«فهرست»
یک کیسه پرتقال و سیب. دفترچه تأمین اجتماعی. سه عدد کارت بانکی. لباسزیر. صندل. یک دست پیراهن و شلوار. یک کیسه دارو. کیف پول با دویست و دوازده هزار تومان وجه نقد.
این آخرین داراییهایش بود. پول و لباس را میدانستم بین ورثه تقسیم میشود، اما هر چه فکر کردم حکم پرتقال و سیب را یادم نیامد. مشکل از من نبود. کتاب ارث را هفت سال پیش، نوزده شده بودم. مشکل این بود که قرن ده هجری، وقتی شهید ثانی حاشیه مینوشته بر لمعه، حکم پرتقالِ باقیمانده از میت برای کسی مسئله نبوده.
اسمم را زیر برگه نوشتم و امضا کردم. هر چه بود را گذاشتم توی کیسه زرد و رویش با ماژیک قرمز نوشتم: «وسایل شخصی مرحوم حمید بساوند، فرزند ملک، شصتوپنجساله، متولد قم»
و فاتحهای خواندم بالای سرش.
عموناصر را از اتاق بغل صدا زدم و گفتم: «انجام شد. باید چهکارش کنم؟»
ریشسفید خدماتیهای بخش بود. یا شاید تمام طبقهها و تمام بیمارستان. دستش را برد لای موهایِ کمپشتِ سفیدش و گفت: «در کیسه رو نبستی که»
«نمیخواید چک کنید چیزی کم نباشه؟»
«مگه همه رو دقیق فهرست نکردی؟»
«چرا. ولی کسی بالاسرم نبود. میتونستم مثلاً یه چیزی رو ثبت نکنم و برش دارم واسه خودم»
پرسید: «مگه نگفتی طلبهای؟»
«چرا»
دست گذاشت روی شانهام و با لبخند گفت: «پس در کیسه رو ببند، برو پایین تحویل نگهبانی بده و زود برگرد که کلی کار داریم حاجآقا!»
✍️مهدی شریفی
🆔 @aghighfamily
https://www.instagram.com/p/B_M8qq6gSpS/?igshid=1vkljrdbxxmr7
یک کیسه پرتقال و سیب. دفترچه تأمین اجتماعی. سه عدد کارت بانکی. لباسزیر. صندل. یک دست پیراهن و شلوار. یک کیسه دارو. کیف پول با دویست و دوازده هزار تومان وجه نقد.
این آخرین داراییهایش بود. پول و لباس را میدانستم بین ورثه تقسیم میشود، اما هر چه فکر کردم حکم پرتقال و سیب را یادم نیامد. مشکل از من نبود. کتاب ارث را هفت سال پیش، نوزده شده بودم. مشکل این بود که قرن ده هجری، وقتی شهید ثانی حاشیه مینوشته بر لمعه، حکم پرتقالِ باقیمانده از میت برای کسی مسئله نبوده.
اسمم را زیر برگه نوشتم و امضا کردم. هر چه بود را گذاشتم توی کیسه زرد و رویش با ماژیک قرمز نوشتم: «وسایل شخصی مرحوم حمید بساوند، فرزند ملک، شصتوپنجساله، متولد قم»
و فاتحهای خواندم بالای سرش.
عموناصر را از اتاق بغل صدا زدم و گفتم: «انجام شد. باید چهکارش کنم؟»
ریشسفید خدماتیهای بخش بود. یا شاید تمام طبقهها و تمام بیمارستان. دستش را برد لای موهایِ کمپشتِ سفیدش و گفت: «در کیسه رو نبستی که»
«نمیخواید چک کنید چیزی کم نباشه؟»
«مگه همه رو دقیق فهرست نکردی؟»
«چرا. ولی کسی بالاسرم نبود. میتونستم مثلاً یه چیزی رو ثبت نکنم و برش دارم واسه خودم»
پرسید: «مگه نگفتی طلبهای؟»
«چرا»
دست گذاشت روی شانهام و با لبخند گفت: «پس در کیسه رو ببند، برو پایین تحویل نگهبانی بده و زود برگرد که کلی کار داریم حاجآقا!»
✍️مهدی شریفی
🆔 @aghighfamily
https://www.instagram.com/p/B_M8qq6gSpS/?igshid=1vkljrdbxxmr7
Instagram
خانواده عقیق
. 🔸روایت نوزدهم ازکووید۱۹ . ❗ورق بزنید . ✍️ مهدی شریفی| @mahdisharifi1988 . . . پ.ن: حقوق روایتهای کووید۱۹ متعلق به خانواده عقیق است و هرگونه استفاده ای از آنها (به جز بازنشر در فضای مجازی) مجاز نیست. #کرونا #جهادگران_سلامت #طلاب_جهادی #کرونا_ویروس #کووید۱۹…
«اتاق انتظار»
پرستار توی تاریکروشنای اتاق، سرم مریضها را چک کرد و آمد سروقت من. سرش را نزدیک آورد و گفت «وضعیت اینجا خوبه. به اتاقهای دیگه هم سر بزنید»
چشمی گفتم و راه افتادم توی راهروی نیمهتاریک بخش. بیشتر بیمارها خواب بودند؛ اما بخش، دقیقهای از صدای سرفه و نالهشان خالی نبود. ساعت یک نیمهشب بود که داشتم سرک میکشیدم توی اتاقها. خوب گوش میخواباندی از یکی دو تا اتاق هم نجوا و زمزمه دعا میآمد.
