خانواده عقیق
204 subscribers
188 photos
87 videos
11 files
154 links
خانوادهٔ ما،
برخی فعالیت‌ها و کاراش
و تلاشمون برای کار تمیز فرهنگی :)
اينجا تو جريان برخی برنامه‌هاى ما قرار می‌گیرید.

ارتباط:
@vaji_gh

قم، خیابان شهداء (صفائیه) کوچه ۲۶، کوچه زینعلی، پلاک ۸
025-3784-8919
Download Telegram
«اصحاب المیمنه»
توی راهرو وسط آن بلبشو داشتم جزء بیست‌وهفتم را مرور می‌کردم. هر کس رد می‌شد یکی از آن نگاه‌های «باشه تو خوبی»‌اش را پرت می‌کرد توی صورتم. سورهٔ الرحمن را تازه تمام کرده بودم که یکی از پرستارها از اتاق سیزده بیرون آمد و گفت «برو به تخت بیست‌وپنج بگو آروم بگیره»
قرآن را بستم و رفتم تو. بسته بودندش به تخت. چهل سال را داشت. سرم را بهش وصل کرده بودند. یکسره زور می‌زد خودش را آزاد کند. رفتم جلو و گفتم «چرا این‌جوری می‌کنی با خودت؟» چشم‌های اشک‌آلودش را بست و گفت «نمی‌تونم. از سرم بدم میاد». گفتم «منم بدم میاد»
سبیلش خیس‌خیس شده بود. گفت «آبروم رفت. همه گریه‌م رو دیدن». گفتم «عیب نداره حاجی». چیزی نگفت. فقط میلهٔ تخت را توی دستش فشار داد. بدتر از این نمی‌توانستم دلداری بدهم.
دست‌هایم را توی هم گره زدم. گفت: «اون چیه توی دستت؟» مثل راهب‌ها گفتم «کتاب خدا». نگاهم کرد. از همان نگاه‌های توی راهرویی. به اضافهٔ نگاه کسی که نمی‌فهمید چرا کسی باید به جای قرآن، بگوید «کتاب خدا».
گفتم «برات قرآن بخونم؟» گفت «یعنی دارم می‌میرم؟» بلند خندیدم. نخندید. خنده‌ام ماسید. گفتم «نه حاجی. قرار نیست بمیری». گفت «بخون»
شروع کردم به خواندن سورهٔ واقعه. هنوز چند آیه بیشتر نخوانده بودم که مچم را چسبید. ترسیدم. گفتم «چی شده حاجی؟» گفت: «فاصحاب المیمنة ما اصحاب المیمنة» را جا انداختی.


✍️ علی علیزاده
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_upGEcg26n/?igshid=yzk365eiafh5
«فرار»
نرگس در یخچال را می‌بندد و می‌گوید «برای یکی دو وعده غذا پختم برای بقیه‌ش خودت یه فکری بکن» دوباره دورتادور خانه را ورانداز می‌کند و می‌گوید «گلدونا رو یادت نره». عامدانه نیم‌رخ ایستاده و نگاهش را وقت گفتن این حرف‌ها از من می‌دزدد. نمی‌خواهد صورت درهمش را ببینم.
می‌گویم «ماجرای کرونا تو قم جدیه! برای دو سه هفته وسیله بردار. عروسک اسما رو یادت نره» نگاهش را از اسما که توی حیاط دارد برای دختر صاحب‌خانه دست تکان می‌دهد می‌گیرد و چادرش را روی سرش می‌اندازد. حتی وقتی از زیر قرآن ردشان می‌کنم نگاهم نمی‌کند. سرسنگین خداحافظی می‌کند و می‌نشیند توی ماشین برادرش که قرار است ببردشان شهرستان. اسما از پشت شیشه ماشین برایم دست تکان می‌دهد.
نگاه سنگین و پر از ملامت نرگس هنوز توی خانه است. واقعاً نگرانش بودم ولی بارداری و دیابتش را بهانه کردم که بیشتر از این نشود آینه دق. گفتم برود تا با هر خبری از حضور جهادیِ طلبه‌ها توی بیمارستان‌ها، اخمش نرود توی هم. گفتم تا عادی شدن اوضاع، شهر پدری‌اش بماند تا راه‌به‌راه زیر گوشم اسم دوست و رفیق‌هایم را تکرار نکند و با افسوس نگوید «خوش به حالشون!». گفتم برود تا من با خیال راحت بروم سروقت جمع‌وجور کردن فصل آخر پایان‌نامه‌ام.

