#non-body 22
#رادیو نا-بدن ۲۲: له و علیه مدل زیستی-روانی-اجتماعی در پزشکی
منابع:
Fred Gifford. THE BIOMEDICAL MODEL AND THE BIOPSYCHOSOCIAL MODEL IN MEDICINE. In: The Routledge Companion to Philosophy of Medicine
S. Nassir Ghaemi. Biomedical Reductionist, Humanist, and Biopsychosocial Models in Medicine. In: Handbook of the Philosophy of Medicine
وویس دکتر مسعود انصاری دربارهی مقالهی دکتر قائمی
تحشیهی نوشتاری من بر مبنای وویس دکتر انصاری دربارهی مقالهی دکتر قائمی
@RadioTor
منابع:
Fred Gifford. THE BIOMEDICAL MODEL AND THE BIOPSYCHOSOCIAL MODEL IN MEDICINE. In: The Routledge Companion to Philosophy of Medicine
S. Nassir Ghaemi. Biomedical Reductionist, Humanist, and Biopsychosocial Models in Medicine. In: Handbook of the Philosophy of Medicine
وویس دکتر مسعود انصاری دربارهی مقالهی دکتر قائمی
تحشیهی نوشتاری من بر مبنای وویس دکتر انصاری دربارهی مقالهی دکتر قائمی
@RadioTor
#non-body 24
#رادیو نا-بدن ۲۴: الیوت فردسون
منبع:
Michael Calnan. Eliot Freidson: Sociological Narratives of Professionalism and Modern Medicine. The Palgrave Handbook of Social Theory in Health, Illness and Medicine.
@RadioTor
منبع:
Michael Calnan. Eliot Freidson: Sociological Narratives of Professionalism and Modern Medicine. The Palgrave Handbook of Social Theory in Health, Illness and Medicine.
@RadioTor
#non-body 25
#رادیو نا-بدن ۲۵: ایوان ایلیچ و اروینگ زولا
منابع:
Joseph E. Davis. Ivan Illich and Irving Kenneth Zola: Disabling Medicalisation. The Palgrave Handbook of Social Theory in Health, Illness and Medicine.
Bryan S. Turner. The History of the Changing Concepts of Health and Illness: Outline of a General Model of Illness Categories. The SAGE Handbook of Social Studies in Health and Medicine.
@RadioTor
منابع:
Joseph E. Davis. Ivan Illich and Irving Kenneth Zola: Disabling Medicalisation. The Palgrave Handbook of Social Theory in Health, Illness and Medicine.
Bryan S. Turner. The History of the Changing Concepts of Health and Illness: Outline of a General Model of Illness Categories. The SAGE Handbook of Social Studies in Health and Medicine.
@RadioTor
مونتنی عزیز؛
برایت گفته بودم که وقتی به زندگی گذشته و اکنونم نگاه میکنم، الگویی که در آن مییابم این است که همهی کارهای اساسیام را به دلیل رانهی عقدهها و خودکمبینیهایم انجام دادهام. چیزی که مرا به جلو میرانْد، یک احساس کمبود بود. کارهای زیادی انجام ندادهام، ولی میگویم اگر هم کاری کردهام به این دلایل بوده. یعنی هرگز اینطور نبود که در کاری حسابی موفق باشم و بعد بگویم بخاطر انگیزهای مثل علاقه به آن کار، یا لذت بردن از آن کار، انجامش دادم. این رانه هرگز چیزی مثبت و ایجابی نبود، همواره منفی و از سر کاستی بود. موتوری که مرا به جلو میراند از بنزین تغذیه نمیکرد، از نداشتن اعتماد به نفس تغذیه میکرد. و خب، از قضای روزگار من از آن دست آدمهاییام که اگر واقعا چیزی را بخواهند بهش میرسند و به نظرم به خاطر همین هم اکثرا هیچچیزی نخواستهام. چون خواستن واقعی برای من مساوی است با صرف انرژی تمام و کمالی برای رسیدن به آن و طبیعی است که مغزم پیش خودش این «خواستن» را صرف هر چیزی نمیکند و فقط هر از چند سالی، جرقهی خواستن چیزی را میزند برایم.
مونتنی عزیز؛
شاید اگر آدمی بودم که فکر میکرد «همینی-که-هست-خوب-است»، هرگز کاری نمیکردم. چون کمبودی نداشتم که بعد برای اثبات کردن خودم بخواهم انرژی زیادی صرف کنم. من اما همیشه از چیزی که بودم ناراضی بودم. اغلب اوقات خودم را با پوششی از خودپسندی نمایش میدهم، گویی من خیلی بالا هستم و خیلی دستاورد دارم؛ اما هر روز و هر لحظهی این نمایشهای غرور، ته دلم، از خودم میترسم. خودم را تنها در انتهای چاهی عمیق و تاریک میبینم، شبیه همان غار زیرزمینیای که بِینْ بتمن را تویش زندانی کرده بود. من عمق خالی بودنم را میپوشانم مونتنی.
مونتنی عزیز؛
زمانهایی که با تو بودم تنها دورانی بود که لازم نبود زور بزنم برای کسی بودن، برای رقابت کردن درون مغزم با همهی دنیا، برای داشتن چیزی که نشان دهد من بالا و بالا و بالاترم. هر کاری که میکردم تو از من حمایت میکردی. حتی وقتی هیچکاری نمیکردم این را لازم میدانستی برای بازیابی قوا. به نظرم به خاطر اینکه در دورههایی که با تو بودم نیازی به تظاهر عظیم زندگیام نداشتم. مغزم بالاخره میتوانست نفس راحتی بکشد و بعد، خندیدن را یاد بگیرد و شادترین دوران عمرش را تجربه کند.
مونتنی عزیز؛
شاید به خوبی واقف باشی اما بگذار دوباره این اتفاقات زندگیام را مرور کنم. کارهایی که کردم و میگویم هرگز ازشان لذت نبردم. اصلا هرگز برایشان به طور عادی انگیزهای نداشتم. اینکه یکدفعه در سال آخر مدرسه همهی این خودکمبینیها جمع بشود و بروم درس بخوانم. قبلا فکر میکردم به خاطر مافیای کنکور است که به بچهها القا میکنند باید سالیان سال درس بخوانند تا قبول بشوند و خودم را مثال نقضی میدیدم از کسی که همهی سالهای قبلش را مجله و نمایشنامه خوانده و صدها فیلم دیده و بعد یک ساله سر و ته قضیه را هم میآورد. ولی حالا فکر میکنم آنقدر عمق جراحتهای مغزیام زیاد بوده که تنها راه بازیابی اعتمادبهنفس از دست رفته را در کسب رتبهی کنکور میدیدم و این شد دلیل نبریدنم تا آخر راه و تلاش مضاعف.
مونتنی عزیز؛
حالا هم که خیلی بزرگ شدهام ناگهان خودم را در میان انبوهی از مقایسهکردنهای خودم با معیارهای آدمهایی که سر تا پایشان را قبول ندارم میبینم. انگار میخواهم اثبات کنم خودم را به همهی دنیا که بله من میتوانم ارزشهای شما را به دست بیاورم ولی دلم نمیخواهد. و خب، مثل آدم، مثل تو، نمینشینم تا زندگی خودم را داشته باشم و دیگران به جاییم نباشد. انگار اول باید اثبات بکنم خودم را و بعد بنشینم در جایی. همین هم بود به نظرم که پزشکی را خواندم؛ فکر میکردم وقتی تمام بشود، مغزم خودش را اثباتشده میبیند و اعتماد به نفسش را به دست میآورد و دیگر نمیرود دنبال اتلاف انرژیاش برای نمایش خود. ولی همین که کار تمام شد، باز قضیه شروع شد. حالا این بار باید با آدمهای لینکدین رقابت میکردم. مقاله مینوشتم، پذیرش میگرفتم، میخواندم، و بعد از تحمل همهی این رنجها، وقتی که کاملا اثبات شدم، برمیگشتم ایران و مینشستم سر فیلم دیدن خودم، سر نوشتن خودم، و کاری را میکردم که از اول میخواستم بکنم. مغز وسواسیام اینطور خودش را تنظیم کرده بود. و هیچکس بیشتر از من مطمئن نبود که این «خواستن» اگر از آن خواستنها باشد، بدستآمدنش قطعی و حتمی است.
برایت گفته بودم که وقتی به زندگی گذشته و اکنونم نگاه میکنم، الگویی که در آن مییابم این است که همهی کارهای اساسیام را به دلیل رانهی عقدهها و خودکمبینیهایم انجام دادهام. چیزی که مرا به جلو میرانْد، یک احساس کمبود بود. کارهای زیادی انجام ندادهام، ولی میگویم اگر هم کاری کردهام به این دلایل بوده. یعنی هرگز اینطور نبود که در کاری حسابی موفق باشم و بعد بگویم بخاطر انگیزهای مثل علاقه به آن کار، یا لذت بردن از آن کار، انجامش دادم. این رانه هرگز چیزی مثبت و ایجابی نبود، همواره منفی و از سر کاستی بود. موتوری که مرا به جلو میراند از بنزین تغذیه نمیکرد، از نداشتن اعتماد به نفس تغذیه میکرد. و خب، از قضای روزگار من از آن دست آدمهاییام که اگر واقعا چیزی را بخواهند بهش میرسند و به نظرم به خاطر همین هم اکثرا هیچچیزی نخواستهام. چون خواستن واقعی برای من مساوی است با صرف انرژی تمام و کمالی برای رسیدن به آن و طبیعی است که مغزم پیش خودش این «خواستن» را صرف هر چیزی نمیکند و فقط هر از چند سالی، جرقهی خواستن چیزی را میزند برایم.
مونتنی عزیز؛
شاید اگر آدمی بودم که فکر میکرد «همینی-که-هست-خوب-است»، هرگز کاری نمیکردم. چون کمبودی نداشتم که بعد برای اثبات کردن خودم بخواهم انرژی زیادی صرف کنم. من اما همیشه از چیزی که بودم ناراضی بودم. اغلب اوقات خودم را با پوششی از خودپسندی نمایش میدهم، گویی من خیلی بالا هستم و خیلی دستاورد دارم؛ اما هر روز و هر لحظهی این نمایشهای غرور، ته دلم، از خودم میترسم. خودم را تنها در انتهای چاهی عمیق و تاریک میبینم، شبیه همان غار زیرزمینیای که بِینْ بتمن را تویش زندانی کرده بود. من عمق خالی بودنم را میپوشانم مونتنی.
