😔بغض پدربزرگ
تعجب کرده بودم از بغضش! کسی که هشتاد سال داشت اما دلش جوان بود. لبخند بر لبانش و همچنان پرنشاط و خوشصحبت. در این بیست و پنج سال که پدربزرگ من بوده، کمتر از او اخم دیدهام، حتی منفیبافی هم معمولا در مرامش نیست. گریه کردنش را یا ندیده بودم یا به قدری کم بوده که از خاطرم رفته بود.
در مهمانی نشسته بودم که دیدم زیرلب دارد با جوانی که کنارش هست صحبت میکند:
جوان میگفت: خواهرم سالهاست که آمریکاست و او را ندیدهایم و پدر و مادرم دلتنگ او هستند.
پدربزرگ گفت: بله دختر من هم سالها آمریکا بود و مهاجرت کرده و الان هم باز قرار است برگردد
دختر پدربزرگ تازه از امریکا آمده بود و به همین مناسبت، همه خانواده دور هم جمع شده بودیم. ناهار را خورده بودیم و هر کسی به گروهی چند نفری وصل شده بود. خانه پر بود از صداهای خنده و گپ و گفت. من اما زیرچشمی داشتم پدربزرگ را میپاییدم. با اینکه دخترش به ایران آمده بود و از دیدنش خوشحال بود، با اینکه دو تا نوه نورسیدهاش (که در واقع امریکایی بودند) را دیده بود و غرق شادی بود، دلگرفته بود از دوری؛ از دخترش و اینکه او روزی بازخواهد گشت.
پدربزرگ با بغض ادامه داد: ما هم او را کم میبینیم و سخت است، دوست داریم هر وقت دور هم جمع میشویم او هم باشد... (دیگر نتوانست ادامه دهد)
من رفتم به فکر!
پدر فرقی ندارد هشتاد ساله است یا نه. او به فکر فرزندش است، از دوریاش دلتنگ میشود.
اما چند تا از فرزندان از صبح تا به شب، دغدغه پدر و مادر را دارند؟ چند تا از آنها وقتی در جمع رفقا مینشینند از پدر و مادرشان میگویند؟
یادم افتاد از پدری که هشتاد سالگیاش را خیلی وقت است رد کرده، اما صورتش هم مثل دلش جوان است، چهل ساله! یادم افتاد از امام زمان که اگر ما فرزندانی هستیم که از صبح تا به شب به یادش نباشیم، او پدر است و دلتنگ است از دوری فرزندانش. دوست دارد که با فرزندان و شیعیانش باشد.
هر باری که یادی از امام زمانم میکنم، از دوریاش دلتنگ میشوم، آرزوی ظهورش را میکنم، حس میکنم بوی او را میگیرم. اینجا چقدر حس دلتنگی زیباست!
مهدیجان! میخواهم بیشتر دلتنگت باشم، به یادت باشم!
#روز_نوشت
#امام_زمان
تعجب کرده بودم از بغضش! کسی که هشتاد سال داشت اما دلش جوان بود. لبخند بر لبانش و همچنان پرنشاط و خوشصحبت. در این بیست و پنج سال که پدربزرگ من بوده، کمتر از او اخم دیدهام، حتی منفیبافی هم معمولا در مرامش نیست. گریه کردنش را یا ندیده بودم یا به قدری کم بوده که از خاطرم رفته بود.
در مهمانی نشسته بودم که دیدم زیرلب دارد با جوانی که کنارش هست صحبت میکند:
جوان میگفت: خواهرم سالهاست که آمریکاست و او را ندیدهایم و پدر و مادرم دلتنگ او هستند.
پدربزرگ گفت: بله دختر من هم سالها آمریکا بود و مهاجرت کرده و الان هم باز قرار است برگردد
دختر پدربزرگ تازه از امریکا آمده بود و به همین مناسبت، همه خانواده دور هم جمع شده بودیم. ناهار را خورده بودیم و هر کسی به گروهی چند نفری وصل شده بود. خانه پر بود از صداهای خنده و گپ و گفت. من اما زیرچشمی داشتم پدربزرگ را میپاییدم. با اینکه دخترش به ایران آمده بود و از دیدنش خوشحال بود، با اینکه دو تا نوه نورسیدهاش (که در واقع امریکایی بودند) را دیده بود و غرق شادی بود، دلگرفته بود از دوری؛ از دخترش و اینکه او روزی بازخواهد گشت.
پدربزرگ با بغض ادامه داد: ما هم او را کم میبینیم و سخت است، دوست داریم هر وقت دور هم جمع میشویم او هم باشد... (دیگر نتوانست ادامه دهد)
من رفتم به فکر!
پدر فرقی ندارد هشتاد ساله است یا نه. او به فکر فرزندش است، از دوریاش دلتنگ میشود.
اما چند تا از فرزندان از صبح تا به شب، دغدغه پدر و مادر را دارند؟ چند تا از آنها وقتی در جمع رفقا مینشینند از پدر و مادرشان میگویند؟
یادم افتاد از پدری که هشتاد سالگیاش را خیلی وقت است رد کرده، اما صورتش هم مثل دلش جوان است، چهل ساله! یادم افتاد از امام زمان که اگر ما فرزندانی هستیم که از صبح تا به شب به یادش نباشیم، او پدر است و دلتنگ است از دوری فرزندانش. دوست دارد که با فرزندان و شیعیانش باشد.
هر باری که یادی از امام زمانم میکنم، از دوریاش دلتنگ میشوم، آرزوی ظهورش را میکنم، حس میکنم بوی او را میگیرم. اینجا چقدر حس دلتنگی زیباست!
مهدیجان! میخواهم بیشتر دلتنگت باشم، به یادت باشم!
#روز_نوشت
#امام_زمان