🌹گروه خانه شهید استان قزوین🌹
93 subscribers
2.95K photos
266 videos
9 files
143 links
🌷گروه فرهنگی مذهبی خانه شهید استان قزوین
🥀مراسم هفتگی بازدید از خانواده معظم #شهدا
🥀شب های جمعه بعد از نماز مغرب و عشاء
Instagram.com/khoone_shahid 👈اینستاگرام
sapp.ir/khoone_shahid 👈سروش
Aparat.com/khoone_shahid کانال آپارات خانه شهید 👈🏼
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹🌹🌹#معرفی_شهید
نام:عبدالرضا جوادی
نام پدر:احمد
نام مادر:شمسی
محل تولد: قزوین
تاریخ تولد: ۱۳۴۱/۰۲/۱۸
محل شهادت:نوسود
تاریخ شهادت:۱۳۶۰/۰۴/۲۱
وضعیت تاهل :مجرد
تحصیلات:دیپلم
مزار شهید: قزوین
بیوگرافی:
جوادی، عبدالرضا: هجدهم اردیبهشت ۱۳۴۱، در شهر زنجان به دنیا آمد. پدرش احمد، در بانک کار می‌کرد و مادرش شمسی (فوت۱۳۵۸) نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته ریاضی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و یکم تیر ۱۳۶۰، در نوسود توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای شهر قزوین واقع است.
@khoone_shahid
یک خاطره
شهید  علی اصغر جمشیدی


تربیت فرزند


مهری گلنار، همسر شهیدعلی اصغر جمشیدی: آن روزها، سمانه، دخترم کوچک بود، وقتی که همسرم از سر کار به منزل می آمد برای جبران غیبت هایش در منزل، سمانه را به پشت خود سوار کرده و با او اسب بازی می کرد. او سمانه را به پشت خود سوار کرده و دور اتاق راه می رفت و به او می گفت: حالا نوبت توست که اسب شوی و من سوار تو. وقتی دلیل کارش را پرسیدم، گفت: می خواهم به او آموزش دهم که فکر نکند، همیشه باید سواره باشد و دیگران در خدمت او، بلکه زمانی هم باید او در خدمت دیگران قرار گرفته و به مردم خدمت نماید

@khoone_shahid
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹🌹🌹#معرفی_شهید
نام:علی اکبر اسداللهی
نام پدر:ابراهیم
نام مادر:عالیه
محل تولد: قزوین
تاریخ تولد: ۱۳۴۲/۰۲/۱۹
محل شهادت:شرق دجله
تاریخ شهادت:۱۳۶۳/۱۲/۲۴
وضعیت تاهل :متاهل
تحصیلات:پنجم ابتدایی
مزار شهید: قزوین
بیوگرافی:
سداللهی، علی‌اکبر: نوزدهم اردیبهشت ۱۳۴۲، در روستای دولت‌آباد از توابع شهر تاکستان به دنیا آمد. پدرش ابراهیم، کشاورز بود و مادرش عالیه (فوت۱۳۶۳) نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. او نیز کشاورز بود. ازدواج کرد و صاحب سه دختر شد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم اسفند ۱۳۶۳، در شرق رود دجله عراق بر اثر اصابت ترکش به صورت، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای شهر زادگاهش قرار دارد. برادرش مجتبی نیز به شهادت رسیده است.
@khoone_shahid
یک خاطره
شهید  عباس بابایی


