شِعراَنگیز | sherangiz
77 subscribers
1.43K photos
45 videos
26 files
536 links
خدمات شعرانگیز

1.سفارش دکلمه های مناسبتی
2. سفارش شعر و متن ادبی
3.سفارش اسم های اختصاصی

سفارش:
@younes_m
تماس:
09915819830
اینستاگرام ما:
https://www.instagram.com/sherangiz/
ایمیل:
sherangiz1@gmail.com

با ما باشید با شعرانگیزترین کانال تلگرام
Download Telegram
♡ «من معلّم هستم»
زندگی، پشت نگاهم جاریست
سرزمین کلمات، تحت فرمان منست
قاصدک‌های لبانم هر روز سبزه‌ی نام خدا را به جهان می‌بخشد

♡ «من معلّم هستم»
گرچه بر گونه‌ی من سرخی سیلی صد درد، درخشش دارد
آخرین دغدغه‌هایم اینست :
نکند حرف مرا هیچ کس امروز نفهمید اصلاً؟
نکند حرفی ماند؟
نکند مجهولی روی رخساره‌ی تن سوخته‌ی تخته سیاه جا مانده‌ست؟

♡ «من معلّم هستم»
هر شب از آينه‌ها می‌پرسم :
به کدامين شيوه؟
وسعت ِيادِ خدا را
بکشانم به کلاس؟
بچه ها را ببرم تا لب ِدرياچه‌یِ عشق؟
غرق ِدریایِ تفکّر بکنم؟
با تبسّم يا اخم؟
با یکی بود و نبود، زیر یک طاق کبود؟
یا کلاغی که به خانه نرسید؟
قصّه گویی بکنم؟
تک به تک یا با جمع؟
بدوم یا آرام ؟

♡ «من معلّم هستم»
نيمکت ها نفس گرم ِقدم‌هایِ مرا می‌فهمند
بال‌هایِ قلم و تخته سياه
رمز ِپرواز ِمرا می‌دانند
سيب‌ها دست ِمرا می‌خوانند....

♡ «من معلّم هستم»
درد ِفهميدن و فهماندن و مفهوم شدن
همگی مال من است....

«فریدون مشیری»

🌸12 اردیبهشت بزرگداشت هفته معلم گرامی باد🌸

@sherangiz
📚 #داستان_شب

لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا...
نیم ساعتی بود از مراسم گذشته بود....
انقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودن...
صدای الهی العفو،الهی العفو مردم،صدای خلصنا من النارشون تو کل محل پیچیده بود...
اومدم برم تو مسجد
دیدم یه دختر بچه جلوی در مسجد نشسته،به دیوار تکیه داده و یه بسته آدامس و چند تا فال دستشه....
یه چند دقیقه ای وایسادم و نگاهش کردم
هیچکی ازش حتی یه فالم نمیخرید ...
بی اعتنا از کنارش رد میشدن....

رفتم جلو
گفتم خوبی: گفت مرسی...
گفت عمو یه آدامس ازم میخری؟؟؟
دست کردم تو جیبم
فهمیدم کیف پولم رو تو خونه جا گذاشتم.‌‌...
گفتم چشم میرم خونه کیفم رو میارم ازت میخرم...
گفت عمو تو میدونی الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب یعنی چی؟؟؟
آخه امشب همه همین جمله رو میگن...
گفتم یعنی خدایا پناهم باش و من رو از آتیش جهنم دور
کن...
گفت یعنی جهنم گرمه؟؟؟
گفتم آره خیلی...
گفت یعنی از تو چادر ما هم گرم تره؟؟؟
گفتم چادر؟؟؟
گفت آره من و مادرم و خواهرم تو چادر زندگی میکنیم،ظهرا که آفتاب میزنه میسوزیم خیلی گرمه،خیلی ....
مادرم قلبش درد میکنه،گرمش که میشه بیشتر قلبش دردش میگیره...
سرم رو انداختم پایین...
اشکم دراومد....
گفت عمو یعنی من الان بگم خلصنا من النار
خدا فقط من رو از آتیش جهنم دور میکنه؟؟
از گرما تو چادر دور نمیکنه؟؟؟
آخه من مامانم رو خیلی دوست دارم
چیزیش بشه من میمیرم...
میخواستم داد بزنم آهای ملت بی معرفت
این بچه اینجا نشسته شما یه بسته از آدامس ازش بخرید از گرمای تو چادر خلاص شه
بعد شما قران بالا سرتون گرفتید و خلصنا من النار میگید
آهای ملت بی معرفت...
خلصنا من النار اینجاست،الهی العفو اینجا نشسته..‌‌
یه بسته آدامس بهم داد گفت بیا عمو این آدامس رو من بهت میدم چون تنها کسی بودی که حاضر شدی باهام صحبت کنی..‌
همینجوری اشک ریختم و رفتم سمت خونه و کیف پولم رو برداشتم و دوباره رفتم سمت مسجد....
اما هر چی گشتم دختر بچه نبود...
به آسمون نگاه کردم
چشام پر اشک شد...
گفتم الهی العفو...
الهی العفو...
الهی العفو..‌‌
خدایا من بی معرفت رو ببخش....
آدامس رو باز کردم و گذاشتم دهنم...
مزه درد میداد....
مزه بغض میداد....
مزه اشک میداد