✍️ لیلا پارسافر
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_xCC7bASqp/?igshid=1m9gbtxh7slfh
«بیداری»
من یک‌طرف مزار شهید گمنام نشسته‌ام، عقیل آن‌طرف. شب‌های اول بستری شدنش توی بیمارستان، به من و باقی جهادی‌ها روی خوش نشان نمی‌داد. با باقی‌مانده گلاب توی شیار کلمه گمنام بازی می‌کند. می‌گوید «هر وقت برنامهٔ رنگ‌آمیزی مزار شهدا رو داشتین، خبرم کنین». سرش را بلند نمی‌کند برای گرفتن جواب. رنگ‌فروشی دارد توی قم.
بی‌صدا نگاهش می‌کنم. اگر قطره اشک گوشه چشم‌هایش بیفتد، شاید لب باز کند. دیشب پشت تلفن گفت «حرف‌های مهمی دارم! کجا بیام ببینمت؟»
وقتی خبردار شد من هم کرونا گرفته‌ام، رابطه‌مان از مراقب و بیمار، شد رابطه دو تا رفیق. وقتی فهمید بعد از بهبودی، دوباره برای خدمت جهادی برگشته‌ام بیمارستان، اول اسمم یک داداش اضافه کرد.
«داداش! راستش اون‌شبی که پای تلفن گفتی دوباره برگشتی بیمارستان، انگار از خواب بیدارم کرده‌باشن! بعد از خداحافظی بی‌معطلی وضو گرفتم.» عقیل حالا نگاهش را از سنگ مزار شهید گمنام گرفته بود. اشک تا چانه‌اش رسیده بود و لب‌هایش می‌لرزید «خانومم باور نمی‌کرد بعد از چند سال دوباره دارم نماز می‌خونم».


✍️ لیلا پارسافر
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_zl9xYggpG/?igshid=l1dt2c7tebdv
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸هزار و شصت و هشتمین سال...
- ۱۷ رمضان، سالروز تاسیس مسجد مقدس جمکران

🆔 @aghighfamily
«پشت جعبه‌های ماسک»
نیروهای بیمارستان را که تقسیم کردند، انبار سهم من و مجتبی شد. دمغ شدم. از وقتی با خانمم خداحافظی کرده بودم، فاز خط‌مقدم و شهادت برداشته بودم و حالا خورده بود توی ذوقم. بین آن‌همه کار هیجان‌انگیز و خطرناک، من و مجتبی باید الکل‌ها و ماسک‌ها را بسته‌بندی می‌کردیم.
وارد انبار که شدیم به مجتبی گفتم «حالا من برای بچه‌های آینده‌م چی تعریف کنم؟»
مجتبی جعبهٔ ماسک‌ها را گذاشت توی دستم و گفت «اخلاص داشته باش!»
جعبه را گذاشتم روی زمین و صدایم را جوری که مسخره به نظر بیاید تغییر دادم و گفتم «مجتبی می‌شه استاد اخلاق من بشی؟»
سرش را به چپ و راست تکان داد و نشست پای‌کار. وسط کار من از نامزدم و این‌که قرار است خیلی زود بچه‌دار شویم، حرف می‌زدم. مجتبی خیلی کم واکنش نشان می‌داد. شاید حتی معذب هم بود. توی دلم گفتم «معلوم است از آن «ادایی» هاست!»
تند و تند هم ذکر می‌گفت. از یک‌جایی به بعد از حرف زدن خسته شدم و شروع کردم به پیامک دادن. خانمم توی پیامک قربان‌صدقهٔ شجاعتم می‌رفت و من این‌طرف توی انبار به این فکر می‌کردم که وقتی برگشتم، باید چه طور موضوع را به او بفهمانم. شاید بهتر باشد اصلا حرفی از انبار نزنم. کمی بعد همان‌جا کنار جعبه‌ها خوابم برد. بیدار که شدم خورشید رفته بود. چند ثانیه طول کشید تا یادم بیاید کجا هستم. مجتبی اما با همان قیافهٔ خشکش همچنان ذکرگویان داشت ماسک‌ها را بسته‌بندی می‌کرد.


