ادیب برومند | Adib Boroumand
301 subscribers
88 photos
18 videos
7 files
380 links
در يادبود شاعر ملى ايران
شادروان استاد اديب برومند
www.adibboroumand.com
Download Telegram
«اردیبهشت اصفهان»

خرّما شهر «سپاهان» خاصه در اردیبهشت
کز صفایش بازیابى جلوه‌ی خرم بهشت

در کنار زنده‌رودش دیده‌ی دل برگشاى
کش نوآیین منظر است آیینه‌ی اردیبهشت

بنگر از هر سو به هم پیوسته خرمن‌هاى گل
بنگر از هر جا به هم روییده سبزی‌هاى کشت

باغ‏ و بستانش به‏ نکهت، سر به سر مُشکین طراز
کوه و صحرایش به‏ نزهت، جابه‏‌جا مینو سرشت

دست نقاش جمالش، نقش‌ها بر در کشید
کلک خطاط کمالش، حرف‌ها بر سر نوشت

گر شنیدى وصفى از زیبایى «باغ ارم»
برصفاهان بین‏ که‏ پیشش‏ نقش‏ هر زیباست زشت

جنت «شدّاد» را کوبنده بودش سرگذشت
گلشن فردوس را ماننده بادش سرنوشت

طیلسانى جامه بینى، ارغوانش را به تن
چون کشیشان را به بر زُنّار، در دیْر و کنشت

روى هر لغزنده گل، افتاده بینى خار و سنگ
زیر هر بوینده گل، پوشیده یابى خاک و خشت

آتشین گل‌هاى صدبرگش به باغ اکنون دمید
آن‏‌چنان کاذرگُشسب افروخت‏ نار زردهشت

درزىِ خلقت چه نیکو جامه‏‌ها بر تن بُرید
گلبنان را زآنچه نسّاج طبیعت جمله رشت

بوى گل‌ها بشنو و رشد درختان بازبین
زآنچه بُستان‏بان ‏نشاند و زآنچه ‏کشتاورز، کشت

قافیت‏ تنگ ‏است‏ و نتوان‏ خرده‏ بگرفت‏ از «ادیب»
گر قلم را در ثناى این بهشت از کف نهشت

ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D9%8A%D8%A8%D9%87%D8%B4%D8%AA-%D8%A7%D8%B5%D9%81%D9%87%D8%A7%D9%86/
به‌مناسبت سالگرد درگذشت روانشاد دکتر صدیقی

«مرگِ دوست»


دردا که شد خزان‌زده گلشن
گلزارِ ما به کامه‌ی دشمن

دردا که در بهارِ طرب‌خیز
آفت گرفت دامنِ گلشن

بلبل گلو دریده و قمری
سوری به‌خون نشسته و سوسن

آه از فسرده مشعلِ امّید
وای از نهفته اخترِ روشن

آه از شکستِ گوهرِ نایاب
وای از صلای غارتِ مخزن

در مرگِ دوست گریم و نالم
بیزار و سیر گشته من از من

گریم چنان‌که ژاله به کهسار
نالم چنان‌که دانه به هاون

نی من که شهر گرید و اقلیم
نی من که کوی نالد و برزن

در سوگِ این مصیبت دلدوز
هر موی بر تنم شده سوزن

گیتی به چشمِ من همه غمبار
گلشن به چشمِ من همه گلخن

رفت آن‌که بود حامیِ مردم
رفت آن‌که بود عاشقِ میهن

آن زادسروِ کوروش و دارا
آن یادگارِ آرش و قارن

آن سوگمندِ خونِ سیاووش
آن دل‌سپار فرّ‌ِ تهمتن

سیمرغِ زال‌پرورِ البرز
در قافِ ناز کرده نشیمن

والا خردگرای خردکیش
با دیوِ جهل پنجه‌درافکن

ذی‌فنّ‌ِ بی‌همال که بودی
سررشته‌دارِ شهره به هر فن

ایران‌پرست و معرفت‌اندوز
مردم‌شناس و نکته‌پراکن

دانش زِ سوگ اوست به‌سر کوب
حکمت زِ مرگ اوست به‌سر زن

در عرصه‌ی مجاهده نستوه
در پهنه‌ی مبارزه نشکن

سرسخت در عقیده چو پولاد
ستوار در اراده چو آهن

با خاص و عام جمله ادب‌خوی
با اهلِ علم جمله فروتن

یاریگر و صدیق مصدق
او را بهین وزیرِ معنون

مانا که بود نسبتِ اینان
چونان سپندیار و پشوتن

در بندِ زور ناشده تسلیم
از قیدِ علم ناشده تن‌زن

یکروی و نیک‌رویه به رفتار
یکرنگ و راست‌پویه به رفتن

فرهنگ را زِ شیوه‌ی تحقیق
دارنده بس حقوق به‌گردن

مردی صدیق و فردی صدّیق
صدقش به هر قبیله مبرهن

بودی دلیلِ فربهی جان
او را نشانِ لاغریِ تن

رفت آن بزرگوار که بگرفت
با لطفِ حق به مینو مأمن

خواهم من از خدای که او را
بارد هماره نور به مدفن

نامش به جای ماند و تابد
انوارِ علمش از همه روزن

باشد ادیب مردِ حماست
نی مرثیت‌سرای غم‌آکن
------------
*این سروده با لحن گرم و پرطنین شاعر در مراسم سومین روز درگذشت روانشاد دکتر صدیقی در خانقاه صفی‌علی‌شاه خوانده شد.
https://m.facebook.com/AdibBoroumand/photos/a.10150122453041715.293272.166328211714/10152163653796715/?type=3
«کارگر»

