راسخون | مجله سبک زندگی
2.19K subscribers
7.46K photos
1.58K videos
23 files
5.94K links
یار همیشه همراه...❤️

🔸مجله‌ای با محوریت سبک زندگی | خانواده | آگاهی
باهم برای یک بینش درست و سبک زندگی صحیح

همراه با دوره‌های متنوع 👥

🌐وب‌سایت: https://rasekhoon.net/
❣️ارتباط با ادمین: @channel_Rasekhoon
🥇تبادل و تبلیغات: @rasekhoon_tab
Download Telegram
💎پذيرايي از مهمان

🔰 آیت الله مرعشی با میهمان خیلی با ملاطفت و احترام برخورد می‌کردند، یک بار قرار بود، «هانری‌کربن فیلسوف فرانسوی» خدمتشان برسد، آقا قبلا در اتاق برای او صندلی آماده کرده‌ بودند، ولی خودشان روی زمین ‌نشستند؛ هانری کربن به خاطر احترام به استاد از نشستن روی صندلی خودداری ‌کرد، ولی استاد فرمودند: «شما چون به صندلی عادت کرده‌اید و نشستن روی زمین برایتان مشکل است، دوست دارم پیش من راحت باشید.»

🔰 حتی با این که ماه رمضان بود، خواست برایش چایی بیاورید، امّا هانری کربن گفت که ماه رمضان است و لازم نیست چایی بیاورید. جواب دادند: پذیرایی از مهمان برای ما لازم است، چون شما مسافر هستید، اشکالی ندارد و به مسیحی بودن او اشاره نکردند.

#روایت_یک_زندگی

💠پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
💎حکایتی از مرحوم شیخ حسینعلی نخودکی

🔰 به سند معتبر از بعضی علمای مشهد گفته اند که مرحوم شیخ حسینعلی نخودکی یک بار در این قبرستانی که حالا یک گنبد سبزی از آن باقی مانده، ولی قبلاً قبرستان وسیعی بوده، با بعضی از افراد عبور می‌کردند که به همراهان خود فرموده بودند: گوش کنید، ببیند از این قبر چه چیزی می‌شنوید. همراهان ایشان این کار را کرده و شنیده‌ بودند که آن شخصی که در قبر است، می‌گوید: یک بسته سبزی سه شاهی، یک بسته سبزی سه شاهی، مرتب این حرف را تکرار می‌کرد، ایشان فرموده بودند: این یک آقای سبزی فروشی بوده که سبزی‌هایش را برمی‌داشته و دور می‌زده و سبزی‌فروشی می‌کرده و همه‌ فکر و ذهنش در دنیا همین بوده؛ حالا آنجا هم همین‌طور است که یک بسته سبزی سه شاهی!

🔰خدا کند بعد از مرگ ما اگر یک رجل الهی از کنار قبر ما گذر کند، ما بگوییم...

#روایت_یک_زندگی
#آیت_الله_نخودکی

💠پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
💎سیلی‌های استاد
🔰 قدیما یه شاگرد کفاش بود هر روز‌ میرفت لب رودخونه چرم میشست برای کفش درست کردن استادش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد میگفت: «اینو میزنم تا چرم رو آب نبره.» یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت استاد هر روز به من چَک میزد که آب چرم رو نبره، الان بفهمه قطعا زنده‌ام نمیذاره،
با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به استادش جریان رو گفت، ولی استاد گفت: «باشه عیب نداره» شاگرد با تعجب پرسید نمی‌زنیم؟ استاد گفت: «من میزدم که چرم رو آب نبره،الان که آب برده دیگه فایده‌ای نداره.»

🔰 زندگیم همینه،تمام تلاش‌تون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید.

#روایت_یک_زندگی


💠پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
💎حکایتی از مرحوم شیخ حسینعلی نخودکی

🔰 به سند معتبر از بعضی علمای مشهد گفته اند که مرحوم شیخ حسینعلی نخودکی یک بار در این قبرستانی که حالا یک گنبد سبزی از آن باقی مانده، ولی قبلاً قبرستان وسیعی بوده، با بعضی از افراد عبور می‌کردند که به همراهان خود فرموده بودند: گوش کنید، ببیند از این قبر چه چیزی می‌شنوید. همراهان ایشان این کار را کرده و شنیده‌ بودند که آن شخصی که در قبر است، می‌گوید: یک بسته سبزی سه شاهی، یک بسته سبزی سه شاهی، مرتب این حرف را تکرار می‌کرد، ایشان فرموده بودند: این یک آقای سبزی فروشی بوده که سبزی‌هایش را برمی‌داشته و دور می‌زده و سبزی‌فروشی می‌کرده و همه‌ فکر و ذهنش در دنیا همین بوده؛ حالا آنجا هم همین‌طور است که یک بسته سبزی سه شاهی!

