دکتر حامد واحدی اردکانی
225 subscribers
429 photos
153 videos
10 files
710 links
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لیلا
به معنی شب هنگام و نیز درازترین و تارترین شب که گاهی استعاره ایست بر گیسوان بلند #زن. گیسوانی که در لیلای این #فیلم، بافته شده و از زیر روسری و البته بسیاری چیزهای دیگر، فرا رفته و نه فروافتاده.
او دختریست که با دخالت های #پدر و نیز #زن_ستیزی #مادر همچنان مجرد مانده و با #زندگی کارمندی گذران عمر می کند. برادرانش هم هر کدام حکایتی دارند. یکی شان هشت سالی هست که به بهانه کار، از #خانواده فرار کرده و به واسطه تعدیل نیرو (شما بشنو اخراج)، به #خانه برگشته. یکی شان #عاشق پیمودن راه صد ساله در یک #شب است. بگذریم که چقدر در این راه موفق بوده. او در خانه ای که در ولنجک خریده ساکن است. البته کمی با ولنجک فاصله دارد. تقریبا می توان گفت خارج از تهران است. سندش هم مشکل دار است ولی هرچه که باشد شمال شهر است. دیگری با پرایدش مسافرکشی می کند و عاشق کشتی کچ (یا همان کج خودمان) است. بماند کدام کُشتنی را به تشک ورزشی و آن هم در #تصویر تلویزیون جابه جا می کند. (ادامه در پست بعدی)

http://Instagram.com/dr_hamedvahedi

#برادران_لیلا #دکترواحدی_اردکانی
دکتر حامد واحدی اردکانی
لیلا به معنی شب هنگام و نیز درازترین و تارترین شب که گاهی استعاره ایست بر گیسوان بلند #زن. گیسوانی که در لیلای این #فیلم، بافته شده و از زیر روسری و البته بسیاری چیزهای دیگر، فرا رفته و نه فروافتاده. او دختریست که با دخالت های #پدر و نیز #زن_ستیزی #مادر همچنان…
بزرگترینشان هم به چنان فلاکتی افتاده که از خانه پدر سوسیس و تخم مرغ می دزدد که آن را هم پدر از جیبش بیرون می کشد. پدری که رنگ زرد روی سبیلش روایتگر عمری #دود کردن است. دودی که شاید فقدانش را پر کند. او آن فقدان را به گونه ای دیگر نیز پر می کند. تلاش برای بزرگ فامیل شدن به هر قیمتی حتا به زور پولِ نداشته و نیز آویزان شدن به دیگری.
رد پای زندگی تباه یا بهتر است بگویم دود شده این خانواده را همچون زردی روی سبیل پدر می توان در جای جای آن دید. اما گویا جایی باید از پدری که نه جایگاه پدر، که فقط #جنسیت او را دارد عبور کرد. آری باید از تصویر پدر به #قانون پدر رسید. آن هم توسط فرزندی #دختر.
گویی آن سیلی، کشیده ای بود بر صورت تمام کسانی که به دنبال پر کردن فقدان خود و کسب بزرگی اند که یا به قیمت گرفتن از حلقوم فرزندان خود و ریختن به جیب دیگران تمام می شود و یا چسبیدن به دود و درازای سیگارواره ها
و البته که آن کشیده را همانی زد که گیسوانش از زیر روسری فرا رفته بود. گیسوانی که بسیاری #حرف و #عمل در خود بافته دارد...