حاصل از دسترنج کارگر است
هر صناعت که مانده از بشر است

بازوی کارگر توانا باد
که توانبخش بازوی هنر است

آن‌که قدرت به کارگر بخشید
کارفرمای قادرِ قَدَر است

قوّت بازوان کارگری
حرکت‌بخشِ چرخِ جاه و فر است

کارگر باغ آفرینش‌را
ثمر انگیزْ نخلِ بارور است

تیشه‌اش قلب کوه را آماج
سینه‌اش تیغ ظلم را سپر است

هر بنایی که سر به چرخ افراخت
پایه‌اش روی دوش کارگر است

هرکجا شهر و روستایی هست
هم ازو ماندگار و مستقر است

کوه را در ثبات، هم‌پیوند
باد را در شتاب‌هم‌سفر است

زآن بود خنده بر لب تو که او
خنده‌زن بر شمایل خطر است

زآن بود خوابِ سایه‌گاهت خوش
کو به سوزنده آفتاب، در است

رامش و سورِ ما بدو پاید
ورنه بی او معاش، دردِ سر است

دستش از سیم و زر تهی‌ست ولی
رنْجْ‌فرسودِ کانِ سیم و زر است

دوشش از بار منّت است رها
چون خم از بار زحمتش کمر است

سیم و زر در پناهِ کوشش اوست
ورنه سرمایه‌دار، دربه‌در است

عرق شرم بر جبینش نیست
که عرق‌ریزِ کارِ پرثمر است

رهگذارش بود به کوی شرف
که به راه قناعتش گذر است

رنج او منشاء فراغت ماست
همچو آتش که مظهر شرر است

رحمت‌اندوزِ درگهِ حق باد
راحت‌افزای ما که رنجبر است

همرهش باد لطف بار خدای
که وجودش قرین بار و بَر است

ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/کارگر/
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سخنرانی برگزیده استاد عبدالعلی ادیب برومند
به گزینش دختر بزرگوارشان، پیشکش به همراهان امرداد
بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی
دانشگاه کردستان (سنندج) 1387
#بزرگداشت_فردوسی_1400
#شاهنامه #فردوسی #ادیب_برومند
@iranAmordadnews
عشق را بیم فنا نیست که بر سینه‌ی کوه
هست باقی اثر از تیشه‌ی فرهاد هنوز

نیست کس را خبر از شوکتِ محمود، ولی
کاخِ فردوسیِ توسی بود آباد هنوز

دستِ تحریفِ زمان، نقشِ حقیقت نستُرد
ورنه ضحّاک نبُد مظهرِ بیداد هنوز

ادیب برومند
مفاخره‌ی زندانی
ادیب برومند


پس از زندانی شدن سراینده و جمعی از سران جبهه ملی و دانشجویان و بازاریان و اصنافِ عضو این جبهه در قزل‌قلعه، قصیده‌ی زیر به تاریخ اسفندماه ۱۳۴۱ سروده شد و در میان زندانیان پخش گردید.
 
من کیستم ادیب سخندانم
کاندر هنر سرآمد اقرانم

بر علم و فضل شائق و مفتونم
در نظم و نثر، شُهره‌ی دورانم

عشق است و شور، مشغله‌ی روحم
شوق است و ذوق، تعبیه در جانم

هم خواستار شوکتِ ایرانی
هم دوستدار کشورِ ایرانم

پابندِ کیش و معتقدِ آیین
دیندار و پاکباز و مسلمانم

حقّ را دفاع پیشه‌ی سرسختم
جان را حقوق‌پرورِ احسانم

نی خواجه‌وار، حاکم و دَستورم
نی بنده‌وار، تابعِ فرمانم
 
از پایمزدِ علم بُود قوتم
وز دسترنجِ خویش بود نانم

آلوده نیست منّتِ دونان را
این یک دو نان که هست در انبانم

شیرازه‌بندِ دفترِ قانونم
پیرایه‌بخشِ صفحه‌ی دیوانم

تا چون عطاردم به کف آمد کلک
صیتِ سخن گذشت زِ کیوانم

نی در سرای میر ستایشگر
نی در حضورِ شاه ثناخوانم

نی طالبِ وزارت و سرکاری
نی شائقِ تفقّدِ سلطانم

نی باده‌نوشِ محفلِ بیگانه
نی جیره‌خوارِ منصبِ دیوانم

شادم کزین مسیرِ غبارانگیز
ننشسته گردِ ننگ، به دامانم

فرمانده‌ی عساکر الفاظم
فرمانبرِ منادی وجدانم
*** 
این جمله فضل نیست مرا جرم است
اینم سزا که بندیِ زندانم

باداَفْرَهِ  فضیلت و تقوی را
افتاده در مضیقه‌ی خذلانم

پاداشِ خیرخواهی کشور را
از شرّ‌ِ جور و ظلم، پریشانم

تا دامنِ صلاح دهم از کف
بگرفته دستِ جور، گریبانم

زندانیم به‌دستِ دغلبازان
زیرا نه مرد حیله و دستانم

گردیده‌ام اسیر تبه‌خویان
زیرا نه از عشیره‌ی ایشانم

زیرا نه اهلِ یاوه و ترفندم
زیرا نه مردِ بذله و هذیانم

افتاده‌ام به بندِ ستمکاران
وز پُتکِ جور، کوفته ستخوانم

«مسعودِ سعد»وار به بندم لیک
باشد «حصارِ نای» به تهرانم

چون من یکی به قرن پدید آید
وایدون قرینِ محنت و حرمانم

نزدِ زمامدارِ وطن امروز
مأخوذِ جرم و بسته‌ی بهتانم

بازم فکنده‌اند در این زندان
تا گویم از گذشته پشیمانم

تا گویم از مجاهده بیزارم
تا جویم از مبارزه خسرانم

تا بِگرِوَم به‌مسلکِ لاقیدی
تا بِغْنَوم به‌گوشه‌ی ایوانم

تا تن زنم ز فضل که لاشی‏ءام
تا دل نهم به‌جهل که نادانم

تا تن دهم دنائت و پستی را
تا بگسلم زِ رفعتِ عنوانم
***
حاشا که در حمایتِ انسان‌ها
گردد سلوک و شیوه دگرسانم

حاشا که در طریقتِ آزادی
سازد گزندِ حادثه پژمانم

حاشا که در ستیزه‌گری با شاه
سستی شود پدید در ارکانم

حاشا که روز معرکه از جنبش
باز ایستد تکاوَرِ یکرانم

چندان به‌رزم بودم اگر بی‌باک
زین پس به کارزار، دو چندانم

بودم «سپندیار» ولی زین‌پس
همداستانِ «رستمِ» دستانم

پاس قیام و نهضتِ ملی را
غرّنده شیرِ بیشه‌ی ایمانم

مرد از گزندِ حبس نیاندیشد
من مردِ جنگ و جنبش و جولانم

مرد از عقیدت است گرامی‌فر
من صاحبِ عقیده چو مردانم

اظهار فکر و ذکرِ عقیدت را
نی اهلِ پرده‌پوشی و کتمانم

چون سالخورده نارونم ستوار
بی‌اعتنا به‌غرّشِ طوفانم

سختم به‌روز حادثه چون پولاد
پُتکم به‌سر بکوب که سندانم

زاهریمنان هراس ندارم من
تا متّکی به یاری یزدانم

سرود رهایی، پیک دانش، تهران ۱۳۶۷، صص۳۷۰-۳۷۲
بیست و یکم خردادماه زادروز ادیب برومند