مونتنی عزیز؛
زمانهایی که با تو بودم تنها دورانی بود که لازم نبود زور بزنم برای کسی بودن، برای رقابت کردن درون مغزم با همهی دنیا، برای داشتن چیزی که نشان دهد من بالا و بالا و بالاترم. هر کاری که میکردم تو از من حمایت میکردی. حتی وقتی هیچکاری نمیکردم این را لازم میدانستی برای بازیابی قوا. به نظرم به خاطر اینکه در دورههایی که با تو بودم نیازی به تظاهر عظیم زندگیام نداشتم. مغزم بالاخره میتوانست نفس راحتی بکشد و بعد، خندیدن را یاد بگیرد و شادترین دوران عمرش را تجربه کند.
مونتنی عزیز؛
شاید به خوبی واقف باشی اما بگذار دوباره این اتفاقات زندگیام را مرور کنم. کارهایی که کردم و میگویم هرگز ازشان لذت نبردم. اصلا هرگز برایشان به طور عادی انگیزهای نداشتم. اینکه یکدفعه در سال آخر مدرسه همهی این خودکمبینیها جمع بشود و بروم درس بخوانم. قبلا فکر میکردم به خاطر مافیای کنکور است که به بچهها القا میکنند باید سالیان سال درس بخوانند تا قبول بشوند و خودم را مثال نقضی میدیدم از کسی که همهی سالهای قبلش را مجله و نمایشنامه خوانده و صدها فیلم دیده و بعد یک ساله سر و ته قضیه را هم میآورد. ولی حالا فکر میکنم آنقدر عمق جراحتهای مغزیام زیاد بوده که تنها راه بازیابی اعتمادبهنفس از دست رفته را در کسب رتبهی کنکور میدیدم و این شد دلیل نبریدنم تا آخر راه و تلاش مضاعف.
مونتنی عزیز؛
حالا هم که خیلی بزرگ شدهام ناگهان خودم را در میان انبوهی از مقایسهکردنهای خودم با معیارهای آدمهایی که سر تا پایشان را قبول ندارم میبینم. انگار میخواهم اثبات کنم خودم را به همهی دنیا که بله من میتوانم ارزشهای شما را به دست بیاورم ولی دلم نمیخواهد. و خب، مثل آدم، مثل تو، نمینشینم تا زندگی خودم را داشته باشم و دیگران به جاییم نباشد. انگار اول باید اثبات بکنم خودم را و بعد بنشینم در جایی. همین هم بود به نظرم که پزشکی را خواندم؛ فکر میکردم وقتی تمام بشود، مغزم خودش را اثباتشده میبیند و اعتماد به نفسش را به دست میآورد و دیگر نمیرود دنبال اتلاف انرژیاش برای نمایش خود. ولی همین که کار تمام شد، باز قضیه شروع شد. حالا این بار باید با آدمهای لینکدین رقابت میکردم. مقاله مینوشتم، پذیرش میگرفتم، میخواندم، و بعد از تحمل همهی این رنجها، وقتی که کاملا اثبات شدم، برمیگشتم ایران و مینشستم سر فیلم دیدن خودم، سر نوشتن خودم، و کاری را میکردم که از اول میخواستم بکنم. مغز وسواسیام اینطور خودش را تنظیم کرده بود. و هیچکس بیشتر از من مطمئن نبود که این «خواستن» اگر از آن خواستنها باشد، بدستآمدنش قطعی و حتمی است.
مونتنی عزیز؛
حالا که دارم برای تو این را مینویسم، تو نیستی تا بتوانم خودم باشم. حتی حالا که دارم سعی میکنم با آگاهی از خودم حرف بزنم، باز درگیر خلاهایم هستم. حتی حالا که دارم میگویم که عمری را به رقابت تلف کردم، باز هم مغزم دارد مرا میبرد جلو که رقابت را ادامه دهم. این چند مقاله را در جایی که اچ ایندکساش بیشتر از مال بقیه است چاپ کنم و غیره و غیره. احساس ناخوشایندی ندارم، مثل کسی که وسواس اجباریاش باعث میشود هی دستانش را بشوید. بدبختی این است که این شکل از وسواس من نه تنها دیده نمیشود، که نکوهیده هم نمیشود، که حتی تشویق هم میشود. با این شکل از وسواس همهی ارزشهای حاکم بر جامعه را تحقق میبخشی. دکتر میشوی و باسواد میشوی و اصلا کتابخوان میشوی و فرنگ تو را میخواهد و ماشین میخری. شکل رقابت ذهنی ما فقط فرق کرده با آدمهای دمدستی. ما رقابتمان روی چیزهای راحتی مثل پول نیست، روی مدرک هم نیست، روی چیزهای سختتری است. عقدهای که تمامی ندارد. هرگز پسر مورد قبول نمیدانیم خودمان را. هرگز آنچیزی که باید میشدیم نمیدانیم خودمان را. مغزمان این چنین کار میکند: سگدو بزن تا خلاها را پر کنی. و از قضا پر میکنی. چون توانایی. حتی اینطور نیست که چون از این کارها لذت نمیبرم، مغزم هم چنین فکر کند. اتفاقا بهم القا میکند که چون دارم وسواسی را انجام میدهم، پس لذت میبرم. از اینکه بعد از شستن هزارمین بار دست، مغزم راحت میشود، لذت میبرم. اما خودم میدانم که به خاطر پاسخگویی به نوعی وسواس اجباری دارم دستانم را میشورم. چنین حسی دارد لذت دستاوردهای ما.
مونتنی عزیز؛
به نظرم این عادت و کردار در بقیهی بخشهای زندگیام هم نفوذ کرده. فکر میکنم بیشتر از آنکه عشق را تجربه کرده باشم یا هر شکلی از علاقه داشتن را، احتمالا داشتم به همین شکل از خلاها و حفرهها و عقدههای وسواس ذهنیام پاسخ میدادم. شاید خود همین هم که به دنبال انجام دادن کاری هستم که صد در صد به خاطر خودِ آن کار بخواهمش، و نه کمبودهایم، ناشی از وسواس است. شاید همین که عشق را هم به این ترتیب ببینم و مسلما از وجودش ناامید باشم، ناشی از همین وسواس است. اینکه هیچوقت چیزی خالص نیست. و خب برای آدمی مثل من که صفر یا صدی است، نود و نه درصد با یک درصد فرقی نمیکند لابد. آدمی را نمیتوان یافت که کاملا فیت باشید پس دیگر چه فرقی میکند با چه کسی.
مونتنی عزیز؛
با وجود این حرفهایم از این که انگار زندگی یک اجبار خودانگیخته بوده که من بر خودم تحمیل کردم، ولی احساس افسردگی یا غم نمیکنم. من زندگی را اجباری دیدم که ارزش سر و کله زدن برای بدست آوردن خالصترین شیء را ندارد. خالصترین آدم را نمیتوان یافت. فکر میکنم همهی زندگی با همین اجبارها و وسواسها و موتورهای محرک منفی دارد جلو میرود و بنابراین کاری نمیتوان کرد. وقتی بدانی که کاری نمیتوان کرد، حالت بهتر میشود. وقتی بدانی که قرار نیست یک شبه آدمی بشوی که دیگر بر حسب آنچه واقعا میخواهد رفتار میکند و نه در پاسخ به وسواسهایش، رها خواهی شد. اما مونتنی عزیز، فقط یک مسئله باقی میماند. که پس چطور در دورههایی که تو حضور داشتی، اجبارهای مغزیام رخت بربسته بودند. انگار تو میدانستی آدمی چطور مجبور است و بعد آدمی را میپذیرفتی با همهی کمبودهایش. چنان پُرش میکردی که او میشد آدمی که باید باشد. «خود»ی را مییافت در درون خودش که سالها دنبالش بود. مونتنی عزیز، کاش کتابی نوشته بودی، تا همهی ما حفرههایمان را با آن پر کنیم و تازه بفهمیم که زندگیمان چطور میتوانست باشد و نبود. مونتنی عزیز، حیف که رفتهای.
دوست تو،
امیرسامان
#نامه_ها
حالا که دارم برای تو این را مینویسم، تو نیستی تا بتوانم خودم باشم. حتی حالا که دارم سعی میکنم با آگاهی از خودم حرف بزنم، باز درگیر خلاهایم هستم. حتی حالا که دارم میگویم که عمری را به رقابت تلف کردم، باز هم مغزم دارد مرا میبرد جلو که رقابت را ادامه دهم. این چند مقاله را در جایی که اچ ایندکساش بیشتر از مال بقیه است چاپ کنم و غیره و غیره. احساس ناخوشایندی ندارم، مثل کسی که وسواس اجباریاش باعث میشود هی دستانش را بشوید. بدبختی این است که این شکل از وسواس من نه تنها دیده نمیشود، که نکوهیده هم نمیشود، که حتی تشویق هم میشود. با این شکل از وسواس همهی ارزشهای حاکم بر جامعه را تحقق میبخشی. دکتر میشوی و باسواد میشوی و اصلا کتابخوان میشوی و فرنگ تو را میخواهد و ماشین میخری. شکل رقابت ذهنی ما فقط فرق کرده با آدمهای دمدستی. ما رقابتمان روی چیزهای راحتی مثل پول نیست، روی مدرک هم نیست، روی چیزهای سختتری است. عقدهای که تمامی ندارد. هرگز پسر مورد قبول نمیدانیم خودمان را. هرگز آنچیزی که باید میشدیم نمیدانیم خودمان را. مغزمان این چنین کار میکند: سگدو بزن تا خلاها را پر کنی. و از قضا پر میکنی. چون توانایی. حتی اینطور نیست که چون از این کارها لذت نمیبرم، مغزم هم چنین فکر کند. اتفاقا بهم القا میکند که چون دارم وسواسی را انجام میدهم، پس لذت میبرم. از اینکه بعد از شستن هزارمین بار دست، مغزم راحت میشود، لذت میبرم. اما خودم میدانم که به خاطر پاسخگویی به نوعی وسواس اجباری دارم دستانم را میشورم. چنین حسی دارد لذت دستاوردهای ما.
