عضو کانال جدید بشید
82 subscribers
حسین خوانساری
مدرس و مشاور خلق ، رشد و توسعه برند
یک کسب ، دنیای برندسازی به زبان ساده
اگر عمیق ببینی همه چیز در دنیا قابلیت برند شدن دارد
Download Telegram
#داستان
⭕️خلاقيت كار خيلي سختي نيست.

◀️ ساختمان کتابخانه انگلستان قديمي بود و تعمير آن نيز فايده‌اي نداشت. لذا کتابخانه جديدي ساخته شد. اما وقتي ساخت بنا به پايان رسيد، کارمندان کتابخانه براي انتقال ميليون‌ها جلد کتاب دچار مشکل شدند.

يک شرکت انتقال اثاثيه از دفتر کتابخانه خواست که براي اين کار سه ميليون و پانصد هزار پوند بپردازد تا اين کار را انجام دهد. اما به دليل فقدان سرمايه کافي، اين درخواست از سوي کتابخانه رد شد. فصل باران فرا رسيد، اگر کتابها بزودي منتقل نمي‌شد، خسارات سنگين فرهنگي و مادي به بار می آمد . رييس کتابخانه به شدت نگران و بيمار گرديد.
روزي، کارمند جواني از دفتر رييس کتابخانه عبور کرد. با ديدن صورت سفيد و رنگ پريده رييس، بسيار تعجب کرد و از او پرسيد که چرا اينقدر ناراحت است. رييس کتابخانه مشکل کتابخانه را براي کارمند جوان تشريح کرد، اما برخلاف توقع وي، جوان پاسخ داد: سعي مي‌کنم مساله را حل کنم.
روز بعد، در همه شبکه‌هاي تلويزيوني و روزنامه‌ها آگهي منتشر شد به اين مضمون:

🔴 همه شهروندان مي‌توانند به رايگان و بدون محدوديت کتابهاي کتابخانه انگلستان را امانت بگيرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشاني جديد تحويل دهند.
@learn1kasb
#داستان
شكست_هاى معروف
#والت_دیزنی
موسس شهر بازی دیزنی لند و شرکت والت دیزنی ( آفریننده میکی موس سفید برفی و.. ) برنده ۲۲ جایزه اسکار.
از دفتر روزنامه ای که در آن مشغول به کار بود اخراج شد چرا که رئیسش فکر می کرد تخیل خلاقیت و ایده های خوب ندارد.
#جی_کی_رولینگ
نویسنده سری کتابهای هری پاتر و
پردرآمد ترین نویسنده تاریخ و برنده عنوان “تاثیر گذار ترین زن بریتانیا”پس از جدایی از همسر از دست دادن شغل و مرگ مادرش کتابی نوشت که دوازده بار توسط انتشارات مختلف رد شد.
#توماس_ادیسون :
دارنده امتیاز ۲۵۰۰ اختراع که مهم ترین آنها لامپ الکتریکی است.
معلم مدرسه اش به او گفته بود که زیادی احمق است و هیچ چیز یاد نخواهد گرفت.
#گروه_بیتلز
تاثیر گذار ترین گروه موسیقی قرن بیستم با فروش جهانی تا ۱ میلیارد نسخه از آثار.
توسط کمپانی سازنده موسیقی رد شدند چرا که کمپانی از صدا و موسیقی با گیتار آنها خوشش نیامد.
#آلبرت_انیشتن :
نظریه پرداز نسبیت و برنده جایزه نوبل فیزیک.
تا سن چهار سالگی قادر به حرف زدن اطرافیان او را “فردی غیر اجتماعی با رویاهای احمقانه” می شناختند.
#مایکل_جردن
بسکتبالیست حرفه ای سابق و معروف با عنوان بهترین بسکتبالیستی که تا به حال بوده است.
از تیم بسکتبال دبیرستانش اخراج شد و به قول خودش بارها و پشت سر هم شکست خورد.
@learn1kasb
#داستان
حتما بخوانید

رقيب شما كيست؟

وقتي روبرتو گويزوتا (Roberto Goizueta) در دهه 1980 مديرعامل كوكاكولا شد، با رقابت شديد پپسي مواجه شدكه باعث كاهش رشد سهم كوكا شده بود. مديرانش بر رقابت با پپسي متمركز شده بودند و قصد داشتند در هر دوره زماني برنامه رقابتي، سهم بازار كوكا را 0/1 درصد افزايش دهند.

