ایده بوک|فروش کتاب
279 subscribers
535 photos
40 videos
247 links
#ایده_بوک: ده ها هزار عنوان کتاب برگزیده؛ از صدها ناشر برتر کشور

💯 تخفیف ویژه خرید کتاب + امکان ارسال رایگان 💯

کد هدیه: ideeta


کارشناس پشتیبانی:
@idebooki

🖥 idebook.ir
☎️ 021- 66 46 24 30
با ما بمانید ...
Download Telegram
.
#داستان_کوتاه 🌹

"درخت بامبو"

در مدرسه‌ای پسر باغبانی بود که استاد به خاطر ذکاوت و هوشش به او توجه زیادی داشت.

بقیه شاگردان مدرسه که در میانشان فرزندان خانواده‌های مرفه نیز بودند و انتظار داشتند که استاد آن‌ها را به عنوان شاگرد ممتاز معرفی کند، از این بابت چندان راضی نبودند و در سخنان خود گاهی اوقات پسر باغبان را مورد تمسخر قرار می‌دادند.

در کنار مدرسه یک دریاچه زیبا بود که در کناره‌های دریاچه ساقه‌های خیزران و نی‌های بامبو تا ارتفاع چند متری قد کشیده بودند.
روزی در مدرسه بار دیگر صحبت پسر باغبان و آرامش و وقار و متانت او مطرح شد و دوباره شاگردان از نظر مساعدت استاد نسبت به او اظهار گله‌مندی کردند.

استاد تبسّمی کرد و خطاب به جمع گفت: تفاوت شما و این پسر در نوع نگاهی است که به زندگی دارید، برای این که این تفاوت را همین الان حس کنید برایم بگویید که نی‌های بامبوی کنار دریاچه دهکده برای چه آفریده شده‌اند؟

یکی از شاگردان گفت: این نی‌ها بی‌فایده و به درد نخور هستند و باعث شده‌اند سطح زیبای دریاچه از نظرها دور شود و پرنده‌ها و قورباغه‌ها در لابه‌لای آن‌ها لانه کنند.

من اگر قدرت داشتم تمام این نی‌ها را می‌سوزاندم و چشم‌انداز زیبای دریاچه را در مقابل چشمان اهالی دهکده و مسافران و رهگذران قرار می‌دادم، بدین ترتیب زیبایی‌های طبیعی دهکده باعث جذب جهانگردان بیشتری به دهکده می‌شد و اینجا رونق اقتصادی بیشتر پیدا می‌کرد.

شاگرد دیگری گفت: من می دانم این نی‌های کنار دریاچه برای چه آفریده شده‌اند؛ آن‌ها خلق شده‌اند تا مردم دهکده از این نی‌ها برای ساختن سقف منزل و انبارها و نیز قایق‌های تفریحی استفاده کنند.
از سوی دیگر خنکا و رطوبت دریاچه را به سوی دهکده می‌آورند و آب و هوای آن را تعدیل می‌کنند، بنابراین از لحاظ اقتصادی چندان هم بی‌فایده نیستند.

استاد تبسمی کرد و رو به پسر باغبان گفت: نظر تو چیست؟

پسر باغبان سرش را پایین انداخت و گفت: نی‌های بامبو در کنار دریاچه شبانه‌روز ایستاده‌اند تا نسیمی بیاید و از لابه‌لای آن‌ها عبور کند و آن‌ها به صدا درآیند.
وقتی نسیمی از لابه لای یک نی بامبو عبور می‌کند، نی به نوا می‌افتد، در این حال او به هدف خود از زندگی رسیده است، بعد از آن هر اتفاقی که برای بامبو بیفتد دیگر برایش مهم نیست.

استاد به سوی شاگردانش بازگشت و خطاب به آن‌ها گفت: همه شما انسان را به عنوان مرکز دایره در نظر گرفتید و بقیه موجودات عالم را در خدمت خود تصور کردید و از پنجره منفعت خود به عالم نگاه کردید، اما این پسر تنها کسی بود که از دید بامبو به این سؤال نگاه کرد.

📍 اکنون به من بگویید کدام یک از شما به معرفت کائنات نزدیک‌ترید؟“



🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇
@idebook_ir
.
#داستان_کوتاه 🌹

"چــراغ قــرمــز"

چند ماه پیش، پشت فرمان خودرو در یک خیابان فرعی، پشت چراغ قرمز ایستاده و منتظر بودم چراغ سبز شود تا بتوانم وارد خیابان اصلی شوم.

