شبنویس
139 subscribers
150 photos
96 videos
125 links
تجربه های هر فرد شکل دهنده دنیای خاص اوست. اینجا گهگاه من بخشی از دنیای خود را با دیگران به اشتراک می گذارم.
shabnevis.com
Download Telegram
تصمیم گرفتم تجربه ای که چند روز پیش داشتم را بهمراه چند نکته که بعد از آن یاد گرفتم با دیگران در میان بگذارم شاید که مفید باشد.

چند هفته ای هست که بالاخره بعد از چند سال زندگی در کانادا تصمیم گرفتم ماشین بخرم و دلیل آن هم شروع به کار در کلینیکی بود که در یکی از شهرهای اطراف تورنتو است و در واقع بالاخره مجبور شدم ماشین بخرم. دو روز پیش به پمپ بنزین که رفتم آنقدر خسته بودم که تازه بعد از پر کردن باک ماشین با دیزل (گازوئیل) متوجه اشتباه خودم شد و بدتر از آن تصمیم گرفتم که رانندگی کنم و ببینم چی میشه! و البته در کمال تعجب و بعد از چند ساعت رانندگی هیچ اتفاقی هم نیوفتاد و ماشین خیلی عادی حرکت میکرد. اما بعد از مشورت با یکی از دوستان تازه فهمیدم که چقدر شانس آورده ام و این موضوع چقدر میتواند به موتور آسیب بزند. به همین دلیل قرار شد که ماشین را به مکانیکی بفرستم و چون یک ماه پیش عضو انجمن انجمن اتوموبیل کانادا شده بودم با آنها تماس گرفتم و بصورت رایگان ماشین را به مکانیکی بردند تا باک باز شود و موتور شستشو داده شود و ۲۰۰ دلار ناقابل هم هزینه‌ی مکانیکی شود.

اما چند مورد که شاید برای خیلی از تازه واردین به کانادا مفید باشد

در انگلیسی آمریکایی/کانادایی به بنزین میگویند گَزولین (در انگلیسی بریتیش میگویند پترول) و به همین دلیل هم هست که در کانادا به پمپ بنزین میگویند گز استیشن که گز مخفف همان گَزولین است و البته به گازوئیل میگویند دیزل. پمپ های دیزل (گازوئیل) معمولا زرد رنگ یا دارای برچسب زرد و یا پمپ زرد رنگ هستند. در برخی کشورها مثل انگلیسی پمپ جوری طراحی شده که وارد باک ماشین بنزین خور نشود ولی در کانادا متاسفانه اینطور نیست و اشتباهی که من کردم گویا اشتباه رایجی هم هست. خلاصه برای اینکه این اشتباه پیش نیاید همیشه به رنگ زرد دقت کنید. ضمنا برعکس این اتفاق یعنی ریختن بنزین در موتور ماشین دیزلی ضرر بیشتری برای موتور دارد.

نکته: در انگلیسی به اون دستگیرهء پمپ بنزین که لوله اش را داخل باک میکنید میگویند نازل nozzle

نکته دوم اینکه حتما اگر قصد خرید ماشین دارید و یا اگر صاحب ماشین هستید عضو انجمن اتوموبیل کانادا بشید که میتوانید از مزایا و خدمات زیادی از جمله حمل خودروی خراب شده به مکانیکی مورد نظرتان دارد استفاده کنید. عضویت سالانه با سرویس ابتدایی فقط ۷۰ دلار در سال است ولی پیشنهاد میکنم گزینه‌ی پلاس را انتخاب کنید چون تا شعاع ۲۰۰ کیلومتر ماشین شما را رایگان جابجا میکنند. ضمنا اگر عضو این انجمن باشید هر جای کانادا و آمریکا میتوانید از خدماتشون استفاده کنید. در ضمن این انجمن خدمات بیمه‌ی خودرو هم ارائه میده که از خیلی از شرکتهای بیمه قیمت مناسبتری داره.

https://shabnevis.com/2018/07/22/diesel/
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دو دقیقه حرفهای داریوش همایون، وزیر اطلاعات،جهانگردی،سخنگوی دولت و قائم مقام حزب رستاخیز در زمان پهلوی راجع به دخالت خارجی در ایران.
هرچند عقل و دانش اگر باشد نیازی به شنیدن این حرفها هم نیست. اما...
۱- مردم ایران دارن زیر دست آخوندا زجرکش میشن، طرف تو خارج نشسته میگه جنگ بده.
۲- این مردم ایران هستند که زیر بمب و موشک کشته میشن، طرف تو خارج نشسته میگه باید آمریکا حمله کنه.

▪️هر دو روایت را دیروز شنیدم.

من مخالف این جمله هستم که "مردم ایران حافظه‌ي تاریخی ندارن" چون اصولا مخالف تعمیم دادن هستم.
ولی به نظرم این احمقها هستند که حافظه‌ی تاریخی ندارند. حالا اون عزیز احمق میخواد ایرانی باشه یا نباشه. میخواد فامیل باشه یا غریبه. میخواد داخل باشه یا خارج. میخواد تحصیل کرده باشه یا نباشه.

اگه جنگ بشه، امیدوارم موشکها فقط روی بعضی از کله‌ های پوک فرود بیاد.
حالا یکی از اون کله پوکها میاد مینویسه عوضش راحت میشیم.

@shabnevisblog
۱۰ دلیل شایع برای پا درد.
دلایل زیاد و رایجی برای درد پا وجود دارد ولی ۱۰ دلیلی که در پایین مینویسم دلایلی هستند که اغلب مردم به آن دقت نمیکنند.

۱- شما سالهای سال است که یک سایز مشخص کفش میخرید. بسیاری از مردم فکر میکنند چون ۱۰ سال پیش سایز پایشان مثلا ۴۲ بوده پس هنوز هم کفش ۴۲ باید بخرند.

۲- کفشهای خود را صبح خریده اید.
سایز پا حوالی غروب به دلیل تورم ناشی از ایستادن و راه رفتن در طول روز کمی افزایش پیدا میکند. بهترین زمان برای خرید کفش عصر است.

۳- شما به ظاهر کفش و مُد بیشتر از عملکرد و کیفیت کفش اهمیت میدهید.
کفش خوب مشخصات خاصی دارد که در مطلبی جدا به آن میپردازم.

۴- اخیرا کمی افزایش وزن پیدا کرده اید.
هرچند یکی دو کیلو اضافه وزن سایز شلوار شما را تغییر نمیدهد اما فشار زیادی روی پاهای شما وارد میکند.

۵- برای فعالیت های مختلف مثل دویدن، پیاده روی، رفتن به باشگاه و... یک جفت کفش میپوشید.
بسیاری از کفشها برای فعالیت خاصی طراحی شده اند. مثلا کفش دویدن روی آسفالت با کفش مناسب برای دویدن در داخل باشگاه یا روی چمن یا ورزشهای پرفشار مثل والیبال تفاوت دارد.