🔰خدا کند بعد از مرگ ما اگر یک رجل الهی از کنار قبر ما گذر کند، ما بگوییم...

#روایت_یک_زندگی
#آیت_الله_نخودکی

💠پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💎 سه دستور امام زمان(عج) به آیت‌الله حق‌شناس

1.نماز اول وقت
2.درس خواندن
3.بیداری در سحر

#روایت_یک_زندگی
#آیت_الله_حق‌شناس

💠پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
Hekmat031_Aali_Sarbolandi_dar_emtehane_elahi
<unknown>
💎 کاری که گذشتن از یک گناه با آدم میکنه

📌📌📌
https://rasekhoon.net/media/show/1545066

#روایت_یک_زندگی
#استاد_عالی
#شیخ_رجبعلی_خیاط

💠پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
💎نمازاول وقت

🔰همسر شهید محمد بروجردی نقل کردند: محمد طی ده سال زندگی مشترک، طوری بود که هیچگاه نمازش ترک یا دیر وقت نمی شد. همیشه نمازش را اول وقت می خواند؛ حتی در طول مسافرتهایی که با او داشتم، هرگاه در بین راه موقع اذان می‌شد، هر کجا که بودیم، توقف می‌کرد و نمازش را می‌خواند. بارها به او می گفتم: حالا که مقصد نزدیک است، نمازت را شکسته نخوان، بگذار وقتی به منزل رسیدیم، تمام بخوان، نماز کامل بخوان. محمد می‌گفت: شاید به منزل نرسیدیم. اگر رسیدیم، دوباره کامل می‌خوانم. هیچگاه به یاد ندارم که محمد، بدون وضو بوده باشد و غیر ممکن بود که یک شب نماز شبش ترک شود.

#روایت_یک_زندگی
#شهید_محمد_بروجردی

💠پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
💎آدم بی‌عاطفه با قرآن دوست نیست

🔰دختر علامه طباطبایی صاحب تفسیر میزان:«یک روز به دیدنشان رفتم دیدم خیلی ناراحتند علت را پرسیدم. خانمشان گفتند: بچه گربه‌ای توی چاهک حیاط خلوت افتاده؛ ایشان از دیروز تا حالا پریشانند و همینطور راه می‌روند نه غذا می‌خورند نه استراحت می‌کنند.
من خندیدم و گفتم برای بچه گربه ناراحتید؟ ایشان به من گفت: «و بشر باید عاطفه داشته باشد آدم بی‌عاطفه یعنی قرآن دوست نیست.» بالاخره کلی خرج کردند چاهک را شکافتند تا بچه گربه را در بیاورند.

#روایت_یک_زندگی

💠پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💎 شهادت شهیدی که برای حاج قاسم فراموش نشدنی شد

وقتی احمد در جمع ما بود، تداعی همه زندگی‌مان را می‌کرد؛ هر چیزی که در زندگی به آن خوش بودیم. چهره باکری را در احمد می‌دیدیم، خرازی را در احمد می‌دیدیم، زین الدین را در احمد می‌دیدیم، همت را در احمد می‌دیدیم، خیلی از شهدا را ما در احمد خلاصه می‌دیدیم. شما وقتی یک کسی یادگار همه یادگاری‌هایت است، یادگار همه دلبستگی‌هایت است، یادگار همه بهترین دوران عمرت است، این را از دست می‌دهی این یک از دست دادن معمولی نیست. احمد با رفتن خودش، همه ما را آتش زد.

وقتی ما بچه‌های جنگ جلسه‌ای می‌گرفتیم، اولین موضوعی که احمد بر همه تذکر می داد این بود که آیا این جلسه برای خدا است؟ و بعد پیرامون این حرف می‌زد؛ لذا نقش احمد در ما خیلی نقش برجسته ای بود رفتن احمد برای همه ما سنگین بود و فراموش‌نشدنی هم هست.

