@sepehranformaticderakhshan
حلقهگمشده
زمانی که به عنوان مشاور و آموزگار معنوی کار میکردم، دو بار در هفته به دیدن زنی میرفتم که سراسر بدنش را سرطان فراگرفته بود. او آموزگار دبستان بود و حدود چهل ساله بود. پزشکان پیشبینی کرده بودند که چند ماه بیشتر زنده نمیماند.
یک روز هنگام ورودم متوجه پریشانحالی و خشم او شدم. علت را پرسیدم و فهمیدم انگشترِ برلیانش که بسیار قیمتی بود و برای او ارزش معنوی نیز داشت، ناپدید شده است. او یقین داشت که زنی که چند ساعت در روز برای مراقبت از او میآید، آن را دزدیده است. او از من پرسید، آیا بهتر نیست با آن زن رویارویی کند یا اینکه بیدرنگ با پلیس تماس بگیرد؟
به آن زن گفتم که من نمیتوانم به او بگویم چه کار باید بکند، اما از او پرسیدم تا ببیند چه اندازه آن انگشتر یا هر چیز دیگری در آن مقطع از زندگی برایش مهـم است. آن زن گفت: «ولی تو نمیفهمی! این انگشترِ مادربزرگم بود که تا پیش از بیماری و قبل از آنکه انگشتانم متورم شوند، هر روز آن را در دست میکردم.ارزش آن برای من خیلی بیشتر از ارزشِ فقط یک انگشتر است. چهطور میتوانم ناراحت نباشم؟!»
پاسخِ سریع و خشم، در لحن صدایش نشانههایی بود از اینکه هنوز به اندازهٔ کافی حضور ندارد تا درون و واکنش خود را از این رویداد جــــدا و آنها را مشاهده کند. خشمِ این زن نشانههایی از «منذهنی» بود که همچنان از طریق او صحبت میکرد.
@sepehranformaticderakhshan
گفتم:
«چند سؤال از تو میپرسم، اما به جای اینکه جوابِ آنها را همین لحظه به من بدهی، ببین آیا میتوانی پاسخ آن را از درونِ خود پیدا کنی؟ پس از هر پرسش چندلحظهای صبر میکنم زمانی که پاسخ این سؤالها بیاید، شاید الـــــزاماً به صورت چند کلمه نباشد.»
او گفت که آمادهٔ شنیدنِ پرسشهاست.
پرسیدم:
«آیا میفهمی که باید زمانی آن انگشتر را رها کنی، شاید هم خیلی زود؟ پیش از آنکه آمادهٔ رها کردن آن شوی، چه قدر زمان میخواهی؟ زمانیکه آن را رها کنی، آیا کمتر میشوی؟ آیا آن کسی که هستی، با نبودِ آن انگشتر، کوچک میشود؟»
پس از آخرین پرسش، چند دقیقهای به سکوت گذشت. هنگامیکه شروع به صحبت کرد، لبخندی بر لبانش بود و به نظر میرسید که در آرامش به سر میبرد.
او گفت: «آخرین پرسش، باعث شد که به مسألــهٔ مهمـی پی ببرم.ابتدا برای یافتن پاسخِ ســـؤال به ذهنم مراجعه کردم و ذهنم گفت: «البته که کوچک شدهای!»
بعد دوباره سؤال را از خود پرسیدم: «آیا آن کسی که هستی کوچک شده است؟» این بار سعی کردم پاسخ را به جای اینکه به آن فکر کنم، حـــس کنم و ناگهان توانستم احساسِ «من هستم» را حس کنم.
هرگز این «بودن» را حس نکرده بودم. اگر من بتوانم «منهستم» را با نیرومندی احساس کنم،پس آن کسی که هستم،به هیچرو کوچک نشده است.
به او گفتم:
این شادیِ «بـــودن» است.
سپس ادامه دادم: این حالت را فقط هنگامی میتوانید احساس کنید که از ذهــنِ خود بیرون آمده باشید. بودن، باید حس شود و نمیتوان آن را اندیشید. «منذهنی» این نکته را نمیداند، زیرا از اندیشه ساخته شده است. این انگشتر در حقیقت در سرتان فقط به صورت یک فکر بود که شما آن را با حسِ «منهستم» اشتباه گرفته بودید.شما فکر کردید که «منهستم» یا بخشی از آن،در انگشتر بوده است.
