Forwarded from مدرسه طبیعت مازو
طعم گسِ تنهایی
سال سوم دبیرستان بود و دانشآموز رشته ریاضی فیزیک. ترکیبی سیار از احساسات، رؤیا، ترس و هورمون. به قول شاملو بی در زمانی و نا در کجایی روزهایش را بدجور کسل و گس و بیمزه کرده بود. نه میتوانست به پس برگردد و نه میدانست راه پیش به کدام سو است. او «نوجوان» شده بود. خبری که هنوز خودش باورش نشده بود.
هنوز وقتی خاطرهی گرفتن کارنامهی آخر سال را به خاطر میآورد، تلخی و اضطراب تمام وجودش را دربرمیگیرد. آخرین روزهای خرداد بود. هوا ترکیبی بود از باد گرم و رطوبت. از آن شرجیهای لج درآر. مدیر مدرسه آن طرف میز نشسته بود و باد پنکه موهای لختِ رنگکردهاش را تکان میداد. با بیحوصلگی، از لابلای کارنامههای روی میز، مال او را پیدا کرد و بی آنکه به صورتش نگاه کند دستش را دراز کرد و او با دستهایی که میلرزید کارنامه را از دستش گرفت. یادش نمیآید همانجا در دفتر مدرسه به کارنامهاش نگاه کرد یا بیرون از مدرسه. اما چیزی که دید برای آن روزهایش تنها یک بند انگشت با آخر دنیا فاصله داشت: سه تجدیدی.
کشان کشان خود را به خانه آورد . یک راست به انباری رفت. یک بطری سمِ آفتکش گوشهی انباری منتظر بود تا همان یک بند انگشت را از جلوی پایش بردارد. سه روز آزگار بین انباری و حیاط خانه مادربزرگش در رفت و آمد بود. بارها بطری را در دست گرفت و دوباره به زمین گذاشت. مرگ در 16 سالگیاش بدجوری با او چشم در چشم شده بود و دست بردار نبود. دست آخر، روز چهارم به همراه پدرش به جنگل بالادست دِه رفت. جنگل به دادش رسید. خنجری که «مدرسه» در کتفش فرو کرده بود را بیرون کشید و نهیب تندی به مرگ زد. مرگ گورش را گم کرده بود و او حالا حالش بهتر بود.
مدرسه، کارنامهی «ناتوانیها» و «نداشتهها»یش را به رُخاش کشیده بود. کاش مدرسهای بود که آئینهای در برابر «توانمندیها» و «داشتهها»یش مینهاد تا خودش و همگان در آن بنگرند. چه تابلوی زیبایی میشد. مدرسه او را به کام مرگ کشانده بود. کاش مدرسهای بود که او را به آغوش زندگی میسپرد. نه او و نه هیچ یک از بچه های این سرزمین مستحق مرگ نبودند، آنها آفت نبودند که آفت کش تکلیف زندگی شان را تعیین کند. آنها به تمامی شایسته زندگی بودند.
حالا امروز که تسهیلگر مدرسه طبیعت نوجوانان است، وقتی به چشمانشان نگاه میکند، نوجوانی خود را به خاطر می آورد: تنهایی. طعم گسِ تنهایی. و شعر سهراب را با صدایشان در گوشش به نجوا می شنود:
«بیا تا برایت بگویم
چه اندازه تنهایی من بزرگ است»
عارف آهنگر، تسهیلگرِ #مدرسه_طبیعت
#مدرسه_طبیعت_برای_نوجوانان
#مدرسه_طبیعت_مازو
@mazoonatureschool
سال سوم دبیرستان بود و دانشآموز رشته ریاضی فیزیک. ترکیبی سیار از احساسات، رؤیا، ترس و هورمون. به قول شاملو بی در زمانی و نا در کجایی روزهایش را بدجور کسل و گس و بیمزه کرده بود. نه میتوانست به پس برگردد و نه میدانست راه پیش به کدام سو است. او «نوجوان» شده بود. خبری که هنوز خودش باورش نشده بود.
هنوز وقتی خاطرهی گرفتن کارنامهی آخر سال را به خاطر میآورد، تلخی و اضطراب تمام وجودش را دربرمیگیرد. آخرین روزهای خرداد بود. هوا ترکیبی بود از باد گرم و رطوبت. از آن شرجیهای لج درآر. مدیر مدرسه آن طرف میز نشسته بود و باد پنکه موهای لختِ رنگکردهاش را تکان میداد. با بیحوصلگی، از لابلای کارنامههای روی میز، مال او را پیدا کرد و بی آنکه به صورتش نگاه کند دستش را دراز کرد و او با دستهایی که میلرزید کارنامه را از دستش گرفت. یادش نمیآید همانجا در دفتر مدرسه به کارنامهاش نگاه کرد یا بیرون از مدرسه. اما چیزی که دید برای آن روزهایش تنها یک بند انگشت با آخر دنیا فاصله داشت: سه تجدیدی.
