدم و گفتم:
-حاجی این کاره ای ها.
شهری چشماشو درشت کرد و بانو رو به شهری گفت:
-هرچی هم تذکر میدیم بدتر میکنه شهری.
رو به من کرد و ادامه داد:
بانو-تو اصلا چیکار داری؟ دلش میخواد صد تا کارت داشته باشه.
با خنده و منظور دار به بانو نگاه کردم. به حاج آقا اشاره کردم و گفتم:
-ایشون نماز مغرب عشاء میخونند؟ خوب بدو بدو کردی رفتی برای نماز ها.
بانو با حرص به رون ِپاش کوبید و رهام با عجله از توی آشپزخونه بیرون دوید و مضطرب به جمع نگاه کرد. پریشون به من زل زد و گفت:
رهام-تموم شد؟
حس اینکه یکی یه جور دیگه به زندگی تو نگاه میکنه چقدر دوست داشتنی بود. رهام کی انقدر بزرگ شده بود؟ با غصه نگاش کردم و با حرص خفته گفتم:
-داداشی کوچولو، مواظب باش خطا نری که بعدا همه حتی راه صافتو، به خطا خطاب میکنند و بعدم برات تصمیم با صلاح و مصلحت خودشون میگیرن تا شرشو از سرشون کم کنند.
شهری با غصه نگام کرد و بانو با حرص گفت:
-ماحی! این جواب ما نیست، اون بچه ی توی بغلت یه روز جواب این حرفاتو میده ها.
-این بچه صاحب داره منم قرار نیست وابسته کسی یا چیزی بشم.
امیرسالار-حاج آقا شما تو حیاط بیایید، اونجا آنتن بیشتره اینترنت سرعتش زیاد تره.
حاج آقا رو با خودش بیرون برد و بانو هم همراهشون رفت.
شهری-بی انصاف من واسه اینکه شرتو کم کنم این حرفو زدم؟
-به هر حال من اینجا نمی موندم.
شهری-پس میخوای منو حرص بدی که اینطوری میگی؟
آرازو عوض میکردم که رهام بالاسرم اومد و گفت:
-آبجی این یارو رو میشناسی؟
-تقریبا اندازه یک ماه آره، نترس من هفت سال تو جیره ی جهنم بودم از پس خودم برمیام.
رهام-یعنی دارم میگم روانی اینا نباشه.
-در حد تایماز نیست، حداقل این بچه ضامن اطمینانشه.
رهام گوشیشو به سمتم گرفت و گفت:
-بگیر آبجی، من کار میکنم باز میخرم، تو داشته باش که ازت خبر داشته باشیم.
قلبم فرو ریخت، چشمام پر اشک شد، بچه رو ول کردم و بلند شدم رهامو به آغوش کشیدم. آخه این بچه چقدر معرفت داره، چقدر مشتیه، چشمامو بستم و گفتم:
-دمت گرم مشتی، تو کی انقدر بزرگ شدی؟
رهام-من به جهنم ولی خواهرام باید جاشون امن باشه. کاری کرد زنگ بزن لازم باشه هرکاری برات میکنم آبجی. من بزرگ شدم دیگه بی پشت نیستی، تنها نیستی، حواسم به تو و حنا هست.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_نه

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

-قربونت برم، داداش من، مرد شده؛ داداش کوچولوی من اینهمه معرفت داشته و من خبر نداشتم؟
رهام توی بغلم یه سر و گردن از من بلندتر بود. شونه امو بوسید. لباس آرازو عوض کردم و بغلش کردم. حنا باقی لباسامو جمع کرد و امیرسالار وارد خونه شد. بانو داشت باهاش حرف میزد.
شهری-هر هفته بیاید، نمیتونی زنگ بزن ما میایم، لازم باشه جلوی در میبینمت و میرم.
به امیرسالار نگاه کردم. به من زل زده بود. به سختی بغضی رو که به خاطر دوباره جدا شدن از خانواده ام توی گلوم نشسته بودو قورت دادم.
-میام، نگران من نشو.
«شهری رو به امیرسالار گفت:» آقا درسته که دختر من داره برای شما کار میکنه و دایه ی بچه اتونه ولی دختر امانته. حتی اگر مهلت این امانت صدساله یا حتی یک ساعت دیگه باشه، امانت امانته!
امیرسالار-بله متوجهم.
بانو به سمتم اومد و آهسته و پچ پچ کنان گفت:
-یه وقت چیزی شد به ما خبر بده، بی کس و کار نیستی، آواره هم نیستی، هوا برت نداره خود رای بشی بترسی‌ها.
به بانو نگاه کردم. کلا همش توی کَل کَله و مدافع مامان شهریه، الان هم داره محبتشو میرسونه ولی نمیتونه بگه ماحی نگرانتیم و دلواپست میشیم، میخواد حرفاشو مدل خودش بزنه. حنا وسایلمو به امیرسالار داد.
امیرسالار-خانوما، آقا رهام خدانگهدار.
همه باهاش خداحافظی کردن. امیرسالار رفت توی حیاط و بانو گفت:
-ولی آدم حسابیه.
شهری-آره محترمه وگرنه من که راضی نمیشدم.
رهام-من خوشبین نیستم آبجی اعتماد نکن.
شهری-این یه وجب بچه برای ما قاضی القضات شده.
رهام-دِ آدم بودن که به ریخت و قیافه و صدا قشنگی نیست.
بانو-دوبلور نیست ماحی؟
-چرا شب‌ها اخبار میگه.
«بانو و شهری با هیجان گفتند:» کجا؟!!
-توی توالت هر وقت میره از اونجا خبرای صبحو به من میده.
حنا و رهام خندیدن.
شهری-تو همینطوری با این یارو حرف بزنی دو روز دیگه میارتت دیگه.
-فدای سرم که میاره، مگه من محتاج این و امثالشم؟ شماها از ترس خطای من به این چسبیدید ولی من وقتی خطا کردم که از الانم هشت سال کوچیکتر بودم. بعدشم مواد نزاشت جدا بشم. هیچکس اندازه ی خود من از حال قدیمم بیزار نیست.
امیرسالار-خانم؟!!
«بلند گفتم:» اومدم.
بانو-مشکلی سر بچه پیش اومد به ما زنگ بزن.
-شماها مگه تلفن و گوشی دارید؟
شهری-تا چند روز دیگه یه کاری میکنم، اینطوری که نمیشه از تو بی‌خبر باشم.
«به جمعشون نگاه کردم و گفتم:» مواظب خودتون باشید.
«شهری با بغض و چشمای پر اشک گفت:» تو بیشتر مواظب خودت باش قربونت برم، من دلم آویزونه، زیر چشمم نیستی ولی حواسم بهت هست.
بچه رو به حنا دادم و بغلش کردم.
-شهری جون، مامانی من بزرگ شدم. حواسم به خودم هست، بهت ثابت میکنم که اون آدم قبلی نیستم.
شهری سرم و گونه امو و شونه امو بوسید:
شهری-منو بی خبر نزار.
«عاصی شده گفتم:» باشه باشه، هی گریه نکن دیگه.
بانو رو بغل کردم و گفت:
-حواست باشه این بچه هم پیش تو امانته، به خودت برس چون جون این مادرمرده ی طفل معصوم به تو وصله. این پسره آدم خوبیه، ناسازگاری نکن، شب دراز است و قلندر بیدار،کاری نکن که پل های پشت سرت خراب شه، اگر خراب شد به کوه و دشت نزن، اینجا همه ی ما منتظرتیم و جات اینجاست، بین مایی که صد بار هم خطا بری بازم جات پیش ماست و مراقبتیم و دوستت داریم.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