@sherangiz
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

بیا تا جهان را، به بد نسپریم
به کوشش، همه دستِ نیکی بریم

نباشد همی، نیک و بد پایدار!
همان بِهْ که نیکی بوَد یادگار

همان گنج و دینار و کاخِ بلند
نخواهد بُدن، مر تو را سودمند

سَخُن مانَد از تو همی یادگار
سخن را چنین خوار‌مایه مدار

فریدونِ فرّخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دهش یافت، آن نیکویی
تو داد و دهش کن، فریدون تویی

ورا بُد جهان سالیان پنج‌صد
نیفکنْد یک‌روز بنیاد بد

جهان چون برو بر نمانْد ای پسر
تو نیز آز مپرست و اندُه مخور

👤حکیم ابوالقاسم #فردوسی توسی

۲۵ اردیبهشت ماه ،روز بزرگداشت
حکیم ابوالقاسم #فردوسی گرامی باد

@sherangiz
‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚#داستان_شب

پسری، دختری را که قرار بود تمام زندگی اش شود برای اولین بار به کافی شاپ دعوت کرد؛ تا به او اعلام کند که قصد ازدواج با او را دارد. در حال نشستن پشت میز پسر سفارش قهوه داد، سپس رو به پیشخدمت کرد و گفت لطفا نمک هم بیاور. اسم نمک که آمد تمام افراد حاضر یک مرتبه به پسر خیره شدند.

پسر نمک را در قهوه ریخت و آرام خورد. دختر با تعجب گفت قهوه شور میخوری؟

پسر جواب داد بچه که بودم خانه مان کنار دریا بود ، در ماسه ها بازی میکردم و طعم شور دریا را میچشیدم ، حالا دلتنگ خانه ی کودکی شده ام ، قهوه شور مرا یاد کودکی ام می اندازد .
ازدواج انجام شد و چهل سال تمام هر وقت دختر قهوه درست میکرد ، داخل فنجان شوهرش نمک میریخت.
پس از چهل سال عاشقونه زندگی کردن، مرد فوت کرد و نامه ای خطاب به همسرش برجای گذاشت:

همسر عزیزم ببخش که چهل سال تمام به تو دروغ گفتم، آن روز آنقدر از دیدنت خوشحال و هیجان زده شده بودم که به اشتباه به جای شکر درخواست نمک کردم، چهل سال تمام قهوه شور خوردم و نتوانستم به تو بگویم، بدترین چیز در دنیا قهوه شور است. اگر بار دیگر به دنیا بازگردم و باز هم داشتن تو وابسته به خوردن قهوه شور باشد؛
تمام عمر شورترین قهوه دنیا را به خاطر چشمان پر از مهر و محبت تو خواهم خورد.