روبرتو تصميم گرفت رقابت عليه پپسي را متوقف كند و به جاي آن عليه شرايط افزايش 0/1 درصد رشد رقابت كند.

او از مديرانش پرسيد: «ميانگين مايعاتي كه هر آمريكايي در روز مي نوشد چقدر است؟» جواب 14 اونس بود.

«سهم كوكا از اين مقدار چقدر است؟» دو انس.

روبرتو گفت: «كوكا به سهم بيشتري از اين بازار نياز دارد.»

رقيب، پپسي نبود بلكه آب، چاي، قهوه، شير و آبميوه ها بودند كه 12 اونس باقيمانده را تشكيل مي دادند.

روبرتو گفت: «مردم هر وقت احساس كردند كه دوست دارند چيزي بنوشند بايد به كوكا دسترسي داشته باشند.»

براي اجراي اين استراتژي، شركت كوكاكولا در گوشه و كنار هر خيابان دستگاه هاي فروش كوكا قرار داد. با اين كار، كوكا به سهم قابل ملاحظه اي از بازار دست يافت و پپسي هرگز به چنين سهمي دست نيافته است.

💎شرح حكايت:

وقتي رقابت عليه رقيب را متوقف كنيم و به جاي آن رقابت عليه شرايط را آغاز كنيم، مي توانيم خيلي بهتر عمل كنيم.

@learn1kasb
#داستان
تا سال 1954 باور تمام دنيا بر این بود که یک انسان نمی تواند یک مایل را زیر ۴ دقیقه بدود .

آنها باور داشتند که انسان محدودیتهای
فیزیکی دارد که هیچگاه نخواهد توانست یک مایل را زیر چهار دقیقه بدود!

تا اینکه سر و کله راجر بنستر پیدا شد و در یک مسابقه یک مایل را در کمتر از ۴ دقیقه دوید .

از آن به بعد در یکسال حدود بیست هزارنفر این رکورد را زدند و کم کم این کار به سطح دبیرستانها کشیده شد!!

چه چیزی فرق کرد ؟ درعرض یکسال؟

هیچ چیز... فقط یک کلمه : باور!
@learn1kasb
#داستان یک ایده
کینگ کمپ ژیلت، فروشنده ای دوره گرد و مردی خیالباف بود. او به تمام شهرها سفر می کرد تا اجناسش را بفروشد در حالی که رویای خلق جامعه آرمانی را در سر می پروراندکه عاری از فقر، جرم و جنایت و جنگ باشد. همچنین آرزوی ابداع وسیله یا راهی را داشت تا او را به شهرت و ثروت برساند اما برای هیچ یک از اختراعاتش، نتوانست پولی به دست آورد.

چیزی که زندگی ژیلت را عوض کرد، سر بطری نوشابه بود. ژیلت، فروشنده ویلیام پینتر، مخترع سر بطری بود. پینتر به ژیلت گفت که کلید موفقیتش تولید محصولی بوده است که مشتریان پس از یکبار مصرف، آن را دور می انداختند و جدیدش را می خریدند. ژیلت سالها وقت صرف کرد تا فهرستی از کالاهای یکبار مصرف را تهیه کند.

یکروز صبح در سال 1895، تیغ ریش تراشی اش را برداشت تا صورتش را اصلاح کند. در آن دوران، تیغ ها لبه فولادی کلفتی داشتند که آن ها را باید مرتب به چرم می کشیدند تا تیز بمانند. تیغ ژیلت آنقدر کند شده بود که به چرم کشیدنش نیز فایده ای نداشت، باید آن را پیش چاقو تیز کن می برد تا تیزش کند.

این جا بود که فکر بکری به ذهنش رسید. ژیلت نخستین سالی که محصولش را به بازار عرضه کرد، 51 تیغ و کمتر از دویست لبه تیغ فروخت. سال بعد، نودهزار تیغ و 15 میلیون لبه تیغ فروخت. ژیلت تا آخر عمرش، بیش از بیست میلیون تیغ در سال فروخت.

چرا لبه تیغی به نازکی کاغذ و آنقدر ارزان نسازیم تا بتوان پس از یکبار مصرف آن را دور انداخت؟ هشت سال طول کشید تا ژیلت به این فکر جامه عمل بپوشاند اما تیغ ژیلتی که در سال 1903 به بازار آمد برای همیشه ریش تراشی را عوض کرد. همچنین راه را برای فرهنگ یکبار مصرف امروزی باز کرد که در نوع خود تحولی بود...

