راشد انصاری
861 subscribers
206 photos
20 videos
60 files
219 links
خالو راشد
Download Telegram
می رسند گردنه "بِزن" . در کمرکش گردنه آب انباری قدیمی وجود داشت که آب خنک و گوارایی داشت. غلام و دوستانش به محض دیدن ِ"بِرکه"(به گویش ما)، پیاده می شوند تا ضمن نوشیدن آب ، کمی هم در سایه ی آب انبار خستگی راه از تنشان بیرون کنند. آب ِ آب انبار مقداری پایین رفته بود. قوطی یا دَلوی نبود. دوستان قد بلند غلام با استفاده از پله های سنگی که با فاصله های زیاد و لبه های شکسته در دیواره ی آب انبار قرار داشت، خودشان را به آب رساندند و آبی نوشیدند. غلام هم با زحمت فراوان از پله اول که عبور کرد ، به پله ی دوم نرسیده خشتک شلوارش پاره شد(پاره که چه عرض کنم ، بد جوری جر خورد!).
و از آن جایی که قرار گذاشته بودند فردای آن روز برگردند شهر خودشان، لذا لباسی را به همراه خود نیاورده بودند. به همین جهت، غلام مجبور بود با همان وضعیت به راه خودش ادامه دهد. ساعت حوالی ِ ۱۰ شب بود که رسیدند پایین ده. خانه ی شمس الله مملو بود از جمعیت. برق هم که تازه کشیده بودند، خانه چراغانی و مثل روز روشن بود.
همین که غلام و رفقایش از در ِ دالان وارد حیاط شدند ، برادر و پسر شمس الله آمدند استقبالشان. غلام که مجبور بود به دلیل پاره بودن شلوارش پشت سر آن دو نفر و با گام های آهسته تر حرکت کند ، منتظر ماند تا اول تسلیت گفتن و روبوسی آن دو نفر به اتمام برسد، بعد خودش برود جلو.
از شانس بد ِ غلام، دوستانش به محض دیدن ِ پسر شمس الله که آشنای چندین و چند ساله ی هم بودند، هر دو با آواز بلند زار زار زدند زیر گریه. یکی از دوستان غلام با برادر شمس الله و دیگری با فرزند مرحوم ، دقایقی دست در گردن هم انداخته و شروع کردند به گریه و زاری. در روستای پایین ده از قدیم الایام رسم بر این است تا کسی از نزدیکان نیاید و دونفری را که مشغول گریه کردن هستند ، از یکدیگر جدا نکند ، ول کن نیستند. همین امر برای دوستان غلام نیز پیش آمد، ولی کسب برای جدا کردن آن ها و دلداری دادن شان نیامد!
در این مدت بیشتر نگاه ها به سمت غلام بی چاره بود که مات و مبهوت وسط حیاط ایستاده بود. غلام که فکر می کرد همه ی نگاه ها به سمت شلوارش است، کم کم داشت از خجالت آب می شد ، در دل دعا کرد ای کاش کشی پیدا می شد تا من هم با استفاده از موقعیت و گریه کردن، طوری وانمود کنم که مردم خیال کنند مرگ شمس الله باعث شده تا از مسایل پیش پا افتاده ای همچون پارگی شلوار غافل بمانم.
در این لحظه شخصی که کتری بزرگی در دست داشت و ظاهرا مسئول چایی و پذیرایی از مهمان ها بود و از نظر قیافه شباهت زیادی به شمس الله داشت، می خواست از مقابل غلام عبور کند. این همان تیمور معروف بود که در مراسم عزاداری و عروسی های روستا مسئول دم کردن چای و پذیرایی از مردم بود، ولی غلام او را نمی شناخت. درست مقابل غلام که رسید، غلام از فرصت استفاده کرده و بلافاصله مثل شاهین پرید روی سر و کله طرف و تا تیمور به خودش آمد ، غلام با زرنگی دست در گردن آن بی چاره چنان حلقه کرد که ده نفر هم قدرت جدا کردن آن ها را نداشت. هر چند تیمور هیچ نسبتی با مرحوم نداشت ، ولی برای رفع خیطی ِ غلام و تا حدودی در رودربایستی نیز گیر کرده بود ، خودش نیز زد زیر گریه.
غلام ، ضمن گریه کردن به سبک قدیمی و سنتی روستا که به سبب دوستی با شمس الله با آن آشنایی داشت، بابام جان کاکام جان کنان قصد داشت تا حدودی ضمن مخفی شدن پشت تیمور، یواش یواش او را نیز همراه خود بکشاند به سمت اتاقی که در آن نزدیکی داخل حیاط بود. فکر می کرد شاید در آن شلواری، زیرشلواری ی چیزی پیدا شود و از این وضع اسفبار نجات پیدا کند.
تعدادی از ریش سفیدهای ده که غلام را می شناختند و می دانستند آدم شوخ طبعی است ، فکر می کردند می داند که تیمور نسبتی با شمس الله ندارد و تعمدا دست در گردن تیمور انداخته و مشغول گریه کردن است.
در حین گریه کردن، غلام:" آخ شمس الله جان، آخ آخ، با رفتنت دل همه رو کباب کردی..."و ضمنا یکی دو قدم نیز تیمور را به سمت اتاق کشاند. و تیمور که همزمان با یک دست کتری را نگه داشته بود و یک دستش هم دور گردن غلام حلقه که نه بلکه غلام دستش را قفل کرده بود، می گفت:" آخ بابام جان سوختم، سوختم...." . غلام: " باید هم بسوزیم، شمس الله که کم آدمی نبود..."
تیمور که کمی به شدت ِ گریه اش افزوده بود، ولوم صدایش را بالا برد:"آخ ، آخ، وای وای بابام جان آتیش گرفتم..." .
غلام هم از آن طرف با توجه به این که وزنش سنگین تر از تیمور بود، با فشار آوردن بیشتر به گردن تیمور و همزمان کشاندن او به سمت اتاق مورد نظر ، فریاد زد:" شمس الله کجایی که ببینی همه در فراقت آتش گرفتن..." ، این بار تیمور دهانش را آورد نزدیک گوش غلام و ضمن ریختن اشک فراوان گفت:" آخ کاکام جان، سوختم، تو رو خدا ولم کن...".
غلام:"آخ بابام جان، نمی تونم ، دست خودم نیست ،منم سوختم، آخ شمس الله دیدی چی کار کردی؟..." (تیمور آهی کشید و با صدای خفه ای یواشکی گفت:" سوختم، به خدا
داره شبیه داستان رسول پرویزی می شه!" غلام هم طوری که کسی متوجه نشود در حالی که گریه می کرد، گفت:" چی؟ رسول کیه؟ من خودم شاهد بودم که این اتفاق برای آقای انصاری نویسنده ی این داستان پیش اومده! می تونم قسم بخورم.)
در این هنگام هر دو نفر تقریبا رسیده بودند دم در ِ اتاق که غلام متوجه شد گریه ی آقاتیمور طبیعی نیست. درست مثل کسی شده بود که میخ رفته باشد کف پایش و در حالی که نمی توانست از دست غلام نجات پیدا کند ، همان طور در جا ، بالا و پایین می پرید و با آواز بلند گریه می کرد و هم به خودش و هم به غلام و دیگران فحش می داد...
غلام فکر کرد شاید بنده خدا از فامیل های درجه یک شمش الله باشد که این طور از ته دل گریه می کند. کمی به مغزش فشار آورد و پیش خودش گفت، نه بابا اگر از فامیل های درجه ی یک خدابیامرز بود که من می شناختمش و بلافاصله خودش هم تحت تاثیر تیمور قرار گرفت و این دفعه شدیدتر و در ردیف های مختلف و مختص آواها و نواهای گریه خیز آن روستا شروع کرد:" آی امان امان آخ امان... کمرمون شکست آخ آخ آخ آخی کاکام آخی بابام ، بابام..."
در ادامه ، تیمور: "آخ، اوف وای وای سوختم بابا سوختم ، ای داد ای هوار یکی به دادم برسه...." .
غلام:" عزیزم، اگه تو سوختی ما هم جیگرمون آتیش گرفته کمرمون شکست، شمس الله همه مون یتیم شدیم آخ شمس الله..." .
تیمور بدبخت که دیگر طاقتش طاق شده بود ، گفت:" گور بابای شمس الله ، بابا سوختم، آب جوش توی کتری داره می ریزه روی پام، کباب شدم نامسلمون ، چرا چیزی حالیت نیست همشهری؟! ول کن پدرجان...." .
غلام با شرمندگی تمام به شلوار سراسر خیس و پای سوخته تیمور نگاه کرد و بلافاصله پرید داخل اتاق.
تیمور بی چاره که از بالا به خاطر فشارهای زیاد و آویزان شدن ِ غلام از ناحیه گردن و کتف مصدوم شده بود و عین کبوتر بال شکسته داشت یک وری راه می رفت، از پایین هم که براثر ریختن آب جوش بر اثر تکان دادن های شدید غلام، بر روی رانش، داشت می سوخت! لنگان لنگان رفت به سمت آشپزخانه.
پس از گذشت حدود نیم ساعت ، غلام پس از تعویض شلوار آمد داخل حیاط و کنار دیوار بین اهالی نشست. چند دقیقه بعد تیمور بعد از این که کمی سرپایی مداوا شده بود، به اجبار با یک سینی چای وارد حیاط شد. چای را تا چند نفر مانده به غلام آورد ، ولی جرات نکرد جلوتر برود چون فکر می کرد باز این هیولا (غلام) روی سرش خراب خواهد شد.
خب، خوانندگان عزیز! مشاهده فرمودید که از گریه نیز می توان خنده ساخت و تازه دل سردبیر و همچنین دل کسانی دیگر را به دست آورد؟!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
انواع خیار
نوشته ی: راشدانصاری