#روایت_یک_زندگی
#شهید_احمد_کاظمی


💠پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
💎 ۶ روایت متفاوت از شهید احمدی روشن

نو بودن مهم نبود تمیزی و مرتب بودن چرا
همسر شهید می‌گوید: مسائل مالی را ریز و دقیق حساب می‌کرد. حواسش به این مسائل خیلی جمع بود.کم هزینه بود. مناعت طبع خاصی داشت. دو، سه دست لباس داشت که همیشه تمیز و اتو کشیده بود. خیلی به نو و کهنگی‌اش اهمیت نمی‌داد، ولی به تمیزی و مرتب بودن چرا.

هیچ چیز دنیا او را به هم نمی‌ریخت
هر کس خیلی اذیتش می‌کرد، ناراحتی‌اش یک لحظه بود. بعد می‌گفت مهم نیست. حتما خیرش در این بوده. در واقع هیچ چیز دنیا او را به هم نمی‌ریخت.

دوران دانش آموزی شهید از زبان مادر
در دوران دانش آموزی در درس و مشق خیلی اهل این نبود که حتماً بالاترین نمره را بگیرد. من هم در دوران ابتدایی‌اش خیلی حساس نبودم، اما در راهنمایی و دبیرستان حواسم بود. یک‌بار با او صحبت کردم، گفتم: «ببین! فلانی این تعداد پسر دارد، یکی این کار را کرده، دیگری به اینجا رسیده… اما شما یک پسر بیشتر نیستی. من خیلی آرزوها برایت دارم.» گفت: « قول می‌دهم بیشتر از کسی که 10 تا پسر دارد، برایت کار کنم و هر آرزویی داری برآورده کنم.» واقعاً این کار را کرد. چه از لحاظ درسی و چه در حوزه‌های غیر درسی بیشتر از یک پسر انجام وظیفه کرد.

چرا از من تعریف کردی؟
مصطفی نبود کلی از او پیش بچه‌ها تعریف کردم. آن‌ها می‌خندیدند و می‌گفتند: «ببین چطوری مخ تو را زده که اینطوری از او دفاع می‌کنی.» فردا که مصطفی آمد بچه‌ها به او گفتند: «خوب یک شهرستانی گیر آوردی و مخش را زدی‌. نبودی ببینی چطور از تو تعریف می‌کرد؟» شب مصطفی آمد کنارم. یک نامه به دستم داد و رفت. نامه را خواندم. نوشته بود چرا پیش بچه‌ها از من تعریف کردی. نگفتی شاید دچار غرور و خود بزرگ‌بینی بشوم؟

سعی کن نترسی
مصطفی اصلا دوست نداشت پسرش لوس باشد. مثلا در مورد غذا خوردن تأکید می‌کرد که "بسم‌الله" بگوید و به او می‌گفت: هر کاری را که شروع می‌کنی بسم‌الله بگو .یک سری چیزها را به خود علیرضا می‌گفت. مثلا می‌گفت: «سعی کن نترسی، هیچ‌وقت. وقتی با هم کشتی می‌گرفتند همیشه به علیرضا می‌گفت سعی کن نترسی و حمله کن.»

«ایران شهید نشوم به فلسطین می‌روم»
مادر شهید «مصطفی احمدی‌روشن» از پسرش نقل می‌کند: اگر امکانش فراهم شود به فلسطین می‌روم و با اسرائیل مبارزه می‌کنم؛ من دوست دارم شهید شوم؛ اگر در ایران نشد به فلسطین می‌روم.

#روایت_یک_زندگی
#مصطفی_احمدی_روشن

💠پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
💎مصطفی نذر حضرت عباس بود

🔰مادر شهید صدرزاده در دیداری که با رهبر معظم انقلاب اسلامی داشتند از نذر حضرت عباس(ع) روایت کرد و گفت: مصطفی تقریبا ۳ سالش بود که در روز تاسوعا در روضه نشسته بودم که مصطفی جلو در با موتور تصادف کرد و گفتند که از دنیا رفته است. من همینطور که جلوی کتیبه های حضرت عباس(ع) نشسته بودم، گفتم یا حضرت ابوالفضل فرزندم را نذرتان کردم، نگهش دارید تا سرباز شما باشد.
🔰مصطفی در آن حادثه که قبل از اذان ظهر روز تاسوعا پیش آمده بود، زنده ماند و سالها بعد در روز تاسوعای سال ۹۴ دقایقی قبل از اذان ظهر به شهادت رسید. رهبر معظم انقلاب پس از شنیدن این روایت فرمودند: این موارد باید در تاریخ ثبت شود و عظمت زیادی دارد.

