موفقیت و ثروت
966 subscribers
269 photos
51 videos
16 files
205 links
دانلود رایگان کتاب "شما هم میتوانید پولدارشوید" شامل تست مالی و تمرینات ویدئویی👇
http://mortezaelahi.com/download/9074/

دانلود کتاب "قدرت ذهن و روشهای کنترل ناخودآگاه"👇
http://mortezaelahi.com/download/36371/

ارتباط با ادمین👇
@ElahiGroup
+989376685733
Download Telegram
📚 #داستان_انگیزشی

📢 ارسال با عشق به کلیه دوستان

💞انتخاب عاشقانه یا عاقلانه؟!🤔

▪️روزی زن خانه داری 👩🏻از خانه بیرون آمد و در حیاط پشتی سه پیرمرد با ریش بلند سفید دید. او آنها را نمی شناخت ولی به نظرش آمد گرسنه اند بنابراین آنها را برای صرف غذا دعوت كرد تا به داخل خانه بیایند. یكی از آن سه پیرمرد گفت: آیا همسر شما در خانه است؟ و زن با تردید جواب داد خیر. پیرمرد 👴🏻گفت: پس ما نمی توانیم داخل خانه شویم چون شوهر شما در خانه 🏡 نیست.

▪️بعد از ظهر شد و شوهر آن زن به خانه آمد. زن همه چیز را برای همسرش تعریف كرد. آن مرد گفت حالا كه من در خانه ام برو و آنها را دعوت كن. زن رفت و آنها را از حضور شوهرش مطلع كرد و آنها را به خانه دعوت كرد. ولی یكی از آن پیرمردها گفت تو فقط یكی از ما را می توانی دعوت كنی. زن با تعجب 😳پرسید: چرا؟ پیرمرد پاسخ داد: آن مرد كه می بینی ثروت 💰است و آن یكی موفقیت 🎯و من هم عشق 💞هستم. ما هر سه نمی توانیم وارد خانه شما شویم حال انتخاب با شماست. هر كدام را كه بگویی وارد خانه شما خواهد شد.

▪️زن به داخل خانه رفت و همه ماجرا را برای شوهرش تعریف كرد. مرد با هیجان گفت پس چرا معطلی! برو ثروت را دعوت كن. زن در جواب گفت فكر نمی كنی بهتر است موفقیت را دعوت كنیم؟ دختر خوانده آنها كه در گوشه ای نشسته بود و به حرف های آنها گوش می داد گفت فكر نمی كنید بهتر است عشق را دعوت كنیم تا خانه ما پر از محبت و صمیمیت شود. مرد رو به همسرش كرد و گفت بهتر است به حرف دختر عزیزمان گوش دهیم برو و عشق را دعوت كن تا مهمان ما باشد.🌹

▪️زن بیرون رفت و آن پیرمرد را به داخل دعوت كرد و پیرمردی كه خود را عشق معرفی كرده بود بلند شد و به سمت خانه آمد. لحظاتی بعد دو پیرمرد دیگر هم بلند شدند و پشت سر اولی وارد خانه شدند. زن با تعجب گفت: من فقط عشق را دعوت كردم پس چرا هر سه شما وارد خانه شدید؟! آن مردان پیر پاسخ دادند اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می كردید آن دو نفر دیگر از ما نمی توانست وارد شود اما هر جا كه عشق باشد ما هم هستیم.😊

💞هر جا كه عشق باشد ثروت و موفقیت هم هست.💞

خوشبختی را به عزیزانتان هدیه دهید و این #داستان_انگیزشی را نادیده نگیرید😱

📢هر روز از انرژی مثبت شارژ شو👇

Join 🔜@MortezaElahi_com
📚 #داستان_انگیزشی

📢 ارسال به کلیه دوستان👬

🍗مرغ های خوشمزه پدربزرگ🍗

▪️سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که در این میان نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه 🚴🏻 می خری؟

▪️او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم. حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار 💵 حقوق بازنشستگی میگیرد و حتی در مخارج خانه هم می ماند.😟

▪️شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت.📚 در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید📝 او شروع کرد به نوشتن تا اینکه دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟ پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم. پسرک گفت: بابا بزرگ بنویس مرغ های خوشمزه 🍗هم درست می کنی.

