خانواده عقیق
201 subscribers
188 photos
87 videos
11 files
154 links
خانوادهٔ ما،
برخی فعالیت‌ها و کاراش
و تلاشمون برای کار تمیز فرهنگی :)
اينجا تو جريان برخی برنامه‌هاى ما قرار می‌گیرید.

ارتباط:
@vaji_gh

قم، خیابان شهداء (صفائیه) کوچه ۲۶، کوچه زینعلی، پلاک ۸
025-3784-8919
Download Telegram
«آبیِ آبی»
سرپرستار، مرد میان‌سال خونگرمی بود که اصرار داشت هیچ توضیحی از قلم نیفتد. از خستگی ولو شده بود توی صندلی پلاستیکی آبدارخانه. خستگی، زورش از پلک‌های سرپرستار بیشتر بود ولی سوال‌هایمان را با دقت جواب می‌داد. نگرانمان بود و چهار پنج باری راه‌های انتقال ویروس را تکرار کرد. موهای کم‌پشتش از عرق به سرش چسبیده بود. از پیشانی و پشت گوش‌هایش مثل چشمه، عرق می‌جوشید، ولی چایی‌اش را داغ‌داغ سر می‌کشید. لیوان را گذاشت توی سینک و با خنده گفت: «یکی برای پنج ساعت قبل بود. این یکی برای پنج ساعت بعد».
با آستین، عرق صورتش را گرفت. ماسکش را بالا کشید و بقیه حرف‌هایش را سر گرفت: «نظافت و ضدعفونی پیش پای شما انجام شده، امشب بیشتر سر و کارتون با مریض‌هاست.» پشت سرش راه افتادیم طرف رختکن. یک دست گان آبی و یک جفت دستکش و ماسک داد دست هر کداممان. دو سه قدم فاصله گرفت و راه افتاد طرف در. این پا و آن پا کرد. برگشت طرف ما. من‌منی کرد و گفت: «جسارت نباشه، عمامه‌تون رو بردارید مطمئن‌تره!»

لیلا پارسافر
🆔 @aghighfamily


https://www.instagram.com/p/B-wi3dCAKrk/?igshid=2bsu7kpcbf45
🔰نامه‌ای محرمانه...

سلام خداوند بر تو ای کسی که در دوستیِ ما به زیور اخلاص آراسته‌ای و در اعتقاد و ایمان به ما دارای امتیاز مخصوص هستی.

از آنجا که در راه یاری حق و بیان سخنان و نصایح ما صادقانه تلاش کردی، خداوند این افتخار را به تو ارزانی داشته و به ما اجازه فرموده که با تو مکاتبه کنیم و تو را مسئول سازیم که آنچه را به تو می‌نویسیم، به دوستان راستین ما برسانی.

از تمام حوادث و ماجراهایی که بر شما می‌گذرد، کاملاً مطلع هستیم و هیچ‌چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست و شرایط غمبار و دردناکی که به آن گرفتار هستید، برای ما شناخته شده است.

در برابر فتنه‌هایی که پیش می‌آید، و عده‌ای در برخورد با آن‌ها هلاک می‌شوند، مقاومت کنید که همهٔ این‌ها، از نشانه‌های حرکت و قیام ماست.

از خطاها و گناهانی که بندگان صالح خداوند از آن‌ها دوری می‌کردند، ولی اکثر شما مرتکب شدید؛ و از عهدشکنی‌هایی [که باعث ایجاد فاصله بین ما و شما شده است] باخبریم.

اما با همهٔ این گناهان ما از سرپرستی و رسیدگی به امور شما کوتاهی نورزیده و شما را فراموش نکرده‌ایم.

اگر پیروان ما به‌راستی در راه وفای به عهد و پیمانی که با ما بسته‌اند، همدل و یک‌صدا بودند، هرگز سعادت دیدار ما به تأخیر نمی‌افتاد.
بدانید که جز برخی رفتارهای ناشایسته، عامل دیگری ما را از آنان دور نمی‌دارد ... امر قیام ما با اجازه خداوند به‌طور ناگهانی انجام خواهد شد.

🔸[محمد بن محمد بن نُعمان مشهور به شیخ مُفید، متکلم و فقیه برجسته شیعه در قرن‌های چهارم و پنجم قمری است. علامه طبرسی، در کتاب مشهور خود «الإحتجاج»، جلد 2 صفحات 495 تا 499، نامه‌هایی از امام زمان عجل‌الله‌فرجه خطاب به شیخ مفید نقل کرده است که بخش‌هایی از آن را خواندیم.]

🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B-wJ1WZAqCx/?igshid=1k1nydi4beeh6
Forwarded from TAHAFAMILY.IR
👈 #مسابقه #زندگی_با_قرآن

⚪️ محور این مسابقه ۴۰ آیه‌ی منتخب از قرآن کریم است. محتوای این طرح فایل‌های صوتی استاد حجت‌الاسلام والمسلمین راسل و کتاب منتخب ۴۰ موضوع است که می‌توانید آن‌ها را از طریق زیر دریافت نمایید.

کانال تلگرام: https://t.me/tahafamily_ir
کانال ایتا: https://eitaa.com/tahafamily_ir
کانال بله : https://ble.ir/tahafamily_ir

⚫️ همزمان با ماه مبارک رمضان مسابقه این طرح در همین سایت برگزار شده به همه کسانی که حد نصاب امتیاز مورد نظر را کسب نمایند مدرک معتبر دوره زندگی با قرآن داده شده و به ۵ نفر که بالاترین امتیاز را کسب نمایند ۵/۰۰۰/۰۰۰ ریال اهداء می‌شود.