«آن را یافتم. ثروتمند شدیم.» این جمله ای بود که ژیلت پس از آنکه فکر تیغ یکبار مصرف به ذهنش رسید، در نامه ای به همسرش نوشت
@learn1kasb
#داستان
فقیری بود که مردم دو سکه طلا و نقره به او نشان میدادند. اما او همیشه سکه نقره را برمیداشت و مردم به حماقت او می خندیدند. مرد مهربانی گفت: سکه طلا را بردار، اینطوری پول بیشتری گیرت میاد و دیگه دستت نمیندازن. فقیر: اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. شما نمی دانید چقدر از این راه پول گیر آورده ام.

👌بدان که اگر کاری می کنی که هوشمندانه است، هیچ اشکالی ندارد که مردم تو را احمق بپندارند.
@learn1kasb
#داستان
مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده . شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد ، براي همين ، تمام روز اور ا زير نظر گرفت.
متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد ، مثل يك دزد راه مي رود ، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند ، پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضي برود و شكايت كند .
اما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود ، حرف مي زند ، و رفتار مي كند !

@learn1kasb
#داستان
در قهوه خانه ساده بالای کوه ؛ سفارش املت دادیم ...
کنار دست قهوه چی نوشته بود : " ما را در فیــسبـــوک ملاقات کنید "
فکر کردم ، در کجای دنیا میشود اینچنین املت خوشمزه و نان لواشی پیدا کرد ، که فروشنده اش هم تا این حد به روز باشد ؟
تجربه میگوید : هیچ کجا …

هنگام برگشتن ...
خانمی با مانتو و روسری و ظاهری مرتب در حال فروختن گل بود ،
آنقدر ظاهر با کلاسی داشت که برای خرید گل پنجره را باز کردیم ،
شخصیت با وقاری داشت ،
وقتی گفتیم : به شما نمی آید گل بفروشید ؛ با کلامی تکان دهنده گفت : " بی کس هستم ؛ اما ناکس نیستم ؛ زندگی را باید با شرافت گذروند "
کجای دنیا میتوان این سطح از فلسفه و حکمت را ؛ در کلام یک گلفروش یافت ؟

به خانه که رسیدیم ؛ همسرم یادش افتاد چیزهایی را نخریده است،
به سوپری نزدیک خانه رفتم و خرید کردم ، دست کردم دیدم کیفم همراهم نیست ،
گفتم : ببخشید پول نیاوردم، میروم بیاورم و در حالیکه مبلغ کالایی که خریده بودم کم نبود،
مغازه دار با اصرار گفت : " نه آقا قابل شما رو نداره ببرید " و با کلامی جدی و قاطع کالا را به من داد
تشکر کردم و در راه خانه فکر کردم :
کجای دنیا چنین اعتمادی به یک غریبه وجود دارد؟
تازه پول را هم که آوردم فروشنده با تعجب گفت : آخه چه عجله ای بود؟

شب در حالیکه پشت لپ تاپم داشتم کار میکردم، یکباره صدای آکاردئون یکی از ترانه های خاطره انگیز را سر داد.
در کوچه نوازنده ای با زیباترین حالت و مهارتی خاص مینواخت.
به دنبال صدا رفتم و پنجره را باز کردم.
یکی آمد و به او نزدیک شد و گفت : از طبقه هشتم آمدم پایین فقط بخاطر این ملودی قشنگی که میزنی.
با رضایت پولی به او داد و رفت…
حساب کردم دیدم پولی که در این کوچه گرفت را اگر در ده کوچه گرفته باشد، درآمد ماهانه خوبی دارد.
در کجای دنیا کسی میتواند در کوچه اي چنين سرود دلنشيني را بخواند ؟
من جایی ندیده ام.