#روانکاوی #روانکاو #روانشناس #روان #درمان #انسان #روانشناسی #بیمار #درد #احساس #عاطفه #کودک
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
طنابِ داری که نتیجه حکمیست مبنی بر لزوم پایان دادن به #زندگی. اما گویا زندگی در اینجا دوباره یا شاید هم اول باره آغاز می شود. آغازی با #آواز، اما این بار فارغ از #بدن. آری... آنان بندی می بندند بر روی نفس، تا خفه کنند آن را و آوازی که با آن بیرون می تراود.
سلما، در #فیلم #رقصنده_در_تاریکی، که به دلیل ابتلا به یک بیماری ارثی در سراشیبی تند نابینا شدن است، به اتهام #قتل محکوم به #اعدام شده. او فقط در لحظات #دردناک و #تاریک زندگی اش که البته بی ارتباط با ارثیه مذکور نبود، صرفا می رقصید. شاید که بتواند آنها را تحمل کند. اما به ناگاه سر از صحنه قتل درآورد. قتلی که بیشتر مفعولش شد تا فاعلش. اما حکم دادگاه که نه، بیدادگاه است و البته که لازم الجرا. او به دلیل ارثی که دیگری برایش گذاشته بود، ذره ذره به #تاریکی فرو رفت. اما به تاریکی در #چشم و روشنی در #دل. روشنی ای که اکنون از حنجره اش بیرون می تابد. درنهایت حکم دادگاه اجرا و به #زندگانی یا نمی دانم شاید هم زنده مانی او پایان داده می شود...
اما آوازش چه؟ آن چه می شود؟

(ادامه در پست بعدی)
#دکترواحدی_اردکانی
دکتر حامد واحدی اردکانی
طنابِ داری که نتیجه حکمیست مبنی بر لزوم پایان دادن به #زندگی. اما گویا زندگی در اینجا دوباره یا شاید هم اول باره آغاز می شود. آغازی با #آواز، اما این بار فارغ از #بدن. آری... آنان بندی می بندند بر روی نفس، تا خفه کنند آن را و آوازی که با آن بیرون می تراود.…
اما آوازش چه؟ آن چه می شود؟
او تا لحظه ای که زیر پایش را خالی کردند همچنان داشت آواز می خواند...
آوازش تمام شد؟

آوازهایی اند که همچنان پس از بدن و بی حنجره خوانده شدند، می شوند و خواهند شد؛ و گوش هایی اند که همچنان علارغم تظاهر بر زنده بودن، آن آوازها را نمی شنوند یا بهتر است بگویم نمی توانند بشنوند. آخر می دانی، آنها در زندگی واره هایشان، #مرگ می ورزند
و البته بسیارند که آن آوازها را می شنوند و بازمی خوانند...
نگاهی روانکاوانه به فیلم گرندجت:

"تو برای یک ثانیه در هوا هستی، هیچ چیز در پشت و جلوی تو نیست، این گرَندجِت تو هست"

جمله بالا را #شخصیت زن داستان در توصیف تکنیک گرند جت (پرش بزرگ) به هنرجویانش می گوید. نام #فیلم نیز از همین تکنیک رقص باله برگرفته شده که در آن، رقصنده با پرشی بزرگ به هوا، یک پا را به عقب پس رانده و پای دیگر را به جلو پرتاب می کند. شاید شبیه همان کاری که #زن با زندگیش کرده: او پسری را که حاصل یک رابطه موقت است به #مادر خود سپرده، به امید آینده ای بهتر یا فراری رو به جلو، به برلین آمده و خودش را معلق در هوای #رقص باله کرده است. اما روایت زن چیز دیگریست. بر اساس آنچه زن می گوید، به ظاهر قرار است او بی توجه به پیش و پس، از #لحظه ای که در هواست، کام جویی کند. این هم گرندجت اوست؛ اما کدام #هوا؟
آیا از آنچه زن می گوید، می توان آنچه نمی گوید را نیز شنید؟ البته که بین آنچه سوژه می گوید و آنچه می خواهد بگوید، فاصله است...
(ادامه در پست بعدی)

