پنج سطر از هر کتاب
3 subscribers
19 photos
13 links
من 5 سطر از کتاب مینویسم، اگر جذبتون کرد، تهیه کنید و بخونید!
سایت ما:
www.5satr.ir
اینستاگرام:
http://instagram.com/5satr.ir
میتونید کتاب معرفی کنید
Download Telegram
خانم دالووی گفت خودش گل خواهد خرید.
چرا که لوسی کار خودش را از پیش بریده بود. درها را از لولا در می‌آوردند، کارگران رامپلمیر می‌آمدند. کلاریسا دالووی اندیشید که، و بعد از همه چیز، عجب صبحی-تر و تازه مثل آن که برکناره به دست بچه‌ها داده باشند.
چه تفریحی! چه کیفی! چرا که هروقت با اندک غژغژی، که هم انون نیز به گوشش می‌خورد، پنجره‌های سرتاسری را باز می‌کرد و در هوای باز به بورتن می‌زد، این گونه به نظرش می‌رسید. چه تر و تازه، چه آرام، هوای صبح زود، البته از این آرامتر بود، به گونهء روی هم افتادن دو مو، به گونهء بوسهء خیزاب، خنک و تیز و با وجود این (برای دختری هیجده‌ساله، که او آن وقت بود) سنگین، همراه با این احساس، همان گونه که کنار دریچهء گشوده ایستاده بود حس می‌کرد، چیزی ناخوش در شرف وقوع بود، در آن حال که به گلها نگاه می‌کرد و به درختها که دود میانشان می‌پیچید و بر می‌شد، و زاغچه‌ها خیز برمی‌داشتند و باز می‌نشستند، آن‌قدر می‌ایستاد و نگاه میکرد تا پیتر والش می‌گفت: میان سبزیها به خودت فرو رفته‌ای؟…



■ خانم دالووی

• ویرجینیا وولف
• ترجمهء پرویز داریوش
• انتشارات رواق


https://www.aparat.com/v/fP49c
رادلی چاکرز، پشت میزش ، ته کلاس …، ردیف آخر …، صندلی آخر نشست. هیچ کس در صندلی کِناری، یا جلویی او ننشسته بود. برادلی جزیره بود! اگر می شد…، می رفت و تو کمد کلاس جا خوش می کرد! در آن صورت، دیگر ناچار نبود صدای خانم ایبل را بشنود. گمان نمی کرد خانم ایبل ککش هم بگزد! شاید او هم، دلش می خواست برادلی جلو دیدش نباشد . بقیه ی کلاس هم، همین طور! برادلی در کل فکر می کرد اگر توی کمد می نشست، همه را خوشحال تر می کرد. اما افسوس که صندلی اش در کمد جا نمی گرفت!
خانم ایبل گفت: «بچه ها! دوست دارم همه تان با جِف فیش کین آشنا بشوید. جف، تازه از واشنگتن دی.سی آمده؛ از پایتخت کشورمان»
■ ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر

• لوییس سَکِر
• ترجمه پروین علی‌پور
• نشر افق

@PanjSatr
چین بیش از این که یک کشور باشد، یک راز است.
خانم مینگ با پشمان تیز، شینیون موج‌دار، پشتِ خشک و کشیده، نشسته روی چهارپایه‌اش، روزی به منِ اروپاییِ رهگذر گفت:
– ما به اقتضای طبیعت، برادر متولد می‌شویم و به اقتضای تربیتمان متمایز می‌شویم.
حق با او بود… با وجود این که به چین رفت و آمد داشتم ولی چین از من می‌گریخت. در هر یک از سفرهایم خاکش گسترده‌تر می‌شد، تاریخش ناپدید می‌شد، شاخص‌های خود را از دست می‌دادم، بدون این که شاخص‌های جدیدی به دست آورم، با وجود پیشرفت‌هایم در زبان محلی، به رغم مطالعاتم، هرچقدر که قراردادهای تجاری‌ام را با ساکنانش چندین برابر می‌کردم، به تدریج که پیش می‌رفتم، چین از من دور می‌شد. مثل افق.
خانم مینگ تاکید می‌کرد:
– به جای شکایت از تاریکی، بهتر است چراغی روشن کنیم.
چگونه؟ چه شخصیتی را باید برای کاویدن این خاک اسرارآمیز انتخاب کرد؟ چه طعمه‌ای را باید شکار کرد؟ در چین به همان اندازه که در دریای مدیترانه ماهی پیدا می‌شود، سوژه وجود دارد…