من ایرانی‌ام باشد ایران سرایم
به وصف سرایم، قصیدت سرایم

درخشنده‌فرهنگ ایران‌زمین را
ستایشگر قدر و فرّ و بهایم

به میراث پرارج دانشورانش
چنان بسته‌ام دل که از خود رهایم

هنرهای زیبای این سرزمین را
به جان دوستدارم، به چشم آشنایم

پرستم خدا را، ستایم وطن را
که یزدان‌پرستم که ایران‌ستایم

نیاکانم آزادگان‌اند و رادان
نشاید که دل بگسلم از نیایم

نهم ارج، تاریخ این بوم و بر را
که در وی نهان است راز بقایم

به ملیّت خویش وابسته‌ام من
ادیب برومند ملت‌گرایم

ادیب برومند

[افغان‌نامه، تألیف دکتر محمود افشار، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، ۱۳۸۰، ج ۳، ص ۲۷۲- ۲۷۳]

بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار؛ تعمیم زبان فارسی و تحکیم وحدت ملی و تمامیت ارضی

@AfsharFoundation
«پیام خلیج فارس به دریای خزر»

خليج فارس منم، طرفه بحر پهناور
پيام من به تو اى بی‌كرانه بحر خزر

پيام من به تو اى جانفزاى روح‌انگيز
پيام من به تو اى دلنواز جان‌پرور

پيام من به تو اى اهل راز را منظور
پيام من به تو اى فرّ و ناز را منظر

درود بر تو و آن موج‌هاى زرّينت
كه هست جلوه‌نما چون درخشش گوهر

درود بر تو و آن رنگ‌هاى دلجويت
كه هر دم است نمايان به گونه‌اى ديگر

تويى گشاده‌دل اكنون چو پهنه آفاق
تويى ستوده‌فر اينک چو چشمه‌ی كوثر

صفاى روح تو دلجو چو خنده‌ی گلزار
خروش موجِ تو غرّان چو نعره‌ی تندر

توام برادرى از مادرى همايون‌پى
منت برادرم از دوده‌اى كيانی‌فر

سرم نهاده به دامان پاک ايران است
كف تو نيز گريبان‌گشاى اين مادر

من و توييم به هنجار برترى همدوش
كه خوش به خدمت او تنگ بسته‌ايم كمر

من از جنوب نوابخش جسم ایرانم
تو از شمال فرح‌زاى روح اين كشور

تو از شمال ز سامان او بيابى مهر
من از جنوب به دامان او بسايم سر

تويى به راحت جان اين عزيز را خادم
منم به خدمت تن اين بزرگ را چاكر

تويى به نقد نشاط و فرح ورا گنجور
منم به صرف «طلاى سيه» ورا رهبر

بود ز نام تو پيدا، كز آنِ ايرانى
كه بحر قزوين بارى تو راست نام دگر

به‌هوش باش كه همچون منت بود به كمين
ز كيد و قهر كماندار دهر، خوف و خطر

چه نقشه‌ها كه كند طرح، پشتِ پرده‌ی كين
ز روى حيله به صد رنگ دستِ دستانگر

به‌ياد دار كه بگذشت بر تو همچون من
بسى حوادث خونينِ مانده در دفتر

چه سيل‌ها كه روان شد تو را ز خون به كنار
ز زخم نيزه‌ی اغيار و آبگون خنجر
***
ز سرگذشت من اى دوست گر نه‌اى آگاه
كنم گزاره تو را شرح قصّه سرتاسر

زِ ديرباز مرا در كنار ايران بود
فراغتى و حياتى رها ز فتنه و شر

هماره بوده‌ام از عهد كوروش و دارا
مقرّ كشتى ايران و موضع لنگر

هماره عرصه‌ی جولان پارس‌ها بودم
به رهگذار سفاين به گاه سير و سفر

چه سال‌ها سپرى شد به گونه‌اى بشكوه
كه بود هر شب و روزم نشاط افزون‌تر

بسا كه از ره عمران بر آسمان‌ها سود
به هر كرانه‌ام از ناز، باره‌ی بندر

وليک از پس اقبالِ غربيان زى شرق
كه باز شد ره ادبار خطه‌ی خاور

شدم اسير، به صدگونه ابتلاى تعب
شدم دچار، به صدپاره احتمال ضرر

گهى هلند، برآهيخت بر سرم شمشير
گه انگليس، برانگيخت بر درم لشكر

مرا رسيد هم از پرتغاليان آسيب
كه بود در سرشان فكر سيم و غارت زر

نبود امن و امانم ز دزد دريايى
برفت بانگ و فغانم به گنبد اخضر

ولى به همّت ايران و پايدارى خويش
رهايى از كف بيگانه يافتم ايدر

دريغ، كز پس يك نيمه قرن از آن ايّام
هزار گونه ستم رفت بر سرم يكسر

چو بر جزاير من چيره گشت استعمار
ز بعد قدرت ايران به روزگار قجر،

ربود از كفم آهن‌رباى خدعه، نقود
فشاند بر سرم آتشفشان فتنه، شرر

هر آنچه معدن «زرّ سياه» بود مرا
ربود اجنبى روسياهِ غارتگر

وليک از پس چندى به لطف بارخداى
گشود نهضت ايرانيان قلاع ظفر

درود باد بر آن پور نامدار كه كرد، برون
ز قبضه‌ی اغيار مرده‏‌ريگِ پدر
***
گرفت دامنم آتش به واپسين ايّام
چو برفروخت عراق از پى نبرد آذر

چه گويم اين كه شدم صحنه‌ی نبردى شوم
كه جز هلاک و تباهى نداد هيچ ثمر

نعوذ باللّه‏ از آن فاجعات خرمشهر
كه شد پديد ز جِيش عراقى از بربر

ز بس كه شاهد كشتار بودم از هر سو،
ز بس كه ناظر پيكار بودم از هر در،

ز بس كه در بر من لخته‌لخته شد كشتى
ز بس كه در بر من قطعه‌قطعه شد پيكر

نماند تاب و توانم چو پيكر مجروح
نماند شور و نشاطم چو خاطر مضطر

هم از پیامدِ آشوب، دست آمريكا
برآمد از سر كين زآستين جنگ به‌در

گسيل داشت گران ناوهاى كوه اندام
به سوى من كه ز ايرانيان بكوبد سر

نيافت گرچه مجالى به اقتضاى زمان
كه بود حافظ ايران‏ زمين مهين‏ داور

وليک بر سر سيصد مسافر آتش راند
در آسمان و به زير آوريدشان ز زبر

فغان و آه از اين ماجراى زَهره‌گداز
که با دريغ ز خلق جهان گداخت جگر

دريغ و درد از اين ارتكاب دهشت‌خيز
كه مهر و ماه بگرييد از آن چو يافت خبر

خداى بركند از بن، اساس اين بيداد
كه دستمايه‌ی شرّ است و پاىْ‌لغزِ بشر

خداى بشكند اين طاق نُه رواق سپهر
به فرق فرقه آزارمند بدگوهر

در اين جهان منم القصّه يافته پيوند
به مرز ايران وينم هماره مدّ نظر

به كام دوست منم جاودانه گوهرخيز
به نام پارس منم در زمانه نام‌آور

ادیب برومند
تهران ـ شهريورماه ۱۳۶۸
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%BE%D9%8A%D8%A7%D9%85-%D8%AE%D9%84%D9%8A%D8%AC-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3/
«جشن مشروطیت»