✍️علی علیزاده
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_2mBiXA48I/?igshid=1t2li51cysek3
«سالگرد»
مادر نمی‌داند این روزها کجا می‌روم. وقت خداحافظی با لبخند می‌گویم: «شام امشب با منه‌ها. دامادت منتظره دست‌پخت منو بچشه!»
می‌خواهم قورمه‌سبزی درست کردنم را به رخ امیرعلی بکشم. یک میز عاشقانه، یک کادوی کوچک، با یک دسته‌گل قرمز و چند تا شمع سفید. سنگ تمام نیست،‌ اما برای غافلگیر کردنش در اولین سالگرد عقدمان، با مقدار وقتی که من دارم از هیچی بهتر است. گان و محافظ‌های زرد را تن می‌کنم و وارد سالن غسال‌خانه می‌شوم. امروز تعداد اموات کمی بیشتر است. دل‌شوره گرفته‌ام. نکند به‌موقع نرسم به خانه!
بندهای کفن آخرین میت را که می‌بندم،‌ ساعت از شش گذشته. هنوز نه گل‌فروشی رفته‌ام، نه کادو خریده‌ام و نه مقدمات شام را آماده کرده‌ام. تا برسم خانه فقط دو ساعت وقت دارم. قورمه‌سبزی هم دو‌ساعته نمی‌پزد.
توی رختکن چسب دستکش‌ها را با کلافگی باز می‌کنم. برنامه‌هایم جلوی چشمم در حال خراب شدن است. بهتر است همین‌جوری به امیرعلی پیام تبریک سالگرد بدهم و قید غافلگیر کردنش را بزنم. شاید همین‌که بفهمد به فکرش بوده‌ام کافی باشد.
در سالن را می‌کوبند و صدای مردانه‌ای می‌گوید: «میت خانم داریم. خواهرا بیان تحویل بگیرن»
دوباره دستکش را می‌پوشم و باعجله می‌روم بیرون از سالن. همه به‌جز یک نفر رفته‌اند. خبری از میت جدید نیست. ترس برم می‌دارد. کسی که توی سالن است آرام می‌آید طرفم. توی آن لباس‌ها، مرد و زن مشخص نیست، چه برسد به اینکه بتوانی قیافه‌ها را تشخیص بدهی. اما امیرعلی، لبخند و نگاهش از پشت شیلد زده بیرون. اول یک دسته‌گل قرمز سمتم می‌گیرد، بعد سرش را جلو می‌آورد و آرام می‌گوید: «سالگرد عقدمون مبارک خانوم جهادگر من».