میتوان همه رخدادهای بالا را منفی دید.
چرا باید خانمی با وقار گل بفروشد ؟
چرا فردی که به کامپیوتر وارد است باید بالای کوه املت درست کند ؟
چرا باید نوازنده ای ماهر در کوچه بنوازد ؟
و از این دست نگاههای منفی که خیلی ها دارند ...
اما هیچ راه حلی هم ندارند که مثلا این مرد اگر در کوچه ننوازد، چه مشکلی حل خواهد شد؟
و آیا نگاههای منفی ما کمکی به حل مشکلات دنیا میکند؟
من هر چه را دیدم مثبت میدیدم.
بعضی از ما چیزهایی را برای خودمان ذهنی کرده ایم در حالیکه در عمل وجود ندارند،
و آنچه را نیز که وجود دارد، چشم ما نمی بیند و ذهن ما درک نمیکند
@learn1kasb
#نکته
#داستان
قبل از خرید در مورد محصول بیشتر فکر کنید


مردی ایرانی حاشیه خیابونی در واتینگهام بساط پهن کرده بود،
زردآلو هر کیلو 2000 تومن،
هسته زردآلو هرکیلو 4000 تومن.
یکی پرسید چرا هسته اش ازخود زردالو گرونتره؟؟؟


فروشنده گفت چون عقل آدم رو زیاد میکنه.
مرد كمي فكر كردُ گفت، یه کیلو هسته بده


خرید و همون نزدیکی نشست و مشغول شکستن و خوردن شد با خودش گفت:

چه کاری بود، زردآلو میخریدم هم خود زردالو رو میخوردم هم هسته شو، هم ارزونتر بود
رفتُ همين حرف رو به فروشنده گفت
فروشنده گفت: بــــــله ،
نگفتم عقل آدم رو زیاد میکنه !!!
چه زود هم اثر کرد
@learn1kasb
#داستان
بیمار:
سلام آقای دکتر...
حالم خیلی بده...
دارم می‌میرم....
اینجام خییییییلی درد می‌کنه...

دکتر (بعد از معاینه):
شما باید سریع جراحی بشین...
امروز بستری میشین، پس فردا مرخصتون می‌کنن از بیمارستان...

بیمار:
آقای دکتر ببخشید نمیشه یادم بدین خودم تو خونه یه کاریش کنم!؟
دکتر:
چرا نمیشه جانم؟
ببین تو خونه میری چاقو آشپزخونه رو بر میداری تیز می‌کنی بعد اینجای بدنتو برش میدی، ضایعه رو از تنت در میاری می‌اندازی دور بعد جای بریده شده رو می‌دوزی...

بیمار:
با چی بدوزم!؟

دکتر:
با نخ و سوزن خیاطی مامانت...!

بیمار:
کتابی هم در این مورد هست تو بازار!؟

دکتر:
بله، دکتر تریسی کتابی دارن به اسم «خودت را بدوز» خیلی خوبه...
با خوندن این کتاب دیگه نیازی به پزشک نداره کسی...

بیمار:
ممنونم آقای دکتر...
خیلی لطف کردین.
خداحافظ...

دکتر:
خواهش می کنم
خداحافظ...موفق باشید...

چیه؟
عجیبه؟
غیرممکنه؟
خیلی مسخره اس!؟

این داستان برای خیلی هامون آشناست
ما همیشه سعی می کنیم خود درمان باشیم به جای اینکه فکر درمانگر خوب باشیم
مشاوره تبلیغات هم داستانی مشابه داره
اکثر کسب و کارها فکر می کنند پیش پا افتاده ترین اتفاق در کسب وکارشون تبلیغات هست
یکم بیشتر به پزشکان نمایش کسب و کارمون اعتماد کنیم

ارادتمند
محمد حسین خوانساری
کارشناس و مشاور تبلیغات
مدرس دوره های تجارت الکترونیک و دیجیتال مارکتینگ
@learn1kasb
#داستان
می‌گویند روزی یک نقاش بزرگ در عرض سه دقیقه یک نقاشی کشید و قیمت هنگفتی بر روی آن گذاشت . خریدار با این قیمت گذاری مخالفت کرد و این قیمت‌ را برای سه دقیقه کار ، منصفانه ندانست .

نقاش بزرگ در پاسخ او گفت :
« این کار در واقع در سی سال و سه دقیقه انجام گرفته ، سی سالی که به آموزش و پیشرفت فردی و تجربه اندوختن گذشت و تو ندیدی به اضافه‌ی این سه دقیقه که تو دیدی »

برخی افراد گمان می‌کنند که افراد موفق از خوش شانسی ، استعداد ذاتی ، یا نعمت الهی خاصی برخوردارند ، اما در واقع پشت هر موفقیت پایدار ، مدت‌ها تلاش طاقت فرسا وجود دارد
@learn1kasb
#داستان
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .

بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .

زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!!!