گرچه هر روز و شبی را به جهان منزلت است
قدرِ اوقات ولیکن، نه به یک قاعدت است

هرشبی صاحبِ قدر است ولیکن شبِ قدر
درخورِ منقبتی ویژه زِ بس منزلت است

قدرِ ایّام از آن روست که در دوره‌ی عمر
حاصل از گردش ایّام، بسی تجربت است

ای بسا تجربه کز آمدن و رفتنِ روز
رهنمای بشر، اندر طلبِ معرفت است

ای بسا مشعلِ توفیق، کزین تجربه‌ها
هادی مردمِ دانا، به رهِ مصلحت است

روزِ نهضت که بود منشأ تجدیدِ حیات
بهرِ اقوام و ملل، مایه‌ی بس میمنت است

روزِ تاریخ که هست آیتِ حِدثانِ زمان
بس درخشان به تواریخِ پر از حادثت است

روزِ خدمت که بود درخور تقدیرِ نفوس
مبدأ سیرِ جماعت به رهِ مقدرت است

فی‌المثل چاردهم روز، به ماهِ مرداد
هست از آن‌جمله‌ی ایّام که ذی‌مرتبت است

در چنین روز، کز اعیادِ بزرگِ ملی ست
ملّتِ زنده‌ی ما مستحقِ تهنیت است

در چنین روز، به‌رغم سُنَنِ استبداد
زنده آیینِ مساوات، به هر ناحیت است

در چنین روز، به همپشتیِ احرارِ وطن
خوش برافراشته هر سو عَلَمِ حرّیت است

در چنین روزِ مبارک قدمِ فرّخ‌پی
ظلم و بیدادگری پی‌سپرِ معدلت است

در چنین روز شد از جنبشِ مشروطه پدید
فرّ آزادیِ ملت که بهین موهبت است

ملت آن روز به شاهنشهِ جبّار بگفت:
جبرِ تاریخ، زوالِ شهِ جابرصفت است

ملت آن روز به سلطانِ زمان داد نشان
که جدا حقّ‌ِ حکومت زِ حقّ‌ِ سلطنت است

سلطنت حقّ‌ِ سلاطین بود و موهبتی‌ست
همچنان حقّ حکومت که حقّ جمعیت است!

حاکمیت که بود حقّ جماعات و ملل
خاصِ ملّت بود و غصبِ وِرا ملعنت است!

قدرتِ حاکمه گر جمع شود در کفِ فرد
حاصلش بهرِ جماعت چه به جز مسکنت است؟

آفرین و زه و احسنت بر «آزادی» باد
که بهین زیورِ قاموس و گرامی لغت است!

غرض از نهضتِ مشروطه به دورانِ اخیر
جلبِ آزادی و دفعِ اثر از مظلمت است

ورنه گر نیست زِ مشروطه به جز هیأت و نام
این نه مشروطه که خودکامگی و مفسدت است

این نه مشروطه که مشروع کند استبداد
این نه مشروطه که مخروبه ازو مملکت است

نصّ‌ِ قانونِ اساسی که به دستِ من و توست
خون‌بهای شهدای رهِ مشروطیت است

گر مراد تو زِ مشروطه نه تفکیکِ قواست
از پذیرفتنِ این شیوه مرا معذرت است

مرکزِ ثقلِ وطن، مجلسِ شوراست کزآن
بهره‌ها عایدِ ملّت زِ رهِ مشورت است

شیوه‌ی مجلس اگر پیرویِ قدرت هاست
این چه سیری‌ست که یکباره خلافِ جهت است؟

انتخابات گر از راهِ صواب افتد دور
سیرِ مجلس به رهِ منزلِ بدعاقبت است

وآن‌که با زورِ حکومت به دروغ است وکیل
گر مَلَک‌خوی بود ملعبه‌ی شیطنت است

رُشد حاصل نشود جز به رهِ آزادی
کاندرین شیوه بسی مصلحت و منفعت است

ادیب برومند

سرود رهایی، پیک دانش، تهران ۱۳۶۷، صص ۳۳۰-۳۳۳

@AdibBoroumand

http://www.adibboroumand.com/جشن-مشروطيت/
«به مناسبت ۱۴ امرداد روز تاریخی مشروطیت»

درود ما به شهیدانِ راهِ مشروطه
سلامِ ما به سرانِ سپاهِ مشروطه

خجسته جنبشِ پویندگانِ آزادی
اثرگذار نشد جز به راهِ مشروطه

ترقّیات وطن در حجابِ غیبت بود
گشود چهره به رویِ پگاهِ مشروطه

مصون نبود حقوقِ بشر زِ آفتِ جور
چو بود محبسِ شه جایگاهِ مشروطه

کشید دستِ جزا شاهِ خودستای به زیر
نشاند بر زبرِ تخت، شاهِ مشروطه

فشارِ ظلم اگرچند جان و تن فرسود
هزار شکر که شد عذرخواهِ مشروطه

نبود راهِ رهایی زِ دیوِ استبداد
اگر نبود بهین جان‌پناهِ مشروطه

بگوی با شبِ دیجورِ جور، شرمت باد
که سر زد از افقِ ناز، ماهِ مشروطه

نهان نماند هزاران وسیله‌ی توفیق
برای مملکت از دیدگاه مشروطه

به خشکسالِ حیا آبِ آبروی وطن
برآمد از رهِ نهضت زِ چاهِ مشروطه

زِ کاروانِ تمدّن محیط، واپس بود
اگر نبود عیان فرّ و جاهِ مشروطه

حکومت ار بزند پشتِ پا به آزادی
در این میانه چه باشد گناهِ مشروطه

اگر حکومت مشروطه مستقر بودی
نبود رنج و تعب، در رفاهِ مشروطه

به جای رشد علف‌هرزه‌های استبداد
در آن چمن که بروید گیاهِ مشروطه

گرفت دامنِ شه را و کوفتش به زمین
زِ سینه چون که برون آمد آهِ مشروطه

نکاست چون بسزا اختیار شاهان را
رواست شِکوِه از این اشتباهِ مشروطه

«ادیب» خاطرش آزُرد بهر آزادی
چو دید حالت زار و تباه مشروطه

ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/روز-تاریخی-مشروطیت/
«دریاچه‌ی غمین»