این هدیه ازدواج شماست


عظیم دربند سری: اوایل سال ۱۳۴۹ در کلاس آموزش زبان انگلیسی مرکز آموزشهای هوایی درس می خواندم و سمت ارشدی کلاس را داشتم؛ از آغاز تشکیل کلاس چند روزی می گذشت که دانشجوی تازه واردی به ما ملحق شد که بعدها فهمیدم نامش عباس بابایی است. مقررات کلاس در ارتش حکم می کرد، آن کس که درجه‌اش بالاتر است ارشد کلاس باشد. درجه من «هنرآموز» بود و درجه او «دانشجو» و از من بالاتر بود. لذا طبیعی بود که او باید به من اعتراض کند و دست کم از من فرمانبرداری نکند؛ ولی برخلاف انتظار همه، خیلی عادی، مثل دیگران آنچه را که من می گفتم انجام می داد. از وظایف ارشد، یکی این بود که باید هر روز در پایان درس «اتیکت» یکی از شاگردان را جهت نظافت کلاس می گرفت و به مسئول ساختمان می داد. آن روز نوبت بابایی بود. من در حالی که احساس می کردم سکوت عباس تا به حال از سر آگاهی دادن به من بوده است و شاید از این حرکت من به خشم بیاید و رودرروی من بایستد، با حالتی مضطرب به نزدیکش رفتم و از او خواستم تا اتیکتش را جهت نظافت سالن به من بدهد. او خیلی ساده و مؤدبّانه اتیکت را به من تحویل داد. وقتی اتیکت عباس را به مسئول ساختمان دادم، او در حالی که شگفت زده به نظر می آمد با صدای بلند، به من گفت: ـ این که دانشجوست! گفتم:ـ بله: با عصبانیت گفت: ـ جایی که دانشجو در کلاس است تو چرا ارشد هستی؟ خیلی زود برو و جاروب او را بگیر و خودت کلاس را نظافت کن. از فردا هم او ارشد کلاس است؛ نه تو. من به ناچار به کلاس برگشتم. دیدم بابایی در حال نظافت کردن است. هر چه کوشیدم تا جارو را از دستش بگیرم او نپذیرفت و گفت: ـ چه اشکالی دارد؟ برگشتم و ماجرا را به مسئول ساختمان گفتم. او بدون اینکه حرفی بزند از پشت میزش بلند شد و به سمت کلاس حرکت کرد. عباس همچنان در حال نظافت بود. مسئول ساختمان محترمانه ماجرا را از او جویا شد و وقتی نتوانست بابایی را از نظافت کردن باز دارد، گفت: ـ مقررات حکم می کند که شما ارشد باشید. عباس لبخندی زد و پاسخ داد: ـ اما من ارشدیت ایشان را می پسندم؛ پس ترجیح می دهم که ایشان ارشد باشند؛ نه من. او هر چه کوشید نتوانست عباس را قانع کند و آن روز گذشت. فردا صبح که از خواب بیدار شدیم. چون طبق دستور، من باید سمت ارشدی را به بابایی واگذار می کردم، برای چندمین بار از او خواستم تا ارشدیت را بپذیرد؛ ولی او گفت: ـ چون از ابتدای دوره شما ارشد بوده‌اید تا پایان دوره هم شما ارشد باشید و از شما می خواهم دیگر پیرامون این موضوع حرفی نزنید. بی تکلّفی او در من خیلی تأثیر گذاشته بود. حرکت آن روز عباس برایم بسیار شگفت آور بود؛ ولی بعدها که با او بیشتر آشنا شدم دانستم که او همواره سعی می کرد تا نفس خود را از میان بردارد و اگر آن روز ارشدیت را نپذیرفت صرفاً به این دلیل بود. از آن روز به بعد دوستی من و عباس شروع شد. در یکی از زنگهای تفریح، او نزد من آمد و سر صحبت را باز کرد. از من پرسید: ـ نماز می خوانی؟ گفتم:ـ گاهی وقتها. گفت:ـ کجاهای قرآن را از حفظ هستی؟ گفتم:ـ چیزی از قرآن حفظ نیستم. گفت:ـ می خواهی آیاتی از قرآن را به تو یاد بدهم که نامش «آیت الکرسی» است؟ سپس شروع کرد در مورد فضیلتهای آیت الکرسی صحبت کردن. من زیر بار حرفهای او نمی رفتم؛ ولی او از من دست بردار نبود. همان روز در زنگ تفریح بعدی، قرآن کوچکی از جیبش بیرون آورد که همان آیت الکرسی در آن نوشته شده بود و گفت: ـ بیا ببینم می توانی قرآن بخوانی؟ من شروع به خواندن کردم و همه را غلط می خواندم. او با آرامش و متانت، دو، سه مرتبه آن آیه را خواند و گفت: ـ می توانی این سوره را حفظ کنی؟ به این ترتیب در زنگهای تفریح با هم بودیم و پیوسته با من قرآن کار می کرد. یادم هست که کلاس پانزده روزه ما تمام شد و من با عنایت و تلاش عباس آیت الکرسی و سوره های «والّیل» و «والشّمس» را حفظ کرده بودم. دیگر من و عباس با هم خیلی دوست شده بودیم. کلاس بعدی را که می خواستیم شروع کنیم چون استادمان خانمی آمریکایی بود، او به من پیشنهاد کرد تا با هم نزد مسئول آموزشگاه برویم و از او بخواهیم تا کلاس ما را به جابجا کند. او در تلاش بود تا به کلاس برویم که استاد «مرد» باشد و سرانجام با پافشاریهای عباس، او موفق شد تا کلاس را تغییر دهد. پس از پایان دوره آموزشی زبان، عباس برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت و با رفتن او من احساس تنهایی می کردم. چند سال گذشت و من در سال ۱۳۵۰ با درجه گروهبان دومی در پایگاه دزفول مشغول به خدمت شدم. دوری از عباس برایم خیلی سخت بود؛ به همین خاطر به سختی نزد بستگان عباس رفتم و از آنها نشانی او را در آمریکا گرفتم. نامه ای به او نوشتم و احساس خود را در نامه بازگو کردم. در نامه ای که عباس برای من فرستاد عکسی از خودش در آن بود.
از من خواسته بود تا نزد پدرش بروم و از او نسخه تعزیه حضرت ابوالفضل (ع) را بگیرم و برای او بفرستم. در طول مدتی که عباس در آمریکا بود از طریق نامه با یکدیگر در تماس بودیم. به یاد دارم تابستان سال ۱۳۵۲ بود، در یک روز گرم که پس از پایان کار به خانه رفته و در حال استراحت بودم، ناگهان زنگ خانه به صدا درآمد. لحظه ای بعد همسرم برگشت و گفت: مردی با شما کار دارد. من به نزدیک در رفتم. ناباورانه دیدم عباس است. او از آمریکا برگشته بود. با خوشحالی یکدیگر را در آغوش گرفتیم و به داخل منزل رفتیم. گفت که فارغ التحصیل شده و اکنون به عنوان خلبان شکاری به پایگاه منتقل شده است. از این که دانستم دوباره با عباس خواهم بود خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم. هوای خانه خیلی گرم بود؛ به همین خاطر عباس رو به من کرد و گفت: عظیم! خانه تان چرا اینقدر گرم است؟ گفتم:ـ عباس جان! کولر که نداریم، برای این که خنک بشویم. اول یک دوش می گیریم، بعد هم می رویم زیر پنکه می نشینیم. احساس کردم عباس از این وضع ما ناراحت شده است؛ پس به ناچار موضوع صحبت را تغییر دادم. آن شب تا دیر وقت با هم بودیم. آخر شب او خداحافظی کرد و رفت. فردای آن روز دیدم عباس با یک کولر آبی به منزل ما آمد و گفت: عظیم! ببخشید ناقابل است. چون زمان ازدواج شما در اینجا نبودم، هدیه ام را حالا آورده ام. من و همسرم از هدیه عباس خوشحال شدیم. این در حالی بود که عباس حقوق چندانی دریافت نمی‌کرد؛ و من یقین داشتم این کولر را به سختی تهیه کرده بود

