کاشان فردا
106 subscribers
662 photos
273 videos
1 file
1.11K links
«کاشان فردا» را «امروز» می‌سازیم.
https://zil.ink/kashan
Download Telegram
Forwarded from کاشان فردا
🔯خلعت و بوریا

☯️مردی به دیوان محاسبات هارون‌الرشید راه یافت. دفتری را گشود. در یکی از صفحات آن نوشته شده بود: «چهارصدهزار دینار بابت بهای خلعت جعفر برمکی.»
دفتر را ورق زد. در صفحه دیگر چنین نوشته شده بود: «ده قیراط جهت خرید بوریا برای سوزاندن جسد جعفر!»

☯️وقتی به تاریخ این دو نوشته دقیق‌تر شد، فهمید که فقط چهار روز بین این دو اتفاق فاصله بود.
©: محمود حکیمی ـ جلد۲هزار و یک حکایت تاریخی ـ ص ۹۶

⚛️سایر حکایت‌های جالب را با #یک_حکایت روی همین کانال دنبال کنید.
#یک_حکایت

➡️ @kashanefarda
🔯 عمر کوته بین و امید دراز

☯️ صبح روز سیزدهم حَمَل پیچی‌ئیل سنه‌ی ۱۳۱۳ اعتماد‌السلطنه مرا احضار کرد. در کتاب‌خانه بزرگ عالی که داشت خدمتشان رسیدم.

☯️ فرمودند:‌ «نوری تازه کشف‌شده ([اشعه] ریون ایکس) که با وجود آن دیگر هیچ جسمی حاجب ماورا نیست. روزنامه فرانسه، مقاله مفصلی در این باب نگاشته، عکس خرگوشی و عکس کیفی را با این نور انداخته‌اند و منتشرکرده، به‌طوری‌که ساچمه در استخوان پای حرگوش نمایان است، و سکه‌ها در کیف هم به‌خوبی دیده می‌شود. اعلی‌حضرت همایونی ترجمه آن مقاله را تا فردا خواسته، چون امروز خیال رفتن حضرت عبدالعظیم را دارم،‌ شما این مقاله را ترجمه کنید تا غروب بیاورید پس از ملاحظه خدمت شاه بدهم.»

☯️ روزنامه را از روی میز برداشته و به من لطف کردند، و ضمنا گفت که: «من خیلی از مردن ترس داشتم، لیکن با این انکشاف، عمر انسان زیاد شد، بعد از این، هر قِسم مرض داخلی را با این عکس تمیز می‌دهند و همان نقطه معیوب را عمل و معالجه می‌کنند. اقلا شصت‌سال بر عمر من افزوده شد.»

☯️ این‌را بگفت و با تنه‌ی فربه و بنیه قوی از جای برخاست. بنده هم به اقتضای جوانی، چنان‌که افتد و دانی، و مناسبت سیزده عید، با جمعی دوستان موافق به گردش بوستان رفتم. واجبات اعمال سیزده نگذاشت که آن مستحب را انجام کنم.

☯️ نزدیک غروب آفتاب با کمال شتاب به منزل آمدم. هنوز سطری چند ننوشته بودم که فرستاده صبح مرا ندا کرد. قطع داشتم که به مطلب ترجمه آمده، گفتم: به آقا عرض‌کنید تا ساعت دیگر ترجمه را می‌آورم. با لحنی ترکی و مخلط به فارسی جواب داد: «ترجمه مرجمه به‌کار نَمی‌خورد، آقا مُرد!»

☯️ با عجله به مزلش رفتم، ایشان را در اطاق اندرون افتاده دیدم، و حکیم باشی «طولوزون»، رفیق شفیقش را با تمام خانواده مشغول گریه و زاری.
عمر کوته بین و امید دراز. «قل‌ان‌الموت الذی تفرون منه فانه ملاقیکم»
©️روزنامه خاطرات اعتماد‌السلطنه به نقل از راهنمای کتاب ـ احمد گلچین‌معانی به نقل از سلطان احمد دولت‌شاهی
#یک_حکایت

➡️ @kashanefarda
🔯 هر کس باید کار کند

☯️ یادش به‌خیر مرحوم صنعتی (حاج اکبر کَر) موسس پرورشگاه صنعتی کرمان، اصرار داشت هرکسی باید به اندازه خود کارکند، و به‌همین دلیل بچه‌های پرورش‌گاه را هنر یاد می‌داد که نقاش می‌شدند با نجار، یا کفاش. (یکی از نقاش‌های بزرگ زمان، سید علی‌اکبر صنعتی کرمانی، پرورش‌یافته همین موسسه است. حاجی اکبر اصرار داشت هر کسی به صورتی کار کند، پرورش‌گاه را به زور همکاری مردم همین‌طوری ساخت.)

