دور زدن حاجی عبدالرحمان!
نوشته ی: راشدانصاری
برای انجام کاری رفته بودم بازار. حاجی عبدالرحمان از دوستان و همشهری های بازاری ام به محض دیدنم از داخل مغازه اش آمد بیرون و گفت:" آقا بی زحمت تشریف بیارین داخل، مشکلی پیش آمده باید باهاتون مشورت کنم."
دستم را گرفت و به اتفاق رفتیم داخل. گفت:" آقا شما بگو من چه کار کنم؟"
- چی رو چکار کنید حاجی؟
- امروز صبح شخصی تماس گرفت و گفت، من محبی هستم و مقداری جنس می خواستم بفرستی برامون. گاریچی رو فرستادم خدمت تون الان می رسه. فاکتور هم بده دستش تا بعداً برات کارت به کارت کنم.
خب من هم که آقای محبی و فرزندانش رو سال هاست می شناسم و از مشتری های خوش حساب و قدیمی ِ بنده هستن.
- خُب، مشکل کجاست پس؟
- مشکل این جاست که نیم ساعت بعد از این که ۲۲ میلیون تومن بار فرستادم، تماس گرفتم که ببینم بارها رسیدن یا نه که آقای محبی گفت بار ِ چی؟ بار ِ کی؟ ما که جنس درخواست نداده بودیم! گفتم، باباجان مگه شما نبودی با یه شماره ی ایرانسل جدید تماس گرفتی و جنس سفارش دادی؟ گفت خیر.
- عجبا! یعنی محبی ِ خوش حساب و مشتری قدیمی ات به این آسونی دّبه درآورد؟
- خیر، همون طوری که قبلا عرض کردم محبی آدم درستیه. به همین دلیل زود در ِ مغازه رو قفل کردم و رفتم توی بازار گشتم و خدا را شکر گاریچی رو پیدا کردم. گفتم جنس ها رو کجا تحویل دادی؟ به جای این که ببره خیابون.... گفت توی بازار فلان مغازه... به اتفاق رفتیم. خوشبختانه چون مال حلال بود و حاصل سال ها دسترنجم! زود سر نخ رو گیرآوردم. صاحب مغازه گفت درسته، اما آقای طاهری همسایه تون اومدن تحویل گرفتن!
- با دست اشاره کردم همین طاهری ِ خودمون رو به رویی؟
- بله. خودشه.
- خب، حالا از من چکاری ساخته است؟
- بی زحمت برو ببین اولاً قبول می کنه یا نه؟ بعد هم ۲۲ میلیون تومن ازش بگیر.
- چرا خودت نمی ری؟
- ما مدت هاست با هم قهریم. به طوری که اگه تنهایی جایی منو ببینن کّله ام رو می کَنن!
تعجب کردم. دو تا همشهری، فامیل و همسایه به خاطر مال دنیا چرا باید این طور باشن؟!
از مغازه اش که خارج شدم، دیدم آقای طاهری جلوی مغازه ی حاجی عبدالرحمان ایستاده و همین که مرا دید، لبخندی زد و گفت:
- حتماً جریان رو شنیدی؟
- بله. کار شما بوده؟
- دقیقاً...پولش رو هم می دم.
- آخه چرا؟ این چه کاریه؟ هم نفس این کار بده و هم آقای محبی رو طفلک خراب کردی پیش حاجی و هم...
- ببین آقا جان! این حاجی عبدالرحمان سال هاست که مثل آمریکا ما رو تحریم کرده! گاهی اوقات شده که مشتری یه دونه سشوار می خواسته رفتیم ولی بِهمون نداده و به همین خاطر مشتری چندمیلیونی از دست دادیم و بعد دیدیم رفته از مغازه ی خودش یا همسایه ها خرید کرده! بارها شده التماس کردیم، حاجی فاکتور نوشتیم برای مشتری اما حالا که طرف متوجه شده یک قلم از جنساشو نداریم می گه بقیه رو هم نمی خوام و اگه ممکنه شما اون یه قلم رو به ما بده چون هیشکی تو بازار نداره؛ اما نداده...علاوه بر این ها روزهای تعطیل می آد مغازه رو باز می کنه و مشتری های ما رو می کشونه سمت خودش. صبح ها ساعت ۵ می آد مغازه اش رو باز می کنه و چتربازهای ما که منتظرن جنس بهشون بدیم ببرن شهرستان، از چنگ مون در می آره. اگه دید یه مشتری از مغازه ی ما اومد بیرون و مثلا جنسی دستشه، بلافاصله می گه چن خریدی؟ و فوری بهش می گه بِهت قالب کردن؛ من ارزون تر می دم!
همین طور مسلسل وار داشت می گفت که ترمز دستی اش را به اصطلاح کشیدم و گفتم:
- خُب، همه ی این ها شاید به خاطر اینه که قهرید با هم؟
- نه بابا، قبلاً که آشتی بودیم هم همین آش بود و همین کاسه. تحت هیچ شرایطی جنس به ما نمی ده.
- حالا چرا به نام آقای محبی جنس ها رو از چنگش در آوردی؟
- ما مدت هاست که با این ترفند حاجی عبدالرحمان رو دور می زنیم! این بار قرعه به نام طفلک محبی افتاد.
- عجب!! چطوری این فکر به سرتون زد؟
- مگه نشنیدی بعضی از خبرگزاری ها اعلام کرده بودن ایران با دور زدن تحریمهای آمریکا از طریق مالزی و....به فروش « مخفیانه» نفت دست میزنه؟ خب، ما هم وقتی جنس نداریم و داریم ورشکست می شیم، مجبوریم از طریق امثال "محبی" ها تحریم های حاج عبدالرحمان رو دور بزنیم! و اجناس مون رو تهیه و به فروش برسونیم.
