مؤسسه چاپ و نشر عروج
56 subscribers
1.2K photos
25 videos
1 file
770 links
فروشگاه مركزی: ۶۶۴۹۳۰۸۱
بازرگانی، توزیع: ۶۶۴۰۴۸۷۳
فروشگاه کالج: 66701297
آدرس فروشگاه: خیابان انقلاب بین 12 فروردین و فخررازی پاساژ ظروفچی

ایستاگرام: orouj_shop@
واتساپ: oroujshop@


Shop.imam-khomeini.ir سایت
Download Telegram
📝 #خاطره عروس امام از هیجان اولین دیدارش با #امام_خمینی /قسمت دوم
آقا از دیدن ما اظهار خوشحالی کردند. از احمد پرسیدند: کجا بودید؟ احمد گفت: از لبنان می آییم. ما پیش از این خبر داده بودیم که شاید به لبنان برویم اما حرفی از مسافرت به عراق نزده بودیم.

در همان حال به اشاره آقا روی فرشی که کف حیاط پهن بود، نشستیم. آقا نیز کنار ما نشستند. خانم [3] که در پشت بام خواب بودند، از صدای گفت و گوی ما بیدار شدند و گریه کنان وارد حیاط شدند. آقا با چهره ای صمیمی به خانم چشم روشنی گفتند. سپس حاج اقلیم [4] که از خواب بیدار شده بود، مشغول پذیرایی شد.

در همین لحظات آقا از جای خود برخاسته و گفتند: تا شما با خانم مشغول گفت و گو هستید، من می روم تا به کارم برسم. با تعجب از احمد پرسیدم: آقا کجا رفتند؟ احمد گفت: وقت نماز شب آقاست. این را می دانستم، چون بارها متوجه شده بودم که پدرم نیز در نیمه شب به حرم حضرت معصومه (س) می رفتند اما فکر کردم نماز شب که واجب نیست. نیم ساعت هم دیر شود، اتفاقی نمی افتد. اما بی آنکه حرف دیگری بزنند رفتند.

انتظار داشتم بیشتر کنار عروس و نوه شان که برای اولین بار آنها را می بینند بنشینند و با ما صحبت کنند. به ویژه که شیرین زبانی های حسن که سرحال و خندان از خواب بیدار شده و جست و خیز می کرد، انگیزه خوبی برای حضور بیشتر در کنار ما بود، اما ایشان ما را ترک کردند. مدت زیادی نگذشت، بازگشتند و پس از چند دقیقه دوباره برخاستند. این بار برای اقامه نماز صبح. در حالی که می رفتند، گفتند: شما هم خسته هستید، بروید و استراحت کنید. فردا باز همدیگر را خواهیم دید. [5]

۳- بانو خدیجه ثقفی، همسر امام خمینی (س).
۴- خدمتکار منزل امام در نجف.
۵- برشی از کتاب اقلیم خاطرات، نوشته دکتر فاطمه طباطبایی، عروس امام خمینی (س).

📗 برگرفته از:
کتاب اقلیم خاطرات، نوشته دکتر فاطمه طباطبایی، عروس امام خمینی (س).

#فاطمه_طباطبایی
#امام_موسی_صدر
#حاج_احمد_آقا
#خمینی
#نجف_اشرف
#نجف
#موسسه

دوستداران امام ره
https://t.me/khomeini_channel
📝 #خاطره پاسدار بیت امام از اولین دیدارش با امام

ساعت پستش به انتها رسیده بود و باید می رفت و دوباره ساعت دو نیمه شب باز می گشت اما او که حسی متفاوت با همیشه داشت نمی توانست آنجا را ترک کند و دوباره بیاید دلش می خواست آنجا بماند، نگهبان گفت که اجازه نمی دهند اینجا بمانی. تفنگش را تحویل داد و با خود گفت که می مانم و اگر مسئول شب مانع ماندنم شد می گویم من پاسبخش شیفت بعدی هستم. همین هم شد و از او اصرار و از پاسبخش انکار و بالاخره اصرارش حرفش را به کرسی نشاند و ماند.

عطر گل ها در فضا پیچیده بود، همه جا ساکت و آرام بود و هیچ صدایی جز نوای دسته جمعی جیرجیرک ها سکوت محوطه را نمی شکست. او که تازه وارد این مجموعه شده بود همه چیز برایش تازگی داشت و مات و مبهوت و با علامتی پرسشگرانه اطرافش را می کاوید. یکی از هم پستی هایش که حالت های او را می دید، لبخندی زد و گفت: چت شده است؟ گفت: نمی دانم می خواهم ببینم این اطراف چه اتفاقی افتاده و چه خبر است؟! هم پستی اش گفت: من هم نمی دانم ولی حدس می زنم که امام برای خواندن نماز شب بیدار شده اند. این را که شنید از محدوده ای که برایش مشخص کرده بودند، جلوتر رفت و نگاهش بیشتر اطراف را کاوید. در سیاهی شب بر روی ایوان مردی سفیدپوش را دید که خم و راست می شود و گاهی دستانش را به قنوت بلند می کند. محو این حرکات شده بود. او که از همان روزهای ابتدایی مبارزه شیفته امام بود و حاضر بود خود را فدایی اش کند حالا در چند قدمی نماز شب خواندن او ایستاده بود و همه این توفیق او را به حیرت واداشته بود و نمی توانست باور کند که اکنون اینجاست در بیت امام. یک ساعت و نیمی گذشت و او همچنان به این حرکات خیره مانده بود تا آن هنگام که حدود ساعت دو نیمه شب نوبت کشیکش فرا رسید و امام هم برای استراحت کوتاهی تا نزدیکی اذان صبح به اتاق بازگشتند و دوباره برای نماز صبح بیدار شدند و آماده و پس از آن شروع به خواندن قران کردند.[1]

📗 برگرفته از:
کتاب تشنه و دریا، خاطرات یکی از پاسداران بیت امام خمینی (س) به نام محمدتقی رضایی کوپایی.

#امام
#خمینی
#امام_خمینی
#جماران
#بیت_امام
#پاسدار
#محافظ
#سپاه
#سپاه_پاسداران
#موسسه
#نشر_اثار_امام
#موسسه_تنظیم_و_نشر_آثار_امام

دوستداران امام ره
https://t.me/khomeini_channel