مونتنی عزیز؛
به نظرم این عادت و کردار در بقیهی بخشهای زندگیام هم نفوذ کرده. فکر میکنم بیشتر از آنکه عشق را تجربه کرده باشم یا هر شکلی از علاقه داشتن را، احتمالا داشتم به همین شکل از خلاها و حفرهها و عقدههای وسواس ذهنیام پاسخ میدادم. شاید خود همین هم که به دنبال انجام دادن کاری هستم که صد در صد به خاطر خودِ آن کار بخواهمش، و نه کمبودهایم، ناشی از وسواس است. شاید همین که عشق را هم به این ترتیب ببینم و مسلما از وجودش ناامید باشم، ناشی از همین وسواس است. اینکه هیچوقت چیزی خالص نیست. و خب برای آدمی مثل من که صفر یا صدی است، نود و نه درصد با یک درصد فرقی نمیکند لابد. آدمی را نمیتوان یافت که کاملا فیت باشید پس دیگر چه فرقی میکند با چه کسی.
مونتنی عزیز؛
با وجود این حرفهایم از این که انگار زندگی یک اجبار خودانگیخته بوده که من بر خودم تحمیل کردم، ولی احساس افسردگی یا غم نمیکنم. من زندگی را اجباری دیدم که ارزش سر و کله زدن برای بدست آوردن خالصترین شیء را ندارد. خالصترین آدم را نمیتوان یافت. فکر میکنم همهی زندگی با همین اجبارها و وسواسها و موتورهای محرک منفی دارد جلو میرود و بنابراین کاری نمیتوان کرد. وقتی بدانی که کاری نمیتوان کرد، حالت بهتر میشود. وقتی بدانی که قرار نیست یک شبه آدمی بشوی که دیگر بر حسب آنچه واقعا میخواهد رفتار میکند و نه در پاسخ به وسواسهایش، رها خواهی شد. اما مونتنی عزیز، فقط یک مسئله باقی میماند. که پس چطور در دورههایی که تو حضور داشتی، اجبارهای مغزیام رخت بربسته بودند. انگار تو میدانستی آدمی چطور مجبور است و بعد آدمی را میپذیرفتی با همهی کمبودهایش. چنان پُرش میکردی که او میشد آدمی که باید باشد. «خود»ی را مییافت در درون خودش که سالها دنبالش بود. مونتنی عزیز، کاش کتابی نوشته بودی، تا همهی ما حفرههایمان را با آن پر کنیم و تازه بفهمیم که زندگیمان چطور میتوانست باشد و نبود. مونتنی عزیز، حیف که رفتهای.
دوست تو،
امیرسامان
#نامه_ها
#non-body 26
#non-body 27
#رادیو نا-بدن ۲۷: تفاوت پزشکینهسازی و بیش از حد پزشکی کردن چیست؟
منبع:
Emilia Kaczmarek. How to distinguish medicalization from over-medicalization?
@RadioTor
منبع:
Emilia Kaczmarek. How to distinguish medicalization from over-medicalization?
@RadioTor
#non-body 28
#رادیو نا-بدن ۲۸: زیستپزشکینهسازی
منبع:
Adele E. Clarke and Janet Shim. Medicalization and Biomedicalization Revisited: Technoscience and Transformations of Health, Illness and American Medicine. Handbook of the Sociology of Health, Illness, and Healing.
@RadioTor
منبع:
Adele E. Clarke and Janet Shim. Medicalization and Biomedicalization Revisited: Technoscience and Transformations of Health, Illness and American Medicine. Handbook of the Sociology of Health, Illness, and Healing.
@RadioTor
در پادکست هجدهم نا-بدن، به نقل از مقالهی دکتر سیمون، دربارهی واقعگرایی و ضد واقعگرایی در بیماری حرف زدم. اینجا پادکستی را میگذارم که خود دکتر سیمون در این باره بیشتر توضیح میدهد و در انتها اشاره میکند که دیدگاه خودش بینابینی است؛ یعنی نوع بیماری ساختهی بشر است، ولی ما محدودیت برای ساخت آنها داریم، چون طبیعتِ واقعی ما را برای ابداع بیماریها محدود میکند.
https://castbox.fm/vb/151045177
همچنین برای بحث token/type میتوانید این صفحهی ویکیپدیا را مرور کنید.
https://castbox.fm/vb/151045177
همچنین برای بحث token/type میتوانید این صفحهی ویکیپدیا را مرور کنید.
مونتنی عزیز؛
«خواب زمستانی» جیلان را میدیدم. خیالهای بعضی از آدمها را نمیتوان به درستی درک کرد مگر اینکه به قالب سینما درآیند. به نظرم زندگیای که ایدهآل تو بود و همیشه ازش حرف میزدی در این فیلم جیلان تبلور پیدا میکند. یک فیلم فقط موضوعش و دعوای آدمهایش و اوج و فرودش نیست که فیلمش میکند، بلکه آن اتمسفری است که میسازد. ذات متمایزکنندهی سینما همین است به نظرم. ساختن آن فضا، دکوری که چیده میشود، آدمهای فیلم در نسبتشان با فضایی که در آن زندگی میکنند. میخواهم بگویم رویای تو را در فیلمهای جیلان دیدم. خودم را هم در سینمای او دیدم؛ آن مردِ فیلم «دوردست» که عکاسی بود متاثر از تارکوفسکی، در آپارتمان کوچکش، آن منم. مرد با یک همروستایی قدیمیاش به اجبار همخانه شده. کفشهای همشهریاش همیشه بو میدهد و این مایهی عذابِ مرد است. بعدتر در «روزی روزگاری در آناتولی»، باز هم مقولهی کفش و جوراب مهم میشود. یک جا در انتهای فیلم، دکتر به پاهای در بوتِ چرمیِ زنِ مردِ مقتول نگاه میکند - این را جیلان با نمایی نزدیک از کفشها به ما نشان میدهد. در همان فیلم، کفشهای کمیسر خیس میشوند و بعدتر وقتی گروهْ به روستایی در نزدیکی محل جرم میرود، او جورابهایش را نزدیک آتش خشک میکند، بدون اینکه آنها را از پاهایش در بیاورد. میخواهم بگویم توجه به این جزییات است که آدم را شیفتهی جیلان میکند. این بار که از پادگان برمیگشتم، حسابی توی برفها گیر کردم. وسط راه. قبل از سوار شدن به اتوبوس. قبل از سوار شدن به اتوبوس چمدانم را روی یکی از نیمکتهای ترمینال باز کردم و جوراب دیگری پوشیدم. جوراب خیس را توی پلاستیک اضافهای گذاشتم که از دکه گرفته بودم. در «خواب زمستانی» هم کفشها مهماند - کفشهای گِلی و جورابهای بدبوی مستاجران خانههای روستایی در تضاد با خانهی تمیز آیلینِ صاحبملک.
مونتنی عزیز؛
سینما رویاهای فراموششده را به یادت میآورد. سینما نه تنها رویا میسازد، که رویاهای خودت را بازسازی میکند. فکر میکنم همین ویژگی سینما برای من جذاب بود. قدرتی که در ادبیات نبود. وقتی بچه بودم، برای من مهم نبود چه فیلمی دارد از تلویزیون پخش میشود، فضایش بود که مرا مبهوت خود میکرد. فضای آن فیلم، خانهها و کوچهها و دکورش را توی ذهنم نگه میداشتم و بعد داستان خودم را توی آن فضا به اجرا درمیآوردم. یک دنیای کاملا ذهنی که پایههایش بر تصاویر سینمایی استوار بود.
مونتنی عزیز؛
نمیدانم چرا خیالهایم را فراموش کردم. قبلاها همیشه این دنیاهای ذهنی را با خودم داشتم. نمیدانم چرا از جایی به بعد فکر کردم که دیگر نباید توی ذهنم چنین دنیایی بسازم و باید زندگیاش کنم و این خودم باشم که حقیقتا آنچه که میخواهد هست. اما زندگی بدون رویا مگر میشود. آدم قدش کوتاه میشود بدون رویا که باشد. آدم اگر توی سرش دنیای خیالیای نداشته باشد، پس به چه خوش کند دلش را. جایی برای رسیدن نیست. فیلمی برای ساختن نیست اگر این دنیای ذهنی نباشد. و من با تصاویرم چه کردم؟ نه فیلم ساختم و نه زندگیشان کردم. من فقط منتظر ماندم و ماندم. آنقدر که حالا باید زور بزنم تا خیالی توی سرم داشته باشم. خیالاتی که دیگر مثل گذشتهْ بادوام نیستند. زودگذرند. تصاویر ساختهی ذهن کودکیام را هنوز به یاد دارم. اینقدر که بهشان فکر میکردم. گاهی مینوشتمشان. نوشتن داستانها را به این خاطر دوست داشتم. تاریخ فیلمسازی جیلان تقریبا همسن من است. جیلان به یادم آورد که داشتن خیال چقدر مهم است. خیالاتم را فراموش کرده بودم تا در دنیا، خودم بشوم قهرمان خودم. اما در دنیای کج و معوج ما، مونتنی عزیز، اصلا مگر ممکن است که ما قهرمان واقعی زندگی بشویم. بعد به این فکر کردم که باید برگردم به این خیالات. باید برگردم به سینما. سینما خانه ی حقیقی من است. البته شاید مثل ط. خیلی از جزییات فیلم را نفهمم، اما آنچه چشمان مرا مجذوب خود میکند، معماری داخلی یک فیلم است، آنچه میزانسناش خوانند. اگر فیلمی بخواهم بسازم دربارهی سربازی، از در کوریدور آسایشگاهْ آغازش میکنم، با آن تختهای منظم و پر تعداد در سالن. همین تصویر پررنگ است که از دوران آموزشی —که پارسال همین وقتها میگذراندمش— در یادم مانده. از بیمارستانهای آموزشی، معماری راهروهایش یادم مانده. از هر بخش، چینش تخت و جایگیری آدمها در نسبت با آنها یادم مانده.