-میدونم بانو، بابا حواسم هست مگه دارم پیش تایماز میرم؟ چرا انقدر پند و نصیحتم میکنید؟ من مگه بی عرضه ام؟ گلیممو دستم دادن دیگه از اینجا به بعد خودم از آب بیرون میکشمش.
«رهام بغل کردم و گفت: آبجی تند تند بیا.
-درستو بخون، بین ماها تو و حنا یه کاره ای بشید؛ سرمون بالا بیاد.
بچه رو از حنا گرفتم و حنا رو بوسیدمش.
حنا-ماحی همه چی درست میشه، اینم یه جور شانس و فرصته، الکی که سر راه هم قرار نگرفتید.
بانو-باز این بالای منبر رفت، دختر بیولوژی میخونی یا درس شانس و اقبالی؟
حنا-اِوا، چرا تا من حرف میزنم انگار حرفم شاخ داره؟ شاختون میزنه؟
امیرسالار-خانم؟
-ای بــــابــــا، اومدم دیگه سوزنت خط افتاده؟
جلوی در رفتم آرازو بهش دادم تا کفشمو بپوشم. رو به همه گفتم:
-خداحافظ.
خواستم آرازو ازش بگیرم که گفت:
امیرسالار-نمیخواد اینجا پله داره، وسایل بچه رو جا نزاشتی؟
-نه.
خانواده ام تا جلوی در حیاط اومدن و بدرقه امون کردن. سوار ماشین شدیم و امیرسالار راه افتاد.
امیرسالار-خانواده خوبی داری.
سرمو به معنی تایید تکون دادم.
امیرسالار-خیلی هم دوستت دارن.
«بهش نگاه کردم:» همه بچه هاشونو دوست دارن.
سکوت کرد.
-چرا ساکت شدی؟
امیرسالار-هیچی، حرفی ندارم بزنم.
-آدم وقتی حرفی نداره بزنه یعنی توی سرش افکارش داره عربده میزنه.
نیم نگاهی بهم انداخت و نفس عمیقی کشید. دوباره به خیابون چشم دوخت و بعد چندی گفت:
امیرسالار-بعضی حرفا گفتنش آدمو سبک نمیکنه، سنگین تر میکنه؛ دردشو عمیق تر و سخت تر میکنه.
-مثل؟
«باز نگاهی بهم انداخت:» تو هم خوب از آدم حرف میکشی ها.
-حرف زدن درسته گاهی درد آدمو سبک نمیکنه اما دهن اونایی که توی سر آدم حرف میزنه رو میبنده.
جوابمو نداد. توی ماشین سکوتی حُکم فرما بود. امیرسالار بعد از گذر ده دقیقه گفت:
-من هیچ وقت توی زندگیم کسی نبوده که خالصانه و بی چشم داشت بهم محبت کنه، مادرم که سر زا مرد.
«نفسی کشید و ادامه داد:» هیچ وقت نفهمیدم مادر چیه، درست مثل پسرم! به همین خاطر برای موندن تو با هر شرط و شروطی که میزاری و میزارن کنار میام که مثل من نشه، پدرم هم که.....
سکوت تلخی کرد، بهش نگاه میکردم. درگیر افکار خودش بود، انگار غرق اون روزایی که توی زندگیش گذرونده شده بود. سری به طرفین تکون داد و آهسته نجوا کرد.
-چی بهتر از حس پدریه؟ پدر من هیچ وقت نخواست که پدر....
یه چیزی به ضرب توی ماشینمون خورد. یه جوری که ماشین صدو هشتاد درجه چرخید، من از اعماق وجودم جیغ زدم و آراز به قفسه ی سینه ام چسبوندم. و امیرسالار یه دستشو مقابل من گرفت تا مانع پرت شدن من و آراز به سمت شیشه بشه. ماشین به گاردریل های کنار خیابون برخورد کرد و ایستاد.
امیرسالار چنان با هول منو صدا میکرد که دل من، منی که دلم برای چیزی نمیسوزه؛ براش سوخت. انگار با صدا کردن من میخواست فقط اینو بشنوه که بچه حالش خوبه؛ چیزی که من خودمم ازش مطمئن نبودم.
آراز گریه میکرد، جفتمون یادمون رفته که تو اون وضعیت ماشین چرخیده و تصادف کردیم و وسط بزرگراهیم، آرازو چک میکردیم که اتفاقی براش نیفتاده باشه. این دومین باره که امروز خطر از بیخ گوش آراز رد میشد.
امیرسالار-گریه میکنه نمیفهمم؛ نمیفهمم درد داره یا نه، ترسیده...وایستا پیاده...
«یکی از کنار من داد زد:» آقــــا.
هنوز ترس تصادفو داشتم و تا این مرده هم داد زد دل منو از جا کند و به خاطر آراز جیغمو توی گلوم خفه کردم تا بیشتر نترسونمش، اون مردی که بیرون ایستاده بود با نگرانی درحالی که در طرف منو باز میکرد گفت:
-خوبین؟
امیرسالار-آقا لطفا کمک کنید خانم پیاده بشه.
تا مرده بچه رو ازم گرفت کیسه هوای ماشین باز شد و به ضرب منو توی صندلی کوبید. جیغ بلندی زدم که امیرسالار هول شده گفت:
-نترس کیسه ی هواست.
-دارم...دارم خفه....خفه میشم....
امیرپیاده شد، دو نفری منو از زیر کیسه ی هوا بیرون کشیدن. امیرسالار نگران گفت:
-خوبی؟
-مرده شور ماشینتو ببرن.
انگار یکی به ضرب دوییده بود و به قفسه ی سینه ام خورده بود. حس خفگی داشتم. یکی یه شیشه آب بهم داد. امیرسالار منو یه گوشه نشوند و بچه رو بهم داد و خودش یه جوری پشت کرده به ما ایستاد که مشخص نباشه دارم شیر میدم. با حرص زیر لب گفتم:
-با این غیرتت خارج رفتی خل نشدی خوبه.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_یک