هرچه که «منذهنی» به دنبالش است و به آن وابسته میشود، جایگزینی برای آن بــودنیست که حس نمیکند.
میتوانید برای چیزی ارزش قایل شوید و از آن مراقبت کنید،اما اگر به آن وابسته میشود بدانید که این «منذهنی» است.هرگاه به کلی پذیرای از دستدادن چیزی شوید، به ورای «منذهنی» میروید و آن کسی که هستید،آن «منهستمی» که خودآگاه است،پدیدار میگردد.
او گفت: اکنون به این سخن مسیح پی بردم که گفت: اگر کسی پیراهنت را گرفت،بگذار کتت را هم بگیرد.پیش از این هرگز مفهوم آن را نفهمیده بودم.
به او گفتم: «درست است.گفته حضرت مسیح به این معنا نیست که هیچگاه نباید درِ خـانـهٔ خود را قفل کنید.منظور او این است که گاهی رها کردنِ چیزها کاری بسیار نیرومندتر از دفاع کردن و چسبیدن به آنهاست»
آن زن در چند هفتهٔ آخر عمر در حالی که بدنش رو به ضعف میرفت،نورانیتر میشد،گویی نور از درونِ او میدرخشید.او بسیاری از اموال خود را به دیگران بخشید و برخی را هم به پرستاری داد که فکر میکرد انگشترش را دزدیده است.زمانی که مادرش به من تلفن زد تا بگوید که او فوت کرده، گفت که دخترش پیش از مرگ،انگشتر خود را درونِ قفسهٔ دارو در حمام پیدا کرده است.
آیا زنِپرستار آن انگشتر را برگردانده بود یا انگشتر در تمامی این مدت آنجا بوده است؟
این رازی است که هیچکس هرگز نخواهد دانست.تنها نکتهای که میدانیم این است که هستی، سودمندترین تجربهای را که برای تکامل آگاهیتان لازم دارید، به شما میدهد.از کجا میفهمید این تجربهایست که به آن نیاز دارید؟
از آنجا که این تجربه همانیست که این لحظه
حلقهگمشده
زمانی که به عنوان مشاور و آموزگار معنوی کار میکردم، دو بار در هفته به دیدن زنی میرفتم که سراسر بدنش را سرطان فراگرفته بود. او آموزگار دبستان بود و حدود چهل ساله بود. پزشکان پیشبینی کرده بودند که چند ماه بیشتر زنده نمیماند.
یک روز هنگام ورودم متوجه پریشانحالی و خشم او شدم. علت را پرسیدم و فهمیدم انگشترِ برلیانش که بسیار قیمتی بود و برای او ارزش معنوی نیز داشت، ناپدید شده است. او یقین داشت که زنی که چند ساعت در روز برای مراقبت از او میآید، آن را دزدیده است. او از من پرسید، آیا بهتر نیست با آن زن رویارویی کند یا اینکه بیدرنگ با پلیس تماس بگیرد؟
به آن زن گفتم که من نمیتوانم به او بگویم چه کار باید بکند، اما از او پرسیدم تا ببیند چه اندازه آن انگشتر یا هر چیز دیگری در آن مقطع از زندگی برایش مهـم است. آن زن گفت: «ولی تو نمیفهمی! این انگشترِ مادربزرگم بود که تا پیش از بیماری و قبل از آنکه انگشتانم متورم شوند، هر روز آن را در دست میکردم.ارزش آن برای من خیلی بیشتر از ارزشِ فقط یک انگشتر است. چهطور میتوانم ناراحت نباشم؟!»
پاسخِ سریع و خشم، در لحن صدایش نشانههایی بود از اینکه هنوز به اندازهٔ کافی حضور ندارد تا درون و واکنش خود را از این رویداد جــــدا و آنها را مشاهده کند. خشمِ این زن نشانههایی از «منذهنی» بود که همچنان از طریق او صحبت میکرد.
@sepehranformaticderakhshan
گفتم:
«چند سؤال از تو میپرسم، اما به جای اینکه جوابِ آنها را همین لحظه به من بدهی، ببین آیا میتوانی پاسخ آن را از درونِ خود پیدا کنی؟ پس از هر پرسش چندلحظهای صبر میکنم زمانی که پاسخ این سؤالها بیاید، شاید الـــــزاماً به صورت چند کلمه نباشد.»