«خواب زمستانی» جیلان را میدیدم. خیالهای بعضی از آدمها را نمیتوان به درستی درک کرد مگر اینکه به قالب سینما درآیند. به نظرم زندگیای که ایدهآل تو بود و همیشه ازش حرف میزدی در این فیلم جیلان تبلور پیدا میکند. یک فیلم فقط موضوعش و دعوای آدمهایش و اوج و فرودش نیست که فیلمش میکند، بلکه آن اتمسفری است که میسازد. ذات متمایزکنندهی سینما همین است به نظرم. ساختن آن فضا، دکوری که چیده میشود، آدمهای فیلم در نسبتشان با فضایی که در آن زندگی میکنند. میخواهم بگویم رویای تو را در فیلمهای جیلان دیدم. خودم را هم در سینمای او دیدم؛ آن مردِ فیلم «دوردست» که عکاسی بود متاثر از تارکوفسکی، در آپارتمان کوچکش، آن منم. مرد با یک همروستایی قدیمیاش به اجبار همخانه شده. کفشهای همشهریاش همیشه بو میدهد و این مایهی عذابِ مرد است. بعدتر در «روزی روزگاری در آناتولی»، باز هم مقولهی کفش و جوراب مهم میشود. یک جا در انتهای فیلم، دکتر به پاهای در بوتِ چرمیِ زنِ مردِ مقتول نگاه میکند - این را جیلان با نمایی نزدیک از کفشها به ما نشان میدهد. در همان فیلم، کفشهای کمیسر خیس میشوند و بعدتر وقتی گروهْ به روستایی در نزدیکی محل جرم میرود، او جورابهایش را نزدیک آتش خشک میکند، بدون اینکه آنها را از پاهایش در بیاورد. میخواهم بگویم توجه به این جزییات است که آدم را شیفتهی جیلان میکند. این بار که از پادگان برمیگشتم، حسابی توی برفها گیر کردم. وسط راه. قبل از سوار شدن به اتوبوس. قبل از سوار شدن به اتوبوس چمدانم را روی یکی از نیمکتهای ترمینال باز کردم و جوراب دیگری پوشیدم. جوراب خیس را توی پلاستیک اضافهای گذاشتم که از دکه گرفته بودم. در «خواب زمستانی» هم کفشها مهماند - کفشهای گِلی و جورابهای بدبوی مستاجران خانههای روستایی در تضاد با خانهی تمیز آیلینِ صاحبملک.
مونتنی عزیز؛
سینما رویاهای فراموششده را به یادت میآورد. سینما نه تنها رویا میسازد، که رویاهای خودت را بازسازی میکند. فکر میکنم همین ویژگی سینما برای من جذاب بود. قدرتی که در ادبیات نبود. وقتی بچه بودم، برای من مهم نبود چه فیلمی دارد از تلویزیون پخش میشود، فضایش بود که مرا مبهوت خود میکرد. فضای آن فیلم، خانهها و کوچهها و دکورش را توی ذهنم نگه میداشتم و بعد داستان خودم را توی آن فضا به اجرا درمیآوردم. یک دنیای کاملا ذهنی که پایههایش بر تصاویر سینمایی استوار بود.
مونتنی عزیز؛
نمیدانم چرا خیالهایم را فراموش کردم. قبلاها همیشه این دنیاهای ذهنی را با خودم داشتم. نمیدانم چرا از جایی به بعد فکر کردم که دیگر نباید توی ذهنم چنین دنیایی بسازم و باید زندگیاش کنم و این خودم باشم که حقیقتا آنچه که میخواهد هست. اما زندگی بدون رویا مگر میشود. آدم قدش کوتاه میشود بدون رویا که باشد. آدم اگر توی سرش دنیای خیالیای نداشته باشد، پس به چه خوش کند دلش را. جایی برای رسیدن نیست. فیلمی برای ساختن نیست اگر این دنیای ذهنی نباشد. و من با تصاویرم چه کردم؟ نه فیلم ساختم و نه زندگیشان کردم. من فقط منتظر ماندم و ماندم. آنقدر که حالا باید زور بزنم تا خیالی توی سرم داشته باشم. خیالاتی که دیگر مثل گذشتهْ بادوام نیستند. زودگذرند. تصاویر ساختهی ذهن کودکیام را هنوز به یاد دارم. اینقدر که بهشان فکر میکردم. گاهی مینوشتمشان. نوشتن داستانها را به این خاطر دوست داشتم. تاریخ فیلمسازی جیلان تقریبا همسن من است. جیلان به یادم آورد که داشتن خیال چقدر مهم است. خیالاتم را فراموش کرده بودم تا در دنیا، خودم بشوم قهرمان خودم. اما در دنیای کج و معوج ما، مونتنی عزیز، اصلا مگر ممکن است که ما قهرمان واقعی زندگی بشویم. بعد به این فکر کردم که باید برگردم به این خیالات. باید برگردم به سینما. سینما خانه ی حقیقی من است. البته شاید مثل ط. خیلی از جزییات فیلم را نفهمم، اما آنچه چشمان مرا مجذوب خود میکند، معماری داخلی یک فیلم است، آنچه میزانسناش خوانند. اگر فیلمی بخواهم بسازم دربارهی سربازی، از در کوریدور آسایشگاهْ آغازش میکنم، با آن تختهای منظم و پر تعداد در سالن. همین تصویر پررنگ است که از دوران آموزشی —که پارسال همین وقتها میگذراندمش— در یادم مانده. از بیمارستانهای آموزشی، معماری راهروهایش یادم مانده. از هر بخش، چینش تخت و جایگیری آدمها در نسبت با آنها یادم مانده.
مونتنی عزیز؛
فکر میکنم وقتش است که فروختن خودم برای کسب رویای امریکایی را متوقف کنم. فکر میکنم که موفق شدن در آکادمی و کسب شهرت در همهی چیزهایی که درشان توانا هستم را باید کنار بگذارم. نباید به خودم خیانت بکنم، به تصاویر ذهنیام. باید تصاویرم را بسازم. باید به سینما بپردازم. فانوس خیال را روشن کنم. این است کار من. جیلان هم اول برق خواند و بعد رفت سراغ سینما. سی و شش ساله بود که اولین فیلمش را ساخت. فقط وقتی دیگر تصویری توی سرم نداشتم، خیالی برای خیالپردازی نداشتم، فقط آن وقت است که باید نویسندهی مهمترین کتاب علوم اجتماعی پزشکی شوم. اما هنوز جرقههایی از تصاویر توی سرم هستند. هر چند که علم آنها را سرکوب کرد، تحصیلات دانشگاهی به محاقشان برد، و فلسفه آنها را از فرم تصویر خارج کرد، اما هنوز میتوان چنگشان زد، شاید که به مشت آمدند. سینما را باید با مغزی در حال انفجار ساخت. با ذهنی همچون کاغذْ سفید نمیتوان به سینما پرداخت، فقط میشود فیلم ساخت، مثل خیلی از فیلمها. شاید هنوز هم خیالاتی توی سرم باقی مانده باشد. هنوز به خیلیهایشان مجال رشد ندادهام. این سالها مشاهده کردهام. انباشتی از تصاویرِ مغزی. آرشیوی در حال خاک خوردن و شاید از بین رفتن. اگر حق با دلوز باشد، شاید مغزْ واقعاً یک پردهی سینما باشد.
#نامه_ها
فکر میکنم وقتش است که فروختن خودم برای کسب رویای امریکایی را متوقف کنم. فکر میکنم که موفق شدن در آکادمی و کسب شهرت در همهی چیزهایی که درشان توانا هستم را باید کنار بگذارم. نباید به خودم خیانت بکنم، به تصاویر ذهنیام. باید تصاویرم را بسازم. باید به سینما بپردازم. فانوس خیال را روشن کنم. این است کار من. جیلان هم اول برق خواند و بعد رفت سراغ سینما. سی و شش ساله بود که اولین فیلمش را ساخت. فقط وقتی دیگر تصویری توی سرم نداشتم، خیالی برای خیالپردازی نداشتم، فقط آن وقت است که باید نویسندهی مهمترین کتاب علوم اجتماعی پزشکی شوم. اما هنوز جرقههایی از تصاویر توی سرم هستند. هر چند که علم آنها را سرکوب کرد، تحصیلات دانشگاهی به محاقشان برد، و فلسفه آنها را از فرم تصویر خارج کرد، اما هنوز میتوان چنگشان زد، شاید که به مشت آمدند. سینما را باید با مغزی در حال انفجار ساخت. با ذهنی همچون کاغذْ سفید نمیتوان به سینما پرداخت، فقط میشود فیلم ساخت، مثل خیلی از فیلمها. شاید هنوز هم خیالاتی توی سرم باقی مانده باشد. هنوز به خیلیهایشان مجال رشد ندادهام. این سالها مشاهده کردهام. انباشتی از تصاویرِ مغزی. آرشیوی در حال خاک خوردن و شاید از بین رفتن. اگر حق با دلوز باشد، شاید مغزْ واقعاً یک پردهی سینما باشد.
#نامه_ها
Forwarded from تحشیهنویسی
درآمدی بر زبان خصوصی و ادوار گفتمانی کاشف شلغم
پنج سال پیش، امیرسامان درباره انتخاب کلمات و شکل جملهبندی (دستور زبان و نه محتوا) افراد، متنی نوشته بود و ایده محوری این بود که «زبان، فرم هر آدمی رو نشون میده.» یک سبک شخصی.(که البته معتقد بود همه این سبک شخصی رو ندارند)
این باعث شده بود وقتی میخواستم نوشتههای کاشف شلغم رو برررسی کنم، علاوه بر کلمات پرکاربرد، به بررسی نحو و دستور زبانش هم فکر کنم.
بخش موردعلاقه من اما، نسبتیه که زبان با تجربههای زیسته و نزیسته افراد میسازه. شاید همین هم توی ذهن کاشف شلغم یک پیشفرض بوده! هرچقدر از لحن و فرم بیانی یک نفر بیشتر خوشم بیاد، احتمال بیشتری وجود داره که از لحن و فرم زیستنش هم خوشم بیاد. (نسبت زبان و تجربه، بخش یک) یا هرچقدر به کلمات و دستور زبان خودم واقفتر باشم، احتمالا میتونم بفهمم که من چطور میزیم و با چه کیفیاتی ابرها، نقاشی بالای میز و کیبوردم رو درک میکنم.
بررسی دستور زبان، پیچیدگیهای زیادی داره. منظورم صرفا بخش نوشتن کدهای برنامهش نیست. مسئله این بود که لحن قواعد کلامی امیرسامان در ادوار تاریخ شخصی زندگیش، تغییر کرده بود. اما همیشه یک ردی از امیرسامان رو میشد دید. نه فقط در فاصله سالهای ۲۰۱۸ تا ۲۰۲۴، من میتونستم این رد رو تا وبلاگ دوره نوجوانیهای کاشف شلغم هم دنبال کنم.