درياچه‌ای غمين كه اروميه نامِ اوست
بس شكوه از زمين و زمان در پيامِ اوست

نالان زِ روزگار و زِ ابنايِ روزگار
باشد چنان كه لعن و هجا در كلام اوست

گويد كه روزگار به من بس جفا نمود
وين نی عجب كه جور و تعدی مرام اوست

ليكن سزد كه لعنت و نفرين كنم نثار
بر آن كسی كه تيغِ من اندر نيامِ اوست

آن كو نگاهبانِ من و حافظِ من است
آن منبعي كه قرعه‌ی دولت به نام اوست

مجلس رهِ مسامحه پيمود و همچنان
دولت كه سرخ باده‌ی غفلت به جام اوست

وينک منم كه فاجعه سازد فنای من
سخت آنچنان كه جمله فجايع غلامِ اوست

آری حياتِ خلقِ اروميه در جهان
وابسته‌ی حيات و رهينِ دوامِ اوست

از من به عزم و همّتِ هر آذری درود
آن كو هماره توسنِ اقبال رامِ اوست

شايد كه از حميّت آنان شود پديد
انگيزه‌ای كه راهگشای قوام اوست

بايد شوند بهرِ اروميه چاره‌ساز
آن چاره‌ای كه در خورِ قدر و مقام اوست

اندوهِ ملّی است خود اين ماجرا اديب
جشنی بزرگ منتظر اختتام اوست

ادیب برومند

@AdibBoroumand

https://www.adibboroumand.com/%d8%af%d8%b1%d9%8a%d8%a7%da%86%d9%87-%d8%ba%d9%85%d9%8a%d9%86/
من کیم؟ قومِ بلوچستانیم
قومى از ملیّتِ ایرانیم

زاده‌ی ایرانم و مامِ وطن
پروراندْ از بهرِ کشوربانیَم

در رهش سرزنده حال و جان به کف
بهرِ سربازى و جان افشانیَم

گرچه باشد غافل این مام عزیز
از حدیثِ بى‌سر و سامانیم

از نواى بینوایى‌هاى من
از غمِ کم‌آبى و بى‌نانیَم

آن کهن قومم که در ظرفِ زمان
همچو نوشین باده‌ی «شاهانیم»

دَستلافِ صبحگاهم یک سلام
دستمزدِ شام را ارزانیم

از کهن ملیّتم رکنی گران
کاین بنا را مانعِ ویرانیم

گویشم یک گویشِ ایرانى است
پارسی درسِ دبیرستانیم

دست در دست برادرهاى خود
چون خُزستانى و کردستانیم

خوش مذاق از شهدِ شعرِ «سعدیم»
تردماغ از «خواجوى کرمانیم»

مى‌برند از شعرِ خود زى آسمان
«حافظ» و «فردوسی» و «خاقانیم»

سیستان را همدم و هم‌سایبان
دستبوسِ «رستم دستانیم»

خوانم ار با گویشم «شهنامه» را
بشنوى از گوشِ دل خوشخوانیم

من بلوچستانیم ایران‌پرست
زین مَنِش «یعقوبِ لیث» ثانیم

نیمى از خاکِ مرا برد از کفم
دشمنِ نیرنگبازِ جانیم

گر «قجر» یا «پهلوى»، تسلیم را
خشمناک از خفّتِ سلطانیم

با دلیرى، با خبیرى، با خرد
مرزبانِ کشور «ساسانیم»

گرچه در سختی زِیَم امّا به عشق
شادمان چون نوگل بستانیم

شادبهر از شیوه‌ی آزادگى
بهره‌مند از خصلتِ انسانیم

گرچه دارم بر «اَوِستا» احترام
پیرو انگیزشِ «قرآنیم»

کاشکى ز آشفتگى‌هاى وطن
وارهانَد رحمت یزدانیم

ادیب برومند

https://www.adibboroumand.com/%d9%85%d9%86-%d9%83%d9%8a%d9%85-%d9%82%d9%88%d9%85-%d8%a8%d9%84%d9%88%da%86%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%d9%8a%d9%85/
«ارمغانی برای یونسکو به هنگام بزرگداشت خواجه حافظ شیرازی»

هر سخنگوی که آرد سخن از دستِ بلند
در سراپرده‌ی افلاک شود آینه‌بند

برشود از زبرِ زهره به ایوانِ زحل
تا کند بهرِ زمین هدیه سخن‌های بلند

سخنِ سخته که جوشد زِ لبِ چامه‌سرای
سخت را سهل نماید به برِ طبعِ نژند

سخنی کو دهد آلامِ درون را تسکین
خوش دوایی‌ست شفاپرور و بیمارپسند

سخنِ والا از عالم بالاست نصیب
درخورِ همتِ بالنده بزرگانی چند

یک تن از آن همه سالارِ غزلسازان هست
که بود منزلتش بر زبرِ هفت اورند

آن‌که آلام زدود از نغماتِ دلجوی
آن‌که آفاق گشود از سخنانِ دلبند

آن مهین شاعرِ فرخ‌منشِ نادره‌گوی
آن بهین عارفِ عاشق‌صفتِ عاطفه‌مند

آن‌که با او نبود هیچ سخندان همپای
آن‌که با او نشود هیچ سخنور همچند

آن‌که نامش سَمَر از هند بود تا آمریک
نه همین از درِ آبادان تا مرزِ مرند

آن‌که از جامِ جهان‌بین رخِ اسرار گشود
آن‌که از طبعِ سخنگو، پیِ آثار فکند

آن‌که در گلشنِ جان، تخمِ وفاداری کِشت
آن‌که از مزرعِ دل ریشه‌ی خودکامی کند

آن‌که از صافِ خُمش پیرِ خرد جام کشید
آن‌که از شعرِ ترش جمله میِ ناب کشند

طایرِ قدس و صفای سخنش جان دارو
بلبلِ عرش و نوای غزلش جان پیوند

ترجمانی زِ دل‌انگیزی شعرِ ترِ اوست
سر برآوردنِ خور از پسِ کوهِ الوند
***
اندر آن عهد که از جورِ امیران مغول
خلقِ ایران همه بودند اسیرانِ کمند!

