راشد انصاری
861 subscribers
206 photos
20 videos
60 files
219 links
خالو راشد
Download Telegram
چیزهایی که یک آدم زنده بایستی بداند!
نوشته ی: راشدانصاری

قبل از هرچیز بگویم که بنده از لوکیشن و اسنپ و این چیزهای امروزی به شدت سردرنمی آورم. یعنی باور بفرمایید هنوز از همان شیوه ی قدیمی و سیستم سنتی «دربستی» و «آقا یا خانم ، عذر می خوام خیابون فلان کجاست؟!» استفاده می کنم.
در ضمن بین خودمان باشد هر کاری می کنم کار با دستشویی فرنگی برایم بسیار مشکل و پیچیده است. و باعث آبروریزی و بی ادبی است اگر بگویم چگونه بارها و بارها تمرین کرده ام، و چه بلایی به سرم آمده است!
از طرفی جا به جایی پول و پرداخت قبوض را از طریق گوشی بالکل نمی دانم. کار با اینستا و ارتباط برقرارکردن با آن برایم از کوه کندن سخت تر است. لایو و...که حرفش را نزنید.
وارد سایتی شدن و ثبت نام کردن برای چیزی حتی اگر آن چیز وام باشد، عمراً اگر یاد بگیرم.
جالب تر و خنده دارتر از همه ی این ها، این که اگر دَه ساعت وقت در اختیارم گذاشته شود، نمی توانم یک چادر مسافرتی را ببندم، حالا بماند که با باز کردنش هم تا حدودی مشکل دارم. زیرا این لعنتی در هنگام باز شدن نیز بس که بالا و پایین می پرد سیخ و میخ هایش به چش و چارم می خورد. دلیلش هم این است که وقتی باز شد فکر می کنم قصد فرار دارد و مثل شیر می پرم روی آن تا بگیرمش....اما هر بار که تلاش می کنم جمع اش کنم، یا به زور شبیه بقچه ای می پیچانمش که بلافاصله مثل کره اسبی وحشی دو متر از جا می پرد هوا و باز می شود یا بایستی با زور بشکانمش و جمع اش کنم...
مدت ها زحمت کشیدم تا پیامک معمولی را یاد گرفتم، اما از شانس بدِ من تلگرام و واتس آپ لعنتی سر و کله شان پیدا شد. با هزار گرفتاری تلگرام و واتس اپ را یاد گرفتم ولی نمی دانم چرا باز چیزهای جدیدتری به خاطر پیشرفت تکنولوژی مُد شده است، مثل اینستا و....
فیس بوک و یوتیوپ و ... که هیچ!
در خصوص تنظیمات و .... گوشی همراه نیز، آن قدر واردم که یک نجار در خلبانی. حتی شماره کسی را اگر بخواهم وارد حافظه ی گوشی کنم، دست به دامان دختر هفت ساله ام یسنا خانم می شوم.
و حالا نوبتی هم که باشد نوبت ورزش است.(عذر خواهی می کنم، همه اش تقصیر صفحه آرای روزنامه است که هم می گوید سریع بنویس و هم کِشش نده که جا نداریم!)چرا که هیچ چیزی در زندگی مثل ورزش برای سلامتی مفید نیست. خب، شما را نمی دانم، ولی بنده که واقعاً سال هاست در نحوه ی امتیاز گیری ورزش «اسکواش» گیج و سردرگم مانده ام و کسی هم نیست که راهنمایی ام کند....
در حقیقت از هر طرف که حساب می کنم به والله سردرنمی آورم. حاضرم پیچیده ترین فرمول های ریاضی را حل کنم، اما کسی ازم نپرسد بازی اسکواشی را که دارید از تلویزیون می بینید، نحوه ی امتیازگیری آن چگونه است؟
همیشه فکر می کنم آن دو نفری که داخل هستند، آن قدر توپ بی زبان را به در و دیوار می کوبند تا....تا.....این که از فرط خستگی یکی از ورزشکارها بیفتد زمین و فوت کند و در نهایت آن یکی که زنده مانده است، برنده ی مسابقه اعلام شود.
و اما....چون بحث سلامتی و....شد، اجازه می خواهم سری نیز به بیمه تأمین اجتماعی بزنم. من هنوز که هنوز است نمی دانم در خصوص خدمات بیمه و پرداخت هزینه های عینک سازی و کارهای مربوط به دندان و دهان انسان، بیمه چه کاره است؟! البته می دانم که دهان آدم را سرویس می کنند، اما از نحوه ی خدمات دهی بیمه ی تامین اجتماعی در این دو زمینه چیزی نمی دانم و اگر کسی می داند بنده را از این نادانی نجات دهد!
راستی از همه مهم تر، گره زدن کراوات بود که داشت یادم می رفت خدمت تان عرض کنم.(اگر چه صفحه آرا مجدداً تذکر دادند که زودتر...!) باور بفرمایید اگر گره زدن کراوات در مملکت ما مثل ممالک دیگر رسم بود تا حالا خودم را از بین برده بودم. خودم که چه عرض کنم دست به کشتار دسته جمعی زده بودم. توجه بفرمایید: یک بار داماد بخت برگشته ای گفت، گره کراوات بلدی؟ گفتم بله. شب اول عروسی اش چنان آویزان شدم به گردنش و آن قدر بستم و باز کردم و کشیدم و ....که نزدیک بود خفه اش کنم! شانس آورد که از خیر کراوات زدن گذشت، چون هیچ رقمه حاضر نبودم به کس دیگری بگوید....
خب، آن بالا عرض کرده بودم، قبل از هر چیز بگویم که بنده.....و بعد می خواستم مطلبی را خدمت تان عرض کنم؛ اما به نظر شما واقعاً کسی که در دنیای مدرن امروزی این چیزها را بلد نباشد، آیا مطلب دیگری باقی می ماند که بخواهد بگوید؟!
#خالوراشد

@rashedansari

https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
غزل مثنوی جِدی
سروده ی: راشدانصاری

از زبان اهالیِ شش بخش تشنه کام:
بیرم، خیرگو، صحرای باغ، چاهورز، علامرودشت، (فداغ و خلیلی)