☯️ یک روز گدای کوری آمده بود چیزی می‌خواست. حاجی گفت: برو کار کن! کور گفت: من چشم ندارم چه کنم؟ حاجی گفت: من کار به تو می‌دهم.
سپس او را به کارگاه بنایی پرورش‌گاه برد. خواهید گفت چه‌کاری از یک کارگر کور ساخته است؟ حالا توجه کنید به ابتکار این مرد:

☯️ حاجی به کارگری که مامور بود زنبیل (زنبه) خاک‌ها را بردارد و ببرد بیرون در گود بریزد گفت: تو طرف جلو زنبیل را بگیر و به کارگر کور هم گفت: تو دو دسته عقب زنبیل را در دست بگیر. آن‌وقت کارگری زنبیل را پُر خاک می‌کرد، کارگر چشم‌دار زنبیل را گرفته راه‌می‌افتاد،‌ کارگر کور هم طرف عقب زنبیل را گرفته، پشت سرش می‌رفت و خاک‌ها را درخندق خالی می‌کرد. این کارگر کارش همین بود، و یک‌برابر و نیم دیگران حقوق می‌گرفت، تا روزی که ساختمان پرورش‌گاه کرمان در خندق ساخته شد.

☯️ به حاج‌اکبر گفتند: همه که نمی‌توانند کار کنند، مخصوصا علما و فقها نمی‌توانند کار یَدی انجام دهند. او می‌گفت: هر کس باید کاری انجام دهد. گفتند: آخر مثلا آقا میرزا محمدعلی امام جمعه کرمان در این سن‌وسال و با این فضل و دانش چه کاری می‌تواند بکند؟
مرحوم صنعتی گفته‌بود: پشم که می‌تواند «بشَنَد»؟

☯️ در آن مجلس خود آقا محمدعلی امام‌جمعه حضور داشته است. مرحوم حاج‌اکبر به او خطاب کرده گفته بود: می‌شه هم سبحان‌الله‌ات را بگی هم پشم بشنی؟

© #باستانی_پاریزی ـ نون‌جو، دوغ گو ـ پاورقی ص ۳۸۶
#یک_حکایت

🆔 https://t.me/joinchat/AAAAAFizRvBG7BcCUYLsrQ
🔯 نابینا و چراغ

نابینایی در شب تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در راهی می رفت. فضولی به وی رسید و گفت:
ای نادان! روز و شب پیش تو یکسانست و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟

نابینا بخندید و گفت: این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.

حال نادان را به از دانا نمی داند کسی
گرچه دردانش فزون از بوعلی سینا بوَد

طعن نابینا مزن ای دم ز بینائی زده
زانکه نابینا به کار خویشتن بینا بود
© عبدالرحمن جامی _ بهارستان
#یک_حکایت

🆔 https://t.me/joinchat/AAAAAFizRvBG7BcCUYLsrQ
Forwarded from کاشان فردا
🔯 چون ورق برگردد

☯️ «محمدبن زید دمشقی» گفت: شبی «فضل‌بن‌یحیی برمکی» مرا خواست. در آن شب برای او فرزندی متولد شده بود. فضل گفت: شعرا در تهنیت فرزندم اشعاری گفته‌‏اند، ولی آن‌ها را نپسندیده‌‏ام. مایلم تو چند شعر در این‌باره‏ بسرایی. جواب دادم عظمت و شکوه مجلس آراسته‌ی شما اجازه‏‌ی فکرکردن و شعرساختن به من نمی‏‌دهد.

☯️ فضل اصرار نموده گفت: چاره‏‌ای نیست. باید هرچه به‌خاطرت می‌‏رسد بگویی. کمی فکر کردم و این دو شعر را در همان‌جا سرودم:
«و نفرح بالمولود من آل برمک
و لا سیما لو کان من ولد الفضل‏» [مردم شاد می‏‌شوند به‌سبب تازه‌مولودی از برمکیان، مخصوصاً که او فرزند فضل باشد]

☯️ برای فضل خواندم. شعر مرا پسندید. ۱۰هزار دینار به من جایزه داد. این سرمایه باعث شد که به‌وسیله‏‌ی آن کم‌کم وضعم بسیار خوب شد. این خاطره که حیات مالی مرا تامین نمود، هیچ‌گاه از ذهنم محو نمی‏‌شد. گاه‏‌گاهی همان شعر را با خودم می‌خواندم.