اندر آن عهد که شیخانِ ریایی به فریب
خلق را بنده‌ی خود کرده و دین را دربند!

اندر آن عهد که پیران طریقت به فساد
شهره گشتند و به طامات و فسون مغزآکند!

صوفی و مرشد و کباده‌کش و زاهد و شیخ
در پیِ معرکه‌گیری همه تازنده سمند!

یک‌طرف جنگ و برادرکشی و کین و عناد
یک‌طرف خدعه و سالوس و دروغ و ترفند!

فتنه بود از پسِ آشوب و بلا از پسِ جنگ
خدعه بود از پیِ تزویر و فریب از پیِ فند!

پدر از دستِ پسر نالد، گردیده ضریر !
پسر از جورِ پدر گرید، افتاده به بند!

اصفهان را سرِ پیکار، همی با شیراز
همچو شیراز که با کرمان وآن‌سویِ زرند!

خلق چون واژه‌ی مفرد به میانِ دو فریق
این یکش بود پساوند و دگر پیشاوند!
***
مامِ میهن به چنین عهد یکی نابغه زاد
کآفرین باد بر آن مام و گرامی فرزند

عارفی خرقه به دوش آمده از رندآباد
پای بر فرقِ تعلق زده بی خوفِ گزند

مولوی بر سر و سرزنده و نورانی‌چهر
پیرهن چاک و غزل‌خوان و به لب‌ها لبخند

نگهش نافذ و افسانه‌گر و طنزآلود
کشفِ اسرارِ وجودش هدف کاوش و کند

چشم جادوش کند شفقتِ مادر را یاد
چینِ ابروش بود خشمِ پدر را مانند

حافظِ قرآن، لیکن زِ تحجّر بیزار
طالبِ عشرت، لیکن به تدیّن پابند

در کَفَش زُبده کتابی به فرح‌بخشیِ باغ
بر لبش طرفه بیانی به شکرباریِ قند

همه‌جا سازِ طرب جوید و دلجویی و مهر
همه‌گه راهِ ادب پوید و خوشخویی و پند

دفترش مخزنِ خیر است و همو خازنِ صلح
وآن‌چه داراست به از گوهر و لعل و یاکند

به ریاکار و دغل تاختن آرد با شعر
هم نکوهد روش و پویه درین راه و روند

برکشد از سرِ وعّاظِ سلاطین دستار
بردرد از رخِ زهّاد منافق روبند
***
این همان حافظِ شیراز و لسان‌الغیب است
ریخته خَمرِ مضامین به مرصّع آوند

این همان حافظِ بیداردلِ عقده‌گشاست
کآمد از بهرِ تسلّای بشر خنداخند

همچو زرتشت پیمبر سخنش آتشناک
وندر آیینه‌ی تفسیر، چو زند و پازند

مَلََکی بود تو گویی زِ سَما کرده نزول
بهر دلداریِ انسان چو بهین خویشاوند

فیلسوفان جهان تا نزنندش به نگاه
بارها، پیرِ مغان ریخت بر آذر اسفند

با تو گوید که جهان هیچ نیرزد به نزاع
خرّم آن‌کس که دلی را به ستم نپراکند

هیچ دانا نخورد غصّه‌ی دنیای دنی
که خود او را هوس و آز و حسد نیست خورند

حافظ ماست همان بلبلِ باغِ ملکوت
که صفیرش زِ سرِ کنگره‌ی عرش زنند

بُرد گویِ سبق ازگفته‌ی سلمان و کمال
آن‌که شد صیتِ کمالش به فراسوی خجند

شعرِ او وردِ زبان ساخت چه کُرد و چه بلوچ
همچنان تُرکْ‌زبان شاعرِ کهسارِ سهند

لاجرم وحدتِ ملی‌ست به شعرش ستوار
وآنگهی مامِ وطن از ثمراتش خرسند

اینک از خواجه امید آن‌که پذیرد زِ ادیب
این رهاورد که بس به زِ نگارینه پرند

ادیب برومند
حاصل هستی، چاپ دوم، انتشارات عرفان، تهران ۱۳۸۷، صص۲۶۲-۲۶۴
@AdibBoroumand

http://www.adibboroumand.com/حافظ/
«ترنّمِ شب»

ﺩﺍﺭﺩ ﺗﺮﻧـﻢ ﺷـﺐ، ﻃـﺮﺯ ﻧـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﮔﻮﻳـﻰ ﺳـﻜﻮﺕ ﺷـﺐ ﻫـﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﻫـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﺩﺭ ﺷـﺎﻣﮕﺎﻩ ﻏﺮﺑـﺖ ﺩﺭ ﺧـﻮﻥ ﺧـﻮﺩ ﻓﺮﻭﺧﻔـﺖ
ﻣﺴـﻜﻴﻦ ﺷـﻔﻖ ﭼـﻮ ﺑﺸـﻨﻴﺪ ﺧﻮﻧﻴـﻦ ﻧـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﺩﻳـﺪﻡ ﺑـﻪ ﻫﺎﻟـﻪ ﻣـﻪ ﺭﺍ ﺗﺎﺑـﺎﻥ ﻭ ﺧـﻮﺵ ﻭﻟﻴﻜـﻦ
ﻏـﻢ ﺩﺭ ﺣﺼـﺎﺭ ﺑﮕﺮﻓـﺖ ﺭﻭﺷـﻦ ﻓﻀـــﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﺑﺎﻧـﮓ ﺍﺯ ﮔﻴـﺎه ﺑﺮﺧﺎﺳـﺖ ﮔﻞ ﻛـﺮﺩ ﭘﻴﺮﻫـﻦ ﭼـﺎک
ﺗـﺎ ﺟﻐـﺪ، ﻧﺎﻟﻪ‌ﮔـﺮ ﺷـﺪ ﺑﺴــﺘﺎﻥ‌ﺳـــﺮﺍﻯ ﻣـــﺎ ﺭﺍ

ﻣـﺎهِ ﻋﺴـﻞ ﻧـﺪﺍﺭﺩ ﺍﻳـﻦ ﺣﺠﻠﻪ‌ﻫـﺎ ﻛـــﻪ ﺑﻴﻨـﻰ
ﺩﺭ ﺳـﻮگ ﻧﻮﺟـﻮﺍنان ﺑﺸـــﻨﻮ ﺭﺛـــﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﺷـﻴﺮِ ﻋﻠـﻢ ﻛﺠـﺎ ﺭﻓـﺖ ﺍﺯ ﺑﻴﺸـﻪ‌ﺯﺍﺭ ﻗـﺪﺭﺕ
ﻛـﻮ ﺁﻥ ﻛـﻪ ﺑـﺮ ﺳـﺮِ ﺩﻭﺵ ﮔﻴـﺮﺩ ﻟـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ؟