🔴 جهت شرکت در مسابقه به صفحه زیر مراجعه کنید:
◽️ http://aghighfamily.com/40cheragh/

🔻
🌱 @TahaFamily_ir
«قِلق پیرمرد»
شیفت تمام شده بود. مثل کسی که غلتک اشتباهی از رویش رد شده،‌ داشتم می‌رفتم سمت رختکن تا لباس عوض کنم و برگردم خوابگاه. یکی از خدماتی‌ها تا من را دید صدایم زد و گفت: «برادر می‌شه یه مقدار سوپ به تخت 6 بدی؟»
دور و برم کسی غیر از من نبود که این مأموریت را بیندازم گردنش. رفتم بالای سر تخت 6. پیرمردی بود حدوداً هفتادساله. سلام کردم و گفتم: «حاجی سوپ می‌خوری؟!»
زل زده بود به روبه‌رو و چیزی نمی‌گفت. گفتم: «اخم می‌کنی؟ باید بخوری!»
یکی دو قاشق بهش دادم.
جوری غم‌باد کرده بود که انگار به‌جای کرونا،‌ قشون مغول ریخته‌اند تمام زندگی‌اش را آتش زده‌اند و همهٔ کس‌وکارش را از دست داده. دلم برایش سوخت. یک بغض عمیقِ کهنه‌شده، راه حرف زدنش را بسته بود. ابروهایش را درهم‌کشیده بود و آرام غذا را پایین می‌داد. این‌طور فایده نداشت. باید حالش را عوض می‌کردم.
هر چه از فک و فامیل و خانواده‌اش پرسیدم جوابی نداد. انگار با من و خودش و همه لج کرده بود. رفیقی داشتم که می‌گفت هر آدمی قلقی دارد. با اینکه سرم از خستگی گیج می‌رفت، من هم لج کردم که تا خنده‌اش درنیامده از آنجا نروم.
همان لحظه پرستاری آمد توی اتاق تا سِرم تخت روبه‌رویی را چک کند. فکری افتاد به سرم. آقای پرستار که از اتاق بیرون رفت، اول یک استغفرالله توی دلم گفتم و بعد یه بسم‌الله و بعد تخت را دور زدم و رفتم بالای سر پیرمرد. سرم را نزدیک گوشش کردم و گفتم:
«حاجی می‌دونستی این بیمارستان پر از دختر دم بخته؟»
مردمک چشمش چرخید سمت صدایم. شروع خوبی بود. ادامه دادم: «بی رودرواسی اگه کسی رو پسند کردی بگو خودم با داداشش صحبت می‌کنم»
اخمش باز شد. ادامه دادم: «شما ماشاءالله هم جوونی هم خوش‌تیپ، باید از خداشونم باشه! فقط زود خوب شو تا بریم خواستگاری»
از خنده به سرفه افتاد و تا آخرین قاشق سوپش هی می‌خندید و با لهجه غلیظ قمی می‌گفت: «شما آخوندا فقط به درد همین می‌خورین»
رفیقم راست می‌گفت. پیرمرد تخت 6 هم قلقی داشت.

✍️محمدجعفر خانی
🆔 @aghighfamily


https://www.instagram.com/p/B-zJPpngNNi/?igshid=pavc2tmk33kh
«اگر کسی نیامد»
پرستار گوشی تلفن ایستگاه سرپرستاری را سراند طرفم. روی کاغذ، اسم و فامیل مریض تخت شماره هشت و شماره موبایل را نوشت و گفت «مرخصه. با خانوادش تماس بگیرید فردا بیان دنبالش.»
هنوز سر شب بود اما کسی برنداشت. دوباره گرفتم. عجله داشتم برای دادن خبر خوش. اول همهمه بگوبخند و صدای تلویزیون به گوشم رسید و بعد صدای مرد. بی‌مقدمه بعد از سلام گفتم «از بیمارستانم و خوش‌خبرم». تا داد زد «از بیمارستان؟» صداها خوابید. گفتم «پدرتون فردا مرخصن!» جوابی نیامد. دو سه باری الو الو کردم. پچ‌پچ آدم‌های نزدیک مرد بالا گرفت. بریده‌بریده گفت «راستش من می‌ترسم. نمیام دنبالش» و قبل از قطع تلفن گفت «با برادرم تماس بگیرید»
پرستار انگشتش را گذاشت زیر تنها شماره‌ی دیگری که توی پرونده بود. سرش را به نشانه تأسف تکان داد و گفت «خیلی معمول نیست ولی چند مورد این‌جوری داشتیم» پرسیدم «اگه کسی نیاد؟» جواب داد «می‌فرستیم نقاهتگاهایی که براشون دست و پا کردن»
بسم‌الله گفتم و انگشتم را روی دکمه صفر فشار دادم. بوق سوم نخورده مردی با صدای گرفته جواب داد. از ترس پس زدن دوباره پیرمرد، شوق دفعه قبل توی کلامم نبود. همین بود که مرد دهانش را به گوشی چسباند و با تردید و خیلی بلند پرسید «واقعاً مرخصه؟ یعنی حال بابام خوبه آقا؟»
صدای تلویزیون قطع شد و زنی با تکرار «چی شده مجید؟» خودش را رساند نزدیک مرد. فوری جواب دادم «بله بله خوبه! خاطرتون جمع!» مکث مرد به گریه ختم شد و با هق‌هق گفت «آقاجون مرخصه خدایا شکرت». صدای شادی زن و بالا پریدن‌های یکی دو تا بچه که تکرار می‌کردند «بابایی بابایی» سکوت سنگین پشت خط را شکست.

