ایستاده بودم.
آنجا...کمی دورتر...
می آمدم و میرفتم.
به آن جایی کمی دورتر از هیچ کجا و خود نمیدانستم در کجای جهان هستی قرار دارم و او نزد من بود.
ایستاده بودم بر اوج فرودم ،درست همان جا.
خشم،کینه،نفرت،انتقام،آدم و همه و همه در چشمانم میدرخشیدند و زندگی...
و دگر او نزدیک نبود و حال من به جهان کل هستی نزدیکتر بودم ،حتی از رگ گردن.
ایستاده بودم در لحظه ای زرین و طلایی،
ایستاده بودم همان جا...درست در همان نقطه...
ایستاده بودم تا جان را رهایی دهم
و رضایت و همین .
#من۲
#محمد_یزدانی
🌱 @arvand_uniofbir
آنجا...کمی دورتر...
می آمدم و میرفتم.
به آن جایی کمی دورتر از هیچ کجا و خود نمیدانستم در کجای جهان هستی قرار دارم و او نزد من بود.
ایستاده بودم بر اوج فرودم ،درست همان جا.
خشم،کینه،نفرت،انتقام،آدم و همه و همه در چشمانم میدرخشیدند و زندگی...
و دگر او نزدیک نبود و حال من به جهان کل هستی نزدیکتر بودم ،حتی از رگ گردن.
ایستاده بودم در لحظه ای زرین و طلایی،
ایستاده بودم همان جا...درست در همان نقطه...
ایستاده بودم تا جان را رهایی دهم
و رضایت و همین .
#من۲
#محمد_یزدانی
🌱 @arvand_uniofbir
در عمق وجودش،شهری خاموش و خاموشی شهری به باد رفته که خود بود و ارزوهایش و دنیایی عظیم از زندگی هایی که هیچوقت نکرد.شهر و شرح حال او در اوضاعی که میگذشت و هیچ را حاصل میکرد از هیچ و پوچی که مدام برایش به یادگار ماند و میماند.در سکوتی سنگین خیره به آفاق و جای خالیِ...در شهرِ خاموش به راهش ادامه میداد و شهر همچون وجودش تاریک و تار بود و نه شهر به جایی میرسید و نه او...
#شهر
#محمد_یزدانی
#شهر
#محمد_یزدانی