زمبور
128 subscribers
987 photos
191 videos
49 files
705 links
عسل زنبور هاي نيش دار شيرين تر است
Download Telegram
@zambur

بسم الله الرحمن الرحیم
دوگانه مسجد-فرهنگسرا
1- اواسط بهار بود. دوستی از فرهنگسرای انتظار تماس گرفت و دعوت کرد برای جلسه ای. موضوع را پرسیدم گفت برنامه ای داریم با عنوان "جشنواره تولیدات فرهنگی هنری مساجد" برای همفکری بیشتر در جلسه حضور پیدا کنید. پرسیدم این چه ربطی به انتظار و شما دارد؟ گفت انتظار ما همراه با کار است؛ از گل و بلبل عبور کرده ایم و می خواهیم خاطرات و آثار منتظران حقیقی امام زمان را گرد آوری کنیم.
2- جلسه برگزار شد. تا آنروز مدیر جوان و بچه های مخلص فرهنگسرا توانسته بودند هزاران قطعه عکس از وقایع انقلاب و دفاع مقدس را که سالها در آلبوم های خانوادگی شهروندان خاک می خورده؛ بیرون بکشند و قابل استحصال کنند؛ آنهم نه با هزینه گزاف خریداری مرسوم آرشیو که با استفاده از انگیزه های بسیجی و انقلابی بچه مسجدی هایی که سالهاست مدیران فرهنگی حسابشان را از آنها جدا کرده اند. مدیر جوان برگه فراخوانی را جلوی ما گذاشت که در آن به فعالین مسجدی مشارکت کننده در طرح وعده داده شده بود در ازای اعطای مثلا کتاب یا کمک هزینه اردوی راهیان نور در این جشنواره مشارکت کنند.
3- یکی دوماه گذشت. یکی دو جلسه دیگر رفتیم و باز پیشرفت های خوبی در جشنواره شاهد بودیم. شناسایی مساجد فعال در جشنواره، شناسایی تعدادی از بچه های مستعد و علاقه مند به رشته های مختلف هنری، برگزاری اردوهای متعدد برای بچه های تئاتر و سرود مسجدی. این مرحله هم امید بخش و نوید روزهای بهتر جشنواره را می داد.
4- هفته گذشته باز رفتیم به فرهنگسرای انتظار. این بار جز موارد قبلی، تولیدات جشنواره هم با ایده "تولید مسجدی، مصرف مسجدی" پا گرفته بود. راه افتادن بخش گرد آوری خاطرات، راه افتادن چند کانال تلگرامی برای گروه های ثبت کننده خاطرات و چاپ تخته شاسی هایی از عکس های شهدای گرد آوری شده در طرح و با هزینه مختصرچاپ که شهرداری تقبل کرده برای خود مساجد .
5- سالها قبل و در بدو راه اندازی فرهنگسراهای اولیه شهرداری، موافقان و مخالفان زیادی در اینباره اظهار نظر می کردند. موافقان از جذب مخاطبانی می گفتند که مسجد برو نیستند و وظیفه فرهنگی شهرداری جذب آنهاست و مخالفان از نقش مساجد درتاریخ اسلام می گفتند و اینکه فرهنگسراها این نقش را کمرنگ خواهد کرد و جای مساجد را خواهد گرفت. اینکه تاسیس فرهنگسراها درست یا غلط بوده در این مجال نمی گنجد. ما حالا با تعداد زیادی از این مکان های فرهنگی که با هزینه مردم ساخته شده طرفیم. طرح هایی مثل این جشنواره مسجدی می تواند نگرانی دلسوزان را درباره موازی کاری مسجد-فرهنگسرا برطرف کرده و مقوم حرکت های فرهنگی-هنری در مساجد باشد.

این یادداشت در ستون تازه تاسیس زمبور #روزنامه_شهرآرا 11 شهریور به چاپ رسید.

https://telegram.me/zambur
9.pdf
328 KB
بازتاب ساخت فیلم کوتاه
"لحاف چهل تکه"
روی جلد روزنامه شهر آرا
پی دی اف صفحه اول فرهنگی

#فیلم_کوتاه_داستانی
#لحاف_چهل_تکه
#فیلم
#گروه
#تاریخی
#کشف_حجاب
#رضاخان
#حجاب
#روزنامه
#شهرآرا
@zambur
10.pdf
232.7 KB
بازتاب ساخت فیلم کوتاه
"لحاف چهل تکه"
روی جلد روزنامه شهر آرا
پی دی اف صفحه داخلی و متن گزارش