شش بخشِ تشنه در دلِ صحرای سوخته
داغی نشسته است به رویای سوخته


ابری درون خاطره ی آفتاب نیست
هرمی مذاب مانده و گرمای سوخته


شد ارمغانِ مفرط فواره های مست
چشمان خاک خورده و پاهای سوخته


جز خون دل نمی چکد از چشم ناشکیب
جز آه برنخاسته از نای سوخته


با بغضِ بسته کودکِ بی آسمان نوشت
از انتظار آب در انشای سوخته


آبشخور کدام هیولا شد این دیار
کز آن نمانده غیر معمای سوخته


دانی چرا دعا به اجابت نمی رسد؟
دل بسته ایم چون که به دریای سوخته


ای شروه خوانِ نسل جوانِ جنوب فارس
آبی بریز بر تب دنیای سوخته


امروز را به حرمت باران دعا کنیم
ما را امید هست به فردای سوخته


این آسمان که تشنه ی یک ابرِ پا به ماست
شرمنده ی جماعت رنجور و بی نواست


صحبت ز رنج مردم و طوفان ماتم است
این جا بدون آب سرای جهنم است


این غم مرا به خاک مصیبت کشانده است
بالی دگر برای پریدن نمانده است


کو آدمی که از ته دل خنده بر لب است
دل ها ز درد و غصه در این جا لبالب است


وقتی که آبِ غصه گذشته است از سرم
آخر چگونه خنده به لب ها بیاورم؟


این جا کسی که از غم پائیز خسته است
عمری بهار را به تماشا نشسته است


از شش جهت عذاب کشیدیم و خسته ایم
از شش جهت بلاکشِ درهای بسته ایم


تا کی فقط نشسته و هر شب دعا کنید
فکری به حال مردم بی ادعا کنید


بار غم است مانده کنون روی شانه ها
باران ببار بر لب خشک جوانه ها

#خالوراشد

@rashedansari
اندر فواید ازدیاد جمعیت و محسنات مخفی آن!
سروده ی: راشدانصاری

ابر اگر شد حامله ، باران فراوان می شود
سبزه بعد از آن به کوهستان فراوان می شود

در زمستان گر ببارد برف تا بیخ گلو
روسیاهی های بادمجان فراوان می شود

لازم الذکر است اگر نوزاد هم افزون شود
در کنارش لاجرم مامان فراوان می شود

مرخصیِ بانوان را گر که افزایش دهند
مثل جوجه بچّه در ایران فراوان می شود

هر زمان تولید مثل مسلمین بالا رود
خود به خود هم حور و هم غلمان فراوان می شود

اولش دختر ، سپس کلی پسر می آورند
با چنین تکنیک فرزندان فراوان می شود

گرچه نان را می دهد آن کس که دندان داده است
نان ما هر لحظه کم ، دندان فراوان می شود

نان ما بی چاره ها هم گر که آجر شد چه باک؟
در عوض در شهر ما سیمان فراوان می شود!

آن چه افغانی است در بندر شوند اخراج اگر
بی گمان در کل استان نان فراوان می شود

داخل بازار وقتی مرغ می گردد زیاد
هست پیدا کاملاً که ران فراوان می شود

تو فقط تولید کن در فکر پوشاکش نباش
می رسد اجناس چین، تنبان فراوان می شود

مام میهن بس که زاییده است در قرن اخیر
شک نکن از این سبب انسان فراوان می شود

گر چه بین بچه هامان کم شده نام “خلیل”
مطمئنم بعد ازین، “جبران” فراوان می شود

بچه را گویم “فلان”، یارانه را “بهمان”! به رمز
تو بیاور هی فلان ،بهمان فراوان می شود

شاعری بعد از طلاق همسرش معتاد شد
از جدایی ها فقط قلیان فراوان می شود

هر چه در قزوین و رشت و انزلی کم می شود
بچه در استان هرمزگان فراوان می شود (۱)

هست هر آغاز را انجام و هر سر را تَهی
ابتدا خیلی که شد ، پایان فراوان می شود
پی نوشت:
۱-اشاره ای شده است به خانواده های پر جمعیت جنوب که اسنادش نیز موجود است!

#خالوراشد
@rashedansari
اندر حکایت رانندگان و خودروها!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