@khoone_shahid
وصیت نامه شهید
مصطفی رسولی سفیددری  :  خداوند، انسان را به هیچ کس محتاج نکند
@khoone_shahid
شهید حاج‌احمد کاظمی:

اگر می‌خواهید تاثیرگذار باشید. اگر می‌خواهید به عمر و خدمت و جایگاه‌تون ظلم نکرده باشید؛ ما راهی به جز اینکه یک شهید زنده در این عصر باشیم، نداریم.
@khoone_shahid
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹🌹🌹#معرفی_شهید
نام:علی قطار کریمی
نام پدر:کامران
نام مادر:سکینه
محل تولد: قزوین
تاریخ تولد: ۱۳۴۶/۰۲/۲۰
محل شهادت:ارومیه سیلوانا
تاریخ شهادت:۱۳۶۶/۰۶/۰۵
وضعیت تاهل :متاهل
تحصیلات:اول ابتدایی
مزار شهید: قزوین
بیوگرافی:
کریمی‌اوجور، قطارعلی: بیستم اردیبهشت ۱۳۴۶، در روستای اوجور از توابع شهر اردبیل به دنیا آمد. پدرش کامران، کارگر آسیاب بود و مادرش سکینه نام داشت. تا اول ابتدایی درس خواند. کابینت‌ساز بود. سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. از سوی سپاه پاسداران در جبهه حضور یافت. پنجم شهریور ۱۳۶۶، در سیلوانا ارومیه هنگام درگیری با گروه‌های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به سر و سینه، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای شهر قزوین واقع است.

khoone_shahid
یک خاطرهشهید  علی تاج احمدی تبریزی


آمبولانس واژگون شد


کریم سرباز: با قطار عازم «اهواز» بودیم. رزمندگان در داخل قطار، شور و حال وصف‌ناپذیری داشتند. پاسدار شهید «علی تاج‌احمدی»، از هنرمندان نقاش، خطاط و فیلم‌بردار «سپاه پاسداران» هم، همراه ما بود. او جوانی با تقوا و با خدا بود. بیست و یکم اردیبهشت ماه سال شصت و دو بود، که به خط مقدم جبهه در «پاسگاه زید» رسیدیم. او از خوشحالی در پوست خود نمی‌گُنجید. از مواضع نیروهای خودی کلی فیلم و عکس گرفت. فردای آن روز ساعت شش صبح، بعد از خواندن نماز و دعای «ندبه»، به سوی خط مقدم حرکت کردیم. «علی» مثل همیشه نبود. خیلی نورانی شده بود. بعد از این که از چند موقعیت رزمندگان عکس و فیلم گرفت، ناگهان یک گلوله‌ی «خمپاره ۸۲» دشمن میان ما اصابت کرد و ایشان از ناحیه‌ی سینه و سر مجروح شد. «علی» با وضعیتی که داشت، فقط فریاد می‌زد: «یا مهدی! ادرکنی» و یا می‌گفت: «خداوندا! از سر تقصیرات من بگذر!» من خودم را با هر زحمتی که بود به نزدیک جاده رساندم. یک آمبولانس از راه رسید و ما را سوار کرد. آمبولانس حرکت کرد؛ اما متأسفانه در بین راه واژگون شد و ما مجدداً در جاده رها شدیم. در همین حال، برادر «فصیحی‌رامندی» ـ که فرمانده‌ی گُردان ما بود ـ از راه رسید و ما را به اورژانس رساند. و سرانجام نیز «علی» بر اثر شدت جراحات وارده در بیمارستان به شهادت رسید.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM