خوانسارنیوز (مهمترین اخبار خوانسار و ایران)
5.49K subscribers
60.4K photos
13.9K videos
935 files
54.3K links
کانال اطلاع رسانی خوانسارنیوز
@khansarnews1
🔻شرایط و هزینه نشر انواع آگهی:
https://t.me/khansarnews_ads/31
مدیر مسؤول: خسرو دهاقین
🔺تماس با ادمین، ارسال خبر یا سفارش آگهی:
@khosrodahaghin

نشانی اینستاگرام:
https://instagram.com/khansarnews.ir
Download Telegram
دکتر رضوان حکیم زاده، معاون دوره ابتدایی وزیر آموزش و پرورش

برای دومین سال متوالی، با تاکید وزیر محترم #پیک_نوروزی و یا سایر عناوین مشابه مثل تکلیف مدرسه و غیره در همه مدارس اعم از دولتی و غیر دولتی #ممنوع است

مدارس مجاز نیستند برای طرح عید و داستان خانواده ها و دانش آموزان را مجبور به خرید کتاب خاصی کنند.

🔹 دانش آموزان عزیز می توانند در موضوعات مورد علاقه با تخیل و خلاقیت خود #داستان_بنویسند و یا گزارش و خاطرات سفر عید و کوچ
را بنویسند

🔹دانش آموزان باید با دستخط خود بنویسند و در صورت تمایل می‌توانند آن را نقاشی کنند

🔹دانش آموزان همچنین می‌توانند پای قصه مادربزرگ ها و پدربزرگ ها و بزرگترها بنشینند و #قصه آنها را #بنویسند

🔹 دانش آموزان می توانند به جای نوشتن، داستانی را از روی یک متن با تخیل خود #روایت کرده و صدا و تصویر خود را #ضبط_کنند

🔹معلمان گرامی نباید دانش آموزان عزیز را مجبور به انتخاب فعالیت خاصی نمایند و دانش آموزان خودشان حق انتخاب برای انجام یکی از این فعالیت ها را دارند

🔹 نباید دانش آموزان برای انجام فعالیت های سه گانه تقسیم بندی شوند و علاقه آنها برای انتخاب یکی از فعالیتهای طرح #عید_و_داستان باید محترم شمرده شود
🆔@khansarnews🔘 #خوانسارنیوز
📚#داستان_آموزنده

مردى در ساحل رودخانه اى نشسته بود كه ناگهان متوجه شد مرد ديگرى در چنگال امواج خروشان رودخانه گرفتار شده است و كمك مى طلبد. داخل رودخانه شد و مرد را به ساحل نجات آورد، جراحاتش را پانسمان كرد و پزشك را به بالينش آورد. هنوز حال غريق جا نيامده بود كه شنيد دو نفر ديگر در حال غرق شدن در رودخانه اند و كمك مى خواهند. دوباره به رودخانه پريد و به زحمت آن دو نفر را هم نجات داد.
اما پيش از آنكه فرصت پيدا كند صداى چهار نفر ديگر را كه در حال غرق شدن بودند، شنيد. بلاخره آن مرد آنقدر قربانى نجات داد كه خودش خسته شده و از پا افتاد. ولى صداى فرياد كمك از طرف رودخانه قطع نمى شد. كاش اين مرد خيرخواه چند قدمى به طرف بالاى رودخانه مى رفت و متوجه مى شد كه ديوانه اى مردم را يكى يكى به آب مى اندازد. در اين صورت اين همه انرژى صرف نمى كرد و به جاى رفع معلول به مبارزه با علت مى پرداخت و جان افراد بيشترى را نجات مى داد.


در زندگى همه ما علتى بزرگ وجود دارد كه سرمنشأ همه اتفاقات و رويدادهاى زندگى ماست. علت و منشأ تمام شادى ها، غم ها و رنج ها، پيروزى ها، شكست ها، اميدها و يأس هاى زندگى يك چيز است :
افكار و عقايدى كه برگزيده ايم.
در دنياى بيرون، هيچ عاملى وجود ندارد. هرچه هست معلول انديشه ها و طرز تفكرات ماست. اگر مى خواهيد زندگى تان تغيير كند، انديشه هاى خود را تغيير دهيد. هر راه حلى چيزى جز خستگى و نااميدى نصيب انسان نخواهد كرد.

♨️کانال اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBSO2AS61-0sVg
Audio
📖#داستان: هزار و یک شب
🎤# این قسمت:آشوکا
🖌#نویسندگی و خوانش: #سیما_اسدبیگی
#فایل_اول


🎼خیام
ای دل چه زمانه می کند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه بر دمد از خاکت

💯کانال اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBQ0yD9YLq32Eg
@khansarnews
April 8, 2020 10:12:00 AMهزار و یک شب. آشوکا. فایل…
📖#داستان: هزار و یک شب
🔖این قسمت :آشوکا
🎙#فایل_دوم
🖌#نویسندگی و خوانش: سیما اسدبیگی

🎼خیام
هر سبزه که بر کنار جویی رسته است
گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی
کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است

#فایل_اول:
https://t.me/khansarnews/40868

💯کانال اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBQ0yD9YLq32Eg
@khansarnews
1Canon-in-.mp3 Mix
📖#داستان: هزار و یک شب

#🎙فایل پنج
🔖این قسمت: دوستی با پانه شاکتی(۳)
🖌#نویسندگی و خوانش: سیما اسدبیگی
🔸🔹🔸🔹🔸
💯کانال اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBSDcQC493cw2w
@Khansarnews1
📕#داستان_کوتاه_طنز😉

⁉️چطور هیچ وقت با همسرم دعوا نکنم؟ (خیلی کاربردیه)

یک روز از همکارم پرسیدم: چکار کردی که مشکلی با همسرت نداری؟ گفت :"هرکاری راهی داره" . گفتم مثلا. گفت:" مثلا وقتی میخوام برم بیرون و خانومم میگه فلان چیزو بخر، نمیگم پول ندارم چون میدونم این جمله چالش برانگیزه!
فقط دست روی چشمم میذارم و میگم به روی چشممممم.
وقتی هم که برمیگردم و خانوم سراغ خریداشو میگیره، محکم روی زانوم میزنم و میگم دیدی یادم رفت.
استفاده از این دو عضو، یعنی "چشم " و "زانو" راز موفقیت منه".

به خونه که برگشتم تصمیم گرفتم رفتار همکارم را الگو قرار بدم و از چشم و زانو برای شیرین شدن زندگی استفاده کنم! این الگو چند وقتی خوب جواب داد تا یک روز که برای مرمت سیم سرپیچ لامپ، بالای چارپایه رفته بودم! از همسرم خواستم فیوز را بکشه! همسرم هم دست روی چشمش گذاشت و گفت: "به روی چشممم ".
رفت و من هم دست به کار مرمت سیم شدم با خیال اینکه همسرم برقو قطع کرده! که یهو در اثر برق گرفتگی از اتاق با مغز به بیرون پرتاب شدم!!!
وقتی با حال زار به خانمم گفتم چرا فیوز رو نکشیدی؟ محکم روی زانوش زد و گفت: "وااااای دیدی یادم رفت.

اگه آقایون زرنگن یادشون نره که خانوما هم زرنگن هم باهوش😂

💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
👇👇👇👇👇
@Khansarnews1
📕#داستان_مسافر_نحس😒


حاج ناصر تو بیمارستان بستری بود.
۱۵ نفر از اهالی محل خواستن برن عیادتش.
یک مینی بوس دربست گرفتن با راننده توافق کردن که نفری ۵ تومن بدن.
راننده گفت: یک نفر دگه هم بیارید که صندلی ها تکمیل بشن.
بهش گفتن: نه دگه کسی نیست فقط ماییم .
خواستن حرکت کنند که یکی از دور بدو اومد طرف مینی بوس .
راننده گفت: آها، یک نفر هم جور شد.
بهش گفتن: ولش کن! این جاسم نحسه، اگه بامون بیاد ،حتما نحسیش ما رو می گیره و یک اتفاقی میفته!
راننده گفت: نه، من اعتقاد ندارم به این خرافات. مهم اینه صندلی ها تکمیل بشن و ۵ تومن بیشتر گیرم بیاد.
خلاصه ایستاد و جاسم رسید. تا دَرِ مینی بوس رو باز کرد،گفت: 

پیاده شید!حاج ناصر مرخص شد! نمی خواد برید بیمارستان!!