☯️ بالاخره وضع #برامکه آشفته گردید. اقتدار آن‌ها از بین رفت و خانواده‏‌ی برمکیان به‌دست #هارون نابود شدند. روزی به حمام رفتم. از حمامی، کارگر و دلاکی درخواست نمودم. جوان زیباصورتی برایم فرستاد. جوان شروع به کار خود کرد. در این موقع به‌یاد خاطرات گذشته افتادم. باز آن دو شعر به‌یادم آمد، با خود شروع به زمزمه کردم.

☯️ همین که شعرم را خواندم، دلاک جوان بر زمین افتاد و بی‌هوش شد. از حمامی گله داشتم که نباید شخص غشی را برای من بفرستد. او را خواسته اعتراض نمودم. گفت: هرگز این پسر سابقه‏‌ی غش نداشته است. چندی است که در این حمام دلاکی می‌کند. این اولین مرتبه است که به این حال درآمده است.

☯️ بالاخره اورا به هوش آوردند. پرسیدم: چه شد که ناراحت شدی؟ گفت: همان دو بیت شعری را که خواندی تکرارکن. برای مرتبه‏‌ی دوم خواندم. گفت: این شعر از کیست و برای چه کسی سروده است؟ گفتم: از من است و برای پسر #فضل_بن_یحیی_برمکی سرودم. پرسید: آن پسر اکنون کجاست؟ با تعجب گفتم: از کجا بدانم؟ در این موقع آه جگرسوزی کشید و گفت: من پسر «فضل‌بن یحیی برمکی» هستم. این شعر را در تهنیت تولد من گفته‌‏ای.
©️تتمة‌المنتهی با اندکی تغییر

⚛️سایر حکایت‌های جالب را با #یک_حکایت روی همین کانال دنبال کنید.

➡️ @kashanefarda
🔯 قناعت

☯️ هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای‌پوشی نداشتم. به جامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق به‌جای آوردم و بر بی‌کفشی صبر کردم.

☯️ مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است

وآن که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است
©️سعدی ـ گلستان ـ باب سوم در فضیلت قناعت
#یک_حکایت

🆔 https://t.me/joinchat/AAAAAFizRvBG7BcCUYLsrQ
🔯 وصیت‌نامه اللهیار صالح
🆔 @kashanefarda
☯️ اللهیارخان صالح حدود یک‌سال قبل از مرگ، وصیت‌نامه‌ای نوشت. در متن این وصیت‌نامه آمده‌است:
«وصیت‌نامه‌ی اینجانب اللهیار فرزند حسن نام‌خانوادگی صالح دارای شناسنامه شماره ۲۲۱۵۸

☯️ انا لله و انا الیه راجعون
بازماندگان عزیز عمر من به حساب قمری از ۸۴ سال گذشته‌است. دو سه مطلب را به عنوان وصیت از شما تقاضا دارم:

☯️۱) از دعوت اشخاص برای تشییع جنازه خودداری و جسد مرا به اسرع اوقات در نزدیک‌ترین گورستان عمومی، زیر آسمان باز بدون اتاق و سرپوش دفن کنید.

☯️۲) از تشکیل مجلس ختم و هفت و غیره بکلی صرف‌نظر کنید و پولی که مطابق معمول به مصرف این کارها می‌رسد به هیئت امنای امامزاده محمد هلال بدهید که برای کتاب‌خانهٔ آن‌جا صرف شود. رابط من با کتاب‌خانه در این تاریخ آقای علی رجبی آرانی دفتردار اسناد رسمی شماره ۱۶ کاشان میدان کمال‌الملک می‌باشد که تلفن آن ۰۲۵۲۱–۲۳۹۱ است والسلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته
اللهیار صالح جمعه ۱۸ جمادی‌الاولی ۱۴۰۰
۱۵ فروردین ۱۳۵۹

☯️ آن مرحوم ۱۲ فروردین‌ماه ۱۳۶۰ یک‌سال پس از تنظیم این وصیت‌نامه بدرود حیات گفت.
#یک_حکایت #اللهیار_صالح


🆔 https://t.me/joinchat/AAAAAFizRvBG7BcCUYLsrQ
🔯 نمی‌دانم

☯️روزی امتحان جامعه‌شناسی‌ملل داشتیم. استاد سر کلاس آمد و می‌دانستیم که ۱۰سئوال از تاریخ کشورها خواهد داد.