@sherangiz
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

#داستان_شب📝
بازرگانی ورشکست شد و طلب کارانش او را به دادگاه کشاندند ، بازرگان با یک وکیل مشورت کرد و وکیل به او گفت : در دادگاه هر کس از تو چیزی پرسید بگو : (بله)
بازرگان هم پولی به وکیل داد و قرار شد بقیه پول را بعد از دادگاه به وکیل بدهد
روز بعد در دادگاه در جواب قاضی و طلبکارانش مدام گفت : (بله ، بله) تا اینکه قاضی گفت : این بیچاره از بدهکاری عقلش را از دست داده و بهتر است شما ببخشیدش
طلب کارها هم دلشان به حال اون سوخت و او را بخشیدند
فردای آن روز وکیل به خانه ی بازرگان رفت و بقیه پولش را طلب کرد و مرد بدهکار در جواب گفت: (بله)

وکیل گفت: باهمه بله با ما هم بله


@sherangiz


🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
Forwarded from YOUNES MAHMOUDI
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

#فاضل_نظری

عشق اگر عشق باشد هرگز سرد نخواهد شد....

عهدی که با تو بستم هرگز شکستنی نیست
این قصه تا سر مرگ هرگز گسستنی نیست

@YOUNES_MAHMOUDI
💎نامهٔ آبراهام لینکلن به معلم پسرش

به پسرم درس بدهید؛

او باید بداند که همهٔ مردم عادل و صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می‌شود. به او بیاموزید که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست.

می‌دانم وقت می‌گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت، یک دلار کسب کند، بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد؛ از پیروز شدن لذت ببرد.

او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تأثیر مهم خندیدن را یادآور شوید. اگر می‌توانید به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید.

به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود، اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم‌ها، ملایم و با گردن کش‌ها، گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد، حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند.

به پسرم یاد بدهید که همهٔ حرف‌ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می‌رسد انتخاب کند.

ارزش‌های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می‌توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد.

به او بیاموزید که می‌تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست. به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می‌داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.

هنگام تدریس با پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که شجاع باشد. به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد. توقع زیادی است، اما ببینید که چه می‌توانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است.
🌸 @sherangiz 🌸
شب را بدون افسوسِ
امروز رفته
بدون آهِ گذشته تمام کن.
به فردا فکر کن که
روزِ دیگری است!

@sherangiz
Forwarded from Younes M
پخش زنده از سعدیه شیراز.پنج شنبه 9 مرداد ....ساعت 19 عصر.... از طریق پیج اینستاگرامی YOUMAHART.....

با ما همراه باشید....🌹🌹
🌺يك متن خيلى جالب از كتاب فارسى دبستان سال ۱۳۲۴

ببينيد سطح آموزش در آن دوران چگونه بوده ..!!

دو برادر ، مادر پیر و بيماری داشتند ..!!
با خود قرار گذاشتند که يکی خدمت خدا کند و ديگری در خدمت مادر باشد ..!!
يکی به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد ..!!
چندی نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که :
خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ..!!
چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق ..!!
همان شب پروردگار را در خواب ديد که وی را خطاب کرد :
به حرمت برادرت تو را بخشيدم ..!!
برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت :
يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او می بخشی ..؟؟
آيا آنچه کرده ام مايه رضای تو نيست ..؟؟
ندا رسيد : آنچه تو می کنی من از آن بي نيازم ولی مادرت از آنچه او می کند بی نياز نيست ..!!
کتاب فارسی دبستان سال ۱۳۲۴

انسان بودن را بیاموزیم وبه فرزندان خود، آنرا بیاموزانیم.
________________________________

@sherangiz
Channel photo updated
Channel photo updated
يک بار زنگ زده بودم منزل نقی‌زاده.
اسمش فرامرز بود و با يكی ديگر كه هيچ يادم نيست، سه نفرى روى يک نيمكت می‌نشستيم. مادرش كه گوشی را برداشت، اسمش يادم رفت.
- منزل نقی‌زاده؟
از بابام ياد گرفته بودم بگويم منزلِ فلانی. مادرش شاكی و عصبی گفت:
- با كی كار دارين؟
با‌ .. پسرتون!
- كدوم‌شون؟
تک ‌پسر بودم و فكر اين را نكرده بودم كه در يک خانه شايد بيش از يک پسر وجود داشته باشد.
- كدوم‌شون؟ با كدوم‌شون كار دارى؟
شاكی‌تر و عصبی‌تر پرسيد.
هول شدم. يادم نيامد كه مثلا بگويم آن كه اول راهنماييه.
مِن‌مِن‌كنان گفتم «اون كه موهاش فرفريه، حرف بد میزنه، قشنگ می‌خنده».
اونی كه قشنگ می‌خندید خانه نبود. تق!
فردايش گفت «من قشنگ می‌خندم!؟»
و ريسه رفت. من حرصم درآمده بود چون دفتر مشقم را نياورده بود، ولی از قشنگ خنديدنش خنده‌ام گرفت.
بعدترها فكر كردم آدم بايد هر از گاهی اسم هم‌خانه‌اش را، رفقایش را، بغل‌دستیهایش را فراموش كند. بعد زور بزند توى سه جمله توصيف‌شان كند؛ بدو بدو بگويد مثلا: آن‌كه خنده‌اش قشنگ است.
آن‌كه حرف زدنش مثل قهوه‌ى تازه‌ دم است.
آن‌كه سينه‌اش حال عاشقی دارد.


