امروز ۱۵ مهر مصادف با تولد سهراب سپهری، شاعر،نویسنده و نقاش زندگی است. به همین بهانه یادداشتی از کتاب «هنوز در سفرم» (شعرها و یادداشتهای منتشر نشده از سهراب سپهری)را با هم میخوانیم:
«در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا میرفتم. از پشت بام میپريدم پايين. من شر بودم. مادرم پيشبینی میکرد که من لاغر خواهم ماند. من هم ماندم. ما بچه هاي يک خانه نقشههای شيطانی میکشيديم.
روز دهم مه ۱۹۴۰ موتور سيکلت عموی بزرگم را دزديديم، و مدتی سواری کرديم. دزدی ميوه را خيلی زود ياد گرفتيم. از ديوار باغ مردم بالا میرفتيم و انجير و انار میدزديديم.چه کيفی داشت! شب ها در دشت صفیآباد به سينه میخزيديم تا به جاليز خيار و خربزه نزديک شويم. تاريکی و اضطراب را ميان مشت های خود میفشرديم. تمرين خوبی بود.هنوز دستم نزديک ميوه دچار اضطرابی آشنا میشود.
خانه ما همسايه صحرا بود. تمام روياهايم به بيابان راه داشت. پدر و عموهايم شکارچی بودند. همراه آنها به شکار میرفتم. بزرگتر که شدم عموی کوچکم تيراندازی را به من ياد داد. اولين پرنده اي که زدم يک سبز قبا بود. هرگز شکار خوشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پيش از سپيده دم به صحرا میکشيد و هوای صبح را ميان فکرهايم مینشاند. در شکار بود که ارگانيزم طبيعت را بیپرده ديدم. به پوست درخت دست کشيدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم.»
#سهراب_سپهری
@barangroupco
«در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا میرفتم. از پشت بام میپريدم پايين. من شر بودم. مادرم پيشبینی میکرد که من لاغر خواهم ماند. من هم ماندم. ما بچه هاي يک خانه نقشههای شيطانی میکشيديم.
روز دهم مه ۱۹۴۰ موتور سيکلت عموی بزرگم را دزديديم، و مدتی سواری کرديم. دزدی ميوه را خيلی زود ياد گرفتيم. از ديوار باغ مردم بالا میرفتيم و انجير و انار میدزديديم.چه کيفی داشت! شب ها در دشت صفیآباد به سينه میخزيديم تا به جاليز خيار و خربزه نزديک شويم. تاريکی و اضطراب را ميان مشت های خود میفشرديم. تمرين خوبی بود.هنوز دستم نزديک ميوه دچار اضطرابی آشنا میشود.
خانه ما همسايه صحرا بود. تمام روياهايم به بيابان راه داشت. پدر و عموهايم شکارچی بودند. همراه آنها به شکار میرفتم. بزرگتر که شدم عموی کوچکم تيراندازی را به من ياد داد. اولين پرنده اي که زدم يک سبز قبا بود. هرگز شکار خوشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پيش از سپيده دم به صحرا میکشيد و هوای صبح را ميان فکرهايم مینشاند. در شکار بود که ارگانيزم طبيعت را بیپرده ديدم. به پوست درخت دست کشيدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم.»
#سهراب_سپهری
@barangroupco
فكر را، خاطره را، زير باران بايد بُرد.
با همه مردم شهر، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
#سهراب_سپهری
|عکس: بارانِ نور در لابی هتلبرج مسکونی باران٢|
#باران۲
@barangroupco
با همه مردم شهر، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
#سهراب_سپهری
|عکس: بارانِ نور در لابی هتلبرج مسکونی باران٢|
#باران۲
@barangroupco
فكر را، خاطره را، زير باران بايد بُرد.
با همه مردم شهر، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
#سهراب_سپهری
|عکس: بارانِ نور در لابی هتلبرج مسکونی باران٢|
#باران۲
@barangroupco
با همه مردم شهر، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
#سهراب_سپهری
|عکس: بارانِ نور در لابی هتلبرج مسکونی باران٢|
#باران۲
@barangroupco