ادبي_جات
672 subscribers
204 photos
33 videos
1 file
37 links
لينك ارسال مطالب :
@ertebat_ba_moallef
Download Telegram
آن موقع که به تو فکر میکنم
تو به چه کسی فکر میکنی؟
من را از خودم گرفتی و بردی
و من هر روز در صورت ادم ها
تو را میجویم
نمیدانم به دنبال خود گمشده ام هستم
یا نیمه گمشده ام
راستی
چطور گم شدی؟
من که دائم حواسم به تو بود
چطور شد که ما گم شدیم؟
من که دائم حواسم به تو بود
#محمدرضاگ #ادبی_جات
نقدی بر تآتر هفت خان اسفندیار : «باشکوهِ فِيك»

اوایل انقلاب، عده ای تندرو (بلانسبت تندروهای امروزی!) قصد تخریب آرامگاه فردوسی ولابد بعد از آن، از بین بردن شاهنامه و هرچه به شاهان منسوب است، داشتند که به خیر گذشت. بماند که آنها و کسانی از داخل حکومت که مانعشان شدند، چقدر با روح حماسه ی ملی ایرانیان، آشنا بودند یا نبودند!
اما «هفت خان اسفندیار» یک نمایش موزیکال باشکوه و باابهت است که داستان را از شاهنامه فردوسی گرفته و آنرا هرطور خواسته «امروزی-حکومتی» کرده و با خلق شخصیت جدیدی از اسفندیار به خورد مخاطب میدهد؛ مخاطبی که از صحنه های «باشکوه» اجرا و هنرمندی بازیگران و گروه موسیقی، مبهوت است و همچون مستی است که هرآنچه میشنود، میپذیرد. (شاید هم اکثر تماشاگران از اساس، با هفت خان اسفندیار و شخصیت اسفندیار در شاهنامه آشنایی ندارند و راحت تر میشود هر غلطی را به خوردشان داد)؛ القصه نمیدانم نویسنده ی محترم، یک بار این حدود ۸۵۰ بیت، هفت خان اسفندیار را از نسخه های معتبر شاهنامه (مثلا نسخه دکتر خالقی؛ جلد پنجم) خوانده یا نه! اما تبدیل اسفندیار به «عارفی» که «هفت خان» را بسان «هفت وادی عرفان در منطق الطیر عطار» میگذراند و به تکامل میرسد و سراسر «نور» و معناست، چیزی جز «تجاوز» به روح حماسه ی ایرانیان نیست. شاید آن تندروهای اول انقلاب نتوانستند فردوسی و شاهنامه را از بین ببرند ولی این برداشتهای «حکومتی-دینی» از شاهنامه که یا برای «خوش رقصی» است یا «گرفتن مجوز» یا تعهد به سرمایه گذار یا فرار از «ممیزی» یا هر کوفت فراهنری دیگر، هرچه باشد، برخلاف روح حماسه ی «داد و خرد» ملی ایران است. اسفندیاری که در پی قدرت و طمع تاج شاهیست و در همین داستان، بارها بیگناهان را «میکشد» و «دروغ» میگوید و «بدپیمانی» میکند و پنج تن از بانوان دربار ارجاسپ را با خود «میبرد» و ...( البته در اصل شاهنامه نه این نمایش پوچ!) نه عارف است نه مصلح اجتماعی-دینی نه هیچ چیز دیگر، بجز آنچه در شاهنامه آمده است!
در ده ها سال اخیر، خیلی ها تلاش کرده اند که فردوسی را به «سنایی و عطار و مولانا» تبدیل کنند یا پیوند بزنند که هرگز نخواهند توانست. ( و خودشان هم بهتر میدانند که این نشدنیست)
بگذریم؛ فقط یک سوال من از نویسنده ی «شاهنامه ندانِ» این تاتر این است که چطور «سیمرغِ هفت خان اسفندیار» را که یکی از موانع پیش راه اوست و اسفندیار او را «میکشد» تا به «خان بعدی» برود، با «سیمرغ منطق الطیر عطار» که مقصد تمام سالکان و عارفان است،پیوند زده؟ به قدری این اثر از شاهنامه فاصله دارد که ای کاش اسمی از فردوسی و شاهنامه درآن نبود تا شائبه ی «سفارشی بودن» اثر برای کمک به نابودی حماسه ی ملی ما، پیش نمی آمد. البته عِرض خود میبرند و زحمت ما میدارند که شاهنامه از این « باد و باران ها گزندی نمی یابد».
در پایان بگویم ای کاش سازندگان این تآتر «با شکوه ِ فِيك» همان نمایشهای بی محتوا و تخدیرکننده و روحوضی امثال حسن ریوندی را می ساختند که لااقل حمله ی دوستان تندرو به آرامگاه فردوسی را که به قصد نابودی هرچه نام شاه و شاهی و شاهنامه بود، در ذهن تداعی نمیکرد.