▪️درست بود؛ پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه ی مرغ ها شگفت انگیز می شد😋. او راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد! دومین رستوران نه! سومین رستوران نه! او به چندصد رستوران مراجعه کرد😱 و در نهایت یک رستوران، حاضر شد از پودر مرغ سرهنگ ساندرس استفاده کند.

▪️امروزه کارخانه پودر مرغ کنتاکی (KFC) در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد. اگر در آمریکا کسی بخواهد تصویر سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را بالای درب رستورانش نصب کند باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند.

👈 از توانایی هایتان برای درآمدزایی استفاده کنید🤔

📢هر روز از انرژی مثبت شارژ شو👇

Join 🔜@MortezaElahi_com
📚 #داستان_انگیزشی

📢 ارسال به کلیه دوستان👬

🙅🏻یک تصمیم برای تغییر سرنوشت کافی است🙅🏻

▪️آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت💣) مرده است.

▪️آلفرد وقتی صبح روزنامه ها 📑را می‌خواند با دیدن تیتر صفحه اول، میخكوب شد:آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آورترین سلاح بشری مرد!😱

▪️آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فكر كرد: آیا خوب است كه من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟🤔

▪️سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح كرد. پیشنهاد كرد ثروتش 💰صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز 🎌شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلكه به نام مبدع جایزه صلح نوبل 🏆جایزه‌های فیزیك و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.

👈یک تصمیم برای تغییر سرنوشت کافی است! پس تصمیم بگیر و شروع کن ...🏃🏻

📢هر روز از انرژی مثبت شارژ شو👇

Join 🔜@MortezaElahi_com
📚 #داستان_انگیزشی

📢 ارسال به کلیه دوستان👬

🔹پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز 🔪 انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید، وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.»🤔

🔹پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.

🔹روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت.

🔹پادشاه در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟»

🔹وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»

👈در همه حال شکرگزار خداوند باشیم🙏🏻

📢هر روز از انرژی مثبت شارژ شو👇

Join 🔜@MortezaElahi_com
📚 #داستان_انگیزشی

📢 ارسال به کلیه دوستان👬

😱در بند زبان

▪️مردی یک طوطی را که حرف می‌زد در قفس کرده بود و سر گذری می‌نشست. اسم رهگذران را می‌پرسید و به ازای پولی که به او می‌دادند طوطی را وادار می‌کرد اسم آنان را تکرار کند.

▪️روزی حضرت سلیمان از آنجا می‌گذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را می‌دانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.»

▪️حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمی‌آورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.

▪️حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.» طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایده‌ای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.

👈مراقب کلامتان باشید و از اسارت آن رها شوید🤔

📢هر روز از انرژی مثبت شارژ شو👇

Join 🔜@MortezaElahi_com
📚 #داستان_انگیزشی

📢 ارسال به کلیه دوستان👬

⛔️دلسرد نشو⛔️

▪️تنها بازمانده یک کشتی شکسته، با جریان آب به یک جزیره ی دور افتاده برده شد. با بی قراری به درگاه خداوند دعا می کرد🙏🏻 تا او را نجات بخشد. ساعت ها به اقیانوس چشم می دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی آمد🙇🏻.

▪️سرانجام ناامید شد 😔و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید. روزی پس از آنکه از جستجوی غذا باز گشت، خانه ی کوچکش را در آتش🔥 یافت؛ دود به آسمان رفته بود. اندوهگین فریاد زد:” خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟”😫

▪️صبح روز بعد، با صدای یک کشتی🛳 که به جزیره نزدیک می شد از خواب برخواست، آن کشتی می آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسید:” چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟” آنها گفتند:” ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!”👀

▪️آسان می توان دلسرد شد، هنگامی که به نظر می رسد کارها بر وفق مراد ما پیش نمی روند، اما نباید امیدمان را از دست بدهیم زیرا خدا در کار و زندگی ما حضور دارد ☺️و از تمام اعمال و افکار ما آگاه است، حتی در میان درد و رنج و سختی ها ناملایمات روزگار.