✍️راضیه رضایی
🆔 @aghighfamily


https://www.instagram.com/p/B_49_bAgTmc/?igshid=13vw6oxmcdlhx
«گل‌گاوزبان»
فلاسکِ سبزِ توی دستش کاملاً از ریخت افتاده بود. با لهجه افغانستانی‌اش گفت: «می‌گن گل‌گاوزبان خوبه. می‌شه بدین بهش؟»
این‌جور وقت‌ها به یک دختر دوازده سیزده‌ساله چه باید گفت؟ سابقه این را داشتم که خبر شهدای فاطمیون را به خانواده‌هایشان برسانم، اما این که به دختری چشم‌انتظار بگویم پدر هفتادساله‌ات لب به غذا نمی‌زند، یا بگویم همین حالا سه‌طبقه بالاتر از جایی که تو ایستاده‌ای، روی تخت در حال جان‌دادن است، خیلی سخت‌تر از رساندن خبر شهادت بود.
پیرمرد حالش آن‌قدر خراب بود که حتی برای سرویس بهداشتی هم زیربغلش را می‌گرفتیم و جابجایش می‌کردیم. از بدحال‌ترین مریض‌هایی بود که در آن چند هفته دیده بودم. پرسیدم: «اسمت چیه دخترم؟»
خیلی نمی‌خورد جای پدرش باشم، ولی سریع جواب داد: «اعظم»
«اعظم خانم،‌ من این رو بهش می‌رسونم و مطمئن باش حتماً خوب میشه»
این اطمینان را از کجا آوردم؟ برای چه جای خدا تصمیم گرفتم؟ چرا امیدوارش کردم؟ کاش آن لحظه اعظم لبخند نزده بود و با خوشحالی از من تشکر نمی‌کرد. وقتی رفتم بالا، پیرمرد چشم‌هایش را بسته بود. آرام در گوشش گفتم: «اعظم آمده بود. برات گل‌گاوزبان آورده»
آن لحظه معجزه‌ای رخ نداد. فقط پیرمرد چشم‌هایش را باز کرد و دیدم که پر از اشک شده‌اند. با صدای خفه‌ای گفت: «بگو منو از اینجا ببره»
این آخرین جمله و تصویری است که از پیرمرد توی ذهنم مانده. بعد از آن تا یک هفته نتوانستم بروم بیمارستان. نه اسم و فامیلش یادم مانده بود، نه کسی از کادر بیمارستان نشانی‌های من را به یاد می‌آورد. حالا من مانده‌ام و امیدی که با اطمینان به اعظم داده‌ام. کاش پیرمرد زنده مانده باشد.

✍️ابوزهرا
🆔 @aghighfamily


https://www.instagram.com/p/CAGsOYAACJP/?igshid=1wzfmwru1a9pq
«رودربایستی»
اطرافیانم همه می‌دانند که اهلِ معاشرت نیستم. برای همین بین تدریس و تبلیغ و پژوهش، سومی را انتخاب کرده‌ام. بیمارستان هم اگر آمده‌ام برای نظافت و کارهای خدماتی‌ست. ترجیح می‌دهم کسی نداند طلبه‌ام تا نخواهد درد و دل کند، سؤال بپرسد و مشورت بگیرد. آن شب اما مسئول بخش گفت: «حاج‌آقا بی‌زحمت یه سر برو اتاق پنج، ببین کسی کاری نداشته باشه!»
باید هر چه می‌گویند گوش کنیم. وارد اتاق می‌شوم. برایم سخت است حال مریض‌ها را بپرسم. توی چارچوب در چند بار توی ذهنم مرور می‌کنم و می‌گویم: «سلام. اگه کسی کاری داره بنده در خدمتم!»
تنها چیزی که می‌شنوم یکی دو تا جواب سلام است. به‌جز یکی، همهٔ مریض‌ها پیرند. آن یکی که نوجوان است، نشسته روی تخت. خوب نگاهش می‌کنم. معلول ذهنی است. قاشق توی دست، آب دهانش آویزان شده و زل زده به ظرف دست‌نخوردهٔ غذایش.
همیشه از بچه‌ها فراری هستم. اگر من را به حرف بگیرد و خواسته‌های بچه‌گانه داشته باشد چه کنم؟ با خودم می‌گویم: «این هم بندهٔ خداست»
جلوتر می‌روم. یکی از پیرمردها می‌گوید: «پرستارا چند بار بهش گفتند شامتو بخور اما اصلاً انگار نه انگار»
پرستارها سرشان خیلی شلوغ است. فرصت نمی‌کنند نقش همراه بیمار را بازی کنند و غذا دهانشان بگذارند. من اینجا چه کار می‌کنم؟ می‌نشینم کنار پسر نوجوان و می‌گویم: «میخوای بهت غذا بدم؟»
پسرِ معلول فقط نگاه می‌کند. قاشق را از دستش می‌گیرم و آرام‌آرام غذا را می‌گذارم توی دهانش. آخرین قاشق مثل آمپول بی‌هوشی است. بی‌آنکه چیزی بگوید دراز می‌کشد و می‌خوابد.
وقتی می‌خواهم از اتاق بیرون بروم، مریض تخت بغلی می‌گوید: «حاج‌آقا! آدم کارای شماها رو که می‌بینه به زندگی امیدوار می‌شه»
نمی‌دانم در چنین موقعیتی باید چه بگویم. لبخند می‌زنم و توی دلم می‌گویم: «به خیر گذشت».

