bimeh24 | بیمه24
4.33K subscribers
10.5K photos
1.14K videos
123 files
7.61K links
پایگاه تحلیلی و خبری بیمه 24
واتساپ
https://whatsapp.com/channel/0029VaL54814NViqN4wKvR0r
تلگرام
T.me/bimeh24

شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv

#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1
Download Telegram
#داستان_شب

‏تنها پرنده‌ای که جرات می‌کند عقاب را نوک بزند، دورنگوی سیاه است.
به پشت عقاب می‌نشیند و گردنش را گاز می‌گیرد؛
با این حال، عقاب هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد و با دورنگو نمی‌جنگد.
او وقت و انرژی خود را تلف نمی‌کند.
فقط بالهای خود را باز می‌کند و شروع به پرواز بالاتر در آسمان ‏می‌کند.
هرچه پرواز بالاتر باشد نفس کشیدن برای دورنگو سخت‌تر است و سرانجام به دلیل کمبود اکسیژن دورنگو سقوط می‌کند...


نیازی نیست که به همه نبردها واکنش نشان دهید.
لازم نیست که به همه استدلال‌ها یا منتقدان پاسخ داده شود.
شما فقط استاندارد را بالا می‌برید و همه مخالفان از بین می‌روند.
گاهی لازمه ارتفاع بگیریم تا مسائل برامون کوچک شوند.

💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠

تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
#داستان_شب 🌙

معلم بچه ها را به لب چشمه ای برد به تک تک آنها یک لیوان آب و مشتی نمک داد و خواست نمک را داخل لیوان هایشان بریزند و بعد آب لیوان را بنوشند. بچه ها با هورت کشیدن اولین جرعه آب هر کدام عکس العملی نشان دادند و در انتها هم همگی به این نتیجه رسیدند که آب داخل لیوان به دلیل شوری قابل نوشیدن نیست.
معلم از بچه ها خواست تا یک مشت نمک در آب چشمه بریزند و بعد از آب آن بنوشند. بچه ها کاری را که معلم گفته بود انجام دادند و با احتیاط بیشتری آب را چشیده و دیدند به راحتی قابل آشامیدن است.
معلم که قصد داشت نکته آموزنده ای را به دانش آموزانش تفهیم کند رو به آنها کرد و گفت : - بچه ها ! نمک مثل مشکلات و دغدغه های زندگی است زمانی که ظرفیت تحمل و بردباری شما پایین و کم و مثل آب لیوان محدود باشد پایین بودن ظرفیت موجب غلبه مشکلات بر شما می شود اما اگر آستانه ظرفیت و تحمل خود را مثل چشمه بزرگ و زلال کنید، مشکلات زندگی هرگز نمی‌تواند بر شما غلبه کند.

💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠

تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
#داستان_شب

در سال 1977 یک مرد 63 ساله، عقب یک ماشین بیوک را از روی زمین بلند كرد تا دست نوه اش را از زیر آن بیرون آورد...


💫قبل از آن هیچ چیزی سنگین تر از كیسه 20 كیلویی بلند نكرده بود!

او بعدها كمی دچار افسردگی شد...

میدانید چرا؟

💫چون در 63 سالگی فهمیده بود چقدر توانایی داشته كه باورش نداشته و عمرش را با حداقل ها گذرانده!

منتظر نشوید تا 63 ساله شوید...


💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠

تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
#داستان_شب

ﺳﺮﻫﻨﮓ ﺳﺎﻧﺪﺭﺱ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
 ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻩ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﯾﮏ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﻣﯿﺨﺮﯼ؟!
ﺍﻭ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﮔﻔﺖ: ﺣﺘﻤﺎً ﻋﺰﯾﺰﻡ!

ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻣﺎﻫﯽ 500 ﺩﻻﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﮕﯽ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ!
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ.

ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﺘﺎﺏ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﻗﺎﺑﻠﯿﺖ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ.

ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﮔﻔﺖ: ﺩﺍﺭﻡ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻠﺪﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ.
ﭘﺴﺮﮎ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﻣﺮﻍ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ! ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﻮﺩﺭﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﻍ ﻫﺎ ﻣﯿﺰﺩ ﻣﺰﻩ ﻣﺮﻍ ﻫﺎ ﺷﮕﻔﺖ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﻣﯽ ﺷﺪ.