اشتباه نمیکردم. صدا از اتاق 12 بود و مریض تخت آخر داشت خُرخُر میکرد و دستوپا میزد. فاصلهٔ در اتاق تا تختش را دویدم. صورتش کبود شده بود و نفسش بالا نمیآمد. با فریاد «کمک کمک» خیز برداشتم طرف ایستگاه سرپرستاری.
عمرش به دنیا بود و با یکی دو تا آمپول و ماساژ قفسه سینه، راه نفسش باز شد و رنگ صورتش برگشت. به پرستارها گفتم «فعلاً همینجا میمونم». صندلی را پیش کشیدم و نشستم توی زاویه دید مریض که هنوز وحشت خفگی توی چشمهایش دودو میزد.
از ماجرای چند دقیقه قبل تپش قلبم عادی نشده بود که دو تخت آنطرفتر، دستی توی هوا تکان خورد. رفتم کنارش. پیرمرد چشمهایش را دوخت به من. گوشی رنگ و رو رفته کوچکی را جلو آورد و شمرده شمرده گفت «باباجان ببین برق داره؟ دو سه روزه بچههام زنگ نزدن» با سرفهای راه گلویش را باز کرد و ادامه داد «میگم نکنه خاموش شده»
گوشی روشن بود و صدایش روی بلندترین درجه؛ بدون حتی یک تماس ازدسترفته.
✍️لیلا پارسافر
🆔 @aghighfamily
https://www.instagram.com/p/B_PjQJHA_1y/?igshid=u7e3tvhwy2re
پرستار توی تاریکروشنای اتاق، سرم مریضها را چک کرد و آمد سروقت من. سرش را نزدیک آورد و گفت «وضعیت اینجا خوبه. به اتاقهای دیگه هم سر بزنید»
چشمی گفتم و راه افتادم توی راهروی نیمهتاریک بخش. بیشتر بیمارها خواب بودند؛ اما بخش، دقیقهای از صدای سرفه و نالهشان خالی نبود. ساعت یک نیمهشب بود که داشتم سرک میکشیدم توی اتاقها. خوب گوش میخواباندی از یکی دو تا اتاق هم نجوا و زمزمه دعا میآمد.
اشتباه نمیکردم. صدا از اتاق 12 بود و مریض تخت آخر داشت خُرخُر میکرد و دستوپا میزد. فاصلهٔ در اتاق تا تختش را دویدم. صورتش کبود شده بود و نفسش بالا نمیآمد. با فریاد «کمک کمک» خیز برداشتم طرف ایستگاه سرپرستاری.
عمرش به دنیا بود و با یکی دو تا آمپول و ماساژ قفسه سینه، راه نفسش باز شد و رنگ صورتش برگشت. به پرستارها گفتم «فعلاً همینجا میمونم». صندلی را پیش کشیدم و نشستم توی زاویه دید مریض که هنوز وحشت خفگی توی چشمهایش دودو میزد.
از ماجرای چند دقیقه قبل تپش قلبم عادی نشده بود که دو تخت آنطرفتر، دستی توی هوا تکان خورد. رفتم کنارش. پیرمرد چشمهایش را دوخت به من. گوشی رنگ و رو رفته کوچکی را جلو آورد و شمرده شمرده گفت «باباجان ببین برق داره؟ دو سه روزه بچههام زنگ نزدن» با سرفهای راه گلویش را باز کرد و ادامه داد «میگم نکنه خاموش شده»
گوشی روشن بود و صدایش روی بلندترین درجه؛ بدون حتی یک تماس ازدسترفته.
✍️لیلا پارسافر
🆔 @aghighfamily
https://www.instagram.com/p/B_PjQJHA_1y/?igshid=u7e3tvhwy2re
Instagram
خانواده عقیق
. 🔸روایت بیستم ازکووید۱۹ . ❗ورق بزنید . ✍️ لیلا پارسافر| @leili.parsafar . . . پ.ن: حقوق روایتهای کووید۱۹ متعلق به خانواده عقیق است و هرگونه استفاده ای از آنها (به جز بازنشر در فضای مجازی) مجاز نیست. #کرونا #جهادگران_سلامت #طلاب_جهادی #کرونا_ویروس #کووید۱۹…