شبی روحانی ِ عزیزی بر روی منبر ، در خصوص "خیارات" صحبت می کرد. حاج آقا گفت:" ما انواع خیار داریم، خیار غَبن، خیار تدلیس، خیار مجلس، خیار تاخیر ثمن ، خیار حیوان و...."
و جالب است قبل از این که به صورت واضح توضیح دهد خیارات چیست، پیرمردی که کنار بنده نشسته بود؛ سری به علامت تعجب تکان داد و گفت:" لا إله إلّا اللّه، این همه خیار! من تا امروز فکر می کردم فقط خیار چنبر و خیار سبز داریم!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
نقیضه ی نفرینیه!

سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

ســرش را سـرسـری بـتراش ای استـاد سلمـانی
کمی زشتش بکن لطفا به هر شکلی که می دانی!

چرا که این پسر امشب قراری بـس مـهم دارد
به قصد دیدن ِ یارم رود جـایی بـه مهـمانی

درآن جا می خورد قطعا خوراکی های گوناگون
الهی زهــر مارش کـن کـباب بـرگ و سلـطانی

به جز نوشیدن و خوردن، یقین دارم که این شیطان
درآن محفل کند با شیطنت هر کار ِ پنهانی…!

خوشی ها را بگیر از او به جایش غم بِده، یارب
بـرای لحـظـه ای حـتی رقـیـبم را نخـندانـی

حسـودی گـر چـه در ذاتم نباشد ذره ای ، اما
ضعیف و لاغرش کن از لحاظ وضع جـسمانی

بگیر از دست او پُستی که در شرکت به او دادی
عطا فرما به وی شغل شریـف و خوبِ دربـانی

سپس آن خودروی شیک اش که اسـمش را نمی دانم
همین امشب بِده قولی که در یک آن بسوزانی

اَلا بـاد صبا از پـشت بامش پـرت کـن پایین
تمام دیش هایش را به غـیر از دیش ِ اسـتانی
........

به گیلانی اگـر گوید کسی گیـلک روا بـاشـد
به هر کس اهـل زنجان بود بـاید گفت زنجـانی

ولی شخصی که در زندان نباشد، نیست در زندان
اگرچه آن که در بند است، هست البته زندانی

پشیمانم که شعرم رو به پایان است اما حیف،
نبردم بنده با این قافیه نامی ز “روحـانی”

سه بیت آخر ِ این شعر اگر بی ربط شد ، "راشد"
به جایش صفحه ات پر شد همین طوری به آسانی(۱)
پی نوشت:
۱_ منظور صفحه ی طنز "بادم جان" در روزنامه ندای هرمزگان است
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
Forwarded from طنزستان
tanzestan1.pdf
23 MB
شماره ی اول ماهنامه ی طنز و کاریکاتور طنزستان
گفت‌وگویی با «گل آقای هرمزگان»/ خالو راشد را بیشتر بشناسید

راشد انصاری روزنامه نگار و شاعر طنز پرداز مطرح کشوری که تاکنون اشعار بسیاری را در قالب طنز سروده است به مناسبت سالروز شعر و ادب فارسی میهمان خبرگزاری فارس بود و مطالب جالبی را مطرح کرد که پیشنهاد می‌کنیم این گفت و گوی مفصل را مطالعه کنید.

خبرگزاری فارس مجله فارس پلاس، به مناسبت روز ملی شعر و ادب فارسی بر آن شدیم با یکی از چهره‌های ادبی استان هرمزگان به گفت و گو بپردازیم، این شاعر و نویسنده هرمزگانی توانست با عزمی جدی و تلاشی مضاعف و با بهره بردن از استعداد خود در زمینه شاعری به شیوه طنز، نام خود را در استان و حتی کشور بلند آوازه کند و در زمینه طنز مکتوب خدمات شایانی در جنوب به ویژه هرمزگان انجام داده اند. 

از ستون و صفحات نشریات گرفته تا تدریس طنز در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تا مسئولیت انجمن طنز حوزه هنری و برگزاری اولین شب شعر طنز در تاریخ هرمزگان و.... 

در ادامه این مطلب، خواننده ی گفت و گوی فارس با خالوی طنزپرداز باشید.  