#فیلم_کوتاه_داستانی
#لحاف_چهل_تکه
#فیلم
#گروه
#تاریخی
#کشف_حجاب
#رضاخان
#حجاب
#روزنامه
#شهرآرا
@zambur
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت ششم

از مسیری شلوغ و پرترافیک که نزدیک دو ساعت طول می‌کشد، به‌سمت حسینیۀ میرپور داکا می‌رویم؛ یکی از سه حسینیۀ مهم داکا با حیاطی تاریک، وسیع با کف گلی. بنای مسقف حسینیۀ اینجا کوچک است. در حد یک اتاق پانزده‌متری یا کمی بزرگ‌تر. اینجا را هم دو نفر از طلبه‌های ازقم‌برگشته اداره می‌کنند. هرجای بنگلادش رفتیم، طلبه‌های فارغ‌التحصیل جامعه‌المصطفی می‌درخشیدند. اینجا اثرات این فکر مبارک برای تشکیل مجموعۀ جامعه‌المصطفی را درک می‌کنی. مراسم میرپور هم به‌خوبی برگزار می‌شود. هدیه‌های متبرک را که درحال تمام‌شدن است، توزیع می‌کنیم. هدیه‌های اصلی در گمرک مانده است و برای آزاد‌شدنش مبلغ ٢۵٠٠‌دلار خواسته‌اند. بعد‌از برنامۀ میر‌پور و نزدیک ساعت‌٢١ باید با ون به‌سمت منطقۀ بوگرا حرکت کنیم؛ شهری با فاصلۀ حدود ۶‌ساعت از شمال داکا که از مناطق مهم شیعیان بنگلادش است.
یکشنبه ١۵‌مرداد / بین راه از منطقه‌ای عبور می‌کنیم که جادۀ آن بسیار شلوغ است. کامیون‌های زیاد جاده را یک‌طرفه می‌کنند. حدود ساعت‌٧ به بوگرا می‌رسیم. هتلی درب‌و‌داغان می‌گیریم. بدن‌ها کوفته و چشم‌ها خسته است. صبحانه را می‌آورند. برنامۀ ما ساعت ١٢‌ظهر است. تا ١١ استراحت می‌کنیم و از هتل به راه می‌افتیم. با تعجب می‌بینیم ماشین پلیس بیرون هتل منتظر ماست. پلیس‌ها جلو می‌افتند و به عنوان اسکورت تا شب با ما هستند. آقای امجد می‌گوید این نوع محافظت فقط مخصوص مقامات بالای دولتی و به‌دلیل حملۀ تروریستی سال قبل به شیعیان است. پلیس‌ها علی‌رغم میل ما آژیر می‌کشند و راه را باز می‌کنند. ابتدا به زیارت «ماهی‌سوار بلخی» می‌رویم؛ صوفی و عارفی که از بلخ به این منطقه مهاجرت کرده و سبب اسلام‌آوردن مردم شده است. نقل است که او بر پادشاه بت‌پرست اینجا غلبه کرده و خود حکومت عدل را شکل داده است. دلیل لقب «ماهی‌سوار» هم احتمالا به شکل مرکب یا وسیله‌ای از وسایل او باز‌می‌گردد. به مسجدی کوچک که سال قبل با حملۀ تروریستی مواجه شده و اولین شهید شیعۀ بنگلادشی را به خود دیده می‌رویم. اثر گلوله‌ها روی ستون مسجد دیده می‌شود. توی حیاط هم مزار شهیدِ بوگرا قرار دارد. موقع نماز است. دو صف تشکیل شده و انتهای مسجد کوچک، روی برگ‌های موز غذای نذری را آماده می‌کنند. بعد‌از نماز برای مراسم به حسینیه می‌رویم. شور و اشتیاق مردم مثل همۀ جاهایی که رفته‌ایم وصف‌نشدنی و نانوشتنی است. پس از ناهار در کوچه‌باغ‌های زیبای شهر گشتی می‌زنیم. کنار کوچه‌ها درخت‌های میوه‌های استوایی دیده می‌شود. طرف دیگر کوچه‌ای که عبور می‌کنیم، مزارع وسیع برنج است. برنج قوت قالب بنگلادشی‌هاست. حتی صبحانه هم اینجا برنج مصرف می‌شود. با‌وجود کشت وسیع، از خارج از کشور هم برنج وارد می‌شود. اتاق آقای مندل، همراه بنگلادشی ما دیدنی است. دور‌تا‌دور کتاب و کاغذ و‌... ، با عکس‌های امام و رهبر انقلاب. از دوستان بوگرایی خداحافظی می‌کنیم و با اسکورت پلیس‌ها به راه می‌افتیم. توی جاده، ماشین‌های پلیس هر‌چند کیلومتر عوض می‌شوند. یکی از ماشین‌ها دو پلیس زن دارد. پلیس‌ها تا نزدیک پل بزرگ، ما را همراهی می‌کنند. این پلی است روی بزرگ‌ترین رودخانۀ بنگلادش به طول بیش‌از ۵‌کیلومتر که برای عبور از آن باید عوارضی حدود ٢٢‌هزار تومان پرداخت. قبل از ساخت پل که ده سال پیش ساخته شده، باید ماشین‌ها سوار لنج می‌شدند و از رودخانه عبور می‌کردند. نیمه‌های شب به داکا می‌رسیم. هتل کوچکی را انتخاب می‌کنیم و بیهوش می‌شویم.