یک دقیقه گذشت، دو دقیقه گذشت، چند دقیقه گذشت، دیگر حوصله‌ام سر رفته و طاقتم تمام شده بود.
زیر لب ‎غرغرکنان از خودم پرسیدم: «چرا این چراغ سبز نمی‌شود!»
پنج دقیقه دیگر گذشت و چراغ هم‌چنان قرمز بود.
دیگر می‌دانستم که به قرار ملاقاتی که داشتم، دیر می‌رسم.

با عصبانیت گفتم: «واقعاً مضحک است! انگار قرار است تا ابد همین‌جا منتظر بمانم.» 😡

به قدری درمانده و بی‌تاب شده بودم که خودرو را در دنده گذاشتم و درحالی که چراغ هنوز قرمز بود آرام آرام، یک وجب یک وجب به جلو رفتم، انگار این کارم، چراغ قرمز را ترسانده و آن را مجبور می‌کند که سبز شود.
درکمال تعجب همین اتفاق افتاد، چون ظرف ده ثانیه چراغ سبز شد! 😲
همین که از آن چهارراه شلوغ و پر رفت و آمد به خیابان اصلی پیچیدم ناگهان متوجه شدم ماجرا از چه قرار است.

چراغ قرمز سر آن خیابان فرعی و خلوت چشم الکترونیکی داشت که نسبت به جابه‌جایی و حرکت حساس بود و فقط موقعی سبز می‌شد که حضور یک خودرو را حس می‌کرد. 🚦
ظاهراً من به حد کافی جلو نرفته بودم و در منطقه‌ای که آن چشم الکترونیکی بتواند مرا ببیند قرار نگرفته بودم تا چراغ را برایم سبز کند.
به همین دلیل، چراغ سبز نشده بود، تا این‌که کمی جلو رفتم و چشم الکترونیکی حضور خودرو را ثبت کرد و چراغ سبز را به من نشان داد.

📍 هنگامی که خودمان را نگه می‌داریم و درجا می‌زنیم و خودمان را از زندگی بهتر و سرشارتر محروم می‌کنیم و فعالانه در زندگانی شرکت نمی‌کنیم، گیر می‌کنیم و متوقف می‌مانیم، سپس از خودمان می‌پرسیم چرا حوصله‌مان سر رفته و چرا افسرده شده‌ایم.
چنان‌چه به حد کافی به چهارراه نزدیک نشوید، هرگز نمی‌توانید آن‌ها را از سر راه خود بردارید، مشکلات شما به خودی خود حل نمی‌شوند…


🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما👇
@idebook_ir
.
#داستان_کوتاه 🌹

"بـه کجـا مـی روی؟"

مردی به سرعت و چهار نعل با اسبش می تاخت. اینطور به نظر میرسید، که به جای بسیار مهمی میرفت مردی کنار جاده ایستاده بود

فریاد زد:

کجا میروی؟!

مرد اسب سوار جواب داد:

نمیدانم از اسبم بپرس! 🤯


📍 این داستان زندگی خیلی از مردم است!

آنها سوار بر عادتها و باورهای غلطشان

می تازند بدون اینکه بدانند کجا میروند...!



🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇
@idebook_ir
.
#داستان_کوتاه 🌹

" بخشش جایزه مسابقه گلف "

روزی روبرت دو ونسنزو گلف‌باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می‌شود تا آماده رفتن شود.

پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می‌رفت که زنی به وی نزدیک می‌شود.

زن پیروزی‌اش را تبریک می‌گوید و سپس عاجزانه می‌گوید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.

دو ونسنزو تحت تأثیر حرف‌های زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می‌فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روز‌های خوشی را آرزو می‌کنم.🥺😥

یک هفته پس از این واقعه دو ونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف‌بازان به میز او نزدیک می‌شود و می‌گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه‌های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده‌اید. می‌خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد بلکه ازدواج هم نکرده و شما را فریب داده است.😏

دو ونسزو می‌پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه‌ای در میان نبوده است؟ 😵
مرد می‌گوید: بله کاملاً همینطور است.

دو ونسنزو می‌گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.😊

📍 ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ انسان‌هایی ﮐﻪ ﺑﯽﻫﯿﭻ ﺗﻮﻗﻌﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻨﺪ. 💖


🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇
@idebook_ir
.
#داستان_کوتاه 🌹

"مشکل همسر"

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی‌اش کم شده است...