و این گونه راننده بدبخت رزقش بریده شد 😂😂

💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
👇👇👇👇👇
@Khansarnews1
📚#داستان_شب

ﻃﻮﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ، ‏«ﻫﻤﻪ» ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻬﻠﻢ ﻧﺸﺪﻩ، ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﻣﯽ‌ﺭﻭﺩ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ.
ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍین که ﺑﺮﻭﺩ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﮕﯿﺮﺩ، ﻫﺮ پنج‌شنبه ﻣﯽ‌ﺭﻓﺖ ﺳﺮ ﺧﺎﮎ.
ﻣﺎﻩ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﺯﺩ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ؛ ﺧﯿﻠﯽ وقت نمی‌کنند ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﻨﺪ. ﻃﻠﻌﺖ ﺧﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﺣﺴﯿﻦﺁﻗﺎ ﺩﺍﺩ.
ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﺁﺷﻔﺖ، ‏«ﻫﻤﻪ‏» ﮔﻔﺘﻨﺪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺶ ﭘُﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ.
ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﻢ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺯﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﭘﺮ ﮐﻨﺪ.
ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮐﻮﺑﯿﺪ.
«ﻫﻤﻪ» ﮔﻔﺘﻨﺪ ﯾﮏ ﻣﺪﺗﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺶ ﺭﺍ ﭘﺮ ﮐﻨﺪ.
ﻣﺮﺩ ﺯﻥ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ!
ولی ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﻫﺮ پنج‌شنبه ﻣﯽ‌ﺭﻓﺖ ﺳﺮ ﺧﺎک.
ﺳﺎﻝ ﺯﻧﺶ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﺯﻥ ﻧﮕﺮﻓﺖ.
«ﻫﻤﻪ» ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﺯﻥ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ.
ﺳﺎﻝ ﺩﻭﻡ ﻭ ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﺯﻥ ﻧﮕﺮﻓﺖ. ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﯾﮑﯽ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺩ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﺯﻥ ﺑﮕﯿﺮﺩ، ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺁن موﻗﻊ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ این کاﺭ ﺭﺍ ﻧﮑﺮﺩﻡ، ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻭ ﮔﻞ ﺩﺭﺁﻣﺪه‌اﻧﺪ. ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﻤﯽﺯﺩ. ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻮﻫﺮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺯﻥ؛
ﺍﻣﺎ ﻭﻋﺪهٔ پنج‌شنبهﻫﺎ ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺶ ﺑﻮﺩ.
«ﻫﻤﻪ» ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ؛
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﻪ‌اﻧﺪ؛
ﺩﯾﮕﺮ ﻭﻗﺘﺶ ﺍست. ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﻃﻮﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﻭﻟﯽ ﺳﻤﻌﮏ ﻻﺯﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺩﯾﮕﺮ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﯾﺶ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ‏«ﻫﻤﻪ» ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺷﻨﯿﺪ.
ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﻣُﺮﺩ.
ﺗﻮﯼ ﻭﺳﺎﯾﻠﺶ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯽﮔﺸﺘﻨﺪ؛
ﭼﺸﻤﺸﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺧﻄﯽ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺭﻭﯼﻃﺎﻗﭽﻪ،
ﺩﺧﺘﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺧﻂ ﺑﺎﺑﺎﺳﺖ،
ﺍﻭﻝ ﺻﻔﺤﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
‏«ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ،
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ‏«ﺗﻮ‏» ﺑﺎﺷﺪ،
ﺁﺧﺮ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺗﻮﯼ ﺩﻝ،
ﻣﺜﻞ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺗﻮﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ
ﯾﮏ ﻣُﺸﺖ ﮐﺎﻫﮕﻞ ﭘﺮ ﺷﻮﺩ!
ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﺩﯾﮕﺮ هیچ وﻗﺖ ﺩﻝ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ.👌🏻
💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
👇👇👇👇
@Khansarnews1
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBSMGHwtPXRDVw
📚#داستان_شب
#بیسکویت_های_سوخته

زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده‌ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت‌های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.