#روزنامه_شهرآرا
شماره : ۲۳۳۵
یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶

https://telegram.me/zambur
6827
203.8 KB
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت ششم
#روزنامه_شهرآرا
شماره : ۲۳۳۵
یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶
نسخه پی دی اف
@zambur
6839
213.4 KB
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت هفتم
#روزنامه_شهرآرا
شماره : ۲۲۳۶
دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶
نسخه پی دی اف
@zambur
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت هشتم

در کولنا مقصد ما "مرکز الدراسات ‌الاسلامیه" است که یک سید زبر و زرنگ و پرتلاش به نام «ابراهیم خلیل رضوی» آن را تأسیس کرده است. وقتی وارد می‌شویم همه به فارسی می‌گویند‌: «خوش آمدید». گل‌ها را می‌گیریم و از مجموعه‌شان که در سه‌طبقه است بازدید می‌کنیم. یک حسینیه، کلاس‌های درس، پژوهشکده، کتابخانه، اتاق‌های اداری، سالن اجتماعات و نمایشگاه دهۀ کرامت به سه زبان فارسی، انگلیسی و بنگلا. چیزی که توجه را جلب می‌کند، درِ کلاس‌هاست که روی آن‌ها نوشته شده «فقط فارسی». به سالن اجتماعات می‌رویم. صندلی‌های پلاستیکی آبی‌رنگ و بنری که پشت سن نصب شده است. مراسم شروع می‌شود. سخنرانی‌های کوتاه ما و وعدۀ زیارت پرچم در مراسم شب حسینیه. ضمن سخنرانی خبرنگار روزنامۀ محلی از من عکس می‌گیرد.
پس‌از مراسم به هتل می‌رویم. وسایل را می‌گذاریم و کمی استراحت می‌کنیم. پس از کمی استراحت ساعت٨ به حسینیه می‌رویم. مراسم شروع می‌شود. دنبال زاویۀ مناسبی برای عکس‌گرفتن می‌گردم. سمت چپ، منبر بزرگ حسینیه را می‌بینم. به‌طرف منبر می‌روم و سریع می‌پرم و از پلۀ دوم منبر بالا می‌روم. چند ضربۀ شدید به سرم... می‌افتم روی منبر. خون از سمت راست سرم روی لباس‌ها و منبر می‌چکد. صدای ا... اکبر و همهمۀ مردم. نمی‌فهمم چه اتفاقی افتاده. در همهمۀ صداها کلمۀ «پاکا» را می‌شنوم. پنکه... پنکۀ سقفی. یادم نمی‌آید که پنکه‌ای دیده باشم. بیش از اینکه ناراحت شوم، از بنگلادشی‌ها که منبر را درست زیر پنکه گذاشته‌اند، خنده‌ام می‌گیرد. مردم ناراحت‌اند. از منبر پایین می‌آیم. جمعیت راه باز می‌کنند. روی پای خودم بیرون می‌آیم و همراه دو بنگلادشی از دوستان مرکز اسلامی به بیمارستان مربوط به ارتش می‌روم. به بیمارستان می‌رسیم. تنها توی اتاق به‌دست یک پرستار بنگلادشی سپرده می‌شوم. پیراهن آبی دارد و پاچه‌های شلوار را کمی بالا زده است. روی تخت می‌خوابم. سعی می‌کنم ساکت باشم. موهایم را قیچی می‌کند. آمپول بی‌حسی بسیار درناک است. پرستار چیزهای نامفهومی می‌گوید. متوجه نمی‌شوم. او فارسی، عربی و انگلیسی بلد نیست و من بنگلادشی و هندی! شروع به بخیه ‌زدن می‌کند. هنوز خوب بی‌حس نشده‌ام. فرورفتن سوزن در پوست سر را حس می‌کنم. می‌فهمم که دعوت به آرامش می‌کند. دو بخیه می‌زند و می‌گوید «ریلکس». می‌گویم «بَلو آچی» یعنی «ادامه بده» و دوباره شروع می‌کند و سه‌تای دیگر می‌زند. بعد که عکس زخم را می‌بینم، متوجه می‌شوم که پرۀ پنکۀ سقفی دوبار به سرم خورده. یک زخم، چهار بخیه و یکی دیگر یک بخیه خورده است؛ دائم یاد بچه‌های جبهه هستم، زخمی‌هایی که در بیمارستان قائم زمان جنگ دیده بودم؛ وقتی با مادرم که امدادگر افتخاری بود، به بیمارستان می‌رفتم. یاد شهید حجت قهرمان مستند پسرم می‌افتم با پای زخمی‌اش. این خراش سطحی من در‌مقابل آن‌ها مسخره است. بخیه‌ها تمام می‌شود. می‌نشینم. پزشکی دارو می‌نویسد. یکی از داروها آمپولی برای مقابله با عفونت است. پرستار اشاره می‌کند که برای آمپول همان‌جا آماده شوم. داخل اتاق می‌روم و به زنی که آنجا نشسته اشاره می‌کنم. می‌خندد. اشاره می‌کند که آمپول را به بازو می‌زند. می‌خندم و یادم می‌آید که قبلا امجد گفته بود در بنگلادش آمپول را به بازو می‌زنند. تزریق
را انجام می‌دهد. اجازه بلند‌شدن ندارم. ده دقیقه‌ای می‌گذرد. داروها را می‌گیرند. به خانۀ سید‌رضوی برای شام می‌رویم. دوستان نگران و منتظر هستند. البته حال من خوب است. شام را می‌خوریم و بعد از این شب پرماجرا به هتل
بازمی‌گردیم.