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی‌دانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی‌شان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت.دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده‌ای وجود دارد.

این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است.

بگذار امتحان کنم.جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید.

بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: "عزیزم شام چی داریم؟"و این بار همسرش گفت: "مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!!"

📍 حقیقت به همین سادگی و صراحت است. مشکل، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر می‌کنیم، در دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد.



🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما👇
@idebook_ir
.
#داستان_کوتاه 🌹

"سکویی برای صعود"

در یکی از روستاها کشاورزی زندگی می کرد که الاغ پیری داشت؛ از بد روزگار یک روز، الاغ به درون یک چاه عمیق افتاد! کشاورز هر چه سعی کرد، نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد! تصمیم گرفت برای این که حیوان بیچاره بیشتر زجر نکشد، چاه را با خاک پر کند تا زودتر الاغ بمیرد و مرگ تدریجی او را عذاب ندهد! 😔

هر بار که با سطل روی سر الاغ خاک می ریخت، الاغ خاک ها را می تکاند و زیر پایش می ریخت! کشاورز همین طور بر سر الاغ خاک می ریخت و او هم خاک ها را زیر پایش می گذاشت و بالا می آمد تا این که به لب چاه رسید و از آن خارج شد ! 😵😍

📍 مشکلات نیز همانند خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: یا زنده به گور شویم یا از آن ها سکویی بسازیم برای صعود!


🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇
@idebook_ir
.
#داستان_کوتاه 🌹

"ملانصرالدین و دیگ همسایه"

ملانصرالدین از همسایه‌اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.» 😦

چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.

تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.» 😵

همسایه گفت: «مگر دیگ هم می‌میرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌زاید. دیگی که می‌زاید حتما مردن هم دارد.» 🤣


🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇
@idebook_ir
.
#داستان_کوتاه 🌹

"آهسته و پیوسته"

تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست آنها را با ماشین به انبار منتقل کند.
در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»

پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»
تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. 🤬

اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت.
تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.

📍 شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.

«برای کسی که آهسته و پیوسته راه می‌رود، هیچ راهی دور نیست.»



🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇
@idebook_ir
.
#داستان_کوتاه 🌹

در زمان حکومت عضدالدوله دیلمى مردى ببغداد آمد و با خود گردنبند جواهرى داشت که قیمتش هزار دینار بود. آنرا براى فروش عرضه کرد اما خریدارى پیدا نشد.

چون عازم حج بیت الله بود تصمیم گرفت گردنبند را نزد شخص متدین و مورد اعتمادى امانت بگذارد و در مراجعت از وى بگیرد. نزد عطارى رفت که عموم مردم او را باایمان مى شناختند و به پاکى و نیکیش یاد میکردند.

گردنبند را به وى سپرد و خود بعزم مکه حرکت کرد. پس از مراجعت نزد عطار آمد، سلام کرد، و خواست هدیه اى را که در سفر حج برایش خریده بود تقدیم نماید. ولى عطار او را ناآشنا تلقى کرد و گفت شما کیستى ؟ از کجا آمده اى ؟ چکار دارى ؟ پاسخ داد من صاحب گردنبندم .

عطار که خود را در مقابل اظهارات او بیگانه نشان میداد چند جمله موهن و تمسخرآمیز به وى گفت و دست بسینه اش زد و از دکان بیرونش انداخت.

امانت گذار با ناراحتى فریاد زد، رهگذرها گردش جمع شدند، همه از عطار پشتیبانى کردند و به او گفتند واى بر تو که این شخص پاک و درستکار را تکذیب میکنى.

بیچاره با حالت بهت و تحیر دکان عطار را ترک گفت و روزهاى بعد چندین بار مراجعه کرد و هر بار جز ضرب و شتم چیزى عایدش نشد.کسانى به وى گفتند جریان کار خود را به اطلاع عضدالدوله برسان شاید با فراست و هوشى که دارد براى تو راه چاره اى بیندیشد. قضیه خود را مشروحا نوشت .

عضدالدوله او را بحضور طلبید و سخنانش را با دقت شنید.

دستور داد از فردا تا سه روز متوالى همه روزه مقابل دکان عطار بنشین ، روز چهارم من از آنجا میگذرم ، مقابل تو توقف میکنم ، سلام میگویم ، تو از جاى خود حرکت نکن ، فقط جواب سلام مرا بده.