☯️ دکتر بنی‌احمد فقط یک سئوال داد و رفت: «مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟»

☯️از هر که پرسیدم نمی‌دانست. تقلب آزاد بود، چون ممتحنی نبود اما براستی کسی نمی‌دانست. همه ۲ ساعت نوشتیم از صفات برجسته این مادر؛ از شمشیرزنیش، از آشپزی برای سربازان، از برپاکردن خیمه‌ها در جنگ، از عبادتهایش و … استاد بعد ۲ ساعت آمد و ورقه‌ها را جمع کرد و رفت.

☯️ ۱۴ تیر ۱۳۵۴برای جواب آزمون امتحان تاریخ ملل رفتیم. در تابلو مقابل اسامی همه با خط درشت نوشته شده‌بود: «مردود!»

☯️ برای اعتراض به ورقه، به سالن دانشسرا رفتیم. استاد آمد گفت: کسی اعتراض دارد؟ همه گفتیم آری!
گفت: خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟!
پرسیدیم: پاسخ صحیح چه بود استاد؟

☯️ گفت: در هیچ کتاب تاریخی نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده، پاسخ صحیح «نمی‌دانم» بود. همه ۵ صفحه نوشته بودید، اما کسی شهامت نداشت بنویسد: «نمی‌دانم!»

☯️ملتی که همه چیز می‌داند ناآگاه است. بروید با کلمه زیبای «نمی‌دانم» آشنا شوید، زیرا فرداروز، گرفتار نادانی خود خواهید شد.
ما گرفتار نادانی خود شدیم.
©️امیدرضا کرمزاده
#یک_حکایت

🆔 https://t.me/joinchat/AAAAAFizRvBG7BcCUYLsrQ
🔯قانون خودتان بود

☯️به تاریخ یک‌شنبه چهاردهم تیرماه ۱۳۱۲، رای محکومیت #تیمورتاش را این‌گونه خواندند:
«تیمورتاش محکوم است به پنج سال حبس مجرد، و تادیه ۹ هزار لیره، دویست هزار ریال به خزانه دولت. به تاریخ ۱۳۱۲/۴/۱۴ لطفی، یکانی، عقیلی»

☯️ وقتی رای را اعلام کردند؛ «تیمورتاش» که تا آن وقت سرش را روی عصا با دو دست تکیه داده بود؛ سر بلند کرد و گفت: «این است رای محکمه؟ خیلی ظالمانه است!»

☯️ #لطفی جواب داد: «این‌‌ همان قانونی است که شما و «داور» و «نصرةالدوله» به نام قانون محاکمه وزرا، با عجلهٔ هرچه تمام‌تر از مجلس گذراندید.
دیگر تیمورتاش جوابی نداد.
©️شبه‌خاطرات ـ #علی_بهزادی
#یک_حکایت #عبرت_تاریخ

🆔 https://t.me/joinchat/AAAAAFizRvBG7BcCUYLsrQ
Forwarded from کاشان فردا
🔯 آمیخته آب و خاک

☯️ مردی به نزدیک «ایاس» قاضی آمد و گفت: ای امام مسلمانان! اگر خرما خورم مرا هیچ زیان دارد؟ گفت:‌ نی. گفت:‌ اگر قدری شونیز(۱) با آن بخورم بخورم چه باشد؟ گفت:‌ باکی نباشد. گفت:‌ اگر آب خورم چه شود؟ گفت: روا باشد. |

☯️ آن مرد گفت: پس شراب خرما همین سه اخلاط بیش نیاشد، او را چرا حرام می‌گویی؟

☯️ قاضی گفت: ای شیخ! اگر قدری خاک بر سر تو اندازم، تو را هیچ انکار کند؟ گفت: اگر مشتی آب بر تو ریزم، هیچ تو را درد کند؟ گفت: نی. گفت: اگر این آب و خاک با هم بیامیزم و از آن خشتی کنم و بر سرت زنم چون باشد؟ گفت:‌ سرم بشکند.