#روزنامه_شهرآرا
شماره ۲۲۳۷
سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶

https://telegram.me/zambur
6849
202.2 KB
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت هشتم
#روزنامه_شهرآرا
شماره ۲۲۳۷
سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶
نسخه پی دی اف
@zambur
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت نهم

از کولنا به ساتخیرا یک راه ارّه‌مانند در پیش است. در کل بنگلادش، راه‌های منطقۀ ساتخیرا از همه خراب‌تر است. درست مثل اینکه کسی جاده را در همۀ راه گاز زده باشد! ساتخیرا بیشترین تجمع شیعه را در بنگلادش دارد. همچنین اینجا در سال‌های اخیر تبدیل به منطقۀ ثروتمندی شده؛ به‌سبب مراکز وسیع پرورش میگو؛ آن هم نه‌فقط میگوی ساده
و کوچک. اینجا یکی از مهم‌ترین مراکز پرورش میگوی لابستر در دنیاست. میگوهای بسیار باکیفیتی که به‌وسیلۀ کارخانه‌های اروپایی تأسیس‌شده در منطقه، همین‌جا بسته‌بندی و مستقیم به بازار اروپا و آمریکا صادر می‌شود. از شهر ساتخیرا عبور می‌کنیم. اولین برنامۀ ما در شهر پارولیاست. مجتمع تازه‌تأسیس سیدالشهدا که مؤسس آن، یکی از طلبه‌های فعال که نه، بیش‌فعال بنگلادشی است! علی نوازخان که در سفر قبلی، راهنمای سفر ما بود. از مجتمع، فقط دیوار‌های حیاط بالا آمده و بقیه در‌حال ساخت است. دعایی می‌خوانیم و به‌سمت منطقۀ نالتا در ده‌کیلومتری اینجا می‌رویم، مزار خان‌بهادر احسن‌ا... یکی از صوفیان مشهور بنگلادش. با متولی، مزار را زیارت می‌کنیم و پرچم را روی مزار می‌اندازیم. بعد از آن از موزۀ خان‌بهادر که در‌حقیقت خانۀ او بوده است، بازدید می‌کنیم. مقصد بعدی ما مسجد و حسینیۀ المصطفی پرولیاست؛ جایی میان روستاهای جنگلی که مردم چند روستای اطرافش شیعه هستند. اینجا اولین مسجد شیعیان در بنگلادش بوده و تأسیس آن به سال‌١٩٨۴ برمی‌گردد. مراسم اینجا باشکوه و جمعیت انبوه است. مردم حتی در خیابان‌های اطراف ایستاده‌اند. زیارت پرچم، ناهار در منزل پدر مهربان و نورانی علی‌نواز و حرکت سریع به‌سمت فرودگاه برای رسیدن به پرواز ساعت ١٩:١٠ دقیقۀ جیشور
به داکا.بین راه با‌وجودی‌که دیر شده حدود ۵‌دقیقه در یک مدرسۀ شبانه‌روزی در کنار بچه‌های با‌احساس و مخلصش توقف می‌کنیم؛ میزی بلند‌بالا از خوراکی‌ها چیده‌اند؛ انار، سیب، انگور، پسته، بادام دو‌پوست سفیدرنگ،
آلوچه و‌...
بچه‌ها با گریه و احساس پرچم را زیارت می‌کنند و ما به راه می‌افتیم. در شهر بعدی یک‌دفعه گروهی جلوی ماشین را می‌گیرند و اصرار دارند که ما پایین برویم. کمتر از یک‌ساعت به پرواز مانده و اگر پایین برویم، جا می‌مانیم. یکی از بچه‌ها جلوی ماشین می‌رود و می‌گوید من جلوی ماشین
می‌خوابم! اصرار زیادی دارند. برای رسیدن به مراسمشان باید ده کیلومتر برویم و ده تا برگردیم. قطعاً جا می‌مانیم و همۀ برنامه‌های سفر به هم می‌ریزد. قبول نمی‌کنیم. بعد‌از ١۵‌دقیقه می‌توانیم با دادن بسته‌ای از حرز‌های حضرت رضا(ع) نجات پیدا کنیم.لحظات سختی می‌گذرد. با سلام و صلوات و به‌شکل عجیبی می‌رسیم، طوری‌که مسافران دیگر درحال سوارشدن هستند. هواپیما که بلند می‌شود، نفس راحتی می‌کشیم. بین راه دائم به این شور و احساس فکر می‌کنم. ناراحتم. چرا آن‌ها را ناراحت کردیم؟ رفت و آمد. عقل و عشق اینجا خود را نشان
می‌دهد. تا فردا هنوز حال خوشی ندارم. فردا یکی از شال‌های سبز سفر را برایشان می‌فرستم.