✍️محمدجعفر خانی
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/CAGsd6ZA3zI/?igshid=1nrn94gl7ll54
«ماشین‌حساب»
بقیه هرچقدر هم که اصرار می‌کردند، حق نداشتند همراهِ بیمارشان بمانند؛ این‌یکی اما فرق می‌کرد. پدرش به کما رفته بود، با کرونا. بهتر بود خودش بالای‌سر پدرش بماند.
تا رفتم توی اتاقشان، سرک کشید تا کارتم را بخواند. «همراهِ روان‌شناس»
پرسید: «حاج‌آقا چقد بهت می‌دن میای این‌جا؟»
سعی می‌کرد بی‌تفاوت باشد ولی لحنش طعنه و بدبینی و کنجکاوی را با هم منتقل می‌کرد.
لبخندم را کمی جمع کردم و گفتم: «چقد بدن می‌ارزه؟»
«هر شب میای؟»
«هر شب»
مثل حجره‌دارهای توی بازار، چندثانیه‌ای به سقف نگاه کرد، دستی گذاشت روی چانه‌اش و با لحنی نامطمئن گفت: «کمِ کمش ماهی پونزده میلیون رو می‌گیری حاجی!»
زیاد شنیده بودم دربارهٔ رزمنده‌هایی که می‌رفتند سوریه، می‌گفتند « اینا واسه جنگیدن پول می‌گیرن! همچینم هنر نکردن!» از این شباهت کمی خوشم آمد.
دید که ساکتم. گفت: «نگو که نمی‌دن حاج‌آقا! شماها توی مرکز مشاوره‌هاتون ساعتی صد تومن حق مشاوره می‌گیرین!»
نگاه کردم به سقف. به نقطه‌ای که چند لحظه قبل داشت فیش‌های خیالی من را حساب می‌کرد. بعد گفتم: «این ماشین‌حسابی که دستته، زیادی ساده‌ست. خیلی از گزینه‌ها رو نداره»

✍️پرستو علی عسکرنجاد
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/CAIPCMMgMCk/?igshid=1kdnsykdk0fxu
«گل قالی»
آن روز که پای سفره شام بودیم و خبر آمد پدربزرگمان فوت کرده، مادرم لقمه توی دهانش ماسید. چشم‌هاش رنگ گل‌های قرمز قالی شد و من برای اولین بار فهمیدم بی‌صدا هم می‌شود گریه کرد. شش سالم بود. تصویر من از واکنش آدم‌ها به خبر مرگ، همین تصویر شش‌سالگی‌ام از واکنش مادرم است.
جلوی ایستگاه پرستاری ماسک را کمی پایین داده‌ام و پرسیده‌ام: «خسته نباشید خانم! همراه مریم کوشکی آب‌میوه فرستاده براش. اتاق چند باید برم؟»
از سرپرستار جوان فقط چشم‌هاش پیداست. رنگ گل قالی‌ست. سرم را می‌اندازم پایین. غیر از او کسی توی ایستگاه پرستاری نیست. همه جمع‌اند توی اتاقی که چند لحظه پیش کد ۹۹ خورده.
تابلوی ثبت بیمارها را نگاه می‌کنم تا اتاق مریم کوشکی را پیدا کنم. دور است. چشم‌هام چند سالی هست دور را تار می‌بیند. احتمالاً باید بپرسم «خانم اتفاقی افتاده؟»
اما آب‌میوه به دست ایستاده‌ام جلوی پیشخوان پرستاری و گیر کرده‌ام بین دلداری‌دادن به پرستار جوان و مراعات ارتباط غیرضروری با نامحرم.
نکند بیمار کد خورده با او نسبتی دارد؟
شش سالم که بود، نتوانستم بروم مادرم را بغل کنم و دل‌داری‌اش بدهم. فقط تا اولین اشکی را که سر خورد دیدم، من هم چشم‌هام رنگ گل قالی شد، رفتم توی اتاقم و شروع کردم به بی‌صدا گریه کردن.
این خودخوریِ احساسی، بیست‌وپنج سال با من بزرگ‌شده و حالا چپ و راست را نگاه می‌کنم تا کسی را پیدا کنم و بفرستم به کمک پرستار جوان. دارد می‌لرزد و من را نمی‌بیند. نکند بیمار کد خورده پدرش باشد؟
چه‌کاری از من برمی‌آید؟
باید او را آرام کنم یا اتاق مریم کوشکی را پیدا کنم؟
دوباره چشم‌هام را روی تابلوی ثبت بیمارها تنگ می‌کنم. دور را تار می‌بینم. حالا تارتر هم شده. میدانم حالا چشم‌هام رنگ گل قالی است. گفته‌اند دستتان را نزنید به چشم‌هایتان. می‌روم روی پله‌های اضطراری، رو به روشنایی حرم می‌ایستم و بی‌صدا احساسم را می‌خورم. آب‌میوه مریم کوشکی هنوز توی دستم مانده.