این رد، حاوی یکسری مفاهیم بود. نتیجه اینکه، کل فرآیند رو برای خودم به چند مرحله تقسیم کردم. مرحله اول بررسی مفاهیم در ظرف کلماته.
فرمولها همون بودند. دو دوره مذکور رو از هم جدا کردم و دو فایل txt جداگانه ساختم. حالا src هر کدوم رو یک بار جایگزین میکنم و فایل پایتون رو در محیط ترمینال اجرا میکنیم. خیلی سریع لیستی از کلمات پرکاربرد داریم با یه عدد روبهروشون که بهمون میگه چندبار تکرار شدند.
جالب اینکه کلمات مشترکی بین هر دو دوره وجود داره که همیشه پرکاربرد بوده. مثل کار(در دوره اول بیشتر در متنهای ضدسرمایهداری)، باید(لحن دستوری)،راه (در مسیر بودن)، پزشکی، زندگی، کتاب، فیلم، سریال، علم و قدرت!
بخشی از کلمات(و شاید مفاهیم؟) توی همون دوره اول گیر میکنند و جلوتر نمیاند. مثل عشق، فیل، اسکیت برد، دنیا، دوست، شروع، بیمارستان و مرگ! (احتمالا مربوط به دوران شیفتهای دانشگاهی پزشکی)
و کلمات جدیدی که بخشی از زیست جدید امیرسامان رو شامل میشه: پادگان، سربازی، سرباز، دکتر، مریض، بتمن و مونتنی!
و اما زبان خصوصی! ویتگنشتاین در بند ۲۴۳ تحقیقات فلسفی، زبان خصوصی را چنین تعریف میکند: “واژههای فردی این زبان به آنچه تنها میتواند برای شخص گوینده معلوم باشد، یعنی احساسات بیواسطه خصوصی او، حکایت میکنند. بنابراین، کسی دیگر نمیتواند این زبان را بفهمد” (Wittgenstein, 1953: 243)
موقع خوندن متنهای امیرسامان، احساس میکردم که در دوره اول، جاهایی به زبان خصوصی ویتگنشتاین نزدیک میشه، اما این سطح از نزدیکی در دوره دوم، بهطرز قابل توجهی کاهش پیدا میکنه و شکل روایتگری او، لحن شفافتر، آکادمیک و عمومیتری داره.
اما متاسفانه ایده فوق، با تحلیل دادههای فعلی شدنی نیست و در حد یک فرضیه باقی میماند تا شکلی متفاوت از تحلیل دادههای آینده!
و اما نمودارها:
پنج سال پیش، امیرسامان درباره انتخاب کلمات و شکل جملهبندی (دستور زبان و نه محتوا) افراد، متنی نوشته بود و ایده محوری این بود که «زبان، فرم هر آدمی رو نشون میده.» یک سبک شخصی.(که البته معتقد بود همه این سبک شخصی رو ندارند)
این باعث شده بود وقتی میخواستم نوشتههای کاشف شلغم رو برررسی کنم، علاوه بر کلمات پرکاربرد، به بررسی نحو و دستور زبانش هم فکر کنم.
بخش موردعلاقه من اما، نسبتیه که زبان با تجربههای زیسته و نزیسته افراد میسازه. شاید همین هم توی ذهن کاشف شلغم یک پیشفرض بوده! هرچقدر از لحن و فرم بیانی یک نفر بیشتر خوشم بیاد، احتمال بیشتری وجود داره که از لحن و فرم زیستنش هم خوشم بیاد. (نسبت زبان و تجربه، بخش یک) یا هرچقدر به کلمات و دستور زبان خودم واقفتر باشم، احتمالا میتونم بفهمم که من چطور میزیم و با چه کیفیاتی ابرها، نقاشی بالای میز و کیبوردم رو درک میکنم.
بررسی دستور زبان، پیچیدگیهای زیادی داره. منظورم صرفا بخش نوشتن کدهای برنامهش نیست. مسئله این بود که لحن قواعد کلامی امیرسامان در ادوار تاریخ شخصی زندگیش، تغییر کرده بود. اما همیشه یک ردی از امیرسامان رو میشد دید. نه فقط در فاصله سالهای ۲۰۱۸ تا ۲۰۲۴، من میتونستم این رد رو تا وبلاگ دوره نوجوانیهای کاشف شلغم هم دنبال کنم.
این رد، حاوی یکسری مفاهیم بود. نتیجه اینکه، کل فرآیند رو برای خودم به چند مرحله تقسیم کردم. مرحله اول بررسی مفاهیم در ظرف کلماته.
فرمولها همون بودند. دو دوره مذکور رو از هم جدا کردم و دو فایل txt جداگانه ساختم. حالا src هر کدوم رو یک بار جایگزین میکنم و فایل پایتون رو در محیط ترمینال اجرا میکنیم. خیلی سریع لیستی از کلمات پرکاربرد داریم با یه عدد روبهروشون که بهمون میگه چندبار تکرار شدند.
جالب اینکه کلمات مشترکی بین هر دو دوره وجود داره که همیشه پرکاربرد بوده. مثل کار(در دوره اول بیشتر در متنهای ضدسرمایهداری)، باید(لحن دستوری)،راه (در مسیر بودن)، پزشکی، زندگی، کتاب، فیلم، سریال، علم و قدرت!
بخشی از کلمات(و شاید مفاهیم؟) توی همون دوره اول گیر میکنند و جلوتر نمیاند. مثل عشق، فیل، اسکیت برد، دنیا، دوست، شروع، بیمارستان و مرگ! (احتمالا مربوط به دوران شیفتهای دانشگاهی پزشکی)
و کلمات جدیدی که بخشی از زیست جدید امیرسامان رو شامل میشه: پادگان، سربازی، سرباز، دکتر، مریض، بتمن و مونتنی!
و اما زبان خصوصی! ویتگنشتاین در بند ۲۴۳ تحقیقات فلسفی، زبان خصوصی را چنین تعریف میکند: “واژههای فردی این زبان به آنچه تنها میتواند برای شخص گوینده معلوم باشد، یعنی احساسات بیواسطه خصوصی او، حکایت میکنند. بنابراین، کسی دیگر نمیتواند این زبان را بفهمد” (Wittgenstein, 1953: 243)
موقع خوندن متنهای امیرسامان، احساس میکردم که در دوره اول، جاهایی به زبان خصوصی ویتگنشتاین نزدیک میشه، اما این سطح از نزدیکی در دوره دوم، بهطرز قابل توجهی کاهش پیدا میکنه و شکل روایتگری او، لحن شفافتر، آکادمیک و عمومیتری داره.
اما متاسفانه ایده فوق، با تحلیل دادههای فعلی شدنی نیست و در حد یک فرضیه باقی میماند تا شکلی متفاوت از تحلیل دادههای آینده!
و اما نمودارها:
#سرنوشت_همهی_ما_همینه
گاهی ننوشتن بهتر است. حالا پلی لیستی از همهی کاورهای «مردی که جهان را فروختِ» دیوید بویی پخش میکنم تا جرئت نوشتن بدهد بهم. مدت زیادی ننوشتم. یک سال. نوشتن وقتی خوب است که آدم از خودش خوشش بیاید. آدم در جایگاهی ایستاده باشد، موضوعی داشته باشد به جهان، و بعد حالا اگر در مورد هر چیز بنویسد، ردی از او وجود دارد و این کافی است برای یک نوشته - دیگر مهم نیست دربارهی چه باشد. من یک سال بود که نمینوشتم چون خودم را گم کرده بودم. دوران آموزشی سربازی آخرین زمانی بود که از خودم خوشم میآمد. نوشتههایش هم با هشتگ ستوانیات، مرا بیشتر از خودم خشنود میساخت؛ که بله من این معنای خاص را از سربازی درآوردهام. ولی بعد از دورهی آموزشی و وقتی به پادگان اصلی رفتم، جایی که هنوز هم هستم، دیگر تبدیل به غریبهای شدم برای خودم. و غریبه چه دارد که بنویسد؟ غریبهْ امیرسامان نیست. در این دقیقا یک سال گذشته، ازخودبیگانهترینْ امیرسامانِ ممکن بودم. آنجا همهجور فشاری بر من وارد آمد تا خودم نباشم. منظورم خودِ درونم است. در آموزشیْ خودم بودم، غرور خودم را داشتم، بر حسب مغز خودم، خواندههایم و فلسفهی خودمْ کنش میکردم. کنش میکردم. اما بعد خُرد شدم. وقتی وارد شدم، در روز اول، خودمختاریام نیست شد. نه اینکه کسی کاری کند، بلکه ناگهان دیدم فرمول همیشگیام جواب نمیدهد. رفتم و گفتم سلامٌ علیکم، این لیست مشکلات و این لیست راهحل، اوضاع را بهتر کنید. جواب همیشه یک جواب بود: همینهایی که داری را هم ازت میگیریم، پس برو سر جایت. آنجا، کمکم، بخشِ پستِ ذاتِ بشریام رو آمد. هر روز بیشتر. هر روز بیشتر. تا اینکه بعد از یک سال به خودم نگاه کردم و اصلا خودم را نشناختم. پستترین نسخهی طول زندگیام شدم. چه چیزی باعثش شد؟ همین آرام نشستن، دم برنیاوردن، اینکه مراقب باشی همین امتیازاتی که رییس جلویت پرت کرده را هم از کف ندهی، محافظهکار شدن.
چند روز پیش دیوارنوشتهای دیدم با این مضمون که هموطن، چیکارت کنند صدات در میاد؟ اگر بناست زندگی را هم مثل اجباری طی کنیم، لحظهای از آن زندگی ارزش زیست ندارد. چرا که اتونومیای نداریم، هیچ اختیاری از خود نداریم آن وقت. اختیار این نیست که بگوییم هزاران کار نمیتوانیم بکنیم پس توی زندانیم، نه، بلکه اختیار یعنی شخصیت خودت را داشته باشی، در زندان هم که هستی میتوانی اتونومی داشته باشی - و این چیزی بود که در آخرین نفسهای شخصیت امیرسامانیم در دورهی آموزشی سربازی بهش اعتقاد داشتم و عمل میکردم. من خودم بودم. در آموزشی، وقتی بعد از یک هفته به آینه دسترسی پیدا کردم و خودم را در آن دیدم، اشک در چشمانم جمع شده بود که این کیست، کچل و با پوستی خشکشده و لباسی عجیب. خودم کجا هستم. ولی خیلی زود از شخصیتی که پیدا کرده بودم در آنجا خوشم آمد، چون خودم بودم و همه هم این شخصیت جذاب و فریبنده را به رسمیت میشناختند. این شبیه-به-خود-نبودنِ ظاهری اصلا مهم نبود. ماجرای دور شدنِ ذهنی از خودم وقتی شروع شد که بنا شد نیمهی دوم آموزشی را در بهداری بگذرانیم. بعد در آنجا گویی برای امتیازی که انگار به ما داده بودند باید کمی و گاهی بیشتر سر خم میکردیم. من بعد از دو هفته از آنجا قهر کردم و کولهام را برداشتم و برگشتم گروهانم. برای من رژه رفتن و دویدن و امثال آن، بازی بودند و نشاطآور و آن بودنِ جمعی را بسیار بیشتر دوست میداشتم تا بودن در بهداریِ گرم. ترسی نداشتم. آنجا آخرین بار خودم بودم. و وقتی رسیدم به پادگان جدید و اصلی بعد از دورهی آموزشی، دیگر قهر کردن محلی از اعراب نداشت.
