خانواده عقیق
202 subscribers
188 photos
87 videos
11 files
154 links
خانوادهٔ ما،
برخی فعالیت‌ها و کاراش
و تلاشمون برای کار تمیز فرهنگی :)
اينجا تو جريان برخی برنامه‌هاى ما قرار می‌گیرید.

ارتباط:
@vaji_gh

قم، خیابان شهداء (صفائیه) کوچه ۲۶، کوچه زینعلی، پلاک ۸
025-3784-8919
Download Telegram
«قبولی سفر»
شیفتم تمام شده. زیر سایهٔ درختی روبه‌روی در بیمارستان ایستاده‌ام. اسنپ این روزها سخت گیر می‌آید. سر توی گوشی، منتظرم راننده‌ای پیدا شود و سفرم را قبول کند. کمی آن‌طرف‌تر صدای زنی را می‌شنوم. روبه‌رویش پسر جوانی است که سرش را پایین انداخته و به چشمان زن نگاه نمی‌کند. زن که هنوز به چهل نرسیده، بی‌وقفه قربان صدقه‌اش می‌رود و دعایش می‌کند.
توی حال خودشان نیستند انگار. عشقش اشک می‌شود و روی مژه‌هایش سر می‌خورد. کنجکاو شده‌ام. پشت لب پسر تازه سبز شده. لاغر و استخوانی است. هیکلش بین نوجوانی و مردانگی گیرکرده. عمامه مشکی با چین‌های منظم روی سرش پیچیده و مدام گوشه لباده را بالا و پایین می‌کند. شرم دارد یا نگاه عابران معذبش کرده نمی‌دانم. چند قدمی به سمتشان می‌روم که صدا را بهتر بشنوم. آخرسر جوان گوشهٔ چادر زن را می‌بوسد و می‌گوید: «حلالم کن» و وارد بیمارستان می‌شود.
جا می‌خورم. صدای زن بلند می‌شود: «سیدحسن! مادر مراقب خودت باش.»
گوشی‌ام می‌لرزد. راننده‌ای سفرم را قبول کرده.


✍️فاطمه محمدی
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_KTEWNAzWJ/?igshid=uedlngjnsnla
«فهرست»
یک کیسه پرتقال و سیب. دفترچه تأمین اجتماعی. سه عدد کارت بانکی. لباس‌زیر. صندل. یک دست پیراهن و شلوار. یک کیسه دارو. کیف پول با دویست و دوازده هزار تومان وجه نقد.
این آخرین دارایی‌هایش بود. پول و لباس را می‌دانستم بین ورثه تقسیم می‌شود، اما هر چه فکر کردم حکم پرتقال و سیب را یادم نیامد. مشکل از من نبود. کتاب ارث را هفت سال پیش، نوزده شده بودم. مشکل این بود که قرن ده هجری، وقتی شهید ثانی حاشیه می‌نوشته بر لمعه، حکم پرتقالِ باقی‌مانده از میت برای کسی مسئله نبوده.
اسمم را زیر برگه نوشتم و امضا کردم. هر چه بود را گذاشتم توی کیسه زرد و رویش با ماژیک قرمز نوشتم: «وسایل شخصی مرحوم حمید بساوند، فرزند ملک، شصت‌وپنج‌ساله، متولد قم»
و فاتحه‌ای خواندم بالای سرش.
عموناصر را از اتاق بغل صدا زدم و گفتم: «انجام شد. باید چه‌کارش کنم؟»
ریش‌سفید خدماتی‌های بخش بود. یا شاید تمام طبقه‌ها و تمام بیمارستان. دستش را برد لای موهایِ کم‌پشتِ سفیدش و گفت: «در کیسه رو نبستی که»
«نمی‌خواید چک کنید چیزی کم نباشه؟»
«مگه همه رو دقیق فهرست نکردی؟»
«چرا. ولی کسی بالاسرم نبود. می‌تونستم مثلاً یه چیزی رو ثبت نکنم و برش دارم واسه خودم»
پرسید: «مگه نگفتی طلبه‌ای؟»
«چرا»
دست گذاشت روی شانه‌ام و با لبخند گفت: «پس در کیسه رو ببند، برو پایین تحویل نگهبانی بده و زود برگرد که کلی کار داریم حاج‌آقا!»

✍️مهدی شریفی
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_M8qq6gSpS/?igshid=1vkljrdbxxmr7