پس از آنکه من از آنجا گذشتم مجددا از عطار گردنبند را مطالبه کن و نتیجه کار به اطلاع من برسان.

امانت گذار، طبق دستور، برنامه را اجراء کرد. روز چهارم موکب عضدالدوله با شکوه و عظمت از آنجا عبور کرد موقعیکه مقابل آنمرد رسید عنان کشید، توقف نمود، و به وى سلام گفت.

او که همچنان بى تفاوت در جاى خود نشسته بود فقط جواب سلام داد. عضدالدوله گفت : برادر، بعراق وارد میشوى نزد ما نمیائى و حوائج خود را با ما در میان نمیگذارى ، او با سردى جواب داد نتوانستم بملاقات شما بیایم و دیگر چیزى نگفت.

چند دقیقه اى که عضدالدوله با وى گفتگو داشت تمام امراء ارتش و افسرانى که در رکابش بودند نیز توقف کردند.

عطار از مشاهده این منظره سخت نگران شد و خود را در خطر مرگ دید. پس از آنکه عضدالدوله از آن نقطه گذشت عطار، مرد امانت گذار را صدا زد و گفت برادر چه وقت گردنبندرا نزد من امانت گذاردى و آنرا در چه پارچه اى پیچیده بودى ، توضیح بده شاید بیاد بیاورم . توضیح داد، عطار در دکان بجستجو پرداخت ، گردنبند را پیدا کرد و تسلیم وى نمود و گفت خدا میداند که فراموش کرده بودم و اگر متذکرم نمیکردى بیاد نمیاوردم.

مرد، امانت خود را گرفت و نزد عضدالدوله رفت و جریان را به اطلاعش رساند.

📍 عضدالدوله دستور داد گردنبند را به گردن مرد عطار آویختند و او را جلو دکانش بدار زدند و ماءمورین ندا در دادند این است مجازات کسیکه از مردم امانت مى پذیرد و آنرا انکار میکند. سپس امانت گذار، گردنبند را گرفت و رهسپار بلد خود گردید.


🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇

@idebook_ir
.
#داستان_کوتاه 🌹

"نـاشـنـوا بـاش"

چند نفر از پلی عبور می کردند که ناگهان دو نفر به داخل رودخانه خروشان افتادند...🏊‍♂️

همه در کنار رودخانه جمع شدند تا شاید بتوانند بهشون کمک رسانند...

ولی وقتی دیدند شدت آب آنقدر زیاد است، که نمی شه براشون کاری کرد...

به آن دو نفر گفتند که امکان نجاتتون وجود نداره! و شما به زودی خواهید مرد !!!
در ابتدا آن دو مرد این حرف ها را نادیده گرفتند و کوشیدند که از آب بیرون بیایند
اما همه دائما به آنها می گفتند که تلاش تون بی فایده هست و شما خواهید مرد !!!

پس از مدتی یکی از دو نفر دست از تلاش برداشت و جریان آب او را با خود برد.

اما شخص دیگر همچنان با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از آب تلاش می کرد...✌️

بیرونی ها همچنان فریاد می زدند که تلاشت بی فایده هست ...
اما او با توان بیشتری تلاش می کرد و بالا خره از رودخانه خروشان خارج شد .
وقتی که از آب بیرون آمد، معلوم شد که مرد نا شنواست.

در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند!

📍 ناشنوا باش وقتی همه از محال بودن آرزوهایت سخن می گویند


🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇
@idebook_ir
.
#داستان_کوتاه

"یک سال دیگر بیشتر زنده نیستم!"

آنتونی برجس ٤۰ ساله بود که دکترها به وی گفتند یک سال دیگر بیشتر زنده نیست، زیرا توموری در مغز خود دارد.
وی بیشتر از خود نگران همسرش بود، که پس از وی چیزی برایش باقی نمی‌گذاشت.