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری
برای انجام کاری رفته بودم بازار. حاجی عبدالرحمان از دوستان و همشهری های بازاری ام به محض دیدنم از داخل مغازه اش آمد بیرون و گفت:" آقا بی زحمت تشریف بیارین داخل، مشکلی پیش آمده باید باهاتون مشورت کنم."
دستم را گرفت و به اتفاق رفتیم داخل. گفت:" آقا شما بگو من چه کار کنم؟"
- چی رو چکار کنید حاجی؟
- امروز صبح شخصی تماس گرفت و گفت، من محبی هستم و مقداری جنس می خواستم بفرستی برامون. گاریچی رو فرستادم خدمت تون الان می رسه. فاکتور هم بده دستش تا بعداً برات کارت به کارت کنم.
خب من هم که آقای محبی و فرزندانش رو سال هاست می شناسم و از مشتری های خوش حساب و قدیمی ِ بنده هستن.
- خُب، مشکل کجاست پس؟
- مشکل این جاست که نیم ساعت بعد از این که ۲۲ میلیون تومن بار فرستادم، تماس گرفتم که ببینم بارها رسیدن یا نه که آقای محبی گفت بار ِ چی؟ بار ِ کی؟ ما که جنس درخواست نداده بودیم! گفتم، باباجان مگه شما نبودی با یه شماره ی ایرانسل جدید تماس گرفتی و جنس سفارش دادی؟ گفت خیر.
- عجبا! یعنی محبی ِ خوش حساب و مشتری قدیمی ات به این آسونی دّبه درآورد؟
- خیر، همون طوری که قبلا عرض کردم محبی آدم درستیه. به همین دلیل زود در ِ مغازه رو قفل کردم و رفتم توی بازار گشتم و خدا را شکر گاریچی رو پیدا کردم. گفتم جنس ها رو کجا تحویل دادی؟ به جای این که ببره خیابون.... گفت توی بازار فلان مغازه... به اتفاق رفتیم. خوشبختانه چون مال حلال بود و حاصل سال ها دسترنجم! زود سر نخ رو گیرآوردم. صاحب مغازه گفت درسته، اما آقای طاهری همسایه تون اومدن تحویل گرفتن!
- با دست اشاره کردم همین طاهری ِ خودمون رو به رویی؟
- بله. خودشه.
- خب، حالا از من چکاری ساخته است؟
- بی زحمت برو ببین اولاً قبول می کنه یا نه؟ بعد هم ۲۲ میلیون تومن ازش بگیر.
- چرا خودت نمی ری؟
- ما مدت هاست با هم قهریم. به طوری که اگه تنهایی جایی منو ببینن کّله ام رو می کَنن!
تعجب کردم. دو تا همشهری، فامیل و همسایه به خاطر مال دنیا چرا باید این طور باشن؟!
از مغازه اش که خارج شدم، دیدم آقای طاهری جلوی مغازه ی حاجی عبدالرحمان ایستاده و همین که مرا دید، لبخندی زد و گفت:
- حتماً جریان رو شنیدی؟
- بله. کار شما بوده؟
- دقیقاً...پولش رو هم می دم.
- آخه چرا؟ این چه کاریه؟ هم نفس این کار بده و هم آقای محبی رو طفلک خراب کردی پیش حاجی و هم...
- ببین آقا جان! این حاجی عبدالرحمان سال هاست که مثل آمریکا ما رو تحریم کرده! گاهی اوقات شده که مشتری یه دونه سشوار می خواسته رفتیم ولی بِهمون نداده و به همین خاطر مشتری چندمیلیونی از دست دادیم و بعد دیدیم رفته از مغازه ی خودش یا همسایه ها خرید کرده! بارها شده التماس کردیم، حاجی فاکتور نوشتیم برای مشتری اما حالا که طرف متوجه شده یک قلم از جنساشو نداریم می گه بقیه رو هم نمی خوام و اگه ممکنه شما اون یه قلم رو به ما بده چون هیشکی تو بازار نداره؛ اما نداده...علاوه بر این ها روزهای تعطیل می آد مغازه رو باز می کنه و مشتری های ما رو می کشونه سمت خودش. صبح ها ساعت ۵ می آد مغازه اش رو باز می کنه و چتربازهای ما که منتظرن جنس بهشون بدیم ببرن شهرستان، از چنگ مون در می آره. اگه دید یه مشتری از مغازه ی ما اومد بیرون و مثلا جنسی دستشه، بلافاصله می گه چن خریدی؟ و فوری بهش می گه بِهت قالب کردن؛ من ارزون تر می دم!
همین طور مسلسل وار داشت می گفت که ترمز دستی اش را به اصطلاح کشیدم و گفتم:
- خُب، همه ی این ها شاید به خاطر اینه که قهرید با هم؟
- نه بابا، قبلاً که آشتی بودیم هم همین آش بود و همین کاسه. تحت هیچ شرایطی جنس به ما نمی ده.
- حالا چرا به نام آقای محبی جنس ها رو از چنگش در آوردی؟
- ما مدت هاست که با این ترفند حاجی عبدالرحمان رو دور می زنیم! این بار قرعه به نام طفلک محبی افتاد.
- عجب!! چطوری این فکر به سرتون زد؟
- مگه نشنیدی بعضی از خبرگزاری ها اعلام کرده بودن ایران با دور زدن تحریمهای آمریکا از طریق مالزی و....به فروش « مخفیانه» نفت دست میزنه؟ خب، ما هم وقتی جنس نداریم و داریم ورشکست می شیم، مجبوریم از طریق امثال "محبی" ها تحریم های حاج عبدالرحمان رو دور بزنیم! و اجناس مون رو تهیه و به فروش برسونیم.
#خالوراشد
@rashedansari
در راستای بی برقی ها و بی آبی های جنوب
حمله رستم
سروده:راشدانصازی(خالوراشد)
اندر حکایت حمله رستم به هرموزگان! و گرفتار شدن او و سپاهیانش درآن بلاد و باقی قضایا...