■ ده فرزند هرگز نداشته‌ی خانم مینگ

• اریک امانوئل اشمیت
• ترجمه فهیمه موسوی
• انتشارات افراز
@PanjSatr
شواهد بسیار وجود دارد که کوچه مدق از جمله تحفه‌های زمان‌های پیشین بوده و روزی همچون گوهری تابان بر تارک “قاهره” سرفراز می‌درخشیده است. از کدام “قاهره” می‌گویم؟… قاهره فاطمیان؟…ممالیک؟… سلاطین؟ خدا می‌داند و باستان‌شناسان، اما به هر حال اثری است، و اثری نفیس… و چرا که نباشد؟ با کف سنگفرشی که مستقیما به “صنادقیه” سرازیر می‌شود، با آن پیچ تاریخی و قهوه‌خانهء معروفش کرشه که دیوارهایش را مرور زمان به انهدام کشانده و متخلخل کرده اما هنوز نقش‌های زیبای عربیسک را بر خود محفوظ داشته است و رایحه‌ای قوی از طب سنتی که کوچه را همیشه عطرآگین می‌کرده است…!
و کوچه با این که به آن چه در جهان پیرامونش می‌گذرد پشت کرده و عزلت گزیده، اما در زیستن ویژهء خویش همچنان تازه باقی مانده است، زیستنی که در ژرفا، به ریشه‌های حیات متصل است و چه رازهایی که با چنین ارتباطی، از این دنیای پیچیده در سینه محفوظ نگاه داشته است!…

■ کوچه مدق

• نجیب محفوظ
• ترجمه محمدرضا مرعشی‌پور
• انتشارات فرهنگ و اندیشه

@panjsatr
امروز اولین بار بود که فِهمِل با او تندی کرد، دقیق‌تر بگوییم: کار تقریبا به خشونت کشید. حدود ساعت یازده و نیم بود که تلفن کرد و همان لحن صدایش برای حکایت از چیزی ناخوشایند کافی بود. این ارتعاشات برای او نامانوس بود، و درست به این دلیل که کلمات درست ادا می‌شد، لحظن صدا او را به وحشت انداخت: تمام آن نزادکت و آدابدانی در این صدا تا حد فرمول تنزل یافته بود، درست مثل این که فهمل به جای آب به او H2O بعادف کرده باشد.
فهمل گفت: «لطفا از توی کشوی میزتان کارت کوچک قرمزی را که چهار سال پیش به شما داده بودم بردارید.» خانم منشی با دست راست کشوی میز تحریر را باز کرد یک شکلات تخته‌ای، لته‌ی کهنه و مایع مخصوص جلادادن فلز را کنار زد و کارت قرمزرنگ را بیرون کشید. «لطفا چیزی را که روی کارت نوشته شده برای من بخوانید.» و او با صدایی لرزان شروع کرد به خواندن: «در تمام اوقات من برای مادرم، پدرم، دخترم، پسرم و آقای شِرِلا در دسترس هستم، نه برای احدی دیگر.»
«لطفا قسمت اخیر را تکرار کنید» و او تکرار کرد: «نه برای احدی دیگر.»…

■ بیلیارد در ساعت نه و نیم

• هاینریش بل
• ترجمه کیکاووس جهانداری
• نشر ماهی

@PanjSatr
از پشت پرده بوته‌هایی که چشمه را در بر گرفته بود، پاپای آب نوشیدن مرد را نظاره می‌کرد. کوره راه باریکی از جاده به چشمه می‌رسید. پاپای دیده بودش که -بلندبالا و تکیده و سربرهنه، با شلوار خاکستری مندرس و نیم تنهء راه راهی روی بازویش – از کوره راه بیرون آمده و کنار چشمه زانو زده است.
چشمه پای درخت راشی از زمین می‌جوشید و روی بستری از ماسهء چین خورده و رقصان جاری بود. گرادگردش را انبوه نی و خار و سرو و صمغ پوشانده بود که از خلالش شعاع آفتاب بی فرجام می‌ماند. در گوشه‌ای پنهان و مرموز و با این همه نزدیک، پرنده‌ای سه نت خواند و خاموش شد.
پای چشمه مرد که آب می‌نوشید، سر خم کرده بود و بازتاب شکسته و چندپاره‌اش را تماشا می‌کرد. وقتی سر راست کرد، گرچه هیچ صدایی نشنیده بود، اما لابلای شان بازتاب درهم پیچیدهء کلاه حصیری پاپای را دید…