۶- کمردرد یا شانه درد دارید.
این موضوع یک مسیر دوطرفه است. همانطور که درد و مشکلات پا روی زانو و کمر و شانه و گردن اثر میگذارند، درد در نواحی بالاتر هم میتواند به پا منتقل شود.

۷- اخیرا فعالیت بدنی خود را افزایش داده اید.
افزایش شدید و ناگهانی فعالیت بدنی، بخصوص ورزشهایی مثل دویدن، میتواند باعث آسیب به استخوانها و مفاصل پا شوند بدون اینکه حتی در عکس رادیوگرافی چیزی قابل تشخیص باشند.

۸- اغلب اوقات (مثلا در خانه) پا برهنه راه میروید.
یکی از مهمترین دلایل درد پا همین است. در آینده جزییات بیشتری راجع به این موضوع خواهم نوشت.

۹- از کفی کفش نامناسب استفاده میکنید.
مبحث اورتاتیک (کفی کفش طبی) در ایران تقریبا مقوله ای ناشناخته یا جدید است. مبحثی مفصل که نیاز به آگاهی رسانی گسترده دارد. اگر کفی کفش مخصوص پای شما نباشد یا اگر کیفیت آن مناسب نباشد و یا اگر نوع کفی برای مشکل یا حالت پای شما طراحی نشده باشد اثر مخرب داشته و باعث ایجاد درد میشود.

۱۰- از دید شما برند یا مارک کفش یا قیمت کفش نشان دهنده کیفیت آن است.
بارها وقتی از مریضی (بخصوص ایرانی) میپرسم آیا کفش خوب میپوشی جواب این است که بله! آدیداس یا نایک یا... میپوشم.
اتفاقا برخی کفشهای این برندهای معروف جزو مخرب ترین کفشها حساب میشوند.
کفش خوب کفشی است که مناسب پای شما باشد، طراحی و ساخت آن روی اصول بیومکانیک و آناتومی پا طراحی شده باشد، و مخصوص حالت خاص پای شما (مثل کف پای صاف، یا قوس زیاد و...) باشد.
@shabnevisblog

https://goo.gl/V2a3Hi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تحقیقات ژنتیکی جدید بر روی ایرانی ها!
ریشه نژاد ایرانی کجاست؟
آیا ایرانیها نژاد آریایی دارند؟
آیا سیدها از نژاد اعراب هستند؟
گزارشی جالب از بی بی سی
🇨🇦 میدونید اسم کانادا از کی و چطوری بوجود اومده؟؟
یه دریانورد فرانسوی به اسم ژاک کارتیه که قسمتهای فرانسوی زبان کانادا را برای بار اول کشف کرده، توی اولین سفرش دو تا از سرخپوستهای محلی را بعنوان راهنما داشته که اونها به زبان ایروکوایی حرف میزدند. توی حرفهای اونها میشنوه که میگن
Kanata
که معنیش میشه روستا.
چند سال بعد، یعنی سال ۱۵۵۰ بود که اولین بار اسم کانادا با املای امروزی
Canada
روی نقشه پیدا شد.
خلاصه معنی اسم کانادا همون دهات خودمون میشه.
▪️ تابستان رو به پایان امسال، تابستان ۲۰۱۸، برای من تابستان عجیب و خاصی بود. اتفاقات و تحولات و تغییرات زیادی پیش آمد که برخی از آنها را میتونستم بطور مفصل بنویسم اما اغلب حتی فرصت فیسبوک آمدن هم نداشتم چه برسه به مفصل نوشتن! اگه حالش رو ندارید همه اش را بخونید بطور خلاصه ۱۰ اتفاق این تابستون عبارت بودند از:
فارغ التحصیلی، امتحان بورد، کار، خونه جدید، گواهینامه، ماشین، آیواسکا، لپ تاپ گیمینگ، سیتیزنشیپ، سایز کمر.

۱- امسال تابستان بعد از سه سال سختی و مشقت جانفرسا، "بالاخره" فارغ التحصیل شدم! سومین و امیدوارم آخرین مدرک تحصیلی را هم اخذ کردم ولی اینبار قرار نیست مدرک را بذارم در کوزه و آبش را بخورم.
رشتهء پاپزشکی یا پودیاتری را قبل از آمدن به کانادا نمی شناختم. خیلی خوشحالم که این رشته را خواندم نه فقط بخاطر اینکه به بیماران کمک میکنم و نه فقط بخاطر بازار کاری خوب و درآمد مناسبش، بلکه بخاطر اینکه برای اولین بار حق انتخاب و تصمیم گیری برای خودم و آینده ام را رشته داشتم.
خلاصه اینکه بالاخره فارغ التحصیل شدم. رشتهء سخت و پر استرسی بود.
سه سال خیلی سختی بود. تمام شد!

۲- تابستان امسال امتحان بورد دادم و بعنوان chiropodist (متخصص پا) در کانادا ثبت شدم. امتحانی که از ۲۸ نفر شرکت کننده، ۱۵ نفر افتادند.

۳- دو هفته قبل از فارغ التحصیلی در یک کلینیک دولتی در تورنتو قرارداد کاری بستم. هرچند که امروز آخرین روز کاری من در این کلینیک است ولی از این تجربهء خاص و متفاوت راضی ام. با قشری از جامعه و بیماران کانادا در ارتباط بودم که همه ما در زندگی روزمره و عادی، بی تفاوت از کنارشان رد میشویم.
هفتهء گذشته بدلایل شخصی از این کار استعفا دادم و از هفتهء آینده کار جدیدم را در یک کلینیک دولتی دیگر در شهر اورنجویل شروع میکنم.

۴- تابستان امسال بعد از ۱۰ سال مهاجرت بالاخره گواهینامه گرفتم. طی ۱۰ سال گذشته بدلایل مختلف از جمله راحتی وسایل نقلیهء عمومی، محیط زیست، اقتصادی و فراخی، گواهینامه نگرفته بودم.
بیمه ماشین هم قیمت خیلی خوبی گرفتم. اگر کسی در کانادا تازه وارد است بیمه ای که من سراغ دارم سابقهء رانندگی و بیمه شما در ایران را قبول میکنند. در نتیجه قیمت
بیمه برای من که تازه گواهینامه گرفتم بجای ماهی ۶۰۰ یا ۳۰۰ دلار شد ۱۲۵دلار.