کشان کشان خود را به خانه آورد . یک راست به انباری رفت. یک بطری سمِ آفتکش گوشهی انباری منتظر بود تا همان یک بند انگشت را از جلوی پایش بردارد. سه روز آزگار بین انباری و حیاط خانه مادربزرگش در رفت و آمد بود. بارها بطری را در دست گرفت و دوباره به زمین گذاشت. مرگ در 16 سالگیاش بدجوری با او چشم در چشم شده بود و دست بردار نبود. دست آخر، روز چهارم به همراه پدرش به جنگل بالادست دِه رفت. جنگل به دادش رسید. خنجری که «مدرسه» در کتفش فرو کرده بود را بیرون کشید و نهیب تندی به مرگ زد. مرگ گورش را گم کرده بود و او حالا حالش بهتر بود.
مدرسه، کارنامهی «ناتوانیها» و «نداشتهها»یش را به رُخاش کشیده بود. کاش مدرسهای بود که آئینهای در برابر «توانمندیها» و «داشتهها»یش مینهاد تا خودش و همگان در آن بنگرند. چه تابلوی زیبایی میشد. مدرسه او را به کام مرگ کشانده بود. کاش مدرسهای بود که او را به آغوش زندگی میسپرد. نه او و نه هیچ یک از بچه های این سرزمین مستحق مرگ نبودند، آنها آفت نبودند که آفت کش تکلیف زندگی شان را تعیین کند. آنها به تمامی شایسته زندگی بودند.
حالا امروز که تسهیلگر مدرسه طبیعت نوجوانان است، وقتی به چشمانشان نگاه میکند، نوجوانی خود را به خاطر می آورد: تنهایی. طعم گسِ تنهایی. و شعر سهراب را با صدایشان در گوشش به نجوا می شنود:
«بیا تا برایت بگویم
چه اندازه تنهایی من بزرگ است»
عارف آهنگر، تسهیلگرِ #مدرسه_طبیعت
#مدرسه_طبیعت_برای_نوجوانان
#مدرسه_طبیعت_مازو
@mazoonatureschool
Forwarded from نوج🌱
بخشی از یک گفتگو (3)
- شما فرزندتان را در کدام مدرسه ثبتنام میکنید؟
- من از زمانی که با #مدرسه_طبیعت آشنا شدم، اساساً تعریفم از مفهوم مدرسه تغییر کرد. کودک را به گونهای شناختم که همه جا و در همه حال، در کار یادگیری ست. در چنین نگاهی، ما نمیتوانیم مکان و زمان مطلق و معینی برای مدرسه تعریف کنیم. برای اویی که عین یک ماشین در حال یادگیری ست، مسخره است که بگوییم: ببین فقط بین ساعت 7 صبح تا 2 بعدازظهر و صرفاً در همین مکانی که تو را ثبت نام کردهایم می توانی درس یاد بگیری! او به این تعریف و تلقی ما از مدرسه اعتنایی نمیکند و تمام وقت با ابزارهای ذاتی یادگیریاش در حال کشف و شناخت است. درواقع برای او همه جا و هر لحظه مدرسه است.
بنابراین من معتقدم بایستی تعریفمان را از مدرسه به روز کنیم. مدرسه وسعتی دارد به مساحت شهر و مدتی دارد به درازای تمام شب ها و روزهای کودکی فرزندمان. مسؤلیت یادگیری فرزندانمان را به یک مکان مشخص در شهر واگذار نکرده، نام مدرسه به آن نداده و پرونده رشد و یادگیری آنها را به خیال خود نبندیم. اگر پدر و مادری هستیم، اتفاقاً مهمترین مسؤلیت ما، فراهم نمودن بستر یادگیری و رشد واقعی برای فرزندانمان است. باید بدانیم هر کجا که او را میبریم برایش مدرسه است. حالا این سؤال را از خود بپرسیم: آیا جامعه خبر دارد که مدرسه فرزندانش است؟ آیا شهر برای این رسالت بزرگ آماده است؟
✅پی نوشت:
اخیراً با نیایش - یکی از بچههای تیم نوجوانان مدرسه- برای واکسن سگ مدرسه، به کلینیک دامپزشکی رفتیم. او که علاقهی زیادی به حیوانات و دامپزشکی دارد، مسؤلیت رسیدگی به امور دامپزشکی حیوانات مدرسه را عهدهدار است. در لابی کلینیک منتظر بودیم تا نوبت به سگمان برسد. یکی از دامپزشکان کلینیک، که خانمی بود، آمد و روی نیمکت روبروی ما نشست و شروع کرد به وارسی کردن سگ ما. نیایش آرام به من گفت: «به نظرتون اشکالی نداره از ایشون درباره دامپزشکی سؤال کنم؟» گفتم: «نه به نظرم اشکالی نداره.»