روح سرباز پست «میشود»، پست نیست، پروسهی شدن رویش اتفاق میافتد. آدم باید خیلی قوی باشد تا پست نشود. در این جا من حواسم را به خودم جمع کرده بودم تا با موجی که تو را هم هل میدهد به پایینْ پست نشوم. اما این موج کاری به مطالعات و حلقهی دوستانت در سربازی ندارد، و حتی گمان نکنم خیلی هم به جایی که تویش سربازی ربطی داشته باشد. هر جایی باید که سر خم کنی، هر روز یک خوابی دیدهاند برایت و تو باید که هیچ نگویی. و این فرایند اینقدر تکرار میشود و اینقدر با فرمولهای مختلفی اتفاق میافتد که سرسختترینها را هم با خود به پایین میبرد. گویی دیگر آن شخصیتی که بودی نیستی. همین شد که در این یک سال، کمتر پیش آمد که اینجا در کاشف بنویسم. چیزی نمینوشتم چون کسی نبودم، چیزی برای بودن نداشتم که عرضه کنم، طور خاصی زندگی نمیکردم، عقاید خاصی نداشتم، من هم مثل بقیه دنبال مرخصی بودم و راهی برای گذراندن سریعتر وقت. حالا گیرم بنا به عادتم از یک نرمالهایی هم پایین نیامدم: کتابهایم را خواندم و غیره. ولی اصلا بحث من این نیست. دارم میگویم خودم دیگر به خودم اعتماد نداشتم. نمیتوانستم سرم را بالا بگیرم و بگویم این امیرسامان است و رخدادهای زندگیاش ارزش بازگو شدن دارد.
گاهی ننوشتن بهتر است. حالا پلی لیستی از همهی کاورهای «مردی که جهان را فروختِ» دیوید بویی پخش میکنم تا جرئت نوشتن بدهد بهم. مدت زیادی ننوشتم. یک سال. نوشتن وقتی خوب است که آدم از خودش خوشش بیاید. آدم در جایگاهی ایستاده باشد، موضوعی داشته باشد به جهان، و بعد حالا اگر در مورد هر چیز بنویسد، ردی از او وجود دارد و این کافی است برای یک نوشته - دیگر مهم نیست دربارهی چه باشد. من یک سال بود که نمینوشتم چون خودم را گم کرده بودم. دوران آموزشی سربازی آخرین زمانی بود که از خودم خوشم میآمد. نوشتههایش هم با هشتگ ستوانیات، مرا بیشتر از خودم خشنود میساخت؛ که بله من این معنای خاص را از سربازی درآوردهام. ولی بعد از دورهی آموزشی و وقتی به پادگان اصلی رفتم، جایی که هنوز هم هستم، دیگر تبدیل به غریبهای شدم برای خودم. و غریبه چه دارد که بنویسد؟ غریبهْ امیرسامان نیست. در این دقیقا یک سال گذشته، ازخودبیگانهترینْ امیرسامانِ ممکن بودم. آنجا همهجور فشاری بر من وارد آمد تا خودم نباشم. منظورم خودِ درونم است. در آموزشیْ خودم بودم، غرور خودم را داشتم، بر حسب مغز خودم، خواندههایم و فلسفهی خودمْ کنش میکردم. کنش میکردم. اما بعد خُرد شدم. وقتی وارد شدم، در روز اول، خودمختاریام نیست شد. نه اینکه کسی کاری کند، بلکه ناگهان دیدم فرمول همیشگیام جواب نمیدهد. رفتم و گفتم سلامٌ علیکم، این لیست مشکلات و این لیست راهحل، اوضاع را بهتر کنید. جواب همیشه یک جواب بود: همینهایی که داری را هم ازت میگیریم، پس برو سر جایت. آنجا، کمکم، بخشِ پستِ ذاتِ بشریام رو آمد. هر روز بیشتر. هر روز بیشتر. تا اینکه بعد از یک سال به خودم نگاه کردم و اصلا خودم را نشناختم. پستترین نسخهی طول زندگیام شدم. چه چیزی باعثش شد؟ همین آرام نشستن، دم برنیاوردن، اینکه مراقب باشی همین امتیازاتی که رییس جلویت پرت کرده را هم از کف ندهی، محافظهکار شدن.
چند روز پیش دیوارنوشتهای دیدم با این مضمون که هموطن، چیکارت کنند صدات در میاد؟ اگر بناست زندگی را هم مثل اجباری طی کنیم، لحظهای از آن زندگی ارزش زیست ندارد. چرا که اتونومیای نداریم، هیچ اختیاری از خود نداریم آن وقت. اختیار این نیست که بگوییم هزاران کار نمیتوانیم بکنیم پس توی زندانیم، نه، بلکه اختیار یعنی شخصیت خودت را داشته باشی، در زندان هم که هستی میتوانی اتونومی داشته باشی - و این چیزی بود که در آخرین نفسهای شخصیت امیرسامانیم در دورهی آموزشی سربازی بهش اعتقاد داشتم و عمل میکردم. من خودم بودم. در آموزشی، وقتی بعد از یک هفته به آینه دسترسی پیدا کردم و خودم را در آن دیدم، اشک در چشمانم جمع شده بود که این کیست، کچل و با پوستی خشکشده و لباسی عجیب. خودم کجا هستم. ولی خیلی زود از شخصیتی که پیدا کرده بودم در آنجا خوشم آمد، چون خودم بودم و همه هم این شخصیت جذاب و فریبنده را به رسمیت میشناختند. این شبیه-به-خود-نبودنِ ظاهری اصلا مهم نبود. ماجرای دور شدنِ ذهنی از خودم وقتی شروع شد که بنا شد نیمهی دوم آموزشی را در بهداری بگذرانیم. بعد در آنجا گویی برای امتیازی که انگار به ما داده بودند باید کمی و گاهی بیشتر سر خم میکردیم. من بعد از دو هفته از آنجا قهر کردم و کولهام را برداشتم و برگشتم گروهانم. برای من رژه رفتن و دویدن و امثال آن، بازی بودند و نشاطآور و آن بودنِ جمعی را بسیار بیشتر دوست میداشتم تا بودن در بهداریِ گرم. ترسی نداشتم. آنجا آخرین بار خودم بودم. و وقتی رسیدم به پادگان جدید و اصلی بعد از دورهی آموزشی، دیگر قهر کردن محلی از اعراب نداشت.
روح سرباز پست «میشود»، پست نیست، پروسهی شدن رویش اتفاق میافتد. آدم باید خیلی قوی باشد تا پست نشود. در این جا من حواسم را به خودم جمع کرده بودم تا با موجی که تو را هم هل میدهد به پایینْ پست نشوم. اما این موج کاری به مطالعات و حلقهی دوستانت در سربازی ندارد، و حتی گمان نکنم خیلی هم به جایی که تویش سربازی ربطی داشته باشد. هر جایی باید که سر خم کنی، هر روز یک خوابی دیدهاند برایت و تو باید که هیچ نگویی. و این فرایند اینقدر تکرار میشود و اینقدر با فرمولهای مختلفی اتفاق میافتد که سرسختترینها را هم با خود به پایین میبرد. گویی دیگر آن شخصیتی که بودی نیستی. همین شد که در این یک سال، کمتر پیش آمد که اینجا در کاشف بنویسم. چیزی نمینوشتم چون کسی نبودم، چیزی برای بودن نداشتم که عرضه کنم، طور خاصی زندگی نمیکردم، عقاید خاصی نداشتم، من هم مثل بقیه دنبال مرخصی بودم و راهی برای گذراندن سریعتر وقت. حالا گیرم بنا به عادتم از یک نرمالهایی هم پایین نیامدم: کتابهایم را خواندم و غیره. ولی اصلا بحث من این نیست. دارم میگویم خودم دیگر به خودم اعتماد نداشتم. نمیتوانستم سرم را بالا بگیرم و بگویم این امیرسامان است و رخدادهای زندگیاش ارزش بازگو شدن دارد.
نمیخواهم مسئله را گردن سربازی بیاندازم تماما. این من بودم که در جایی بریدم، در جایی دیگر حوصلهی صدا-داشتن نداشتم. ترجیح میدادم صدایم در نیاید تا لااقل آن نیمهی مرخصیام را با فکر باز کار کنم. به نظرم به خاطر همین احساس عقبماندن و در پستیِ به-مقایسه-گذاشتنِ خود با دیگرانْ بود که شش ماه سفت و سخت چسبیدم به مقاله خواندن و تلاش برای نوشتن یکی. تلاش برای بازیافتن ذرهای اعتماد به نفس. اما این خودیتِ خودم بود که از دست رفته بود و تمام علم و دانش جهان هم آن را بازنمیآورْد. بازنمیآوَرَد. خودیت آدم وقتی بازمیگردد که از ته قلبت بخواهیش. تلاش کنی تا به خاطر آوری. هویتت را غبار-زدایی کنی.