ﺍﻭ ﺭﺍﻫﺶ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.ﭘﻮﺩﺭﻣﺮﻍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﻭﺵ ﻧﺰﺩ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﺁﻧﺠﺎ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ، ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻧﻪ، ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻧﻪ، ﺍﻭ ﺑﻪ 623 ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺸﺼﺪ ﻭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻣﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﭘﻮﺩﺭﻣﺮﻍ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ.
اﻣﺮﻭﺯ KFC ﺩﺭ 124 ﮐﺸﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮔﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻋﮑﺲ ﺳﺮﻫﻨﮓ ﺳﺎﻧﺪﺭﺱ ﻭ ﭘﻮﺩﺭﻣﺮﻍ ﮐﻨﺘﺎﮐﯽ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻧﺶ ﺑﺰﻧﺪ، ﺑﺎﯾﺪ 50 ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کند.

🆔 T.me/bimeh24
#داستان_شب

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﮐﻔﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪ، ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﻣﻮ ﻣﯽ‌ﺯﺩ
ﺧﺮﯾﺪﻣﺶ !!
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ،ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻪ...!
ﻣﺪﺗﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ .
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿ‌‌ﮕﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﺴﯿﺮﺍﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﯽﭘﻮﺷﻤﺶ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﺍﺫﯾﺘﻢ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺎﻫﺎﻣﻮ ﺯﺧﻢ ﻣﯽﮐﺮﺩ
ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ...
ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ،
ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ !
ﺍﻣﯿﺪ ﻣﻦ ﻭﺍﺳﻪ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺑﯽﻣﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺳﺎﯾﺰ ﭘﺎﯼ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ
ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻤﺶ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﻦ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ !
ﺧﻼﺻﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﯿﭽﯽ ﻭﺍﺳﻢ ﻧﻤﻮﻧﺪ
ﺟﺰ ﺯﺧﻢ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ...
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺁﺩم‌ها ﻫﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﯿﻦ‌ﻃﻮﺭﻧﺪ !
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﺸﻮﻥ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺳﺎﯾﺰ قلبتون ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﻥ
ﺣﺎﻻ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩوستشون ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎشی
ﺁﺧﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﺯﺧﻤﺎﺷﻮﻥ ﺑﺠﺎ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ....

💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠

تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
#داستان_شب

دختربچه ای که هر روز در پارک بازی میکرد، یک صبح هنگام بازی به یک مرد اندوهگین که روی نیمکت نشسته بود، لبخند زد. مرد اندوهگین بخاطر لبخند بی دلیل آن دخترک غریبه احساس بهتری پیدا کرد. وقتی که در این حس خوب به سر می برد، به یاد آورد که بخاطر کار خوبی که دوستش در حق او انجام داده بود، از او تشکر نکرده است.
این را به او بدهکارم، بلافاصله برای او پیامی فرستاد و از او صمیمانه تشکر کرد و نوشت که این محبت او را هرگز از خاطر نخواهد برد،. دوستش درست پیام را زمانی خواند که در رستورانی در حال خوردن غذا بود. او از آن پیام قدردانی بسیار متأثر شد. این پیام به قدری حالش را خوب کرده بود که موقع خروج از رستوران انعام بسیار خوبی به دختر جوان پیشخدمت داد.

این دختر جوان اولین باری بود که چنین انعامی می گرفت. بسیار متعجب بود و به همان میزان احساس شادی میکرد. شب که به خانه باز می‌گشت، مقداری از انعامش را در کلاه فقیری که بر سر کوچه نشسته بود، انداخت. مرد فقیر با دیدن پول بسیار خوشحال شد. او دو روز بود که هیچ چیزی نخورده بود. حال می توانست شکم خود را سیر بکند. بعد از اینکه چیزی خورد، به اتاق زیر شیروانی خود در یک آپارتمان رفت. بسیار سر حال بود، تا حدی که با دیدن توله سگی که از سرما به خود می‌لرزید، او را در آغوش گرفت و گرمش کرد.
آن سگ چون که در سرمای شب توانسته بود در آغوشی گرم باشد، احساس آسودگی می کرد. دیگر نمی‌لرزید و در خانهٔ آن مرد فقیر به این طرف و آن طرف می‌دوید. نیمه شب دود ساختمان را فرا گرفت.