شبی تیره چون زلف محبوب من
تهمتن به تهمینه گفت این سخن
که ای همسر خوب و با جــربزه
برایــم بکن قاچ یـــک خـــربزه!
سپس سوی لشکر برو بی درنگ
بگو تا نوازنــد شیــپور جنـــگ
بگو با همــه تا به وقت ســحر
که آماده باشـــند از هر نظــر
همی گفت و تهمینه شد رهسپار
همان زن که بودی بسی هوشیار
----------
"چو فردا برآمد بلنـــد آفـــتاب"
تهمتن برون جست از رختــخواب
"یکی نعــره زد در میان گــروه
که گفــتی بدرید دریا و کـــوه"
کمی پشت خرگاه ورزش نمـود
چهل تا شنا رفت و نرمش نمود
کمی هم بچرخیــد دور و برش
سپس یک نگه کرد بر لشکرش
خلاصـه ز هر حیث آمـــاده بود
تو گویی "حسین رضازاده" بود!
بگـفتا عزیزان این سرزمیــن
نبینم شما را چنین دل غمیــن
خبرهای خوش دارم از بهرتان
ز اســتان زرخیز هـرموزگان!
شنیدم که آن جا خــبرها بود
خبـرهای خوبی در آن جا بود
بنادر چو یک باره آزاد گـشت
"زمین شد شش و آسمان گشت هشت!"
هر آن کس ببینی که در بندر است
شب و روز در فکر سیم و زر است
در آن جا زیاد است سی دی و دیش
همه گونه جنس است در قشم و کیش
به من گفته اند این که اجناس چین
فراوان بُوَد توی آن سرزمین
کنون با شما هستم ای مهتران
دلیــران این مُلک و جنــگاوران
به همراه شمشیر و گرز و کمند
نه با اسب و قاطر ، که با دَه "سمند"
به هر طور ممکن به بنـدر رَویم
که تا جمله خرپول دوران شویم!
درین لحظه بهرام و گودرز پیر
جلــوتر فرستادشـان از کویر
خودش هم به همراه یک کاروان
ز زابل برفتــند شــادی کنان
غرض بعد چندی چنان برق و باد
رسیــدند نزدیکـــی آن بــلاد
درآن شب که بودند مردم به خواب
تهمــتن گذر کرد از "فاریاب"
به "گَمرُن"1 رسیدند در برج تیر
به وقتی که آتش بود گرمسیر
درآن وضعیت شهر بی برق بود
نه در غرب برق و نه در شرق بود
ز بخت بدش توی آن پهن دشت
ز گرما تهمتن عرق سوز گشت!
به طوری که قرمز بشد چون لبو
هرآن کس بخندید بر وضـــع او
گهـــی با مـقوا بزد باد خود
گهی بد بگفتی به اجداد خود
عرق شُرشُر از پشت او می چکید
و تا قوزک پای او می رســــید
ز بس زد به مغز سرش آفتــاب
طلب کرد رستم یکی مشک آب
ولی تا به او گفته شد آب نیست
دو زانو نشست و حسابی گریست
بگفـــتا خــدایا کـــجا آمـدیم؟
تو گویی که در کربلا آمــدیم!
گرفتاری ما خودش کم نبـــود
غم دیــگری بر غـــم ما فزود
--------
من آنم زدم فـــرق دیو سپــید
که مغز از دو گوشش به بیرون پرید
ندیدی که در جنگ با اشکـبوس
چگونه سَقط کردم آن مرد لوس!؟
ولیکن درین جا تلف می شویم
برای قیامت به صف می شویم
همین گفت و روز دگر چون رسید
ز یاران خود یـــک نفــــر را ندید
تمامی سوار "سواری" شـدند
ز خجلت به "زابل" فراری شدند
خلاصه تهمتن چو تنـــها بماند
نشست و برای دل خود بخواند:
"عجب رسمیه رســـــم زمونه
قـــــصه برگ و باد خزونه...."2
ز ترسش که گردد در آن جا هلاک
خودش هم بلافاصله زد به چاک !
پی نوشت:
1-گمبرن، نام سابق بندر باشد
2-در این جا شاعر بنا به دلایلی از ریل خارج شده و به جدول زده است!منتهی شما لطف کرده با همان آهنگ مخصوص و معروفش بخوانید حالا اگر با آواز باشد، چه بهتر!
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
حمله رستم
سروده:راشدانصازی(خالوراشد)
اندر حکایت حمله رستم به هرموزگان! و گرفتار شدن او و سپاهیانش درآن بلاد و باقی قضایا...
شبی تیره چون زلف محبوب من
تهمتن به تهمینه گفت این سخن
که ای همسر خوب و با جــربزه
برایــم بکن قاچ یـــک خـــربزه!
سپس سوی لشکر برو بی درنگ
بگو تا نوازنــد شیــپور جنـــگ
بگو با همــه تا به وقت ســحر
که آماده باشـــند از هر نظــر
همی گفت و تهمینه شد رهسپار
همان زن که بودی بسی هوشیار
----------
"چو فردا برآمد بلنـــد آفـــتاب"
تهمتن برون جست از رختــخواب
"یکی نعــره زد در میان گــروه
که گفــتی بدرید دریا و کـــوه"
کمی پشت خرگاه ورزش نمـود
چهل تا شنا رفت و نرمش نمود
کمی هم بچرخیــد دور و برش
سپس یک نگه کرد بر لشکرش
خلاصـه ز هر حیث آمـــاده بود
تو گویی "حسین رضازاده" بود!
بگـفتا عزیزان این سرزمیــن
نبینم شما را چنین دل غمیــن
خبرهای خوش دارم از بهرتان
ز اســتان زرخیز هـرموزگان!
شنیدم که آن جا خــبرها بود
خبـرهای خوبی در آن جا بود
بنادر چو یک باره آزاد گـشت
"زمین شد شش و آسمان گشت هشت!"
