پنج سطر از هر کتاب
3 subscribers
19 photos
13 links
من 5 سطر از کتاب مینویسم، اگر جذبتون کرد، تهیه کنید و بخونید!
سایت ما:
www.5satr.ir
اینستاگرام:
http://instagram.com/5satr.ir
میتونید کتاب معرفی کنید
Download Telegram
■سرگذشت یک غریق

در۲۲فوریه، به ما خبر دادند که باید به کلمبیا برگردیم. هشت ماه می شد که در موبیل، آلابامای امریکای شمالی، به سر می بردیم. قسمت های الکترونیک و تجهیزات دفاعی رزمناو نیروی دریایی کلمبیا، کالداس، آنجا تحت تعمیر بود. در طول مدتی که کشتی در دست تعمیر بود ما سرنشینان آن یک دوره تخصصی میگذراندیم…



■ سرگذشت یک غریق
#گابریل_گارسیا_مارکز
• ترجمه ی #رضا_قیصریه
• انتشارات نیلوفر

@PanjSatr
■ استخوان خوک و دستهای جذامی

شب. پنجره ی رو به خیابان ِ آپارتمانی در طبقه ی چهاردهم برج مسکونی خاوران ناگهان باز شد و مردی -اسمش دانیال- انگار کله اش را آتش زده باشند، رو به خیابان جیغ کشید: اون پایین دارید چی کار می کنید؟ با شما هستم! با شما عوضی ها که عینهو کِرم دارید تو هم می لولید. چی خیال کردید؟ همتون، از وکیل و وزیر گرفته تا سپور و آشپز و پروفسور، آخرش می شید دو عدد…

■ استخوان خوک و دستهای جذامی
• نوشته #مصطفی_مستور
• نشر چشمه

@PanjSatr
■ بادبادک باز

در سن دوازده سالگی به آدمی تبدیل شدم که حالا هستم، در روزی دلگیر و سرد در زمستان ۱۹۷۵، آن لحظه خوب یادم هست که پشت دیواری سست و گلی کز کرده بودم و دزدکی به کوچه کنار مسیل یخ بسته نگاه می کردم. ازآن روز زمان زیادی می گذرد، اما حالا متوجه شده ام این که می گویند گذشته فراموش می شود، چندان درست نیست. چون گذشته راه خود را با چنگ و دندان باز می کند…

■ بادبادک باز
• نوشته #خالد_حسینی
• ترجمه زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده
• انتشارات مروارید

@PanjSatr
■ دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد

پشت همین میز چوبی شهادت می دهم که دکتر نون مُرد، مُرد، مُرد. وقتی او می مُرد، برگ های زرد و سرخ از شاخه های تنومند فرزندانش فرو می بارید، وصدای گوش نواز خوانندهء محبوبش، دلکش، با جیک جیک صدها گنجشک و عطر صابونی که دوای درد بوی بد پیری نبود،درهم آمیخته بد. بله وقتی او می مُرد، غروب بود…

■ دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد
• نوشته #شهرام_رحیمیان
• انتشارات نیلوفر

@PanjSatr
■چاه بابل

چرا اینهمه فرق می‌کند تاریکی با تاریکی؟ چرا تاریکی تهِ گور فرق می‌کند با تاریکی اتاق؟ … فرق می‌کند با تاریکی تهِ چاه؟ … فرق می‌کند با تاریکی زهدان؟… وقتی دایی، با آن دو حفر‌ه‌ی خالی چشم‌ها توی صورتش، برگشت طرف درخت انجیر وسط حیاط طوری برگشت که انگار می‌بیند. طوری برگشت که من ترسیدم. تو بگو، ” نایی”. چرا تاریکی ازل فرق می‌کند با تاریکی ابد؟ چرا تاریکی پشت چشم‌هام سوزن سوزن می‌شود، نایی؟ تو که از ستاره‌ی دیگری آمده‌ای… تو بگو…

■ چاه بابل

#رضا_قاسمی
• نشرباران (سوئد)

@PanjSatr
http://5satr.ir/images/212.jpg
اگرچه خرد می گوید یک سامورایی باید طریقت سامورایی را الگوی نظر خویش قرار دهد، اما به نظر می رسد همه ی ما آن را از خاطر برده ایم. چنین است که اگر کسی بپرسد، «معنای راستین طریقت سامورایی (بوشیدو) پیست؟»، مردانی که قادر باشند بی درنگ پاسخ دهند، انگشت شمارند. چراکه پاسخ از پیش در ذهن بسیاری روشن نیست. از این نکته می توان بی اعتنایی به طریقت سامورایی را دیافت.
بی شمارند غافلان.
طریقت سامورایی استوار بر مرگ است. آن گاه که باید بین مرگ و زندگی یکی را انتخاب کنی بی درنگ مرگ را برگزین. دشوار نیست، مصمم باش و پیش رو. این که بگوییم مردن بدون رسیدن به هدف خود مرگی بی ارزش است راهی است سبکسرانه برای پیچیده کردن موضوع. آن هنگام که تحت فشار انتخاب زندگی یا مرگ قرار گرفته ای لزومی هم ندارد به هدف خود برسی.