🌺 @sherangiz 🌺
خانواده ای چادر نشین در بیابان زندگی میکردند. روزی روباهی، خروسشان را خورد و آنها محزون شدند. پس از چند روز، سگ آنها مُرد، باز آنها ناراحت شدند. طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را هم درید.

روزی صبح از خواب بیدار شدند، دیدند همه چادر نشین های اطراف، اموالشان به غارت رفته و خودشان اسیر شده اند و در آن بیابان، تنها آنها سالم مانده اند. مرد دنیا دیده ای گفت: راز این اتفاق، این است که چادرنشینانِ دیگر، بخاطر سر و صدای سگ و خروس و الاغهایشان در سیاهیِ شب شناخته شده اند و به اسارت در آمده اند. پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و الاغ بود.

در تمام رویدادها و حوادث زندگی صبر پيشه كن و به خدا اعتماد کن!

🌺 @Sherangiz 🌺
Forwarded from YOUNES MAHMOUDI
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ظرفیت همه آدم ها مثل هم نیست، برخی خیلی زود به فکر سواستفاده اند و بعضیا که ظرفیت بالاتری دارند قدر دان محبت هستند.
با هر کسی باید مثل خودش برخورد کرد.نظر شما چیه؟؟
@younes_mahmoudi
یاد دوران قدیم...

قدیمتر ها،تلویزیون ها رنگ نداشتند
کانالی هم حتّی نبود که مُدام عوض کنیم
سرمان گرم بود به یک و دو...
کنترلی هم در کار نبود.

تلفن ها به جای بی سیم و زنگهای دل خوش کُنَک
سیم های فرخورده داشتند و زنگهای گوشخراش.

فرشهای لاکی و دستبافت
آن هم چند تا دوازده متری که جانِ آدم برای جارو زدنشان با جاروهای بی برق،
بالا می آمد.

آدم ها ، عاشق که می شدند جان میدادند برای یک خط نامه
و نگاهی ناگهان، از سوی اوئی که دل بُرده بود.
هزار بار می رفتند و می آمدند تا همان بشود که می خواستند
خدا یکی بود و یار هم یکی.

آن روزها ، هیچ چیزی،
یکبار مصرف نبود.

چینیِ گلِ سرخی بود و لیوان های بلورِ اصفهان.
سفره ها را اندازه میزدی ، سر تا تهِ یک کوچه را میگرفتند.
بندِ رخت میزدند توی حیاط
انگار قرار بود یک سرش به کندوان برسد
یک سرِ دیگرش به تالابِ انزلی.

لباسها را در تَشت می شستند.
نه قوطیِ ربّ گوجه فرنگی در انباری پیدا میشد نه شیشه های کوچکِ ترشی.
هرچه بود ، به وفور و خروار.

چندین نفر جمع میشدند دورِ هم
ربّ انار و نارنج میگرفتند
مربّای بهارنارنج و بالَنگ
دیگهای مسی و اجاقهای بزرگی که آغوششان همیشه به روی فسنجان و قیمه
بادنجان باز بود.

نه کسی از لانکوم و ورساچه چیزی میدانست،
نه چیزی از قیمتِ دلار و سکّه.
عطرِ آشنای برنجِ طارم و سبزی پلوماهی،
برای هیچ همسایه ای حسرت آور نبود.
عروسی که میشد ،
انگار به جای یک خانه،
یک محلّه ،جوانی به خانه ی بخت میفرستاد.