ماجرا را تماما به گردن سربازی نمیاندازم. اتفاقا این حقارت و پستی، زمانهایی مثل حالا ضربهای ناگهانی بود به سرم تا گذشتهام را بازبینی کنم و قدمهای آیندهام برای ساختن هویتی جدید را خیالپردازی کنم. دیدم که در گذشته هم خیلی جاها به بخش مبتذل وجودم اجازهی جولان داده بودم. پستیِ در سربازی باز قابل توجیه است و گذرا است و در بدترین حالت بعد از چند ماههی سربازی تمام میشود. ولی با بقیهی زندگی چه باید کرد؟ آدمهایی که وارد زندگیام کرده بودم، بارزترین نشانهی ابتذال من بودند. انتخابهای بیشماری که هیچگاه آن آدمی که باید نبودند. و من آگاه به این که این آدمها آن آدمی که باید نیستند، باز خودم را بهشان عرضه میکردم. به جای اینکه بالاتر بپرم، پایینتر پریدم. پلهپله آمدم پایین تا اینکه به فرومایهترین حالتم رسیدم. یک گوشت بیفایده که قابل عرضه است. گوشتی که یادش نیست برای خودش چه زحمتی کشیده بود. گوشتی که همان زمانی که مارکس میخوانْد، داشت در جای دیگری، مغزش را تلف میکرد با آدمهایی، که هرگز ایدهای به او اضافه نمیکردند. من با معمولیترین آدمهای محترم جهان وقت گذراندم. مونتنی فکر میکند خودم را هدر دادم، نگذاشتم تا این دو بخشم پا به پای هم پیش بروند. من میگویم فیالواقع اجازه نداده بودم کسی همدم فکری من شود. همهی همدمیّتها بدون همفکری بود، فقط وقتگذرانی بود. من فقط برای خودم زحمت کشیدم، در بخش خودم. و بعد اجازهی تنها بودن هم به خودم ندادم، که اگر کسی نیست، صبر کن و تنها بمان تا بعد.
اینطور شد که کسی که همهی حرفهای خوب را میزد، در آن بخش از زندگی، زندگی را جدی نگرفت و این به ضررش تمام شد. بدبین شد به همدمها. این شد که در عمل کردن به تئوریهایم، من، آقا من، شکست خوردم. ناموفق بودم. حتی هرگز درست نفهمیدم که زندگی یعنی پیاده کردن ایدهها و نه صرفا تولید آنها. ارزان بودم. ارزان هستم. هنوز هم تماما قدرت و اتونومی در اختیار گرفتن خودم را ندارم. شاید چون تازه دارم میفهمم خطایم کجا بود. کجاها بوده. همهاش خطا بود. آن نیمهی زندگیِ زندگی را من اشتباه زندگی کردم. نیمهی دیگرش را خیلی هم خوب. کتابهایم را به موقع خواندم و هر چه هم که جلوتر رفتم بهتر فهمیدم و متفکرتر شدم. ولی اگر بخواهم با همین فرمان جلو بروم همین اندوختهی نیمهی فکریِ زندگی را هم به باد میدهم. ارزان عرضهاش میکنم و تمام. ستارهای که زمانی فروغی داشت و بعد هیچ. به همین خاطر شاید باید قدردان لحظاتی از دوران سربازی بود که این ضربات را به سر آدم میزند. پستی آدم را یادش میآورد و بعد به روشنی بهت میگوید که راه درست چیست. کجا باید حسابی آدم جدیدی شوی. کجا باید بر میلت فائق شوی. کجا باید خودت باشی. خودت را زندگی کنی. این لحظات هستند که به یادم میآورند چرا یک سال است که از ته دل نخندیدهام؛ نه چون جک خوبی وجود نداشت، چون آنقدر از خودم فاصله گرفته بودم که از خود سابقم خجالت میکشیدم. همین فاصله بود که مرا عبوس کرده بود. آدم که خودش باشد، آدمِ خودش باشد، صاحب اختیار رفتار و سکنات خودش باشد، گیرم با یک مشت اجباری موقتی، هنوز مهمترین چیز را دارد، خندیدن از تهِ دل.
ماجرا را تماما به گردن سربازی نمیاندازم. اتفاقا این حقارت و پستی، زمانهایی مثل حالا ضربهای ناگهانی بود به سرم تا گذشتهام را بازبینی کنم و قدمهای آیندهام برای ساختن هویتی جدید را خیالپردازی کنم. دیدم که در گذشته هم خیلی جاها به بخش مبتذل وجودم اجازهی جولان داده بودم. پستیِ در سربازی باز قابل توجیه است و گذرا است و در بدترین حالت بعد از چند ماههی سربازی تمام میشود. ولی با بقیهی زندگی چه باید کرد؟ آدمهایی که وارد زندگیام کرده بودم، بارزترین نشانهی ابتذال من بودند. انتخابهای بیشماری که هیچگاه آن آدمی که باید نبودند. و من آگاه به این که این آدمها آن آدمی که باید نیستند، باز خودم را بهشان عرضه میکردم. به جای اینکه بالاتر بپرم، پایینتر پریدم. پلهپله آمدم پایین تا اینکه به فرومایهترین حالتم رسیدم. یک گوشت بیفایده که قابل عرضه است. گوشتی که یادش نیست برای خودش چه زحمتی کشیده بود. گوشتی که همان زمانی که مارکس میخوانْد، داشت در جای دیگری، مغزش را تلف میکرد با آدمهایی، که هرگز ایدهای به او اضافه نمیکردند. من با معمولیترین آدمهای محترم جهان وقت گذراندم. مونتنی فکر میکند خودم را هدر دادم، نگذاشتم تا این دو بخشم پا به پای هم پیش بروند. من میگویم فیالواقع اجازه نداده بودم کسی همدم فکری من شود. همهی همدمیّتها بدون همفکری بود، فقط وقتگذرانی بود. من فقط برای خودم زحمت کشیدم، در بخش خودم. و بعد اجازهی تنها بودن هم به خودم ندادم، که اگر کسی نیست، صبر کن و تنها بمان تا بعد.
اینطور شد که کسی که همهی حرفهای خوب را میزد، در آن بخش از زندگی، زندگی را جدی نگرفت و این به ضررش تمام شد. بدبین شد به همدمها. این شد که در عمل کردن به تئوریهایم، من، آقا من، شکست خوردم. ناموفق بودم. حتی هرگز درست نفهمیدم که زندگی یعنی پیاده کردن ایدهها و نه صرفا تولید آنها. ارزان بودم. ارزان هستم. هنوز هم تماما قدرت و اتونومی در اختیار گرفتن خودم را ندارم. شاید چون تازه دارم میفهمم خطایم کجا بود. کجاها بوده. همهاش خطا بود. آن نیمهی زندگیِ زندگی را من اشتباه زندگی کردم. نیمهی دیگرش را خیلی هم خوب. کتابهایم را به موقع خواندم و هر چه هم که جلوتر رفتم بهتر فهمیدم و متفکرتر شدم. ولی اگر بخواهم با همین فرمان جلو بروم همین اندوختهی نیمهی فکریِ زندگی را هم به باد میدهم. ارزان عرضهاش میکنم و تمام. ستارهای که زمانی فروغی داشت و بعد هیچ. به همین خاطر شاید باید قدردان لحظاتی از دوران سربازی بود که این ضربات را به سر آدم میزند. پستی آدم را یادش میآورد و بعد به روشنی بهت میگوید که راه درست چیست. کجا باید حسابی آدم جدیدی شوی. کجا باید بر میلت فائق شوی. کجا باید خودت باشی. خودت را زندگی کنی. این لحظات هستند که به یادم میآورند چرا یک سال است که از ته دل نخندیدهام؛ نه چون جک خوبی وجود نداشت، چون آنقدر از خودم فاصله گرفته بودم که از خود سابقم خجالت میکشیدم. همین فاصله بود که مرا عبوس کرده بود. آدم که خودش باشد، آدمِ خودش باشد، صاحب اختیار رفتار و سکنات خودش باشد، گیرم با یک مشت اجباری موقتی، هنوز مهمترین چیز را دارد، خندیدن از تهِ دل.
«همیشه با امید برای انجام کارهایی که دوست داشتی رویاپردازی کردهای و صاف دم انجامشان یک بلبشویی به پا شده و پزشکی برایت الم شنگهای به پا کرده که همهشان را موکول کردهای به زمان بی زمانی در آینده و حالا تیر آخر پزشکی به تو می گوید که احتمالا احتمالا آیندهای در کار نیست. میخواهم به شما بگویم که جملهی کلیشهای و معروف که پزشکیات را بخوان و کنارش هر غلطی خواستی انجام بده در حقیقت کثیفترین دروغ زندگی من است که دروغ بودنش را پس از ده سال حالا که دارم از ایران میروم درک میکنم. حالا که میدانم چه میخواهم، چه چیزهایی مرا خوشحال میکنند ولی نمیتوانم به سمتشان حرکت کنم.»
نوشتهی بالا را دوستم سقراط نوشته. اگر در مورد سقراط بخواهم از آن کارهای فرنودی بکنم که ببینم طبق آمارها، چه صفتهایی را با چه اسامیای در نوشتههایم استفاده کردهام، میبینم که از سال ۲۰۱۸ در کانالم در مورد او نوشتهام. در آن سال از او به عنوان «نعمت یک دوست باهوش و متفکر» نام بردهام، و نیز «نابغه»، و گفته بودم «هر کس که یک سقراط در زندگی دارد، به جامهی تفلحون درآمده». معلوم نیست چرا فقط در این سال دربارهی او مستقیما حرف زدهام، شاید چون بیشترین ارتباط حضوری و مکالمهایمان در همین زمان بوده. احتمالا دغدغههایمان بیشتر از همیشه در این بازهی زمان بود که به هم شباهت داشت. بعدتر هنوز حرف میزدیم و همین دو ماه پیش آمد و دو روز رفتیم دوچرخهسواری کردیم در کوهستان خودمان دو تا.
یک بار گفته بود که یک آدم عمیق همیشه اعمالش با شک و تردید همراه است؛ این را در این متن از او نقلقول کرده بودم. حالا او بعد از اینکه ده سال بیوقفه تلاش کرد، فکر میکند که اشتباه کرده. احتمالا منظور او از «اشتباه کردم» این نیست که به جای مهاجرت به عنوان پزشک به انگلستان، بهتر بود صرفا این کار را نمیکرد. نفی او موضع ایجابیتری دارد، او میگوید بهتر بود به جای تلاش بیوقفه در این مسیر، در مسیر خوشحالکنندهتری گام برمیداشت. در نوشتهی بعدیاش، بعد از رسیدن به مقصد، سقراط میگوید که ایران او را به کسی که هیچوقت نمیخواست باشد تبدیل کرد. با مقدار بالایی از گمانهزنی، باید بگویم احتمالا منظورش این است که ورودش به حیطهی پزشکی در قدم اول، و نه حوزههای علائق حقیقیاش، ناشی از یک جبر جغرافیایی بود. سپس او یک تلاش ده ساله میکند و درست در لحظهای که این تلاش بار میدهد، احساس میکند حتی در «منچستر کنار دریا» نیز دارد تبعات این جبر را پس میدهد، اینکه او بالاخره پزشک است و نه چیز دیگری.