او گفت که آمادهٔ شنیدنِ پرسشهاست.
پرسیدم:
«آیا میفهمی که باید زمانی آن انگشتر را رها کنی، شاید هم خیلی زود؟ پیش از آنکه آمادهٔ رها کردن آن شوی، چه قدر زمان میخواهی؟ زمانیکه آن را رها کنی، آیا کمتر میشوی؟ آیا آن کسی که هستی، با نبودِ آن انگشتر، کوچک میشود؟»
پس از آخرین پرسش، چند دقیقهای به سکوت گذشت. هنگامیکه شروع به صحبت کرد، لبخندی بر لبانش بود و به نظر میرسید که در آرامش به سر میبرد.
او گفت: «آخرین پرسش، باعث شد که به مسألــهٔ مهمـی پی ببرم.ابتدا برای یافتن پاسخِ ســـؤال به ذهنم مراجعه کردم و ذهنم گفت: «البته که کوچک شدهای!»
بعد دوباره سؤال را از خود پرسیدم: «آیا آن کسی که هستی کوچک شده است؟» این بار سعی کردم پاسخ را به جای اینکه به آن فکر کنم، حـــس کنم و ناگهان توانستم احساسِ «من هستم» را حس کنم.
هرگز این «بودن» را حس نکرده بودم. اگر من بتوانم «منهستم» را با نیرومندی احساس کنم،پس آن کسی که هستم،به هیچرو کوچک نشده است.
به او گفتم:
این شادیِ «بـــودن» است.
سپس ادامه دادم: این حالت را فقط هنگامی میتوانید احساس کنید که از ذهــنِ خود بیرون آمده باشید. بودن، باید حس شود و نمیتوان آن را اندیشید. «منذهنی» این نکته را نمیداند، زیرا از اندیشه ساخته شده است. این انگشتر در حقیقت در سرتان فقط به صورت یک فکر بود که شما آن را با حسِ «منهستم» اشتباه گرفته بودید.شما فکر کردید که «منهستم» یا بخشی از آن،در انگشتر بوده است.
هرچه که «منذهنی» به دنبالش است و به آن وابسته میشود، جایگزینی برای آن بــودنیست که حس نمیکند.
میتوانید برای چیزی ارزش قایل شوید و از آن مراقبت کنید،اما اگر به آن وابسته میشود بدانید که این «منذهنی» است.هرگاه به کلی پذیرای از دستدادن چیزی شوید، به ورای «منذهنی» میروید و آن کسی که هستید،آن «منهستمی» که خودآگاه است،پدیدار میگردد.
او گفت: اکنون به این سخن مسیح پی بردم که گفت: اگر کسی پیراهنت را گرفت،بگذار کتت را هم بگیرد.پیش از این هرگز مفهوم آن را نفهمیده بودم.
به او گفتم: «درست است.گفته حضرت مسیح به این معنا نیست که هیچگاه نباید درِ خـانـهٔ خود را قفل کنید.منظور او این است که گاهی رها کردنِ چیزها کاری بسیار نیرومندتر از دفاع کردن و چسبیدن به آنهاست»
آن زن در چند هفتهٔ آخر عمر در حالی که بدنش رو به ضعف میرفت،نورانیتر میشد،گویی نور از درونِ او میدرخشید.او بسیاری از اموال خود را به دیگران بخشید و برخی را هم به پرستاری داد که فکر میکرد انگشترش را دزدیده است.زمانی که مادرش به من تلفن زد تا بگوید که او فوت کرده، گفت که دخترش پیش از مرگ،انگشتر خود را درونِ قفسهٔ دارو در حمام پیدا کرده است.
آیا زنِپرستار آن انگشتر را برگردانده بود یا انگشتر در تمامی این مدت آنجا بوده است؟
این رازی است که هیچکس هرگز نخواهد دانست.تنها نکتهای که میدانیم این است که هستی، سودمندترین تجربهای را که برای تکامل آگاهیتان لازم دارید، به شما میدهد.از کجا میفهمید این تجربهایست که به آن نیاز دارید؟
از آنجا که این تجربه همانیست که این لحظه
حضور شرکت سپهر انفورماتیک درخشان در هجدهمین نمایشگاه پلیسی و امنیتی ایپاس واقع در مصلای تهران