شاید هم ساختمان داشت آتش می‌گرفت.
سگ که بوی دود را حس کرده بود، به قدری بلند بلند پارس کرد که توانست مرد فقیر را بیدار کند، مادران و پدران فرزندانشان را در آغوش گرفته و بیرون دویدند، اهالی ساختمان بی آنکه آسیب ببینند، توانستند از آتش سوزی جان سالم به در ببرند.
تمام این اتفاقات به دلیل تبسم رخ داده بود که شاید از نظر مالی پنج ریال هم ارزش نداشت، همهٔ این‌ها نتیجه یک لبخند بود.

📖 موعد مقرر
هاکان منگوچ

🌙

💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠

تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
#داستان_شب

یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد.
او پرسید چه کسی این بیست دلار را می‌خواهد؟

دست‌ها بالا رفت. او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می‌دهم
اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.
او اسکناس‌ها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می‌خواهد؟
باز هم دست‌ها بالا بودند. او جواب داد: خب اگر این کار را کنم چه؟
او پول‌ها را روی زمین انداخت و با کفش‌هایش آنها را لگد کرد
بعد آنها را برداشت و گفت:
مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می‌خواهد؟
بازهم دستها بالا بودند

دوستان؛ همه‌ی شما درس بسیار ارزشمندی را یاد گرفتید.
هیچ اهمیتی ندارد که من با پول‌ها چه کردم شما هنوز هم آن را می‌خواستید
چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می‌ارزید.
اوقات زیادی ما در زندگی رها می‌شویم، مچاله می‌شویم
و با تصمیم‌هایی که می‌گیریم و  حوادثی که به سراغ ما می‌آیند آلوده می‌شویم.
ما فکر می‌کنیم که بی ارزش هستیم.
اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.
شما هرگز ارزش خود را از دست نمی‌دهید.
شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید.

ارزش ما در این جمله است ما که هستیم؟

🔸هیچ‌وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید...

🌙

💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠

تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
  #داستان_شب

یک پژوهشگر انسان شناس، در آفریقا، به تعدادی از بچه های بومی یک بازی را پیشنهاد کرد
او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد
آن میوه های خوشمزه را برنده می شود.
هنگامی که فرمان دویدن داده شد، آن بچه ها دستان هم را گرفتند و بایکدیگر دویده و در کنار درخت،
خوشحال به دور آن سبد میوه نشستند...
وقتی پژوهشگر علت این رفتار آن ها را پرسید و گفت درحالی که یک نفر از شما می توانست به تنهایی همه میوه ها را برنده شود،
چرا از هم جلو نزدید؟

آنها گفتند: "اوبونتو"
اوبونتو در فرهنگ ژوسا به اين معناست:
"من هستم چون ما هستيم."

🌙


💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠

تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
#داستان_شب

پسربچه‌ای پرندهٔ زيبایی داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش می‌گذاشت و می‌خوابيد.
اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگیِ او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابی كار می‌كشيدند.
هر وقت پسرك از كار خسته می‌شد و نميخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد می‌كردند كه الان پرنده‌اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس می‌گفت: نه، كاری به پرنده‌ام نداشته باشيد... هر كاری بگویید انجام می‌دهم.

تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود و از چشمه آب بياورد.
او با سختی و كسالت گفت: خسته‌ام و خوابم می‌آید
برادرش گفت: الان پرنده‌ات را از قفس آزاد می‌كنم كه پسرك آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم... رفت.
حالا برو بگذار راحت بخوابم.
كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم.

👈اين حكايت خیلی از ما است.
تنها فرق ما، در نوع پرنده‌ای است كه به آن دلبسته‌ايم.

پرندهٔ بسيارى پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پاره‌ای زيبايی و جمالشان، عده‌ای مدرك و عنوان آكادميك و...‌
خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بسته‌اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند.

🔸پرنده‌ات را آزاد کن🔸

🌙

💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠

تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
#داستان_شب

یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته،
یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!
خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.
یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد!

دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.
همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!

طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار‌ اتوبان. یارو پیاده میشه میره جلوی موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟!
موتوریه با رنگ پریده نفس زنان میگه :
داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت

نتیجه اخلاقی:
اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند
ببینید کش شلوارشان به کی گیر کرده ...

🌙

💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠

تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
#داستان_شب

حکیم بزرگ ژاپنی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود ...
مردی به او نزدیک شد و گفت: مرا به شاگردی بپذیر.
حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن!
مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد.
حکیم گفت: برو یک سال بعد بیا.
یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت: کوتاهش کن!
مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند.
حکیم نپذیرفت و گفت: برو یک سال بعد بیا.
سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند. مرد این بار گفت: نمی دانم و از حکیم خواهش کرد تا پاسخ را بگوید.
حکیم خط بلندی کنار آن خط کشید و گفت حالا کوتاه شد.
این حکایت، یکی از رموز فرهنگ ژاپنی ها را در مسیر پیشرفت نشان می دهد.
نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست. با رشد و پیشرفت تو، دیگران خود به خود شکست می خورند.
به دیگران کاری نداشته باش؛ کار خودت را درست انجام بده.
با کوتاه  کردن دیگران ما بلند نمی شویم و برعکس، بازتاب رفتار ما باعث کوتاهی‌مان می‌شود....

🌙

💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠

تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
#داستان_شب

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم
درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟
آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟
چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند
امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند.
چرا؟چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد:هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند  و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان  باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند  و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که  دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

🌟این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است  که  خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی.

🌙
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠

تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
#داستان_شب

شخصى تا چهل سالگی شرب مدام می‌کرد
در چهل سالگی بود که خواب حج میبینه
و مردِ دین میشه و به سفر حج میره
پنج بار به سفر حج میره
پس از 5 سفر ، دیگه به حج نرفت.

اهل شهر بهش گفتن چرا دیگه به حج نمیری ؟
گفت ؛ در سفر آخرم در راه رفتن به حج در میانه راه یکی از هم قطاران غذایی نداشت... رویش نمیشد تا از کسی غذایی طلب کند، دیدم به یکباره از شدت ضعف در حال موت است؛
خرمایی داشتم به او دادم و حالش بهبودی یافت
در آن لحظه به ناگاه گمان کردم که کعبه را طواف مینمایم 

و در  همان هنگام این شعر را سرود :

همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن
همه سال حج نمودن سفر حجاز کردن
ز مدینه تا به کعبه سر و پابرهنه رفتن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
شب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن

به خدا که هیچکس را ثمر آنقدر ندارد
که به روی نا امیدی در بسته باز کردن

📖 كشكول شيخ بهايى

🌙

💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠

تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
#داستان_شب

مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست می کرد و او آنرا به تنها بقالى روستا مى‌فروخت.
آن زن روستایی کره ها را به صورت قالب‌های گرد یک کیلویى در می آورد و همسرش در ازای فروش آنها، مایحتاج خانه را از همان بقالی مى خرید.
روزى مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، دید که اندازه همه کره ها ۹۰۰ گرم است.
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: «دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره ها را به عنوان یک کیلویی به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.»
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: «راستش ما ترازویی نداریم که کره ها را وزن کنیم؛ ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادیم.»

یقین داشته باش که به مقیاس خودت برای تو اندازه مى‌گیریم.

🌙
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠

تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
#داستان_شب

روزی از روزها گروهی از قورباغه‌های کوچیک تصمیم گرفتند که با
هم مسابقه‌ی دو  بدهند .
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .
  جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ...
و مسابقه شروع شد ....
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند .
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید :
' اوه,عجب کار مشکلی !!'
'اونها هیچ وقت به نوک برج نمی‌رسند
یا :
'هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست برج خیلی بلنده !'
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند ...
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند ...
جمعیت هنوز ادامه می داد خیلی مشکله!!! هیچ کس موفق نمی شه !'
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....
این یکی نمی خواست منصرف بشه !
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه
کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید !
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار را
انجام داده؟
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟
و مشخص شد که ...
برنده ی مسابقه کر بوده !!!