🔸ببخشید، من میتونم یه مدت بیام اینجا برای کارآموزی؟ کار خاصی نمیکنم ها، فقط میخوام نگاه کنم. آخه من خیلی به دامپزشکی علاقه دارم. میخوام بدونم این علاقه صرفاً بخاطر علاقهم به حیووناست یا نه. و اینکه آیا میتونم از پس معاینه و جراحیشون بربیام.
🔹نمیدونم والا باید با مدیر کلینیک صحبت کنی. اما به نظر من خانمهای دامپزشک توی ایران آینده خوبی ندارن؛ نمیتونند درآمد خوبی داشته باشند. از من میشنوی یه پزشک پولدار شو و به حیوونا کمک کن اگه بهشون علاقه داری... تو بری دانشگاه همون ترم اول یه سگ زنده میارن جلوت و میگن بکشش. میتونی؟...
زیرچشمی به نیایش نگاه میکردم. چشمانش از حیرت گرد شده بود. نگاهی به من انداخت. سعی کردم با لبخندی به او کمک کنم تا خودش را جمع و جور کند. خانم دکتر به اتاق شستشو رفت و نیایش که حالا دیگر چشمانش کوچک شده و ابروهایش در هم رفته بودند آرام به من گفت: «این چی میگه؟ یعنی چی آخه؟ ولشکن من که به حرفهاش توجه نمیکنم. آخه من دوست دارم این رشته رو.» دوباره لبخندی زدم و گفتم: «نیایش، منم فکر میکنم بهتره توجه نکنی. تو کاملا مشخصه که عاشق دامپزشکی هستی و این مهمترین چیزه»
دلم میخواست به اتاقی بروم که خانم دکتر رفت و به او بگویم: هیچ میدانی در دورهای زندگی میکنیم که بچههایی که بدانند چه میخواهند و عاشق چه چیزی هستند، در اقلیتاند؟ هیچ میدانی در دورهی خشکسالی شور و انگیزه و عشق در بین نوجوانان زندگی میکنیم؟ آخر بین اینهمه نوجوان که از فرط بردگی آموزشی صورتهاشان مثل گچ سفید و بیروح است، حالا یکی هم پیدایش شده که روبروی شما نشسته و می گوید عاشق رشته شماست. آنوقت شما اینگونه او را به رگبار یخ و یأس و یاوه میگیرید؟ در دوره زمانهای که لبخند را بر صورت بچهها جراحی میکنند، یکی پیدایش شده که چشمانش برق میزند. آنوقت تو میگویی برو دنبال پول؟!
وقت آن است که جامعه از خود بپرسد چقدر برای اینکه مدرسه فرزندانش باشد، آماده است؟ چقدر برای مواجهه با پرسشها، کنجکاویها، علایق و رفتارهای ذاتی و طبیعی فرزندانش آمادگی دارد؟ من فکر می کنم این رسالت غایی تسهیلگران مدرسه طبیعت، به مثابه کنشگران اجتماعی است: مدرسه طبیعتی به وسعت یک شهر.
عارف آهنگر، تسهیلگرِ #مدرسه_طبیعت
#مدرسه_طبیعتی_به_وسعت_یک_شهر
#مدرسه_طبیعت_برای_نوجوانان
@madresehtabiat
@natureschool
@noojnatureschool
- شما فرزندتان را در کدام مدرسه ثبتنام میکنید؟
- من از زمانی که با #مدرسه_طبیعت آشنا شدم، اساساً تعریفم از مفهوم مدرسه تغییر کرد. کودک را به گونهای شناختم که همه جا و در همه حال، در کار یادگیری ست. در چنین نگاهی، ما نمیتوانیم مکان و زمان مطلق و معینی برای مدرسه تعریف کنیم. برای اویی که عین یک ماشین در حال یادگیری ست، مسخره است که بگوییم: ببین فقط بین ساعت 7 صبح تا 2 بعدازظهر و صرفاً در همین مکانی که تو را ثبت نام کردهایم می توانی درس یاد بگیری! او به این تعریف و تلقی ما از مدرسه اعتنایی نمیکند و تمام وقت با ابزارهای ذاتی یادگیریاش در حال کشف و شناخت است. درواقع برای او همه جا و هر لحظه مدرسه است.