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368




با کسی که باهامون تصادف کرده بود جر و بحث میکرد. اونم چه مدل جر و بحثی! با عزت و احترام. با حرص گفتم:
-مردک دوزاری، تو که جنبه نداری نخور پشت فرمون نشین، مگه ملت جون و پولشونو از سر راه....
امیرسالار-خانم؟ خانم؟ عه!
-عه چیه؟ تو هیچی نگو؛ وایستادی با احترام و عزت حرف میزنی؟ تو مارو نگرفته بودی الان جای اینکه بیام توی لاین بشینم به بچه شیر بدم توی اکراین نشسته بودم.
«امیرسالار با حرص و شاکی نگام کرد و راننده گفت:» خانم من مست نیستم...
-پس چی هستی؟ گیجی؟ سه تا لاین بزرگراه، زرتی به ما زدی؟ کور که نیستی ندیده باشی؛ واِلاّ کور هم با کور بودنش ماشین سمند به این گندگیو میبینه.
امیر سالار با حرص و صدای خفه گفت:
-بسه دیگه.
-بچه ات داشت میمیرد مرد ،بسه؟ این آقا....
«به اون مردی که کمکون کرد اشاره کردم:» اگر آرازو نگرفته بود با اون کیسه هوای لعنتی خفه شده بود، داری احترام کیو نگه میداری؟
پلیس اومد و تا یکیشون پیاده شد کمر شلوارشو بالا تر کشید و گفت:
-تصادف شده؟
«با حرص گفتم:» نه اینا همش نقشه بود تا بیای ببینمت.
پلیس بین جمعیتو نگاه میکرد ولی منو که روی زمین نشسته بودم و بچه شیر میدادمو نمیدید. امیرسالار با حرص و صدای خفه گفت:
-میشه حرف نزنی؟ یارو پلیسه تو با پلیس هم کل میندازی؟
-من دارم از درد میمیرم میفهمی؟ قفسه ی سینه ام خیلی درد میکنه؛ عصبی ام، از درد نمیتونم مثل تو باکلاس باشم.
«با لحن آرومتر گفت:» الان اورژانس میاد، یکی زنگ زده. از سر کیسه ی هوا اینطوری شدی؟
-کیسه بوکس نه هوا.
از درد اشکم توی چشمام جمع شده بود. امیرسالار جلوی پام چنباتمه زد و روسری چهارقد بزرگمو بیشتر دورم گرفت و و گفت:
-بزار تکلیف این روشن بشه میبرمت بیمارستان.
پلیس-آقا شما راننده این خودرو بودید؟
«امیر از جا بلند شد :» بله. فقط میشه لطفا زودتر کروکی بکشید من خانم و بچه امو ببرم بیمارستان.
پلیس-مگه به اورژانس زنگ نزدید؟
-آقا؟
امیرسالار نوچی کرد و شاکی بهم نگاه کرد.
-واسه من نوچ نوچ نکن ها.
«رو به پلیس گفتم:» از راننده ای که با ما تصادف کرده تست الکل بگیرید.
«راننده از اونور داد زد:» خانـــوم چه گیری دادی، مشکلت چیه؟ پول میدم، بیمه دارم...
«راننده رو به امیرسالار گفت:» مثل بز داری نگاش میکنی؟ یکی توی دهنش بزن....
«از جام عین فنر پریدم، امیرسالار دو دستی جلوم ایستاد و با چشمای درشت کرده و صدای بمی که سعی میکرد پایین نگهش داره گفت:» گفتم بسه.
«آرازو به طرفش گرفتم و گفتم:
-بچه رو بگیر.
امیرسالار با دندون های روی هم گفت:
-مــــــاحی!
بهش نگاه کردم، این اولین بار بود که به اسم صدام میکرد. چقدر اسمم با این صدای بم و کلفت و رسا قشنگه. از اسمم خوشم اومد. اما اینا منو آروم نکرد. به امیرسالار نگاه میکردم و بلند گفتم:
-اونی که تو دهنی میخوره تویی.
تا خواستم قدم بردارم امیرسالار جلومو گرفت. یه جوری مصمم قدم برمیداشتم که مردم دوربرمون همه گارد محافظتی برای جلوگیری از دعوا گرفتن. پلیس داد زد:
-خانم بسه.
-خانم بسه؟ اون زر میزنه من بسه؟ شکایت میکنم...
«امیرسالار یکه خورده گفت:» چی میگی؟!!!
-برای توهینش توی انظار عمومی شکایت میکنم.
راننده-آقا،خودتو نجات بده، این زنه یا فتنه؟
-به تو چه الکیِ بدبخت؟ تو اگر الکل مصرف نکرده باشی من رگمو میزنم. صورت برافروخته، استرس اندامی همه نشونه‌ی الکله.
امیرسالار برگشت به راننده نگاه کرد و راننده عصبی گفت:
-تو دکتری؟ مفتشی....
«پلیس رو به همکارش گفت:» تست کن.
امیرسالار بهم نگاه کرد. با حرص و صدای آروم گفتم:
-من پوست انداختم، امثال خودمو از دور بو میکشم.
پلیس-مثبته.
امیرسالار ابروهاشو کمی بالا داد و سرمو به تایید تکون دادم. همون مردی که اول کمکون کرده بود گفت:
-ایول آبجی، مرتیکه یه خانواده رو زابراه کرد.
اورژانس اومد و آرازو معاینه کردن. بلا ازش دور شده بود. منم فقط ضربه دیده بودم. راننده رو بازداشتگاه بردن و ماشینشو به پارکینگ منتقل کردن. ما هم برگه های بیمه اشو گرفتیم و با همون ماشین درب و داغون به خونه برگشتیم.
آراز همش گریه میکرد. از صبح کم دردسر داشتیم و آراز هم اضافه شده بود. با هیچی گریه اش قطع نمیشد، امیرسالار اول همراهیم کرد ولی بعد به خاطر کارش زودتر رفت خوابید. چپ چپ نگاش میکردم که راهی اتاقش شد.
آراز با هیچی ساکت نمیشد، نه شیر، نه لالایی، نه پستونک....
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_دو