فارس: خودتان را معرفی کنید و بگویید متولد چه سالی هستید؟ 
راشد انصاری هستم و در سال ۱۳۵۰ در روستای  دیده بان بخش صحرای باغ لارستان فارس تقریبا ۱۱۰ کیلومتری جنوب  غربی لار متولد شدم. 
سال ۱۳۵۰ یعنی تولد بنده دقیقا مصادف شد با توقیف نشریه پرتیراژ و تاثیرگذار «توفیق». خدا شاهد است اگر دست خودم بود هرگز در آن سال متولد نمی‌شدم. اما سال ها پس از تولدم خوب که فکر کردم دیدم واقعا هیچ کار خداوند بی حکمت نیست، چرا که مشخص شد حضرت باریتعالی خوب می دانسته بنده با پرکاری ی که در زمینه نوشتن دارم، یک تنه جبران تعطیلی این نشریه طنز را خواهم کرد...  
شخصی می گفت از زمانی که من یادم هست، شما شعر طنز می گفتید چطور متولد ۵۰ هستی؟ یک بار که به استانداری رفته بودم اتاق یکی از مسوولین آن شخص تا من را دید گفت حاجی بفرما بشین که نمی توانی سرپا بایستی و آقا شما بزرگتر هستی گفتم کارتت را نشان بده من مطمئن بودم ایشان دست کم ۱۰ الی ۱۵ سال از من بزرگتر هست و کارتش را که دیدم دقیقا ۱۵ سال از من بزرگتر بود. به گویش بندرعباسی گفتم: پس بِنین مِه اَرم ۱۵ سال دگه اتام(می‌خندد) 

فارس: تحصیلات شما چه بوده است؟ 
انصاری: به دلیل مشکلات اقتصادی و فقر موجود در خانواده نتوانستم آن اوایل ادامه تحصیل بدهم اما در ادامه توانستم پس از اخذ دیپلم، مدرک معادل لیسانس ادبیات فارسی را دریافت کنم.
در روستای زادگاهم مرحوم پدرم موذن یک مسجد بود و اذان می گفت و خیلی وضعیت مالی خوبی نداشتیم و نتوانستم ادامه تحصیل بدهم،البته پشیمان هم نیستم چون اگر فقط به دانشگاه و درس پرداخته بودم، نمی توانستم به جز کتاب های درسی، مطالعات متفرقه داشته باشم و به صورت حرفه ای به طنز بپردازم!
البته همان طوری که عرض کردم سال ها بعد اعلام شد که بیشتر شعرا و طنز پردازانی که تحصیلات آکادمیک ندارند هر کسی که پنج کتاب چاپ کرده می تواند لوح تقدیر و کتاب هایش را  ارسال کند تهران تا معادل آن مدرک بگیرند که  من هم فرستادم و لیسانس برایم ارسال شد و بعد هم گفتند چون مقام های کشوری شما زیاد است و مدرک بالاتر هم می توانم بگیرم که همسرم نیز اصرار به گرفتن مدرک بالاتر من داشت و من گفتم مدرک  می‌خواهم برای چه کاری؟ چه لیسانس و فوق لیسانس باشد و چه دیپلم ردی برای من چه تاثیری دارد نه به دنبال استخدام هستم و نه چیز دیگر بیشتر تحصیلاتم و سوادم همین کتابخانه و آثار من است.  

فارس: چه سالی به بندرعباس آمدید و چرا؟ 

انصاری: نمی دانم چه رسمی است که اگر روستای ما مثلا سه هزار نفر جمعیت داشته باشد الان دو هزار خورده ای بندرعباس هستند. اکثرا لاری ها و لارستانی ها از ایام قدیم، تاجر و کاسب بودند و هستند و من هم به همراه برادر بزرگم آمدم بندرعباس، دقیق یادم نیست چه سالی فکر کنم سال ۶۰ یا ۵۹ بود که آمدم بندرعباس و مشغول کار شدم. که البته شبانه روزی و بعدها به صورت جهشی درس می خواندم. اما خدا را شکر پس از مدتی در زمینه هایی که خودم دوست داشتم مثل شعر و طنز شروع به فعالیت از راه دور  کردم با نشریات کشوری. 

فارس: اولین کتاب را کی چاپ کردید ؟ 

انصاری: اولین کتاب من با نام دغدغه های بی خیالی که مجموعه شعر طنز بود، مجموعه ای از آثارم که در اطلاعات هفتگی و جوانان امروز و مجله طنز پارسی و صبح ساحل منتشر شده بود. فکر کنم در سال ۷۹ منتشر شد. 

فارس: اشعار شما سمت دهی سیاسی خاصی دارد؟

انصاری: در هنگام  شعر گفتن خیر در این بحث ها نیستم ولی گاهی اوقات شاید سمت و سوی سیاسی هم داشته باشد. در این  سه دهه ای  که تقریبا با نشریات گوناگون کار کردم برخی می گفتند طوری برای ما بنویس که مثلا به جناح راست بر نخورد یا به جناح چپ بر نخورد ولی من کار خودم را می‌کردم شاید هم به لحاظ شخصی خودم به یک جناح خاصی ارادت داشتم اما سعی می‌کردم
سخن گوی جناح خاصی نباشم.
در روزنامه ای اگر قلم می زدم که همسو با دولت وقت بود هم شدیدترین انتقادها در نوشته‌ام بوده اما سعی کرده‌ام قلمم در اختیار جناح خاصی نگذارم شاید همان طوری که عرض کردم قلبا به جناح خاصی تعلق خاطر داشته و دارم ولی مثل برخی از دوستان که می رفتند در نشریه ای به اصطلاح جناح راستی و مطالب تند علیه چپ می نوشتند و یا عکس این کار... بنده اما در هر نشریه ای سعی کردم این حرمت و قداست را برای خود و قلم قائل باشم.... یعنی نگذاشتم سیاست مانع راهم و گفتن حقایق باشد.

فارس: در خصوص تاریخچه طنز ایران و هرمزگان کمی صحبت کنید.