☯️ گفت همچنان‌که این‌جا سرت بشکند، آن‌جا عهد دینت هم بشکند. مرد هیچ جواب نیافت. خجل شد و بازگشت.
(۱) سیاه‌دانه
©#جوامع‌_الحکایات #محمد_عوفی

⚛️سایر حکایت‌های جالب را با #یک_حکایت روی همین کانال دنبال کنید.

➡️ @kashanefarda
Forwarded from کاشان فردا
🔯 داستان زره مولی علی (ع)

☯️ گویند: امیرالمومنین علی (ع) در ایام خلافت خود زره خود را گم کرده بود. روزی زره را در دست یهودی دید و از او بگرفت. یهودی گفت: «زره من است»، مولی علی هم گفت: «زره من است.»

☯️ گفتند به قاضی رویم. به خانه قاضی منصوب مولی علی (ع) آمدند. قاضی در مجلس حکم بنشست. مولی گفت: «این زره از آنِ من است و به ناحق در دست این جهود است.»

☯️ قاضی پرسید: «شاهدی داری؟» مولی علی، امام حسن (ع) و مقداد را به‌عنوان شاهد معرفی کرد. قاضی گفت: شهادت مقداد بشنوم، اما حسن پسر توست و گواهی پسر برای پدر مسموع نیست.

☯️ امام از مجلس حکم برخاست. جهود چون آن راستی از قاضی و کسی که او را در منصب قضاوت نصب‌ کرده‌بود دید که به هیچ میلی آلوده نشدند، در حال ایمان آورده و زره را به مولی علی تسلیم کرد.
©#جوامع_الحکایات #محمد_عوفی با تغییر


⚛️سایر حکایت‌های جالب را با #یک_حکایت روی همین کانال دنبال کنید.

➡️ @kashanefarda
🔯 خاطره‌ای آموزنده از نوه گاندی

☯️ دکتر #آرون_گاندی نو‌ه #مهاتما_گاندی و مؤسّس مؤسّسۀ «ام‌کی‌گاندی» نقل می‌کند: ۱۶ ساله بودم. یک روز پدرم از من خواست او را با اتومبیل به شهر ببرم. چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستی از خواروبار مورد نیاز را نوشت و به من داد و چون تمام روز را در شهر بودم، پدرم هم از من خواست که اتومبیل را برای سرویس به تعمیرگاه ببرم.

☯️ وقتی پدرم را آن روز صبح پیاده کردم، گفت: ساعت ۵ همین‌جا منتظرت هستم. بعد از آن که شتابان کارها را انجام دادم، مستقیماً به نزدیک‌ترین سینما رفتم.

☯️ آن‌قدر مجذوب بازی «جان وین» در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم. ساعت ۵:۳۰ بود که یادم آمد.
دوان‌دوان به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی رفتم که پدرم منتظر بود.

☯️ وقتی رسیدم ساعت تقریباً ۶ شده بود.
پدرم با نگرانی پرسید، چرا دیر کردی؟ گفتم، اتومبیل حاضر نبود؛ مجبورشدم منتظر بمانم. ولی متوجّه نبودم که پدرم قبلاً به تعمیرگاه زنگ زده بود.

☯️ پدرم مچ مرا گرفت و گفت: «در روش من برای تربیت تو نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به‌نفس لازم را نداده که به من راست بگویی. برای آن‌که بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربیت تو اشتباه کرده‌ام، این ۱۸ مایل را پیاده می‌روم که در این خصوص فکر کنم.»

☯️ پدرم با آن لباس و کفش مخصوص مهمانی، در میان تاریکی، در جادّه‌های تیره و تار و بس ناهموار پیاده به راه افتاد. نمی‌توانستم او را تنها بگذارم. مدّت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل می‌راندم و پدرم را که به علّت دروغ احمقانه‌ای که بر زبان رانده بودم، غرق ناراحتی و اندوه بود نگاه می‌کردم.

☯️همان‌جا و همان وقت تصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم.
©️محمدهادی مؤذن جامی با اندکی تغییر

⚛️سایر حکایت‌های جالب را با #یک_حکایت روی همین کانال دنبال کنید.

➡️ @kashanefarda
🔯 سه دعای مستجاب

☯️ در مورد شأن نزول آیه ۱۷۵ سوره اعراف روایت شده كه در بنی‎اسرائیل زاهدی زندگی می‎كرد. خداوند توسط پیامبر آن عصر، به او ابلاغ كرد كه سه دعای تو اجابت خواهد شد.