هر آن کس ببینی که در بندر است
شب و روز در فکر سیم و زر است
در آن جا زیاد است سی دی و دیش
همه گونه جنس است در قشم و کیش
به من گفته اند این که اجناس چین
فراوان بُوَد توی آن سرزمین
کنون با شما هستم ای مهتران
دلیــران این مُلک و جنــگاوران
به همراه شمشیر و گرز و کمند
نه با اسب و قاطر ، که با دَه "سمند"
به هر طور ممکن به بنـدر رَویم
که تا جمله خرپول دوران شویم!
درین لحظه بهرام و گودرز پیر
جلــوتر فرستادشـان از کویر
خودش هم به همراه یک کاروان
ز زابل برفتــند شــادی کنان
غرض بعد چندی چنان برق و باد
رسیــدند نزدیکـــی آن بــلاد
درآن شب که بودند مردم به خواب
تهمــتن گذر کرد از "فاریاب"
به "گَمرُن"1 رسیدند در برج تیر
به وقتی که آتش بود گرمسیر
درآن وضعیت شهر بی برق بود
نه در غرب برق و نه در شرق بود
ز بخت بدش توی آن پهن دشت
ز گرما تهمتن عرق سوز گشت!
به طوری که قرمز بشد چون لبو
هرآن کس بخندید بر وضـــع او
گهـــی با مـقوا بزد باد خود
گهی بد بگفتی به اجداد خود
عرق شُرشُر از پشت او می چکید
و تا قوزک پای او می رســــید
ز بس زد به مغز سرش آفتــاب
طلب کرد رستم یکی مشک آب
ولی تا به او گفته شد آب نیست
دو زانو نشست و حسابی گریست
بگفـــتا خــدایا کـــجا آمـدیم؟
تو گویی که در کربلا آمــدیم!
گرفتاری ما خودش کم نبـــود
غم دیــگری بر غـــم ما فزود
--------
من آنم زدم فـــرق دیو سپــید
که مغز از دو گوشش به بیرون پرید
ندیدی که در جنگ با اشکـبوس
چگونه سَقط کردم آن مرد لوس!؟
ولیکن درین جا تلف می شویم
برای قیامت به صف می شویم
همین گفت و روز دگر چون رسید
ز یاران خود یـــک نفــــر را ندید
تمامی سوار "سواری" شـدند
ز خجلت به "زابل" فراری شدند
خلاصه تهمتن چو تنـــها بماند
نشست و برای دل خود بخواند:
"عجب رسمیه رســـــم زمونه
قـــــصه برگ و باد خزونه...."2
ز ترسش که گردد در آن جا هلاک
خودش هم بلافاصله زد به چاک !
پی نوشت:
1-گمبرن، نام سابق بندر باشد
2-در این جا شاعر بنا به دلایلی از ریل خارج شده و به جدول زده است!منتهی شما لطف کرده با همان آهنگ مخصوص و معروفش بخوانید حالا اگر با آواز باشد، چه بهتر!
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
WhatsApp.com
کانال طنز راشد انصاری
WhatsApp Group Invite
نمی دانم
سروده ی: راشدانصاری
من مرز بین خوب و بد را هم نمی دانم
فرقِ بشر با دیو و دد را هم نمی دانم
تشخیصِ دست راست از چپ واقعاً سخت است
من کاربرد این دو «یَد» را هم نمی دانم
در مدرسه قدری ریاضی خوانده ام ، حالا
جمعِ ۱۱۰ با نود را هم نمی دانم
از وزن خود بی اطلاعم، این که چیزی نیست
اندازه و متراژ قد را هم نمی دانم
سریال و فیلم سینمایی جای خود، اما
معنای فیلم مستند را هم نمی دانم
ییلاق و قشلاقم «اوین» است و «امین آباد!»
آزادی و حبس ابد را هم نمی دانم
سعدی همه اعضای انسان را یکی کرده(۱)
من فرقِ «سوزان» و «صمد» را هم نمی دانم!
تیپا هزاران بار از هم مسلکان خوردم
هر چند مفهوم لگد را هم نمی دانم
چیزی که از «اسکایپ» و از «اسنپ»، نمی فهمم
هیچ از «نشان» و از «بلد» را هم نمی دانم
مُنقادِ حکم «مفتی» ام در زندگی مفتی....
اندازه ی تعزیر و حد را هم نمی دانم
الآن نه تنها معنیِ "Bedroom" و "good morning"
دردا که معنای خرَد را هم نمی دانم(۲)
با این همه هستم رییسْ جمهور ِ یک کشور
حالا چه طوری میشود را هم نمی دانم!
پی نوشت:
۱- بنی آدم اعضای یک پیکرند....(سعدی)
۲- یعنی زبان انگلیسی که هیچ، فارسی هم بلد نیستم
#خالوراشد
@rashedansari
سروده ی: راشدانصاری
من مرز بین خوب و بد را هم نمی دانم
فرقِ بشر با دیو و دد را هم نمی دانم
تشخیصِ دست راست از چپ واقعاً سخت است
من کاربرد این دو «یَد» را هم نمی دانم
در مدرسه قدری ریاضی خوانده ام ، حالا
جمعِ ۱۱۰ با نود را هم نمی دانم
از وزن خود بی اطلاعم، این که چیزی نیست
اندازه و متراژ قد را هم نمی دانم
سریال و فیلم سینمایی جای خود، اما
معنای فیلم مستند را هم نمی دانم
ییلاق و قشلاقم «اوین» است و «امین آباد!»
آزادی و حبس ابد را هم نمی دانم
سعدی همه اعضای انسان را یکی کرده(۱)
من فرقِ «سوزان» و «صمد» را هم نمی دانم!