▪️شاید مصیبت هایی که به ما می رسد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند❤️. به یاد داشته باشیم که برای تمام استدلال های منفی ما، خداوند پاسخ مثبتی دارد!

👈خدا گر ببندد ز حکت دری، ز رحمت گشاید در دیگری😊

📢هر روز از انرژی مثبت شارژ شو👇

Join 🔜@MortezaElahi_com
📚 #داستان_انگیزشی

📢 ارسال به کلیه دوستان👬

⛔️مجسمه علیرغم⛔️

🔹در مکزیک مجسمه زیبایی وجود دارد که نام عجیبی دارد و آن ” علیرغم ” است😳. مجسمه را به افتخار سازنده آن نام گذاری کرده اند و به این دلیل چنین نامی را بر آن گذاشتند که مجسمه ساز در طول دوره ساخت مجسمه دچار حادثه شد و دست راست خود را از دست داد. اما او مصمم بود که ساخت مجسمه را به پایان برساند و علیرغم معلولیتش کار را به پایان رساند💯

🔹میلتون با وجود اینکه نابینا 😎بود، می نوشت.

🔹بتهوون در حالی که ناشنوا بود آهنگ 🎼می ساخت.

🔹هلن کلر نابینا و ناشنوا بود ولی سخنرانی 🎤می کرد.

🔹رنوار در حالی که دست هایش دچار عارضه رماتیسمی بود، نقاشی 🎨می کرد.

🔹و مجسمه ساز مکزیکی بعد از قطع دست راستش، ساخت مجسمه ای را که آغاز کرده بود با دست چپ به پایان رساند.😳

🔹آدم ها علیرغم نابینایی، ناشنوایی، معلولیت، پیری، فقر، کم سنی، مشقت یا بی سوادی بر سختی ها غلبه می کنند از همه پیشی می گیرند، کار را به اتمام می رسانند و موفق می شوند. شما هم می توانید علیرغم سختی ها و مشکلات خود را به هدف🎯 برسانید.

📢هر روز از انرژی مثبت شارژ شو👇

Join 🔜@MortezaElahi_com
Forwarded from گروه آموزشی الهی
📚 #داستان_انگیزشی

📢 ارسال به کلیه دوستان مهربانتان💞

💠عشق بورزید💠

▪️روزی مردی👴🏻، عقربی 🦂 را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد اما عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.

▪️رهگذری او را دید و پرسید : " برای چه عقربی را که نیش می زند ، نجات می دهی ⁉️" مرد پاسخ داد : " این طبیعت عقرب است که نیش بزید ولی طبیعت من این است که عشق❤️ بورزم . چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند⁉️

👈عشق ورزی ❤️ را متوقف نساز. لطف و مهربانی خود را دریغ نکن حتی اگر دیگران تو را بیازارند.🤔

📢هر روز از انرژی مثبت شارژ شو👇

Join 🔜@MortezaElahi_com
🔔یک شانس برای تغییر زندگی🔔

▪️در سال های دور، پادشاه👑 دانایی یک تخته سنگ بزرگ را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل رهگذارن را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

▪️بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند😐

▪️بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است😒

▪️این داستان ادامه داشت تا اینکه نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کنار جاده قرار داد.

▪️ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا را به همراه یک نامه دید.

▪️در نامه نوشته بود : هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.🎭

👈موانع زندگی تان را به فرصت تبدیل کنید👌

#داستان_انگیزشی #پیام_آموزشی

📢هر روز از انرژی مثبت شارژ شو👇
Join🔜 @MortezaElahi_com
#داستان_انگیزشی #پیام_آموزشی

🔹فردی هنگام راه رفتن پایش به سکه ای خورد و چون هوا تاریک بود فکر کرد سکه طلاست🤑

🔹کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند ولی متوجه شد که سکه ۵۰ تومانی است🙁