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


آراز با هیچی ساکت نمیشد، نه شیر، نه لالایی، نه پستونک....توی بغلم بود و همش توی خونه راه میرفتم. یه سره گریه میکرد. غرولند کنان گفتم:
-آراز؟ اگر بخوای اینطوری گریه کنی من دیوونه میشما، میرم میندازمت بغل بابات میرم میخوابم.
چند ثانیه گریه اش جاشو به نق نق داد و گفتم:
-آخیش نق بزن ولی توروخدا اونطوری....
با گریه جیغ زد، با چشما ی گرد گفتم:
-چرا اینطوری میکنی؟ کجات درد میکنه؟
دست و پاشو نگاه کردم، هیچ جاش نه زخم بود نه کبود شده بود. شاید دلش درد میکرد. چیکار کنم؟ چای نبات بدم؟ ضرر داره به بچه نوزاد مگه چای نبات میدن؟ آهسته شکمشو ماساژ دادم و دوباره گریه اش نق نق شد.
-دلت درد میکنه؟ تو هم که زبون نداری من هی سوال پیچت میکنم. باباتم که خوابشو به تو ترجیح میده. ببین آراز من تورو بیشتر دوست دارم گریه نکن باشه؟
دوباره گریه اش شدید شد، امیرسالار از اتاق گفت:
-خانم؟ چرا ساکتش نمیکنی؟
رفتم در اتاقشو باز کردم:
-اگر تو بلدی بیا ساکتش کن، دلش درد میکنه.
«همونطور که دراز کشیده بود گفت:» از کجا فهمیدی؟
-چون دست و پاش هیچ علائمی نداره بعد شکمشو یکم ماساژ دادم گریه اش کم شد.
«امیرسالار توی جاش نشست و گفت:» بدش به من ببینم.
«با کنایه و لحن شیطون گفتم:»دکتر میخواد تشخیص بده.
عاصی شده نگام کرد و جوابمو نداد. آرازو بغل کرد و گفت:
امیرسالار-پسرم چیشدی تو؟ دلت درد میکنه؟
-نه لوزالمعده ام درد میکنه بابا.
امیر با سکوت و صبری که لبریز شده بود نگام کرد.
-آخه چه سوالیه از بچه یه ماهه میپرسی؟
امیرسالار-شما اجازه میدین دکتر بعد از این؟
-بفرمایید جناب خارج رفته ی یالغوز.
امیرسالار-لااله الاالله.
«روی شکم آراز دست کشید:» این بچه نفخ داره انگار.
-خب چای نبات بدم.
امیرسالار-چای نبات؟ یه وقت از این چیزا ندی من خونه نیستم. به بچه نوزاد فقط شیر مادر میدن.
-خیله خب بابا صداتو بیار پایین مردک صدا کلفت. با اون صداش حالا اوج هم میده. حالا چیکار کنیم؟
امیرسالار-ببریم دکتری، داروخونه ای....
-خب پاشو دیگه؛ خواب مهم تره یا بچه؟
«زیر لب گفت:» نمیتونه حرف نزنه!
از خونه بیرون اومدیم و امیرسالار به سمت بیمارستان رفت. وارد درمونگاه شدیم و به سمت پذیرش رفتیم.
پذیرش-اسم بیمار؟
امیرسالار-امممم...
«مسلط گفتم:» آراز آقا بالا.
امیرسالار نگام کرد و نگاهم مهر تایید به اسم زدم.
امیرسالار-میتونیم بریم داخل؟
پذیرش-بله بفرمایید.
وارد اتاق دکتر شدیم. دکتر آرازو معاینه کرد و گفت:
-شیر خودتو میدی؟
تا خواستم جواب بدم امیرسالار چشماشو درشت کرد. خنده ام گرفت، از جواب دادن من میترسید.
امیرسالار-فقط شیر مادر میخوره؛ هیچ نوع شیر خشکی نمیخوره.
دکتر-شام چی خوردید؟
-کوکو سیب زمینی.
«دکتر همینطور که با دقت آرازو معاینه میکرد گفت:» تغذیه مادر خیلی مهمه چون عصاره اونچه که میخوره به بچه میرسه. احیانا ترسی یا هولی بهتون وارد نشده؟
«به امیر نگاه کردم و گفت:» دکتر راستش دو سه ساعت قبل تصادف کردیم. به هر حال تصادف هول و ترس داره.
دکتر-به خاطر همونه. توی اینطور شرایط شیر مادر باید دوشیده بشه، قدیما میگفتم زهرش گرفته بشه و دقیقا هم زهره، اون ترسی که به مادر وارد میشه یه سری هورمون ترشح میکنه که....
«امیر بهم اشاره کرد بچه رو از روی تخت بردارم. دکتر یکی دو قطره از دارو به آراز داد و گفت:
-نگران نباشید. الان دارو هم مینویسم اگر باز دل دردش شدید شد بهش طبق دستور بدید.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_سه

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


آرازو بغل کردم و تکونش دادم.
-میشه تو آب یکم عرق نعنا هم بریزم بدم؟
امیرسالار-ای بابا.
-عه خب سوال میکنم.
دکتر-اکثر پزشک ها و علم مخالفن ولی من میگم اشکال نداره، نصف قاشق چایخوری کمتر توی آب جوشیده شده بریزید و بهش بدید؛ قدیم مگه دوا و درمون الان بود؟ با همین بچه هارو درمان میکردن.
تشکر کردیم و از اتاق دکتر بیرون اومدیم.
امیرسالار-این دکتره هم فقط به روش قدیمی ها کار میکرد.
-راست میگه دیگه، مثلا تورو با کدوم یکی از این داروها بزرگ کردن که الان قدت اندازه چنار شده.
امیرسالار-درست نمیتونی حرف بزنی نه؟
در ماشینو باز کرد،کیسه هوای ماشین و امیرسالار به زور جمع کرد تا بشینن ونشستم و از توی جیبم پستونک آرازو درآوردم ودرشو برداشتمو توی دهنش گذاشتم. آروم آروم تکونش داد و امیرسالار سوار شد و به ساعتش نگاه کرد:
-نچ نچ ساعت دوئه.
-دیدی چیشد؟ خواب حضرت آقا دیر شد! حالا چطوری کلید انرژی هسته ای رو بزنه؟
عاصی شده نگام کرد و سرشو به طرفین تکون داد و جواب نداد. تا بریم داروهای آرازو بگیریم و به خونه برسیم آراز توی بغلم خوابیده بود. تا رسیدیم امیرسالار به اتاقش رفت و خوابید ولی من خوابم پریده بود. چای دم کردم و از کتابای کتابخونه ی امیرسالار یه کتاب برداشتم که اسمش "سوپ جوجه" بود؛ مجموعه داستان های کوتاه و واقعی که بنا بر حکمت خداوند اتفاق افتاده بود و میگفت اگر یه اتفاقی ظاهرش خیلی بده ولی اتفاق افتاده تا نتیجه ی مثبت بده مثل مرگ عزیزامون؛ درسته که خیلی دردناکه اما باعث میشه تبدیل به آدمی بشیم که قبلا هرگز نبودیم.
حوالی ساعت پنج و نیم صبح بود که امیرسالار از خواب بیدار شد. مستقیم به سمت اتاق آراز رفت و از توی اتاق گفت:
-خانم؟
«با صدای خفه گفتم:» چیه؟
«از اتاق بیرون اومد:» عه! چرا بیداری؟ نخوابیدی؟
-خوابم نبرد.
یعنی هر روز بعد از بیدار شدن توی اتاق آراز میومد؟ یا امروز چون نگران بود؟
امیرسالار-بچه چطوره؟
-بچه نه، آراز، هی بگو بچه که تا یکی اسمشو پرسید ،توهم مثل دیشب به تته پته بیوفتی.
امیرسالار-حالا هرچی.
-خوبه دیگه، گریه نکرد، شیر خواست خورد و خوابید.
امیرسالار-نمیخوابی؟
-من زیاد اهل خواب نیستم، فعلا هم خوابم پریده.
امیر به کتاب توی دستم و بعد به فنجون چای روی میز نگاه کرد و گفت:
-تو عجیب ترین زنی هستی که دیدم.
آستیناشو بالا زد.
-واسه چی؟!!!
امیرسالار-اهل یه چیزایی هستی که من فکرشم نمیکردم حتی بهش فکر کنی!
رفت وضو گرفت و من میز صبحانه رو چیدم. چای ریختم و نون توی قابلمه داغ کردم. امیرسالار وارد آشپزخونه شد:
امیرسالار-نون داغ میکنی؟
-مامانی هر روز اینکارو میکرد انگار جلوی نونوایی داشتیم نون پنیر میخوردیم. خیلی مزه میداد.
«پوزخندی از خنده زد و گفت:» بوش توی کل خونه بلند شده.
-کتابا برای توئه؟
«نفسی کشید:» نه.
-واسه زنته؟
«سربلند کرد و نگام کرد:»
-نه، اون کتابخونه رو از سمساری با کتاب هاش خریدم، برای اون گوشه ی خالیِ خونه، فکر میکردم اینجا قراره خونه بشه. فکر فضاهای خالیشو هم کرده بودم.
-خونه است دیگه.
دقیق تر بهم نگاه کرد، نگاش به قابلمه ای که نون توش داغ میکردم افتاد؛ بعد یه کتری که داشت بخار میکرد، به سفره ای که پهن کرده بودم. صدای گریه ی آراز اومد، بهم نگاه کرد و آهسته گفت:
امیرسالار-لابد من معنی خونه رو اشتباه فهمیده بودم.
«گنگ نگاش کردم:» نون نسوزه برم سراغ آراز. آراز، آرااااز تکرار کن.
چشماش خندید و گفت:
-آراز یعنی چی؟
-اسم یه روده، به من میاد دیگه، رود و ماهی.
سراغ آراز رفتم و انقدر مشغولش شدم که نفهمیدم امیرسالار کی از خونه بیرون رفت. حوالی ساعت ده صبح بود که شهری زنگ زد و جریان دیشبو براش تعریف کردم. اول کلی جیغ زد و خدا و پیغمبرو صدا کرد اما بعد آرومش کردم و جریان آرازو براش تعریف کردم، شهری هم دقیقا حرف دکتر رو تکرار کرد.
***
همین که سر ماه شد مغز امیرسالار خوردم که حقوقمو بده. خودش هنوز حقوق نگرفته بود و از پولی که قبلا داشت حقوق منو داد که فقط دهنم بسته بشه. اینو از تموم اون حال عاصی شده اش فهمیده بودم...
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_چهار