#روزنامه_شهرآرا
شماره ۲۳۳۸
چهار شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶
نسخه پی دی اف

https://telegram.me/zambur
6855
198.8 KB
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت نهم
#روزنامه_شهرآرا
شماره ۲۳۳۸
چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶
نسخه پی دی اف
@zambur
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت دهم

سفرنامه بنگلادش – قسمت دهم
صبح با هماهنگی دکتر میمول احسن خان که از زخمی شدن من اطلاع پیدا کرده؛ عده ای دانشجو برای عیادت به هتل می آیند. دو دختر یکی با لباس بنگلادشی عادی و یکی با روبنده و مانتوی اماراتی و بقیه پسر. صحبت های مختلفی رد و بدل می شود. همه دانشجوی حقوق هستند و از بین همه دو نفرشان انگلیسی بلدند. دود چا – مخلوط شیر با چای که مرسومترین نوشیدنی همه مناطق شبه قاره است- می خوریم و زود با هم صمیمی می شویم. درباره سفر توضیح می دهم و در نهایت بحث خوبی درباره سبک زندگی اسلامی و سعی در حفظ اعتقاد در دانشگاه و ... پیش می آید. آخرین توصیه ام به بچه ها اینست که سعی کنید زود ازدواج کنید. برق ازدواج در چشم پسرها می درخشد. یکی شان کف دست را بالا می آورد که بزن قدّش! دخترها نیمچه خجالتی می کشند ولی آن یکی که روبنده دارد می گوید ما قصد ازدواج داریم اما پدر ومادر اجازه نمی دهند! می گویم همه جا همینطور است و هر دو طرف سعی کنید پدر و مادرها را راضی کنید. این پیشنهاد ازدواج یخ بچه ها را آب می کند. ایستاده چند دقیقه گپ می زنیم و با اینکه همه اهل تسنن هستند؛ صحبت ها به قدرت ایران و انقلاب اسلامی و ... می کشد. خداحافظی می کنیم و به جامعه المصطفی می رویم. مراسم تودیع و معارفه رؤسای قدیم و جدید است. آخر مراسم می رسیم. جمع طلاب بنگلادشی تحصیل کرده قم اینجا هستند. همه از احوال سَرَم می پرسند و شرمنده ام می کنند. زود نماز می خوانیم و نهار ایرانی می خوریم – هنوز هم نفهمیدم چرا باید ما و این دوستان در بنگلادش غذای ایرانی بخوریم. همۀ سال غذای ایرانی می خوریم و سفر برای آشنایی با فرهنگ ها و غذاهای مختلف است – و به فرودگاه می رویم. مقصد بعدی و آخرین سفر ما بندر چیتاکونگ است.
شهربندر و باران
