مؤسسه چاپ و نشر عروج
56 subscribers
1.2K photos
25 videos
1 file
770 links
فروشگاه مركزی: ۶۶۴۹۳۰۸۱
بازرگانی، توزیع: ۶۶۴۰۴۸۷۳
فروشگاه کالج: 66701297
آدرس فروشگاه: خیابان انقلاب بین 12 فروردین و فخررازی پاساژ ظروفچی

ایستاگرام: orouj_shop@
واتساپ: oroujshop@


Shop.imam-khomeini.ir سایت
Download Telegram
📝 #خاطره عروس امام از هیجان اولین دیدارش با #امام_خمینی /قسمت اول
نزدیک به یک ماه طول کشید تا سرانجام مقدمات صدور روادید و سفر به عراق فراهم شد. در حالی که دایی[امام موسی صدر] و احمد[حاج احمد اقا] با همدیگر بسیار مأنوس شده بودند، خداحافظی کردیم و از فرودگاه بیروت با هواپیما راهی بغداد شدیم.

هواپیما نیمه شب در فرودگاه بغداد بر زمین نشست و پس از آنکه تشریفات قانونی ورود به عراق را انجام دادیم، اتومبیلی کرایه کردیم و راهی نجف شدیم. یک ساعت مانده به اذان صبح به نجف رسیدیم. پس از گذر از چند خیابان و کوچه هایی باریک به خانه امام رسیدیم.

پنج سال پیش نخستین بار امام را در حرم حضرت امیر المؤمنین (ع) دیده بودم، اما این بار بر خلاف سفر پیش، امام برایم عالمی در تبعید یا مرجع فقهی نبود، بلکه عضوی از خانواده ایشان بودم و فرزندی یک ساله داشتم.

روبه رو شدن با آقا برایم بسیار شورانگیز بود. در طول سفر به چگونگی این دیدار می اندیشیدم. از فرودگاه که سوار اتومبیل شدیم تا رسیدن به نجف و محله حُویش، این موضوع ذهنم را به خود مشغول کرده بود. با خود می اندیشیدم که در نخستین برخورد، آقا چه واکنشی نشان می دهند؟ با چهره ای خندان یا جدی با ما رو به رو خواهند شد؟ جمله های احمد درباره آقا را به یاد می آوردم که می گفت: آقا دینش را بر همه کس و همه چیز مقدم می شمارد، حتی بر اعضای خانواده. هنگامی که به دفتر یا بیرونی برای دیدار و گفت و گو با مراجعان می آید بسیار جدی است. به یاد آوردم زمانی که احمد از جدی بودن پدرش برایم گفته بود، ابراز ناخشنودی کرده بودم، اما احمد با رویی گشاده و عاری از تعصب بی آنکه در مقام دفاع بر آید، گفت: حالا این گونه رفتار خوب است یا بد کاری ندارم؛ به هر حال آقا این گونه است.

در همین افکار غوطه ور بودم که صدایی را از پشت در در پاسخ دق الباب شنیدم. پرسید: کیه؟ احمد گفت: منم، احمد.

برایم جالب بود که آقا خودشان در را باز می کنند. از احمد پرسیدم چرا آقا؟ گفت: در این ساعت شب تنها آقا بیدارند.

در گشوده شد و قامت ایشان در آستانه آن پیدا شد. با پیراهن و شلواری سفید و کلاهی مشکی بر سر. سلام و علیک کردیم و وارد شدیم.

با آنکه خسته بودم، اما ذهنم همچنان درگیر تطبیق شنیده ها با آنچه می دیدم بود. این سخن احمد بیش از هر چیز در ذهنم جولان می داد: درباره خوب و بدش حرف نمی زنم. آقا این گونه است.

آقا از دیدن ما اظهار خوشحالی کردند. از احمد پرسیدند: کجا بودید؟ احمد گفت: از لبنان می آییم.

📗برگرفته از کتاب #اقلیم_خاطرات

ادامه دارد

#فاطمه_طباطبایی
#امام_موسی_صدر
#حاج_احمد_آقا
#خمینی
#نجف_اشرف
#نجف
#موسسه

دوستداران امام ره
https://t.me/khomeini_channel