تیپا هزاران بار از هم مسلکان خوردم
هر چند مفهوم لگد را هم نمی دانم
چیزی که از «اسکایپ» و از «اسنپ»، نمی فهمم
هیچ از «نشان» و از «بلد» را هم نمی دانم
مُنقادِ حکم «مفتی» ام در زندگی مفتی....
اندازه ی تعزیر و حد را هم نمی دانم
الآن نه تنها معنیِ "Bedroom" و "good morning"
دردا که معنای خرَد را هم نمی دانم(۲)
با این همه هستم رییسْ جمهور ِ یک کشور
حالا چه طوری میشود را هم نمی دانم!
پی نوشت:
۱- بنی آدم اعضای یک پیکرند....(سعدی)
۲- یعنی زبان انگلیسی که هیچ، فارسی هم بلد نیستم
#خالوراشد
@rashedansari
وضعیت ورزشگاه های ایران(شهر قدس)
نوشته ی: راشدانصاری
یکی از دلایلی که تیم فوتبال الغرافه قطر نتوانست به استقلال ایران گل بزند، به همراه نداشتن چراغ قوه(۱) بود. می پرسید چراغ قوه چه ربطی به فوتبال دارد؟ مقداری حوصله داشته باشید، عرض خواهم کرد.
همان طوری که از تلویزیون مشاهده کردید، نور ورزشگاه شهر قدس،(قلعه حسن خان) واقعاً افتضاح بود! شاید مسئولان پرتلاش ما تعمداً دست به چنین کاری زده باشند. البته گزارشگر محترم مسابقه چندین و چند بار به نمایندگی از مسئولان بسیار محترم! معذرت خواهی کرد، اما بعید می دانیم مسئولان ما کک شان گزیده باشد!
به هر حال در شب مسابقه دیدید که چهارگوشه ی زمین مسابقه(به جز یکی دومتر وسط) تاریک بود. و اگر فوتبالیست های قطری چراغ قوه به همراه داشتند، و توپ را زودتر پیدا می کردند، یا هم تیمی های خود را به موقع شناسایی می کردند! و در نهایت دروازه ی تیم استقلال را پیدا می کردند؛ شک نداشته باشید که نتیجه ی بازی چیز دیگری بود!
شاید برخی از شما بپرسید، خب، تاریکی که برای همه یکسان است....پس چرا بازیکنان استقلال این مشکل را نداشتند؟ درست است اما خدا را شکر بازیکنان ما سال هاست که به تاریکی و کم نوری و زمین بد و این گونه مسایل پیش پا افتاده عادت کرده اند....
شیخ اجل سعدی شیرازی هم در این خصوص یعنی عادت کردن ، می فرماید:
«چشم عادت کرده با دیدار دوست/
حیف باشد بعد از او بر دیگری...»
پی نوشت:
۱- منظور چراغ قوه های رو کلاهی است که کارگران معدن از آن استفاده می کنند. و نیازی نیست بازیکنان آن را در دست بگیرند. چرا که دست فوتبالیست برای هُل دادن و مشت زدن و چنگ زدن به صورت یکدیگر و.... است.
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری
یکی از دلایلی که تیم فوتبال الغرافه قطر نتوانست به استقلال ایران گل بزند، به همراه نداشتن چراغ قوه(۱) بود. می پرسید چراغ قوه چه ربطی به فوتبال دارد؟ مقداری حوصله داشته باشید، عرض خواهم کرد.
همان طوری که از تلویزیون مشاهده کردید، نور ورزشگاه شهر قدس،(قلعه حسن خان) واقعاً افتضاح بود! شاید مسئولان پرتلاش ما تعمداً دست به چنین کاری زده باشند. البته گزارشگر محترم مسابقه چندین و چند بار به نمایندگی از مسئولان بسیار محترم! معذرت خواهی کرد، اما بعید می دانیم مسئولان ما کک شان گزیده باشد!
به هر حال در شب مسابقه دیدید که چهارگوشه ی زمین مسابقه(به جز یکی دومتر وسط) تاریک بود. و اگر فوتبالیست های قطری چراغ قوه به همراه داشتند، و توپ را زودتر پیدا می کردند، یا هم تیمی های خود را به موقع شناسایی می کردند! و در نهایت دروازه ی تیم استقلال را پیدا می کردند؛ شک نداشته باشید که نتیجه ی بازی چیز دیگری بود!
شاید برخی از شما بپرسید، خب، تاریکی که برای همه یکسان است....پس چرا بازیکنان استقلال این مشکل را نداشتند؟ درست است اما خدا را شکر بازیکنان ما سال هاست که به تاریکی و کم نوری و زمین بد و این گونه مسایل پیش پا افتاده عادت کرده اند....
شیخ اجل سعدی شیرازی هم در این خصوص یعنی عادت کردن ، می فرماید:
«چشم عادت کرده با دیدار دوست/
حیف باشد بعد از او بر دیگری...»
پی نوشت:
۱- منظور چراغ قوه های رو کلاهی است که کارگران معدن از آن استفاده می کنند. و نیازی نیست بازیکنان آن را در دست بگیرند. چرا که دست فوتبالیست برای هُل دادن و مشت زدن و چنگ زدن به صورت یکدیگر و.... است.