هوای چیتاکونگ را نگاه می کنم. تا هفته بعد صبح تا شب بارانی است. وقتی می رسیم؛ فقط چند دقیقه می گذرد تا باران شدید شروع شود. اینجا معنی باران های حاره ای و طوفان شدید را می فهمم. از کنار بندر و کشتی های بزرگ باری می گذریم و به منطقه ای شلوغ می رسیم که خانم های کارگر شهرک ویژه صادراتی لباس تعطیل شده اند. استاد امجد توضیح می دهد که اینجا نزدیک 100 هزار زن کار می کنند. از روستاها و شهرهای دور و نزدیک منطقه چیتاکونگ و با دستمزد حدود دو دلار در روز. یعنی کار برای قوت و لباس یک روز! جمعیت 170 میلیون نفری با وجود استعمار، بی کفایتی، بی تدبیری و وابسته بودن حاکمان این وضعیت را بوجود آورده است. آنقدر شلوغ است که زن ها برای عبور از پل عابر پیاده در صف ایستاده اند.
بعد از یک ساعت به خانه امجد حسین می رسیم. خانه ای که دو طبقه حسینیه و مسجد و یک طبقه منزل خود آقای ایشان است. دو ساعتی استراحت می کنیم و برای زیارت مزار امانت شاه و ملاقات با ولایت الله خان متولی آنجا از منزل خارج می شویم. امانت شاه یکی از 12 اولیای بنگلادشی است. یکی از کسانی که در زمانی نزدیک به هم وارد بنگلادش شدند و با شکست دادن حکمرانان بت پرست منطقه اسلام را با مشرب صوفیه حاکم کردند. مزار بسیار شلوغ است. به خانه ولایت الله خان می رویم. شام آماده کرده اند. البته خودشان این غذا را که سمبوسه وشیرینی های محلی است؛ شام در نظر نمی گیرند و عصرانه می دانند. وقتی پرچم امام رضا(علیه السلام) را باز می کنیم؛ ولایت الله خان تقاضا می کند که عکس مزار امام رضا(علیه السلام) را هم ببیند. در گوگل عکس حرم را می آورم. گوشی را می گیرد و روی چشم می گذارد و گریه می کند. حرز امام را هم به او می دهیم. باز روی چشم می گذارد. اعتقاد و احساس خاصی دارد. با هم به زیارت می رویم. از لابلای مردم که کلاه های پلاستیکی به سر دارند؛ - در مشرب صوفیان زیارت باید با سر پوشیده باشد - عبور می کنیم، پرچم را روی مزار می اندازیم و دعا می خوانیم. بعد از زیارت عکس جمعی می گیریم و از ولایت الله خان و دو پسرش خداحافظی می کنیم.
ادامه دارد ...

#سفرنامه_بنگلادش
قسمت نهم
#روزنامه_شهرآرا
شماره ۲۳۳۹
پنج شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۶
نسخه پی دی اف

https://telegram.me/zambur
6866
208.5 KB
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت نهم
#روزنامه_شهرآرا
شماره ۲۳۳۹
پنج شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۶
نسخه پی دی اف
@zambur
#سفرنامۀ_بنگلادش
قسمت یازدهم