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


تا پول به کارتم زد غوغا کردم که الا و لِ الله باید برم بیرون خرید دارم. فکر میکرد خرید برای رخت و لباس داشتم ولی من هدف تعیین کرده بودم که زندگیمو تغییر بدم،تا وقتی خرج خورد و خوارک و ...من با امیرسالار بود باید پول جمع میکردم، چی بهتر از اینکه چیزی بخرم تا ارزش پولم از بین نره. بنابراین با اون هشتصد تومن برای ماه اول یه دستبند بی اجرت دست دوم طلا خریدم. امیرسالار فقط توی شوک بود و وقتی توی دستم دید با تعجب گفت:
-انقدر اصرار و اصرار که طلا بخری؟
-این طلا برای زینت و پز نیست، برای سرمایه گذاریه! با حقوقم طلا میخرم سر سال و نزدیک به عید که طلا بالا رفت میفروشم و یه حرکت میزنم.
امیرسالار-حرکت میزنی؟!! مثلا؟!!!
«بهش نگاه کردم وگفتم:» همه رمز و راز زندگیمو که نمیشه رو کنم.
«با خنده گفت:» رمز و راز؟
-تو خنده هم بلدی؟
«خودشو جمع و جور کرد و نفسی کشید:» به هر حال مبارکه.
-خونه ی بابا که بودم همه امون یه عالمه النگو توی دستامون بود. ما اصلا با طلا بزرگ شدیم. حالا یه ماه کار کردم تونستم یه دستبند بخرم ولی میدونی چیه؟ اگر اون طلاها توی دست و بالمون نبود بعد از اون آتیش سوزی معلوم نبود چی میشد.
«شونه امو بالا دادم و نفس بلندی کشیدم:» گرچه.....گرچه.....من خلاف جهت زندگیمون رفتم.
پیام به گوشی امیرسالار اومد. به گوشیش نگاه کرد و پوزخندی زدم و گفتم:»
-پیداش کردن؟
نیم نگاهی بهم کرد و جوابی نداد.
-فکر کن برگشته باشه اکراین و بچه اشم به هیچ جاش حساب نکرده باشه.
«تلخ خندیدم:» حتی منم جای تو میسوزم چه برسه به تو.
اصلا حساب باز کردن رو کسی سوخت و ساز داره،وقتی هفده سالم بود و به حرف تایماز از خونه فرار کردم فکر کردم قراره منو ببره خونه ای که زنش بشم. توی اون سن دخترا عشق شوهرن، انگار خیلی آش دهن سوزید، شما مردارو میگما....
سرشو از گوشی بیرون آورد و نیم نگاهی بهم کرد،نفسی کشید و گوشیو توی جیبش گذاشت.
-میبینی الان به خودمم پوزخند میزنم ولی اون موقع شبیه علامه ی دهر شده بودم،فکر میکردم تایماز خیلی شاخه، شاخ بودا منتها شاخ گاومیش، هیچی سرش نبود،گاوِ گاو بود. از همون شب اول یه جوری منو به باد کتک گرفت که عین کاغذ کنج اتاق مچاله شده بودم، بعد هم زرت و زرت مواد بهم تزریق کردو داد.
«زهر خندی زدم:» آدمی که رکب بخوره دیگه هیچ وقت آدم سابق نمیشه.
بهم نگاه کرد و آروم با اون صدای خش دار گفت:
-اس ام اس بانک بود.
«پوزخند زدم:» اصلا هرچی چرا به من میگی؟
امیرسالار-انگار توهم مثل من انتظار میکشی گفتم از نگرانی دربیای.
باحرص و دندونای روهم گفتم:
-مردک! من انتظار زنِ دوزاری تورو برای چی بکشم؟
اخماش توی هم رفت، انقدر که گره کور و بزرگی بین ابروهاش شکل گرفت، قبل از اینکه نفسشو برای حرف زدن چاق کنه و از زنش دفاع کنه گفتم:
-از اینکه خودتو به کوچه ی علی چپ زدی خنده ام میگیره، منو ببین...
«با همون اخم نگام کرد و گفتم:» من با دنباله ی سیاهی که دارم وقتی بچه امو دادن رفت لرزیدم،کسی که این لرزه رو نداره هیچ وقت برنمیگرده.
امیرسالار-خودتو با زن من مقایسه نکن.
حرص، سینه امو تو حصار خودش اسیر کرد ولی به روی خودم نیاوردم که نقطه ضعف بهش بدم،پوزخند زدمو گفتم:
-آره مردک، من خیلی بهتر از زن توام، چون من ایستادم و به یه بچه ی غریبه جای بچه ی خودم شیر دادم،ازش مراقبت میکنم در ازای پولی که در برابر خدمت مادری هیچه، اما اون این کارو هم نکرد.
باز با اون صدای بم و دورگه که هرچی هم میکشیدش تموم نمیشد چنان صداشو روی سرش گذاشت و سرم داد زد که بچه توی بغلم پرید و با اون چشماش کوچیک آبیش وحشت زده نگام کرد. چشمای بچه رو که دیدم انگار خودمو در برابر دنیا میدیدم، با پشت دستم محکم به زیر قفسه ی سینه ی امیرسالار در حالی که پشت فرمون نشسته بود و کنار خیابون ایستاده بودیم کوبیدم، یه جوری توی اون داد زدنش، ضربه ام صداشو توی گلوش خفه کرد که به سرفه افتاد،با عصبانیت گفتم:
-صداتو بیار پایین، نکره ی دیو... بچه ات سکته کرد،مرده شور خودتو زنتو ببرن، این بچه چه بدبختیه که تو باباشی و اون ننه اش.
تا خواست حرف بزنه محکم و تند تند گفتم:
-دهنتو ببند، دهنتو ببند....
بچه رو توی بغلم تکون دادم:
-خاک تو سرتون کنند، خدا به کیا بچه میده، به من و شما دوتا یالغوز بی مصرف، هی راه میری میگی بچه ام بچه ام این بود؟
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_پنج