رانندگی کردن در کشور ما اصول و قواعد خاصی دارد که با تمام نقاط جهان فرق می کند.
به عنوان مثال در این جا راننده ی محترم خودروی مدل بالا و گران قیمت، روش رانندگی کردنش با یک راننده ی ماشین مدل پایین متفاوت است. مثلاً یک خودروی مدل بالا در هر جا و مکانی و به هر نحوی که دوست داشته باشد می تواند بپیچد جلوی خودروی مدل پایین. به هیچ عنوان هم کسی اعتراض نمی کند، چرا که در این گونه موارد اعتراض، نوعی جسارت و بی ادبی محسوب می شود. حتی راننده ی خودرویی که پیچیده اند جلویش نیز به این کار عادت کرده است. خودروی مدل بالا هر وقت دوست دارد سبقت می گیرد، بوق های کر کننده می زند، گاز بی خودی می دهد، می مالد(منظور خودرو با خودرو است!)،زیر می گیرد، و...و....همه ی این ها به خاطر این است که مدلش بالاست. این جاست که شاعر می فرماید: میان خودروی ما و شماها/ تفاوت از زمین تا آسمان است! باور بفرمایید شاید راننده ی خودروی مزبور دلش نخواهد این حرکات را انجام دهد، اما ماشینی که سوار است خود به خود می طلبد همه ی این کارها را انجام دهد!
از آن طرف خودروی مدل پایین بی چاره سر دو راهی، یا تقاطع یا سر کوچه ای به محضی که ماشین مدل بالایی را می بیند در جا ترمز می کند. خیلی مظلومانه سرش را پایین می اندازد و در حالی که حق تقدم با اوست اما از جای خودش جُم نمی خورد. اگر هم راننده اش گاز بدهد که مثلا حرکت کند، ماشین طفلک هیچ رقمه حرکت نمی کند. انگاری یک نوجوانی مقابل در ِ ورودی ِ اتاق یا خانه ای با یک آدم بزرگسالی رو به رو شده باشد و با ادب فراوان به بزرگ تر اشاره می کند، خواهش می کنم اول شما بفرمایید. جدی عرض می کنم دقیقاً خودروی مدل پایین تر هنگام مواجه شدن با یک خودروی گران قیمت با خجالت سرخ می شود و هی تعارف کند. حتی اگر ماشینی مدل پایین وارد کوچه ای شده باشد و تقریباً به انتهای کوچه رسیده باشد، ولی بلافاصله سر و کله یک خودروی مدل بالا از آن طرف کوچه پیدا شود، بلافاصله با ترس و لرز عقب عقب بر می گردد تا خودروی گران قیمت تشریفش را بیاورد و برود. خودروی مدل پایین در چنین مواقعی مثل بید به خود می لرزد. گویی نوجوانی است که برای اولین بار پدرش او را در حال سیگار کشیدن دیده است. در این هنگام در دل می گوید، مبادا آینه ی بغلش یا گوشه ی سپرش خدای ناکرده به خودروی مدل بالا برخورد و موجب خش افتادن در خودروی مزبور شود. چرا که هر خطی که در ماشین مدل بالا بیفتد برابر است با قیمت خون ِ صاحب خودش! گاهی اوقات حرکات و سکنات این ماشین ها ما را به یاد جامعه ی ارباب و رعیتی در گذشته می اندازد. (این که عرض کردیم در گذشته به این دلیل که خدا را شکر الان دیگر خبری از ارباب و رعیت نیست، مگر در مواردی اندک!)
همچنین نمی دانم تا به حال دقت کرده اید که تقریباً همه ی ماشین های پژوی 405 در جنوب صندوق عقب شان بالاتر از حد معمول است. به ویژه در منطقه ی ما که به شوتی معروف اند. همان ماشین هایی که اغلب هم بی کمربند مثل الاغ های(بلانسبت سمند که همیشه سنگین و باوقار راه می ره!) افسار گسیخته در جاده های جنوب در حال چارنعل رفتن و جفتک اندازی هستند. یعنی محال است یک پژوی 405 ببینید که مثل بقیه ماشین ها قسمت عقب اتاقش همان جای قبلی و استاندارد خودش باشد، امکان ندارد. برخی مواقع چنان عقب ماشین را بالا برده اند که آدم به یاد اوایلی که کلیپس بین خانم ها مُد شده بود می افتد. یادتان که نرفته است؟ خانمی در خیابان مشاهده می کردیم که دو متر قدش بود، اما به منزل که می رسید، کلیپسش را که از روی سر بر می داشت، بلافاصله می شد یک متر و چهل سانت.
و یا اخیراً نمی دانم چه مرضی گریبانگیر خودروهای سواری پارس شده است که حتماً باید از همه ی ماشین ها سبقت بگیرند. آن قدر عجله دارند که آدم فکر می کند یکی از بستگان نزدیک شان را از دست داده اند. بستگان ماشین را عرض می کنم ، نه راننده. چرا که در قضیه ی پژو پارس اصولاً چیزی دست راننده نیست. استاندار پشت فرمان باشد، همین است! کارگری ساده باشد، همین است.هر کسی باشد فرقی نمی کند، باز آش همان آش است و کاسه همان کاسه! و همه ی این شیطنت ها هم زیر سر خود ِ ماشین است...
بعضی وقت ها به این نتیجه می رسم که پژو پارس واقعاً ترمز ندارد. درست مثل این موتورسیکلت های بیرون بر رستوران ها هستند که انگاری در قراردادشان قید می کنند باید با سرعت از زمین و زمان سبقت بگیرید! و در این راه به هیچ کس رحم نکنید، پژو پارس هم همین گونه است. دلیلش را نمی دانم....ویراژ می دهند، زیگزاگ می روند، و در کل دست انداز و سرعت گیر و عابر پیاده و سواره! برای این عزیزان چیز بی معنایی است. در کل پژو پارس در هنگام عبور از خیابان های سطح شهر حکم آمبولانس دارد که همه ی وسائط نقلیه بایستی مسیر را برایش باز کنند.

#خالوراشد

@rashedansari
اهل عمل
نوشته ی: راشدانصاری

دوستی می گفت:« زن چهارم پدربزرگم، خیلی به عمل علاقه داره.»
گفتم:« متوجه نشدم، بیشتر توضیح بده.»
گفت:« چون پدربزرگم خیلی پیر و از کارافتاده است، و نمی تونه همسرش رو ببره دکتر؛ هر روز با ما نوه ها و نبیره های پدربزرگ، تماس می گیره و مدام از مریضی اش می ناله. همیشه هم می گه احتیاج به عمل دارم. یه روز می گه کلیه درد دارم باید عمل کنم، روز دیگه می گه باید چشمم عمل کنم، یه روز می گه پاهام احتیاج به عمل داره. خلاصه بگم یه جورایی عاشق عمله...»
گفتم:« خب، طفلک حق داره. اون مرد عمل رو دوست داره، ولی بابابزرگ شما، بعد از چهار زن دیگه هیچ رقمه اهل عمل نیست...!»

#خالوراشد
@rashedansari
سفری با اتوبوس
از بندرعباس به مقصد تهران
نوشته ی: راشدانصاری

قبل از هر چیز این را بگویم که بلیط قطار گرفتن در بندرعباس معمولاً کار حضرت فیل است! پول بلیط هواپیما هم که نداشتم و باقی قضایا...