سقراط دستکم اینقدر تیزبین هست که بفهمد منچستر برای او یک وسیله است و نه هدف. او مینویسد «حالا به جای همهی آن چیزها و کسانی که دوستشان دارم باید بلیط منچسترم را بخرم». جملهی او تلویحا به این معنا است که بلیت مذکور چیزی نیست که دوستش داشته باشد یا بتواند جای چیزهای دوستداشتنی قبلی را بگیرد. برای سقراط مهاجرت هرگز هدف نبوده، بلکه «شکوفایی» مسئلهاش بوده؛ و در جستجوی جایی که بتواند تلاشهای او را شکوفا کند، مهاجرت کرده. امیدوارم تفسیرم از سقراط به ورای واقعیت نرود، اما به نظرم مسئلهی اصلی سقراط در متون اخیرش دقیقا این است که حالا او همین شکوفایی را زیر سوال برده. یعنی میگوید چرا باید در زمینهی پزشکی به شکوفایی برسد و نه آنچیزی که حقیقتا او را شاد میکند. این «آینده»ای که او حالا از دست رفته میبیند، دقیقا چیست؟
آنچه برای عدهای حسرتبرانگیز است برای سقراط آنچنان موجب شادی نیست. بعد از ده سال، او عامل ناشادی و شادیاش را فهمیده، اما خود را ناتوان از رفتن به سمتش میبیند. دست و پای خویش را بسته میبیند. ارادهی آهنینش را به قدر کافی مستحکم نمییابد.
به راستی عدهی کمیْ شجاعت آن را دارند که پلهای خوشساختِ سالهای گذشتهشان را نادیده بگیرند. به همین دلیل هم سقراط مستوجب ملامت نیست. در بین همهی آدمها او پرتلاشترینِ آنها بود. شاید ایرادِ بزرگِ باهوش بودن این است که آنها چیزهایی را که برای بقیهْ حسرتِ یک عمر است، به راحتی به دست میآورند و بنابراین هرگز به یک جور «آرزوی دیرینه»شان نمیرسند. همهچیز برای آنها به راحتی قابل وصول است، اما چون یاد گرفتهاند که بهترین باشند، تغییر مسیر برایشان شکستی ناپذیرفتنی محسوب میشود.
«میخواهم اعتراف کنم که ته تهش تقصیر خودم است». مقصر این چرخه را چه خود نخبه بدانیم و چه به شکل کلیشهای، کشورش، این است داستان تراژیک آن که داشتن دوستی چون او آدم را به جامهی تفلحون در میآورْد.
نوشتهی بالا را دوستم سقراط نوشته. اگر در مورد سقراط بخواهم از آن کارهای فرنودی بکنم که ببینم طبق آمارها، چه صفتهایی را با چه اسامیای در نوشتههایم استفاده کردهام، میبینم که از سال ۲۰۱۸ در کانالم در مورد او نوشتهام. در آن سال از او به عنوان «نعمت یک دوست باهوش و متفکر» نام بردهام، و نیز «نابغه»، و گفته بودم «هر کس که یک سقراط در زندگی دارد، به جامهی تفلحون درآمده». معلوم نیست چرا فقط در این سال دربارهی او مستقیما حرف زدهام، شاید چون بیشترین ارتباط حضوری و مکالمهایمان در همین زمان بوده. احتمالا دغدغههایمان بیشتر از همیشه در این بازهی زمان بود که به هم شباهت داشت. بعدتر هنوز حرف میزدیم و همین دو ماه پیش آمد و دو روز رفتیم دوچرخهسواری کردیم در کوهستان خودمان دو تا.
یک بار گفته بود که یک آدم عمیق همیشه اعمالش با شک و تردید همراه است؛ این را در این متن از او نقلقول کرده بودم. حالا او بعد از اینکه ده سال بیوقفه تلاش کرد، فکر میکند که اشتباه کرده. احتمالا منظور او از «اشتباه کردم» این نیست که به جای مهاجرت به عنوان پزشک به انگلستان، بهتر بود صرفا این کار را نمیکرد. نفی او موضع ایجابیتری دارد، او میگوید بهتر بود به جای تلاش بیوقفه در این مسیر، در مسیر خوشحالکنندهتری گام برمیداشت. در نوشتهی بعدیاش، بعد از رسیدن به مقصد، سقراط میگوید که ایران او را به کسی که هیچوقت نمیخواست باشد تبدیل کرد. با مقدار بالایی از گمانهزنی، باید بگویم احتمالا منظورش این است که ورودش به حیطهی پزشکی در قدم اول، و نه حوزههای علائق حقیقیاش، ناشی از یک جبر جغرافیایی بود. سپس او یک تلاش ده ساله میکند و درست در لحظهای که این تلاش بار میدهد، احساس میکند حتی در «منچستر کنار دریا» نیز دارد تبعات این جبر را پس میدهد، اینکه او بالاخره پزشک است و نه چیز دیگری.
سقراط دستکم اینقدر تیزبین هست که بفهمد منچستر برای او یک وسیله است و نه هدف. او مینویسد «حالا به جای همهی آن چیزها و کسانی که دوستشان دارم باید بلیط منچسترم را بخرم». جملهی او تلویحا به این معنا است که بلیت مذکور چیزی نیست که دوستش داشته باشد یا بتواند جای چیزهای دوستداشتنی قبلی را بگیرد. برای سقراط مهاجرت هرگز هدف نبوده، بلکه «شکوفایی» مسئلهاش بوده؛ و در جستجوی جایی که بتواند تلاشهای او را شکوفا کند، مهاجرت کرده. امیدوارم تفسیرم از سقراط به ورای واقعیت نرود، اما به نظرم مسئلهی اصلی سقراط در متون اخیرش دقیقا این است که حالا او همین شکوفایی را زیر سوال برده. یعنی میگوید چرا باید در زمینهی پزشکی به شکوفایی برسد و نه آنچیزی که حقیقتا او را شاد میکند. این «آینده»ای که او حالا از دست رفته میبیند، دقیقا چیست؟
آنچه برای عدهای حسرتبرانگیز است برای سقراط آنچنان موجب شادی نیست. بعد از ده سال، او عامل ناشادی و شادیاش را فهمیده، اما خود را ناتوان از رفتن به سمتش میبیند. دست و پای خویش را بسته میبیند. ارادهی آهنینش را به قدر کافی مستحکم نمییابد.
به راستی عدهی کمیْ شجاعت آن را دارند که پلهای خوشساختِ سالهای گذشتهشان را نادیده بگیرند. به همین دلیل هم سقراط مستوجب ملامت نیست. در بین همهی آدمها او پرتلاشترینِ آنها بود. شاید ایرادِ بزرگِ باهوش بودن این است که آنها چیزهایی را که برای بقیهْ حسرتِ یک عمر است، به راحتی به دست میآورند و بنابراین هرگز به یک جور «آرزوی دیرینه»شان نمیرسند. همهچیز برای آنها به راحتی قابل وصول است، اما چون یاد گرفتهاند که بهترین باشند، تغییر مسیر برایشان شکستی ناپذیرفتنی محسوب میشود.
«میخواهم اعتراف کنم که ته تهش تقصیر خودم است». مقصر این چرخه را چه خود نخبه بدانیم و چه به شکل کلیشهای، کشورش، این است داستان تراژیک آن که داشتن دوستی چون او آدم را به جامهی تفلحون در میآورْد.
خوشبختیِ بزرگی است وقتی مطمئن باشی خوشبختی وجود ندارد.
کریم لکزاده، اینجا دربارهی نمایش دروغین رنج هستی در فیلمهای جریان اصلی حرف میزند. این که خواست موفقیت توسط ما، یعنی کنار گذاشتن جستجوی آماتوری، و در نتیجه آدم نبودن. از انگیزهای که افسردگی میدهد میگوید. میگوید سلیقه همان دانش است. باید دانشی را دنبال کرد که برایت لذتبخش است و به این ترتیب صاحب سلیقه شد.
https://castbox.fm/vb/381144468
https://podcasts.google.com/feed/aHR0cDovL3Jzcy5jYXN0Ym94LmZtL2V2ZXJlc3QvYzk2NDRjYzQ5MTM1NDFkOGFjZTA1OWE1MTc1ZTJjMzgueG1s/episode/YWxidW0tYzk2NDRjYzQ5MTM1NDFkOGFjZTA1OWE1MTc1ZTJjMzgtZjNmYzI4YjM2NDRhNGY1YmIwMjJhZGY0NzI0ZDEwMTg?ep=14
کریم لکزاده، اینجا دربارهی نمایش دروغین رنج هستی در فیلمهای جریان اصلی حرف میزند. این که خواست موفقیت توسط ما، یعنی کنار گذاشتن جستجوی آماتوری، و در نتیجه آدم نبودن. از انگیزهای که افسردگی میدهد میگوید. میگوید سلیقه همان دانش است. باید دانشی را دنبال کرد که برایت لذتبخش است و به این ترتیب صاحب سلیقه شد.
https://castbox.fm/vb/381144468
https://podcasts.google.com/feed/aHR0cDovL3Jzcy5jYXN0Ym94LmZtL2V2ZXJlc3QvYzk2NDRjYzQ5MTM1NDFkOGFjZTA1OWE1MTc1ZTJjMzgueG1s/episode/YWxidW0tYzk2NDRjYzQ5MTM1NDFkOGFjZTA1OWE1MTc1ZTJjMzgtZjNmYzI4YjM2NDRhNGY1YmIwMjJhZGY0NzI0ZDEwMTg?ep=14
non-body 29
#رادیو نا-بدن ۲۹: زیستسیاستِ ازدواج
منبع:
Cadwallader, J. R., & Riggs, D. W. (2012). The State of the Union: Toward a Biopolitics of Marriage. M/C Journal, 15(6).
@RadioTor
منبع:
Cadwallader, J. R., & Riggs, D. W. (2012). The State of the Union: Toward a Biopolitics of Marriage. M/C Journal, 15(6).
@RadioTor