مستضعفین تی‌وی | Mostazafin.TV
9.6K subscribers
2.27K photos
5.59K videos
183 files
3.58K links
🌐 وبسایت
http://www.Mostazafin.TV

ایتا
eitaa.ir/Mostazafin_TV

اینستاگرام
instagram.com/Mostazafin_TV

📺 آپارات
aparat.com/Mostazafin_TV

📲 ارتباط با مدیر کانال:
🆔 @VoiceOfMostazafin
Download Telegram
📝 ما را نجات داد
همه ما را نجات داد


مركز خرید «باوارث» در مكه، جای شلوغی است و حاجی‎های ایرانی بیشتر سوغاتی‎هایشان را از همین‎جا می‎خرند. بالاخره سفر حج است و نمی‎شود آدم دست خالی برگردد.

توی یك پارچه‎فروشی، مرد پاكستانی میان‌سالی، با سرعت، پارچه‎های خوب و بد را به بهای بیشتر از قیمت رایج بازار، به ضرب و زور فارسی دست و پا شكسته‌ای كه می‌داند، به ایرانی‎ها می‎فروشد.
فروشنده پاكستانی موهایش را حنا گذاشته و جو گندمی سفید و سیاه را یك دست حنایی و قرمز كرده است. دور و بر ما می‎چرخد و سعی می‎كند چیزی هم به ما بفروشد. اما ما تمام بازارهای مكه و مدینه را گشته‎ایم و قیمت هر جنسی، حتی این پارچه‎های خوب و بد را می‎دانیم.
دو مرد سیاه‎پوست، داخل مغازه می‎آیند و پارچه‎های الوان ارزان‎قیمتی را برانداز می‎كنند و از هر رنگش سی - چهل متر سفارش می‎دهند. قد و قامت بلندی دارند و هیكل بزرگی، شبیه «جان كافی» بازیگر فیلم دالان سبز «فرانك دارابونت» كه بارها از تلویزیون ما هم پخش شده. دلم می‎خواهد با دو مرد سیاه‎پوست حرف بزنم، اما بهانه پیدا نمی‎كنم.
*
دو روز قبل، شب میلاد امیرالمومنین(ع) یك كیف دوشی كوچك را از شكلات پر كردیم و بردیم مسجدالحرام. جلو در كه كیف را دیدند، به شرطه‎های #سعودی نفری یك مشت شكلات دادیم و همین طور كه «اهلاً و سهلاً» حواله می‎كردند، شكلات‎ها را توی جیب‎هایشان ریختند. داخل مسجد، به هزار زایر خانه خدا شكلات تعارف كردیم و توضیح دادیم كه امشب، شب میلاد علی‎بن‎ابی‎طالب(ع) است، داماد رسول خدا.
بعضی، حتی پرسیدند از كجا آمده‎اید و وقتی نام ایران را می‎شنیدند، لبخند دوباره‎ای می‎زدند كه «رحم الله امام الخمینی».

شب بعد كارمان را تكرار كردیم. كیفی پر از شكلات و... این بار جلو در مسجدالحرام گفتند نمی‌توانید شكلات‎ها را داخل ببرید؛ ممنوع.
همه درها را امتحان كردیم، واقعاً ممنوع شده بود و شرطه‎ای كه دو مشت از همان شكلات‎ها دادم تا راه‌مان بدهد، شكلات‎هایمان را گرفت و كیف خالی را پس داد و گفت مأمور است و معذور... .
*
دو مرد سیاه‎پوست كه حالا فهمیده‎ایم از اتیوپی آمده‎اند، با هم صحبت می‎كنند و قرار می‎گذارند خودشان به تعداد خانواده و فامیل و دوست و آشنا، پارچه‎ها را قسمت كنند و خرید سوغات مكه را همین‎جا تمام كنند.