بلیط اتوبوس vip را تهیه کردم به مبلغ ۴۱۹ هزارتومان ناقابل برای ساعت ۱۰ و سی دقیقه ی یکشنبه گذشته. دقایقی قبل از موعد مقرر رسیدم ترمینال اما ساعت ۱۲ و ۱۵ دقیقه حرکت کردیم، آن هم با اتوبوسی لکندو و بسیار قدیمی. چرا؟ گفتند اتوبوس شما را با اتوبوس مسافران مشهد مقدس، تعویض کردیم.
هنوز ساعاتی از حرکت مان نگذشته بود که کولر اتوبوس به سلامتی خاموش شد، یا خاموش کردند! خدا داند. مسافری کهنسال، عرق ریزان و نفس زنان از انتهای اتوبوس با زحمت فراوان خود را به راننده ی محترم رساند و دلیل خاموش کردن یا شدنِ کولر جویا شد که در پاسخ گفتند:«کولر خراب شد....!» آن هم در گرما و شرجیِ جنوب که به قول بی بیِ ما بُزِ پا به ماه کَهره می اندازد!(یعنی بز باردار سِقط جنین می کند!).
هنوز ساعاتی از خاموشی سیستم خنک کننده ی اتوبوس نگذشته بود که خودِ اتوبوس خراب شد. این جا بود که به یاد ترانه ی فولکلور مشهورِ مرحوم غلامرضا روحانی افتادم که می فرماید:« ماشین مشتی ممدلی/ نه بوق داره نه صندلی»/ ....) مرحوم روحانی البته در ادامه می گوید:«صندلیش فنر داره/ و...» که این اتوبوس ما هم فنرهای بعضی از صندلی هایش واقعاً زده بود بیرون....!
حدود یکی دو ساعت طول کشید تا اتوبوسِ سن بالای ما همچون خر لنگی لخ لخ کنان به حرکت در آمد. در طول راه و در پاره ای اوقات از آب خنک و ....خبری نبود. روکش صندلی های اتوبوس نیز که مشخص بود در اصل رنگ شان سفید بوده، اما بر اثر کثیفی مشکی شده بودند. بوی گند جوراب و سیگار و عرق(عرقی که برخی ها می نوشند خیر، عرقی که می کنند!) چنان با هم قاطی شده بودند که صد رحمت به سرویس بهداشتی های بین راهی!
زحمت تان ندهم پس از طی کردنِ چند کیلومتری، مجدداً صدای مهیبی از عقب اتوبوس که بی شباهت به انفجار نیروگاه اتمی چرنوبیل نبود ، به گوش رسید.
اگر چه به این چیزها(یعنی خرابی اتوبوس) عادت کرده بودیم اما این بار دیگر واقعاً «این تو بمیری از آن تو بمیری ها [نبود]»
به هر حال زحمت تان ندهم، پس از ساعت ها معطل ماندن، روز بعد همه ی مسافرها را (که البته دیگر تعدادمان تقریباً به نصف هم کمتر رسیده بود)، خیلی عذرخواهم، شبیه گله ی گوسفند! سوارِ کامیونی کردند و به سمت قم هی کردند....
از آن جا نیز پس از ساعاتی در حالی که تعدادمان به سه چهارنفر رسیده بود، حرکت کردیم به سمت تهران.
به آن جا که رسیدم، با خود گفتم « پهلوان زنده را عشق است» . فقط هر کس از باقی همسفران من خبر دارد به آن‌ها خبر بدهد که خوشبختانه ما به مقصد رسیدیم و تاکنون زنده ایم، اگر چه به جلسه مان نرسیدیم!

#خالوراشد

@rashedansari
در راستای رد صلاحیت ها.....

درد دل یک کاندیدای بد !
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

خواب دیدم به نظر بد شده ام
نه که یک ذره! که بی حد شده ام

دایم الخمرم و بالاتر از آن
جانی و خائن و مرتد شده ام

مانده ام بین بد و بدتر و حیف
پاک ازین وضع مردد شده ام

روز از مال غنی مستم و شب
پیش پای فقرا سد شده ام

پدر اندر پدرم بد بودند
وارث جد و پدر جد شده ام!

مثل ترکیب اضافی هستم
که به صد واژه مقید شده ام

بدی من، بد معمولی نیست
بلکه از نوع مشدد شده ام!

هی به "آن مساله" تاکید نکن
من که تاکید موکد شده ام!

خواستم جزر شوم، بخت نخواست
از بداقبالی خود مَد شده ام

نشدم شخصیتی باب دلم
دل من آن چه نخواهد شده ام

قصد آتش زدنم را دارند
مثل شمع ِ دَم ِ معبد شده ام

خواستم اول ابجد باشم
عوضی چارم ابجد شده ام!

رفته تا مرز تورم بدی ام!
سود هشتاد و سه درصد شده ام

هر رفیقی لقبی داد به من
تازگی خالوی ارشد شده ام!

بس که بد بوده ام ، از جمع شما
همچو یک صیغه ی مفرد شده ام

اگر این گونه نبودم ، ز چه رو
بنده در محضرتان رد شده ام؟!

نیست گوش شنوا حرفم را
مثل اقرار مجدد شده ام

بد نبودم من از اول این قدر
به گروه خفنی "اَد" شده ام....

بوی "جنت " به مشامم نرسید
طرد از جانب "احمد" شده ام!

#خالوراشد

@rashedansari

https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
بالاشهری و پایین شهری
نوشته ی: راشدانصاری