یادم می‌آید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویت‌ها شده است؟ در آن وقت، همه‌ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟
خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت مربا روی آن بیسکویت‌های سوخته می‌مالید و لقمه لقمه آنها را می‌خورد.

یادم است آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت‌ها از پدرم عذرخواهی کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویت‌های خیلی برشته هستم.

همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت‌هایش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی‌کشد!

*زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان‌هایی است که پر از کم و کاستی هستند. در طول این سال‌ها فهمیده‌ام که یکی از مهمترین راه‌حل‌ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار؛ درک و پذیرش عیب‌های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت‌های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان‌ها رابطه‌ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوري نشود
💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
👇👇👇👇
@Khansarnews1
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBSMGHwtPXRDVw
📚#داستان_شب
صاحب این عکس را می شناسید؟!

این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر می کنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت:بی عرضه ها!احمق ها!دیگه هیچ فروشی نداریم،ورشکست شدیم!
این شد که همه روی ایده های تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم،داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونه ام به صدا در اومد و پستچی نامه ای رو اشتباهی به من سپرد،وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامه ای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود:
ریحانه جان،سلام
حالت خوب است؟سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمی آوری و اگر هم به یاد آوردی حتما برایت سوال شده که من بی سواد چگونه برایت نامه نوشته ام،راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفته ام،تو کجایی؟آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.
ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند،برای من هم زن گرفتند،خدا بیامرز اجاقش کور بود،یا من اجاقم کور بود،الله اعلم،اما با هم ساختیم،او هم از عشق من و تو خبر داشت.چند سال پیش جانش را داد به شما.
ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد،دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم،نمی دانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت.سی سال است که منتظرم،قربان تو. ناصر
این نامه به همراه عکس هاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد،همه زنگ زدن،حتی دکترهای مغز و اعصاب،هر کسی خواست یه جور کمک کنه
بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت ترکوندی پسر،حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟
گفتم ناصری وجود نداره!اون نامه رو خودم نوشتم و عکس ها هم الکی بودن،مگه نمی خواستی فروش کنی؟بفرما، مردم عاشق داستان های واقعی هستن
مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت:ولی ریحانه پیدا شده!
باورم نمی شد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت.گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟
چیزی نگفت و شناسنامه اش رو نشونم داد،راست می گفت،ریحانه بود.
گفتم ببین مادر جان،این یه داستان خیالیه،هیچ نامه ای در کار نیست،من عذر می خوام از شما،اما انگار اشتباه شده.
کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون می رفت گفت:
میشه اگه باز کسی گمشده ای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟سی ساله که منتظرم!
💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
👇👇👇👇
@Khansarnews1
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBSMGHwtPXRDVw
📚#داستان_شب
#بسیار_زیباست👌
فقط دو روز مانده بود تا تولد بهترین دوستم... فکر و ذکرم شده بود انتخاب هدیه برای او... می دانستم دلش اسیر یک جعبه ی مداد رنگی بیست و چهارتایی ست چون بارها درباره اش با من حرف زده بود اما من فقط هشت سالم بود... پول تو جیبی هایم کفاف این هدیه را نمی داد... فقط یک راه داشتم ، اینکه به سراغ قلکم بروم... قلکی که چند ماه تمام امانت دار پول تو جیبی هایم شده بود تا بتوانم اسکیت بخرم ... اما من می خواستم دوستم را به آرزویش برسانم... قلکم را بالا بردم و به زمین کوبیدم... آرزوی خودم را شکاندم ... می دانستم وقتی هدیه ی من را باز کند خوشحال ترین آدم دنیا می شود ولی... ولی آنقدر هدیه ی خوب برایش آورده بودند که اصلا هدیه ی من به چشمش نیامد... حتی یک تشکر هم نکرد... من برای خوشحال کردنش از آرزوی خودم گذشته بودم؛ همه ی پس اندازی که مدت ها برایش از خواسته هایم زده بودم را خرج برآورده شدن آرزوی او کرده بودم اما او هرگز نفهمید... من ماندم و یک قلک شکسته ی خالی...
حالا بعد از این همه سال به این فکر می کنم که آدم ها هر کدام قلک هایی دارند که در آن چیزهایی مهم تر از پول را پس انداز می کنند... محبت، وفاداری و عشق را ذخیره می کنند تا در زمان مناسب خرجش کنند... اما گاهی قلکشان را برای آدم اشتباهی می شکنند... کسی که چشمهایش به روی محبت و فداکاری و عشق آن ها بسته ست...
کاش حواسمان باشد قلکمان را برای چه کسی می شکنیم... قلکی که خالی شود خیلی سخت پر می شود 👏🏻👏🏻👏🏻