☯️ آن زاهد بی‎همّت و نادان در این فكر فرورفت كه این دعاها را در كجا به كار برد، با همسرش مشورت كرد، همسرش گفت: سال‌ها است كه در خدمت تو هستم و در سختی و آسایش با تو همراهی كرده‎ام، یكی از آن دعاها را در مورد من مصرف كن و از خدا بخواه مرا از زیباترین زنان بنی‎اسرائیل گرداند، تا تو از زیبایی من بهره‎مند گردی.

☯️ زاهد پیشنهاد او را پذیرفت و دعا كرد، او از زیباترین زنان شد، آوازه زیبایی او به همه جا رسید، مردم از هرسو برای او نامه‎های عاشقانه نوشتند، و آرزوی ازدواج با او نمودند، او مغرور شد و بنای ناسازگاری با شوهرش نهاد، شوهر خشمگین شد و دعا کرد : خدایا از دست این زن جانم به لبم رسیده، او را مسخ گردان.

☯️ دعا مستجاب شد و زن به صورت خرس درآمد، وقتی كه چنین شد، فرزندان او به زاهد اعتراض كردند، و زاهد ناگزیر از دعای سوم خود استفاده كرد و گفت: خدایا همسرم را به صورت نخستین خود بازگردان. زن به صورت اوّل بازگشت.

☯️ به این ترتیب سه دعای مورد اجابت زاهد به هدر رفت. و آن زاهد نادان بر اثر مشورت با زن نادان‌تر از خود، سه گنجینه را كه می‎توانست به وسیله آن، سعادت دنیا و آخرتش را تحصیل كند، باطل و نابود نمود.
©️ جوامع الحكایات - محمد عوفی با تغییر

⚛️سایر حکایت‌های جالب را با #یک_حکایت روی همین کانال دنبال کنید.

➡️ @kashanefarda
🔯 تفنگ خالی‌شدن همان و مردن مرغ همان

☯️ «ملیجکِ اول» ادعا کرده‌بوده؛ شخصی است دعایی دارد «گلوله‌بند». هرکس آن‌ دعا را با خود دارد،‌ گلوله به او کارگر نیست.

☯️ شاه تفصیل را به من و «مچول‌خان» فرمودند. از ما انکار صرف‌ شد. «ملیجک» اصرار می‌کرد. بالاخره قرارشد آن دعا را به گردن مرغی ببندند و هدف تیر نمایند که تجربه حاصل شود.

☯️ شخص دعانویس را که «محمد شفیع میرزا ولد اسمعیل میرزا ابن فتحعلی‌شاه» بود، مرد معمم درویش‌مسلک، ریش‌سفیدی است، بالای کوه آوردند. وضو گرفت. آیات چندی از قرآن تلاوت نمود. کهنه‌بسته‌ای به‌گردن مرغ بیچاره بستند.

☯️ «ملیجک» این‌طرف و آن‌طرف می‌دوید و اُشتُلم می‌کرد که این شخص را مخصوصا پیدا کردم، سال‌ها زحمتش را کشیدم که دعایی به‌جهت ذات ملکوتی صفات همایون بنویسد که شاه حِرز فرمایند. چرا که مسئله اختراع دینامیت و قتل امپراطور روس مرا به‌ وحشت انداخته، مبادا کسی با این اسباب، خدای نکرده قصد پادشاه کند.

☯️ خلاصه مرغ را بسته و دعا را به ‌گردنش آویخته، به هر که تکلیف کردند که تفنگ بیاندازد،‌ نینداخت. آخر «مچول‌خان» تفنگ را گرفت در سی قدمی خالی‌کرد. تفنگ خالی‌شدن همان و مردن مرغ همان! شاه‌زاده دعا‌نویس خفیف‌شد. «ملیجک» سرخ شد.
©️ روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه ــ یک‌شنبه ۸ ربیع‌الاول

⚛️سایر حکایت‌های جالب را با #یک_حکایت روی همین کانال دنبال کنید.

➡️ @kashanefarda
🔯 تنبیه طویله

☯️ «فتحعلی‌خان کاشانی» ملقب به «صبا» از شعراء بزرگ و معروف ملک‌الشعرا «فتحعلی‌شاه قاجار» بوده است.
فتحعلی‌شاه گاهی شعر هم می‌گفته و «خاقان» تخلص می‌کرده، و چون سواد نداشته، دیگران اشعار را برایش درست می‌کردند.