#خالوراشد
@rashedansari
راشد انصاری
در راستای بی برقی ها و بی آبی های جنوب حمله رستم سروده:راشدانصازی(خالوراشد) اندر حکایت حمله رستم به هرموزگان! و گرفتار شدن او و سپاهیانش درآن بلاد و باقی قضایا... شبی تیره چون زلف محبوب من تهمتن به تهمینه گفت این سخن که ای همسر خوب و با جــربزه برایــم…
درود خداوند دشت و دمن
بهخالوی خوشگوی شیرین سخن
که پیچیده در کشور آوازهاش
هنرهای افزون از اندازهاش
کنون چون نهنگ تناور شده
به دریای هَمرَس(بحر تقارب) شناور شده
سروده چو فردوسیِ نامدار
سرودی خوش و دلکش و استوار
بهجای سخن گفتن از چین و روس
سرودهست از رستم و اشکبوس
کشیده ز دل نالهی سوزناک
که رستم عرقسوز شد زد بهچاک
ز گرمای بندر گریزان شده
گرفتار و سر در گریبان شده
بگو تا از این بوم، بیرون رود
به قفقاز و آنسوی جیحون رود
خودت هم از این بیش، بندر نمان
بکش لشکرت را سوی دیدهبان
در این کشور از فرّ افراسیاب
نه گاز است و نه کهربا(برق) و نه آب
رفیع طاهری ۱۴۰۳/۰۷/۰۲ دشت لاله
بهخالوی خوشگوی شیرین سخن
که پیچیده در کشور آوازهاش
هنرهای افزون از اندازهاش
کنون چون نهنگ تناور شده
به دریای هَمرَس(بحر تقارب) شناور شده
سروده چو فردوسیِ نامدار
سرودی خوش و دلکش و استوار
بهجای سخن گفتن از چین و روس
سرودهست از رستم و اشکبوس
کشیده ز دل نالهی سوزناک
که رستم عرقسوز شد زد بهچاک
ز گرمای بندر گریزان شده
گرفتار و سر در گریبان شده
بگو تا از این بوم، بیرون رود
به قفقاز و آنسوی جیحون رود
خودت هم از این بیش، بندر نمان
بکش لشکرت را سوی دیدهبان
در این کشور از فرّ افراسیاب
نه گاز است و نه کهربا(برق) و نه آب
رفیع طاهری ۱۴۰۳/۰۷/۰۲ دشت لاله
فریدون تنکابنی درگذشت
نویسنده و طنزپرداز سرشناس در شهر کلن آلمان درگذشت.
فریدون تنکابنی، نویسنده و طنزپردازِ شهیر ایرانی، پس از ۴۱ سال دوریِ اجباری از وطن، در حالی در ۸۷ سالگی در غربت درگذشت که چند سالِ پایانیِ عمر خود را در آسایشگاه سالمندان در شهر کُلنِ آلمان زندگی میکرد.
تنکابنی از فعالان “ده شب شعر انجمن گوته” بود که در سال ۱۳۵۶ در تهران برگزار شد.
او پیش از انقلاب ۵۷ در رابطه با انتشار کتاب “یادداشتهای شهر شلوغ” و همچنین اعتراض به سانسور، دو سال را در زندان به سر برد.
نویسنده و طنزپرداز سرشناس در شهر کلن آلمان درگذشت.
فریدون تنکابنی، نویسنده و طنزپردازِ شهیر ایرانی، پس از ۴۱ سال دوریِ اجباری از وطن، در حالی در ۸۷ سالگی در غربت درگذشت که چند سالِ پایانیِ عمر خود را در آسایشگاه سالمندان در شهر کُلنِ آلمان زندگی میکرد.
تنکابنی از فعالان “ده شب شعر انجمن گوته” بود که در سال ۱۳۵۶ در تهران برگزار شد.
او پیش از انقلاب ۵۷ در رابطه با انتشار کتاب “یادداشتهای شهر شلوغ” و همچنین اعتراض به سانسور، دو سال را در زندان به سر برد.
سارقی باتدبیر!
سارقی مسلح، نیمه های شب وارد خانه ای می شود برای دزدی. مقداری اسباب و اثاثیه را جمع می کند که با خود ببرد، اما صاحب خانه بیدار می شود. و بلافاصله داد و بیداد راه می اندازد و می گوید::«آی دزد! آی دزد.» دزد قصه ی ما نیز با اسلحه تهدید می کند و در کمال پررویی اظهار می دارد:« داد و بیداد نکن که می کشمت و ....» در این لحظه بچه ها و خانم طرف هم بیدار می شوند. در حالی که همه از ترس داشتند می لرزیدند، سارق متوجه می شود که یک نفر ظاهراً گوشه ی هال زیر پتو خوابیده است. با عصبانیت تمام به صاحب خانه می گوید:« زود باشین اونو بیدار کنین.» صاحب خانه مِن مِن کنان می گوید:« تو رو خدا به ایشون کاری نداشته باش! مهمونه.» آقا دزده می گوید:« نخیر، سربع باش اون پدرسوخته ی فلان فلان شده رو بیدار کن، چون وقتی من رفتم می گه؛ اگه من بیدار بودم پدر دزده رو در می آوردم و می گرفتمش و چنین و چنان می کردم و هزار تا بلوف دیگه. پس زود باش بیدارش کن تا همه تون شاهد باشین که هیچ گُهی نمی تونه بخوره!»
راشد انصاری
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
سارقی مسلح، نیمه های شب وارد خانه ای می شود برای دزدی. مقداری اسباب و اثاثیه را جمع می کند که با خود ببرد، اما صاحب خانه بیدار می شود. و بلافاصله داد و بیداد راه می اندازد و می گوید::«آی دزد! آی دزد.» دزد قصه ی ما نیز با اسلحه تهدید می کند و در کمال پررویی اظهار می دارد:« داد و بیداد نکن که می کشمت و ....» در این لحظه بچه ها و خانم طرف هم بیدار می شوند. در حالی که همه از ترس داشتند می لرزیدند، سارق متوجه می شود که یک نفر ظاهراً گوشه ی هال زیر پتو خوابیده است. با عصبانیت تمام به صاحب خانه می گوید:« زود باشین اونو بیدار کنین.» صاحب خانه مِن مِن کنان می گوید:« تو رو خدا به ایشون کاری نداشته باش! مهمونه.» آقا دزده می گوید:« نخیر، سربع باش اون پدرسوخته ی فلان فلان شده رو بیدار کن، چون وقتی من رفتم می گه؛ اگه من بیدار بودم پدر دزده رو در می آوردم و می گرفتمش و چنین و چنان می کردم و هزار تا بلوف دیگه. پس زود باش بیدارش کن تا همه تون شاهد باشین که هیچ گُهی نمی تونه بخوره!»