حال خرابی ها مهم بودند،
آدم ها وقت میگذاشتند برای هم
صدای خنده اگر از حیاطی نمی آمد
شب نشینیِ دسته جمعی را
همان جا میگرفتند تا صاحبخانه فکر نکُند تنها مانده.

یادِ خانم جان به خیر.
همیشه میگفت غذا که میپزید حواستان به دو بشقاب بیشتر باشد،
مهمانِ سرزده نباید شرمنده ی سفره شود.
حالا که فکر میکنم میبینم این روزها که همه چیز هست
انگار هیچ چیزی سرِ جای خودش نیست.

جاروبرقی و لباسشوئی و ظرفشوئی داریم
کنسروِ شیرِ مرغ تا جانِ آدمیزاد توی بازار پیدا میشود.
گوشی های آنچنانی هم هست.
خیلی چیزها به خانه ها آمده اند که آن وقت ها خوابشان را هم نمی دیدیم،
امّا چقدر از کودکی هایمان پیرتریم‌.

صدای خنده که می آید تعجّب میکنیم
از دوست داشتن ها بوی دروغ و فریب می آید
دورِ همی که دیگر در کار نیست، چند نفر آشنا هم که اتّفاقی در خیابانی ، جائی
یکدیگر را میبینند ، به جای حالِ هم، نرخِ ارز و طلا را میپرسند.
کاش خدا برایمان کاری میکرد.

🍃@Sherangiz 🍃
📚مراقب امضاهایمان باشیم )👨‍🍼

جوانی روستایی ظرفی عسل برای فروش به سمرقند آورد. مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، حس کرد چیزی برای رشوه ندارد، به عمد درب ظرف عسل او را باز نگه داشت تا مگس‌ها بر آن بنشینند.

جوان هرچه اصرار کرد که او را رها کند، مامور رهایش نکرد. پس از آنکه مگس‌ها در داخل ظرف عسل گرفتار شدند، مامور درب عسل را بست و اجازه ورود به شهر را به جوان داد.عسل به قدری به مگس آلوده شده بود که کسی در شهر آن را نخرید. جوان خشمگین شد و شکایت به قاضی سمرقند برد.
قاضی گفت: مقصر مگس‌ها هستند، مامور به مگس‌ها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی می‌نشستند قدرت مقابله را نداشته است. برو و هر جا مگس دیدی بکش.جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی، با مامور در اخذ رشوه هم‌دست است، گفت: آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، انتقام خود را بگیرم.

قاضی نوشته‌ای داد. روز بعد جوان روستایی در خیابان، دید مگسی روی صورت قاضی نشسته است. نزدیک شد و با سیلی محکمی مگس را کشت. قاضی از ترس از جا پرید و همه به او خندیدند. قاضی دستور داد او را زندانی کنند. جوان بی‌درنگ نوشته را از جیب خود درآورد و به قاضی نشان داد و گفت: حکمی است که خودتان امضا فرمودید.


🍃 @Sherangiz 🍃
💥#داستانک💥

💠 عنوان داستان: اثر شایعه

زنی شایعه ای را در مورد همسایه اش مدام تکرار می کرد.ظرف چند روز همه ی محل موضوع را فهمیدند.شخصی که شایعه در مورد او بود،به شدت رنجید.بعدها زنی که آن شایعه را پخش کرده بود،متوجه شد که اشتباه کرده است.او خیلی ناراحت شد و نزد پیر فرزانه ای رفت و از او پرسید برای جبران اشتباهش چه باید بکند.

پیر فرزانه گفت:«به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش.سر راه که به خانه من می آیی،پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز.»زن با آنکه تعجب کرده بود،اما به گفته ی او عمل کرد.

روز بعد پیر فرزانه گفت:«اکنون برو و تمام پرهایی را که دیروز در راه ریختی جمع کن و نزد من بیاور.»

زن در همان مسیر به راه افتاد،اما به ناامیدی دید که تمام پرها ناپدید شده اند.پس از چند ساعت تلاش،با سه پر نزد پیر فرزانه بازگشت.

پیرمرد گفت:«می بینی؟انداختن آنها ساده است اما جمع کردن شان غیر ممکن است.شایعه پراکنی نیز همین طور است.شایعه پراکندن آسان است،اما به محض آنکه این کار را می کنی،دیگر نمی توانی آن را جبران کنی.»

🍃 @sherangiz 🍃