«قبولی سفر»
شیفتم تمام شده. زیر سایهٔ درختی روبهروی در بیمارستان ایستادهام. اسنپ این روزها سخت گیر میآید. سر توی گوشی، منتظرم رانندهای پیدا شود و سفرم را قبول کند. کمی آنطرفتر صدای زنی را میشنوم. روبهرویش پسر جوانی است که سرش را پایین انداخته و به چشمان زن نگاه نمیکند. زن که هنوز به چهل نرسیده، بیوقفه قربان صدقهاش میرود و دعایش میکند.
توی حال خودشان نیستند انگار. عشقش اشک میشود و روی مژههایش سر میخورد. کنجکاو شدهام. پشت لب پسر تازه سبز شده. لاغر و استخوانی است. هیکلش بین نوجوانی و مردانگی گیرکرده. عمامه مشکی با چینهای منظم روی سرش پیچیده و مدام گوشه لباده را بالا و پایین میکند. شرم دارد یا نگاه عابران معذبش کرده نمیدانم. چند قدمی به سمتشان میروم که صدا را بهتر بشنوم. آخرسر جوان گوشهٔ چادر زن را میبوسد و میگوید: «حلالم کن» و وارد بیمارستان میشود.
جا میخورم. صدای زن بلند میشود: «سیدحسن! مادر مراقب خودت باش.»
گوشیام میلرزد. رانندهای سفرم را قبول کرده.
✍️فاطمه محمدی
🆔 @aghighfamily
https://www.instagram.com/p/B_KTEWNAzWJ/?igshid=uedlngjnsnla
شیفتم تمام شده. زیر سایهٔ درختی روبهروی در بیمارستان ایستادهام. اسنپ این روزها سخت گیر میآید. سر توی گوشی، منتظرم رانندهای پیدا شود و سفرم را قبول کند. کمی آنطرفتر صدای زنی را میشنوم. روبهرویش پسر جوانی است که سرش را پایین انداخته و به چشمان زن نگاه نمیکند. زن که هنوز به چهل نرسیده، بیوقفه قربان صدقهاش میرود و دعایش میکند.
توی حال خودشان نیستند انگار. عشقش اشک میشود و روی مژههایش سر میخورد. کنجکاو شدهام. پشت لب پسر تازه سبز شده. لاغر و استخوانی است. هیکلش بین نوجوانی و مردانگی گیرکرده. عمامه مشکی با چینهای منظم روی سرش پیچیده و مدام گوشه لباده را بالا و پایین میکند. شرم دارد یا نگاه عابران معذبش کرده نمیدانم. چند قدمی به سمتشان میروم که صدا را بهتر بشنوم. آخرسر جوان گوشهٔ چادر زن را میبوسد و میگوید: «حلالم کن» و وارد بیمارستان میشود.
جا میخورم. صدای زن بلند میشود: «سیدحسن! مادر مراقب خودت باش.»
گوشیام میلرزد. رانندهای سفرم را قبول کرده.
✍️فاطمه محمدی
🆔 @aghighfamily
https://www.instagram.com/p/B_KTEWNAzWJ/?igshid=uedlngjnsnla
Instagram
خانواده عقیق
. 🔸روایت هجدهم ازکووید۱۹ . ❗ورق بزنید . ✍️ فاطمه محمدی| @fatemeh.mohammadiha . . . پ.ن: حقوق روایتهای کووید۱۹ متعلق به خانواده عقیق است و هرگونه استفاده ای از آنها (به جز بازنشر در فضای مجازی) مجاز نیست. #کرونا #جهادگران_سلامت #طلاب_جهادی #کرونا_ویروس…
«فهرست»
یک کیسه پرتقال و سیب. دفترچه تأمین اجتماعی. سه عدد کارت بانکی. لباسزیر. صندل. یک دست پیراهن و شلوار. یک کیسه دارو. کیف پول با دویست و دوازده هزار تومان وجه نقد.
این آخرین داراییهایش بود. پول و لباس را میدانستم بین ورثه تقسیم میشود، اما هر چه فکر کردم حکم پرتقال و سیب را یادم نیامد. مشکل از من نبود. کتاب ارث را هفت سال پیش، نوزده شده بودم. مشکل این بود که قرن ده هجری، وقتی شهید ثانی حاشیه مینوشته بر لمعه، حکم پرتقالِ باقیمانده از میت برای کسی مسئله نبوده.