✍️لیلا پارسافر
🆔 @aghighfamily


https://www.instagram.com/p/B-1wfTTgVOp/?igshid=26neajqqlw8b
«لباس آخر»
رقیه خانم زنی پنجاه‌ساله بود با صدوپنجاه کیلو وزن. یک‌نفره از پسِ کارهایش برنمی‌آمدیم. آن هم ما. چند دختر استخوانی که سنگین‌ترین چیزی که تا آن روز دست گرفته بودیم، یا کتاب هدایه و مبادی بود یا کتری آبجوش و قابلمهٔ غذای توی آشپزخانه.
برای جابجا کردنش هر سه نفرمان بسیج می‌شدیم. گاهی برای تعویض لباس، گاهی هم برای تعویض پوشک. بار اول که جمع شدیم بالای سرش، آن‌قدر نابلد بودیم که اگر کسی از بیرون ما را می‌دید، فکر می‌کرد سه تا خفت‌گیر هستیم که قصد جانش را کرده‌ایم. کافی بود یکی‌مان بزند زیر خنده که اوضاع بدتر هم بشود. از نگاهش می‌فهمیدم خجالت کشیده. لب‌هایش تکان می‌خورد و می‌شنیدم که آرام می‌گوید: «خیلی ببخشید»
نگاهش کردم و گفتم: «یه چی بگم رقیه خانوم؟»
با تعجب پرسید: «چی دخترم؟»
«مدیونی اگه بعدا برای دخترت تعریف کنی که سه تا بی‌عرضه کمک‌دستت بودن»
لبخند زد. چشم‌هایش تنگ شد و اشکی که گوشه چشمش اسیر شده بود سرازیر شد روی گونه‌اش.
خنده و شوخی‌هایمان باهم رفیق‌ترمان کرده بود. سلام اول شیفت را باید به رقیه خانم می‌دادم و بعد کار را شروع می‌کردم. توی یکی از همین سر زدن‌های اول صبحی مریض دیگری را جایش دیدم. گفتند تنفسش غیرطبیعی شده بود و منتقلش کرده بودند آی سی یو.
توی آی سی یو که لوله‌های ونتیلاتور را توی بینی‌اش دیدم ته دلم خالی شد. به روی خودم نیاوردم اما. من را که دید آرام دستم را گرفت و کشید سمت خودش. گوشم را بردم نزدیک دهانش. لب‌هایش را به‌زحمت تکان داد و گفت: «لباسم»
تیم سه‌نفره‌مان را بسیج کردم. لباس نو تنش کردیم. موهایش را شانه کردم و بعد توی گوشش گفتم: «چه دلبری شدی تو این صورتیا» هنوز لبخند روی لب‌هایش بود که انگشت‌هایم را از گره دستش کشیدم بیرون و گفتم: «میرم برای دستای خوشگلت کرم بیارم»
رفت و برگشتم چند دقیقه بیشتر طول نکشید. دور تختش شلوغ شده بود. نزدیک درهای شیشه‌ای آی سی یو پاهایم میخ شد به زمین.
کسی داد زد: «تخت هفت، کد ۹۹» رقیه خانم را می‌گفت که منتظر مانده بود با لباس‌های پاک از دنیا برود.
تیم سه‌نفره را برای آخرین بار بسیج کردم. برای کاور. هیچ‌کس توی بیمارستان بلد نبود مثل ما کارهای رقیه خانم را انجام بدهد.

✍️وجیهه غلامحسین‌زاده
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B-4ROHCA41x/?igshid=edo5irdobx8u
«پای درس استاد»
کاور سیاه جنازه، اولین صحنه‌ای است که با ورود به بخش، می‌بینم. یکی از نیروهای خدمات سر تخت را می‌چرخاند طرف آسانسور، سلام می‌کند و با اشاره به جنازه می‌گوید: «حاج‌آقا شرمنده، ضدعفونی کردن اتاق 22 دست شما رو می‌بوسه!»
روتختی و هر چه روی میز و تخت مرحوم است را جا می‌دهم توی مشمای بزرگ سیاهی که از مسئول خدمات گرفته‌ام. پایه‌های تخت و پایه سرم را ضدعفونی می‌کنم و بعد از تعویض دستکش‌ها، ملحفه تمیز را می‌کشم روی تخت تا برای مریض جدید آماده شود.
سرک می‌کشم توی اتاق کناری. سه تا از چهار تخت خالی‌اند و آن یکی سهم پیرمردی است نحیف. به پشت دراز کشیده و صورتش را چرخانده طرف آسمانی که از پنجره باز اتاق پیداست. بی سروصدا می‌نشینم روی صندلیِ نزدیک در و سرم را تکیه می‌دهم به دیوار. خس‌خس سینه‌اش تنها صدای اتاق است تا وقتی که دو دستش را می‌برد بالا و می‌گوید «الهی شکر»
هر چند بار نفس کشیدنش ختم می‌شود به بالا بردن دست‌های لاغر و لرزانی که به یکی‌اش سرم وصل است. اندازه گفتن یک «الهی شکر» بالا نگهشان می‌دارد. انگار همین‌قدر کافی است تا پیمانه‌اش را پر کنند. دست‌هایش را می‌آورد پایین و باز اتاق را توی خس‌خس سینه‌اش غرق می‌کند. چشم از پیرمرد برنمی‌دارم. انگار نشسته‌ام توی مسجد اعظم و آیت الله جوادی آملی با همان لحن همیشگی‌اش دارد بندبند مناجات‌الشاکرین امام سجاد علیه‌السلام را تفسیر می‌کند.