■ حریم

• ویلیام فاکنر
• ترجمه فرهاد غبرایی
• انتشارات نیلوفر

@PanjSatr
ساعت هشت صبح بود، افسرها، کارمندان و مسافران معمولا به دنبال شبی داغ و خفقان‌آور، تنی به آب می‌زدند و سپس راهیِ کلاه‌فرنگی می‌شدند تا چای یا قهوه بنوشند. ایوان آندره‌ئیچ لائِفسکی، جوانی بیست و هشت ساله، لاغراندام و بلوند، دمپایی به پا و کلاه کارمندان وزارت دارایی به سر، هنگامی که پایین آمد تا به کنار ساحل برود، با آشنایان زیادی برخورد کرد و در این میان دوستش، ساموئیلنکو، دکتر ارتش، را دید. ساموئیلنکو با آن سر کاملا تراشیده، گردن کوتاه، چهرهء سرخ، دماغ بزرگ، ابروان سیاهِ پشمالو، و ریش خاکستری و نیز با ان تن و اندام فربه و گوشتالو و صدای بم و دورگهء افسران ستاد، توی ذوق می‌زد و در نظر هر تازه‌وارد آدمی قلدر و افسری جاه‌طلب به حساب می‌آمد، اما دو سه روزی که از برخورد اول می‌گذشت، چهره‌اش رفته‌رفته مهربان، خوشایندو حتی زیبا به نظر می‌رسید. او با وجود اندام ناساز و رفتار خشن، آدمی ملایم، بسیار صمیمی، خوش‌اخلاق و آماده کمک به دیگران بود…

■ دوئل

• آنتون چخوف
• ترجمه احمد گلشیری
• انتشارات نگاه

@PanjSatr
اولین باری که با فراچسکو مینلّی اشنا شدم در شهر رم بود، بیستم اکتبر هزار و نهصد و چهل و یک. من در آن زمان داشتم پایان‌نامهء لیسانسم را می‌نوشتم و پدرم یک سالی بود که در اثر آب مروارید داشت کور می‌شد. در یکی از ساختمان‌های نوساز محلهء فلامینیو در کنار رودخانه زندگی می‌کردیم، اندکی پس از مرگ مادرم در آن‌جا ساکن شده بودیم. من تنها فرزند آن‌ها بودم، گرچه قبل از تولد من برادری نیز به دنیا آمده بود، تا نشان دهد که بچهء نابغه‌ای است ولی در سه سالگی غرق شده، از جهان رفته بود. خانه پر از عکس‌های او بود. عکس‌های نیمه‌لخت او، شانه‌اش از زیر یک پیراهن بزرگ بیرون زده بود. در بعضی از عکس‌ها دمر روی یک پوست خرس افتاده بود. مادرم از بین همه آن عکس‌ها، یک عکس کوچک را از همه بیشتر دوست داشت، او ایستاده و دستش را به سمت کلیدهای پیانو دراز کرده بود. مادرم معتقد بود که اگر او زنده می‌ماند، مانند موتزارت، آهنگساز معروفی می‌شد...
■ از طرف او