🔹به کاغذی که آنرا آتش زده بود نگاه کرد و در کمال ناباوری دید که اسکناس ده هزار تومانی را آتش زده است😳 و با افسوس گفت چی را برای چی آتش زدم😩

🔹این حکایت زندگی خیلی از ما آدمهاست که از سر ناآگاهی و غفلت، چیزهای با ارزش را برای چیزهای کم ارزش آتش می زنیم🔥

👈بیایید با دقت بیشتر و انتخاب آگاهانه، چیزهای با ارزش را فدای چیزهای کم ارزش نکنیم🤔

📢هر روز از انرژی مثبت شارژ شو👇
Join🔜 @MortezaElahi_com
📚 #داستان_انگیزشی

📢 ارسال به کلیه دوستان 👬

🔔صبور باشید و امیدوار🔔

▪️روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم، دوستانم👬 و زندگی ام را! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم.

▪️به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده كرد. او گفت : آیا درخت سرخس 🌲و بامبو🌱 را می بینی؟ پاسخ دادم : بلی.

▪️فرمود : هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور🔆 و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم.

▪️در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می كردند.

▪️خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی؟ من در تمامی این مدت تو را رها نكردم🤗همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم.

▪️هرگز ⛔️ خودت را با دیگران مقایسه نكن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی!

▪️از او پرسیدم : من چقدر قد می كشم. در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می كند؟ جواب دادم : هر چقدر كه بتواند. گفت : تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی🌺

👈رشد کن و قد بکش ... هر اندازه که بتوانی🤔

📢هر روز از انرژی مثبت شارژ شو👇

Join 🔜@MortezaElahi_com
Forwarded from موفقیت و ثروت
📚 #داستان_انگیزشی

📢 ارسال به کلیه دوستان

🐛پروانه شو!!!🐛

▪️مردی 👱🏻یك پیله پروانه پیدا كرد و آن را با خود به خانه🏡 برد. یك روز سوراخ كوچكی در آن پیله ظاهر گشت مرد كه این صحنه را دید به تماشای منظره نشست ساعتها طول كشید تا آن پروانه توانست با كوشش و تقلای فراوان قسمتی از بدن خود را از آن سوراخ كوچك بیرون بكشد.

▪️پس از مدتی به نظر رسید كه آن پروانه هیچ حركتی نمی كند و دیگر نمی تواند خود را بیرون بكشد. بنابراین مرد تصمیم گرفت به پروانه كمك كند!

▪️او یك قیچی برداشت و با دقت بسیار كمی آن سوراخ را بزرگتر كرد. بعد از این كار پروانه به راحتی بیرون آمد. اما چیزهایی عجیب به نظر می رسید. بدن پروانه ورم كرده بود و بالهایش چروكیده بود مرد همچنان منتظر ماند او انتظار داشت بالهای پروانه بزرگ و پهن شود تا بتواند این بدن چاق را در پرواز تحمل كند. اما چنین اتفاقی نیفتاد.

▪️در حقیقت پروانه ما باقی عمر خود را به خزیدن به اطراف با بالهای چروكیده و تن ورم كرده گذراند و هرگز نتوانست پرواز كند. آنچه این مرد با شتاب و مهربانی خود انجام داد سبب این اتفاق بود. سوراخ كوچكی كه در پیله وجود داشت حكمت خداوند متعال بود. پروانه باید این تقلا را انجام می داد تا مایع موجود در بدن او وارد بالهایش شود تا بالهایش شكل لازم را برای پرواز بگیرند.

▪️بعضی مواقع تلاش و كوشش و تحمل مقداری سختی همان چیزی است كه ما در زندگی به آن نیاز داریم.😁 اگر خداوند این قدرت را به ما می داد كه بدون هیچ مانعی به اهداف🎯 خود برسیم آنگاه چنین قدرتی كه اكنون داریم نداشتیم.