✍️لیلا پارسافر
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B-619CogAz2/?igshid=1amhwhbz4mfnk
«قناری»
غروب که برگشتم خانه، معصومه نشسته بود زیر میز ناهارخوری و گریه می‌کرد. عادتش بود. از وقتی شیرین مرده بود، وقتی از چیزی ناراحت می‌شد، می‌رفت زیر میز گریه می‌کرد. می‌گفت: «مامان منو گم می‌کرد اینجا دنبالم می‌گشت»
نشستم زیر میز. کنارش. گفتم «چی شده؟»
گفت: «قناری‌ها»
از جا پریدم. سرم کوبیده شد به میز و برق از چشم‌هام پرید. مثل آن شب که پشت فرمان خوابم برده ‌بود و ماشین را کوبیده‌ بودم به درخت.
دویدم سمت بالکن و در قفس را باز کردم. یادم رفته بود ظرف آب قناری‌ها را پر کنم. یادگاری‌های شیرین از تشنگی جان داده بودند.
زبانم بند آمد و سینه‌ام سنگین شد. حال شبی را داشتم که وسط جادهٔ مه‌گرفته، باید قبول می‌کردم شیرین را از دست داده‌ام.
شب رفتم بیمارستان. مسئول اعزام جهادی گفت: «مگه شیفت صبح نیومدی؟ امشب ظرفیت تکمیله»
مچش را مثل طنابی که مرا از افتادن در پرتگاه نجات می‌داد، توی دستم فشار دادم و گفتم: «اگه نذاری برم تو، همین امشب از غصه می‌میرم»
نگاهم کرد؛ از آن نگاه‌ها که توی این دو سالِ بعد از شیرین، هزار بار مثلش را دیده‌ام. یک‌جورهایی ترسید. مچش را از دستم بیرون کشید و گفت: «برو اونجا لباسات رو عوض کن و بپرس باید چیکار کنی»
یک ساعت بعد، مثل کسی که توی هزارتویی بی‌پایان سرگردان شده، داشتم توی راهروها با پارچ آب راه می‌رفتم و برای مریض‌هایی که تند تند گلویشان خشک می‌شد آب می‌بردم.

✍️علی علیزاده
🆔 @aghighfamily


https://www.instagram.com/p/B-9aoQjAlLR/?igshid=5yo0sw0btcyh
«گرای قبله»
قبله در بخش ما می‌شود سمت پنجره. از بیشتر اتاق‌ها، نمازخانه راحت پیداست. آن‌طرف حیاط، مثل مردی که دلش گرفته، پشت درخت‌ها کز کرده. انگار رفته آنجا خلوت کند.
نشسته‌ام بالاسر پیرمردی که جای سید نصیر را گرفته. از وقتی درازکش روی برانکارد آمد، خواب بوده تا همین حالا. شاید هم بی‌هوش است. نمی‌دانم. به ساعت بزرگ ایستگاه پرستاری نگاه می‌کنم. چشم‌هام دور را خوب نمی‌بیند. تنگ‌ترشان می‌کنم. باز خوانده نمی‌شود. چند ساعت است که پیرمرد چشم باز نکرده؟
گوشی‌ام اذان می‌گوید. اذان نماز عصر. مدتی است نمازهایم را جدا می‌خوانم. ظهر را آفتاب که وسط آسمان است، و عصر را سه چهار ساعت دیرتر، وقت فضیلت عصر. امروز اما نه ظهر را خوانده‌ام نه عصر را.
اولِ اذان مشغول جابجا کردن پیرمرد بودم. بعدش فکر اینکه خودم را از روپوش آبی بیرون بکشم، کلاه و کاور شیشه‌ای و دست‌کش و ماسک را یکی‌یکی با احتیاط دربیاورم، وضو بگیرم و بعد یکی‌یکی با احتیاط بپوشم‌شان، قانعم کرد که خدا هم راضی نیست به این‌همه سختی کشیدن. شیفتم قبل از غروب تمام می‌شد و می‌توانستم توی خانه با خیال راحت بخوانم. هم ظهر را، هم عصر را.
تا جیب شلوارم را پیدا کنم و صدای اذان عصرِ گوشی‌ام را قطع کنم، مؤذن‌زاده «حی علی الصلاة» را با فریاد سر داده. پیرمرد، چشم‌هاش بعد از سه ساعت و نیم باز می‌شود. دستش را می‌آورد بالا. بی‌اختیار به سمتش خیز برمی‌دارم و پشتی تخت را بالا می‌دهم تا حالِ نشسته به خودش بگیرد. دست راستش را کمی بالا می‌آورد. منتظرم شکایتِ بدخوابی‌اش را بکند. اما چند لحظه بعد بی‌مقدمه سرش را می‌چرخاند سمتم و می‌گوید:
«قبله کدوم وره؟ می‌خوام وضو بگیرم نماز بخونم»
به پنجره نگاه می‌کنم. نمازخانه هنوز پشت درخت‌ها مخفی شده.