انصاری: خدا را شکر همان طوری که درادبیات غنی هستیم  و در جهان حرف برای گفتن داریم در طنز نیز ما همین گونه هستیم .(البته نه این که طنزازادبیات جدا باشد!). در قدیمی‌ترین متون و کتیبه‌های ما رگه‌هایی از طنز دیده می‌شود.
همچنین  قدیمی ترین متنی که پیدا شده، منظومه ای است به نام درخت آسوریک که درخت خرما با یک بز مناظره می کند...  اما آن چیزی که الان به عنوان طنز رایج است فکر نکنم بیشتر از ۸۰ سال عمر داشته باشد.
اگر چه در دیوان شاعران قدما واژه ی طنز و طناز است اما طنزی که به این صورت امروزی رایج است دکتر اقبال آشتیانی مدیر مجله اقبال و دکتر ناتل خانلری و کمی بعدتر زنده یاد: عمران صلاحی اصطلاح یا واژه ی طنز را مطرح کردند.
در ادامه، دکتر کیومرث صابری فومنی مشهور به «گل آقا» در صفحه سوم روزنامه اطلاعات یک ستونی ابداع کردند به نام دو کلمه «حرف حساب»، اگر چه ما تا قبل از پیروزی انقلاب  نشریات طنزی داشتیم مثل نشریه توفیق و.... که یکی از قدیمی ترین و طولانی ترین به لحاظ سنی نشریه توفیق بود و سال ۱۳۰۲ مرحوم توفیق این نشریه را امتیازش گرفتند به عنوان طنز تا این که تا ۱۳۵۰ که توقیف شد که تیتر معروفی هم داشت: توفیق توقیف شد و گاهی اوقات طنز با هجو و  فکاهه و سایر زیر مجموعه های ادبیات  قاطی بود ولی کیومرث صابری سال ۶۳ در ستون دو کلمه حرف حساب طنزی شسته رفته و به قولی خالص را ارایه دادند.
وی در جایی گفته بودند که حتی خانواده ام نمی دانستند گل آقا من هستم و همچنین می گفت یک روز که خدمت حضرت امام(ره)  رسیده بودیم آنجا شعری خواندم که یک بیت آن این است البته دقیق حضور ذهن ندارم با این مضمون ( من اگر یک بار بالا می‌روم / با همین نام گل آقا می روم )بعد به حضرت امام (ره )می گویند، گل آقا و نویسنده دوکلمه حرف حساب ایشان است و حضرت امام (ره) در جیب خود دست می کند و سکه ای به عنوان هدیه و صله ای به وی می‌دهد که مرحوم صابری خطاب به امام به مزاح می‌گوید: با این هدیه مملکت ورشکست نشود حضرت آقا. (چیزی در این مضمون) و بعد امام لبخندی می‌زند و یک مشت سکه چند ریالی به ایشان هدیه می‌دهد. 
اما در سال ۶۹ اگر اشتباه نکنم هفته نامه گل آقا را امتیازش می گیرد و به اتفاق جلال رفیع برادر همین آقا رضا رفیع که از دوستان نزدیک بنده هم هستند و تعداد دیگری مثل مرتضی فرجیان و... فعالیت مجله را آغاز می کنند. 
از همان مقطع بزرگانی مثل مرحوم حالت و بعدها ابوتراب جلی و گویا و صلاحی و دور هم جمع می شوند در دفتر گل آقا  که یکی از تاثیرگذارترین نشریه طنز بعد از انقلاب است. 
جالب است که از  مکتب گل آقا هم درست مثل توفیق تعدادی طنز پرداز به ادبیات و جامعه ادبی ایران معرفی شدند که هرکدام برای خودشان در ادبیات توانستند یلی شوند مثل مرحوم ابوالفضل زرویی نصرآباد و.... 

و اما در خصوص طنز استان هرمزگان؛ من بارها گفته ام استعداد در جنوب در همه رشته ها و نحله ها بیداد می کند، به ویژه در طنز، منتهی شخصی یا ارگان و اداره ای  می خواهد که این ها را کشف کند و استعدادشان را پرورش دهد. 
البته چند سالی است کانون پرورش فکری استان و حوزه هنری کارهای خوبی در این زمینه انجام داده اند که جای تقدیر دارد. ولی مثلا در رشته ورزشی اگر مرحوم پرویز دهداری که متخصص کشف استعداد ورزشی بودند همراه تیم ملی امید نیامده بودند استان هرمزگان و به شهرستان میناب نرفته بودند، عباس سرخاب کشف نمی شد، سرخاب پس از این دیدار بود که به تیم امید دعوت شد سپس به استقلال پیوست و بعدهم لژیونر شد و به السد قطر رفت و در نهایت نیز فکر کنم به تیم ملی بزرگسالان کشور دعوت شد.  
پس در تمام حوزه‌ها همین گونه است الان در ادبیات فارسی هم که نگاه می کنید بیشتر بزرگان جنوبی هستند یعنی در ادبیات داستانی احمد محمود، رسول پرویزی و صادق چوبک، حسن کرمی و ابراهیم منصفی در شعر و داستان، منوچهر آتشی و یا سیدعلی صالحی، علی باباچاهی، شمسی زاده و...  هر کدام از این‌ها جنوبی هستند یا بوشهری و خوزستانی و هرمزگانی هستند و یا اگر استان فارسی هستند که  باز هم جنوب است به ویژه در جنوب فارس مثل احمد اکبر پور در لامرد یا در کرمان جنوبش در ادبیات کیومرث منشی زاده و باستانی پاریزی یا منصور
علی مرادی، جوشایی دارد. طنز پردازان خوبی هم دارد مثل علی جان سلیمانی، جانعلی خاوند و....که سلیمانی رئیس انجمن شعر جنوب است.

فارس: فرزند هم دارید؟   

انصاری: بله، تا دل تان بخواهد! اما درست در روز شعر و ادب فارسی (۲۷ شهریور) فرزندی را به جامعه به ویژه جامعه ادبی تحویل دادیم، دختری به نام یسنا، به امید آن که روزی برسد که به پروین اعتصامی ی، فروغی یا سیمینی تبدیل شود تا هم ادبیات فارسی از زمختی و خشنی اش در بیاید و هم من به ادبیات خدمتی کرده باشم! غیر از این دختر باز هم پسر و دختر دارم که آنها هم قریحه طنز خوبی دارند.

فارس: جایگاه شعر و ادب فارسی در جهان را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ 

انصاری: در جهان ما را با ادبیات فارسی می شناسند البته ادبیات فارسی و دین مکمل همدیگر هستند. در صد سال اخیر جمعی از بزرگان جهان نشسته اند و نظر داده اند برای انتخاب ده شخصیت برتر جهان در زمینه ادبیات. جالب این است که ۵ شاعر ایرانی (مولانا و خیام و حافظ و سعدی و فردوسی) نیز در کنار گوته و .... هستند که به هر حال از این ده نفر ۵ نفر  ایرانی هستند.
بنابراین ادبیات فارسی واقعا در جهان برای خودش حرفی برای گفتن دارد هر چند در چند دهه  یا قرن اخیر حتی بزرگانی نیز برای نوبل ادبیات کاندیدا شده بودند ولی در شعر فارسی مشکلاتی وجود دارد چون شعر باید ترجمه شود و ترجمه شعر فارسی هم خیلی مشکل است به همین دلیل نتوانستیم چهره ای جهانی داشته باشیم که مثلا برنده نوبل ادبیات و...بشوند. به عنوان مثال؛ شما اگر بخواهید شعر حافظ را ترجمه کنید به مشکل بر می خورید  مثلا حافظ می گوید: ساکنان حرم ستر و عفاف و ملکوت  /     با منِ  راه نشین باده مستانه زدند.... و ابیات دیگری که به هیچ عنوان نمی شود به لاتین یا ....ترجمه کرد.
ترجمه این ابیات به زبان های دیگر و رساندن مفهوم شعر کار دشواری است به همین جهت تا کنون نتوانسته ایم از ایران برنده جایزه نوبل داشته باشیم. حتی ذبیح الله منصوری یک کتابی به نام منم تیمور جهانگشا چاپ کرده بود ایشان بیان کرده است زمانی که تیمور لنگ به فارس می‌آید و آنجا را تصاحب می کند، بزرگان فارس در شیراز در یک مجلسی نشسته بودند و یک پیرمرد نابینایی نیز در آنجا بوده گفتند این خواجه محمد شمس الدین حافظ شیرازی است، تیمور لنگ که ظاهرا انسان با سوادی بوده است از وی سؤالاتی در خصوص اشعارش می پرسد و حافظ نیز توضیح می‌دهد که بعد مشخص می‌شود برداشتی که تیمور از این بیت: «ساکنان حرم.....» داشته است، چقدر با منظور شاعر فرق می‌کند.
در هر صورت افتخار ما این است که در مملکتی زندگی می‌کنیم که در صد سال اخیر در بین ده نفر برتر شعر و ادبیات جهان ۵ نفر ایرانی حضور دارند و ما باید از این مقوله به خود ببالیم. 