☯️ روزی فتحعلی‌شاه شعری را که ساخته بود، برای «ملک‌الشعرا صبا» خواند و از او پرسید: شعر چگونه بود؟ شاه انتظار داشت صبا اشعار او را فوق‌العاده تمجید و تحسین کند.

☯️ صبا بی‌ملاحظه گفت: شعری است خالی از مضمون و پوچ.
فتحعلی‌شاه چنان از این گفته‌ برآشفت که فورا امر داد او را برده، در سر آخور طویله بسته، جلوش قدری کاه بریزند.

☯️ جمعی از درباریان وساطت کرده، آزادش ساختند. پس از چندی دوباره فتحعلی‌شاه شعری ساخته برای ملک‌الشعراء خواند و از او نظر خواست.

☯️ صبا هیچ نگفت و به‌طرف در خروجی رفت. شاه از این حرکت نابهنگام صبا متعجب شد و پرسید: کجا می‌روی؟

☯️ صبا جواب داد: طویله قربان! فتحعلی‌شاه از گفته او خندید و ازو بازخواستی ننمود.
©️تصحیح و تعلیقات خداوندنامه‌ی صباي كاشانی ــ زینب حمدیان به‌نقل از شرح رجال ایران ج۳ ص ۷۳ش و مجموعه لطایف ص۷۷

⚛️سایر حکایت‌های جالب را با #یک_حکایت روی همین کانال دنبال کنید.

➡️ @kashanefarda
🔯 اخلاص شرط قبولی طاعت

☯️ شنیده شده که بعضی از این طایفه (مداحان) به جهت رواج بازار خود، شرط #اخلاص را در این عبادت برداشته و #ریا را در آن جایز دانسته، بلکه این را از فضایل مخصوص حضرت سید‌الشهدا (ع) شمرده‌اند؛ و گفته‌اند ریا در هر طاعت و عبادتی باعث خرابی آن می‌شود جز در این طاعت که به خاطر نزدیکی آن حضرت به درگاه احدیت، خداوند از این شرط گذشتند و این طاعت مخصوص را با ریا قبول نمودند.

☯️ و سند این توهم بی‌جا و خیال خام، اذن در تباکی است که در تعدادی از اخبار ماثوره رسیده – که هر کس بگرید یا بگریاند یا تباکی کند (یعنی خود را در هیئت گریه‌کنندگان و مصیبت‌زدگان در آورد) ….

☯️احمق بی‌ادراک افتراء‌زننده بر خدا و رسول (ص) ندانسته که اگر اخبار صحیحهِ صریحهِ مستفیضهِ وارد در جواز ریا در طاعت و عبادتی شود، چون مخالف با صریح کتاب و سنت و عقل قطعی و اجماع و کافه علماست، باید آن را تاویل کرد، چه رسد به این کلمه مجمل که ابدا دلالت بر مقصود و ربطی به آن غرض فاسد ندارد.
©️لولو و مرجان – میرزا حسین محدث نوری ـ ص۷۳

⚛️سایر حکایت‌های جالب را با #یک_حکایت روی همین کانال دنبال کنید.
☑️ @kashanefarda
🔯 پیامبر گرامی اسلام اسوه حسنه

☯️ آورده‌اند ﺯﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ «ﺳﺎﺭﻩ» ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﺍﺯ ﻣﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ ﺭﻓﺖ!

☯️ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ‌ﺍﯼ؟
– ﻧﻪ
– ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﻬﺎﺟﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪﻩ‌ﺍﯼ؟
– ﻧﻪ
پیامبر فرمود: ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺁﻣﺪﻩ‌ﺍﯼ؟
– ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﻭ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﻦ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﺪﻩ‌ﺍﻡ، ﺁﻣﺪﻩ‌ﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭ ﻣﺮﮐﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ!
– ﺗﻮ ﮐﻪ ﺁﻭﺍﺯﻩ‌ﺧﻮﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻣﮑﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﭼه‌ﻄﻮﺭ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺷﺪﯼ؟!
– ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻭﺍﺯﻩ‌ﺧﻮﺍﻧﯽ ﻧﻤﯽ‌ﺑﺮﺩ!

☯️ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ (ص) ﺑﻪ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ! ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭ ﻣﺮﮐﺐ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺩﻧﺪ!