#روایت_یک_زندگی

💠پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
💎 خاطره جالب علامه جعفری از شهید نواب صفوی

علامه شیخ محمدتقی جعفری که مدتی در نجف اشرف با نواب صفوی همراه بوده است می گوید:

روزی شهید نواب صفوی پیشنهاد کرد که از نجف تا کربلا برای زیارت حضرت ابا عبدالله الحسین (ع) با هم برویم. موافقت کردم و بعد از ظهر یکی از روزهای پائیزی به راه افتادیم.

هنوز بیش از چند کیلومتر از شهر دور نشده بودیم که مردی قوی هیکل از اعراب بیابان نشین جلو ما را گرفته و با صدایی خشن به ما فرمان ایست داد.

در زیر نور مهتاب، خنجر آذین شده ای را که مرد عرب بر کمر داشت دیدم و یکه خوردم، اما سید، آرام ایستاد. مرد عرب با خشونت گفت: هر چه دینار دارید از جیب هایتان بیرون آورده و تحویل دهید.

من ترسیده بودم و می خواستم آنچه دارم تحویل دهم که یک مرتبه متوجه شدم شهید نواب صفوی با چالاکی، خنجر مرد عرب را از کمرش بیرون کشیده و با قدرت، نوک خنجر را نزدیک گلویش قرار داده و با کمال شهامت به او گفت: «ای مرد! با خدا باش و از خدا بترس و دست از زشتی ها بردار!

با دیدن این وضعیت مرد عرب با کمال شرمندگی ما را به چادرش جهت استراحت دعوت نمود و نواب صفوی فوراً دعوت او را پذیرفت.

برای من تعجب آور بود، به سید گفتم: چگونه دعوت کسی را می پذیری که تا چند لحظه قبل می خواست اموال ما را غارت کند. سید گفت: این ها عرب هستند و به میهمان ارج می نهند و محال است خطری متوجه ما باشد.

آن شب من و نواب به چادر مرد عرب رفتیم و سید آرام خوابید اما من تا صبح نگران و بیدار بودم و تمام شب در این اندیشه بودم که ممکن است مرد عرب هر دوی ما را نابود کند. سید، نیمه شب برای نماز برخاست و با آوایی ملکوتی با خدای خویش به راز و نیاز پرداخت و فردای آن روز با هم عازم کربلا شدیم .

#روایت_یک_زندگی
#شهید_نواب_صفوی

💠پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
💎 پزشکی که شاه با او دشمن شد

طبق روال هر روز، آفتاب‌نزده و قبل از شروع کار روزانه، روی سجاده همیشه‌پهن پاویون (محل استراحت) پزشکان کودکان بیمارستان هزارتختخوابی نشسته‌بود و با صدای دلنوازش تفسیر قرآن می‌خواند. در حال خودش بود که تلفن زنگ زد. قرآن را بست، بوسید و به طرف گوشی رفت. از دفتر ریاست بیمارستان تماس گرفته‌بودند. دکتر در سکوت گوش می‌کرد و چیزی نمی‌گفت، اما کم‌کم چهره‌اش درهم‌رفت و گره به ابروهایش افتاد. گوشی را که گذاشت، با ناراحتی روپوش سفیدش را درآورد و کتش را پوشید و از بیمارستان بیرون زد.

چاره‌ای نداشت جز همراهی با خواست ریاست بیمارستان برای معاینه یکی از کودکان دربار.

دکتر طراز اول مملکت به کاخ محل استقرار کودک بیمار رسید و آماده بود بی فوت وقت به معاینه او بپردازد، اما رفتار میزبانان دور از تصور بود؛ برخلاف آداب مهمان‌نوازی، آقای دکتر را ساعت‌ها پشت در نگه‌داشتند تا بالاخره اجازه ورود صادر شد!

معاینه کودک کاخ‌نشین که تمام شد، دکتر درحالی‌که گوشی را از گوشش درمی‌آورد، رو به بزرگ‌تر‌های بیمار گفت: «کودک، سل دارد.»

انگار به درباریان برخورده‌باشد، از حرف دکتر برآشفتند و گفتند: «سل؟! سل که بیماری فقراست. چه ربطی به بچه‌های دربار دارد؟!»