روز قبل از امتحان طوفان شدیدی در تورنتو داشتیم که خیلی از درختها و تابلوها را انداخت. در مسیر امتحان، یکی از تابلوهای ایست افتاده بود. آقای ممتحن قبل از رسیدن به تابلوی روی زمین به من گفت که اینجا یک تابلوی ایست روی زمین افتاده.
من که حواسم به تابلوی ورود ممنوع سمت دیگر بود فقط گفتم اوکی و بدون توقف عبور کردم. وقتی به انتهای مسیر رسیدیم گفت امتحان را رد شدی چون تابلوی ایست را توقف نکردی.
من هم سریع یک برگه شکایت پر کردم و نوشتم که تابلو مشخص نبود و من متوجه حرف ممتحن نشدم و ایشون مطمئن نشد که من حرفش را فهمیدم.
یک ساعت بعد خانمی زنگ زد و با کلی عذرخواهی گفت که تابلو را چک کرده و قابل رویت نبوده و حرف من را قبول کردند و من قبول شدم. دو روز بعد خانم دیگری که رییس مرکز بود زنگ زد و گفت که نفر قبلی اشتباه کرده و طبق قوانین اگر کسی امتحان اتوبان را افتاده و در سیستم ثبت نام شده باشه تا یک سال نمیتونه امتحان اتوبان بده و تا دو هفته نمیتونه امتحان شهر بده و... خلاصه بعد از کلی کلنجار قرار شد من چند روز بعد با خود خانم رییس امتحان مجدد بدم که قبول شدم و گواهینامه دار شدم.

۵- ماشین خریدم.
بین خریدن ماشین صفر، یا لیز کردن ماشین، یا خریدن ماشین کار کرده چند هفته ای کلنجار میرفتم. با افراد مختلف مشورت کردم. همهء نظرات از زاویهء دید خودشون منطقی بود. در نهایت منطق را کنار گذاشتم و دستم را توی جیبم کردم و تصمیم گرفتم.
یک "فولکس واگن پاسات" خریدم. همون گل پسرم که داستان گازوئیل ریختن توش را قبلا و البته با سانسور نوشتم.

۶- چند هفته پیش امتحان کتبی سیتیزنشیپ کانادا دادم. بزودی شهروند کانادا میشم. تنها تفاوت بین شهروند و مقیم در حق رای دادن و داشتن پاسپورت کاناداییه. همچنان بعید میدونم با پاسپورت کانادایی به آمریکا سفر کنم. لااقل تا زمانی که این مردک سر کار هست.

۷- بالاخره از شر شلوغی و ترافیک و دود و سر و صدای تورنتو خلاص شدم. به اطراف یک شهر کوچک به اسم بولتون که حدود ۶۰کیلومتر شمال غرب تورنتو است، نقل مکان کردم. به جایی که شبها فقط صدای جیرجیرک و روزها فقط صدای پرنده شنیده میشود. جایی که نزدیکترین همسایه ام دو دقیقه پیاده فاصله دارد. تابستانش که عالی است. ببینیم زمستان چطور پیش میرود.

۸- لپ تاپ مخصوص بازی خریدم. 😁☺️😓
۹- با گیاه و مراسم جدیدی آشنا شدم. مراسم آیواسکا. حتما سرفرصت راجع به آن مینویسم. آیواسکا گیاهی آمازونی است که سرخپوستهای آمازون بیش از هزار سال است که آن را طی مراسم خاصی استفاده میکنند. کسانیکه باورهای عرفانی، روحانی، مذهبی و در کل متافیزیکی دارند خیلی بیشتر تحت تاثیر این گیاه قرار میگیرند. در خیلی کشورها بعنوان مادهء غیرقانونی است ولی طرفدارانش آنرا دارو و مراسم آنرا مراسم درمانی خطاب میکنند.
میگویند آیواسکا سخنگوی گیاهان و رابط بین انسان و جهان است و شما را به مادرطبیعت وصل میکند.
میگویند آیواسکا با فرد ارتباط برقرار میکند و طی مراسم فرد به جواب سوالها و رازهای زندگی اش میرسد. فرد در زمان و فضا سفر میکند. به گذشته و آینده میرود.
میگویند آیواسکا شراب جان و روح است.
برای من بیشتر تجربهء جسمی و فیزیکی بود. ولی متفاوت ترین تجربهء زندگی ام بود اما مرگ و مراسم خاکسپاری خودم را دیدم. درد زانویم خوب شد. تا چند هفته آرامشی خاص و وصف نشدنی داشتم. آیواسکا عجیبترین تجربهء زندگی ام بود. حتما در یوتوب و اینترنت سرچ کنید.

۱۰- سایز کمر شلوارم این تابستون از ۳۲ به ۳۴ رسید. بزودی باید به همون ۳۲ حتی کمتر برش گردونم. اینم گفتم که ده تا بشه.

@shabnevisblog
دیروز برای چهارمین بار طی چند ماه گذشته با این سوال مواجه شدم و من به همه آنها تقریبا جواب و توضیحی مشابه دادم. شاید بد نباشه جواب و نظرات شما را هم در این مورد بدونم.

▪️ اولین بار یکی از مریضها که خانم معلم دبیرستان بود پرسید کجایی هستم. گفتم ایرانی هستم.
گفت تو اولین ایرانی ای هستی که دیدم و میگه ایرانی هستم! مدتها پیش اینجا یک خانم جوان بود که وقتی سوال کردم کجایی هستی گفت پرشین هستم و من گیج شده بودم که خب پس آخرش کجایی هستی! چون تا جایی که میدونم پرشین یک نژاد و زبان است و در چند کشور دیگه از جمله افغانستان و هند هم وجود دارد. گفت بعدا از بین حرفها فهمیدم ایرانی است.

▪️ بار دوم به یک راننده کامیون متولد مکزیک که در نوجوانی به کانادا مهاجرت کرده بود گفتم ایرانی هستم. گفت من یک دوست ایرانی دارم که اسمش وئید (وحید) است. بعد با کمی تمسخر و خنده گفت البته اون میگه پرشینه! مثل اینه که من بگم آزتک هستم 😁 پرسید تو میدونی چرا؟؟

▪️ بار سوم یک مریض با لهجهء بریتیش (انگلستان) که سالها پیش به کانادا مهاجرت کرده بود پرسید فرق بین پرشین و ایرانی چیه؟ بعد میگفت خیلی عجیبه که ایرانیها خودشون را پرشین معرفی میکنند و برای عوام کانادا average Canadians مشخص نیست پرشین بودن یعنی کجایی بودن.

▪️ و دیروز یک مریض ایتالیایی الاصل داشتم که وقتی گفتم ایرانی هستم با خنده گفت یعنی تو پرشین نیستی؟؟ بعد هم گفت اصن مگه پرشین وجود داره دیگه؟

🔘 جواب من به همه اینها این بود که متاسفانه بدلیل بدنام شدن ایران در رسانه های غرب و یک جور برچسب منفی خوردن روی اسم این کشور، برخی عزیزان مهاجر ترجیح میدن بجای گفتن ایران (که شاید در ذهن مخاطب غربی یادآور اسلام و آخوند و بمب اتم و خاورمیانه و جنگ و تروریسم و..) است از پرشین (که یادآور تاریخ و فرش و گربهء پارسی و مدرن بودن(!؟) و ...) استفاده کنند. یک جور فرار از قضاوت شدن. یک جور تلاش برای ارتباط با جامعهء غرب. یک جور خود را مجزا و متفاوت (شاید هم برتر) از ایران امروز معرفی کردن.

بعد هم در مورد اینکه چرا زبان پرشین به زبان فارسی تغییر نام داده (بعد از وارد شدن زبان عربی به ایران) و اینکه پرشین بیشتر یک نژاد و زبان هست تا ملیت براشون توضیح دادم.