#حسین_حائریان
💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
👇👇👇👇
@Khansarnews1
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBSMGHwtPXRDVw
📚#داستان_شب

سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بود
برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد.هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت
آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی می‌کردم
همه را کلافه کرده بودم
می گفتند انقدر صدایش را در نیار
انقدر تفنگ بازی نکن
باتری اش تمام می شود
یادم می آید می خندیدم و می‌گفتم
خوب تمام شود می‌روم باتری می خرم و باز بازی می کنم
چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد
وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد
دیگر نه نور داشت و نه آژیر
نمی توانستم شلیک کنم و بازی را باختم
امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها
تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم
برای انسان هایی که نبودند یا نماندند
برای کار هایی که مهم نبودند
حالا که همه چیز مهم و جدی ست
حالا که مهمترین قسمت بازی ست
انرژی ام تمام شده
بعضی وقتا نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده
فکر می‌کنی همیشه فرصت هست
ولی حقیقت این ست گاهی هیچ فرصتی نداری
اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش
بیهوده مصرفش نکن
شاید جایی که به آن نیاز داری تمام شود ... !

#حسین_حائریان
💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
👇👇👇👇
@Khansarnews1
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBSMGHwtPXRDVw
📚 #داستان_شب
داستان تاریخی حاکم و دهقان !

🤴روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید.
حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.

👨🏼‍🌾روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.

حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت: میتوانی بر سر کارت برگردی، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت.
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند.

🤴حاکم از کشاورز پرسید: مرا می شناسی؟
👨🏼‍🌾کشاورز بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت: به خاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در #رحمت_خدا باز بود من رو به آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نکرده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
🤴حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.

فقط #ایمان و #باور من و توست که فرق دارد....
"از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه" خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات ایمان داشته باش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌!👏
💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
👇👇👇👇
@Khansarnews1
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBSMGHwtPXRDVw
📚#داستان_شب