پانویس : فضای سالن انتظار قبل از ورود به سالن اصلی، پر بود از برادرانی! که مصرانه به موی زنان مینگریستند!! تا خدای ناکرده کسی خارج از مسیر بهشت حرکت نکند و جالب اینکه این رفتار فرهنگی آنان، با روح کار سازندگان این اثر در هماهنگی کامل بود !!

علیرضا عبدالمحمدی
شاهنامه پژوه و دکترای زبان و ادبیات فارسی
https://www.instagram.com/reel/CuHacoBp6jE/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==

پست جديد : حكايتي مثبت ١٨ 🫣 از باب هفتم بوستان سعدي درباره امر به معروف
اینجا هر شب دلگیره
اینجا ، دل خدا هم می گیره

امشب اینجا ، چه تابستان غمگینی شده
میبینی ، او هم حتی تسلیم چشمانی شده

مشق غمش هر شب بوی زهر عشق دارد
بیچاره تابستان ، عشق در وجودش تازه ، تازه شده

با همچو منی چه می توان گفت وقتی
تابستان هم. تسلیم سرمای یک آغوش شده

همان سوز همان سرما همان دل تنگی
هوا تابستانی اما دلمان زمستانی شده

امشب عطر تو را در این هو حس می کنم
حالا می فهمم ، تابستان چرا عاشق شده

شاید هم از لج ما بود که تابستان
اینگونه در چله اش بر ما زمستانی شده

#مهدی_سداوی
#چشمان _ماه
#شب_های_تابستان
#ادبيجات
https://www.instagram.com/reel/CukT3QXRLPR/?igshid=MzRlODBiNWFlZA==
پست جدید : خداییش نباید حافظ خوند خیلی عقب بوده از قافله😐
چشمان خیسم را بستم
و به راه رفتن ادامه دادم
تازه دو پایم را حس کردم
تازه فهمیدم
خودم برای خودم کافی ام
در تاریکی رو به رویم
روز تازه ای طلوع کرد
روزی که از دل تاریکی امد
#ادبی_جات #محمدرضاگ
فال حافظ يلدايي تقديم به همه دوستان :

https://www.instagram.com/reel/C1Hip2Nt6k0/?igsh=YzZhZTZiNWI3Nw==
تنها یکبار او را دیدم
تا که گم شد میان آدم ها
مثل یک ماهی که در رودخانه
به دوستانش می پیوندد
حتی صورتش هم گم شد در میان صورت ها
اما آخرین نگاه چشمانش در ذهنم
برایم ماند
مثل یک نقاشی
مثل یک عکس
در آلبوم ذهنم
#محمدرضاگ #ادبی_جات
درخت گردویی قد افراشته
پشت بر کوه هایی در دور دست
به علفهای سبز بهار، فخر فروشد
که هان! ای بر زمین افتادگانِ لگدکوب شونده!
این منم استوارتر از سیمهای سیاه برق! محکم تر از آلودگی مه در پسینِ شیروانیِ خانه ها
اندکی صبر که سبزی کداممان به بار مينشيند...
درختان پرتقال آهسته در گوش هم میگویند: باز این گستاخ بی حاصل که در اندیشه ی بهار جایی ندارد و پشت بر روشنیِ ابرها، رذالت خود را به رخ ِسبزه های آزاد میکشد، چرا حرفی از کوه و استواری آن نمیزند...
نگاه دوخت بي حاصل پرمدعا به سيمهاي سياه تكيه دارد...