▪️نتیجه‌ی اخلاقی :
هیچ‌وقت به جملات منفی و مأیوس کننده‌ی دیگران گوش ندید...
چون اونا زیباترین رویاها و آرزوهای شما رو ازتون می‌گیرند
چیزهایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید !

همیشه به قدرت کلمات فکر کنید
.چون هر چیزی که می‌خونید یا می‌شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره
پس :
همیشه ....
مثبت فکر کنید !
و بالاتر از اون
کر بشید هروقت کسی خواست به شما  بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید !

🌙
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠

تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
#داستان_شب

اواخر حکومت فرعون که سرکشی و ظلمش به مردم به اوج خود رسیده بود، حضرت حق، انواع و اقسام بلاها را بر او و اطرافیانش نازل کرد تا به او بفهماند که در دستگاه خلقت عددی نیست و ارادهٔ پروردگار در همه حال چیره است تا شاید از راه غلطش باز گردد و بفهمد آنچه را که قبل از مرگ باید بفهمد..!!
اتفاقات زندگی، سرنخ و نشانه‌هایی هستند برای اهل تفکر...
باشد که به دور از تعصب بیاندیشیم و عبرت بگیریم...

🌙

💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠

تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
#داستان_شب


داستان جذاب تاسیس یکی از بزرگترین دانشگاه‌های جهان + سه درس راهبردی

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست‌دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.
منشی با خودش فکر می‌کرد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده‌اند.

مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.» منشی با بی‌حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.» خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»
منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی‌کارشان نمی‌روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت.

رییس با اوقات‌تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند.
به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست‌دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی‌آمد. خانم به او گفت: ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند.

وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه‌ای کشته شد.
شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.
رییس با ناراحتی گفت: خانم محترم ما نمی‌توانیم برای هرکسی که به هاروارد می‌آید و می‌میرد، بنایی برپا کنیم. خانم به سرعت توضیح داد: آه نه، نمی‌خواهیم مجسمه بسازیم.
فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم. رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: یک ساختمان!
می‌دانید هزینه یک ساختمان چقدر است؟
ارزش ساختمان‌های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است. خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می‌توانست از شرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: آیا هزینه راه‌اندازی دانشگاه همین قدر است؟
پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟ شوهرش سر تکان داد.
رییس سردرگم بود. آقا و خانم لیلاند_استنفورد بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را بر خود دارد. دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد...

1- توانمندی ها و قابلیت‌های انسان زبان ندارند. بنابراین نهفته هستند. پس بهتر است که همیشه فرض کنیم انسانی با مجموعه ای از توانمندی‌های نهفته پیش روی ما نشسته است. دست کم این است که هیچگاه به او بی احترامی نمی‌کنیم. شاید کارمند جوان و لاغر اندامی که هم اکنون پیش روی شما نشسته است صاحب بهترین ایده کسب وکاری در چند سال اخیر باشد!

2- در صورتی که با شما برخورد نامناسبی شد و شما طرد شدید. اصلا به فکر انتقام نباشید. بهترین روش انتقام گرفتن این است: کاری که دیگران می‌گویند و می‌گفتند نمی توانید را انجام دهید، به بهترین شکل ممکن انجام دهید. انرژی خود را در جهت ساختن و نه تخریب و انتقام هدایت کنید!

3- همیشه از خود بپرسید با این منابعی که دارم بهترین کاری که می‌توانم انجام دهم چیست؟ [منظور از منابع، دانش، پول، اعتبار، روابط، اطلاعات، زمین، نیروی انسانی و .... هر چیزی است که می‌تواند خلق ارزش کند] از خود بپرسید اگر همین منابع در اختیار دیگری بود با این منابع چه می‌کرد؟ آنگاه دریچه‌ای از ایده‌های خلاقانه پیش روی شما گشوده خواهد شد.

🌙
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠

تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
#داستان_شب

📌استاد رياضی در وقت خارج از درس ، میگفت :

اعداد کوچکتر از یک ، خواص عجیبی دارند .
شاید بتوان آنها را با انسان‌های بخیل مقایسه کرد .