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


نگاش کردم،عصبی نگام میکرد و با تشر گفتم:
-چیه؟ باباتو کشتم؟ واسه من شاخ و شونه نکش ها،من این وسط چیزی نمی بازم تویی که با یه بچه ی یه ماهه میمونی.
امیرسالار-آره خوب سلاحی دستت گرفتی.
-نه پس بزارم بیای روی سرم بشینی؟ یالغوز صدا کلفت، مارو کَر کرد.
امیرسالار-شیر بد.....
-تو نظر نده پدر نمونه! از توی ساکش پستونکشو بده ببینم.
تا برگشت از روی صندلی عقب ساک بچه رو برداره گوشیم زنگ خورد،به صفحه ی گوشی نگاه کردم و دیدم نوشته"داود فندکی"، داود فندکی کیه؟ جواب دادم:
-بله؟
-سلام!!! فکر کنم اشتباه گرفتم.
-رُهامو میخوای؟
-بله؟
-رُهام سیگار میکشه؟
-بله؟!!!!!
-میگم رهام سیگار میکشه؟
-من نمیدونم خانم.
-ارواح عمه ات، پس چرا اسمتو زده داود فندکی چلغوز؟ منو می پیچونی؟
-به خدا فامیلیم فندکیِ!
-فامیلیت فندکیه؟ !!!این چه مدل فامیله؟!! من خواهرشم ،خطش چند روز دستم بود. تا شب خطو بهش میرسونم بهش زنگ بزن.
-نه نمیخواد میخواستم بپرسم کتاب جبرم دستشه؟ میرم کتابو میخرم.
-هرجور راحتی.
تماسو قطع کردم و امیرسالار گفت:
-آبرو داداشتو بردی.
-فندکی هم شد فامیلی؟ شبیه فامیل توئه آقا بالا؛ خوبه آقا زیرزمین نبود.
امیرسالار-لا اله الا الله.
پستونک آرازو ازش گرفتم و توی دهن آراز گذاشتم و تکونش دادم.
امیرسالار-امروز چهارشنبه است چرا گفتی تا شب خطشو بهش میرسونی؟
-الکی گفتم بابا، فکر کردی یارو صبر میکنه تا من خطو برسونم؟ تو انگار خارج بودی فکر کردی حرف ایرانیا هم مثل خارجی ها حرفه! ما اینجا توی ایران صد بار دروغ میگیم یه بار راست، یکی هم دروغ نمیگه باورش نداریم.
فقط نگام کرد،نگاهی که اینبار پشتش کلی حرف بود،پشتش یه انگیزه ای برای نگاه کردن داره، آرومتر گفت:
-سیم کارت داداشتو بهش بده.
-هنوز به اون درجه از توانایی هام نرسیدم که بدون سیم کارت بتونم زنگ بزنم.
«نفس بلندی کشید و زیر لب گفت:» حرف توی آستین داره.
ماشینو روشن کردو راه افتاد،توی ترافیک بودیم و ماشین کنارمون پر از دختر و پسر بود که سر به سر هم میزاشتن و میخندیدن.
امیرسالار-بازم داری خودتو بینشون تجسم میکنی؟
«بدون اینکه نگاش کنم جواب دادم:» نه این جمعو دوست ندارم.
امیرسالار-اینم شبیه همونه که توی رستوران دیدیم.
-من توی جمع اینا چیزی میبینم که توی جمع اونا نمیدیدم.
«با صدای بم تر و خفه تر گفت:» چی؟
-گذشته امو.
حالت های غیرعادی دخترا و پسرا، سیگارایی که پشت به پشت روشن میکردن و سیگاری که بینش میکشیدن و هرکدوم یه پک میزدن، دلم میخواست سرمو به یه جایی بکوبم تا اون روزا یادم بره، صدای تایمازو میتونستم به وضوح میون خاطراتم بشنوم:
((-ماحی بیا برات یه پایپ خوشگل آوردم جنسش اعلاست، امشب باید محمود تاجرو بسازی،بیا بزن از پسش بربیای دوقرون به جیب بزنیم.
پایپ رو شکوندم و گفتم:
-خودت بزن برو بهش برس، شاید پول بیشتر ی بهت داد کثافت.
تایماز با اون چشمایی که انگار قاتل من بودن و هروقت نگاش میکردم انگار جونمو تیغ میکشید؛ بهم نگاه کرد، یه فحش آبدار به پدر و مادرم داد و گفت:
-نزار پاشم بزنمت، یارو گفته تنش تمیز باشه.
«جیغ زدم:» مرده شور اون مرتیکه ی هَوَل و تورو ببرن بی پدر، من نمیتونم...دیگه نمیتونم بفهم، مگه من از آهنم، واسه موادت من برم از جونم و تنم بدم؟ دیگه تموم شد...
تایماز-چیه نئشه شدی باز هوای ننه بزرگت به سرت زده؟ باید بهت خماری بدم تا عقلت خوب کار کنه؟ یا دلت برای ناز شستم تنگ شده؟
-چندسال خرت بودم دیگه بسه.
تایماز-زیاد زر میزنی، میخوای به بچه ها زنگ بزنم گروهی بیان حالتو سرجاش بیارن؟ اونطوری خوب ادب میشی.))
تنم لرزید از تهدید هایی که همیشه عملی میشد، آهسته به ساعد دستم نگاه کردم. جای هفت هشتا تیغ بود، تیغ هایی که پشت سر هم به خودم توی حالت نئشگی شیشه زده بودم، دردو حس نمیکردم و برعکس بهم لذت میاد،وقتی خون از دستم بیرون میزد لذت میبردم...
چشمامو محکم بستم؛ شبی از نظرم عبور کرد که تایماز برای تنبیه ام با پنج تا از دوستاش روی سرم ریختن و منو با خونریزی زیاد جلوی بیمارستان انداختن و رفتن، بعد هشت روز هم اومدن و از بیمارستان یواشکی بردنم،من چطور زنده موندم؟!!!!! صدای امیرسالار منو از گذشته ام بیرون کشید:
-فردا صبحونه نخور.
-برای چی؟
امیرسالار-باید آزمایش بدی.
-آزمایش چی؟
امیرسالار-تو توی بیمارستان زایمان کردی؟
-نه پس تو کوچه پیش گربه های زائو.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_شش