#دکترواحدی_اردکانی #تحلیل_فیلم #روانکاوی #روانشناسی
دکتر حامد واحدی اردکانی
Video
#فروید در #کتاب تمدن و ملالت های آن، #هنر را یکی از سه راهی می داند که می تواند رنج بشر را تحمل پذیر کرده و تسکین دهد. اما اینجا برای تحمل پذیر شدن خود هنر (در اینجا رقص) باید مدام مسکن مصرف شود. انگشت های زخمی و خون آلود پای زن حکایت از نوع مواجهه وی با هنر دارد؛ مواجهه ای وسواس گونه و البته مازوخیستیک (آزارخواهانه). اینجا دیگر بحث، تسکین نیست بلکه شاید مجازاتی باشد که در قالب هنری رخ می نماید که از لذت بخشی آن عبور کرده تا آن سوی #لذت، تا #مرگ، تا #ژوئیسانس پیش می رود. مجازات گناهی که شاید زن در ناآگاه و یا آگاه خود #احساس می کند. زنی که تا ۹ ماه مادری کرده و از آن پس تا ۱۷ سالگی فرزند، دیگر هیچ. گویی همان بدنی که #جنین را در خود داشته و سپس رهایش ساخته، باید به هر شکل #تنبیه شود: #پوست ملتهب، #عضلات دردناک و زانوی نیازمند #جراحی را هم به پاهای خون آلود و خم شده که ظاهرا در خدمت هنر هستند، اضافه کنید. زن پس از ۱۷ سال با پسر خود دیدار می کند و در طی این دیدار احساساتی پیچیده و شاید هم ابتدایی و تقلیل یافته را تجربه می کند: احساس و عملی که با هر پسری به جز #پسر خود مجاز است و همزمان با آن، احساس مراقبت و مادرانگی. پس #پدر چه؟ پرواضح است که در این #داستان انگار چنین مفهومی وجود ندارد و البته که بدین سبب، ادیپ، نه انحلال، بلکه احیا می شود. گویی مادر و پسر، هر دو از باید و نباید #فرهنگ (قانون پدر)، پرشی بزرگ (گرند: بزرگ، جت:پرش) می کنند و فارغ از اینکه چنین عملی چقدر می تواند پرورت (منحرف از #قانون) باشد، همچون ارتباط زن با هنر، تکرار درد در ظاهری لذت بخش (امر جنسی) باشد. سوالی که در فیلم مدام به ذهن خطور می کند این است که آخر چرا با پسر خودش؟ شاید هر دو با انکار آنچه در قبل و بعد این پرش بلند است، می خواهند صرفا لحظه ای کامجویی کنند. نمی دانم، شاید هم این زن نیز همچون راسکلنیکفِ #داستایوفسکی، به سمت امری ممنوع و مستحق تنبیه پیش می رود، بلکه بعد از تنبیه، امیدی به تطهیر باشد.
نگاهی روانکاوانه به فیلم از خودم خسته شدم

از قدیم گفته اند "سری که درد نمی کند را دستمال نمی بندند". اما فیلم "از خودم خسته شدم" مثالیست که گاهی سری به دنبال درد می گردد تا دستمالی بر آن ببندد. تا در آن سَر چه سِری باشد؟
شخصیت #زن داستان که در رقابتی آیینه وار با پارتنر خود است، در موقعیت های مختلفی در پی کسب توجه است که البته در بیشتر موارد دارای الگویی مازوخیستیک است. او در نهایت برای #درمان دردش به دنبال دارو می گردد. اما به گونه ای خاص: دارویی که عوارض پوستی آن اثبات شده و او آن را دارویی مناسب برای درمان دردش می یابد. اما اینجا درمان کننده #درد، خودش از جنس درد است. آری، دردی که وارد می شود تا شاید دردی دیگر را درمان کند. گویی با یک تیر دست کم دو نشانه را زده. نشانه اول، چرخش #نگاه ها از روی پارتنرش (که به واسطه کار هنری، مجله ها خواستار مصاحبه و گرفتن #عکس با او هستند) بر روی خودش و نشانه دوم ارضای نیاز به درد کشیدن. گویی "خشم ورزیدن" همه جا هست و فقط سوژه و ابژه آن تغییر می کند. (ادامه در پست بعدی)