• آلبا د سس‌پدس
• ترجمه بهمن فرزانه
• انتشارات آگاه

@PanjSatr
در یک روز یکشنبهء ماه نوامبر ۱۸۹- به خانه ما آمد.
هنوز می‌گویم «خانه ما» هرچند که دیگر مال ما نیست، نزدیک به پانزده سال است که ترکش کرده‌ایم و بدون شک هرگز آنجا بر نمی‌گردیم. در ساختمان مدرسهء سنت آگات می‌نشستیم. پدرم آنجا هم دورهء «متوسطه» را اداره می‌کرد و هم دورهء «عالی» را که دانش‌آموزان آن را برای گرفتن گواهی آموزگاری پشت سر می‌گذاشتند. من هم به پیروی از دیگر شاگردان پدرم را آقای سورل می‌خواندم. مادرم ابتدایی را درست می‌داد.
مدرسه ساختمان پنج دریِ دراز سرخ رنگی در حاشیه روستا بود که تاک‌هایی وحشی در برش می‌گرفت. جلویش حیاط پهناوری با یک رختشویخانه و طاقی سرپناه بود که در بزرگش رو به دهکده باز می‌شد. از طرف شمال نردهء کوتاهی ساختمان را از جاده جدا می‌کرد که تا ایستگاه راه آهن سه کیلومتر فاصله داشت. در طرف جنوب و در پشت ساختمان کشتزارها و باغچه‌ها و جالیزهایی بود که تا کناره روستا می‌رفت. ..

■ مون بزرگ

• آلن فورنیه
• ترجمه مهدی سحابی
• نشر مرکز

@PanjSatr
جشن در کوی مگارا، کنار شهر کارتاژ، در باغستانهای هامیلکار به پا بود.
سربازانی که در سیسیل به فرمان هامیلکار بودند، برگزاری سالروز نبر اریکس را سوری بزرگ می‌آراستند و، از آنجا که خانه خدا غایب بود و شمارهء ایشان زیاد، به کام دل می‌خوردند و می‌نوشیدند.
فرماندهان، نیم‌موزه‌های برنزی به پا، در خیابان وسط باغ، درون خیمه‌ای ارغوانی با شرابهء زرین، که از دیوار آخورگاهها تا نخستین ایوان کاخ کشیده می‌شد جای گرفته بودند، جماعت سربازان به زیر درختان پراکنده بودند، در آنجا که بناهای هموار یام، چرخشتها، سردابها، انبارها، نانواخانه‌ها و زرادخانه‌هایی چند، با حیاطی برای پیلان، زاغه‌هایی برای ددان و زندانی برای بردگان بازشناخته می‌شد.
انجیربنان آشپزخانه‌ها را به بر می‌گرفتند، جنگلی از درختان افراغ، تا به چای خرمنهایی از سبزه دامن می‌گسترد و در آنجا تاربنان میان انبوع بوته‌های سفید پنبه می‌درخشیدند…

■ سالامبو

• گوستاو فلوبر
• ترجمه احمد سمیعی “گیلانی”
• انتشارات خوارزمی

@PanjSatr
همه چیز با یک رویا شروع شد.
کوه‌های بلند… عمارتی که بر تخته سنگ‌ها بنا شده بود، عمارتی سرخ، سرخ کم‌رنگ، به سرخی خورشید در حال غروب، پایین‌تر، لاشه سگ‌هایی که در میان ابری از انبوه مگس‌ها داشتند می‌پوسیدند… باد مرا خم می‌کرد. در خواب روی دو پایم ایستاده بودم، اما حس می‌کردم بلندترم، بلندتر از خودم، برفراز بدنی نسبتا باریک و خشک، به ظرافت و خشکی بال پروانه. هم تن من بود و هم مال من نبود. در خونم نفرتی بی‌پایان جریان داشت که مرا وادار می‌کرد در کوره راه‌ها در پی مردی باشم که می‌خواستم با چوبدستی‌ام او را بکشم، نفرتی چنان نیرومند که همانند شیری سیاه و جوشان سرانجام سرریز دش و مرا از خواب پراند.
خود را بازیافتم، درون رختخوابم بودم با همان ملافه‌های همیشگی در اتاق محلهء مون‌مارتر، زیر آسمان پاریس…