✍️مهدی شریفی
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/CALOyyhARX5/?igshid=1brudndedslom
نشان هفت رنگ خانه ما :)

🆔 @aghighfamily
تازه از گردش روز عید قربان برگشته بودیم که بابا در را برایمان باز کرد و ما را دیده ندیده از همان بالای پله ها گفت: «دیدید مکه چه خبر شده؟» ما ندیده بودیم اما بابا بلافاصله با جمله بعدش خبردارمان کرد، «کلی آدم تو شلوغی خفه شدن» بابا متخصص بد رساندن خبرهای بد است و این بار شاهکار کرده بود، «کلی آدم خفه شدن» توی قرنی که آدمها دارند برای زندگی روی کُرات دیگر فکر می‌کنند بیشتر شبیه شوخی بود. یک شوخی بی‌مزه. بابا که گفت «کلی»، من توی ذهنم کلی را ساختم، یک عدد دو رقمی بین ۲۰ تا ۵۰، کمترش کلی نبود و بیشترش هم از کلی بیشتر، اما بعد که نشستم جلوی تلویزیون و تصاویر خیابان ۲۰۴ مکه را دیدم معنای «کلی» را فهمیدم. «کلی» زیاد است، آنقدر زیاد که توی تصویری که آدمها دارند روی همدیگر جان می‌دهند، تو هر چه تلاش کنی نمی‌توانی بشماریشان. توی مهرماه سال ۹۴ بود که من با همه جمعیت خیابان ۲۰۴ مکه نفسم تنگ شد، برای همه آنها که مفقود بودند گوشه ناخونهایم را جویدم، پا تکان دادم و انتظار کشیدم و برای داغ دل خانواده‌ #مهاجران گریه کردم.

https://www.instagram.com/p/CDO5utzp9K2/?igshid=dgz4ajgalfzo
⚫️ سال ۹۴ چند روز بعد از حادثه منا که غم بزرگ ملی کل کشور رو فرا گرفته بود، قراری گذاشته شد تا بچه‌های عقیق سهم خودشان را در زنده نگه داشتن این فاجعه تلخ ایفا کنند و مجموعه ۵ جلدی مهاجران شد حاصل این تلاش، در پنجمین سالگرد این فاجعه مصاحبه مهدی شریفی مدیر خانواده عقیق را در ادامه بخوانید:

🔻🔻🔻
yun.ir/nujkof
▪️دوست و همکار عزیزمان #سیدعلیرضا_حسنی

رفتن مادربزرگها مثل این است که یک سال بهار بیاید و باران نیاید... آن بهار، بهار نیست. جمع خانوادگی بی‌مادربزرگ هم یک جایش می‌لنگد.. حالا هم که مسافر بهشت است باور جای خالی‌اش آسان نیست.