آنتونی قبل از آن هرگز نویسنده‌ی حرفه‌ای نبود، اما در درون خود میل و کششی به داستان‌نویسی حس می‌کرد و می‌دانست که استعداد بالقوه‌ای در وی وجود دارد.بنابراین تنها برای باقی گذاشتن حق‌الامتیاز نشر برای همسرش پشت میز تحریر نشست و شروع به تایپ کرد.او حتی مطمئن نبود که آیا ناشری حاضر می‌شود داستان وی را چاپ کند یا نه؛ ولی می‌دانست که باید کاری انجام دهد.
در ژانویه ١٩٦۰ وی گفت: من فقط یک زمستان، بهار و تابستان دیگر را پشت سر خواهم گذاشت، و پاییز آینده همراه با برگ‌ریزان خواهم مرد. 😔

در این یک سال، وی پنج داستان را به انتها رساند! و یکی دیگر را تا نیمه نوشت.بهره‌وری او در این یک سال برابر با بهره‌وری نصف عمر فورستر(رمان‌نویس معروف انگلیسی) و دوبرابر سلینجر(نویسنده‌ی معاصر آمریکایی) بود.اما آنتونی برجس نمرد! وى ٧٦ سال عمر کرد و طی این سال‌ها ۷۰ کتاب نوشت!

📕 مشهورترین کتاب وی پرتقال‌کوکی است.

بدون سرطان شاید وی هیچ‌گاه نمی‌نوشت، هیچ‌گاه به چنین پیشرفتی نمی‌رسید. بسیاری از ما نیز استعدادهایی پنهان داریم، مانند آن‌چه که در برجس بود و گاه منتظریم که یک وضع اضطراری بیرونی آن را بیدارکند.

📍 اما بهتر است منتظر آن وضعیت اضطراری نشویم، و هم‌اکنون از خودمان بپرسیم که اگر من در وضعیت آنتونی برجس بودم، چه می‌کردم؟چگونه زندگی روزمره‌ی خود را تغییر می‌دادم...


🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇
@idebook_ir
.
#داستان_کوتاه

"شاید در بهشت بشناسمت!"

این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامه‌ی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامه‌ی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهم‌ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟

فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.

1️⃣ در مرحله‌ی اول گمان می‌کردم خوشبختی در جمع‌آوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.

2️⃣ در مرحله‌ی دوم چنین به گمانم می‌رسید که خوشبختی در جمع‌آوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.

3️⃣ در مرحله‌ی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه‌های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آن‌طور که فکر می‌کردم نبود.

4️⃣ در مرحله‌ی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی‌های مخصوص خریده شود، و من هم بی‌درنگ این پیشنهاد را قبول کردم.

اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه‌ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب‌هایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!

هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد!

خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟ این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...

📍 او گفت: می‌خواهم چهره‌ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه‌ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!💖


🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇
@idebook_ir
.
#داستان_کوتاه🌹

"خشم نگیر!"

مردى از اعراب به خدمت رسول اکرم (ص) آمد و از او نصیحتى خواست،

رسول اکرم در جواب او یک جمله کوتاه فرمود و آن اینکه : لا تغضب . خشم نگیر!آن مرد به همین قناعت کرد و به قبیله خود برگشت ، تصادفا وقتى رسید که در اثر حادثه اى بین قبیله او و یک قبیله دیگر نزاع رخ داده بود و دو طرف صف آرایى کرده و آماده حمله به یکدیگر بودند.

آن مرد روى خوى و عادت قدیم سلاح به تن کرد و در صف قوم خود ایستاد. در همین حال ، گفتار رسول اکرم به یادش آمد که نباید خشم و غضب را در خود راه بدهد، خشم خود را فروخورد و به اندیشه فرو رفت .

تکانى خورد و منطقش بیدار شد، با خود فکر کرد چرا بى جهت باید دو دسته از افراد بشر به روى یکدیگر شمشیر بکشند، خود را به صف دشمن نزدیک کرد و حاضر شد آنچه آنها به عنوان دیه و غرامت مى خواهند از مال خود بدهد.قبیله مقابل نیز که چنین فتوّت و مردانگى را از او دیدند از دعاوى خود چشم پوشیدند. غائله ختم شد و آتشى که از غلیان احساسات افروخته شده بود با آب عقل و منطق خاموش گشت.


🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇
@idebook_ir
.
#داستان_کوتاه🌹

"بزرگوارى مالک اشتر در برابر اهانت یک شخص"

مالک اشتر که از امیران ارتش اسلام و فرمانده سپاه على (علیه السلام) بود روزى از بازار کوفه عبور میکرد.

پیراهن کرباسى در بر و عمامه اى از کرباس بر سر داشت. یک فرد عادى و بى ادب که او را نمى شناخت با مشاهده آن لباس کم ارزش ، مالک را حقیر و خوار شمرد و از روى اهانت پاره کلوخى را به وى زد.