فارس: از روی آوردن خودتان به ادبیات بگویید؟ چند کتاب چاپ کرده اید؟ از خاطراتتان برایمان بگویید؟ 

انصاری: در زمینه ادبیات من واقعا در این اقیانوس قطره ای بیش نیستم و هیچ ادعایی هم ندارم. حدود اوایل دهه ۷۰ بود که من برعکس دوستان مطبوعاتی استان‌ها و کسانی که با جراید محلی همکاری می‌کنند من از مجلات کثیرالانتشار شروع کردم و بعد سمت مجلات محلی آمدم.
اواسط دهه ۷۰ اولین مجله ای که با آن کار می کردم اطلاعات هفتگی بود یک صفحه داشت به نام شنگول آباد که مسؤولش آقای عباس خوش عمل بود شاعر و طنز پرداز خیلی خوبی است. شعرهای آیینی هم می‌گوید. آن صفحه تبدیل شد به شکرخند و مسؤولش عوض شد و یحیی وکیلی زند که نام مستعارش «ی وکیل باشی» بود به جای ایشان آمد و اهل شمال بود و من با وی همکاری می‌کردم. 
اولین شعری که سرودم در واقع شوخی با دوست خودم بود، در اصل من از دوستم طلبی داشتم که قرار بود یک ماهه پرداخت کند ولی نداد، اسمش پرویز بود، در جایی نشسته بودم (در آن زمان با مرحوم حاج علی مظفری خورگویی جایی همکار بودیم ) یک لحظه خودکارم را برداشتم و یک شعر نوشتم.  الان ذهنم یاری نمی کند چه شعری گفتم اما خیلی مشکل فنی داشت آن شعر را از طریق یکی از دوستان به دست پرویز رساندم و بلافاصله صبح روز بعد پرویز بدهی خود را به من پرداخت.
همان شعر را برای آقای یحیی وکیلی زند فرستادم که او جواب نداد و دفعات بعد اشعاری برای اطلاعات هفتگی فرستادم با عنوان "شرکت واحد" که بعد از مدتی دیدم چند بیتی از شعر من چاپ شده است و استاد وکیل باشی درباره من نوشته بود: با این پشتکاری که شما دارید در آینده یکی از شاعران موفق طنز پرداز خواهید شد و یک چند بیتی به برای من سروده بودند. (راشد انصاری با این پشتکار /صاحب ده جلد دیوان می شود) ولی ایشان نمی‌داند که الان من صاحب ۱۴ دیوان هستم در زمینه طنز. البته به نیت ۱۴ معصوم (ع).  یکی از دوستان گفت چقدر کتاب چاپ می کنی؟ گفتم من به نیت ۱۴ معصوم ۱۴ کتاب و احتمالا به  ۱۲۴ هزار پیغمبر هم برسم (می‌خندد) این شد که من در همان ایام با مجله ای به نام خورجین که فکاهی بود و مجله طنز پارسی و
دنیای طنز و پسران و دختران و....همکاری می‌کردم.  
اما در زمینه طنز کم کم با مجله گل آقا هم در مقطع کوتاهی همکاری کردم  و چند سالی که گذشت  مرحوم حاج علی مظفری خورگویی با زنده یاد: آقای قاسم کرمی مدیرمسؤول فقید صبح ساحل تماس گرفت و گفت شما یک همشهری دارید که در شعر و خبرنگاری و طنز خیلی استعداد دارد و آقای کرمی درخواست کرده بود که من به دیدنش بروم. 
بعد از دیدار با وی، آقای خورشید زاده سردبیر آن ایام صبح ساحل من را فرستادند برای تهیه خبر در سال های ۷۵ و ۷۶ بود البته دقیق به یاد ندارم. در واقع من از مطبوعات کشوری کشیده شدم به سمت مطبوعات محلی و از آنجایی که تاکنون هر مقام و عنوانی کسب کرده‌ام از طریق چاپ آثارم در مطبوعات محلی از جمله ندای هرمزگان بوده است خودم را مدیون مطبوعات محلی به ویژه ندای هرمزگان می‌دانم. 
و جالب است اولین دستمزدی که گرفتم از آقای خورشید زاده بود، یادم است در پاکتی مبلغی پول گذاشته بود به خانه که رسیدم پاکت را باز کردم و حدود ۴۰ اسکناس هزار تومانی نو برای ۴۰ شعر طنز که آن زمان‌ها در صفحه سوم روزنامه صبح ساحل " در آیینه طنز" چاپ شده بود گذاشته بود. 
گفتنی است، در پایان خالو راشد یک جلد کتاب خالوبندی را به مدیر خبرگزاری فارس هدیه کرد. همچنین از خدمات سی ساله خالو راشد در عرصه فرهنگ و ادب فارسی به خصوص طنز منظوم و منثور تقدیر بعمل آمد.
نقش کلیدی ورزشگاه ها در رشد و شکوفایی ادبیات شعری معاصر!

نوشته ی: راشدانصاری«کوسه جنوب»