پس از ۲۸ سال سکونت در محله ای فقیرنشین، به اجبار به محله ای اعیان نشین نقل مکان کردیم.
نزدیک به سه دهه، فقر و گرفتاری و مشکلات را با گوشت و پوست و استخوان مان حس کرده بودیم. و طبیعی است که پس از این مدت طولانی، ذهن و فکر و از همه مهم تر بدن مان، آمادگی نداشته باشد تا با محله ای کاملاً غنی نشین! و کلاس بالا خود را وفق دهد.(هنوز هم پس از گذشت چند ماه بدنم نتوانسته با این محله کنار بیاید!)
به هر حال، روز اول اتفاقی برایم افتاد که دچار شوک شدم. قضیه از این قرار بود که طبق معمول دلم هوس قهوه ی اسپرسو کرد. وارد کافه ی.... شدم و اسپرسو را سفارش دادم. اول یک دختر خانم کم سن و سالی، با کمال احترام آمدند و یک‌ پلاک (شماره ی ۳۰) را گذاشتند روی میز. بعد کارتی شبیه کارت عابر بانک دادند و گفتند بایستی با گوشی همراهم اسکن کنم. گفتم:«خانم، عذر می خوام من فقط یه اسپرسو می خوام و این چیزا رو بلد نیستم!» لبخندی زد و گفت:«اوکی»
خدا را شکر رفت که اسپرسو را بیاورد. اما حدود یک ساعتی طول کشید تا قهوه را آوردند. شلوغ هم نبود. تعجب کردم!
به هر صورت جای شما خالی قهوه را نوشیدم. اما چشم تان روز بد نبیند! رفتم قسمت صندوق که حساب کنم، گفتند:«۷۸ هزارتومان». خنده ام گرفت. در دل گفتم این خانم قطعاً مرا می شناسد و می خواهد سر به سرم بگذارد. عرض کردم:«جدی می فرمایید، یا منو می شناسین و...» مسئول صندوق گفت:«تازه اومدی این محله؟». گفتم:«بله!». گفت:«مشخصه!» عرض کردم:«من آخرین قهوه ای رو که دو سه روز قبل در محله ی .... خوردم هشت هزارتومان بود! و به لحاظ کیفیت هم با مال شما تفاوتی نداره». دندم نرم، کارت را کشیدم و فوری چیزم (دمم)را گذاشتم روی کولم و از آن جا خارج شدم.
روز بعد رفتم دخترم را در یکی از این مدارس محله ی جدید ثبت نام کنم، گفتند ۲۵ میلیون تومان شهریه!
به محضی که شنیدم دو متر از جای خودم پریدم. خدا پدر و مادر مسئولین مدرسه ی محله ی سابق بیامرزد که سال گذشته فقط ۱۵۰ هزارتومان از ما گرفتند!
از قدیم گفته اند: بالاشهری بودن این چیزها را دارد.
به قول برخی محققان که می گویند:«تغییرات آب و هوایی از بزرگ‌ترین تهدیدها برای سلامت انسان شناخته می‌شود تا جایی که آن را حتی خطرناک‌تر از برخی ویروس‌ها می‌دانند...»
حالا بین خودمان باشد، اوایلی که آمده بودیم محله ی جدید، همه چیز برایم عجیب و غریب بود. نه تنها اجناس داخل مغازه ها شیک تر بودند. ساختمان ها تمیزتر بودند. همسایه ها باکلاس تر بودند. آدم ها هم زیباتر بودند.(جای خواهری البته!) می دانید که منظورم....
حتی دزدهای این جا نیز با آن جا فرق می کنند. در محله ی سابق دمپایی، کفش، خاک انداز و از این خرت و پرت ها را از داخل حیاط می بردند، اما در این جا چون کلاس شان بالاتر است ، روز گذشته موتورسیکلت پسرم را به سرقت بردند!
باز هم خدا را شکر که ماشین ندارم.
روزهای نخست، از بس چیزهای درجه ی یک و گران قیمت می خریدیم و می خوردیم، معده مان تعحب کرده بود!
به عنوان مثال در میوه فروشی های محله ی قبلی بیشتر سیب زمینی و پیاز و فوقش خیارسبز می دیدیم، اما در این جا چیزی دیدم به نام آناناس و پاپایا! جل الخالق....!
حالا از آناناس یک چیزهایی از دوران جوانی ام یادم می آید، اما پاپایا؟!
یک بار این میوه ی لعنتی را خریدم و خوردم ولی ترش کردم. به درمانگاه مراجعه کردم، آزمایش نوشتند، بعد گفتند، چیز عجیبی در معده تان مشاهده می شود.
خوب شد که پول برای خرید فیسالیس نداشتم. راستی شما می دانید فیسالیس چیست؟
بنده هم نمی دانم! اما این جا هست!

#خالوراشد
@rashedansari

https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3
بچه ی شیطان!
سروده ی: راشدانصاری

تو را با روی خندان دوست دارم
در آن صورت دوچندان دوست دارم

منم آن بچّه شیطانی که دایم
لبت را مثل قندان دوست دارم!

#خالوراشد
@rashedansari

https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3
زبانحالِ بعضی ها
سروده ی: راشدانصاری

اگر دنیا شود ویران به من چه
اگر ویران شود ایران به من چه

اگر فقر و فساد و رشوه خواری
گرفته دامن انسان، به من چه

نگو از کارِ مسئولان کشور
شما هم مانده ای حیران، به من چه

چرا از لطف دولت شد نصیبت،
هزاران درد بی درمان؟ به من چه

ترازوی عدالت گاه گاهی
شود یک ذرّه نامیزان به من چه

شده با گرگِ خون آشام همدست
در این دوران، سگ چوپان به من چه

فلانش سوخته! بابای بی پول
درین اوضاع بی سامان، به من چه

شما حتی دو تا دندان نداری
برای خوردن یک نان به من چه

ز بیداد گرانی های موجود
سبیلت گشته آویزان به من چه

شده فرش اتاق ات روزنامه
نداری قالی کرمان به من چه

چرا اسبت علف یا جو ندارد؟
الاغ ات مانده بی پالان، به من چه

علف ریزند اگر در قوری تو
به جای چای لاهیجان به من چه

اگر مِلکی نداری تا گذاری
به ارث از بهر فرزندان به من چه

و یا اشک ات دم مشک است هر دم
به سوگ پسته ی خندان به من چه

برایت یک سفر حتی به اطراف
میّسر نیست آقا جان به من چه

اگر با مزد یک ماهت خریدی
دو تا جوراب و یک تنبان به من چه

شبیه ناصرالدین شاه قاجار
نداری گربه «ببری خان» به من چه

نگو بچه گدایی با زد و بند
شده مانند " بن سلمان" به من چه

نداری گر دوبیتی های فاخر
چو باباطاهر ِ عریان، به من چه

زلیخایی اگر با خود نداری
بسان یوسف کنعان به من چه

نگو همسایه ات هیز است و پررو
برو دنبال یک آژان، به من چه

اگر می خواهی از امروز باشی
تو هم بی دین و بی ایمان به من چه

شبی از پیج مسجد لِفت دادی
شدی فالوور شیطان به من چه

پس از صد سال چون خواهی بمیری
نباشد مرگ هم ارزان به من چه

اگر مُردی و رفتی در جهنم
نداری حوری و غِلمان به من چه

بلا می بینی و گویی خدایا،
تشکر، خیلی ام ممنان! به من چه

#خالوراشد
@rashedansari
پتوی دو نفره!
سروده ی: راشد انصاری(خالوراشد)