ما را در غم خود شریک بدان و بدان که ما هم برای بارش بیشتر رحمت الهی بر روح بزرگ ایشان دعا می‌کنیم.
@Seyyedalirezahassani

#تسلیت
#خانواده_عقیق
@aghighfamily
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔰خبر آمد که کرونا به ایران هم رسیده. از قم هم شروع شده. ترس و اضطراب پیش از ویروس همه‌گیر شد و به خانه‌ها پا گذاشت...
.
درست همان ساعتها و لحظه‌هایی که همه سر در گم بودیم، نمی‌دانستیم چه کنیم و دائم از خودمان می‌پرسیدیم «چه میشود؟ » همان ساعتهایی که به کندی می‌گذشت و قرار بود در خانه بمانیم، بعضی‌ها تصمیم دیگری گرفتند...
این مجموعه روایت تجربه‌ی همان روزهای اول و همان بعضی‌هاست که به اسم گروه جهادی قم از مواجهه با تلخی‌ها، دردها و گاهی حتی شیرینی‌های کرونا دوری نکردند.

🔸🔸روایتی مستند و نقل واقعیت است که به قلم جمعی از داستان‌نویسان بازسازی شده🔸🔸


سفارش از طریق:

🔹 https://aghighfamily.com/product/qom-tab-kard/
▪️دوست و همکار عزیز، وجیهه غلامحسین‌زاده

پدرها همه عزیزند ولی پدربزرگ‌ها جای خاصی دارند در قلب و دل ما و وقتی می‌روند جای خالی‌شان جوری خودش را نشان می‌دهد که انگار جای یک چیز مهمی کم است، مثل این است که یک سال بهار بیاید و باران نیاید... آن بهار، بهار نیست. جمع خانوادگی بی‌پدربزرگ هم یک جایش می‌لنگد... البته یقینا حالا در کنار اربابش حسین علیه‌السلام آرام گرفته است و شیرین‌ترین لحظه‌های زندگی‌اش را می‌گذارند؛ اما باورِ جای خالی اش آسان نیست... ما را در غم خود شریک بدانید و بدانید که ما هم برای ایشان دعا می‌کنیم.

#تسلیت
#خانواده_عقیق
🔻

@Aghighfamily
#دعوت_به_همكارى #فرصت_ویژه #فوری

«خانواده عقیق» جهت تکمیل کادر خود، تعدادی نیروی متخصص و حرفه‌ای فعال در زمینه #گرافیک و #موشن_گرافیک از سراسر کشور به صورت (پروژه‌ای و دورکاری) و یا حضوری در شهر #قم به صورت تمام وقت و یا پاره‌وقت جذب می‌نماید.

1_ #گرافیست و #تصویرساز موشن گرافیک
مسلط به: Illustrator، Photoshop
در زمینه‌های: طراحی و تصویرسازی دو و سه بعدی، طراحی کمیک، اینفوگرافیک، موشن گرافیک.

2_ #موشن_گرافیست و #انیماتور
مسلط به: Premiere, After Effects
در زمینه‌های: موشن گرافیک، اینفوموشن، تدوین، کمیک موشن

علاقمندان جهت اعلام همکاری «حتما» رزومه PDF و مجموعه نمونه آثار خود را از طریق زیر ارسال نمایند.
🆔 @vaji_gh
🌐 aghighfamily.com/invited-to-cooperate
🌿 instagram.com/aghighfamily

اعتبار آگهی: یک ماه از زمان انتشار.
Forwarded from خانواده عقیق
🔸ای آنكه گرهِ كارهای فرو بسته به سر انگشت تو گشوده می‌شود، و ای آن كه سختی دشواری‌ها با تو آسان می‌گردد، و ای آن‌كه راه گريز به سوی رهایی و آسودگی را از تو بايد خواست.

- دعای هفتم صحیفه سجادیه... برای حال این روزهای‌مان

👇با هم بشنویم...

🌌 @aghighfamily
دعای هفتم
@aghighfamily
[دعای هفتم صحیفه سجادیه
- برای حال این روزهای‌مان... .]

🌌 @aghighfamily
◾️دوست و همکار عزیز، مریم فهیمی

پذیرش غم عظیم روح بزرگ می‌طلبد و صبر جزیل، حالا که غم در خانه را زده از خدا برایتان یک دنیا صبر طلب می‌کنیم. بدانید که در غم فقدان عزیز از دست رفته با شما و خانواده محترمتان شریکیم و دعا می‌کنیم که روحشان در آرامش باشد.

#تسلیت
#خانواده_عقیق
🔻

@Aghighfamily