اسکندر مقدونی در ۳۳ سالگی درگذشت…

می گویند روزی که او اين جهان را ترک می‌کرد،
می‌خواست يک روز ديگر هم زنده بماند، فقط يک روز ديگر تا بتواند مادرش را ببيند آن ۲۴ ساعت فاصله‌ای بود که بايد طی می‌کرد تا به پايتختش برسد.
اسکندر از راه هند به يونان برمی‌گشت و به مادرش قول داده بود وقتی که تمام دنيا را به تصرف خود درآورد باز خواهد گشت و تمام دنيا را يکپارچه به او هديه خواهد کرد.
بنابراين اسکندر از پزشکانش خواست تا ۲۴ ساعت مهلت برای او فراهم کنند و مرگش را به تعويق اندازند.
پزشکان پاسخ دادند که کاری از دستشان بر نمی‌آيد و گفتند که او بيش از چند دقيقه قادر به ادامه زندگی نخواهد بود!
اسکندر گفت: “من حاضرم نيمی از تمام پادشاهی خود را، يعنی نيمی از دنيا را در ازای فقط ۲۴ ساعت بدهم.”
آنها گفتند: “اگر همه دنيا را هم که از آن شماست بدهيد ما نمي‌توانيم کاری برای نجاتتان صورت بدهيم امری غير ممکن است.”
آن لحظه بود که اسکندر بيهوده بودن تمامی کوشش‌هايش را عميقا درک کرد با تمام داراييش که کل دنيا بود نتوانست حتی ۲۴ ساعت را بخرد.
سی و سه سال از عمرش را به هدر داده بود برای تصاحب چيزی که با آن حتی قادر به خريدن ۲۴ ساعت هم نبود.
از قناعت هیچکس بی‌جان نشد
از حریصی هیچکس سلطان نشد
💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
@Khansarnews1
صفحه ما در اینستاگرام:
instagram.com/khansarnews.ir
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#داستان_سرقت واقعی در ایران

🅾 هر وقت فکر کردی بدشانسی این رو یه نگاه بکن!😀اینکه میگنندسرنخی ازفلان چیز پیدا نکردی واقعآ اینجا مصداق همونه،سرنخ را گرفتند ودنبالش رفتند تا رسیدند به سوژه😂😂😂

🔹 طرف رفته تو خیاطی دزدی بعد قرقره از رو چرخ خیاطی افتاده، پلیسم دنبال نخ قرقره رفته در خونه سارق😂
💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
@Khansarnews1
صفحه ما در اینستاگرام:
instagram.com/khansarnews.ir
خیلی قشنگ و غم انگیزه 👌👌

💕
#داستان_کوتاه

"این
داستان واقعی رو که تو کازرون اتفاق افتاده بخونید، خوندش خالی از لطف نیست"

بعد از ۶۰ سال پادویی و زحمت، تو این دنیا ۴ دهنه مغازه دارم و یک باب آپارتمان با همسرم تنها زندگی می‌کنم.
۴ فرزندم زندگی تشکیل داده‌اند، دوتا عروس دارم و دو تا داماد و چند تا هم نوه‌ی شیرین زبان...
یکی از مغازه‌ها را خودم می‌چرخانم و بقیه را اجاره داده‌ام.
اوایل شروع "کرونا" همسرم خیلی اصرار داشت که این روزها مغازه را تعطیل کنم چون با مشتری‌های زیادی سر و کار دارم، نکند کرونا بگیرم، اما من گوش نکردم!
همسرم برای اینکه مرا متقاعد کنه، همه‌‌ی بچه‌ها را شام دعوت کرده بود و کلی تدارک دیده بود...
من اطلاع نداشتم و دَم عید مشتری زیاد بود و دیر وقت رسیدم خونه!
دیدم همسرم خیلی گرفته و غمگین نشسته و کلی غذا و میوه و...
پرسیدم: چی شده مهمان داریم؟ چرا ناراحتی؟
گفت: بشین خستگی رفع کن فعلا شام بخور برات تعریف می‌کنم.
بعد از شام گفت: امروز زنگ زدم به بچه‌ها گفتم پدرتون حرف منو گوش نمی‌کنه میره درِ مغازه با این همه آدم سروکار داره می‌ترسم کرونا بگیره من نگرانش هستم، امشب همتون بیایید شام خونه ما ببینیم راضیش می‌کنیم نره مغازه، اما همشون به بهانه‌های مختلف زنگ زدن و گفتن نمی‌تونیم بیایم!!
گفتم: اینکه ناراحتی نداره حتما کار داشتند.
گفت: چه کاری، اونا از ترس اینکه تو کرونا نگرفته باشی نیومدن.!