هوا سرد است و طبق معمول پتو می چسبد. آن هم از نوع دو نفره اش(که جادارتر و با صفاتر است!) البته در سرما خیلی چیزها می چسبد، از جمله لبو!
به قول خودمان که سال ها پیش فرموده بودیم:« در سردیِ ماه دی لبو می چسبد/ شب ها تشک و تخت و پتو می چسبد...» و قس علی هذا!
در همین راستا(همان راستای می چسبد که عرض شد)، عصر روز گذشته به اتفاق همسرم رفته بودیم بازار؛ مغازه ی پتو فروشی. چشم تان روز بد نبیند، قیمت را که پرسیدیم، هر دو و همزمان دو عدد شاخ بلند، درست وسط کلّه ی مبارک مان بیرون زد!
می فرمایید چرا؟ خب، چرا نزند خواهر، برادر ، پدرجان، مادرجان و...و....هر کسی که هستید؟! آخر ما روز قبل قیمت پتوی دو نفره را پرسیده بودیم، گفته بودند: یک میلیون و پانصد هزار تومان. اما پس از گذشت ۲۴ ساعت، شده بود دو میلیون و دویست هزار تومان ناقابل!. این شد که با همین شاخ های روییده بر فرق سر، گفتیم:«چرا پدرجان؟»
پتو فروش فوق الذکر بادی به غبغب انداخت و گفت:« پول نداری، یک نفره بخر!»
دیدیم حرف حساب جواب ندارد. به ناچار یک عدد پتوی یک نفره، البته به قیمت جدید و مقداری پایین تر از دو نفره خریدیم و یواشکی فلنگ را بستیم و رفتیم و پشت سرمان هم نگاه نکردیم، چرا که می ترسیدم یک هو پتو فروش خوش انصاف صدا بزند و بگوید در این چند دقیقه فلان مبلغ به نرخ پتو اضافه شد....
پتو به دست آمدیم منزل. به همسرم گفتم:«دولت کاری کرده است که از این به بعد همه ی زن و شوهرهای مملکت؛ به صورتِ تکی و جدا از هم به استراحت بپردازند!
و از نو آن ضرب المثل قدیمیِ (دوری و دوستی) پس از گذشت سال ها مجدداً کاربرد پیدا کند!»
#خالوراشد

@rashedansari
توجه - توجه

پوسترهای تبلیغاتی رقیب را پاره کرده، پوستر شما را به جای آن می چسبانیم!

« موسسه سریش »

#خالوراشد

@rashedansari

https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
اَجی مَجی...

ما تعدادی از شعبده بازان کارکشته ،حاضریم در قبال دریافت مبلغ قابل توجهی در روز رأی گیری به طور نامحسوس در کنار صندوق ها حاضر شده و با تردستی و جادو جنبل کاری کنیم که در پایان خرگوش؟ ، نه! کبوتر ؟ نه! فقط نام مبارک شما از صندوق خارج شود!
از هم اکنون خود را مجلسی بدانید.کافی است به ما اعتماد کنید!

«انجمن جهانی شعبده بازان کارکشته»

خالوراشد
#خالوراشد


@rashedansari

https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
به مناسبت ۳ مارس: روز جهانی نویسنده
سروده ی: راشدانصاری(خالو راشد)

نویسنده
یه بار گفتم، بگم بازم دوباره؟
نویسنده شدن کاری نداره...

ولی دلواپسی داره فراوون
یهو دیدی سرت بالای داره....

#خالوراشد
@rashedansari

https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
تصادف کردنِ همولایتی های ما و...
نوشته ی: راشدانصاری