#روانکاوی #دکترواحدی_اردکانی #تحلیل_فیلم
دکتر حامد واحدی اردکانی
Video
گاهی ابژه #خشم زن به شکلی نارسیسیستیک و رقابتی تصویری، پارتنرش می شود و گاهی نیز سوژه و ابژه آن، خودش می شود که در اینجا آن دارو، درمان است. اما چرا او با خود چنین می کند؟...
البته که #فانتزی هایی که در ورای این رفتارها وجود دارند، بسیار تاثیرگذارند و #فیلم چندان بدان اشاره نکرده: شاید فانتزی کشتن آنکه #صورت خود را میراثی از آن می داند و در عین حال اختگی (جدا شدن) از آن صورت نگرفته؛ یا حتا اینکه او در فاصله مندی از ابژه #عشق (love object) لیاقتی جز چهره تخریب شده ندارد؛ یا شاید هم #چهره ای را که ابژه عشق، #عاشق آن نیست را باید تخریب کرد؛ و بسیاری فانتزی های دیگر...
با دیدن این فیلم مدام کلمه غم به ذهنم خطور می کرد.
انگار غم را از روی او ساخته اند. لی شخصیت مرد داستان را می گویم. غمی که از چشم هایش می بارد. منظورم اشک هایش نیست آخر او گریه نمی کند. پلک هایش را می گویم که انگار میلی عجیب به بسته شدن دارند. بستنی که دیگر تا ابد باز نشوند. اما او زنده است و چشمان نیمه بازش فقط برای این است که نزدیکترین فاصله ممکن جلویش را ببیند. نه پیشتر و نه پس. نمی دانم شاید دارد از آنچه بر او گذشته فرار می کند. اما نه، بی رمق تر از آن است که فرار کند. گویی آن گذشته را همچنان زندگی میکند. بعد از آن اتفاق هر روزش همین است. البته که گذشته ها نمی گذرد. آنچه از پی هم می گذرد موقعیت هاییست که شاید فقط ظاهرشان با هم فرق میکند ولی تکرار یک چیزند: خشمی که به سمت خود است. گاه به شکل غم، گاه سکوت هایی مرگ آور که در نهایت به چند کلمه، آن هم در پاسخ به پرسشی ختم می شود و گاه مشتی که حواله صورت دیگران میشود. گویی آتش آن اتفاق، خاموش نشده و صرفا از خانه ای که خاکستری از آن به جا مانده دست به دست شده به خانه دل. آتشی که تا سرحد مرگ، هر روز و هر روز، تا روز مرگ، فقط می خواهد بسوزاند

#دکترواحدی_اردکانی
نگاهی روانکاوانه به فیلم #اسلو_۳۱_آگوست

تلاشی پیوسته برای چیرگی بر گسست و پوچی و باز تکرار آن

در روند #فیلم می بینیم هر ثانیه ای که می گذرد این تلاش ناکام تر می ماند و ثانیه ها از پس هم می آیند تا ناگزیر در برابر چشمان اسلو، به آن تاریخ و ساعت و ثانیه ... به آن لحظه در ۳۱ آگوست برسند.
آیا او (آندرس، شخصیت مرد داستان) در پی یافتن معنایی برای زندگی بوده و اکنون که به پوچی رسیده (یا شاید بتوان گفت دیگر نمی تواند آن پوچی را که از اول بوده، نبیند) سر از آن جای و گاه (اسلو، ۳۱ آگوست) درآورده است؟ نمی دانم... شاید این، جایگاه تمام ما آندرس ها است که از ابتدا در آن "انگار" قرار یافته ایم و البته که همچنان بی قراریم
او قبل از اینکه به مرکز پازپروری و ترک اعتیاد برود، گویی در جستجوی معنایی، نویسندگی می کرده و برای یکی از نشریات معروف نروژ مطلب می نوشته است. مثل این می ماند که او در شیبی قرار دارد که در جایی از آن به نویسندگی رسیده، اما بعد از آن از اعتیاد و بعد مرکز پازپروری از آن سر درآورده و در نهایت به آن روز، به ۳۱ آگوست، قِل می خورد.