بر هیچ یک از اساتید(استادها) و کارشناسان اهل فن! پوشیده نیست که طی سال های اخیر، ادبیات معاصر خاصه شعر، دچار دگرگونی عجیب وغریبی شده است و می رود که به لطف عده ای! قله « اورست» و هر قله دیگری را فتح نماید. در این راستا تمامی منتقدان و شاعران و داستان نویسان و پست مدرن های برجسته معاصر متفق القول بر این عقیده هستند که بدون شک چنین اتفاقی میسر نبود و شعر معاصر این گونه زیر و رو نمی شد، مگر به کمک ورزشگاه های کشور به ویژه ورزشگاه کهنسال و یکصد هزار نفری آزادی! که صد البته در این بین سهم تماشاگران پرسپولیس و استقلال بیش از دیگر هنرمندان (تماشاگران) است.
همان گونه که خوانندگان گرانقدر و گرانسنگ مستحضرند، نقش ارزشمند این ورزشگاه در دیگرگونیِ ادبیات بیش از برگزاری دهها و صدها کنگره مُنگره! جشنواره، همایش و شب های شعر در سطح کشور بوده است.
این جانب با در نظر گرفتن محدودیت وقت، محدودیت سه نقطه ای و دیگر محدویت های موجود! مفید و مختصر به خلاصه ای از آنچه طی این سال ها در ورزشگاه ها گذشته و در روند رو به رشد ادبیات (خاصه شعر) تاثیر گذار بوده است، خواهم پرداخت. ( در همین جا اعلام می کنم ای آن هایی که بحث بحران مخاطب را پیش کشیده اید، شما خودتان بحران هستید!)
نخست اشاره ای خواهیم داشت به اشعار جدی که البته گاهی دارای رگه هایی از طنز تلخ نیز می باشد، در قالب های کلاسیک، نیمایی، آزاد و غیره... و سپس به شاخه های دیگر ادبیات از جمله هجویات، هزلیات و فکاهیات سروده شده و خوانده شده در ورزشگاه ها اشاره می کنیم.لطفاً عنایت بفرمایید :
« اِس اِس چه کارش می کنه
سوارخ، سوراخش می کنه!»
همان طور که ملاحظه فرمودید شعر فوق در قالب کلاسیک و به زبان محاوره سروده شده و آن چنان از ساختار قرص و محکمی برخوردار است که حتی «بولدوزر» هم توان تخریب آن را ندارد، چه رسد به ماده صد شهرداری!
شعر یاد شده یکی از نمونه های شاخص شعر فارسی معاصر است! به ویژه این که هم به زبان محاوره سروده شده و هم این که از کلمه سوراخ دو بار استفاده شده است و اگر با دقت به تعمق بیشتری به شعر پرداخته شود،متوجه خواهیم شد که دارای آرایه های ادبی و صناعات شعری گوناگونی می باشد! به خصوص این که از صنعت ایهام نیز استفاده شده است.
و یا به این شعر معروف که بدون شک تا قرن های متمادی در اذهان بشریت خواهد ماند! توجه کنید:
«سوکو حیا کن، استقلال و رها کن !» (توضیح: سوکو موروخوف، نام مربی قدیمی و روسی استقلال در زمان نوشتن این متن است!)
ملاحظه فرمودید که اگر این روزها شاعران و منتقدان چیره دست و نابغه بحث «آوانگارد» و «پست مدرن» را پیش کشیده اند، بدین جهت است که این گونه اشعار تکان دهنده ای در ورزشگاه ها قرائت می شود و چه بسا اگر نبودند این ورزشگاه ها معلوم نبود چه به روز ادبیات فارسی می آمد! ( بترکه چشم حسود! )
به علت ضیق وقت از واکاوی و کالبدشکافی کلیه اشعار قرائت شده در ورزشگاه ها که بیشتر آنها آن قدر عمیق است که حتی از عمق 3 هزار متری نیز می گذرد! صرف نظر می کنیم، و فقط به چند نمونه از کارهای موفق ارائه شده می پردازیم و قضاوت آن را به عهده خودتان خواهیم گذاشت:
«پرسپولیس قهرمان می شه، خدا می دونه حقشه، به لطف یزدان و بچه ها، پرسپولیس قهرمان می شه! لا لا لای ، لای لای ...» که اتفاقاً مادران صاحب نوزاد هم می توانند از قسمت پایانی این شعر، در «لالایی » های خود برای خواب کردن کودکان دلبندشان استفاده کنند.
و یا : «استقلال یه تیمه تو آسیا، همیشه جام میاره برای ما، وقتی با عرب می خواد بازی کنه، بچه ها همه با هم متحدن ، می دونن که ما همه طرفدارا ، غیر جام چیزی نمی خواهیم از اونا... »
و یا این شعر قرص و محکم و حیرت انگیز که در قالب بحرالطویل سروده شده است:
« وسط شهر تهرون، شهر تهرون، یَه اتوبانه، یَه اتوبانه، وسط این اتوبان این اتوبان، یَه خیابانه، یَه خیابانه- وسط این خیابون این خیابون ، کوچه ی خانه، کوچه ی خانه – وسط این کوچه هَه ،این کوچه هَه، خونه ی خانه خونه ی خانه- وسط این خونه هَه این خونه هَه، یَه اتاق خوابه یَه اتاق خوابه – وسط این اتاقه، این اتاقه، یَه تختخوابه یَه تختخوابه وسط این ... » و الی آخر ... !
و یا : "پرسپولیس جام ندیده، پول داده جام خریده» - « مهدی سرطلایی – سرور آسیایی» که هم از نظر وزن و هم قافیه هیچ گونه مشکلی ندارد و مو لای درزش نمی رود. و یا این که : «استقلال تیم مایی، تو سرور ، تو سالار، تو قهرمانی!» و اگر جاهایی مشاهده می شود که شاعر از وزن خارج شده و مقداری زده به خاکی! هیچ اشکالی وارد نیست تازه مولانای بزرگ هم گاهی اوقات همین کار را کرده است!
و اما اشعار نغز و پر مغزی که در حوزه هجویات و هزلیات سروده شده است . به راستی خدمتی که این ورزشگاه ها در طول 10 الی 20 سال گذشته به ادبیات
طنز کرده است ، تاکنون هیچ یک از نشریات تخصصی و غیر تخصصی طنز ، سخنرانی ها، راهپیمایی ها، میتینگ ها ، مقاله ها، کتاب ها، نقدها و نقدهای مسافران داخل تاکسی! نتوانسته انجام دهد.
هجویه ها و هزلیاتی که این روزها در ورزشگاه ها به ویژه ورزشگاه آزادی ( باز هم بگویید کو آزادی!) قرائت می شود، آن چنان قوی و محکم است که نمونه های آن را نمی توان در دواوین شاعران متقدم و هجاگویان قهاری همچون : انوری، سنایی، سوزنی، زاکانی، شهاب ترشیزی، خاکشیر و ... مشاهده کرد.
هر چند به علت پاره ای از ملاحظات و مسائل(که خصوصی خدمتتان عرض خواهم کرد!) بیان همه این شاهکارها در این جا مقدور نیست، اما با مقداری خودسانسوری ! توجه شما را به برخی از این شعر یا شعارهای ناب جلب می کنیم: «مهدی پاشازاده ... » - «توپ، تانک، فشفشه،... !» «آتیلا خوشگله، مثل باباشه، ناصر حجازی ... ! » و یا «بقره» که بیشتر خطاب به داورهای عرب زبان و فارسی ندان! گفته می شود. و این واژه همان گونه که از ظاهر و باطن آن پیداست از فرهنگ و ادبیات عرب وارد ورزشگاه های ما شده است! درست مانند هجویات که از ادبیات عرب وارد شعر ما شد.
و خلاصه هزاران قطعه، رباعی، بحرالطویل وجود دارد که متأسفانه از ذکر همه آنها به صورت کامل معذوریم و گذاشتن سه نقطه نیز به جای واژه های ممنوعه نه اصل مطلب را می رساند و نه آن لذتی که باید به مخاطبان خاص دست بدهد! می دهد.
پس خوانندگان عزیز و فرهیخته تا کارمان به جاهای باریک کشیده نشده این تحقیق جامع و کامل را به تقلید از مسوولان محترم در همین جا قیچی می کنیم.
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
این مطلب در ماهنامه۱۴۰ گل آقا سال سیزدهم شماره دوم اردی بهشت ۱۳۸۲ با نام مستعار " کوسه جنوب" منتشر شد.☝️
برای خالوراشد:
بزرگه،تو دل من جا نمیشه
میخوام بوسش کنم،اما نمیشه

رفیقان قدر خالو را بدانید
که دیگه مثل اون پیدا نمیشه!
مصطفی علوی_ استهبان
بلعیدنی!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

در خیابان دیدنی ها دیدنی ست
گل به هر جایی بروید چیدنی ست

در خیال ِ دخترِ دل تنگ ِ شهر
هر لباسی تنگ تر ! پوشیدنی ست

او به هر کس رایگان دل می دهد
جنس اگر ارزان شود، بخشیدنی ست!