▪️اگر كسی دست شما را بگیرد دیگر پرواز نخواهید كرد.😱

📢هر روز از انرژی مثبت شارژ شو👇

Join 🔜@MortezaElahi_com
🔔این #داستان_انگیزشی ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮑﻢ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻣﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺧﻮﻧﺪشو ﺩﺍﺭﻩ😊

سال ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠،
ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﯾﮏ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ.
ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ﺗﺮﮐﯽ ﻗﺸﻘﺎﯾﯽ، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ...
ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ ﺍﻧﺎﺭ ﺑﻮﺩ،
ﻭﻟﯽ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ...
ﻣﻌﻀﻠﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ!
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ
ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪﻡ.
ﺗﻮ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ!
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺑﯽ حوﺻﻠﻪ‌ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ!
ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ منه ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ!
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ!
ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ!
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ
ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ!
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ!
ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ.
ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ.
ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ!
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
ﺍٓﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ،
ﻭﻟﯽ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ...
ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ!!
ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭو ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ!
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ...
ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽﺯﺩ...
ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯽنوﺷﺖ...
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ!
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ...
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ.
ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ...
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ...
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ.
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.

💫ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ...💫

📌ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﻣﺤﻤﺪ ﻧﺎﺩﺭﯼِ ﻗﺸﻘﺎﯾﯽ - ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮﺑﯿﺘﯽ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ کنت انگلستان

👈همیشه انرژی بخش زندگی و قوت قلب دیگران باشیم و ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ نکنیم 🤗
Join🔜 @MortezaElahi_com
▪️ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺩﻩ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺷﺐ ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ.

▪️ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﻣﺮﺩ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.

▪️ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺩﻩ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : "ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، ﻣﺶ مراد ﯾﮏ
ﺷﯿﺮ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ🦁

▪️ﻣﺶ مراد ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ😱 ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ.

▪️ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺳﮓ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻣﺶ ﺗﯿﻤﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ.

📌ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ " ﻣﺸﮑﻞ " ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ🙆🏻‍♂️

#داستان_انگیزشی
Join🔜 @MortezaElahi_com
📚یک #داستان_انگیزشی و آموزنده :
🔶🔶🔶🔶
👈می‌گویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته، تمام روز را در پی یک روباه با اسبش می‌تاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین می‌شده، بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان می‌کرده، در ‌‌نهایت هم ر‌هایش می‌کرده، تا اینجای داستان مشکلی نیست!
درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است، هم جانش را دارد، هم دُمش را، پوستش هم سر جای خودش است !

👈می‌ماند فقط آن 🔔زنگوله !از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله 🔔توی گردنش صدا می‌کند،

دیگر نمی‌تواند شکار کند، زیرا صدای آن🔔 زنگوله، شکار را فراری می‌دهد، بنابراین گرسنه می‌ماند !
صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌دهد، پس تنها می‌ماند !
از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را هم آشفته می‌کند، آرامش ‌اش را به هم می‌زند و در نهایت از گرسنگی و انزوا میمیرد !

👈دقیقا این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد، دنبال خودش می‌کند، خودش را اسیر توهماتش می‌کند !

زنگوله‌ای🔔 از افکار منفی، دور گردنش قلاده می‌کند، بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است⁉️
ولی نیست، برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد، آن هم با چه سر و صدایی،
درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک🔔 زنگوله !

👈پس بیا از امروز بیشتر مراقب افکار منفی باشیم😃

Join🔜 @MortezaElahi_com
#داستان_انگیزشی

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می کنند و سر هم داد می کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می دهیم
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می دهیم درست است
امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می زنیم؟
آیا نمی توان با صداى ملایم صحبت کرد؟
چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب هایى دادند امّا پاسخ هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند
قلب هایشان از یکدیگر فاصله می گیرد. آن ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند
که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد
این فاصله بیشتر است و آن ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می افتد؟
آن ها سر هم داد نمی زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می کنند. چرا؟
چون قلب هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب هاشان بسیار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می افتد؟
آن ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا می کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی نیاز می شوند و فقط به یکدیگر نگاه می کنند.
این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله اى بین قلب هاى آن ها باقى نمانده باشد.