✍️حسین سلیمانی
🆔 @aghighfamily



https://www.instagram.com/p/B_AKXytAtNp/?igshid=1nd8ynmqti0bm
«ترشحات خطرناک»
ضدعفونی تخت مریضِ فوت‌شده، تازه تمام شده بود که یاشار دو سه قدم به من نزدیک‌تر شد. نیروی خدماتی بیمارستان بود و کارمان را با او هماهنگ می‌کردیم. کمی این پا و آن پا کرد و با صدایی تودماغی گفت «داداش! بی‌زحمت دستگاه تنفسش رو شما بشور»
گفتم چشم و نگاهی به شیلنگ‌های آویزان ونتیلاتور انداختم. هنوز دستم به شیلنگ‌ها نرسیده بود که یاشار وسط اتاق پا سست کرد «داداش! صبر کن برات عینک و آستین بیارم! ترشحاتش خطرناکه.»
خانم پرستار سرنگی را خالی کرد توی سرم مریض. از تخت فاصله گرفت و رو به یاشار صدایش را بالا برد «چرا این بنده خدا؟ مگه نه تا نیم ساعت قبل مریض کرونایی تو این لوله‌ها نفس کشیده؟»
راه افتاد طرف تخت دیگری و ادامه داد «درسته برای خدا اومدن تو دل خطر، ولی شماهام مراعاتشون کنید دیگه.»
یاشار نشسته بود پایین تخت کناری و داشت پیچ کیسه ادرار مریض را باز می‌کرد. دستپاچه نیم‌خیز شد. از لبه تخت سرک کشید و همان‌طور که بلند می‌شد بریده‌بریده گفت «خانم پرستار! من و شما چندماهه حقوق نگرفتیم؟ فرقمون با این طلبه‌ها چیه؟» عرق پیشانی‌اش را گرفت و گلویش را صاف کرد «اگه کار اونا جهادیه، کار ما هم جهادیه دیگه!»
پرستار مهلت نداد برای ختم قائله دهان باز کنم. شانه بالا انداخت و بلندتر از قبل گفت «چه مقایسه‌ایه؟ بالاخره که حقوقمونو میدن، نمیدن؟»
بعد هم با دستگاه فشارخون رفت سروقت بیمار تخت بعدی. آستین مریض را بالا کشید و زیر لب غر زد «به‌هرحال خدا رو خوش نمیاد! هر کی یه وظیفه‌ای داره!»
رفتم سروقت یاشار. دست دراز کردم برای گرفتن گالن ادرار و پرسیدم «داداش کی عینک و آستینا رو میاری؟»
سکوت یاشار خیلی طولانی نشد. دست گذاشت روی شانه‌ام و گفت «داداش! شرمنده، خانم پرستار راست میگه! شما لازم نیست زحمت بکشی، وظیفه خودم رو خودم انجام میدم»

✍️لیلا پارسافر
🆔 @aghighfamily


https://www.instagram.com/p/B_ClA8Th3ON/?igshid=zzqa6gkkikfp
Forwarded from TAHAFAMILY.IR
🔰 #مهمانی_خدا
▫️ برنامه‌های #خانواده_عقیق در #رمضان کرونایی

رمضان، این ماه مهمانی خدا هم آمد و #کرونا هنوز سایه‌اش سنگینی می‌کند. توفیق حضور در مکان‌های مقدس از ما گرفته شده، توفیق تجمع زیر گنبدهای فیروزه‌ای #مساجد و #امام‌زادگان و گنبدهای طلایی حرم‌های مقدس. بی‌شک این نیز آزمایشی است از سوی #خدا و بی‌شک این رمضان نیز مثل همه رمضان‌های مانده در ذهن تاریخ فرصت است برای تفکر، برای عبادت و برای انس بیشتر با #دعا و #مناجات و کتاب خدا #قرآن. کتاب مقدس خدا از ما گرفته نشده و هنوز می‌توانیم چشم‌ها و دل‌هایمان را گره بزنیم به آیه‌هایش. تهدیدها برای ما فرصت است و در این روزهای همزمان شده‌ی کرونا با میهمانی خدا می‌خواهیم دعوتتان کنیم به فرصت حضور بر سر سفره‌ی قرآن و خاندان رسالت(علیهم‌السلام).

امید که خدایمان رهایی بخشد ما و همه مردم دنیا را از این بلا و امتحان.

جهت کسب اطلاعات بیشتر به صفحه‌ی ویژه‌ی مهمانی خدا به نشانی ذیل مراجعه کنید:
🌐 www.AghighFamily.com/RAMAZAN

🌌 خانواده طه
⬅️ بهترین‌ها برای شما
🔻
🌱 @TahaFamily_ir
Forwarded from TAHAFAMILY.IR
🔰 #طرح_تبلیغی_طه

امسال به دلیل شیوع بیماری #کرونا #تبلیغ سنتی در ماه مبارک #رمضان انجام نمی‌شود یا اگر انجام شود به شکلی کاملا محدود است. لذا #خانواده_عقیق در قالب طرح تبلیغی #طه به ۱۱۴ نفر از #مبلغان، #قرآنیان و #فعالان_فضای_مجازی #انقلاب_اسلامی خدمات هنری –رسانه‌ای ارائه می‌نماید تا بتوانند از طریق #فضای_مجازی به #تبلیغ #معارف_دین بپردازند. این خدمات به صورت کاملا #داوطلبانه و #رایگان است.