ع.ع.
۳ فروردین ۴۰۳
ملخی بر دیوار
زیر آن پنجره ی بسته ی شهر
یاد آن جمله ی معروف بخیر
تو اگر نابترین لحظه ی دنیا باشی
یا اگر شادی یک کودک کار
این ملخ بر دیوار
حکم یک آفت سمی است نمیخواهندت
نه که پروانه ی رنگین دل انگیز بهار
بخت من طالع تو
نحسی مردم تا لقمه ی تزویر فروبرده به جان
آه از این طایفه ی ملاکان
آه ازاین قوم فرو‌رفته به نان
کاشکی در نظر این مردم
ملخ و پروانه
هردوشان زیبا بود
آنچه بد بود چه بود؟
«کشتن رویا بود»

ع.ع
۴ فروردین ۴۰۳
آه ای حلزون
اندکی آهسته
اين جماعت كه بر پيشاني
جاي امضاي خدا «ساخته اند»
خوابشان پرغصه!
من در این خاکِ پراز نفرت و درد
من در این کوچه و پس کوچه ی سرد
زخمی و خسته و حسرت زده و بي اميد
سر به پایین و فروخفته و چنبر زده بید
گاه گاهی پیِ دستی میگردم
پیِ يك آدم و حوا شاید
که بچیند سیبی
و برون اندازد همگی مان را از این داغگهِ مادرها
این چه دردیست در این شهرِ گرفتار
همه ي ثروت و اندیشه ی یک کودک
بادی شده اندر مشت
کاشکی این حلزون جعل میکرد امضای مرا
و همه جنگل سبز
و تمامِ گربه
و تمامِ شرف گم شده ی این دونان
به نامم میشد!

ع.ع.
٥ فروردين ١٤٠٣
من چه دلخوش بودم
که حتی با فکر کردن به تو
در ابرها با تو صحبت میکردم
من تنها بودم و تو
تنها دلخوشی ام
کجا دیده ای کسی با جای خالی کسی
انقدر خوش باشد
مثل یک فیلم
بر پرده ی سفید چشمانم
مثل یک خواب
مثل‌ یک توهم
من خوشحالم حتی با فکرتو
خودت را هم از من بگیری
نمیتوانی فکرت را بگیری
#محمدرضاگ #ادبی_جات
برف هایی که در آغوش گرفته اند
سنگ های دامنه کوه را
و سنگ ها بی اعتنا مثل همیشه
می پندارند که همیشگی است آغوش برف
غافل از اینکه آخرش
برف ها دل گرم خورشید می شوند
و دل سرد از سنگ
می روند و نخواهد بود نشانی
می روند گویی انگار که تا بحال نبوده اند
#محمدرضاگ
#ادبی_جات
چشم هایش را دیدم
یاد دریای بیکران
یاد آسمان بی امان یاد قصه آن جوان
چشمانت را نبند ،آسمان دلم تاریک میشود
چشم هایت طبیب است مگر، دردم اینگونه درمان میشود
چه داری در آن چشم ها، معجزه میکند، خدا را میبینم
نگاهم کن، تا دریای مواج چشمانت مرا غرق کند بیشتر نگاهم کن
✍️#فرهاد_جاهد
#ادبی_جات
ابر می‌گرید
باد میخندد
و ساحل در تمنای سکوت است
موج می‌رقصد
رعد غرش می‌کند محکم
ماه قایم میشود کم‌کم
نوبت دریاست بی‌پرواست
می‌گلاویزد به هر جنبنده‌ای با جوش
آسمان هم می‌دهد آرام و بی حرفو صدایی گوش
گاهگاهی هم
این شب آرام
می‌نوازد ناقوس مرگ را در خلوتی خاموش
و آنگاه است
که می‌افتد همه رعشه به قلب ذی‌حیاتان
می‌دهد جان دختری که در لب ساحل
جستجو می‌کرد بهر قرصی از نان
پیکرش را به یغما می‌برد ساحل
و می‌میرد
و هم اینک به جای رعد پرجوش
و جای آن شب موحوش
به گوشت می‌رسد شب گریه‌های مادری خاموش
می‌طراود در فضا بوی رذالت
می‌شود پیروز کینه بر عدالت

✍️#زینب_چنگیزی
#ادبی_جات