■ میلاروپا

• اریک امانوئل اشمیت
• ترجمه مرتضی ثاقب‌فر
• انتشارات عطایی


@PanjSatr
او – و باید با اطمینان تصریح کنیم که اشارهء ما به یک مرد است، گو اینکه لباس پوشیدنش به شیوه مرسوم روزگار ممکن بود ما را هم در تشخیص جنستیش به اشتباه اندازد- در کنار جمجمه یک زنگی که از لاپهء شیروانی آویزان بود و به آرامی تاب می‌خورد، ایستاده بود و حرکاتی حاکی از مثله کردن اعضای صورت انسانی را نمایش می‌داد. رنگ جمجمهء آویخته از لاپهء اتاق اتاق زیرشیروانی به مثابه رنگ توپ فوتبالی کهنه بود و خود جمجمه – اگر می‌شد گونه‌های گود افتاده و آن دوتا تار موی زبر همچون الیاف نارگیلش را نادیده گرفت- چندان تفاوتی با یک توپ فوتبال نداشت. جمجمه یادگار سری بود که پدر «ارلاندو» یا شاید پدربزرگ «ارلاندو» از گردن یک افریقایی بدوی قوی هیکل جدا کرده بود که در صحراهای وحشی و بی آب و علف آفریقا شب هنگام در روشنایی ماه غافلگیر شده به دام افتاده بود، و اکنون آویزان از سقف به آرامی در هوا تاب می‌خورد، ابدی‌گونه در نسیمی به هرسو نوسان می‌کرد که هیچ‌گاه از وزش در اتاقهای زیرشیروانی خانه بزرگ اربابی که روزی صاحب جمجمه را به قتل رسانده بود باز نمی‌ایستاد…

ارلاندو

• ویرجینیا وولف
• ترجمه محمد نادری
• انتشارات امیرکبیر
@Panjsatr
لیتوما همین که زن سرخپوست را بر درگاه کلبه دید حدس زد چه می‌خواهد بگوید. زن به راستی همان چیزها را می‌گفت اما به زبان کچوا مِن و مِن می‌کرد و در همان حال کف در دو گوشه دهان بی‌دندانش جمع شده بود.
«توماسیتو این زنکه چه می‌گوید؟»
«من که سر در نمی‌آرم، گروهبان»
مامور گارد شهری به زبان کچوا و با حرکات سر و دست به زن حالی کرد که آهسته‌تر حرف بزند. زن همان صداهای نامفهوم را تکرار کرد که در گوش لیتوما طنین موسیقی بدوی را داشت. یکباره حوصله‌اش سر رفت.
«دارد چه می‌گوید؟»
معاونش زیر لب گفت «این طور که پیداست شوهرش گم شده. چهار روز پیش.»
لیتوما لندلندکنان گفت: «به عبارت دیگر گمشده‌ها می‌شوند سه نفر.»
و احساس کرد عرق بر صورتش می‌دود. «حرامزاده‌ها.»
«حالا باید چه کار کنیم، گروهبان؟»
«حرف‌هاش را ثبت کن.» لرزه‌ای بر مهره‌های پشت لیتوما دوید.
«وادارش کن هرچه می‌داند بگوئید.»

■ مرگ در آند

• ماریو بارگاس یوسا
• ترجمه عبدالله کوثری
• انتشارات آگاه

@PanjSatr
«شیخ یحیی کندری»، رحمه‌الله علیه، صاحب تاریخ منصوری، مشهور به رساله‌ی مصادیق‌الآثار، شبی در رویایی صادق بر ما ظاهر گشت و آیه‌ی شریفه‌ی «ثُمَّ بَعَثناکُم مِنْ بَعدِ مَوْتکُم لَعلَّکُم تَشکُرون» تلاوت نمود و گفت: همچنان که خداوند در این آیه وعده فرموده، اینک ما به هیات همچون شمایی به جهان خاکی بازگشته‌ایم تا در محشر صغرایی که به وقت قرائت حادث می‌شود، مصادیق‌الآثار هم بدین هنگام کتابت کنی تا وقایع این دور هم ثبت گردیده و تقدیر گمشده‌ات را به عین رویت نموده و هم کتابت نمایی. چنان که فعل تَشکُرونْ از جانب اشرف مخلوق جز با ضبط کلام صورت نمی‌یابد. چنان که او با کتاب بود که خاتم المرسلین فرمان اِقرا گفت و هم عبارت کتاب ما جز به اراده‌ی او نیست و نخواهد بود و ما که اینک از نظر اهل باطن، دیگر «احمد بشیری» نیستیم که شیخ یحیی کندری‌ایم، بدین دور حیات یافته و همان روایت قدیم را که روزگاری می‌آوردیم، همچنان بدین وقت کتابت می‌نماییم، روایت واقعه‌ی شاه مغور، «منصور مظفری» و ذریاتش را که بدین دور تجسد یافته‌اند…