⭕️ به اعتقاد من اینکه ایرانیها خود را پرشین معرفی میکنند یک جنبه ی خنده دار، یک جنبه ی اشتباه، و یک جنبه ی غم انگیز داره.

مضحک:
- تصور کنید از یک یونانی بپرسید کجایی است و طرف بگه من اسپارتان هستم.
- یا از یک ایرانی یا عراقی بپرسی کجایی هستی و بگه من یک هخامنشی هستم.
- یا حتی از یک فرد مصری یا عراقی یا سوری بپرسید کجایی هستی و در جواب بگه من عرب هستم. (مسخره هم نباشه سوال پیش میاد که خب اهل کجا هستی آخرش؟ هر چند در مورد عرب بودن یا لاتین بودن این قضیه تفاوت داره با پرشین بودن)

اشتباه:
- پرشین/پارس/فارس بودن شامل همهء مردم ایران نمیشه. اون رضاشاهی که به روحش هی سلام و صلوات میفرستید هم برای همین نام این کشور را از پارس با ایران تغییر داد.
- همیشه یک نقد به نظام جمهوری اسلامی وارد بوده که تاریخ قبل از اسلام را نادیده میگیره و انکار میکنه. حس من اینه که برخی دوستانِ پرشین میخوان خودشون را به تاریخ و هویت و این حرفهای زمان امپراطوری پارسها وصل کنند و این یعنی نادیده گرفتن بخش تاریخ و هویت و این حرفهای ایران بعد از اسلام.
- از دید خیلی از تحصیلکرده های غربی، معرفی کردن یا اشاره کردن به نژاد کار زشت و حتی زننده ایه. شما میتونی توضیح بدی که پرشین نژاد نیست (که هست) ولی از دید خیلی از مخاطبها پرشین زبان یا نژاد تلقی میشه نه ملیت یا کشوری که تازه دیگه وجود هم نداره.

غم انگیز:
اینکه نسل مهاجر ایرانی (بخصوص نسل اول چند دهه پیش و فرزندان) بدلیل اینکه ایران و ایرانی اینقدر در رسانه های جهان تخریب شده و باعث شده تا این حد اعتماد به نفس و هویت و اعتبار خودش را از دست رفته می بینه که باید ملیت و کشور خودش را قایم کنه، یا خودش را با هویتی که عملا وجود خارجی نداره معرفی کنه تاسف بار و غم انگیزه.

@shabnevisblog
بخش ۱) چند روز پیش بعنوان نویسنده‌ی مهمان در وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده مطلبی بمناسبت هفته‌ی جنگ (دفاع مقدس) نوشتم. عنوان متن که خاطره ای بود از دوران جنگ «دستی در آستین سرمه ای» است که اینجا هم بازنشر میکنم

همینطور که پشت میز اتاق کارم نشسته بودم همکار سوئدی با ذوق و خوشحالی در حالی که به پنجره‌ اتاق اشاره می‌کرد گفت ببین چقدر قشنگه! برای دقایقی هر دو مقابل پنجره ایستادیم و به رقص هواپیماهای جنگنده‌ سوئدی در آسمان نگاه می‌کردیم. هر سال همین روزها در سوئد نمایش پرواز با هواپیماهای جنگی است. خیلی از مردم خوشحال و شاد و خندان برای تفریح و تماشا به نقاط مشخصی می‌روند و مانور و حرکات نمایشی هواپیماها را نگاه می‌کنند. در حالی‌که هر دو به آسمان خیره شده بودیم، یکی از هواپیماها که خیلی هم از ما دور نبود به سمت ما پرواز می‌کرد. بعد از چند ثانیه سکوت و با لبخندی تلخ روی لبم، آرام گفتم چقدر جالب! من شبیه همین صحنه را هم سال‌ها پیش دیده بودم... وقتی که ۷ سالم بود و در ایوان خانه‌مان در اصفهان مشغول بازی بودم…

حوالی ظهر بود و مادرم در آشپزخانه در حالیکه به رادیو گوش می‌کرد مشغول آشپزی بود. من در ایوان خانه زیر آفتاب بازی می‌کردم که صدای آژیر وضعیت قرمز از رادیو پخش شد. به آشپزخانه دویدم و دیدم مادرم بی‌اعتنا به صدای آژیر کار خودش را ادامه می‌دهد. برای من در آن سن و سال به پناهگاه رفتن هیجان خاصی داشت. یک جور بازی بود. هر چه اصرار کردم مادرم توجهی نکرد و دست از کار نکشید. من هم سرخورده به ایوان برگشتم و خودم را سرگرم بازی کردم. چند دقیقه بعد بود که ناگهان نقطه‌ای سیاه در دور دست آسمان توجهم را به خود جلب کرد. بی‌حرکت به دور دست خیره شده بودم که ناگهان متوجه شدم این یک هواپیما است که به سمت ما پرواز می‌کند. وحشت تمام وجودم را گرفته بود و از ترس بالا پایین می‌پریدم و فریاد می‌زدم و به سمت آشپزخانه که در آن لحظه‌ی خاص برایم تداعی امن‌ترین جای دنیا بود دویدم. مادرم همچنان با آرامش در حال پاک کردن گوشت بود که من با جیغ و گریه وارد آشپزخانه شدم. می‌خواستم در سریع‌ترین زمان ممکن او را قانع کنم که باید به جای امنی پناه ببریم. این حس را داشتم که هر ثانیه قرار است بمبی روی سرمان بیافتد. با جیغ و داد سعی داشتم قانعش کنم که هواپیمای عراقیها به سمت ما می‌آید.

سرانجام مادرم دست من را گرفت و درحالیکه آرامم می‌کرد با من به ایوان آمد اما دیگر هواپیمایی در آسمان نبود. هنوز هم نمی‌دانم حرفم را باور کرد یا نه. هرچند حتی مطمئن نیستم که آیا هواپیمای عراقی بود یا ایرانی. کمتر از یک دقیقه بعد صدای انفجار مهیبی بلند شد که تمام شیشه‌ها را لرزاند. بعدازظهر که پدرم به خانه آمد سعی کردم ماجرا را برایش تعریف کنم اما او بیشتر ذهنش درگیر این بود که بمب در نزدیکی محله‌ دوران کودکی‌اش خورده و نگران تلفات بود و چندان به حرف‌های من که شاید از دیدش خیال‌پردازی کودکانه بود توجه نمی‌کرد. یادم نیست همان روز بود یا روز بعد که با پدر و عموی کوچکم به محل افتادن بمب که جایی بین باغات نصرآباد اصفهان بود رفتیم. این اولین باری بود که با اثر جا مانده از بمب روبرو می‌شدم. گودالی بسیار بزرگ و عمیق وسط یکی از باغ‌های محله. هنوز یادم هست که پدرم با تعجب به دیوار کاهگلی باغ اشاره می‌کرد و می‌گفت چطور این دیوار خراب نشده! و من از روی کنجکاوی پرسیدم اگر یک نفر پشت این دیوار بود چی می‌شد؟ عموی کوچکترم گفت از موج انفجار چشم‌هایش از حدقه در می‌آمد. و این تصویر تقریبا دو سال در ذهن کودکانه من ترسناک‌ترین صحنه‌ی مربوط به بمباران بود. ترسناک‌ترین تصویر تا قبل از آن شب شوم...

