بوکا
69 subscribers
321 photos
65 videos
25 files
117 links
کانال رسمی نشر بوی کاغذ (بوکا)

آدرس: تهران. مطهری. خیابان سلیمان‌خاطر. کوچه مسجد. پلاک ۱۹. واحد ۳

📞 021-88319164
📱 0921 257 6593

آدرس سایت:
www.booka.ir

آدرس اینستاگرام:
http://instagram.com/booka_ir

ارتباط با ما در تلگرام:
@booka_office
Download Telegram
#کافی_بوکا
یک فنجان کتاب

☕️ «پری‌دخت: مراسلات پاریس طهران»
👤 حامد عسکری


بسم المعطّرٌ الحبیب

تصدقت گردم،
دردت به جانم،
من که مُردم و زنده شدم تا کاغذتان برسد، این فراقِ لاکردار هم مصیبتی شده، زن جماعت را کارِ خانه و طبخ و رُفت و روب و وردار و بگذار نکُشد، همین بی‌همدمی و فراق می‌کُشد.

مرقوم فرموده بودید به حبس گرفتار بودید، در دلمان انار پاره شد.

پری‌دُخت تو را بمیرد که مَردش اسیر امنیه‌‌چی‌ها بوده و او بی‌خبر، در اتاق شانهٔ نقره به زلف می‌کشیده!

حیّ لایموت به سر شاهد است که حال و احوال دل ما هم کم از غرفهٔ حبس شما نبوده است.

اوضاع مملکت خوب نیست؛
کوچه به کوچه مشروطه‌‌چی چنان نارنج‌‌هایی چروک و از شاخه جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزانند و جواب آزادی‌خواهی، داغ و درفش است و تبعید و چوب و فلک!

دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول داشته‌اید و شب به شب بر گیس می‌مالیم!

سَیّدمحمودجان،
مادیان یاغی و طغیان‌گری شده‌ام که نه شلاق و توپ و تشر آقاجانمان راممان می‌کند و نه قند و نوازش بیگم‌باجی.

عرق همه را درآورده‌ام و رکاب نمی‌دهم، بماند که عرق خودم هم درآمده.

می‌دانید سَیّدجان،
زن جماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یک‌ جا قُرص باشد، صاحب داشته باشد.
دلِ بی‌صاحاب، زود نخ‌کش می‌شود،
چروک می‌شود،
بوی نا می‌گیرد،
بید می‌زند.
دلْ ابریشم است.

نه دست و دلم به دارچین‌نویسی روی حلوا و شُله‌زرد می‌رود، نه شوق وَسمه و سرخاب و سفیدآب داریم.

دیروزِ روز بیگم‌باجی، ابروهایمان را گفت پاچهٔ بُز.
حق هم دارد، وقتی آن که باید باشد و نیست، چه فرق دارد، پاچهٔ بُز بالای چشم‌مان باشد یا دُم موش و قیطانِ زر.
به قول آقاجانمان، دیده را فایده آن است که دلبر بیند.

شما که نیستید و خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند در زیرزمین مطبخ و زهرماری نشود کار خداست.
چلّه‌ها بر او گذشته،
بر دل ما نیز.

عمرم روی عمرتان آقا سَیّد،
به جدّتان که قصد جسارت و غُر زدن ندارم، ولی به واللّه بس است،
به گمانم آن‌قدری در فالکوتهٔ طب پاریس طبابت آموخته‌اید که به علاج بیماری فراق حاذق شده باشید، بس کنید.

به یزد مراجعت فرمایید و به داد دل ما برسید،
تیمارش کنید و بعد دوباره برگردید.
دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدّتی تأخیر افتاد و شیشهٔ عطری که رو به اتمام است.

زن را که می‌گویند ناقص‌العقل است،
درست هم هست؛
عقل داشتیم که پیرهن‌تان را روی بالش نمی‌کشیدیم و گره از زلف واکنیم و بر آن بخُسبیم.

شما که مَردید،
شما که عقل‌تان اَتّم و اَکمل است،
شما که فرنگ‌دیده‌اید و درس طبابت خوانده‌اید،
مرسوله مرقوم دارید و بفرمایید این ضعیفهٔ ناقص‌العقل چه کند؟

تصدّقت پری‌دُخت
بوسه به پیوست است.



📚 نشر بوی کاغذ (بوکا)
@booka_ir
#کافی_بوکا
یک فنجان کتاب

☕️ چهل سالگی
👤 ناهید طباطبایی


حوصله ی اداره را نداشت. دلش می خواست روی برگ های خیس قدم بزند. هیچ وقت حوصله ی اداره را نداشت.

فرهاد کف دستش را باز کرد و روی صندلی گذاشت. آلاله آرام دست در دست او نهاد. دستش سرد بود و این را از گرمای دست فرهاد فهمید. فرهاد دست او را به لب برد.