دکتر «محمد قریب» مکثی کرد و همان‌طور که وسایل کارش را در کیف می‌گذاشت، با شوخ‌طبعی و حاضرجوابی همیشگی‌اش گفت: «حضرات تصور کرده‌اند که ویروس سل را هم می‌توانند مثل دکتر قریب پشت در نگه‌دارند؟»

#روایت_یک_زندگی
#دکتر_قریب


💠پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
🔰 من شهادت میدهم پدرم در طول عمر یک گندم حرام وارد زندگی اش نکرد. خداوندا، تو را سپاس که مرا از پدر و مادر فقیر، اما متدیّن و عاشق اهل‌بیت و پیوسته در مسیر پاکی بهره‌ مند نمودی.

🔰 از تو عاجزانه می‌خواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در عالم آخرت از درک محضرشان بهره‌مند فرما

شهید حاج قاسم سلیمانی

#روایت_یک_زندگی

💠پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
فائزه قطعه ۵۰ را خیلی دوست داشت. من برای انتخاب محل تدفین و مزار فائزه به قطعه ۵۰ بهشت زهرا رفته بودم، خانمی را در کنار مزار شهدا دیدم، او از من پرسید: برای چه آمده‌اید؟ گفتم: دخترم شهید شده، آمده‌ام ببینم که او را در این قطعه تدفین کنم یا در قطعه ۲۸. گفت: می‌شود تصویر دخترتان را به من نشان دهید؟ گفتم: بله. بعد تصویری از فائزه به او نشان دادم. گفت: این دختر خانم دو هفته پیش کنار مزار شهید علی‌وردی بود و شهید را التماس می‌کرد و به او می‌گفت: باید شهادت را به من بدهی! من با زحمت توانستم او را از کنار مزار شهید جدا کنم.

خاطره مادر شهید فائزه رحیمی از شهدای حادثه تروریستی کرمان💔

#روایت_یک_زندگی
(شادی روح شهدا صلوات)

پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
✳️ با اینکه فرمانده بود...

1️⃣ با اینکه فرمانده بود، اما همیشه با بچه‌ها محشور و با آن‌ها سر یک سفره می‌نشست. بارها دیدم که به پاس‌بخش می‌گفت برای من هم پست بگذار. نوبتش که می‌شد، یک اسلحه برمی‌داشت و می‌رفت پست می‌داد. این که من فرمانده هستم و باید فرماندهی‌ام را بکنم، از این خبرها نبود.

2️⃣ پابه‌پای بچه‌ها کار می‌کرد. زمانی که در قسمت غربی خرمشهر در کوی آریا مستقر بودیم، یک کامیون سیمان برای سنگرسازی آمد. آن روز اکثر بچه‌ها روزه بودند. محمد بچه‌ها را برای کمک صدا زد. هفت، هشت نفر از بچه‌ها جمع شدند. خودش هم با بچه‌ها تمام گونی‌های سیمان پنجاه کیلویی را از کامیون خالی کرد.

📚 از کتاب جهان آرا | جستارهایی از زندگی و خاطرات

#روایت_یک_زندگی

💠پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
«وقتی شیفتم را تحویل گرفتم، به من گفتند یک مورد مادر باردار نیاز به کمک دارد. مادر باردار و همسرش ساکن روستای جاجن بودند و قرار بود برای وضع‌حمل به بیمارستان بیاید، اما به خاطر بُعد مسافت و همچنین برف‌گیر بودن جاده، امکان انتقال مادر باردار به بیمارستان وجود نداشت.

نوزاد را هم گویا زنی که چهار پنج زایمان داشته، به دنیا آورده، اما گریه نکرده بود. مدتی بعد آقایی تماس گرفت و گفت زایمان انجام شده است و دیگر نیرو اعزام نکنید. با توجه به شرایط موجود نگران حال مادر و نوزاد بودم. با پدر نوزاد تماس گرفتم و گفت نوزاد بعد از به دنیا آمدن هنوز گریه نکرده‌است، این در حالی است که نوزاد به محض تولد باید به‌طور کامل گریه کند. من توضیحات لازم را دادم و مادر و پدر هم به‌خوبی با من همکاری کردند و سرانجام صدای گریه نوزاد را شنیدم که هم باعث خوشحالی خودم و هم پدر و مادرش شد. تصور می‌کردم روند زایمان تمام شده‌است، اما هنوز جفت در بدن مادر باقی مانده بود و برای همین با دو مانور دیگر که توضیح دادم، جفت هم خارج شد. همزمان، چون درمسیر برف سنگینی آمده بود، همکاران نمی‌توانستند حرکت کنند و برای همین امدادگران با پاکسازی جاده امکان تردد را فراهم کردند.»