ﻣـﺎ ﻛﺸـﺘﮕﺎﻥ ﺑﺎﻏﻴـﻢ ﺍﺯ ﺍﺭه‌ﻫـــﺎﻯ ﺗـــﺰﻭﻳﺮ
ﺍﺯ ﺑﺎﻏﺒـﺎﻥ ﺑﮕﻴﺮﻳـﺪ ﭘـﺲ ﺧﻮﻥ‌ﺑـــﻬﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﺑـﺎ ﺩﺳـﺖ ﺧﻮﻳـﺶ ﻛﻨﺪﻧـﺪ جهال گور ﺧـﻮﺩ ﺭﺍ
ﺑـــﻰ ﺷﻮﺭِ ﮔﺮﻳـــﻪ ﻛﺮﺩﻧـﺪ ﺳـﺎﺯِ ﻋـﺰﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﭘﻴﭽﻴـﺪه ﺩﺭ ﻛﻔـﻦ ﺷـﺪ ﻋﻘـﻞ ﺍﺯ ﻛـﻒِ ﺧﺮﺍﻓـﺖ
زین دیو کو مفری ﺍﻧﺪﻳﺸـــﻪ‌ﻫﺎﻯ ﻣـــﺎ ﺭﺍ؟ّ

ﺍﺯ ﻫـﺮ ﻛﺮﺍﻧـﻪ ﺑﺮﺧﺎﺳـﺖ ﺑﺎﻧﮕـﻰ ﺯ ﻧـﺎﻯ ﺑﻮﻣـﻰ
ﺗـﺎ ﺩﺭ ﺧﻤﻮﺷـﻰ ﺍﻓﻜﻨـﺪ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺳـﺮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﮔﻴﺘـﻰ ﺑـﻪ ﻛـﺲ ﻧﻤﺎﻧـﺪ، ﺑﺎﺯﻳﭽـه‌ی ﻓﻨﺎﻳﻴـﻢ
شعرِ «ادیب» ﺩﺍﻧـﺪ ﺭﺍﺯ ﺑـــﻘﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ادیب برومند
@AdibBoroumand
غزل «ترنم شب» به دستخط استاد ادیب برومند 👇🏼
https://instagram.com/p/BawPPEHFk7o/
«شهادت دکتر سید حسین فاطمی»

بیرون نمی‌رود زِ دلم داغِ آن عزیز
داغِ کسی که خاطرم از مرگِ او فسرد

داغِ شهیدِ خفته‌به‌خونی که در غمش
جانم به‌لب رسید و غم از دل به‌در نبرد
*
فرخنده‌کیش مردِ جوانی دلیر بود
دلداده‌ی بزرگی و سالاری وطن

سرمستِ جامِ همت و ایمان و اعتقاد
همگامِ رهبران به هواداری وطن
*
کوشید با اراده‌ی ستوار و آهنین
در راهِ طردِ دشمن و قطع ایادیش

با کلکِ حقّ‌نویس نوشت آن‌چه بود راست
در حقّ ملت و عللِ نامرادیش
*
تا بود در کَفَش قلمی تند و حق‌نگار
مطلب نوشت در پی تعیین سرنوشت

چون شد وزیر، بارِ قدم بر قلم فزود
در کفه‌ی مبارزه سنگی تمام هشت
*
دانست چیست ماهیتِ فکرِ باختر
در بسطِ قدرت از پی تسخیرِ خاوران

زین رو فشرد پای، در اِخراج اَجنَبی
زایران‌زمین که هست کُنامِ دلآوران
*
چون پشتِ سر نهاد شبیخونِ شاه را
در آن سه‌روزِ حادثه‌انگیزِ فتنه‌زای!

گفت آن‌چه بود درخورِ شاهِ پلیدخوی
با خلقِ پرخروش، دژم‌حال و خسته‌نای!
*
وآن‌گَه که بازگشت شهِ اجنبی پناه
با دستِ خارجی، زِ هزیمت به آشیان!

کرد آن‌چه کرد بر همه آزادگان ستم
لیک این به‌جان نیافت در آن ماجَرا امان!
*
صبحی‌ست نیمه‌روشن و مردی پریده‌رنگ
بیمار و زار و خسته ولی با ثباتِ کوه!

از محبس آورندش و در چهره‌اش پدید
آیات سربلندی و والائی و شکوه
*
یک‌بار خورده تیر، زِ دستِ «فدائیان»!
یک‌بار نیز ضربتِ چاقوی «بی‌مُخی»!

در پیکرش نمانده دگر پاره‌ای رَمق
یکچند بوده همدم آهی و آوخی!
*
در بامداد سرد و غم‌افزایی این چنین
بیمار را به مقتل آزادگان برند!

«دکتر حسین فاطمی» آن زنده‌نام را
با حالِ تب، به جوخه‌ی اعدام بسپُرند
*
گفتند عفو خویش زِ درگاهِ شه بخواه
تا وارهی زِ کشته شدن، در پناهِ او!

گفتا که هرگز این نکنم، بِه که جانِ خویش
بهرِ وطن سپارم و میرم به راهِ او!
*
بیمار برکشد سر و یک لحظه خویش را
ستوار وانماید و خُرسند و رادفر!

هرگز به خویشتن ندهد راه، وحشتی
کز رازِ جاودانه شدن هست باخبر!
*
داند که خونِ اوست در این خشکسالِ رشد
کآرد نهالِ نهضتِ ملی به برگ و بر

زین روی تن به مرگ دهد با رضای دل
تا خوش کند حقیقتِ ایثار جلوه‌گر!
*
داند که چند لحظه دگر بیش زنده نیست
آرد به یاد، کودک شیرین زبان و زن

لرزد دمی به خویش ولیک از پیِ هدف
ستوار و خنده‌روی کند ترکِ جان و تن
*
رخصت نمی‌دهد که ببندند چشمِ او
فریاد می‌کشد: «شهِ جلّاد مرده باد»

«آن‌کس که نامِ نیکِ «مصدق» کند تباه
نامش زِ کارنامه‌ی هستی سترده باد»
*
در خون کشند پیکرِ آن بی‌گناه را
کو عاشق است، عاشقِ ایران پرشُگون

فریاد «زنده باد وطن» سر دهد زِ جان
آن‌جا که لاله‌گون کند این خاک را زِ خون
*
نامش «حسین» بود و به‌سانِ نیای خویش
پیشِ «یزیدِ» عصر، به تسلیم تن نداد