Join🔜 @MortezaElahi_com
#داستان_انگیزشی
▪️خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد

خانم معلم او را شناخت، اما بدون آن که بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد، گفت: تو در امتحان نمره 9گرفتی. تو تنها کسی هستی که نمرۀ قبولی نگرفته است

پسرک با خجالت و در حالی که صورتش سرخ شده بود، سرش را بلند کرد و گفت: خانم معلم، می‌شود... می‌شود یک نمره به من ارفاق کنید؟

خانم معلم با عتاب مادرانه‌ای سرش را تکان داد و گفت: یک نمره ارفاق کنم؟!!. این ممکن نیست. من طبق جواب‌هایی که در برگۀ امتحانت نوشته‌ای به تو نمره داده‌ام

او اضافه کرد: نگران نباش. من که نمی‌خواهم به خاطر ضعفت در امتحان، تو را تنبیه کنم. تو باید در امتحان بعد تلاش بیشتری کنی و نمرۀ بهتری بگیری

پسر با صدایی که نشان می‌داد خیلی ترسیده است، گفت: اما مادرم کتکم می‌زند

خانم معلم ساکت شد. او آرزوی والدین را درک می‌کرد که می‌خواهند بچه‌هایشان بهترین نمره‌ها را کسب کنند و موفق باشند؛ ا
ز طرفی نمی‌توانست در برابر بچه‌های بازیگوشی که در امتحاناتشان ضعیف هستند، نرمش نشان دهد.
اما یک موضوع دیگر هم بود. او می‌دانست که کتک خوردن بچه‌ها هم هیچ کمکی به تحصیلشان نمی‌کند و حتی تأثیر منفی آن ممکن است آن‌ها را از تحصیل بازدارد. نمی‌دانست چه تصمیمی بگیرد. یک نمره ارفاق بکند یا نه. او در کار خود جداً اصول را رعایت می‌کند. اما به هر حال قلب رئوف مادرانه هم داشت

نگاهی به پسرک کرد. هنوز تمام تن پسرک از ترس می‌لرزید و به گریه هم افتاده بود

عاقبت رو به پسرک کرد و با صدای ملایمی گفت: ببین!، این پیشنهادم را قبول می‌کنی یا نه؟ . من به ورقه‌ات یک نمره «ارفاق» نمی‌کنم. فقط می‌توانم یک نمره به تو «قرض» بدهم. تو هم باید در امتحان بعدی 2برابر آن را، یعنی2نمره، به من پس بدهی. خوب است؟

پسرک با شادی غیر قابل وصفی گفت: چشم! من حتماً در امتحان بعدی 2نمره‌ به شما پس می‌دهم

او با خوشحالی از خانم معلم تشکر کرد و رفت

از آن پس برای این که بتواند در امتحان بعدی قرضش را به خانم معلم پس بدهد، با دقت زیاد درس می‌خواند. تا این که در امتحان بعد نمرۀ بسیار خوبی کسب کرد. از طرف مدرسه به او جایزه‌ای داده شد. وقتی در مراسم اعطای جایزه نگاهش به خانم معلم افتاد، از دیدن لبخندی که معلمش به او می‌زد، احساساتی شد و گریه کرد

از پسِ آن «درس» که خانم معلم به او داده بود، مقطع دبیرستان را با نمرات عالی پشت سر گذاشت و وارد دانشگاه شد

او همیشه ماجرای قرض نمره را برای دوستانش تعریف می‌کند و از بازگویی آن همیشه هیجان زده می‌شود. زیرا می‌داند که نمره‌ای که خانم معلم به او قرض داد، سرنوشتش را تغيير داد.آن پسرک جوان اکنون پولدارترین مرد جهان است

👈بیل گیتس :

مراقب تاثیر تصمیماتمان بر سرنوشت افراد باشیم ،گاهي هیچ تصمیمی به اندازه ی گذشت مؤثر نیست!😉

Join🔜 @MortezaElahi_com
#داستان_انگیزشی
#باور_محدود_کننده
✳️ می گویند شخصی سرکلاس ریاضی خوابش برد.😴

👈وقتی که زنگ را زدند بیدار شد، با عجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود یادداشت کرد و به خیال اینکه استاد آنها را به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد.

👈 هیچ یک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت.
👈 سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد.