این ماجرای بالا، یعنی دیدن هواپیمای دشمن در آسمان را خیلی مختصر برای همکار سوئدی‌ام تعریف کردم و گفتم جالب است که خاطره‌ای که سال‌ها بود فراموشش کرده بودم در ذهنم بیدار شد. همکارم که فکر کرد حال من بد است با تردید پرسید که آیا یادآوری این خاطره برایم سخت است و آیا دچار اختلال استرسی بعد از آسیب شده‌ام؟ من با لبخند گفتم نه! این فقط یک خاطره‌ کودکانه بود.

اما عصر آن روز خاطرات زیادی در ذهنم بیدار شد که تلخ‌ترینش خاطره‌ غروب بیستم دی ماه ۱۳۶۵ بود.
ادامه) من ۹ ساله بودم و حوالی غروب همراه پدر، مادر و خواهرم سوار فیات نارنجی‌رنگمان بودیم و در اواسط خیابان طالقانی اصفهان به جایی می‌رفتیم. من از پنجره عقب به آسمان تاریک نگاه می‌کردم که ناگهان یک خط شعله‌ور،‌ چیزی شبیه شهاب‌سنگ را در آسمان دیدم که به سمت زمین می‌آمد. حتی فرصت نکردم واکنشی نشان بدم. یک یا دو ثانیه بعد، آسمان پشت سرمان به رنگ آتش شد و یکی دو ثانیه بعد صدا و موج انفجار شدیدی ماشین را لرزاند. شاید من که مسیر افتادن موشک را دیده بودم به اندازه بقیه شوک نشدم. نمی‌دانم فرمان از کنترل پدرم خارج شده بود یا موج انفجار بود که ماشین را به چپ و راست پرت کرد. پدرم همان وسط خیابان ماشین را نگه داشت و همه‌مان را به داخل جوی کنار خیابان برد. در حالی که کف جوب در آغوش همدیگر دراز کشیده و از ترس می‌لرزیدیم، صدای وحشت و هراس مردم در پیاده‌رو که در تاریکی ناشی از قطع شدن برق می‌دویدند را می‌شنیدیم.

یک نفر داد میزد چارسو (چهارسوق) را زدند! اولین بار بود که نام این محله را می شنیدم و سر همین ماجرا بود که یاد گرفتم در اصفهان قدیم به بازار میگفته‌اند سوق و این محله هر چهار طرفش بازار بوده و به همین دلیل چهارسوق نام گرفته. در گوشه‌گوشه‌‌ی این محله مغازه‌های زیادی از جمله مغازه‌های طلافروشی بود و همیشه یکی از شلوغ‌ترین محله‌های قدیمی اصفهان.

هیچ وقت یادم نیامد که آن شب به کجا میرفتیم ولی یادم هست که دو سه ساعت بعد از اصابت موشک (یا شاید بمب؟) شنیدیم که تعداد زیادی کشته شده‌اند. اواخر شب در حالی که به سمت خانه برمی‌گشتیم بنا به وسوسه‌ دیدن محل اصابت موشک/بمب، همراه پدرم به سمت محله چارسو رفتیم. یادم هست جمعیت خیلی زیادی در تمام خیابان‌ها و کوچه‌های اطراف جمع شده بودند. افسر پلیسی مدام از مردم می‌خواست راه را باز بگذارند و تجمع نکنند. ما بیشتر از چند دقیقه آنجا نماندیم و همان چند دقیقه کافی بود تا من در لابه‌لای آواری که آن سوی چهارراه روی هم تل‌انبار شده بودند یک دست از شانه جدا شده را ببینم. دستی که تلخ‌ترین خاطره‌ دوران جنگ را برای همیشه در ذهنم نقاشی کرد. دستی به رنگ خاک و خون که از آستین پاره‌ و سرمه‌ای رنگی آویزان شده بود. این تصویر برای من آنقدر ترسناک بود که حتی یادم نیست هیچ وقت راجع به آن با کسی حرف زدم!

بعد از این حمله بود که گرد غم و وحشت روی اصفهان پاشیده شد. گویا در این حمله بیشتر از ۱۰۰ نفر کشته و زخمی شدند. تا چند روز بعد شهر تقریبا خالی از سکنه شده بود. خیلی‌ها به روستاها و شهرهای اطراف رفتند. شایعات زیادی هم پخش شد که نمی‌دانم تا چه حد واقعیت داشت. تلخ‌ترینش این بود که بعد از انفجار، برخی به طلافروشی‌های زیر آوار حمله کرده‌اند و طلا دزدیده‌اند. حتی طلاهای آویزان به دست‌های قطع‌شده را.

@shabnevisblog
۱- من تنها عنصر ذکور در یکی از کلینیکهایی هستم که فقط جمعه ها و شنبه ها در آن مشغول به کار هستم.
امرور یک مریض داشتم که نیم ساعت قبل از وقت ویزیتش کنسل شد. از منشی پرسیدم که مریض چرا کنسل کرد.
گفت که این مریض یک کشیش است و یکی از خواهرهای کلیسا زنگ زد و کلی عذرخواهی کرد که زودتر کنسل نکردند و گفت یک مورد اورژانسی امروز پیش اومده و یک مریض در بیمارستان حالش وخیم هست و خانواده اش خواسته اند که پدرروحانی همین امروز بعد از ظهر بره برسر بالین بیمار.
پرسیدم آیا زمان دیگه ای برای ویزیت انتخاب کرد؟
منشی گفت بله فردا.
گفتم فردا که من وقتم کامل پر بود و چرا در طول هفته برای مریض وقتی رزرو نکردی؟‌
گفت چون پدر روحانی گفتند که نیاز به وقت فوری دارند و البته درخواست فرمودند که فقط با یک مرد براشون وقت ویزیت رزرو بشه نه با یک خانم.