@learn1kasb
#داستان
مردي يك پيله پروانه پيدا كرد. و آن را با خود به خانه برد. يك روز سوراخ كوچكي در آن پيله ظاهر گشت مرد كه اين صحنه را ديد به تماشاي منظره نشست ساعتها طول كشيد تا آن پروانه توانست با كوشش و تقلاي فراوان قسمتي از بدن خود را از آن سوراخ كوچك بيرون بكشد.

پس از مدتي به نظر رسيد كه آن پروانه هيچ حركتي نمي كند و ديگر نمي تواند خود را بيرون بكشد. بنابراين مرد تصميم گرفت به پروانه كمك كند!

او يك قيچي برداشت و با دقت بسيار كمي آن سوراخ را بزرگتر كرد. بعد از اين كار پروانه به راحتي بيرون آمد.

اما چيزهايي عجيب به نظر مي رسيد. بدن پروانه ورم كرده بود و بالهايش چروكيده بود مرد همچنان منتظر ماند او انتظار داشت بالهاي پروانه بزرگ و پهن شود تا بتواند اين بدن چاق را در پرواز تحمل كند. اما چنين اتفاقي نيفتاد.

در حقيقت پروانه ما باقي عمر خود را به خزيدن به اطراف با بالهاي چروكيده و تن ورم كرده گذراند و هرگز نتوانست پرواز كند.

آنچه اين مرد با شتاب و مهرباني خود انجام داد سبب اين اتفاق بود. سوراخ كوچكي كه در پيله وجود داشت حكمت خداوند متعال بود. پروانه بايد اين تقلا را انجام مي داد تا مايع موجود در بدن او وارد بالهايش شود تا بالهايش شكل لازم را براي پرواز بگيرند.

بعضي مواقع تلاش و كوشش و تحمل مقداري سختي همان چيزي است كه ما در زندگي به آن نياز داريم. اگر خداوند اين قدرت را به ما مي داد كه بدون هيچ مانعي به اهداف خود برسيم آنگاه چنين قدرتي كه اكنون داريم نداشتيم.

اگر كسي بیجا دست شما را بگيرد ديگر پرواز نخواهيد كرد.
@learn1kasb
#داستان_مدیریتی
مردی‎ ‎زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که‎ ‎وسط شعله ها در اتاق نشیمن ‏نشسته بود ..مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است‎! ‎مرد جواب داد : میدانم‎ .
مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟‎
مرد گفت:آخر بیرون‎ ‎باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی‎

@learn1kasb
#داستان
این داستان تکراریست ولی بسیار نکته دارد
با دقت بخوانید
این است فروشنده!
یک پسر تگزاسی برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاد و به یکی از این فروشگاهای بزرگ که همه چیز می فروشند در ایالت کالیفرنیا رفت. مدیر فروشگاه به او گفت: «یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم می گیریم.»


در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است؟
پسر پاسخ داد: «یک مشتری.»
مدیر با تعجب گفت: «تنها یک مشتری…!؟ بی تجربه ترین متقاضیان در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟»
پسر گفت: «۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار»
مدیر فریاد کشید: «۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار…!؟ مگه چی فروختی؟»
پسر گفت: «اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟ و مشتری گفت خلیج پشتی. من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم. بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا می تواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک. من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید.»
مدیر با تعجب پرسید: «او آمده بود که یک قلاب ماهیگیری بخرد و تو به او قایق و بلیزر فروختی؟»
پسر به آرامی گفت: «نه، او آمده بود یک بسته قرص سردرد بخرد که من گفتم بیا برای آخر هفته ات یک برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم، شاید سردردت بهتر شد!»
@learn1kasb
#داستان
فروشنده خلاق

يكي از روز ها الكس در ايستگاه قطار و در انتظار يكي از دوستانش بود كه مردي جوان به او نزديك شد و سلام كرد.
جوان ادعا مي كرد كه آلكس را جايي ديده است. اما آلكس اين ادعا را رد كرد. جوان مي گفت كه احتما لا او را در سا لن سينما ديده است.
اما آلكس گفت كه تا بحال براي تما شاي هيچ فيلمي به سينما نرفته است. آن جوان بعد از معذرت خواهي گفت كه احتمالا او را در كليسا ديده است. اما آلكس گفت كه هر گز به كليسا نمي رود. مرد جوان كه دست بردار نبود. چندين ادعاي ديگر را مبني بر برخورد پيشين و آشنايي با آلكس مطرح نمود.
آلكس كه به خاطر سوال و جواب ها ي بي مورد مرد جوان كاملاً گيج شده بود از او در خواست كرد براي اينكه سر دردش بدتر نشود او را راحت بگذارد. بعد از اين حرف آلكس ، جوان بلافاصله دستش را درون كيفش برد و دو بسته قرص آرام بخش و ويتامين را بيرون آورد. او به آلكس گفت كه اگر يك بسته پنجاه تايي از قرص هاي ويتامين توليدي شركت او را بخرد، يك بسته قرص آرام بخش را به عنوان هديه به او مي دهد.
@learn1kasb
#داستان
جیم ران، میلیاردری که حتی
پولی برای کلوچه خریدن نداشت!