آدم باید به تعداد کسانی که می شناسد ماسک داشته باشد.

آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند. فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می رسد می بیند که هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشمهایش چین افتاده، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند.

همه ی ما در جوانی عاشق بوده ایم، عشق هایی که یکی یکی رفتند و تکه ای از دل ما را با خود بردند.

همه ی جوان ها بالاخره یک روز عاشق می شوند ولی همه ی زندگی به همان عشق اول ختم نمی شود. معمولا آدم با عشق اولش ازدواج نمی کند، حتی گاهی با او حرف هم نمی زند، اما احساس قشنگی است که همیشه خاطرات آدم را شیرین می کند.

عشق های دوران جوانی همین ستاره ها هستند و تو هر وقت به ستاره ها نگاه کنی، می فهمی که یک جایی، یک جایی از دنیا یک کسی هست که وقتی به تو فکر می کند ته قلبش گرم می شود.



📚 نشر بوی کاغذ (بوکا)
@booka_ir
#کافی_بوکا
یک فنجان کتاب

☕️ ثریا در اغما
👤 اسماعیل فصیح


لابد چون مدتى در ایران مانده بود، حرف حساب از مغزش تبخیر شده.

بعد از یک حد بدبختى، یا یک حد خوشبختى، همه مثل هم مى‌شوند و آدم نمى‌تواند هیچ چیز را درست تشخیص بدهد. معلوم نیست کى بد است و کى خوب است… چون همه مثل هم‌اند.

اصل این حقیقت ایمان است، که بزرگترین و آخرین حقیقت هم هست – و فقط چشم جهان آن را مى‌بیند، آنهایى که این حقیقت را نمى‌بینند، در یک اغماى ابدى از هستى و همه چیزش هستند.

هیچى احمقانه‌تر از این نیست که آدم بخواهد توى تلفن به یک نفر بگوید دوستت دارم و طرف بگوید چى گفتى؟ صدا نمیاد!

زندگى ساده است. تو را از شکم مادر مى‌آورند اینجا. به تو انید و عظمت دنیا را نشان مى‌دهند. بعد توى دهانت مى‌زنند، همه چیز را از دستت مى‌گیرند و مى‌گذارند مغزت در کوما متوقف شود، صفر. انصاف نیست.


📚 نشر بوی کاغذ (بوکا)
@booka_ir
#کافی_بوکا
یک‌ فنجان کتاب

جاودانگی
👤 میلان کوندرا


فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره ی صورتت خیالبافی می کنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون تو است.

و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه ای در برابرت می گیرد. وحشت خودت را مجسم کن!
تو صورت یک بیگانه را خواهی دید و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی:

صورتِ تو، خودِ تو نیست.



📚 نشر بوی کاغذ (بوکا)

🌐 telegram.me/booka_ir
🆔️ @booka_office
#کافی_بوکا
یک فنجان کتاب

فرازهایی از پندنامه اخلاقی جاکومو لئوپاردی
👤 دکتر فاطمه عسگری


رهگذر:    پس شما به دنبال چه نوع زندگی‌ای هستید؟

فروشنده:  من زندگی‌ای می‌خواهم، همانطور که خداوند به من عطا می‌دارد، بدون هیچ پیش‌شرطی.

رهگذر:    پس یک زندگی اتفاقی، بدون دانستن چیزی از سیر و روندِ آتی آن، درست مانند آنچه اكنون از سال نو نمی‌دانیم؟

فروشنده:  دقیقاً.

رهگذر:    من هم اگر عمری برایم باقی مانده باشد، زندگی را این‌گونه می‌خواهم و همة انسان‌ها نیز زندگی را چنين می‌خواهند. این نشان از آن دارد که سرنوشت و روند اتفاقی زندگی تا به امسال که رو به پایان است، با همه بد تا کرده است و به وضوح دیده می‌شود که هرکسی اعتقاد دارد که در زندگی بیشتر بدی و سختی نصیبش شده است تا خوبی و اگر بتوان دوباره به زندگی گذشته با تمام بدی‌ها و خوبی‌هایش بازگشت، هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد دوباره متولد شود. آن زندگی که زیباست، زندگی‌ای نیست که آدمی می‌شناسد، بلکه آن زندگی‌ای است که هنوز نمی‌شناسد. زندگی گذشته نیست، بلکه زندگیِ آینده است. با آغاز سال جدید، سرنوشت شروع خواهد کرد به خوب رفتار کردن با شما و با من و با تمام آدم‌ها و زندگیِ خوشبخت آغاز خواهد شد. درست می‌گویم؟

فروشنده:  امیدواریم.

رهگذر:    خوب، زیباترین تقویمی را که دارید نشانم بدهید.



📚 نشر بوی کاغذ (بوکا)