◾️ خواهشمند است جهت #ثبت_نام در این طرح و کسب اطلاعات بیشتر به صفحه ویژه طرح مهمانی خدا مراجعه نمایید.

▫️ شما مخاطبین محترم جهت دریافت محتواهای تولید شده و مناسب استفاده در فضای مجازی می‌توانید به سایت ذیل مراجعه فرمائید. این محتواها اختصاص به آن ۱۱۴ نفر نداشته و همه فعالان فرهنگی می‌توانند از آن‌ها استفاده نمایند.

🔻 صفحه ویژه طرح مهمانی خدا:
🌐 www.AghighFamily.com/RAMAZAN

🌌 خانواده طه
⬅️ بهترین‌ها برای شما
🔻
🌱 @TahaFamily_ir
Forwarded from TAHAFAMILY.IR
بسته طرح تبلیغی طه.pdf
7.7 MB
#طرح_تبلیغی_طه
[پیشنهادهایی برای #تبلیغ در رمضان کرونایی]

ماه رمضان که بهار قرآن است، بهار تبلیغ هم هست؛ اما هوای بهار امسال کمی ابری همراه با بارش‌های پراکنده و رگبار و رعدوبرق است. کرونا امسال تهدیدی جدی است برای تبلیغ‌های سنتی و جمع‌های مسجدی و منبرهای معنوی؛ اما برای طلبه‌ها، کار نشد ندارد. می‌خواهیم این تهدید را تبدیل کنیم به یک فرصت استثنایی.

بسته‌ #روشنا
این بسته شامل چهل اقدام پیشنهادی به مبلغان، قرآنیان و فعالان فضای مجازی است.

🔻 صفحه ویژه طرح مهمانی خدا جهت اطلاع از سایر برنامه‌ها:
🌐 www.AghighFamily.com/RAMAZAN

🌌 خانواده طه
⬅️ بهترین‌ها برای شما
🔻
🌱 @TahaFamily_ir
◾️ t.me/joinchat/AAAAAFB1a2lWz4iU0t-k4A
«لایو»
باران می‌آمد. نشسته بودم روی یکی از نیمکت‌های توی حیاط بیمارستان. به آسمان نگاه کردم. ماه زیر دست و پای ابرها، مثل مهتابی خراب اتاق صد و هفده روشن و خاموش می‌شد.
توی استوری نوشتم: «روضهٔ مجازی تا چند دقیقهٔ دیگر»
نور آبی و قرمز آمبولانس‌ها تند‌تند جای‌شان روی صورتم عوض می‌شد. یکی از مریض‌ها از پشت شیشهٔ اتاقش توی طبقهٔ سوم برایم دست تکان داد. لبخند زدم و با خجالت برایش دست تکان دادم. باران تندتر شده بود. لایو را شروع کردم. رنگم پریده بود. مثل تمام وقت‌هایی که مامان مرا توی مهمانی‌های فامیلی گیر می‌انداخت تا برای بقیه سخنرانی کنم، نمی‌دانستم چه باید بگویم. شاید باید با چند بیت شعر شروع می‌کردم، اما همیشه توی حفظ‌کردن شعر ضعیف بودم. گفتم: «بعضی وقت‌ها به صدای گرفتهٔ زینب کبری فکر می‌کنم. وقتی تمام روز را در بازار شام سخنرانی کرده بود و باید آخر شب بچه‌ها را آرام می‌کرد»
یکی دو نفر وارد لایو شدند. حالا حیاط بیمارستان خلوت‌تر شده بود. کیفیت دوربین پایین بود و من درست دیده نمی‌شدم. گفتم: «بعضی وقت‌ها، مثل امشب»
زیر باران خیس خیس شده بودم. «مثل امشب که با یکی از پرستارها حرف زدم و دیدم صدایش گرفته»
حالا سی نفر داشتند روضه‌ام را گوش می‌دادند. پاهایم را جمع کردم و سرم را گذاشتم روی زانویم و شروع کردم به زمزمه‌کردن: «عمه جانم... عمه جان مهربانم...»