سیرت زیبا به جای خود ، ولی
صورت زیبا فقط بوسیدنی ست!

عشق ِ مجنون در حقیقت عشق بود
عشق هایی این چنین ورزیدنی ست

در هوای گرم بندر ، روزها
بستنی هم واقعا لیسیدنی ست

نزد برخی طبق قانون ِ فلان
ظاهرا مال ِ همه بلعیدنی ست!

عضوها هر یک به کاری می خورد
بعضی از اعضا فقط مالیدنی ست!(۱)

هر کسی جز این نظر دارد، یقین
استخوانش با لگد کوبیدنی ست!

آن که سازش را مخالف می زند
نسخه اش بی گفت و گو پیچیدنی ست

حرف ِ ناسنجیده کمتر می زنیم
حرف های ما همه سنجیدنی ست

ما نمی گوییم هرگز طنز تلخ
طنزهای ما فقط خندیدنی ست....
پی نوشت:
۱_ جاهای مالیدنی مثل گوش و گردن!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
توضیح واضحات:
چند صباحی است در روزنامه ندای هرمزگان ستون ثابتی منتشر می شود تحت عنوان « طنز جهان » .
این ستون به همراه ستون های ثابت طنزی که این سه چهار ساله ی اخیر به ستون های قبلی اضافه شده اند ، مانند: "طنز روز"، "خالو بندی"، " راپرت های خالوراشد"، " طنزهای انثاری"، "افاضات فیل عینکی » و ... ( که همگی از نوشته های صاحب این قلم است ) ، یکی از پر طرفدارترین ستون های روزنامه است . البته به اضافه ی ستون" کلپک سلام" که دوست و همکارم آقای کاظم گلخنی می نویسد.
در ستون طنز جهان، هر هفته شاهد انتشار بهترین و قوی ترین طنزها از طنز پردازان جهان هستیم . آثار طنز پردازان نسل گذشته همچون : دنی دیدروی فرانسوی و لارنس استرن انگلیسی و مارک تواین آمریکایی و بوکاچیوی ایتالیایی تا آنتوان چخوف و گوگول روسی، جورج اورول ِ انگلیسی ِ هندی تبار ،جیووانی(جووانی) گوارسکی ِ ایتالیایی، سروانتس اسپانیایی،یاروسلاو هاشک اهل جمهوری چک، تا طنز پردازان امروزی تری همچون: دیوید سداریس ، آرت بوخوالد و جان کندی تول آمریکایی تا مظفرایزگوی ترک و استیو تولتز استرالیایی و ....
این ستون ، هدف اصلی اش معرفی بزرگان طنز جهان و آشنایی بیشتر خوانندگان به ویژه نسل جوان با آثار درخشان طنز به اصطلاح خارجی است . داستان طنز ، داستانک طنز، نثر طنز ، نمایش نامه طنز و شعر طنز از سراسر جهان در این ستون منتشر می شود .
مجموعه آثار منتشر شده در ستون مزبور حاصل سال ها مطالعه ی ده ها و صدها مجله تخصصی طنز، سالنامه ها و ماهنامه های طنز و همچنین کتاب های چاپ شده ی طنز است که راقم این سطور گرد آورده است و هر هفته تقدیم خوانندگان عزیز می شود...با این توضیح که تعدادی از رمان ها و داستان های کوتاه و بلندی هستند که به دلیل عدم در اختیار داشتن فضای کافی نمی شود همه را به صورت کامل در روزنامه منتشر کرد؛ (منطقی هم نیست). به همین دلیل به فصلی یا بخشی از کتاب های مزبور اکتفا کردیم. ضمن آن که سعی شده است پاراگراف ها و فصل های انتخابی به گونه ای باشد که خواننده گیج نشود و در پایان با تعجب نگوید:" چی شد؟!". ضمن این که در این گونه موارد مخاطب بی شک اگر از داستانی خوشش آمده باشد، به دنبال ادامه ی آن و در نتیجه خرید کتاب یاد شده خواهد رفت. پس این کار ما،هم به نوعی تبلیغ برای ناشر! خواهد بود و همچنین ترویج فرهنگ کتاب و کتاب خوانی است.(البته خدا را شکر پس از یکی دوسال که مجددا صفحه ی طنز " بادم جان" شروع به کار کرد، ستون طنزجهان هم از مهر ماه سال ۹۸ به صفحه تبدیل شد.). یعنی از همین امروز. مبارک است.پس این که می گویند:" از این ستون به اون ستون فرج است"، بی خود و بی راه نگفته اند!
البته بنده هم می توانستم به جای این کارها، بروم دنبال کار ِ نان و آب داری و مثل همشهری های عزیزم مغازه ای را اجاره کرده (خرید که در توانم نیست!)و پول دربیاورم! یا کارمند اداره ای شوم.(حالا نمی گویم رییسی، مدیرکلی، و...!)ولی چه کنم که مرض طنز دارم و عشق به ادبیات.
راشدانصاری(خالوراشد)
تک بیت

شوخی ِ یک کاندیدای عصبانی با حافظ!
سروده: راشدانصاری

"پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت"
بی پدر باشم اگر مجلس شورا نروم!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
زندگی در شهر و مشکلات شهر نشینی
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