خدا آن روز را نیاورد که یکی از هم‌ولایتی‌های ما حادثه ای برایش رخ دهد. مثلاً تصادف کند یا خودرواش را چپ کرده باشد و از بدشانسی اش از این حادثه جان سالم به دربُرده باشد!
باور بفرمایید تا او را نکُشند و روانه ی قبرستانش نکنند، دست از سرش برنمی دارند.
بارها اتفاق افتاده است که طرف از تصادفی وحشتناک جان سالم به در برده اما به دلیل سئوالات فراوان همشهری ها و پاسخ های طرف به تک تک دوستان و اقوام و کّل طایفه و همه ی اهالی روستا ، در نهایت جان به جان آفرین تسلیم کرده است.
اگر لحظه ی تصادف، یعنی پس از به هوش آمدن طرف، با یک حساب سرانگشتی، حدود سه هزار نفر اهالی روستا نتوانند همگی به بیمارستان و سپس به خانه ی طرف برای عیادت بروند، دو هزار نفرشان قطعاً می روند.
و اگر فکر می کنید، هزار نفر دیگر منصرف می شوند یا فراموش می کنند یا به دلیل مشغله ی کاری بی خیال می شوند، سخت در اشتباهید! چرا که این هزار نفر نیز همچون آن دوهزار نفر اولی، تک تک ماجرای تصادف یا چپ کردن ماشین را از طرف می پرسند، اما نه حضوری بلکه تلفنی. و با ذکر جزییات باید خدمت شان توضیح داد!
در همین راستا(یا همان راستا! فرقی نمی کند.) مدتی قبل دور از جان شما برادرزاده ام تصادف کرد. آن هم از نوع وحشتناکش! و بنده قبل از به هوش آمدنش و پرس و جو در خصوص وضعیت جسمانی و مداوایش، نگران هجوم همشهریانم به بیمارستان و منزل شان بودم. در فکر پرسش های رگباری و تکراری هم‌ولایتی‌هایم بودم که موضوع بسیار حیاتی و بکری به ذهنم خطور کرد.
اول یک برگ کاغذ A-3تهیه کردم . بالای کاغذ درشت با ماژیک نوشتم: «توجه توجه.» بعد با خودکار ادامه دادم: «این جانب اردلان....روز گذشته رأس ساعت ۹ شب با موتورسیکلت خودم قصد داشتم خیر سرم! به یک فست فودی برای خرید یک عدد پیتزا مراجعه کنم. و در حالی که کلاه ایمنی نیز بر سر داشتم ساعت حول و حوش ۹ و ده دقیقه و پنج ثانیه به نشانی خیابان....نبش ...نرسیده به بریدگی اول ، ناگهان خودرویی نامرد! از پشت به بنده زدند. این را هم عرض کنم که خودرو نمی تواند نامرد باشد، راننده اش نامرد بود! به هر حال از روی قصد و غرض بوده یا اتفاقی خدا شاهد است نمی دانم. در هر صورت راننده ی بی رحم یا همان نامردی که در بالا گفتم، بلافاصله فرار را برقرار ترجیح داد. بنده هم که مثل توپ فوتبال پرت (شوت) شده بودم وسط خیابان ، در حالی که کلاه ایمنی ام از وسط شکست، و یک پا و یک دستم به شدت آسیب دیده بود، نمی دانم چرا زنده ماندم!؟
کمی از گلویم خون آمد و خدا را شکر پس از تماس با عمو حسن، فوری عمویم آمد و مرا به بخش اورژانس بیمارستان شهید محمدی صحیح و سالم که نه، بلکه لِه و لورده! تحویل دادند. در آن جا مشخص شد یک دست و یک پایم کوفتگی دارد و مقداری تَرک برداشته است. البته اول گفتند شکسته است. گردنم هم کمی مشکل پیدا کرد. کمی که چه عرض کنم، زیاد. به طوری که شبیه فرمان دوچرخه ای شده بود که ساچمه اش ریخته باشد؛ دور بدنم خود به خود می چرخید. این چرخش ۱۸۰ درجه هم بیشتر بود. دور از جان شما شده بودم مثل جغد! ولی خدا را شکر خطر رفع شد. الآن هم مشکلی ندارم فقط کمی سردرد دارم ...»
این مواردی که عرض شد، نوشتم و چسباندم بالای سر برادرزاده ام. و هر کسی که می آمد با اشاره ی دستِ برادرم و یا همسرش و برخی مواقع هم خودِ اردلان (البته با آن یکی دستش که سالم بود) به اطلاعیه بالای سرش، همولایتی های دل سوزم! در جریان ریز ماجرا قرار می گرفتند.
پس از مکتوب کردن این اطلاعیه ، کلیپی صوتی نیز ضبط کردم و برای گروه های مختلف و کانال روستای خودمان، یعنی مرکز دهستان ارسال کردم برای آن هزار نفری از همولایتی هایی که احیاناً نمی توانستند حضوری خدمت شان باشیم!
و اما بشنوید پایان ماجرا را.
حالا همه ی سه هزار نفر، چه آن دوهزار نفری که آمدند و چه آن هزار نفری که کلیپ صوتی را گوش داده بودند، یکدل و یک زبان در کوچه و محله که راه می روند می گویند: شنیدن ماجرا از زبان خودِ ارسلان طعم و مزه دیگری داشت. این که نشد تصادف!
#خالوراشد

@rashedansari

https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
وزیر تخمه!!
سروده ی: راشد انصاری


ای وزیرِ تخمه و آجیل ما
ای فدایت کُلهم فامیل ما
مانده در صف مدتی زنبیل ما
گوش کن بر داد و قال و قیل ما
از گرانی حال مان ناجور شد
زِرت مان هم تازگی قمصور شد


رفته ام تاناکورا دنبال ِ یَک
کفش و پیراهن که نه، شلوار تک
شَست ِ پایم خورده از دَه جا تَرک
ای خدای آسمان ها، ای فلک
فیش می خواهم از آن پُرنقطه ها
تا ببینم بار دیگر میوه را...


شیخِ ما فرمود ای دنیا پرست
« آب کم جو، تشنگی آور به دست»
گفتم : این کابینه با کابینت است؟!!!
گفت: امان از مردمان گیج و مست
گر چه بی عاریم و شنگولیم ما
می رسد نوروز و بی پولیم ما


می خورم باد هوا، البته شُکر
با عیال و بچه ها،البته شُکر
او کجا و ما کجا، البته شُکر
راضی ام من از شما، البته شُکر
بس که دور نرخ ها چرخیده ایم
زیر بار زندگی زاییده ایم!


فکر کن سال نُوی در کار نیست
یا کسی در عید مهمان دار نیست
جیب ها از پولِ نو سرشار نیست
این که رسم قیمت بازار نیست
لحظه لحظه نرخ بالا می‌رود
چوب توی پاچه ی ما می رود


عیدِ ما بی بوسه دادن عید نیست
این یکی را ذره ای تردید نیست
چون به تدبیر شما امیٓد نیست
سهم نفت و آن چه می گفتید نیست
آب و برق و گاز مجانی چه شد؟
خنده ی آقای روحانی چه شد؟


جای خدمت خورده و خوابیده اید
خواب های نامناسب دیده اید
ملت بی چاره را چاپیده اید
آب و نان خلق را دزدیده اید
این شب تاریک ما فردا نشد
هیچ قفلی با کلیدی وا نشد


گاز، مفت از چنگ مان در می رود
برقمان از صبح، یکسر می رود
خر برفت و باز هم خر می‌رود
صد وجب هم آب، از سر می رود
هی به ریش بنده می خندی که چی؟
وعده دانت را نمی بندی که چی؟!


گفت چون « جو» ۱ هست، گندم می رسد
روزگار خمره و خُم می رسد
انتخاب دور چندم می رسد
نوبت تکریم ِ مردم می رسد
گفتم اما نان ماها خشکه شد
خیک های عده ای چون بشکه شد!


صیغه ی لطف شما جاری نشد
وعده هاتان هیچ یک کاری نشد
همدلی در هیچ همکاری نشد
این که رسم مملکت داری نشد
صندلی را سال ها چسبیده اید
جای خدمت دسته جمعی واقعاً!!...

پی نوشت:
۱- جو و آقای «جوبایدن» شاید به هم ارتباط داشته باشند!


https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
عیدانه
سروده ی: راشدانصاری

عید نوروز است، نوروزی شوید
بر خلافِ فردِ دیروزی شوید...