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368



بهم نگاه کرد، رنگش پریده بود،یه گوشه نگه داشت، یکه خورده نگاش کردم؛ حس کردم داره سکته میکنه،لباش سفید شده بود و یه جوری که توی تاریکی خیابون و فقط توی نور صفحه ی کیلومتر شمار و ضبط میشد حالشو تشخیص داد. با تردید گفتم:
-حالت خوبه؟
امیرسالار-منو ببین، بعد اینکه....بعد اینکه مادربزرگت پیدات.....پیدات کرد...تو آزمایش دادی؟
با سکوت تلخی به امیرسالار که داشت سکته میکرد نگاه کردم،حرص فکمو منقبض کرده بود،نه به خاطر حرفش، بیشتر از زندگی خودم حرص میخوردم.
-من ایدز ندارم، سکته نکن،دیر یادت افتاد، اگر ایدز داشتم به بچه ات منتقل میکردم هان؟ برای اینه که ترسیدی؟ نترس بدبخت، مامانی دهنمو صاف کرد تا زایمانم هفت بار آزمایش دادم حتی قبل زایمان هم آزمایش دادم.
شوکه بدون پلک زدن نگام میکرد، آهسته و به زور آب دهنشو قورت داد:
امیرسالار-الیزا گرفتن؟
-چی؟!!!! الیزا چیه؟
امیرسالار-میگم تستی که ازت گرفتن چی بوده؟ elisa بوده یا westemblot ؟!
-چی میگی بابا؟ زیر اول دبیرستان حرف بزن جوابتو بدم.
«زیر لب کلافه گفت:» باید pcr بگیرم اینطوری نمیشه.
-میگم هفت بار ازم تست گرفتن، چرا گرخیدی؟
بهم نگاه کرد:
امیرسالار-قبل اینکه سوار ماشین من بشی با کسی بعد زایمانت بودی؟
بهش نگاه میکردم، طوری که حس میکردم داره ذره ذره وجودمو با حرفش و نگاهش متلاشی میکنه، با منظورش داره تموم منو ترور میکنه،من خطا رفتم ولی حق نداره به من توهین کنه! وقتی بهم احتیاج داره خانوم هستم ولی وقتی به سودش نیستم هرجاییم؟ آرازو توی بغلش گذاشتم،شوکه نگام میکرد، دستگیره درو کشیدم در قفل بود، هی دستگیره رو کشیدم و تا خواستم قفل مرکزی رو بزنم مچمو پیچوند،محکم چهارتا روی دستش زدم و داد زد:
-کجا؟!!!!
-برو گمشو مرتیکه ی عوضی فکر کردی کی هستی که هر غلطی دلت میخواد نسبت به من بکنی؟ حالا قبل تو با کی خوابیدم؟
«با حرص توی صورتش درحالی که دندونام روی هم بود داد زدم:»
- آررررره، با تموم مردای شهر من خوابیدم، گور بابای تو و بچه ات از گورِ.....
«امیرسالار با حرص و صدای آروم گفت:» ماحی ساکت شو.
«جیغ زدم:» درو باز کن.
با لگد توی در و شیشه زدم و داد زد:
امیرسالار-ماحی!
برگشتم و بهش نگاه کردم، موهام آشفته دورم ریخته بودو از حرص نفس نفس میزدم.
-درو باز کن کثافت، وقتی بچه ات سیره میشم فاحشه وقتی گرسنه است و خونه ات زن میخواد میشم خانم؟ فکر کردی کی هستی؟ کی هستی؟ من آدمم، آدمم....حق نداری بهم توهین کنی، من م...نم به هیکل کسی که بخواد مثل اون کثافت باهام رفتار کنه تو که سهلی....
آراز گریه میکرد، اولش که گریه اش شروع شد یه آن، غیر ارادی ، دستم بالا اومد تا بگیرمش و این کار از نگاه امیرسالار پنهون نموند،سریع به خودم نهیب زدم و به جاش با مشت و لگد به جون در ماشین افتادم.
-باز کن...باز کن....
«با صدای غمگین و خش دار گفت:
امیرسالار-ماحی بسه، منظورم این بود...
«جیغ زدم:» خفه شو صدای نکره و کلفتتو نشنوم...
به سمتش برگشتم و با حرص گفتم:
-تو کثافتی، تو....تو برای من نگه داشتی، نماز خون، جانماز آب کش، تو میخواستی اون شب با من باشی، تو....
امیر با غصه نگام میکرد، گریه ی آراز استیصالو به نگاه امیرسالار اضافه کرد،بچه رو توی بغلش تکون داد وبا تن صدای ارومتر گفت:
-باشه، داد نزن بچه میترسه.
-داد میزنم، جیغ میزنم، جیغ میزنم...
لج کرده بودم، هرکی از جلوی ماشین رد میشد شوکه بهمون نگاه میکرد و از توی ماشین جواب مردم روهم میدادم:
-چیه؟ چیه از ما بهترون؟ بدبخت ندیدید؟ بیچاره ندیدید؟ جیغ نشنیدید؟ به شما هم بگن فاحشه جیغ میزنید....
با کف دست راستش محکم روی دهنمو گرفت و با دندونای روی هم گفت:
امیرسالار-ماحی بس کن دارم عصبانی میشما، میگم بچه داره گریه میکنه....
«دستشو پایین کشیدم و نفس سوزان گفتم:» درو باز کن خودت به بچه ات شیر بده ایدز نگیره، اصلا من ایدز دارم، ایدزیم، من با هزار نفر خوابیدم ایدز دارم...
«زیر لب گفت:» خدا...خدایا....ماحی بسه.
بچه رو توی بغلش جا به جا کرد و گفت:
امیرسالار-جان بابا جان، ماحی از دست تو....بس کن.
-بس نمیکنم، بس نمیکنم، باز کن درو، باز نمیکنی؟
«گوشیمو درآوردم و گفت:» ماحی!!!!
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_هفت

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


«گوشیمو درآوردم و گفت:» ماحی!!!!
-فکر کردی من بی صاحابم؟ فکر کردی عین تو ننه و بابا قلابین؟ اصلا خاک تو سر تو با این اقبالت،اون از بابای پولدارت، اون از زن فراریت، اینم از دایه ی بچه ات که ایدزیه و با همه میخوابه جز با تو....با تو نمیخوابم که از حرص بترکی، زنتم هستم آهــــــان یادم نبود؛ زنتم، زنتم باهات نمیخوابم.
وسط اون جیغ جیغ من خنده اش گرفته بود،بچه رو تکون داد و پستونکشو توی دهنش گذاشت.
امیرسالار-باشه ماحی، گفتم تمومش کن.
-تموم نمیکنم، زنگ میزنم مامانی و بانو بیان از وسط و عرض و طول قاچت بدن.
میخواست نخنده ولی نمیشد،با لحنی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت:
-قاچ؟ ماحی گوش کن من نمی....
با تموم وجود حرص میخوردم و وسط حرفاش جیغ زدم،امیرسالار اما خشمشو خاموش کرده بود، نمیدونستم چه فکری کرده که ساکت شده، آراز اما مثل من با تمام قوا جیغ میزد، امیرسالار بلند گفت:
-ماحی بس کن بچه هلاک شد، بی انصاف! این بچه گناه داره.
«با حرص گفتم:» شیر نمیدم،شیر منه نمیدم.
«با تحکم و جذبه گفت:» ماحی شیرش میدی یا همین الان....
با کف دستش به آرومی قفسه ی سینه امو به عقب هول داد تا عقب تر بشینم، تا خواست بچه رو توی بغلم بزاره به در ماشین چسبیدم، بازومو گرفت و با حرص گفت:
-ماحی به خدا بد میبینی ها، گفتم با من سر بچه ام لج نکن زن حسابی،بچه امو کشتی.
-من ایدز دارم، اون یکی هم دارم، هپاتیت هم A هم AB هم B هم O.
«باز خنده اش گرفت اما سعی کرد جمعش کنه:» اون گروه خونیه.
«با همون حال گفتم:» آره تو میدونی، تو جغد دانایی، خارج رفته، دکتر بعد از این....
شونه امو کشید و جدی گفت:
-ماحی دارم عصبانی میشما، به مرگ آراز چشمامو رو به آدم بودنم میبندم.
-عصبانی شو، عصبانی شو منم عصبانیم، عصبانی شو ببینم تو لولویی یا من.
عاصی و عصبی گفت:
امیرسالار-فقط چرت و پرت میگه، من گه خوردم حرف زدم خوبه؟
-گه خوردی؟ فکر کردی من بس میکنم؟ همین؟ گه خوردم؟
محکم دستمو به سمت خودش کشید، انقدر محکم که منو از جا کند و پهلوم محکم به کنسول وسط ماشین خورد، نفسم رفت، از درد خم شدم، هول شده گفت:
امیرسالار-ماحی؟ ماحی چیشد؟ ماحی؟
با حرص و چشمایی که از درد پر اشک شده بود در حالی که با دست پهلوی چپمو گرفته بودم یه چهارتا محکم توی بازوش زدم:
-مردک وحشی پهلومو شکستی، بمیری...
خواستم لباسمو بالا بزنم با هول دستمو گرفت:
امیرسالار-تو خیابون؟ تو خیابون؟!!!!!!
-ولم کن ببینم پهلوم داغون شد.
از درد خم شدم، بازومو گرفت تا بالا بکشتم برگشتم محکم توی بازوش زدم و کلافه گفت:
-هرچی بهت میگم نمیشنوی، اومدم طرف خودم بکشمت به بچه شیر بدی.
-خر زور، پهلومو شکستی این کشیدنته؟
«عاصی شده گفت:» ببخشید، ببخشید خانم خوبه؟ کافیه؟ بچه هلاک شد بی انصاف.
به آراز نگاه کردم و گفت:
امیرسالار-به سمت من برگرد، طرفِ تو نوره، پشت به در بشین تا برم جلوتر معلوم نشی.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_هشت