مالک اشتر این عمل موهن را نادیده گرفت و بدون خشم و ناراحتى، راه خود را ادامه داد. بعضى که ناظر جریان بودند به آن مرد گفتند واى بر تو، آیا دانستى چه کسى را مورد اهانت قرار دادى؟ جواب داد: نه.
گفتند این مالک اشتر دوست صمیمى على علیه السلام است . مرد از شنیدن نام مالک بخود لرزید و از کرده خویش سخت پشیمان شد، نمیدانست چه کند. قدرى فکر کرد، سرانجام تصمیم گرفت هر چه زودتر خود را بمالک برساند و از وى عذر بخواهد، شاید بدین وسیله عمل نارواى خویش را جبران کند و از خطر مجازات رهائى یابد.

در مسیرى که مالک رفته بود براه افتاد تا او را در مسجد بحال نماز یافت . صبر کرد تا نمازش تمام شد، خود را روى پاهاى مالک افکند و آنها را مى بوسید. مالک سؤ ال کرد این چه کار است که مى کنى ؟ جواب داد از عمل بدى که کرده ام پوزش مى خواهم .

مالک با گشاده روئى و محبت به وى فرمود: خوف و هراسى نداشته باش . بخدا قسم به مسجد نیامدم مگر آنکه از پیشگاه الهى براى تو طلب آمرزش ‍ نمایم.


🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما👇
@idebook_ir
.
#داستان_کوتاه 🌹

"فـرامـوشـی"

سوار تاکسی که شدم شاخ درآوردم.
راننده تاکسی، علی احمدی شاگرد اول کلاس‌مان در دبیرستان بود.‌‌‌

علی نابغه بود و همان سال که کنکور دادیم، مهندسی الکترونیک سراسری قبول شد بعد یک‌دفعه غیبش زد.
هیچ‌ کس خبر نداشت کجاست. علی عاشق مارکز بود؛ صد سال تنهایی را پنج بار خوانده بود وقتی از مارکز حرف می‌زد با خال بزرگی که بغل گوش چپش بود، بازی می‌کرد و چشم‌هایش می‌درخشید.‌‌‌
به علی نگاه کردم خال بغل گوشش بود ولی چشم‌هایش فروغ همیشگی را نداشت.‌

تعجب کردم که چطور الکترونیک را ول کرده و راننده تاکسی شده است. ‌‌‌گفتم: «سلام علی...»‌‌‌
‌ راننده گفت: «اشتباه گرفتید!»‌‌‌‌ پرسیدم: «شما علی احمدی نیستید؟»‌‌‌‌

راننده گفت: «نخیر.»‌‌‌به راننده نگاه کردم؛ ولی راننده نگاهم نمی‌کرد.

روی داشبورد مقوایی بود که روی آن نوشته بود «بزرگ‌ترین موفقیت زندگی‌ام این بوده که با چشم‌های خودم ببینم که چطور فراموشم می‌کنند! گابریل گارسیا مارکز.»‌‌‌

دیگر چیزی نگفتم؛
راننده هم چیزی نگفت.
موقع پیاده شدن که کرایه را دادم بدون اینکه نگاهم کند گفت: «کرایه نمی خواد» و رفت.‌‌‌ تاکسی دور شد و گم شد و تمام شد...



🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇
@idebook_ir
.
#داستان_کوتاه 🌹

روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تخته‌سیاه کرد:

9 × 1 = 7
9 × 2 = 18
9 × 3 = 27
9 × 4 = 36
9 × 5 = 45
9 × 6 = 54

وقتی کارش تمام شد به دانش‌آموزان نگاه کرد، آن‌ها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند 😁

وقتی او پرسید چرا می‌خندید؟

یکی از دانش‌آموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است.

معلم پاسخ داد: "من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم، تا درسی بسیار مهم به شما دهم... دنیا با شما همین‌گونه رفتار خواهد کرد."

همان‌طور که می‌بینید من 5 معادله را درست نوشتم، اما شما به آن‌ها هیچ اهمیتی ندادید! همه‌ی شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید و من را قضاوت کردید.

📍 دنیا همیشه به خاطر موفقیت‌ها و کارهای خوب‌تان از شما قدردانی نمی‌کند، اما در مقابل یک اشتباه سریع با شما برخورد خواهد کرد.

🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇
@idebook_ir
.
#داستان_کوتاه 🌹

"نعمت هایی که نمیبینیم"

مردی از خانه اش راضی نبود، ازدوستش که بنگاه املاک داشت خواست تا خانه اش را بفروشد.