✍️علی علیزاده
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_FJV8eAxp6/?igshid=z71qxtuwoetn
«رضایت رضا»
گوشی را دادم دستش گفتم: «ببین چقدر ثواب میکنن؟» تمام حرفم را از همین یک جمله خواند. نگاهش را از روی عکس برداشت و گفت: «تو به اندازه کافی ثواب جمع کردی، به شیش دنگ بهشتم قانع نیستی؟»
بعد رویش را برگرداند و همان‌طور که پشتش به من بود گوشی را بین زمین و هوا رها کرد. هنوز عکس زهرا باز بود وقتی که گوشی روی مبلِ سه نفره فرود آمد.
چند روز پیش زهرا گفت که می‌روند بهشت معصومه برای غسل و کفن اموات کرونایی. کارم شده بود این‌که فکر کنم مثل دختران توی عکس، لباس برزنتی زرد پوشیده‌ام، به‌سختی راه می‌روم، قطره‌های عرق روی بدنم لیز می‌خورد. آب می‌ریزم روی بدن، بوی سدر و کافور می‌پیچید توی بینی‌ام و با انگشت‌هایم گره کفن را محکم می‌کنم.
احتمال می‌دادم رضا رضایت ندهد، اما نه که با یک جمله، فرصت حرف زدن را هم بگیرد. نمی‌خواستم به این سادگی پرونده بسته شود. پشت سرش رفتم و سرم را از چارچوب در تو بردم: «باشه قبول، اما بهم بدهکار شدی آقا»
گره ابروهایش می‌گفت منظورم را نفهمیده. گفتم: «رضایت سوریه را گرفتی اما رضایت بهشت معصومه را ندادی، بمونه طلبت»
جمله آخر، صدایم شروع کرد به لرزیدن اما نباید بغضم می‌شکست. نشکست، آنجا جلوی رضا نشکست. کمی بعد توی آشپزخانه بودم که زورم تمام شد و کم آوردم.
صدای گریه‌ام را شنیده بود یا نه، چند ساعت بعدش روی مبل سه نفره نشسته بودم که پیامک داد: «می‌دونی باید کجا ثبت‌نام کنیم؟»

✍️وجیهه غلامحسین زاده
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_HvW3XAhey/?igshid=14vkhq0b67loy
«قبولی سفر»
شیفتم تمام شده. زیر سایهٔ درختی روبه‌روی در بیمارستان ایستاده‌ام. اسنپ این روزها سخت گیر می‌آید. سر توی گوشی، منتظرم راننده‌ای پیدا شود و سفرم را قبول کند. کمی آن‌طرف‌تر صدای زنی را می‌شنوم. روبه‌رویش پسر جوانی است که سرش را پایین انداخته و به چشمان زن نگاه نمی‌کند. زن که هنوز به چهل نرسیده، بی‌وقفه قربان صدقه‌اش می‌رود و دعایش می‌کند.
توی حال خودشان نیستند انگار. عشقش اشک می‌شود و روی مژه‌هایش سر می‌خورد. کنجکاو شده‌ام. پشت لب پسر تازه سبز شده. لاغر و استخوانی است. هیکلش بین نوجوانی و مردانگی گیرکرده. عمامه مشکی با چین‌های منظم روی سرش پیچیده و مدام گوشه لباده را بالا و پایین می‌کند. شرم دارد یا نگاه عابران معذبش کرده نمی‌دانم. چند قدمی به سمتشان می‌روم که صدا را بهتر بشنوم. آخرسر جوان گوشهٔ چادر زن را می‌بوسد و می‌گوید: «حلالم کن» و وارد بیمارستان می‌شود.
جا می‌خورم. صدای زن بلند می‌شود: «سیدحسن! مادر مراقب خودت باش.»
گوشی‌ام می‌لرزد. راننده‌ای سفرم را قبول کرده.


✍️فاطمه محمدی
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_KTEWNAzWJ/?igshid=uedlngjnsnla
«فهرست»
یک کیسه پرتقال و سیب. دفترچه تأمین اجتماعی. سه عدد کارت بانکی. لباس‌زیر. صندل. یک دست پیراهن و شلوار. یک کیسه دارو. کیف پول با دویست و دوازده هزار تومان وجه نقد.
این آخرین دارایی‌هایش بود. پول و لباس را می‌دانستم بین ورثه تقسیم می‌شود، اما هر چه فکر کردم حکم پرتقال و سیب را یادم نیامد. مشکل از من نبود. کتاب ارث را هفت سال پیش، نوزده شده بودم. مشکل این بود که قرن ده هجری، وقتی شهید ثانی حاشیه می‌نوشته بر لمعه، حکم پرتقالِ باقی‌مانده از میت برای کسی مسئله نبوده.
اسمم را زیر برگه نوشتم و امضا کردم. هر چه بود را گذاشتم توی کیسه زرد و رویش با ماژیک قرمز نوشتم: «وسایل شخصی مرحوم حمید بساوند، فرزند ملک، شصت‌وپنج‌ساله، متولد قم»
و فاتحه‌ای خواندم بالای سرش.
عموناصر را از اتاق بغل صدا زدم و گفتم: «انجام شد. باید چه‌کارش کنم؟»
ریش‌سفید خدماتی‌های بخش بود. یا شاید تمام طبقه‌ها و تمام بیمارستان. دستش را برد لای موهایِ کم‌پشتِ سفیدش و گفت: «در کیسه رو نبستی که»
«نمی‌خواید چک کنید چیزی کم نباشه؟»
«مگه همه رو دقیق فهرست نکردی؟»
«چرا. ولی کسی بالاسرم نبود. می‌تونستم مثلاً یه چیزی رو ثبت نکنم و برش دارم واسه خودم»
پرسید: «مگه نگفتی طلبه‌ای؟»
«چرا»
دست گذاشت روی شانه‌ام و با لبخند گفت: «پس در کیسه رو ببند، برو پایین تحویل نگهبانی بده و زود برگرد که کلی کار داریم حاج‌آقا!»