☯️ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻏﺮﯾﺐ ﺍﺳﺖ! ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻦ‌ﮐﻪ، ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ‌ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﭘﻨﺎﻩ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻩ!

☯️ ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﻔﺮﻣﻮﺩ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻧﮑﻨﯽ ﺗﺎ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ! ﺑﻠﮑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻨﻨﺪ!

☯️ ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻦ‌ﮐﻪ، ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺸﺮﮎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ! ﺁﻣﺪ ﮐﻤﮏ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ!
©️ #ﻣﺤﻤﺪ‌ﺭﺿﺎ_ﺣﮑﯿﻤﯽ، ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻟﺤﯿﺎﺓ ﺟﻠﺪ ﻧﻬﻢ، ﺹ ۲۳۲

⚛️سایر حکایت‌های جالب را با #یک_حکایت روی همین کانال دنبال کنید.

➡️ @kashanefarda
Forwarded from کاشان فردا
🔯 نابینا و چراغ

نابینایی در شب تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در راهی می رفت. فضولی به وی رسید و گفت:
ای نادان! روز و شب پیش تو یکسانست و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟

نابینا بخندید و گفت: این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.

حال نادان را به از دانا نمی داند کسی
گرچه دردانش فزون از بوعلی سینا بوَد

طعن نابینا مزن ای دم ز بینائی زده
زانکه نابینا به کار خویشتن بینا بود
© عبدالرحمن جامی _ بهارستان
#یک_حکایت

🆔 https://t.me/joinchat/AAAAAFizRvBG7BcCUYLsrQ
Forwarded from کاشان فردا
🔯خلعت و بوریا

☯️مردی به دیوان محاسبات هارون‌الرشید راه یافت. دفتری را گشود. در یکی از صفحات آن نوشته شده بود: «چهارصدهزار دینار بابت بهای خلعت جعفر برمکی.»
دفتر را ورق زد. در صفحه دیگر چنین نوشته شده بود: «ده قیراط جهت خرید بوریا برای سوزاندن جسد جعفر!»

☯️وقتی به تاریخ این دو نوشته دقیق‌تر شد، فهمید که فقط چهار روز بین این دو اتفاق فاصله بود.
©: محمود حکیمی ـ جلد۲هزار و یک حکایت تاریخی ـ ص ۹۶

⚛️سایر حکایت‌های جالب را با #یک_حکایت روی همین کانال دنبال کنید.
#یک_حکایت

➡️ @kashanefarda
Forwarded from کاشان فردا
🔯 وصیت‌نامه اللهیار صالح
🆔 @kashanefarda
☯️ اللهیارخان صالح حدود یک‌سال قبل از مرگ، وصیت‌نامه‌ای نوشت. در متن این وصیت‌نامه آمده‌است:
«وصیت‌نامه‌ی اینجانب اللهیار فرزند حسن نام‌خانوادگی صالح دارای شناسنامه شماره ۲۲۱۵۸

☯️ انا لله و انا الیه راجعون
بازماندگان عزیز عمر من به حساب قمری از ۸۴ سال گذشته‌است. دو سه مطلب را به عنوان وصیت از شما تقاضا دارم:

☯️۱) از دعوت اشخاص برای تشییع جنازه خودداری و جسد مرا به اسرع اوقات در نزدیک‌ترین گورستان عمومی، زیر آسمان باز بدون اتاق و سرپوش دفن کنید.

☯️۲) از تشکیل مجلس ختم و هفت و غیره بکلی صرف‌نظر کنید و پولی که مطابق معمول به مصرف این کارها می‌رسد به هیئت امنای امامزاده محمد هلال بدهید که برای کتاب‌خانهٔ آن‌جا صرف شود. رابط من با کتاب‌خانه در این تاریخ آقای علی رجبی آرانی دفتردار اسناد رسمی شماره ۱۶ کاشان میدان کمال‌الملک می‌باشد که تلفن آن ۰۲۵۲۱–۲۳۹۱ است والسلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته
اللهیار صالح جمعه ۱۸ جمادی‌الاولی ۱۴۰۰
۱۵ فروردین ۱۳۵۹

☯️ آن مرحوم ۱۲ فروردین‌ماه ۱۳۶۰ یک‌سال پس از تنظیم این وصیت‌نامه بدرود حیات گفت.
#یک_حکایت #اللهیار_صالح


🆔 https://t.me/joinchat/AAAAAFizRvBG7BcCUYLsrQ