Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
📝 #خاطره پاسدار بیت امام از اولین دیدارش با امام
ساعت پستش به انتها رسیده بود و باید می رفت و دوباره ساعت دو نیمه شب باز می گشت اما او که حسی متفاوت با همیشه داشت نمی توانست آنجا را ترک کند و دوباره بیاید دلش می خواست آنجا بماند، نگهبان گفت که اجازه نمی دهند اینجا بمانی. تفنگش را تحویل داد و با خود گفت که می مانم و اگر مسئول شب مانع ماندنم شد می گویم من پاسبخش شیفت بعدی هستم. همین هم شد و از او اصرار و از پاسبخش انکار و بالاخره اصرارش حرفش را به کرسی نشاند و ماند.
عطر گل ها در فضا پیچیده بود، همه جا ساکت و آرام بود و هیچ صدایی جز نوای دسته جمعی جیرجیرک ها سکوت محوطه را نمی شکست. او که تازه وارد این مجموعه شده بود همه چیز برایش تازگی داشت و مات و مبهوت و با علامتی پرسشگرانه اطرافش را می کاوید. یکی از هم پستی هایش که حالت های او را می دید، لبخندی زد و گفت: چت شده است؟ گفت: نمی دانم می خواهم ببینم این اطراف چه اتفاقی افتاده و چه خبر است؟! هم پستی اش گفت: من هم نمی دانم ولی حدس می زنم که امام برای خواندن نماز شب بیدار شده اند. این را که شنید از محدوده ای که برایش مشخص کرده بودند، جلوتر رفت و نگاهش بیشتر اطراف را کاوید. در سیاهی شب بر روی ایوان مردی سفیدپوش را دید که خم و راست می شود و گاهی دستانش را به قنوت بلند می کند. محو این حرکات شده بود. او که از همان روزهای ابتدایی مبارزه شیفته امام بود و حاضر بود خود را فدایی اش کند حالا در چند قدمی نماز شب خواندن او ایستاده بود و همه این توفیق او را به حیرت واداشته بود و نمی توانست باور کند که اکنون اینجاست در بیت امام. یک ساعت و نیمی گذشت و او همچنان به این حرکات خیره مانده بود تا آن هنگام که حدود ساعت دو نیمه شب نوبت کشیکش فرا رسید و امام هم برای استراحت کوتاهی تا نزدیکی اذان صبح به اتاق بازگشتند و دوباره برای نماز صبح بیدار شدند و آماده و پس از آن شروع به خواندن قران کردند.[1]
📗 برگرفته از:
کتاب تشنه و دریا، خاطرات یکی از پاسداران بیت امام خمینی (س) به نام محمدتقی رضایی کوپایی.
#امام
#خمینی
#امام_خمینی
#جماران
#بیت_امام
#پاسدار
#محافظ
#سپاه
#سپاه_پاسداران
#موسسه
#نشر_اثار_امام
#موسسه_تنظیم_و_نشر_آثار_امام
دوستداران امام ره
https://t.me/khomeini_channel
ساعت پستش به انتها رسیده بود و باید می رفت و دوباره ساعت دو نیمه شب باز می گشت اما او که حسی متفاوت با همیشه داشت نمی توانست آنجا را ترک کند و دوباره بیاید دلش می خواست آنجا بماند، نگهبان گفت که اجازه نمی دهند اینجا بمانی. تفنگش را تحویل داد و با خود گفت که می مانم و اگر مسئول شب مانع ماندنم شد می گویم من پاسبخش شیفت بعدی هستم. همین هم شد و از او اصرار و از پاسبخش انکار و بالاخره اصرارش حرفش را به کرسی نشاند و ماند.
عطر گل ها در فضا پیچیده بود، همه جا ساکت و آرام بود و هیچ صدایی جز نوای دسته جمعی جیرجیرک ها سکوت محوطه را نمی شکست. او که تازه وارد این مجموعه شده بود همه چیز برایش تازگی داشت و مات و مبهوت و با علامتی پرسشگرانه اطرافش را می کاوید. یکی از هم پستی هایش که حالت های او را می دید، لبخندی زد و گفت: چت شده است؟ گفت: نمی دانم می خواهم ببینم این اطراف چه اتفاقی افتاده و چه خبر است؟! هم پستی اش گفت: من هم نمی دانم ولی حدس می زنم که امام برای خواندن نماز شب بیدار شده اند. این را که شنید از محدوده ای که برایش مشخص کرده بودند، جلوتر رفت و نگاهش بیشتر اطراف را کاوید. در سیاهی شب بر روی ایوان مردی سفیدپوش را دید که خم و راست می شود و گاهی دستانش را به قنوت بلند می کند. محو این حرکات شده بود. او که از همان روزهای ابتدایی مبارزه شیفته امام بود و حاضر بود خود را فدایی اش کند حالا در چند قدمی نماز شب خواندن او ایستاده بود و همه این توفیق او را به حیرت واداشته بود و نمی توانست باور کند که اکنون اینجاست در بیت امام. یک ساعت و نیمی گذشت و او همچنان به این حرکات خیره مانده بود تا آن هنگام که حدود ساعت دو نیمه شب نوبت کشیکش فرا رسید و امام هم برای استراحت کوتاهی تا نزدیکی اذان صبح به اتاق بازگشتند و دوباره برای نماز صبح بیدار شدند و آماده و پس از آن شروع به خواندن قران کردند.[1]
📗 برگرفته از:
کتاب تشنه و دریا، خاطرات یکی از پاسداران بیت امام خمینی (س) به نام محمدتقی رضایی کوپایی.
#امام
#خمینی
#امام_خمینی
#جماران
#بیت_امام
#پاسدار
#محافظ
#سپاه
#سپاه_پاسداران
#موسسه
#نشر_اثار_امام
#موسسه_تنظیم_و_نشر_آثار_امام
دوستداران امام ره
https://t.me/khomeini_channel