امروز جمعه ٢٠‌آبان آخرین روز سفر کاروان «زیر سایۀ خورشید» در بنگلادش است. ظهر باید در نماز جمعۀ اهل سنت چیتاکونگ شرکت کنیم؛ جایی به نام «دربار دارالهدی» با مدیریت پیر و صوفی بزرگ «ولایت حسین». اینجا جز خانقاه، حوزۀ علمیه، دارالایتام و مسجد هم هست. مسجدی با کف سنگی و پنجره‌هایی با شیشه‌های سبز‌رنگ و محرابی بزرگ و ساده. نماز جمعه خوانده می‌شود.
امام جمعه در خطبه‌ها جریان تکفیر و خشونت را محکوم می‌کند و از عربستان سعودی به‌خاطر همراهی با اسرائیل انتقاد می‌کند. او این جمله را می‌گوید که اصلا عربستان همان اسرائیل است!
بعد از نماز و برای برگزاری مراسم پرچم، علی عرفانیان قرآن می‌خواند و مورد تحسین و احساسات حاضران قرار می‌گیرد. بعد از او حاج‌آقا صفری، آرای ابن‌تیمیه دربارۀ ائمۀ چهارگانه اهل سنت را تشریح می‌کند که باز هم با بهت و ا... اکبر گفتن‌های نماز‌گزاران مواجه می‌شود.
بعد مردم را برای بوسیدن پرچم متبرک حرم رضوی دعوت می‌کنند. مردم عاشقانه دور پرچم حلقه می‌زنند و پرچم را می‌بوسند. بعد از دعای مراسم، ولایت‌حسین خواهش می‌کند پرچم را به غرفۀ کنار مصلی ببریم. اینجا مزار پدر او و مؤسس این مجموعه است. مزار، سنگ قبری بلند است که بالایش گنبدی شیشه‌ای
قرار دارد.
پرچم امام رضا(ع) را روی قبر پهن می‌کنند. ولایت‌حسین دعا می‌خواند، دعایی سوزناک همراه با گریه و انابه و تکان‌دادن دست‌ها و سر. او بین دعا به پدرش می‌گوید: «به تو تبریک می‌گویم پدر که پرچم فرزند رسول خدا به مزار تو آمده و روی قبرت قرار گرفته است.».
برنامۀ دارالهدی با حال خوب همه تمام می‌شود. باران شدید می‌بارد. وارد خیابان‌های چیتاکونگ می‌شویم که کم‌کم از باران دو روز اخیر پر شده است.
از دارالهدی به معبد بوداییان چیتاکونگ می‌رویم.
قصد ما دیدار با بزرگ آن‌ها و گفتگو دربارۀ کاروان، سفر و اهداف آن است. به معبد که می‌رسیم، آب باران جاری در کف حیاط را می‌بینم. کفش‌ها را جلوی در بیرون می‌آورم. جوراب‌ها را هم و پاچۀ شلوار را بالا می‌زنم. کف سالن معبد از رد قدم‌های بودایی‌ها خیس است. داخل می‌رویم. سالنی بزرگ در طبقۀ بالا که در انتهایش و پشت کرکره‌ای فلزی مثل کرکره‌های مغازه‌ها دو بت یکی بزرگ و مرد و دیگری کوچک و زن دیده می‌شود. تا‌حدودی می‌دانم در عقاید بوداییان این مجسمه‌ها خدا نیست و مثل بت‌های ادیان متقدم هم نیست. اما ظاهر و نوع عبادت بوداییان تداعی بت می‌کند. کنار این سالن اتاقی است که بزرگ بوداییان در آن استراحت می‌کند. پیرمردی خندان، سیه‌چرده و ٩۵‌ساله که قدرت تکلم ندارد و فقط نگاه
می‌کند.
تعدادی از راهبان معبد با لباس‌های نارنجی و قرمز که یک‌ دست از شانه از لباس بیرون است، دور رئیسشان ایستاده و نشسته‌اند.
حاج‌آقا صفری دربارۀ امام رضا(ع)، گفتگوی ادیان، پیام صلح و محبت و عدم توهین به مقدسات ادیان و مذاهب و‌... صحبت می‌کند. همه خوشحال می‌شوند، آن‌قدر خوشحال که قصد دارند در این شرایط با ما دیده‌بوسی کنند! وقت و حوصلۀ آب‌کشیدن همۀ لباس‌ها را ندارم. زود موبایل را بیرون می‌کشم و شروع به
عکاسی می‌کنم. چنان عمیق که حتی با من دست هم نمی‌دهند. بیرون می‌آیم. کفش‌ها و جوراب‌ها را داخل ماشین می‌برم و در جوی آبِ راه‌افتاده از باران در حیاط معبد، پاها را آب می‌کشم و سوار ماشین می‌شوم. معبد را ترک می‌کنیم تا آخرین
برنامۀ سفر.

#سفرنامه_بنگلادش
قسمت یازدهم
#روزنامه_شهرآرا
شماره ۲۳۴۱
یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۶
نسخه پی دی اف

https://telegram.me/zambur
6900
180.9 KB
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت یازدهم
#روزنامه_شهرآرا
شماره ۲۳۴۱
یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۶
نسخه پی دی اف
@zambur
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت دوازدهم(آخر)