👈او در یکی از روستاهای آمریکا بزرگ شد و تنها دو مهارت داشت، دوشیدن شیر گاو و علف زنى!
@learn1kasb
👈در سن 25 سالگی در حالى که اوضاع مالى بسیار بدى داشت، یک روز با دختر کلوچه‌فروشی برخورد کرد. دختر کلوچه‌فروش با چهره‌اى معصوم از او خواست تا کلوچه بخرد، فقط 2 دلار: "2 دلار که پولى نیست، خواهش می‌کنم بخرید..."
جیم ران دلش به حال او سوخت و تصمیم گرفت بخرد، اما ناگهان به یاد آورد که 2 دلار هم ندارد...
چاره‌اى نداشت جز این‌که دروغ بگوید و با عجله پاسخ داد: "من الان در خانه خیلی از همین کلوچه‌ها دارم که هنوز خورده نشده‌اند، ممنونم".
دختر کوچولوى کلوچه‌فروش با ناامیدى تشکر کرد و به راه خود ادامه داد و رفت...

👈اما انگار راهى را جلوى پاى جیم ران گذاشت، جیم بعد از آن بسیار ناراحت بود و فکر می‌کرد، مدام خود را سرزنش می‌کرد که: "چرا؟ چرا نباید 2 دلار داشته باشم؟! من دوست داشتم دل آن دختر را شاد کنم، چرا2 دلار نداشتم؟"

در همان حال که با خود حرف می‌زد ناگهان تصمیمى گرفت و با نداى بلند اما از درون فریاد زد: "من دیگر نمی‌خواهم به این شکل زندگى کنم که به خاطر 2 دلار مجبور باشم دروغ بگویم!"

چند روز بعد جیم، مردى را دید که زندگى‌اش به واسطه‌ی او متحول شد... آن مرد "شوف" نام داشت و فقط این سوالات را از جیم پرسید:
شوف: چقدر پول در 5 سال گذشته پس‌انداز کرده‌ای؟
جیم: صفر...
شوف: پس دوباره 5 سال گذشته را تکرار نکن.

بیشتر روی خودت کار کن تا در شغلت! اگر سخت به شغلت مشغول باشى فقط می‌توانی گذران زندگی کنی، که خب بد هم نیست... ولی اگر سخت روی خودت کار کنی، می‌توانی ثروت عظیمى بسازی که خیلی بهتر است...

👈بعدها جیم شروع به کسب مهارت در فروش و فروشندگی کرد. مهارت بعدی که خود جیم ران می‌گوید ثروت زیادی از این طریق به دست آورد و ثروت و درآمدش را چندین برابر کرد این بود: "یاد گرفتم چگونه آدم‌ها را در کنار یکدیگر جمع کنم و به آن‌ها یاد بدهم در کنار هم کار کنند."
او برای سال‌های متوالی به عنوان بهترین سخنران آمریکا انتخاب شد. سمینارهای او زندگى افراد زیادى را متحول کرد؛ افرادى چون: برایان تریسى، آنتونى رابینز و جک کانفیلد...
@learn1kasb
#داستان
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییان اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییان هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمون کردند و مرد هم صدها میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستاییان دست از تلاش کشیدند.


به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۲۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستاییان فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی، موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به ۲۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییان گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند...

🔴 البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییان ماندند و یک دنیا میمون!...
@learn1kasb
#داستان
مردی صبح از خواب بیدار شد و
دید تبرش ناپدید شده است.
شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد
برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه میرود و مثل دزدی كه میخواهد چیزی را پنهان كند، پچ پچ میكند.
آنقدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند.
اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد؛ زنش آن را جابجا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه میرود، حرف میزند و رفتار میكند.
پائولو کوئیلو میگوید: همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی، معمولا آن چیزی را میبینیم که دوست داریم ببینیم.
@learn1kasb