توی جیب‎هایم چند شكلات مانده كه به دو مرد اهل اتیوپی و فروشنده پاكستانی و دو - سه مشتری ایرانی تعارف می‎كنم. بهانه صحبت با زایران سیاه‎پوست مكه فراهم شده.
احوال هم را می‎پرسیم و از كشورهایمان، از اتیوپی، آدیس‎آبابا و من، از ایران «مدینه طهران».
مرد سیاه‎پوست با من دست می‎دهد و بغلم می‎كند. می‎رسم تا وسط سینه مرد سیاه‎پوست. می‎گوید ایرانی‎ها خوب‎اند؛ مردم خوب.
و به زحمت توضیح می‎دهد كه شما اسلام را زنده كردید. كمی بعد حتی نام سلمان فارسی را به زبان می آورد... .
دوستش می‎پرسد می‎روید؟ حرم می‎روید؟ حرم «امام‎الخمینی»؟ می‎گویم بله، گاهی. قواره مرد بیشتر از دو متر است، با اندامی درشت و صورتی سیاه و به شدت مردانه و چشم‎هایی كه از دیدن یك نفر از اهالی شهری كه «خمینی» در آن زیسته، برق می‎زنند.
گوشه مغازه روی زمین می‎نشینیم و حرف می‎زنیم. به عربی دست و پا شكسته ما و انگلیسی اندكی كه آنها می‎دانند.
با چه دقت و وسواسی حواس‎شان به اتفاق‎های داخل ایران است. مرد می‎گوید امید ما به شماست. به شما ایرانی‎ها كه خمینی زندگی و مبارزه را یادتان داده.
مكث می كند و سرش را پایین می‎اندازد. فکر نمی‌کنم بغض كرده باشد، اما كرده است.
دست‎هایم را می‎گیرد و صاف نگاه می‎كند توی چشم‎هایم. دست‎هایم، كف دست‎های بزرگ مرد گم شده‎اند. چشم‎هایش پر از اشكی است كه پلك می‎زند و می‎ریزد توی صورتش.
می‎گوید خمینی... خمینی مرد بزرگی بود. همه ما را نجات داد.
می‎خواهم بگویم بله درست می‎گویی كه ادامه می‎دهد خیلی دوستش داشتیم. وقتی از دنیا رفت، گریه كردم و سرش را می‎گذارد روی شانه جوانی كه از ایران آمده است، جایی که #خمینی سال‎ها در آن زندگی می‎کرد.

#محمدحسین_بدری

🎬 @Mostazafin_TV
⭕️ ما را نجات داد...
همه‌ی ما را نجات داد...


◀️ مركز خرید «باوارث» در مكه، جای شلوغی است و حاجی‎های ایرانی بیشتر سوغاتی‎هایشان را از همین‎جا می‎خرند. بالاخره سفر حج است و نمی‎شود آدم دست خالی برگردد.

🔹 توی یك پارچه‎فروشی، مرد پاكستانی میان‌سالی، با سرعت، پارچه‎های خوب و بد را به بهای بیشتر از قیمت رایج بازار، به ضرب و زور فارسی دست و پا شكسته‌ای كه می‌داند، به ایرانی‎ها می‎فروشد.
🔸 فروشنده پاكستانی موهایش را حنا گذاشته و جو گندمی سفید و سیاه را یك دست حنایی و قرمز كرده است. دور و بر ما می‎چرخد و سعی می‎كند چیزی هم به ما بفروشد. اما ما تمام بازارهای مكه و مدینه را گشته‎ایم و قیمت هر جنسی، حتی این پارچه‎های خوب و بد را می‎دانیم.

🔹 دو مرد سیاه‎پوست، داخل مغازه می‎آیند و پارچه‎های الوان ارزان‎قیمتی را برانداز می‎كنند و از هر رنگش سی - چهل متر سفارش می‎دهند. قد و قامت بلندی دارند و هیكل بزرگی، شبیه «جان كافی» بازیگر فیلم دالان سبز «فرانك دارابونت» كه بارها از تلویزیون ما هم پخش شده. دلم می‎خواهد با دو مرد سیاه‎پوست حرف بزنم، اما بهانه پیدا نمی‎كنم.