مثلاً عدد (0.2) !!!
🔸وقتی در آنها × می‌شوی یا میخواهی با آنها مشارکت کنی، تو را نیز کوچک می‌کنند.
3×0.2=0.6
🔹وقتی می‌خواهی با آنها ÷ شوی یا مشکلاتت را با آن ها ÷ کنی و بازگو کنی، مشکلاتت بزرگتر می‌شوند.
3÷0.2=1.5
🔸وقتی با آنها + می‌شوی و در کنار آنها میباشی مقدار زیادی به تو اضافه نمی‌شود و چیزی به تو نمی‌آموزند.
3+0.2=3.2
🔹و اگر آنها را از زندگی - کنی چیز زیادی از دست نداده‌ای !!!
3-0.2=2.8

🔶زندگی ارزشمند خودتان را بخاطر آدم‌های کوچک و حقیر ، بی‌ارزش نکنید.

🌙
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠

تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
#داستان_شب

اتمام حجت از روز اول

ژاپنی‌ها همان کلاس اولین کلاس مدرسه، با
بچه‌هایشان اتمام حجت می‌کنند .

درس اول هم جغرافیاست ؛ نقشه ژاپن را می‌گذارند جلوی بچه‌ها و می‌گویند :
این ژاپن کوچولوی ماست ، ببینید!
ژاپنِ ما نفت ندارد، معدن ندارد
زمینش محدود است
و جمعیتش زیاد و ... و لیستِ « نداشته ها »
را به بچه ها گوشزد می‌کنند.‌‌‌..

خیلی خودمانی بچه هایشان را می‌ترسانند

نظام آموزشی ژاپن فهرست مشاغل مورد نیاز جامعه را از همان اول کار، به « بچه‌ها » گوشزد می‌کنند
حتی حجم کتاب‌های درسی ژاپن
یک سوم اروپاست، چون ژاپنی ها معتقدند
« عمیق اندیشیدن» بهتر از
« حجم کتاب‌هاست » است!

حالا این را مقایسه کنید با کتاب‌های
درسی و حتی رسانه‌های ما – که از همان
اول مدام در گوش بچه‌ها می‌خوانند:

« ای ایران ای مرز پر گهر، سنگِ کوهت پر از دُر و گوهر است » و ... و "تاریخ" را طوری به بچه‌ها می‌آموزند نه برای عبرت، بلکه برای شرح «افتخارات گذشته»...

اگر نقشهٔ جغرافیایی را هم بگذارند جلوی بچه‌ها ، با غرور می‌گویند: «بچه ها ببینید! ایران
همه چیز دارد؛ نفت دارد، گاز دارد، جنگل
دارد، دریا دارد و ... »
نتیجه‌اش می‌شود احساس «داشتن» و «غنای کامل» و ایجاد ترکیبی از تنبلی اجتماعی و حتی
طلبکاری، که به اشتباه به آن می‌گوییم
"غرور ملّی" .

با این وصف کودکان و نوجوانان
و مدیران و نسل جدید ما باید برای
«چه چیزی» تلاش کنند؟

این میشود که بچه‌های ما فکر و ذکرشان
می‌شود دکتر شدن، مهندس شدن و خلبان
شدن؛ یعنی شغل‌های رویایی و به شدت
مادی که نفع و رفاهِ شخص در آن
حرف اول و آخر را می‌زند ، نه نیاز کشور.

🌙

💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠

تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
#داستان_شب

مردی با دوچرخه به خط مرزی می‌رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مأمور مرزی می‌پرسد:
در کیسه ها چه داری؟
او می‌گوید: شن.
مأمور او را از دوچرخه پیاده می‌کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می‌کند. ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی‌یابد. بنابراین به او اجازه عبور می‌دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می‌شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا. این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می‌شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی‌شود.
یک روز آن مأمور در شهر او را می‌بیند و پس از سلام و احوال‌پرسی، به او می‌گوید:
من هنوز هم به تو مشکوکم و می‌دانم که در کار قاچاق بودی. راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می‌کردی؟
مرد می‌گوید:
دوچرخه!

گاهی وقت‌ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می‌کنند.

🌙
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠

تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1