✍️مهدی شریفی
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_M8qq6gSpS/?igshid=1vkljrdbxxmr7
«اتاق انتظار»
پرستار توی تاریک‌روشنای اتاق، سرم مریض‌ها را چک کرد و آمد سروقت من. سرش را نزدیک آورد و گفت «وضعیت اینجا خوبه. به اتاق‌های دیگه هم سر بزنید»
چشمی گفتم و راه افتادم توی راهروی نیمه‌تاریک بخش. بیشتر بیمارها خواب بودند؛ اما بخش، دقیقه‌ای از صدای سرفه و ناله‌شان خالی نبود. ساعت یک نیمه‌شب بود که داشتم سرک می‌کشیدم توی اتاق‌ها. خوب گوش می‌خواباندی از یکی دو تا اتاق هم نجوا و زمزمه دعا می‌آمد.
اشتباه نمی‌کردم. صدا از اتاق 12 بود و مریض تخت آخر داشت خُرخُر می‌کرد و دست‌وپا می‌زد. فاصلهٔ در اتاق تا تختش را دویدم. صورتش کبود شده بود و نفسش بالا نمی‌آمد. با فریاد «کمک کمک» خیز برداشتم طرف ایستگاه سرپرستاری.
عمرش به دنیا بود و با یکی دو تا آمپول و ماساژ قفسه سینه، راه نفسش باز شد و رنگ صورتش برگشت. به پرستارها گفتم «فعلاً همین‌جا می‌مونم». صندلی را پیش کشیدم و نشستم توی زاویه دید مریض که هنوز وحشت خفگی توی چشم‌هایش دودو می‌زد.
از ماجرای چند دقیقه قبل تپش قلبم عادی نشده بود که دو تخت آن‌طرف‌تر، دستی توی هوا تکان خورد. رفتم کنارش. پیرمرد چشم‌هایش را دوخت به من. گوشی رنگ و رو رفته کوچکی را جلو آورد و شمرده شمرده گفت «باباجان ببین برق داره؟ دو سه روزه بچه‌هام زنگ نزدن» با سرفه‌ای راه گلویش را باز کرد و ادامه داد «میگم نکنه خاموش شده»
گوشی روشن بود و صدایش روی بلندترین درجه؛ بدون حتی یک تماس ازدست‌رفته.

✍️لیلا پارسافر
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_PjQJHA_1y/?igshid=u7e3tvhwy2re
«لحظه‌ای که ترسیدم»
تابه‌حال از نزدیک میت ندیده بودم. توی تمام 27 سالِ عمرم، مثل همهٔ آدم‌ها فکر می‌کردم از آدمِ مرده باید ترسید؛ اما آن لحظه که اولین میت با کاور بیمارستان آمد توی غسال‌خانه نترسیدم. شاید چون عضو گروه جهادی بودم. یا شاید به خاطر غمی بود که توی صورتش دیده بودم. دلم می‌خواست سنگ تمام بگذارم. انگار عزیزترین کس خودم روی سنگ غسال‌خانه خوابیده.
محلول و تی را برداشتم تا میزی را که میت روی آن کفن می‌شد ضدعفونی کنم. میز استیل را که خوب تمیز کنی، مثل آینه برق می‌افتد. برق افتاد. لحظه‌ای که ترس تمام تنم را لرزاند همان‌جا بود که میز، زیر دستم آینه شده بود و من خودم را رویش دیدم. دلم بود که به حرف آمد: «نفر بعدی تویی. آماده‌باش»
از آن طرف سالن صدا زدند: «کفن رو پهن کن. غسلش تمومه»
میت را آوردند. سه‌نفری بلندش کردیم و گذاشتیمش روی پارچه سفید.
رسم این بود که بعد از تمام شدن کار با صلوات بدرقه‌اش کنیم. بدرقه‌اش کردیم.
میز خالی شد و دوباره من ماندم و انعکاس چهره‌ام روی میز استیل.

✍️راضیه رضایی
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_SBqRXAaZq/?igshid=qr5vrplvmkbq
«هفت صبح فردا»
«اصلا باورم نمی‌شه»
باورش کنم یا نه، کرونا به ایران آمده و معلوم نیست تا کی ماندنی است. این توییت حرفی برای گفتن ندارد. پاکش می‌کنم. به‌جایش می‌نویسم:
«خیلی دلم گرفته»
این هم نه. دلِ گرفتهٔ من یکی‌ست شبیه هزار دلِ‌ِ گرفتهٔ دیگر. پاک می‌کنم.
«به نظرتون ته این ماجرا چی می‌شه؟»
پاک می‌کنم.
«ای کاش دکتر یا پرستار بودم»
این جمله یعنی تماشاکردن بحران از بیرون. این را نمی‌خواهم. پاکش می‌کنم.
چند دقیقه خیره به صفحهٔ گوشی می‌مانم و بعد می‌نویسم:
«راهی سراغ دارید که یه طلبه بتونه به کادر درمان کمک کنه؟»
همین را توییت می‌کنم.
هنوز کسی چیزی ننوشته که پیام بعدی را توییت می‌کنم:
«جاروکردن و نظافت بلدم، قهوه‌های خوبی درست می‌کنم، اپراتور تلفن و کامپیوتر هم می‌تونم باشم»
یک ساعت بعد کسی در دایرکت پیام می‌دهد. یک اسم و شماره تلفن. زنگ می‌زنم. مردی که آن‌طرف خط است می‌گوید:
«سلام حاجی. فردا هفت صبح نمازخونه بیمارستان فرقانی می‌بینمت»

✍️ابوزهرا
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_UuYKLgz6q/?igshid=swxest4io9ao