🔸 دو روز قبل، شب میلاد امیرالمومنین(ع)، یك كیفِ دوشی كوچك را از شكلات پر كردیم و بردیم مسجدالحرام. جلو در كه كیف را دیدند، به شرطه‎های #سعودی نفری یك مشت شكلات دادیم و همین طور كه «اهلاً و سهلاً» حواله می‎كردند، شكلات‎ها را توی جیب‎هایشان ریختند.
🔹 داخل مسجد، به هزار زائر خانه خدا شكلات تعارف كردیم و توضیح دادیم كه امشب، شب میلاد علی‎بن‎ابی‎طالب(ع) است، داماد رسول خدا.
بعضی، حتی پرسیدند از كجا آمده‎اید و وقتی نام ایران را می‎شنیدند، لبخند دوباره‎ای می‎زدند كه «رحم الله #امام_الخمینی ».

🔸 شب بعد كارمان را تكرار كردیم. كیفی پر از شكلات و ... این بار جلو در مسجدالحرام گفتند نمی‌توانید شكلات‎ها را داخل ببرید؛ ممنوع.
همه درها را امتحان كردیم، واقعاً ممنوع شده بود و شرطه‎ای كه دو مشت از همان شكلات‎ها دادم تا راه‌مان بدهد، شكلات‎هایمان را گرفت و كیف خالی را پس داد و گفت مأمور است و معذور... .


🔹 دو مرد سیاه‎پوست كه حالا فهمیده‎ایم از اتیوپی آمده‎اند، با هم صحبت می‎كنند و قرار می‎گذارند خودشان به تعداد خانواده و فامیل و دوست و آشنا، پارچه‎ها را قسمت كنند و خرید سوغات مكه را همین‎جا تمام كنند.

🔸 توی جیب‎هایم چند شكلات مانده كه به دو مرد اهل اتیوپی و فروشنده پاكستانی و دو - سه مشتری ایرانی تعارف می‎كنم. بهانه صحبت با زایران سیاه‎پوست مكه فراهم شده.
احوال هم را می‎پرسیم و از كشورهایمان، از اتیوپی، آدیس‎آبابا و من، از ایران «مدینه طهران».

🔹 مرد سیاه‎پوست با من دست می‎دهد و بغلم می‎كند. می‎رسم تا وسط سینه مرد سیاه‎پوست. می‎گوید ایرانی‎ها خوب‎اند؛ مردم خوب.
و به زحمت توضیح می‎دهد كه شما اسلام را زنده كردید. كمی بعد حتی نام سلمان فارسی را به زبان می آورد...
🔸 دوستش می‎پرسد می‎روید؟ حرم می‎روید؟ #حرم «امام‎الخمینی»؟ می‎گویم بله، گاهی. قواره مرد بیشتر از دو متر است، با اندامی درشت و صورتی سیاه و به شدت مردانه و چشم‎هایی كه از دیدن یك نفر از اهالی شهری كه «خمینی» در آن زیسته، برق می‎زنند.
🔸 گوشه مغازه روی زمین می‎نشینیم و حرف می‎زنیم. به عربی دست و پا شكسته ما و انگلیسی اندكی كه آنها می‎دانند.
با چه دقت و وسواسی حواس‎شان به اتفاق‎های داخل ایران است. مرد می‎گوید امید ما به شماست. به شما ایرانی‎ها كه #خمینی زندگی و مبارزه را یادتان داده.
مكث می كند و سرش را پایین می‎اندازد. فکر نمی‌کنم بغض كرده باشد، اما كرده است.

🔹 دست‎هایم را می‎گیرد و صاف نگاه می‎كند توی چشم‎هایم. دست‎هایم، كف دست‎های بزرگ مرد گم شده‎اند. چشم‎هایش پر از اشكی است كه پلك می‎زند و می‎ریزد توی صورتش.
می‎گوید خمینی... خمینی مرد بزرگی بود. همه ما را نجات داد.
می‎خواهم بگویم بله درست می‎گویی كه ادامه می‎دهد خیلی دوستش داشتیم. وقتی از دنیا رفت، گریه كردم و سرش را می‎گذارد روی شانه جوانی كه از ایران آمده است، جایی که #خمینی سال‎ها در آن زندگی می‎کرد.

#محمدحسین_بدری

🎬 @Mostazafin_TV