💠دوستش یک آگهی نوشت و آنرا برایش خواند:

خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. صاحبخانه تا متن آگهی را شنید، گفت: این خانه فروشی نیست، در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی.

📍 خیلی وقت ها نعمت هایی که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودنشان عادت کرده ایم، مثل سلامتی، پدر ، مادر، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم.

قدر داشته هامون رو بدونیم...


🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇
@idebook_ir
.
#داستان_کوتاه 🌹

"ستـاره بـسـازیـم"

توماس ادیسون هنگامیکه به خانه بازگشت برگه ایی به مادرش داد و گفت : این را آموزگارم داده و گفته فقط مامانت بخونه، مادر با دیدن آن یادداشت در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود برای توماس نوشته برگه را خواند:

💠 پسر شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید...

سالها گذشت مادرش و مادر ادیسون درگذشت 😞

روزی ادیسون که اکنون مخترع مشهوری شده بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار اورا کنجکاو کرد آن را دراورده و خواند، نوشته بود: پسر شما کودن است از فردا او را به مدرسه راه نمی دهیم.

ادیسون ساعتها گریست و در دفتر خاطراتش نوشت:

📍 توماس ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان، نابغه شد. این نوشته یادآور این سخن فیلسوف مشهور حکیم ارد بزرگ است که: سخن مهر آمیز و دلگرم کننده، می تواند از فانوس کوچک ، ستاره بسازد.

آیا فکر نمی کنید رفتار مادر توماس ادیسون می تواند الگویی برای همه مادران و پدران دنیا باشد؟



🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇
@idebook_ir
.
#داستان_کوتاه 🌹

"خــدا و فقـیـر"

پیرزنی در خواب خدا رو دید و به او گفت: خدایا من خیلی تنهام، مهمان خانه من می شوی؟!

خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش می رود... 💖

پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو زدن خانه اش کرد..! رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود را پخت.

سپس نشست و منتظر ماند... 😊

چند دقیقه بعد درب خانه به صدا در آمد...

پیرزن با عجله به سمت در رفت و اون رو باز کرد پیرمرد فقیری بود، پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد

پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را محکم بست، نیم ساعت بعد دوباره در خانه به صدا در آمد. پیرزن دوباره با عجله در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست که از سرما پناهش دهد. پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت

نزدیک غروب بار دیگر درب خانه به صدا در آمد

این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد، پیرزن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیرزن فقیر را دور کرد

شب شد و خدا نیامد...!
پیرزن با یأس به خواب رفت و بار دیگر خدا را دید

پیرزن با ناراحتی گفت: خدایا، مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی آمد؟!

خدا جواب داد:

بله، من امروز سه بار به دیدنت آمدم اما تو هر بار در را به رویم بستی...!

آنهایی که به بیداری خداوند اعتماد دارند ، راحت تر می خوابند. یک جمله زیبا از طرف خدا :“قبل از خواب دیگران را ببخش ومن قبل از اینکه بیدار شوید شما را می بخشم.خدایا!

آنچه که دادی تشکر!
آنچه که ندادی تفکر!
به آنچه که گرفتی تذکر!

که:داده ات نعمت! نداده ات حکمت! و گرفته ات عبرت است! یا رب؛ آنچه خیر است تقدیر ما کن!وآنچه شر است از من و دوستانم جدا کن.

دست هایم به آرزوهایم نرسید آنها بسیار دورند !

📍 اما درخت سبز صبرم می گوید : امیدی هست ؛ دعایی هست ؛ خدایی هست ...



🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇
@idebook_ir
.
#داستان_کوتاه🌺

"چوپان و گوسفند"

چوپانی تعریف میکرد، گاهی برای سرگرمی با یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان می ایستادم و هنگام خارج شدن گوسفندان، چوبدستی را جلوی پایشان می گرفتم،طوری که مجبور به پریدن از روی آن می شدند.

پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می پریدند،چوبدستی را کنار می کشیدم،اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می پریدند.

تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند!!!!!!

گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است.

تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش می دهند؛ مایل به باور کردن چبزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند؛ مایل به پذیرش بی چون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند.

📍 وقتی خودت را هم صدا با اکثریت می بینی،وقت آن است که بنشینی و عمیقا فکر کنی!!!!


"دیل کارنگی"



🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇
@idebook_ir