■ هاگاکوره، کتاب سامورایی

• یاماموتو چونه تومو
• ترجمه سید رضا حسینی
• نشر چشمه

@PanjSatr
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

امشب به هستیت پی بردم. درست مانند قطره ای اززندگی که: از هیچ سرچشمه گرفته است. با چشمان باز، در ظلمت و ابهامی مطلق دراز کشیده بودم. ناگهان در دل ظلمت و تاریکی جرقه ای از اطمینان و آگاهی درخشیدن گرفت.
تو آنجا بودی، تو وجود داشتی.
ضربان قلبم از حرکت باز ایستاد و وقتی که دوباره تپش و ضربان نامرتب و آشوبگرانه آن را شنیدم. احساس کردم که تا حلقوم در ژرفی سهمگین و مخوف از تردید و دو دلی فرو رفته ام، با تو حرف می زنم، اما تمام تار و پودم را وحشت آزاردهنده ای فرا گرفته است. در چهاردیواری این وحشت زندانی گشته ام. و هستیم را گم کرده ام. کوچولوی من! سعی کن بفهمی. از دیگران هراسی ندارم. هراس من به کسی ربطی ندارد. از آفریدگار هم نمی ترسم، نسبت به تمام این حرفها بی اعتقادم. از درد کشیدن هم نمی ترسم. هراس من از تو است. درست فهمیدی؟…

■ نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

• اوریانا فالاچی
• ترجمه مهین ایرانپرست
• انتشارات دانش،
بادبادک باز

در سن دوازده سالگی به آدمی تبدیل شدم که حالا هستم، در روزی دلگیر و سرد در زمستان ۱۹۷۵، آن لحظه خوب یادم هست که پشت دیواری سست و گلی کز کرده بودم و دزدکی به کوچه کنار مسیل یخ بسته نگاه می کردم. ازآن روز زمان زیادی می گذرد، اما حالا متوجه شده ام این که می گویند گذشته فراموش می شود، چندان درست نیست. چون گذشته راه خود را با چنگ و دندان باز می کند…

■ بادبادک باز

• نوشته خالد حسینی
• ترجمه زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده
• انتشارات مروارید
http://5satr.ir/images/297.jpg
■ نان و شراب
دن بنه دتو، کشیش پیر، روی دیوار باغچه، در سایء درخت سروی نشسته است. سیاهی ردایش دنبالهء سایهء درخت است که به دیوار افتاده و آن را در خود محو کرده است. پشت سر او خواهرش پشت دستگاه نساجی خود که بین پرچینی از نهالهای شمشاد و بوته های انبوه «اکلیل کوهی» کار گذاشته اند به نساجی مشغول است. ماکوی دستگاه که از چپ به راست و از راست به چپ در جست و خیز است روی تارهای سرخ و سیاه حرکت می کند، و این حرکت با آهنگ پایی ماشین که تاارگشاها را بلند می کند و با حرکت شانه که پود را می کوبد موزون است. بعد از ظهر روزی از روزهای اواخر آوریل و هوا ملایم است. فکر نیز به دنبال حرکت ماکو از چپ به راست و از راست به چپ می جهد.
از سمت راست به شهر می روند و از سمت چپ بلافاصله به کوهستان بر می خورند.
در سمت راست خط آهن و شاهراه ملی است که بر مسیر راه قدیم ویاوالریا از میان چمنزارها و گندمزارها و کشتهای سیب زمینی و چغندر و لوبیا و ذرت به آوه تزانو می رود…

■ نان و شراب

#اینیاتسیو_سیلونه
• ترجمه محمد قاضی
• انتشارات زرین
@PanjSatr
بیرون آمد، روی ایوان ایستاد و دوباره مالک تنهائی خود شد: تپه‌های شنی، اقیانوس، هزاران پرندهء مرد در ماسه، یک زورق، یک تور ماهیگیری زنگ زده، و گاهی چند علامت تازه: استخوانبندی یک نهنگ به خشکی افتاده، جای پاها، یک رج قایق ماهیگیری در دوردست، آنجا که جزیره‌های «گوانو» در سفیدی با آسمان همچشمی می‌کردند.
قهوه‌خانه روی پایه‌های چوبی، میان ماسه‌زار، بنا شده بود. جاده از صدمتری می‌گذشت: صدای آن شینده نمی‌شد. پل متحرکی به شکل پلکان از قهوه‌خانه تا روی ساحل پائین می‌آمد. از وقتی که دو راهزن از زندان «لیما» گریخته و او را در خواب با ضربهء بطری بیهوش کرده بودند – و صبح آنها را مست لایعقل در گوشهء نوشگاه قهوه‌خانه افتاده دیده بود – شبها پل را بالا می‌کشید.
به نرده تکیه داد و سیگار اول را کشید و مشغول تماشای پرندگان شد که روی ماسه افتاده بودند: چندتائی از آنها هنوز بال و پر می‌زدند. کسی هرگز نتوانسته بود برای او توضیح بدهد که چرا پرندگان از جزیره‌های میان دریا بر می‌خاستند تا بیایند و روی این ساحل، در فاصله ده کیلومتری شمال لیما، جان بدهند: هرگز نمی‌شد که بالاتر یا پائین‌تر بروند، درست روی همین حاشیهء باریک شنی که طولش قیقا سه کیلومتر بود…



■ پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند

• رومن گاری
• ترجمه ابوالحسن نجفی
• انتشارات کتاب زمان




http://5satr.ir/images/438.jpg
■ سهم سگان شکاری

• امیل زولا
• ترجمهء محمدتقی غیاثی
• انتشارات نیلوفر

به هنگام بازگشت، در راه‌بندان کالسکه‌هایی که از کنار دریاچه برمی‌گشتند، کالسکهء درباز ناچار شد که با قدمهای انسانی حرکت کند. حتی لحظه‌ای ازدحام چنان بود که ناگزیر به توقف شد.
در آسمان ماه اکتبر که به رنگ خاکستری روشن بود و در کرانه‌های افق با رگه‌های نازک ابر خط‌خطی می‌شد، آفتاب غروب می‌کرد. واپسین پرتوی که از بلندیهای دوردست آبشار فرود می‌آمد در امتداد سنگفرش جاری می‌شد و رشتهء دراز کالسکه‌های برجای ایستاده را بااشعهء خرمایی رنگ‌پریده‌ای غرقه می‌ساخت. تلالو زرین و برق خیره‌کننده‌ای که از چخها برمی‌خاست گفتی به نقاشیهای دورهء زردکهربایی کالسکه که بدنیهء درشت آبی رنگش گوشه‌هایی از مناظر اطراف را منعکس می‌کرد چسبیده است. و بالاتر، سورچی و پادو، در میانهء روشنایی خرمایی‌رنگی که از پشت به آنها می‌تافت و باعث تلالو دکمه‌های مسین بارانی نیمه تا خورده‌شان می‌شد که از اطراف نشیمن فرود می‌آمد، با آن قبای آبی سرمه‌ای، شلوار خاکستری و جلیقهء راه‌راه زرد و مشکلی، به عنوان خدمهء خانوادهء متعینی که راه‌بندان کالسکه‌ها نمی‌تواند خشمگینشان سازد، شق و رق و متین و بردبار نشسته بودند…

http://5satr.ir/images/468.jpg
درررررییییییییننننگ!
ساعت شماطه‌دار در اتاق تاریک و خاموش به صدا درآمد. فنر تختخواب جیرجیر کرد. صدای تنگه‌حوصلهء زنی بلند شد:
-بیگر، خفه‌ش کن!
غرولند اعتراض‌آ»یزی با طنین فلزی شماطه در هم آمیخت. پاهای برهنه‌ای با صدایی خشک روی تخته‌های کف چوبی اتاق کشیده شد و صدای زنگ ناگهان بند آمد.
– چراغو روشن کن، بیگر.
صدای خواب‌آلودی زیر لب گفت: »خیله خُب.»
سیل نور اتاق را پُر کرد و پسرک سیاه‌پوستی را نمایان ساخت که در باریکهء میان دو تختخواب ایستاده بود و چشمانش را با پشت دست می‌مالید. صدای زن از تختی که در سمت راست پسر قرار داشت، بار دیگر بلند شد:
– بادی، یالاه بلند شو! امروز باید یه عالمه رخت بشورم. یالاه بجنبین، خونه رو خلوت کنین.
پسرک سیاه دیگری از رختخواب بیرون غلتید و بر سر پا ایستاد. زن هم با لباس خواب بلندش از جا برخاست و گفت: «روتونو بکنین اونور، میخوام لباس بپوشم.»
هر دو پسر چشم برگرداندند و به کنج اتاق زُل زدند. زن لباس خوابش را از تن درآورد و شلوار پوشید. بعد به سوی تختی که از آن برخاسته بود رو کرد و دستور داد:
»ورا، بلند شو!»
صدای دختر تازه بالغی از زیر پتو پرسید: «مگه ساعت چنده مادر؟»
گفتم بلند شو!
خیلی خُب، مادر.



■ خانه‌زاد

• ریچارد رایت
• ترجمه سعید باستانی
• نشر پرسش
http://5satr.ir/images/546.jpg