خاطرات خانم مهرآور کارمند اورژانس بابل و زن در حال زایمان که سعی کرده بود به صورت تلفنی جان نوزادی را که به دنیا آمده نجات دهد

#روایت_یک_زندگی

💠پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
ناخدای دشتیاری، الههٔ نجات هم‌وطنان سیل‌زده

🔹پدر و پسر بیشتر از ۲۴ ساعت بود که از سیل به بالای یک درخت خرما پناه برده بودند. سیل که شوخی ندارد. کامیون را هم جابه‌جا می‌کند. از ریشه درآوردن درخت از خاک خیس‌خورده که کاری برایش ندارد.

🔹«الهی‌بخش نوحانی» خودش را جای خانوادهٔ آن دو گذاشت و تصمیم گرفت برای نجات پدر و پسر خطر کند. سرانجام بعد از چند ساعت گشتن در سیل، از دور صدای آنها را شنید و به کمک‌شان رفت.

🔹می‌دانید که قهرمان‌ها مرام‌شان قهرمانی است. این ناخدای اهل شهرستان دشتیاری سیستان و بلوچستان یک بار دیگر هم جانش را برای نجات هموطنش به خطر انداخته است.

🔹وقتی رئیس شورای شهر دشتیاری با او تماس گرفت و خبر داد که پسر بیماری در روستای اسلام‌آباد حال خوبی ندارد و سیل اجازهٔ انتقال او به بیمارستان را نمی‌دهد، ناخدا درنگ نکرد. با قایقش به سیل زد و پسر و خانواده‌اش را به بهداری رساند. با خدا که باشی، می‌شوی ناخدای قهرمان!

#خبر
#روایت_یک_زندگی
#امام_زمان (عج)

💠پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
راسخون | مجله سبک زندگی
Video
تنها شهید واقعه طبس
پنجم اردیبهشت بود که از سپاه به ما خبر دادند که راننده تانکری نفت‌کش در نزدیکی جاده‌ای کم تردد در صحرای طبس تعداد پنج فروند هلی‌کوپتر، یک هواپیما در حال سوختن، یک دستگاه جیپ، دو موتورسیکلت؛ سریعاً خود را به منطقه برسانید.

محمد گفت: "اول نماز می‌خوانیم و سپس راهی می‌شویم. " نماز آن روزش طولانی‌تر از بقیه روزها شد و حال و هوای دیگری داشت. بعد از اتمام نمازش یکی از بچه‌ها به شوخی گفت: "حاجی نماز جعفر طیار می‌خواندی؟ " لبخند زد و گفت: شاید نماز آخرمان باشد. "

سوار اتومبیل شدیم و راه افتادیم. در مسیر، سوره فیل را برایمان خواند و بعد از خواندن سوره، تفسیرش را هم برایمان نقل کرد و گفت: "این مملکت متعلق به امام زمان (عج) است و خدا خود نیز از آن محافظت می‌کند و ما پاسداران وسیله‌ای بیش نیستیم. "

به منطقه که رسیدیم من برای تجسس و سوال از اهالی از بچه‌ها جدا شدم، محمد و دو نفر از بچه‌ها به سمت هلی‌کوپترها و هواپیمای سوخته راهی شدند.

در حال صحبت با اهالی بودم که هواپیماهای فانتوم که بر فراز منطقه پرواز می‌کردند، توجه‌ام را جلب کردند. بعد از آن، صدای انفجار مهیبی از سمت هلی‌کوپترها به گوش رسید.

به سرعت به سمت هلی‌کوپترها به راه افتادم. دودی سیاه به آسمان بلند شده بود. محمد که برای بررسی هلی‌کوپترها وارد آنها شده بود تا اگر سند و مدرکی بر جا مانده، با خود بیاورد، طعمه خیانت بنی‌صدر و هم دستانش شده بود که می‌خواستند آن اسناد فاش نشود. تا به او رسیدیم به مولایش حسین (ع) پیوسته بود.

#روایت_یک_زندگی
#شهید_منتظر_قائم

💠پرتال فرهنگی راسخون
@rasekhoon_online