بد نیست در این قسمت آخر سفرنامه کمی دربارۀ عادات و رسوم بنگلادشی‌ها برایتان بنویسم؛ برداشت‌هایی که از دو سفر به بنگلادش و سفرهای بی‌شمار به دست آورده‌ام. بنگلادشی‌ها از‌نظر چهره بیشتر تیره‌پوست‌اند، با قامت‌های نه‌چندان بلند و بیشتر لاغر. این لاغری شاید به‌خاطر نژاد باشد و شاید به‌خاطر سخت‌کوشی و کار‌کردن زیاد. از نظر اجتماعی، مردم بنگلادش مهربان، مؤدب، کم‌حرف و بسیار میهمان‌نوازند، خصوصاً نسبت به ایرانی‌ها. به‌دلیل دمای یکسان مناطق استوایی و باران‌های زیاد جوراب نمی‌پوشند و بیشتر از کفش‌های روباز و دمپایی استفاده می‌کنند. در لباس‌پوشیدن به سنت‌هایشان پایبند هستند و خصوصاً خانم‌ها از لباس‌های محلی استفاده می‌کنند. در بنگلادش حجاب اجباری نیست و بیشتر خانم‌ها شال را روی شانه می‌اندازند، اما از این فراتر نمی‌روند و تقریباً هیچ موردی از عریانی یا لباس‌های بدن‌نما دیده نمی‌شود. در عادات غذایی قوت قالب مردم برنج است که سه وعده مصرف می‌شود. از پروتئین‌ها هم بیشتر جوجه (و نه مرغ)، ماهی، گوشت گاو و بز مصرف می‌کنند. در بنگلادش گوسفند وجود ندارد یا بسیار نادر است. در بنگلادش لبنیات به‌جز شیر خشک و شیر تغلیظ شده(تبخیرشده) در چای استفاده زیادی ندارد. خصوصاً پنیر که به‌ندرت پیدا می‌شود و ماست هم به‌شکل دسر و با افزودن شکر مصرف می‌شود. ناگفته پیداست که یکی از رایج‌ترین خوردنی‌های بنگلادشی‌ها میوه‌های استوایی است که تنوعش عجیب و باور‌نکردنی است. من شاید بیش‌از ١۵‌نوع آش را خورده باشم، اما گفته می‌شود نزدیک ٨٠نوع است. به‌جز عادات مختلف و پسندیده، مثل همۀ جوامع عادات بدی هم وجود دارد. همه‌جای بنگلادش پر از سگ است و با اینکه کشوری اسلامی است، سگ‌ها به بهانۀ حقوق حیوانات همه جا هستند. یا اینکه در بنگلادش توالت عمومی بسیار کم است و همه‌جا کسانی را می‌بینی که کنار خیابان یا جاده و‌... در‌حال ادرار‌کردن هستند. در غذا‌خوردن هم بنگلادشی‌ها به‌جز عادت مصرف
زیاد فلفل و ادویه، که شاید به‌دلیل رطوبت زیاد هوا باشد، شیرینی و روغن زیاد (که بیشترش روغن پالم است) مصرف می‌کنند. این باعث شده که بیشتر مردم از دیابت و بیماری‌های قلبی و عروقی رنج ببرند.
آخرین برنامۀ رسمی سفر ما اختتامیه در حسینیۀ مرکزی شیعیان سید‌الشهدای چیتاکونگ با محوریت آقای مولانا امجد‌حسین است. در فضایی کوچک بیش‌از صد نفر زن و مرد به زیارت پرچم متبرک حرم رضوی آمده‌اند؛ آن‌هم در هوایی گرم و دم‌کرده. برنامه خیلی طولانی می‌شود. بیش از ده‌نفر طبق رسم بنگلادشی‌ها اشعار اهل بیتی می‌خوانند. بعد چند سخنرانی و در‌نهایت مراسم تبرک‌جویی به پرچم انجام می‌شود. امروز بسیار خسته‌کننده بود. همه در‌حال نیمه‌خواب
و نیمه‌بیدار هستند. فردا صبح ساعت‌١٠ پرواز دو نفر از اعضای کاروان به ایران است؛ آقایان صفری و عرفانیان. بحث می‌شود که امشب با اتوبوس یا سواری به داکا بروند یا اینکه صبح با پرواز ساعت‌٨ . نظر من این است که امشب بروند، اما خودشان تصمیم می‌گیرند صبح بروند. صبح رفتن همان و جاماندن از پرواز همان. فردا صبح بخش زیادی از وقت و انرژی آقای امجد به این صرف می‌شود که در پرواز عصر، جایی برای جاماندگان پیدا کند. بالاخره موفق می‌شوند با پرداخت ١٠٠‌دلار جریمه سوار هواپیما شوند. اما دو نفر دیگر که من و هاشم هستیم، قرار است یک هفته اضافه در بنگلادش بمانیم. برای ساخت مستندی که ان‌شاء‌ا... به‌زودی خبرهایش را خواهید شنید.

#روزنامه_شهرآرا
شماره ۲۳۴۲
دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶

https://telegram.me/zambur
6901
202.4 KB
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت دوازدهم(آخر)
#روزنامه_شهرآرا
شماره ۲۳۴۲
دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
نسخه پی دی اف
@zambur
#روزنامه_شهرآرا
یکشنبه ۲۶فروردین ۱۳۹۷
صفحه #فرهنگ_و_هنر
گزارش روزنامه شهرآرا از نشست سالانه انجمن فیلمسازان انقلاب اسلامی خراسان

@zambur