۲- امروز مریضی داشتم که ۷۵ ساله که میگفت سال ۱۸۵۰ اجدادش از ایرلند به کانادا اومدند. میگفت جد اندر جد در شهر مولتون و برامپتون زندگی میکردند و همه کشاورز و مزرعه دار بودند. میگفت ۱۵ سال پیش از مولتون به بولتون (جایی که من کار و زندگی میکنم) نقل مکان کردند.
پرسیدم چرا جابجا شدی؟
گفت چون دیگه زبان محلی را نمیتونستیم صحبت کنیم.
با تعجب گفتم زبان محلی؟؟
با لبخندی کنایه آمیز گفت پنجابی (اکثریت ساکنین فعلی این شهرهای مالتون و برامپتون اهل پاکستان و هند هستند).
اصولا اینجور مکالمات در کانادا خیلی حساس هست و چون ممکنه بوی نژادپرستی بده خیلی ها سعی میکنند وارد این گفتگوها نشن. من هم نمیدونستم در واکنش به این حرف چی بگم. خود حرف خیلی مشکلی نداشت ولی نمیدونستم چی توی سر گوینده میگذشت و نمیخواستم وارد بازی نژادپرستی بشم.
خیلی ملایم سر تکون دادم.
مریض خودش ادامه داد که یک روز همسرش با عصبانیت و خشم زیاد برمیگرده خونه و میگه دیگه نمیتونم تحمل کنم و باید از اینجا بریم!
پرسیدم چرا؟
گفت توی پیاده روی باریکی داشته به خونه میومده که دو تا مرد سیک از روبرو میومدند و به زن راه ندادند و زن مجبور شده از پیاده رو بره توی خیابون و خیلی بهش برخورده.
مریض ادامه داد که همسایه مون یک مرد سیک و همسرش بودند که یک شب زمستانی دیدیم خانم که ۹ ماهه حامله بود سطل آشغال را آورده بود توی خیابون بذاره. همسر مریض از خانم همسایه پرسیده تو چرا با این وضع بارداری اینکار را میکنی. خانم همسایه گفته فردا وقت سزارین دارم ولی اینکار کار مردونه نیست و کار زن خانه است. میگفت صبح هم ساعت ۵ پاشده برای آقا صبحانه درست کرده و بعد رفته بیمارستان برای سزارین.

۳- اینجا کاناداست.

@shabnevisblog
کوروش کبیر پدر معنوی و اسطوره ی سرزمینی است که دو هزار و نمی‌دونم چند سال بعدش، در عصر رسانه و اطلاعات و تکنولوژی، مردمان اون سرزمین مزخرفاتی رو به اسم و رسم کورش باور و بازنشر میکنند که آدم دلش میخواد با سر بکوبه به اون قبر پاسارگادش!
مظلوم اون حسین بود که مزخرفات منسوب بهش ۱۳ قرن سینه به سینه نقل میشد نه با یک کلیک و در عرض چند ثانیه.

@shabnevisblog
از وقتی از ایران خارج شدم، همیشه یکی از نگرانی های من این بوده که اتفاق ناگواری برای یکی از اعضای خانواده یا نزدیکان پیش بیاید و من از آن بی خبر بمانم.
بی خبر بمانم چون میدانم یک عادت بدی در فامیل ما رایج است که خبر بد را قایم میکنند! شاید فکر میکنند با این کار کسی که دور است و کاری از دستش بر نمی آید بیخود ناراحت و نگران نشود.

اما در ذهن و دل منی که فرسنگها دور از خانواده هستم چیز دیگری میگذرد.

کسی که مهاجرت میکند، کسی که به هر دلیلی از خانواده و خاطرات و گذشتهء خود دور میشود، آهسته و خواسته و ناخواسته درگیر فاصله و دوری میشود. اما این دور بودن با دورافتادن فرق میکند. دور بودن لاجرم است ولی دورافتاده شدن حاصل رفتار و انتخاب فرد و خانواده است.
حس دور افتادگی، یا بهتر بگم حس جدا بودن، حسی تلخ و آزار دهنده است.
وقتی نزدیک خانواده باشی، خواه ناخواه در جریان روزمرگی و زندگی و اخبار کوچک و بزرگ هستی. پیرشدن های بزرگترها و بزرگ شدنهای کوچکترها آرام آرام و نامحسوس پیش می آیند.
اخبار روزمره، اخبار خوب و بد، اخبار جزیی یا مهم را به هر حال میشنوی، چون تو بخشی از جریان آن زندگی جمعی و خانوادگی هستی.

اما مهاجرت که کنی و دور که بشوی، دیگر جریان زندگی ات مجزا میشود. کم کم درگیریهای ذهنت، مشغله های روزانه ات، برنامه ها و مشکلات و دغدغه هایت فرق میکنند و همهء اینها البته بخش ناگزیر و ماهیت مهاجرت است. اما اگر خانواده، بیش از آنچه که دور هستی، تو را از دایره‌ی خبرهای روزانه، گیرم که تلخ و بد و ناراحت کننده، خارج کنند، احساس میکنی که تو دیگر جزوی از آن خانواده نیستی.
احساس میکنی غریبه ای هستی که تو را محرم خبرهای تلخ نمیدانند.
احساس میکنی از حلقه‌ی نزدیکان بیرون افتاده ای.

حتی سخت تر از این حس دورافتادگی، وقتی است که با هزار ذوق و شوق برای دیدار خانواده به ایران میروی و ناگهان با سیل خبرهای تلخ و اتفاقات ناگواری که روی هم تلنبار شده اند تا مثل آوار روی سرت خراب شوند روبرو میشوی!

واقعیت این است که هیچ کس مشتاق شنیدن خبرهای بد نیست. دور و نزدیک بودن هم ندارد. اما جمع شدن خبرهای بد و حس غریبه بودن و دورافتادگی دردی مضاعف است.

من چند سال اول مهاجرت، درگیر این ماجرا بودم. بارها و بارها عصبانی شدم. ناراحت شدم. احساس تنها بودن و دورافتادگی کردم. بارها و بارها با پدر و مادرم حرف زدم و بحث کردم. خواهش کردم. توضیح دادم. قول گرفتم. تا اینکه کم کم به این مرحله رسیدیم که گاهی خبرهای بد را هم به من بگویند. هرچند میدانم رساندن خبر بد خودش سخت و شاید گاهی سخت تر از شنیدن آن باشد. ولی شخصا دوست دارم به معنای واقعی کلمه عضوی از خانواده باقی بمانم و این عضویت نیازمند همراهی و همدردی در تلخی ها و سختی ها است.

یک ماه و نیم دیگر به ایران میروم. در طول این سالهای مهاجرت، این اولین باری است که بعد از رسیدن بر سر خاک میروم.
دو ماه است که دایی بزرگم را از دست داده ام.
هیچ وقت دوست نداشته ام مرثیه سرایی کنم و بعد از مرگ عزیزی چیزی بنویسم. آن هم عزیزی که ستون خانواده‌ی مادری ام بود. کوه بود و تکیه گاه کوچک و بزرگ. بزرگ بود.
یک روز صبح، بی خبر از همه جا که بیدار شدم، در اینستاگرام عکس و خبر درگذشتش را دیدم. چند ساعتی میشد که از بین ما رفته بود. کاش قبل از آن شوک، پیامی خوانده بودم که «علی! حال دایی پرویز خوب نیست و در بیمارستان بستری است».

https://goo.gl/CuXGdi


@shabnevisblog
یک گزارش کوتاه از پرواز به ایران.

توی فرودگاه شهر کیف، اوکراین، پرواز ترانزیت سه ساعت تاخیر داشت. یک سری از مسافران ایرانی غر می‌زدند که ببینید چطوری با ایرانی‌ها رفتار میکنند.