« مشهدی مریم» زن صاف و ساده ی روستایی، همچون سایر همولایتی های ما بنا به دلایلی مجبور به ترک آبادی شد و پس از حدود چهاردهه زندگی در دامان طبیعت وارد قفسی به نام « شهر» شد. شاید یکی از دلایل مهاجرتش حاجی ابراهیم همسرش بود که طاقت دوری او را نداشت و زندگی مجردی برایش سخت بود. از طرفی حاجی ابراهیم هم نمی توانست مثلا هر ماه مغازه را تعطیل کند و برود روستا.
این بانوی خوش قلب روستایی ،خوشبختانه بعد از مدت کوتاهی، علایمی را مشاهده کرد که پس از سال ها خبر از بچه دار شدنش می داد. و اگر چه ظاهرا زندگی در شهر برایش خوش یمن بود، اما مشکلی که داشت این بود که فارسی بلد نبود. یعنی کمی بلد بود اما موقع صحبت کردن با گویش محلی قاتی می کرد. گویش محلی ما هم که از زبان چینی و آلمانی پیچیده تر است. من و همسرم هر وقت می خواهیم جلو بچه ها و حتی مهمان های غریبه! رمزی صحبت کنیم تا متوجه نشوند، به قول معروف می زنیم کانال دو. بیشتر از واژه های قدیمی و فراموش شده ی روستا استفاده می کنیم، نه از این نوع گویشی صحبت کردن های نسل امروز که تقریبا نیمه فارسی است. گویش ما بسیار شیرین است اما عمرا اگر کسی به جز خودمان متوجه شود. (البته خودمان نیز گاهی اوقات به دیکشنری زنده ، یعنی مادربزرگ مراجعه می کنیم!)
پس از گذشت حدود یک سال فرزند مشهدی مریم به سلامتی متولد شد. یک ماهی که گذشت «هلنا» خانم، متاسفانه کمی ناخوش احوال شد. ( هلنا ، نام فرزند مشهدی مریم است.) خودش که البته می گوید این اسم را دوست ندارم چون می خواستم نام مادرم شاه جهان برایش انتخاب کنم.
طفل معصوم شدید دچار شکم روش (اسهال) شده بود. در گویش ما به این نوع بیماری می گویند:« اَشکم بُردو» ، یا مثلا روم به دیوار: « اَدور اُشتو...». ترجمه ی ظاهری:« شکم بُرده»، «بیرون رفتن».
یک روز مشهدی مریم نوزادش را به قصد مداوا کردن می بَرد بیمارستان. در آن جا دکتر می پرسد:« خانم، بچه ی شما مشکل اش چیه؟.» مشهدی مریم در جواب می گوید:« آقای دکتر، بچه م دو سه روزه که شکمش بُرده!». دکتر درست متوجه نمی شود و می گوید:« واضح تر بگو ببینم چی شده؟.»
_ یعنی بچه م خیلی می ره بیرون!
دکتر با تعجب:
_ بچه ی یک ماهه چه طور می ره بیرون؟
_ نه، منظورم این بود که خیلی در می ره!
_ این که بدتر شد مادر! از دست چه کسی در می ره؟!
در این لحظه مشهدی مریم می داند که فایده ای ندارد، پیش خودش می گوید باید به صورت عملی بیماریِ فرزندم را به دکتر نشان دهم. به همین دلیل شروع می کند به باز کردن طناب دور قنداق نوزاد.
قبل اش باید عرض کنم که طناب دور قنداق در روستای ما حدود ۱۰ الی ۱۲ متر است. نمی دانم چرا بچه های زبان بسته را این قدر محکم و با آن همه طناب ، لای پارچه های زیاد! طناب پیچ اش می کنند. مادرم می گفت:« با این کار، پای بچه پرانتزی نمی شه و بچه قد می کشه و...همچنین باید از بدو تولدش زندانی بشه تا در آینده قدر آزادی رو بدونه!».
مشهدی مریم از بیمارستان که برگشته بود، این ماجرا را با آب و تاب فراوان تعریف می کرد. بی چاره خودش خنده اش گرفته بود...
ادامه ی ماجرا را بشنویم و البته ما کماکان نقش مترجم بازی می کنیم با کمی پیاز داغ اضافه مثل اکثر مترجمان.
_ اول که به دکتر گفتم بچه م خیلی می ره بیرون نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاره. گفت لا اله الا الله ! امکان نداره نوزاد یک ماهه از خونه بره بیرون! بعد که دیدم متوجه نمی شه می خواستم قنداقش رو باز کنم ولی دست تنها نمی شد. خودم با یکی از مریض ها بچه رو مثل قرقره دو طرفشو گرفتیم و یه پرستار هم سرِ طناب گرفت و ما بچه رو می چرخوندیم ، پرستاره هم طناب از بین دست و پای چند تا مریض رد کرد و از اتاق خارج شد تا قنداق کاملا باز بشه . باز که شد مثل شاگردهای اتوبوس داد زدم، خبببب خب....همه نگام کردن ولی نمی دونم چرا می خندیدن!
بچه م که از لای اون همه پارچه و...پیداش شد ،دکتر با نگاه کردن به قنداق باز شده و کثیف بلافاصله متوجه شد بچه به قول شهری ها اسهال داره! چون بوی بدی توی اتاق پیچید، دکترگفت:« سریع ببندش خانم!». مجددا به اتفاق خانمی که همراه یک بیمار بود، به صورت وارونه کمی بچه رو چرخوندیم و شروع کردم به پیچیدن طناب به دور هلنا. در حین پیچیدن داد زدم:« حالا بیا، بیا بیا....» تا اون پرستاره که سر طناب دستش بود ، بالاخره اومد داخل...و قضیه ختم به خیر شد.
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
توضیح واضحات :
پس از حدود ۱۷ سال انتشار ِ بی وقفه ی صفحه ی طنز " بادم جان"، متاسفانه حدود یکی دو سالی صفحه ی یادشده تعطیل شد که الحمدالله چشم شیطان کور از هفته ی گذشته مجددا به دستور مدیرمسوول ، این صفحه افتتاح شد. نمی دانید در این مدت تعطیلی چه بر ماگذشت. شبی نبود که خواب صفحه ی طنز را نبینم. شبی نبود که خواب ِ خیل عظیم نویسندگان طنزپرداز جهان و کشور را نبینم که می گویند پس مطلب ما کی منتشر می شود؟!. شبی نبود که.... البته اگر چه در غیاب صفحه ی بادم جان ، بنده هر روز ستون طنز می نوشتم و از این به بعد نیز می نویسم اما خودمانیم صفحه چیز دیگری است. درست به این می ماند که راننده ی شخصی ِ کسی (مدیری)، پس از مدتی خود صاحب ِ خودرویی شده باشد!
به هر حال آغاز به کار صفحه ی طنز "بادم جان" را به خودم و شما خوانندگان عزیز و آحاد ملت ادب دوست ایران تبریک عرض می کنم!
راشدانصاری(خالوراشد)
گاوصندوق ِ بیت المال!
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)

اَلا ای صاحبان ِ میز و پست و غیره و ذالک...
که رفتستید ! آن بالای بالاها
اگر چه فاصله زاین جا و آن جا که شما هستید
بسیار است،
ولیکن دستتان خواندیم!
چه شد آن عهدهایی را که بستستید!؟
مگر ترمز بُریدستید؟!
****
الهی من به قربان ِ سواری های رنگ ِ نوک مدادی تان
خدا افزون کند هر لحظه شادی تان
شما که روز و شب هی برج می سازید
به پشت توسن ِ اقبال تان لم داده، می گازید
به گاوصندوق ِ بیت المال می نازید
و توی ناز و نعمت ژرف می غرقید!
چرا قشر ِ ضعیفان را نمی درکید؟!
****
" من این جا بس دلم تنگ است"
و ایضا کله ام منگ است!
خودم هم خوب می دانم
که حرف حق
جوابش پاره آجر
یا که اُردنگ است!
و یا یک قلوه ی سنگ است!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
در شماره ۱۷۶ هفته نامه طنزپارسی،مورخ ۱ آبان ۱۳۷۹ منتشر شد.☝️