راشد انصاری
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
WhatsApp.com
کانال طنز راشد انصاری
WhatsApp Group Invite
خالوراشد دعوت حق را لبیک گفت!
نوشته ی: راشدانصاری
داشتم فکر می کردم اگر امروز (یا فردا! حالا عجله چرا؟) مُردم، چه اتفاقاتی رخ خواهد داد.(هیچ!)
* تیتر نخست روزنامه ی ندای هرمزگان و خبر دست چندم دیگر نشریات استان هرمزگان: درگذشت خالوراشد، شاعر و طنزنویس هرمزگانی ....
* صفحات نخست نشریات لارستان و خبر دست چندم روزنامه های شیراز: راشدانصاری(خالوراشد) شاعر و طنزپرداز لارستانی دار فانی را وداع گفت.
* برخی از گروه های واتس اپی مربوط به زادگاهم: راشدانصاری، شاعر و نویسنده ی دیده بانی دعوت حق را لبیک گفت.
* صاحبخانه ام: ای بخشکی شانس! اجاره این ماه و ماه گذشته رو از کی بگیرم؟!
* سوپری محله: ای داد! حالا چه طوری بدون مدرک به خانواده اش بگم که مرحوم خیلی بدهکاره!
* مسئولان دستگاه های اجرایی و امنیتی: آخیش راحت شدیم!
* رییس بانک: این همه اقساط عقب افتاده رو کی پرداخت می کنه؟!
* ناشر کتاب آخری: کاش با مرحوم قرارداد بسته بودم! حالا بیا و ثابت کن...!
* تشییع جنازه ام در روستا. کمبود مکان برای اسکان مهمانان خارج از شهرستان و شلوغی و هزینه ی زیاد و خُرد شدن اعصاب خانواده ام به دلیل بی پولی!
* بحث ارث و میراث توسط فرزندانم در شب دوم مُردنم و خرد شدن اعصاب همه از نداشتن چیزی به جز کتاب های فراوان و بدهی به دوست و دشمن...!
* شهردار بندرعباس: این خالوراشد دیگه کیه؟!
* وضعیت واتس اپ برخی دوستانم: طنزپرداز برجسته ی کشور درگذشت. تسلیت به جامعه ی ادبی.
* وضعیت واتس اپ مخالفانم: بخشی از کلیپ ترانه ی
"امشو شوشه لیپک لیلی لونه!"
* وضعیت و استوری عده ای که در مراسمی یا جایی مثل نمایشگاه کتاب یا در کوچه و بازار عکسی یادگاری با بنده انداخته اند: دوست عزیز و رفیق قدیمی ام شاعر برجسته و طنزپرداز چیره دست به رحمت ایزدی پیوست. توضیح: عکس سمت راستی بنده و سمت چپی استاد والا مقام!
* مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی خطاب به معاون فرهنگی: یادت باشه هفته ی آینده مراسم بزرگ داشتی رو حتماً براش بگیریم!
* یک شاعر عقده ای: خدا رحمتش کند، اوایل بیشتر شعرهایش را بنده اصلاح می کردم!
* اخبار استانی صدا و سیمای مرکز خلیج فارس ،فقط یک بار : ساعاتی پیش آقای راشدی خواننده ی استان دار فانی را وداع گفت!
* یک بار زیر نویس تلویزیون مرکز خلیج فارس: خالو رشید انصاریان، نوازنده ی مطرح استان درگذشت.
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
نوشته ی: راشدانصاری
داشتم فکر می کردم اگر امروز (یا فردا! حالا عجله چرا؟) مُردم، چه اتفاقاتی رخ خواهد داد.(هیچ!)
* تیتر نخست روزنامه ی ندای هرمزگان و خبر دست چندم دیگر نشریات استان هرمزگان: درگذشت خالوراشد، شاعر و طنزنویس هرمزگانی ....
* صفحات نخست نشریات لارستان و خبر دست چندم روزنامه های شیراز: راشدانصاری(خالوراشد) شاعر و طنزپرداز لارستانی دار فانی را وداع گفت.
* برخی از گروه های واتس اپی مربوط به زادگاهم: راشدانصاری، شاعر و نویسنده ی دیده بانی دعوت حق را لبیک گفت.
* صاحبخانه ام: ای بخشکی شانس! اجاره این ماه و ماه گذشته رو از کی بگیرم؟!
* سوپری محله: ای داد! حالا چه طوری بدون مدرک به خانواده اش بگم که مرحوم خیلی بدهکاره!
* مسئولان دستگاه های اجرایی و امنیتی: آخیش راحت شدیم!
* رییس بانک: این همه اقساط عقب افتاده رو کی پرداخت می کنه؟!
* ناشر کتاب آخری: کاش با مرحوم قرارداد بسته بودم! حالا بیا و ثابت کن...!
* تشییع جنازه ام در روستا. کمبود مکان برای اسکان مهمانان خارج از شهرستان و شلوغی و هزینه ی زیاد و خُرد شدن اعصاب خانواده ام به دلیل بی پولی!
* بحث ارث و میراث توسط فرزندانم در شب دوم مُردنم و خرد شدن اعصاب همه از نداشتن چیزی به جز کتاب های فراوان و بدهی به دوست و دشمن...!
* شهردار بندرعباس: این خالوراشد دیگه کیه؟!
* وضعیت واتس اپ برخی دوستانم: طنزپرداز برجسته ی کشور درگذشت. تسلیت به جامعه ی ادبی.
* وضعیت واتس اپ مخالفانم: بخشی از کلیپ ترانه ی
"امشو شوشه لیپک لیلی لونه!"