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


امیرسالار-به سمت من برگرد، طرفِ تو نوره، پشت به در بشین تا برم جلوتر معلوم نشی.
-آره برو تو غار، یه غار تاریک پیدا کن.
«زیرلب گفت:» لااله الاالله.
آراز ازش گرفتم، پدر و مادر بچه ی من یه وقت دعواشون نشه به بچه ی منم پشت کنند، با عذابی که درونم بود توی جام جا به جا شدم و دگمه های ژاکتمو باز کردم.
امیرسالار-شالتو دور خودت بگیر.
-نچ، واااای واااای، میرفتی طلبگی میخوندی چرا آزمایشگاه خوندی؟
امیرسالار-شد من یه بار حرف بزنم تو بگی باشه؟ خیز برنداری؟ انکار نکنی؟
آرازو زیر شالم استتار کرد، بچه کلافه جیغ کشید و بلندتر گفتم:
-من اینطوری نمیتونم شیر بدم، بچه اتم نمیتونه.
«کفری و تسلیم گفت:» ماحی، ماحی تو فقط غر بزن، غر بزن تا حرف تو باشه.
-میخوای بپیچونمش این زیر خفه بشه؟
یه جا نگه داشت، ماشین توی تاریکی بود،ماشینو خاموش کرد که نوری توی ماشین نباشه،شالمو عقب تر دادم.
-چرا پیاده نمیشی؟
امیرسالار-برای چی؟
-دارم به بچه شیر میدم ها، اعوذ بالله به گناه نیفتی، شیطان روی خرخره ات بشینه پاک مرد ایران!
امیرسالار-اولا که ادا درنیار گناه داره، بعدشم انگار یادت رفته به قول خودت زنمی.
-عه! اینجا که رسید زنت شدم؟ یه ربع قبل که هرجایی بودم.
اخم پررنگی کرد و با صدایی که بیشتر بم شده بود گفت:
-من منظورم اینا نبود، میخواستم بدونم بعد آزمایشت....یعنی میخواستم بدونم...
-خب بابا خب، لازم نکرده ماله به گندی که زدی بکشی، اگه من ایدزی بودم مامانی و بانو از دم در زیرآب منو میزدن نه اینکه مامانی کمر همتشو ببنده و نصف شب پیش نمازو از رخت خواب بیرون بکشه...
«امیرسالار مطمئن گفت:» میدونم.
-میدونی؟ آهــــــان پس واسه این یهو آدم شدی هان؟ اینو یادت افتاد که اون دوتا فولاد زره منو صد بار لو داده بودن.
امیرسالار-فولاد زره چیه؟ مگه آدم به خانواده اش....
-خانواده منه به توچه؟ مردک یالغوز همه چی دون، دوست دارم اصلا اینطوری حرف بزنم، فکر نکن کارتو یادم رفته ها، بچه رو سیر کنم میرم.
«خونسرد نگام کرد:» شما شیرتو بده توی قضایای حقوقی زیاد جوش نزن.
-حقوق چیه؟ حقوقمو گرفتم تموم شد، یه ماه کارکردم تسویه کردیم.
امیرسالار-منظورم قانونیه.
-بشین بی نیم، بابا، دو روزه اومده ایران برای من از قانون ایران حرف میزنه،چه قانونی؟ هیچ قانونی شامل حال تو یکی نمیشه بدبخت زن فراری.
امیرسالار به در سمت خودش تکیه داد و به آرومی گفت:
-چقدر حرف بارم کنی سبک میشی؟
-من فقط وقتی سبک میشم که چند تا تو دهنی به دهن گشادت بزنم که حرف مفت بار من نکنی.
امیرسالار-به جان آراز منظورمو بد فهمیدی.
-بجون خودت یالغوز، از بچه ات مایه میزاری مردک؟
امیرسالار-امیرسالار!
-هان؟
امیرسالار-اسمم امیر سالاره نه مردک نه یالغوز.
-تو یالغوزی، حیف اسم امیرسالار که به تو بگم، خودخواه، لنگه ی باباتی قشنگ معلومه.
«با خونسردی گفت:» مگه تو بابای منو دیدی؟
-آره الان دیدم، همون لحظه که گفتی قبل اینکه سوار ماشین من بشی، چطور روز اول یادت نبود از من تست ایدز بگیری یهو بعد یک ماه یادت افتاد؟
امیرسالار-آره بعد یه ماه یهو یادم افتاد، چون وضعیتم اجازه نمیداد که دیگه به سلامتی تو فکر کنم، وقتی یه بچه چند روزه گرسنه و گریون رو دستم بود تنها چیزی که بهش فکر میکردم شیر مادر بود.
«سرمو تکون دادم:» دیگه برای بعدی حواستو جمع کن.
امیرسالار-بعدی کیه؟
-دایه ی بعدی؛ من شیر میدم و میرم.
«جدی گفت:» شما بی جا میکنی.
-اون که بی جا کرده تویی که الان یه بچه یک ماهه توی بغلته مردک، منم صاحب اختیار خودمم.
امیرسالار-پاتو از یه اینچی من دورتر بزاری میرم کلانتری، خیلی پا رو دمم بزاری اطلاع میدم که بچه اتو فروختی...
با اخم و وحشتی که سعی میکردم بپوشونمش به امیرسالار نگاه کردم.
-چاییدی دوزاری، تهدید میکنی؟
امیرسالار-من جز این بچه چیزی برای از دست دادن ندارم، اونم لنگ توئه، هرچیزی که بچه ی منو تهدید کنه از سر راهش برمیدارم، اونوقت نه تنها پای تو گیره پای خانواده اتم وسط کشیده میشه، بعد فکر کن بچه اتو میگیرن به تو میدن؟