■ اسفار کاتبان

• ابوتراب خسروی
• نشر قصه / نشر آگه
www.5satr.ir
@PanjSatr
جمعیت ایستاده است و به اقتضای وضع، به ابتکار، مرده باد زنده باد سر می‌دهد. «رفیق حزبی» در صف اول ایستاده است. حالا هم، به تعبیری، مقام رهبری را حفظ کرده است. حالا که از آن سر نشده است از این سر. همان اخم آشنا را بر پیشانی دارد، با همان چهره پهن و دو شیاری که از دو انتهای استخوان‌های گونه به انتهای دو لب می‌رسند و دو گونه را به دو بخش متساوی قسمت می‌کنند، با چشمان کهرباییِ مه گرفته و موی نرمی که رنگش به زردی می‌زند، و شانه‌های بالنسبه فروافتاده، که بیشتر نتیجه تامیل و سرخم کردن و در خود فرورفتن و در احوال ملّت غور کردن است.

حالا دیگر زمانی شده است که هرکس در موضع خود، خود را از جمعی که دیروز به عضویت آن افتخار می‌کرد کنار می‌کشد. حالا دیگر رودربایستیها کنار گذاشته شده است، و رفقا یکدیگر را انتخاب کرده‌اند...

■ گورستان غریبان

• ابراهیم یونسی
• انتشارات نگاه
www.5satr.ir
@PanjSatr
اوایل اردیبهشت سال ۱۳۵۵، آبادان. سحر هوا هنوز گرگ و میش بود که صدای مرغهای دریایی از خواب بیدارم کرد. سرم کمی درد می‌کرد، اما ساق پا و قوزک پای چپم که هنوز توی گچ بود، درد نداشت، فقط بد جوری بی حس و کرخ بود. (دو سه جمعه پیش باید شاهکار بزنم و در باشگاه قایقرانی لب اسکله ساق پای خودم را بین دوتا قایق قلم کنم.) تنها بو دم، پنجره از شب باز مانده بود، و من صدای شاخه‌های بوته گل کاغذی را هم پشت دیوار پنجره می‌شنیدم که به توری می‌خورد. باد سحری بوی مه‌شط را به درون اتاق خواب فسقلی می‌دمید- همچنین بوی گاز و دود و سولفور پالایشگاه نفت و کارخانه‌های پتروشیمی را.

هرطور بود بلند شدم پنجره را ببندم. سحرگاه اردیبهشتی خاکستری رنگ آبادان روی باغ ۲۶۷ نشسته بود. باغ ساکت بود. جاده خرمشهر ساکت بود. آسمان ساکت و دنیا آرام و بی‌خیال، میان نسیم… نخلهای بلند، درختهای عرعر، بوته‌های بزرگ گل خر زهره، همه خواب‌آلود و خاک گرفته، منتظر بارانی بودند که حالا باید برایش پنج ماه صبر می‌کردند…

■ درد سیاوش

#اسماعیل_فصیح
• انتشارات صفی‌علیشاه

www.5satr.ir
@PanjSatr
قهرمان اصلی، در این قسمت اول، یک زن آلمانی ۴۸ ساله است. قد او یک متر و هفتاد و یک سانتیمتر و وزن او در حدود شصت و هشت کیلو و هشتصد گرم است، یعنی، با اختلاف سیصد یا چهارصد گرم، وزن ایده‌آل برای چنین قدی. رنگ چشمانش چیزی است بین آبی تند و سیاه، انبوه موهای براق و بلوندش، که کمی به خاکستری می‌زند و او آنها را به روی شانه‌هایش افشان می‌کند، به سرش حالتی می‌دهد که گویی کلاهی طلایی بر تارکش گذاشته باشند. این زن لنی فایفر نام دارد. نام خانوادگی پدری‌اش گرویتن است، و سی و دو سال تمام، البته با چند تا قطع و وصل، به امر عجیب و غریبی اشتغال داشت که در عرف متداول و مرسوم به آن «کار» می‌گویند: در ابتدا، پنج سال به صورت کارمند غیرمتخصص در موسسه پدرش و بعد، بیست و هفت سال تمام، به عنوان کارگر غیرمتخصص در امر گل‌آرایی، نزد سایرین...