(ادامه متن در پست بعدی)

#دکترواحدی_اردکانی
دکتر حامد واحدی اردکانی
Video
فضاهای خالی که سعی در پر کردن آن است نیز از جمله تکرارهای آندرس است. سعی و تلاشی که همواره به در بسته می خورد: خواهری که علارغم پیگیری های آندرس، از رویارویی با او دوری می کند، پارتنری که دیگر به پیام هایش پاسخی نمی دهد، احساس پوچی ای که با خنده ها و خوش گذرانی ها تغییری در آن رخ نمی دهد، جیبی که خالی است و فقط با بسته هروئینی که از ساقی سابقش خریده پر می شود، و تلاشی نافرجام که برای خودکشی انجام می شود و انگار حتا مرگ هم دست رد به سینه او می زند و البته که داستان، پس از ناکامی از مردن، تازه آغاز می گردد. مدل خودکشی کردنش هم خود، حکایتی دارد. انگار آنجا هم تلاشش برای مرگ در منفعل ترین حالتش هست. شاید داستان می خواهد لحظه لحظه ی زندگی کسی را نشان دهد که دیگر از مرگ هم گذر کرده و صرفا در یک سراشیبی قل می خورد یا بهتر است بگویم قل داده می شود.
آیا چاره ای جز ۳۱ آگوست نیست؟ شاید چاره ای جز ۳۱ آگوست نیست. او در آن روز تلاشی چند باره می کند تا شاید این بار بر آن پوچی و خلاء فائق آید (بماند که اصلا آن خلاء پر شدنی هست یا نه).
آری او سرانجام در یکی از انبوهِ خانه های شهر اسلو، شهری که شاهد تاریخچه زندگیش از تولد تا همین تاریخ بوده، پس از مدت ها دوری از اعتیاد، دوباره رگ خود را از هروئین، پر می کند...

.
.
#روانکاوی #روانکاو #روانشناس #روان #رواندرمانی #درمان #انسان #اتاق_درمان #روانشناسی #بیمار #درد #رنج #رشد #بلوغ #احساس #عاطفه #فکر #تفکر #ناهشیار #کودک
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
روایتی که #پدر در این فیلم برای فرزند خردسالش از آن چیزی تعریف می کند که در اردوگاه کار اجباری نازی ها رخ می دهد چقدر می تواند شبیه روایتی باشد که توتالیتر با ابزار عریض و طویل پروپاگاندایش به خیال خود به خورد مردم می دهد. پدر صفی را که در آن افرادی (از جمله سالخوردگان) را که به #درد کار نمی خورند و برای اتاق های گاز و کوره های آدم سوزی جدا می شوند برای فرزندش به گونه ای تعریف می کند که انگار جزئی از یک #بازی است و آنها قرار است در تیم دیگری قرار بگیرند. یا وقتی وارد خوابگاهی کثیف و نمناک می شوند، به فرزندش می گوید که اینجا را از قبل رزرو کرده.
از این دست تغییر روایت ها در #فیلم زیاد است و البته که نام آن نیز، "زندگی زیباست" نام گرفته. گویی نویسنده با قلمش تمامی آنچه را که تاکنون در نظرمان زیبا هستند را زیر سوال برده و حتا آن را به سخره می گیرد
نفوذ کلام پدر در #کودک خردسالش چنان است که هرچقدر عمق فاجعه بیشتر می شود کودک #پیروزی در بازی ای را بیشتر به خود نزدیک می بیند که پدر به راه انداخته است
کارساز بودن روایت این پدر بر مخاطبش که البته "کودکی خردسال" است، چقدر می تواند حکایتی آشنا باشد

#دکترواحدی_اردکانی
آیا وقتی فرد، گذشته خود را فراموش کند به کسی دیگر تبدیل می شود؟
آیا تغییر، خود، جبریست گریزناپذیر؟
آنجا که از " من" سخن به میان می آید، به واقع منظور که هست؟
و...

در فایل صوتی جلسه تحلیل روانکاوانه فیلم #بی_رویا، سعی بر آن داشته ام تا بدین پرسش ها، در کنار سایر مفاهیم قابل تامل فیلم بپردازم.

@dr_hamedvahedi




#روانکاوی #روانکاو #روانشناس #روان #رواندرمانی #درمان #انسان #اتاق_درمان #روانشناسی #بیمار #درد #رنج #رشد #بلوغ #احساس #عاطفه #فکر #تفکر #ناهشیار #کودک #فیلم #داستان #فیلمنامه #دکترواحدی_اردکانی #سینما #فراموشی #رویا #خواب