راستش خودم هم حالم گرفته شد و چند تا لعنت و نفرین کردم به کرونا و این وضع که پیش اومده و...
به خاطر نگرانی همسرم، مغازه را تعطیل کردم و بدون اطلاع بچه‌ها رفتیم کیش.

بعد از چند روز یکی از پسرا زنگ زد که بگه مادر بزرگ زنش چشم عمل کرده که بریم بهش سر بزنیم، ولی همسرم حرفشو قطع کرد و از روی دق و دلی و با ناراحتی بهش گفت: تو به فکر مادر بزرگ زنت هستی، نمی‌پرسی بابات کجاست و حالش چطوره؟!!
پسره گفت: چطور مگه؟!
همسرم گفت: راستش بابات گرونا گرفته الان چند روزه آوردمش بیمارستان حالش وخیمه و احتمالا یکی دو روز دیگه هم زنده نیست...!

پسره مثلا ناراحت شد و گفت: نمیشه که ما بیایم بهش سر بزنیم باید چکار کنیم؟
همسرم گفت: هیچی اگه فوت کرد خودشون دفنش میکنند و مراسم هم که ممنوعه و...
من‌ هم کلی خندیم و گفتم خوب فکری کردی که اینطوری بهشون گفتی، ببینیم چه کار می‌کنند!!
ما حدود یه هفته تو کیش موندیم و برگشتیم، البته تو این مدت بچه‌ها باز هم زنگ زدند و احوال منو از مادرشون پرسیدن و ایشون هم روز آخر گفت که من فوت کردم و مشغول کارهای قانویش برای دفن هست.!!
آخرین باری که بچه‌ها به مادرشون زنگ زدند همه می‌گفتند: احتمالا تو هم گرفتی، آزمایش دادی؟
ایشون هم گفت: نه، ممکنه!!
چون همش پیش باباتون بودم.
به‌همین خاطر اصلاً نیامدن که به مادرشون هم سر بزنند تا اینکه یه روز بهشون گفت: نترسید آزمایش دادم، من ندارم، اومدن خونه رو هم ضد عفونی کردند...

گفتند: پس شب میاییم پیشت.
قرار گذاشتیم من تو اتاق پنهان بشم و بازی را ادامه بدیم...
وقتی بچه‌ها اومدن، پس از کمی ناراحتی و پخش یه جعبه خرمایی که یکیشون آورده بود و... یکی از عروسا گفت: خدا بیامرزه، عمر خودشو کرده بود، خوب شد بچه‌ها نیومدن که بگیرن.!

یکی از دامادا گفت: خدا رحمت کنه، حمید دیر وقته اون برگه‌ها را نشون مامان بدید.
یکی از دخترا ناراحت شد و گفت حالا چه وقت این کاره و...
هر چهارتاشون رفته بودند دنبال انحصار وراثت و بین خودشون مغازه‌ها را تقسیم کرده و آپارتمان را برای مادرشون در نظر گرفته بودند و کاغذی بین خودشون امضا کرده بودند و حالا سراغ سندها را می‌گرفتند!!!
همسرم گفت: بذارید کفنش خشک بشه و... از اتاق اومدم بیرون و کلی سرشون دادم زدم و...
وقتی دیدم به جای ۴ تا فرزند، «چهار تا کرونا» بزرگ کردم، همانجا تصمیم گرفتم مغازه‌ها و آپارتمان را بفروشم و پولشو برای کمک به بیماران کرونایی اهدا کنم و با همسرم به دیاری دیگر کوچ کنیم.

دیاری روستایی و عشایری که چند تا گوسفند بگیریم و تا پایان عمر با احشام و حیوانات زندگی کنیم که «چوپانی گوسفندان» به مراتب از بزرگ کردن این گونه فرزندان بهتر و پر بارتره!!

✍️" امیرستار نصیریانی، نیکوکاری که پول فروش چهار مغازه را به بیماران کرونایی کازرون، اهدا کرد."



کانال اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
تلگرام:
@Khansarnews1
اینستاگرام:
instagram.com/khansarnews.ir
ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1946288417Cd231bc6f3d