هر چه آبی هست درسال جدید
از هواداران پیروزی شوید!

(یا زبانم لال اگر سبزید و سرخ
بی خیال قافیه، آبی شوید!)

سال قبلش سیخکی بودید اگر،
سال جاری مدتی قوزی شوید

چارشنبه چون که آمد چند جا
گرم کار آتش افروزی شوید

زندگی در فقر را طی کرده اید
در خیال ثروت اندوزی شوید

یعنی از امروز تا یوم الحساب
صبح تا شب در پی روزی شوید

کلّه ها خلوت شد از فکر زیاد
عازم دکّان ِ "تودوزی" شوید

نامتان را مختصرترتر کنید
جای سوزان بعد ازین سوزی شوید

فوزیه زن بود ، جا دارد شما
مرد اگر هستید پس فوزی شوید!

جنس های خارجی را ول کنید
طالب شورت وطن دوزی شوید!

این بسیج اقتصادی را ولش
عضو نوع ِ دانش آموزی شوید

ما که از اول به ملت گفته ایم
بر خلاف فرد دیروزی شوید

مثل «خالو» ساده بودن خوب نیست
مثل بعضی ها کمی موذی شوید!

https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
برای راشدانصاری:

اگر طناز و مشتاق آفریدش ...
بدین مضمون و مصداق آفریدش

خدا در حق خالو کرده ارفاق
کمی تا قسمتی چاق آفریدش!

سیدمصطفی رضوی_(رهگذر) - سیمکان

#خالوراشد
@rashedansari

https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
نقیضه
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

«خوش آمد گل وزآن خوشتر نباشد»
که گل دایم در این بندر نباشد....

علی رغم وجودِ این همه میخ
الهی چرختان پنچر نباشد!

از این دلواپسان باید حذر کرد
که دلواپس به غیر از شر نباشد

کسی دلواپس آینده ی ما،
شما، ایشان، الی آخر... نباشد

نمی چسبد دگر خورشیدِ آن مُلک
که در آن سایه اکبر نباشد...

کلیدت می خورد بر قفلِ هر در
به شرطی که درِ خیبر نباشد!

به خوابت هفت گاو چاق دیدی
الهی در عمل لاغر نباشد!

برایت نذر کردم دوره بعد
رییس مملکت افسر نباشد

اموری مثل تعطیلی ِ کنسرت
در این خاک هنرپرور نباشد

در ایران هیچ مسوول و رییسی
اگر دزدید بی کیفر نباشد

بسی شادیم که در جمع دولت
دگر جن گیر و جادوگر نباشد...

بچرخد چرخ تولید سماور
که دیگر معضل داور نباشد

به تدبیرت بگو کاری کند تا
گلِ امیّدمان پرپر نباشد

«بیا ای شیخ و از خمخانه ی ما»
سن ایچی خور که سُکرآور نباشد!

یقین دارم پس از تدبیرِ سرکار
کسی در شهر بی همسر نباشد...

دَکل دزدی پس از دوران ماضی
درین دنیا دگر نوبر نباشد

هر آن کس پشت میزی لنگر انداخت
به فکر خوردنِ کنگر نباشد

کسی با دکترای ارتباطات
کمک راننده ی خاور نباشد

کلید افتخارت را بچرخان
که ایران بی در و پیکر نباشد

الهی با شما در دوره بعد
عزیزی حصر در کشور نباشد

«به قرآنی که اندر سینه داری»
دعا کن شاعری بی سر نباشد

گُلِ رأی مرا بردار و بو کن
که گل تا دوره ی دیگر نباشد....

https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
#خالوراشد
@rashedansari
شاعر مشکوکی که بیدل است
نوشته ی: راشدانصاری

به حق چیزهای ندیده و نشنیده!.... چه دوره و زمانه عجیب و غریبی شده است نازنین!
از شما چه پنهان، ما دیگر از جناب بیدل معروف به دهلوی که آدم اهل تخیل و تصویرساز معقولی است، انتظار نداشتیم یک همچین حرف مشکوکی بزند!
واقعاً از ایشان بعید است! حالا اگر شازده ایرج میرزا بود، یا خاکشیراصفهانی بود یا حتی ملارجب معروف، شاید می توانستیم قبول کنیم و زیر سبیلی رد کنیم؛ چرا که این عزیزان همه در این زمینه، دارای سابقه هستند. بعضی ها افراط می کنند و سوء سابقه هم می گویند که ما البته نمی گوییم. چون آدم معتدلی هستیم‌.
حالا شاید کنجکاو شده باشید که مگر قضیه چیست؟..... حق دارید، الساعه عرض می کنم.
عرض شود، در حالی که همه عالم و آدم از عوارض و عواقب اعتیاد به مواد مخدر آگاهی دارند و مدام نسبت به ابعاد این بلای خانمان سوز هشدار می دهند؛ آن وقت جناب بیدل دهلوی، شاعر مشهور ما، در مصراعی از یک شعر خود می فرمایند:
«به گوشه‌ای که توان يک نفس کشيد کجاست؟»
عجب!.....خب، اولاً پدرجان! اگر از ما می شنوی، برو کلاس های «اِن ای» و تا کانون گرم خانواده ات از هم نپاشیده است، ترک کن! اگر هم دوست نداری ترک کنی، دیگر نیازی نیست همه جا جار بزنی که کجا می شود کشید؟! کسی که اهلش باشد، یک سوراخ سمبه ای را پیدا می کند و آن زهرماری را می کشد. جوینده، یابنده است.
اگر گوش مبارک تان به این حرف های معقول ما هم بدهکار نیست و تَره هم برای آن خُرد نمی کنید و شأن شما اجلّ بر این حرف هاست؛ خب پس تشریف ببرید همان جاهای همیشگی که می کشیدید. چه می دانم، توی زیر زمین، روی پشت بام، منزل رفقای مجرد، توی باغ دوستان و....... اصلاً اگر می خواهید، بگویم دوستان برایتان لوکیشن بفرستند؟!
#خالوراشد

@rashedansari