توی اون سه ساعت من یک فیلم از روی لپ‌تاپ دیدم که تقریباً مزخرف بود. هدفون را برداشتم و برای مدتی به بحثهای چند تا از مسافران ایرانی که کمی دورتر دور هم جمع شده بودند گوش کردم. یکی با حالت نیمه عصبی می‌گفت آخه این آدم مگه چیکار کرده که میتونی بهش اعتماد کنی و طرفدارش باشی؟ مخاطبش می‌گفت همین که میگه هرچی رای و خواست مردم باشه خیلی مهمه. یکی دیگه با حالت تمسخر می‌گفت مثلا چطوری میخواد اجراش کنه؟ این حتی نتوانسته یک مدرک دانشگاهیش را تموم کنه! هیچ سابقه موفق کاری و سیاسی هم که نداره! حرف رو که من هم بلدم بزنم. مخاطبش جواب داد همین که پدر و پدربزرگش به مملکت خدمت کردند کافیه. یکی دیگه با کنایه می‌گفت آره کافیه! آره خدمت کردند. بعد روش را کرد اون طرف و دیگه توی بحث شرکت نکرد. یکی هم داشت راجع به عربها که چه به سر این مملکت آوردند نطق میکرد.
کنار من یک زن و شوهر جوان نشسته بودند. دختر محجبه بود. پسر تلفنی با یک نفر حرف میزد و می‌گفت بله حاجی، رسیدم حتما میگم پول را واریز کنند. بعد از تلفن رو به همسرش کرد و گفت اینجا ۶۵ سالگی بازنشسته میشن، حاجی جانبازه، هفتاد و پنج سالش هم هست و هنوز صبح تا شب کار می‌کنه. هدفون را گذاشتم و به موسیقی گوش کردم.

بعد از مدتی گیت پرواز ما را عوض کردند. نزدیک زمان پرواز بود و هنوز نه خبری از پرسنل فرودگاه بود و نه خبری از پرواز. دست آخر هم گفتند از پله ها پایین بریم و سوار اتوبوس بشیم که ببرنمون پای هواپیما. یک سری غر می‌زدند که چون پرواز به ایران بود گفتند از پله ها پایین بریم و اینجوری با ما رفتار کردند.

با اتوبوس رسیدیم پای هواپیما، هوا خیلی سرد بود، اغلب مسافرها با عجله از اتوبوس پیاده شدند ولی در هواپیما بسته بود. چند دقیقه ای توی سرمای استخوان سوز زمستان اوکراین لرزیدیم. یک سری فیلم و عکس می‌گرفتند برای شبکهء من و تو، و می‌گفتند ببینید این است عظمت پاسپورت ایرانی و ببینید ما را در سرمای زمستان پشت درهای بستهء هواپیما نگه داشتند.

توی هواپیما یک بچهء سه چهار ساله حدود یک ساعت گریه میکرد و جیغ میزد. تمام مسافران کلافه شده بودند. صندلی بغلی من با عصبانیت و چهارتا بد و بیراه می‌گفت فقط یک بچه ایرانی می‌تونه اینقدر جیغ بزنه. مسافر ردیف بغلی می‌گفت برم بهش بگم عمو جون برو تو حیاط بازی کن و در هواپیما رو واسش باز کنم. چند دقیقه بعد خوابم برد.

به فرودگاه تهران رسیدیم. توی صف برای چک شدن پاسپورتها ایستاده بودیم. صف کناری خلوت تر بود. به نفر پشت سری گفتم فکر کنم بریم اونطرف تر زودتر رد بشیم. گفت فرقی‌ نداره از هر طرف بری آخرش میری تو "عن دونی".
راننده اسنپ درحالیکه می‌گفت مملکت گُل و بلبل و بی صاحابه و به رانندگی مردم و وضع ترافیک فحش میداد، یهو انداخت توی لاین اون طرف و رفت توی خیابون یک طرفه و واسه ماشینی که از روبرو میومد دستش را گذاشت روی بوق و غر میزد که چرا طرف نمی‌کشه کنار.
قسمت سیزدهم: بحران کم آبی ایران چگونه شکل گرفت و چه ابعادی دارد؟
پادکست دایجست
خواهش میکنم این فایل صوتی (۲۲ مگابایت) را گوش دهید و برای دیگران بفرستید. هنوز امکان نجات سرزمین هست...

همهء‌ ما شنیده ایم که ایران گرفتار بحران خشکسالی و کم آبی است. اما چقدر از دلایل و عوامل دخیل در آن اطلاع داریم؟
چقدر افراد جامعه، دولت یا تغییرات اقلیمی در این بحران دخیل هستند؟
پادکست دایجست بسیار آموزنده و جامع به این موضوع پرداخته است.
امروز مریضی داشتم که استخوان توی زخم داشت. مرد هشتاد ساله ای که سالهاست دیابت داره و حس لامسه و درد در پاهاش از بین رفته. نوک یکی از انگشتهای پاش زخمی ایجاد شده که نوک استخوان انگشت ازش اومده بیرون و همین مانع خوب شدن زخم میشه.
امروز نوه اش که دختر جوانی بود همراهش آمده بود. مشغول درمان زخم پای بیمار بودم که نوه اش ازم پرسید چند سال برای پودیاتریست (شیراپودیست) شدن باید درس خوند.
گفتم در کل ۷ سال. ۴ سال لیسانس و ۳ سال شیراپودی. اما در مورد من یه کم فرق میکنه. ۸ سال ایران پزشکی خوندم و بعد ۲ سال سوئد ارشد ژنتیک ملکولی خوندم و روش ۳ سال هم شیراپودی.

اینجا حرف که رسیدم نوه رو به پدربزرگ کرد و گفت مثل آرش که مدرکش را از ایران قبول نکردند. پرسیدم آرش کیه؟ گفت دوست پسر سابقم. پرسیدم ایران چی خونده بود؟ گفت کامپیوتر.
با تعجب گفتم چطور مدرکش رو قبول نکردند؟
گفت چون به انگلیسی نبود!

توی دلم داشتم میگفتم خب میتونست بده ترجمه! و مدرک من را قبول کردند ولی من نمیخواستم برم توی مسیر پزشکی و... و داشتم تجزیه تحلیل میکردم که با هیجان ادامه داد که توی ایران میخواستن اعدامش کنن.

برام جالب شد! گفتم برای چی اعدام؟؟
گفت بخاطر کارهای سیاسی. بهش ۹۰ روز فرصت دادند که ایران را ترک کنه وگرنه اعدامش میکنند.

اینجا بود که قضیه برام حل شد. از همین قصه هایی که دوستان پناهجو میان اینطرف آب و تعریف و تحریف میکنند. از همین دوستان استخوان در زخم!
خیلی دلم میخواست بگم همچین چیزی بعیده! خیلی دلم میخواست بگم خیلی خیلی بعیده کسی را صرفا بخاطر کار سیاسی اعدام کنند! زندان چرا، آزار و اذیت و تحقیر و تحریم و تبعیض و هزار مشکل دیگه چرا! ولی اعدام خیلی بعیده. تازه بعیدتر اینه که به همچین مجرم سیاسی ای که حکمش اعدامه فرصت ترک کشور بدن! میخواستم بگم تازه بعیدتر از اون اینه که مدرک تحصیلی اش را چون به فارسی بوده قبول نکنند! میخواستم بگم این دوست پسر سابق شما خیلی حرفهاش جای سوال داره ولی نگفتم. چون نمیخواستم فضای درمان بیمار به فضای بحث بی ربط تبدیل بشه. سکوت کردم و از بیمار راجع به وقت ویزیت هفته آینده اش سوال کردم.