اسمم را زیر برگه نوشتم و امضا کردم. هر چه بود را گذاشتم توی کیسه زرد و رویش با ماژیک قرمز نوشتم: «وسایل شخصی مرحوم حمید بساوند، فرزند ملک، شصتوپنجساله، متولد قم»
و فاتحهای خواندم بالای سرش.
عموناصر را از اتاق بغل صدا زدم و گفتم: «انجام شد. باید چهکارش کنم؟»
ریشسفید خدماتیهای بخش بود. یا شاید تمام طبقهها و تمام بیمارستان. دستش را برد لای موهایِ کمپشتِ سفیدش و گفت: «در کیسه رو نبستی که»
«نمیخواید چک کنید چیزی کم نباشه؟»
«مگه همه رو دقیق فهرست نکردی؟»
«چرا. ولی کسی بالاسرم نبود. میتونستم مثلاً یه چیزی رو ثبت نکنم و برش دارم واسه خودم»
پرسید: «مگه نگفتی طلبهای؟»
«چرا»
دست گذاشت روی شانهام و با لبخند گفت: «پس در کیسه رو ببند، برو پایین تحویل نگهبانی بده و زود برگرد که کلی کار داریم حاجآقا!»
✍️مهدی شریفی
🆔 @aghighfamily
https://www.instagram.com/p/B_M8qq6gSpS/?igshid=1vkljrdbxxmr7
یک کیسه پرتقال و سیب. دفترچه تأمین اجتماعی. سه عدد کارت بانکی. لباسزیر. صندل. یک دست پیراهن و شلوار. یک کیسه دارو. کیف پول با دویست و دوازده هزار تومان وجه نقد.
این آخرین داراییهایش بود. پول و لباس را میدانستم بین ورثه تقسیم میشود، اما هر چه فکر کردم حکم پرتقال و سیب را یادم نیامد. مشکل از من نبود. کتاب ارث را هفت سال پیش، نوزده شده بودم. مشکل این بود که قرن ده هجری، وقتی شهید ثانی حاشیه مینوشته بر لمعه، حکم پرتقالِ باقیمانده از میت برای کسی مسئله نبوده.
اسمم را زیر برگه نوشتم و امضا کردم. هر چه بود را گذاشتم توی کیسه زرد و رویش با ماژیک قرمز نوشتم: «وسایل شخصی مرحوم حمید بساوند، فرزند ملک، شصتوپنجساله، متولد قم»
و فاتحهای خواندم بالای سرش.
عموناصر را از اتاق بغل صدا زدم و گفتم: «انجام شد. باید چهکارش کنم؟»
ریشسفید خدماتیهای بخش بود. یا شاید تمام طبقهها و تمام بیمارستان. دستش را برد لای موهایِ کمپشتِ سفیدش و گفت: «در کیسه رو نبستی که»
«نمیخواید چک کنید چیزی کم نباشه؟»
«مگه همه رو دقیق فهرست نکردی؟»
«چرا. ولی کسی بالاسرم نبود. میتونستم مثلاً یه چیزی رو ثبت نکنم و برش دارم واسه خودم»
پرسید: «مگه نگفتی طلبهای؟»
«چرا»
دست گذاشت روی شانهام و با لبخند گفت: «پس در کیسه رو ببند، برو پایین تحویل نگهبانی بده و زود برگرد که کلی کار داریم حاجآقا!»
✍️مهدی شریفی
🆔 @aghighfamily
https://www.instagram.com/p/B_M8qq6gSpS/?igshid=1vkljrdbxxmr7
Instagram
خانواده عقیق
. 🔸روایت نوزدهم ازکووید۱۹ . ❗ورق بزنید . ✍️ مهدی شریفی| @mahdisharifi1988 . . . پ.ن: حقوق روایتهای کووید۱۹ متعلق به خانواده عقیق است و هرگونه استفاده ای از آنها (به جز بازنشر در فضای مجازی) مجاز نیست. #کرونا #جهادگران_سلامت #طلاب_جهادی #کرونا_ویروس #کووید۱۹…