در خون تپید و شد به قدمگاهِ حقّ شهید
سر جز به‌راهِ ملّت و عشقِ وطن نداد

ادیب برومند، سرود رهایی، انتشارات عرفان، چاپ دوم، تهران 1384، صص 255-259
@AdibBoroumand
«شبِ فاجعه»

شنیدم به شهری پر از دود و دم
همه خلقش آزرده‌حال و دژم

شبی تیره چون قلبِ آهن‌دلان
همانند یک توده قیرِ کلان

شبه‌روی چون زنگیانِ اسیر
در انبارِ قیرینه غرقِ نفیر

هوا سرد چون طبعِ نامهربان
به قهر آشنا و به زخمِ زبان

کشیده یکی تیر دژخیمِ شب
که بهرِ سحر برگمارد غضب

همه کوچه‌ها خلوت از دیرگاه
به سامان خود برده هرکس پناه

شبانگه سوی خانه آیند دیر
یکی شیرزن دیگری نرّه‌شیر

دلآور ولی هردو پیرانه‌سر
زِ تیمارِ بیماری اندر خطر

به خانه درون رفته، بستند در
نهاده به رامشگهِ خویش سر

چو دو مرغِ دمساز و هم‌آشیان
برفتند تنها، نه کس در میان

زن آن شب بود ناله‌پردازِ تب
به سانِ دگر، شوی او در تعب

که ناگاه دیوان به در کوفتند
دل این دو همسر بیآشوفتند

یکیشان به کوبنده در گفت: کیست؟
شنیدند پاسخ که جز دوست نیست!

چو در باز شد چندتن دشنه‌زن
پدیدار گشتند چون اهرمن

چه اهریمنی؟ همچو ناهار گرگ
درنده‌تر از ببر و خونخوار گرگ

گرو برده از هرچه ناپاک دیو
تن‌آلوده از ننگ و نیرنگ و ریو

زِ پستان کفتارها خورده شیر
در آغوش بدکارها مانده دیر

زِ دیدار ناپاکشان شرمگین
همه نابکارانِ روی زمین

پذیرنده فرمان زِ درندگان
بُرنده سر از نام پروردگان

نه در جسمشان یک رگِ آدمی
نه در روحشان ذرّه‌ای مردمی

زِ بیدادخویان گرفته جواز
پیِ کشتنِ هرکه گردنفراز

فتادند با دشنه اهریمنان
به جانِ دو آزاده سروِ روان

نخستین به‌جانِ زنِ دردمند
به ده ضربه خستند جسمِ نژند

چه زن، بانویی پاک و فرهیخته
به مهرِ وطن دل برانگیخته

زنی ناشده بر دلش راهجوی
به‌جز عشقِ ایران و فرزند و شوی

زنی مهربان عاری از قهر و کین
دل آویخته بهر ایران‌زمین

بریدند چهرش، دریدند نای
به خون درکشیدند سرتابه‌پای

جگر را چنان کارد بر قلب دوخت
که پروانه از شمع اینسان نسوخت

پس آنگه فتادند بی عار و درد
دو نامرد بر جانِ آزاده مرد

درآویخته با یکی پهلوان
که بیمار بودی، نبودش توان

یکی سینه بدرید از آن نامور
یکی کالبد جمله پا تا به سر

یکی دشنه زد بر تهیگاه او
یکی زد به قلبِ وطنخواهِ او

زِ بس کارد بر پیکرِ او زدند
دل‌آسوده از کشتنِ وی شدند

وُهومن زِ کشتارِ این فَروَهر
بگریید چون ابرِ افشان گهر

پس آنگه زِ سوی دو تن بدنهان
رسید آگهی نزدِ فرماندهان

که کشتیم اینک زن و مرد را
به‌جا هشته دو پیکرِ سرد را

وزآن‌پس برآمد بسی هایهوی
زِ رسواییِ خیلِ بی‌آبروی

زِ بس این خبر بود خاطرپریش
دلِ هرکه بشنید شد ریش‌ریش

جهان پر زِ دشنام و بیغاره گشت
نثارِ بداندیش و بدکاره گشت

همه لعن و نفرینه شد بی‌کران
زِ پیر و جوان بهره‌ی آمران

به‌جز دیوخویان که گشتند شاد
جهانی دژم گشت از این رویداد

چه بود این مهین کشتگان را گناه
به‌جز پاسِ میهن به هر سال و ماه

نبودند جز پاک و ملّت‌گرای
گرفته سزا از کفِ ناسزای

تفو باد بر خویِ اهریمنان
سیه‌روی بدکار و تردامنان

که سرتابه‌پاشان به‌جز ننگ نیست
همه کارشان غیرِ نیرنگ نیست

جهان یافت شهری که ناگفتنی‌ست
در آن هرکه بیداردل کشتنی‌ست


ادیب برومند، تهران، آذرماه ۱۳۷۷

@AdibBoroumand
آبشخور معنا

ای دوست، مرا جز تو هوای دگری نیست
چون بلهوسانم سوی هر در، گذری نیست

شب‌ها كه خیال تو برانگیزدم از خواب
بر سوزِ دلم چاره به‌جز چشم تری نیست

مرغِ سحری با من ازآن‌روست هم‌آهنگ
كو نیز به جز عاشقِ شوریده‌سری نیست

دل، عاشقِ پرواز به آبشخور معناست
دردا كه در این عشق وِرا بال و پری نیست

تلقینِ بد از دین، بتر از كفر و نفاق است
هرچند كه از كفر، به عالم بتری نیست

از مدّعی اسرارِ نهان باز مپرسید
كو را زِ عیان نیز همانا خبری نیست

در عرضِ شكایت، همه جز باد چه سنجیم؟
آن روز كه میزان به كف دادگری نیست

بس واقعه كآن عبرت ایّام برانگیخت
افسوس ولی دیدهٔ واقع‌نگری نیست

صاحب‌نظران قدرِ سخنگوی شناسند
این‌جا چه توان گفت؟ كه صاحب نظری نیست

دلخوش همه با وعده‌ام ایّام به سر شد
از شاخهٔ امید، جز اینم ثمری نیست

گردونه در این گردنه وارون شود، ای آه
زآن ره كه در او راهنمای خطری نیست

انكارِ هنر كارِ بزرگان نبود، هیچ
این كارِ حسودی‌ست كه او را هنری نیست

ما را سرِ فرصت‌طلبی نیست «ادیبا»
کاین شیوه به‌جز درخورِ بی پا و سری نیست

دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۴، صص ۱۸۰-۱۸۱