* وضعیت و استوری عده ای که در مراسمی یا جایی مثل نمایشگاه کتاب یا در کوچه و بازار عکسی یادگاری با بنده انداخته اند: دوست عزیز و رفیق قدیمی ام شاعر برجسته و طنزپرداز چیره دست به رحمت ایزدی پیوست. توضیح: عکس سمت راستی بنده و سمت چپی استاد والا مقام!
* مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی خطاب به معاون فرهنگی: یادت باشه هفته ی آینده مراسم بزرگ داشتی رو حتماً براش بگیریم!
* یک شاعر عقده ای: خدا رحمتش کند، اوایل بیشتر شعرهایش را بنده اصلاح می کردم!
* اخبار استانی صدا و سیمای مرکز خلیج فارس ،فقط یک بار : ساعاتی پیش آقای راشدی خواننده ی استان دار فانی را وداع گفت!
* یک بار زیر نویس تلویزیون مرکز خلیج فارس: خالو رشید انصاریان، نوازنده ی مطرح استان درگذشت.
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
WhatsApp.com
کانال طنز راشد انصاری
WhatsApp Group Invite
بادرود به همدل و استاد عزيزم
منکه تا آخر اطلاعیه خواندم و کمی حسادت کردم که چرا آقای انصاری پیشی گرفت؟
غمناک چرا ما همگی همسفریم
از ساعت پرواز همه بی خبریم
تا کی غمِ من ندار و خالو دارا؟
تنها کفنی اگرکه با خود ببریم
شاگرد شما
قبادزارع فسایی 🌹❣️🌹
منکه تا آخر اطلاعیه خواندم و کمی حسادت کردم که چرا آقای انصاری پیشی گرفت؟
غمناک چرا ما همگی همسفریم
از ساعت پرواز همه بی خبریم
تا کی غمِ من ندار و خالو دارا؟
تنها کفنی اگرکه با خود ببریم
شاگرد شما
قبادزارع فسایی 🌹❣️🌹
در راستای طنز خالوراشد که دعوت حق لبیک گفت!
خالو ضربان قلب تو امید است
نور تو به اندازه صدخورشید است
در صفحه عشق تا ابد جاویدی
فرزند هنر تا به ابد جاوید است
عبدالنبی ژاله
خالو ضربان قلب تو امید است
نور تو به اندازه صدخورشید است
در صفحه عشق تا ابد جاویدی
فرزند هنر تا به ابد جاوید است
عبدالنبی ژاله
در راستای ...
حرف دل زار هرهنرمند زدی
باتیع قلم به شعر پیوند زدی
باطنز نوشته ی قشنگت خالو
الحق تو به روی مرگ لبخند زدی
حسین مسرور
حرف دل زار هرهنرمند زدی
باتیع قلم به شعر پیوند زدی
باطنز نوشته ی قشنگت خالو
الحق تو به روی مرگ لبخند زدی
حسین مسرور
خالـو ز چـه رو بـه مردن خـود پرداخت
شایـد کـه تلنگری بـه ایـن ذهن نواخت
باشد که حیات و موت در دست خداست
یک لحظـه مـرا بـه ورطـهْ فکـر انداخت
#محمد_نجفی
شایـد کـه تلنگری بـه ایـن ذهن نواخت
باشد که حیات و موت در دست خداست
یک لحظـه مـرا بـه ورطـهْ فکـر انداخت
#محمد_نجفی
افاضات شیخ انثاری!
دریغ از یه ذره جنبه!
نقاش عزیزی به همراه کارگرش آمده بودند برای رنگ زدنِ در و دیوارهای واحدمان. از لهجه شان مشخص بود، بختیاری هستند.
همان طوری که اوستا داشت دیوارها را رنگ می زد، گفتم:« می دونستی شما از اصیل ترین اقوام ایرانی هستی و در زمان هخامنشیان شماها و....» بلافاصله حرفم را قطع کرد و گفت:« بله، اتفاقاً....» و حرف بنده را تأیید کرد.
مجدداً بنده سررشته ی کلام را در دست گرفتم و گفتم:«یکی از باغیرت ترین و شجاع ترین اقوام ایرانی شما بختیاری ها و لرها هستید...» و به اتفاق بحث را ادامه دادیم تا این که رنگ زدنِ داخل هال تمام شد. بعد دوتایی شان رفتند داخل یکی از اتاق خواب ها و شروع کردند به رنگ زدن.
در این هنگام شنیدم کارگر یواشکی به اوستا گفت:«ایگوم حالا خو ایجوریَه نیخوای نرخمانه بریمس بالاتر؟!»
نوشته ی: راشدانصاری
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
دریغ از یه ذره جنبه!
نقاش عزیزی به همراه کارگرش آمده بودند برای رنگ زدنِ در و دیوارهای واحدمان. از لهجه شان مشخص بود، بختیاری هستند.
همان طوری که اوستا داشت دیوارها را رنگ می زد، گفتم:« می دونستی شما از اصیل ترین اقوام ایرانی هستی و در زمان هخامنشیان شماها و....» بلافاصله حرفم را قطع کرد و گفت:« بله، اتفاقاً....» و حرف بنده را تأیید کرد.
مجدداً بنده سررشته ی کلام را در دست گرفتم و گفتم:«یکی از باغیرت ترین و شجاع ترین اقوام ایرانی شما بختیاری ها و لرها هستید...» و به اتفاق بحث را ادامه دادیم تا این که رنگ زدنِ داخل هال تمام شد. بعد دوتایی شان رفتند داخل یکی از اتاق خواب ها و شروع کردند به رنگ زدن.
در این هنگام شنیدم کارگر یواشکی به اوستا گفت:«ایگوم حالا خو ایجوریَه نیخوای نرخمانه بریمس بالاتر؟!»
نوشته ی: راشدانصاری
#خالوراشد
@rashedansari
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
WhatsApp.com
کانال طنز راشد انصاری
WhatsApp Group Invite