■ سیمای زنی در میان جمع
• هاینریش بل
• ترجمه مرتضی کلانتریان
• نشر آگاه
www.5satr.ir
@PanjSatr
جمعیت ایستاده است و به اقتضای وضع، به ابتکار، مرده باد زنده باد سر می‌دهد. «رفیق حزبی» در صف اول ایستاده است. حالا هم، به تعبیری، مقام رهبری را حفظ کرده است. حالا که از آن سر نشده است از این سر. همان اخم آشنا را بر پیشانی دارد، با همان چهره پهن و دو شیاری که از دو انتهای استخوان‌های گونه به انتهای دو لب می‌رسند و دو گونه را به دو بخش متساوی قسمت می‌کنند، با چشمان کهرباییِ مه گرفته و موی نرمی که رنگش به زردی می‌زند، و شانه‌های بالنسبه فروافتاده، که بیشتر نتیجه تامیل و سرخم کردن و در خود فرورفتن و در احوال ملّت غور کردن است.

حالا دیگر زمانی شده است که هرکس در موضع خود، خود را از جمعی که دیروز به عضویت آن افتخار می‌کرد کنار می‌کشد. حالا دیگر رودربایستی‌ها کنار گذاشته شده است، و رفقا یکدیگر را انتخاب کرده‌اند...
■ گورستان غریبان

#ابراهیم_یونسی
• انتشارات نگاه
www.5satr.ir
@PanjSatr
هرگز از یاد نخواهم برد روزی را که برای نخستین بار در گردهم‌آیی بزرگ علمی و فنی فرانسه سخن از سفر بر فراز قاره سیاه گفتم، قاره‌ای ناشناخته و فروپیچیده شده در هاله‌ای از ابهام. در آن روز من برای حاضران در گردهم‌آیی از دیدنی‌ها و شگفتی‌های نهفته در ژرفای جنگل‌های قاره سیاه، سخن گفتم. و نیز در همان روز بر ضرورت هوایی بودن این سفر تاکید بسیار نمودم و گفتم:
– من تصمیم دارم با بالنی که خود در کار ساخت آن هستم، اقدام به چنین سفری کنم.
در آن روز که یکی از روزهای سرد سال ۱۸۰۰ بود کم‌تر کسی از آن جمع به سخنان من توجه کرد و آن را جدی و در خور تامل انگاشت. اما دیری نپایید و آن‌گاه که در پی یک سفر پنج‌روزه با بالن و به هنگام بازگشت، گزارش دقیق علمی و مستند خود را به انجمن جغرافیادانان ارائه نمودم، آن‌گاه بود که درستی گفته‌های من آشکار گردید ….

■ سرزمین یخبندان

#ژول_ورن
• ترجمه: معصومه دریان
• انتشارت کوشش
www.5satr.ir
@PanjSatr
می‌خوای بری؟
کدخدا ایستاد. پاپاخ هم ایستاد. هردو کله را نگاه کردند.
کدخدا گفت: «حال ننه رمضان خرابه می‌برمش شهر»
پنجرهء دیگری باز شد. کلهء مرد دیگری آمد بیرون و گفت:
«عصر که حالش خوب بود، نبود؟»
کدخدا گفت: «عصر خوب بود. اما حالا دیگه نیست. حالا دیگه حالش خوب نیست. راسی اگه پیرزن بمیره. چه کار بکنم؟ ها؟ اسلام، چه کار بکنم. پسره را چه کار بکنم؟»
اسلام گفت: «حالا در چه حاله؟»
کدخدا گفت: «برگشته، رو به قبله خوابیده.»
مرد اول خم شد و به اسلام گفت: می‌خواد ببردش شهر.» بعد رو کرد به کدخدا و ادامه داد: «بهتر نیس تا صبح صبر کنی؟»
کدخدا گفت: «می‌ترسم به صبح نرسه. من بیشتر تو فکر رمضان هستم. پیرزن دیگه تموم شده. می‌ترسم بچه از عصه بلایی سرخودش بیاره. چه کارش بکنم؟ ها؟ نشسته کنار ننه‌ش هی زار می‌زنه، زار می‌زنه و گریه می‌کنه.»
اسلام پرسید: «چه جوری می‌بریش شهر؟»
کدخدا گفت: «با گاری تو می‌برمش لب جاده و ماشین پیدا می‌کنم»…

■ عزاداران بیل

#غلامحسین_ساعدی
• انتشارات نگاه
www.5satr.ir
@PanjSatr