اما کاش میشد یک جوری به شما آرش خان ساکن تورنتو، که گویا اسم شناسنامه ایتون نیما است بگم نمیدونم واقعا مدرک تحصیلی از ایران داری یا نه ولی اگه داری، تبدیلش به انگلیسی و ارزیابی کردنش کار چند روز و چند هفته است.
کاش میشد یک جوری از شما آرش خان ساکن تورنتو سوال کنم جرم سیاسی شما چی بوده که حکمش اعدام به شرط عدم فرار بوده؟!
کاش میشد به شما آرش خان بگم اگه به اداره مهاجرت دروغ گفتی دیگه گفتی! ولی لامصب لااقل به آدمهای عادی این دروغها و قصه ها را نگو.
زندگی به خودی خود هیچ معنا و مفهوم و یا ارزش خاصی ندارد.
زندگیِ هر کدام از ما چیزی بیشتر از حاصلِ لقاح دو سلول نیست که در نهایت و عموما یک مسیر یکسان و مشترک را با زنده شدن شروع میکند و بدون وقفه آن را با رشد و نمو و پیر شدن طی کرده تا سرانجام به مرگ ختم شود.
اما آنچه به زندگی تک تک ما معنایی خاص و متفاوت میدهد، خود ما هستیم. این خود ما هستیم که برای زندگیمان معنا و امید، آرمان و هدف، آرزوهای منحصر به فرد و ارزشهای زشت و زیبا و خوب و بد تعریف میکنیم.
این ما هستیم که با پیوندها و عشق ورزی ها و دوستی ها و نزدیکی ها و مهربانی ها و گذشتها و انگیزه ها و آمال و آلام و دغدغه ها و دانسته ها و ندانسته هایمان زندگی را رنگ و لعابی میدهیم که در بودن ما خلاصه میشود.
کسی جز خود ما قادر به تعریف و تغییر معنای زندگی نیست. هیچ کس به خواست و اختیار خود پای به دنیا نگذاشته است. اما بخش بزرگی از آنچه امروز هستیم و فردا خواهیم بود، برآیندی است از اختیار و انتخاب و تلاش. حتی در محیطهای متفاوت و شرایطی نابرابر. در هر حالتی آنچه ثابت است توانایی انتخاب انسان برای تعریف و و تبیین معنای زندگی است.
ماهیت زنده بودن در تکاپو و جنبش و پویش است. هیچ لحظه ای از این مسیر زندگی راکد و ساکن نیست. همه چیز در حال حرکت است.
برای من میل به پویش و دانش نیروی محرکهء زندگی است. برای من آنچه به زندگی ام معنا میدهد همین است. آن زمانی که میل به دانستن، میل به خواستن، میل به دیدن و تجربه کردن، حس شهامت و نترسیدن از شکست خوردن، حس امید به آینده و میل به تغییر و اصلاح افکار و رفتار در من از بین رفت، آنروز روز آخر من است.
بیهودگی، پوچی، درماندگی، خستگی، اضطراب، افسردگی، بی انگیزگی و ناامیدی،‌ اینها همه عواملی درونی هستند. هرکجا از زندگی و به هر دلیلی به مرز ایستایی رسیدیم،‌ باید منتظر هجوم بی معنایی باشیم. عوامل بیرونی حرکت و پویش آدمی را شاید سهل یا سخت کنند اما در نهایت این ما هستیم که به زندگی معنا میدهیم. معنایی به وسعت یک عمر زندگی.
همیشه ۸ آذر، که از قضا روز تولد من هم هست، برایم یادآور یکی از اولین تجربه های شادی ملّی است. اولین باری که به خیابان آمدیم و در کنار بسیاری دیگران، با هزاران امید به شادی و پایکوبی پرداختیم.
۲۲ سال پیش درست در چنین روزی تیم فوتبال ایران از سد استرالیا گذشت و به جام جهانی رفت.
شاید آنروزها موضوع اصلی برایم خود فوتبال بود، شاید هم نه، آن همه هیجان ناشی از هاله ای سرشار از غرور جمعی مکدّر شده و فراموش شدهء ملّی بود که در پس ذهن ما سوسو میزد و ما را مست و خندان کرده بود. هر چه بود، ناب بود. خاص بود. خالص بود. اولین بار بود و مثل تمام اولین بارها، خاطره اش شیرین و فراموش نشدنی...

حتی اضطراب آن اولین شادی هایمان هم، مثل اضطراب اولین پرواز جوجه های پرنده و تقابلشان با ارتفاع بود. گیج بودیم. یا کمی میترسیدیم. اما همان هم شیرین بود. بالهای پروازمان پرتوان و پُر پَر بود اگرچه شاید اطمینانشان نداشتیم. ما جوان بودیم. پر طراوت. بی هراس.
همه با هم پریدیم. اما افسوس...افسوس که پس از آن انگار در خلسه ای ابدی فرو رفتیم.
سکوت. سیاهی. اغمای دسته جمعی. و افسوس لحظه های شادی بخشی که میتوانست ادامه داشته باشد و هرگز ادامه نداشت.
افسوس فرصتهایی که میتوانستیم شادی هایمان را به یک کاسه بریزیم و با هم بنوشیم و مست به پرواز درآییم. بی دغدغه. بی پروا. بی هراس بخندیم و برقصیم.

چه چیزی دوباره میتواند آن سبزی و طراوت را به رگهای شهرمان بازگرداند؟ چه چیز میتواند باز بهار را پشت پنجرهایمان نقاشی کند. چه چیزی میتواند زخمهای عمیق و کهنهء تنهای خسته‌مان را مرهم باشد.

دریغ که انگار امیدی به بهاری دیگر نیست. شهر ما مصلوب خزانی همیشگی است. سالهاست که جامه های سبز و پاره پاره‌مان را آویخته ایم و شولای زرد و سیاه به تن کرده ایم و در این سوز و سرما چه تلخ و دردناک، گونه های خود به باد خزان سپرده ایم و سالهاست که زیر باران مصیبت پرسه می‌زنیم.

حق ما این نبود!
نگاههای ماتم زده، لبخنده های ماسیده، آرزوهای پر پر شده، رویاهای دور از دسترس، دستهای لرزان، میله های آهنین، دیوارهای سرد، سرهای شکسته، تنهای خاموش، و این خاک. این خاک داغدیده، این خاک نفرین شده.
حق ما این نبود. لاجرم سهم ما از روزگار چیزی جز این نبود.

@shabnevisblog