👈 استاد به کلی مبهوت شد، زیرا آنها را به عنوان دونمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی داده بود.😯

👈 اگر این دانشجو این موضوع را می‌دانست احتمالاً آن را حل نمیکرد، ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیر قابل حل است - بلکه برعکس فکر می‌کرد باید حتماً آن مسأله را حل کند - سرانجام راهی برای حل مسأله یافت.

این دانشجو کسی نبود جز:
🎓 آلبرت انیشتین

✳️ حل نشدن بیشتر مسائل زندگی و کاری انسانها، به افکار خودمان بستگی دارد. در حقیقت در دنیا هیچ بن بستی وجود ندارد؛ یا راهی‌ را باید بیابیم، یا راهی‌ را باید بسازیم.😃
Join🔜 @MortezaElahi_com
#داستان_انگیزشی

او معلمی عجیب بود ،امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد...
آن هم نه در کلاس، درخانه...دور از چشم همه🙈
اولین باری که برگه ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...😰

📖نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من...به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...

من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم...

مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت...
چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود... آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند... اما این بار فرق داشت...این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...

فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم... چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم...

👈زندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ...
تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم... اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد... آن روز چهره مان دیدنی ست...
🔶آن روز حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم...

👏به سلامتی همه معلم هایی که در زندگی باعث رشد و پیشرفت ماشدن😃 روز معلم مبارک🎉🎊🎉
Join🔜 @MortezaElahi_com
#داستان_انگیزشی

🔶آیا از هدیه‌های خداوندبه خوبی استفاده می‌کنیم؟!

پادشاهی سه پسر داشت و باید از بین آن‌ها یکی را به عنوان ولیعهد خود انتخاب می‌کرد. انتخاب مشکلی بود چون هر سه پسر بسیار زیرک و شجاع بودند. با وزیر خود مشورت کرد و هر سه پسر را نزد خود خواست و به هر کدام یک کیسه دانه گل داد و گفت: من مدتی به سفر می‌روم و از شما انتظار دارم تا وقتی برمی‌گردم این دانه گل‌ها را تر و تازه به من باز گردانید و هر کس بهتر از دیگران از آن‌ها مواظبت کند، ولیعهد من خواهد بود.

🔸پسر اول دانه‌ها را در صندوقچه‌ای آهنین گذاشت و درش را مهر و موم کرد. پسر دوم آن‌ها را به بازار برد و فروخت و نزد خود اندیشید وقتی پدرم بازگشت به بازار می‌روم، دانه‌های تازه می‌خرم و به او بازمی‌گردانم. پسر سوم دانه‌ها را به باغچه برد و آن‌ها را کاشت.

🔸بعد از مدتی پدر از سفر بازگشت. پسر اول در صندوقچه را باز کرد. تمام دانه‌ها پوسیده و از بین رفته بودند. پسر دوم زود به بازار رفت و دانه‌های تازه خرید و به نزد پدر آورد. پادشاه کار او را تحسین کرد.
🔸و اما پسر سوم، پدر را به باغچه برد و گل‌های شاداب را نشانش داد و گفت: به زودی همه‌ی گل‌ها تخم تازه خواهند داد و آن دانه‌ها را به شما خواهم داد. پدر به هوش و زیرکی پسر سوم آفرین گفت و او را به عنوان ولیعهد خود انتخاب کرد. زیرا که این دقیقا کاری بود که با دانه‌ی گل باید کرد...

🔸دانه‌ی گل برای کاشتن، پرورش دادن و استفاده از زیبایی و عطر آن است. درون همه‌ی ما خداوند دانه‌های استعداد بسیاری گذارده است! آن‌ها را نباید در صندوقچه گذاشت تا از بین بروند، به بطالت هم از دستشان نباید داد... بلکه آن‌ها را باید بکاریم، آبیاری کنیم و پرورش دهیم، تا هر کدام گیاهی سبز، شاداب و باطراوت شوند. اگر شجاعت به سلطه گرفتن نفس‌مان را داشته باشیم، روزی این گیاه به گل خواهد نشست...

🌷🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺🌷
Join🔜 @MortezaElahi_com