بنابراین من معتقدم بایستی تعریفمان را از مدرسه به روز کنیم. مدرسه وسعتی دارد به مساحت شهر و مدتی دارد به درازای تمام شب ها و روزهای کودکی فرزندمان. مسؤلیت یادگیری فرزندانمان را به یک مکان مشخص در شهر واگذار نکرده، نام مدرسه به آن نداده و پرونده رشد و یادگیری آنها را به خیال خود نبندیم. اگر پدر و مادری هستیم، اتفاقاً مهمترین مسؤلیت ما، فراهم نمودن بستر یادگیری و رشد واقعی برای فرزندانمان است. باید بدانیم هر کجا که او را میبریم برایش مدرسه است. حالا این سؤال را از خود بپرسیم: آیا جامعه خبر دارد که مدرسه فرزندانش است؟ آیا شهر برای این رسالت بزرگ آماده است؟
✅پی نوشت:
اخیراً با نیایش - یکی از بچههای تیم نوجوانان مدرسه- برای واکسن سگ مدرسه، به کلینیک دامپزشکی رفتیم. او که علاقهی زیادی به حیوانات و دامپزشکی دارد، مسؤلیت رسیدگی به امور دامپزشکی حیوانات مدرسه را عهدهدار است. در لابی کلینیک منتظر بودیم تا نوبت به سگمان برسد. یکی از دامپزشکان کلینیک، که خانمی بود، آمد و روی نیمکت روبروی ما نشست و شروع کرد به وارسی کردن سگ ما. نیایش آرام به من گفت: «به نظرتون اشکالی نداره از ایشون درباره دامپزشکی سؤال کنم؟» گفتم: «نه به نظرم اشکالی نداره.»
🔸ببخشید، من میتونم یه مدت بیام اینجا برای کارآموزی؟ کار خاصی نمیکنم ها، فقط میخوام نگاه کنم. آخه من خیلی به دامپزشکی علاقه دارم. میخوام بدونم این علاقه صرفاً بخاطر علاقهم به حیووناست یا نه. و اینکه آیا میتونم از پس معاینه و جراحیشون بربیام.
🔹نمیدونم والا باید با مدیر کلینیک صحبت کنی. اما به نظر من خانمهای دامپزشک توی ایران آینده خوبی ندارن؛ نمیتونند درآمد خوبی داشته باشند. از من میشنوی یه پزشک پولدار شو و به حیوونا کمک کن اگه بهشون علاقه داری... تو بری دانشگاه همون ترم اول یه سگ زنده میارن جلوت و میگن بکشش. میتونی؟...
زیرچشمی به نیایش نگاه میکردم. چشمانش از حیرت گرد شده بود. نگاهی به من انداخت. سعی کردم با لبخندی به او کمک کنم تا خودش را جمع و جور کند. خانم دکتر به اتاق شستشو رفت و نیایش که حالا دیگر چشمانش کوچک شده و ابروهایش در هم رفته بودند آرام به من گفت: «این چی میگه؟ یعنی چی آخه؟ ولشکن من که به حرفهاش توجه نمیکنم. آخه من دوست دارم این رشته رو.» دوباره لبخندی زدم و گفتم: «نیایش، منم فکر میکنم بهتره توجه نکنی. تو کاملا مشخصه که عاشق دامپزشکی هستی و این مهمترین چیزه»
دلم میخواست به اتاقی بروم که خانم دکتر رفت و به او بگویم: هیچ میدانی در دورهای زندگی میکنیم که بچههایی که بدانند چه میخواهند و عاشق چه چیزی هستند، در اقلیتاند؟ هیچ میدانی در دورهی خشکسالی شور و انگیزه و عشق در بین نوجوانان زندگی میکنیم؟ آخر بین اینهمه نوجوان که از فرط بردگی آموزشی صورتهاشان مثل گچ سفید و بیروح است، حالا یکی هم پیدایش شده که روبروی شما نشسته و می گوید عاشق رشته شماست. آنوقت شما اینگونه او را به رگبار یخ و یأس و یاوه میگیرید؟ در دوره زمانهای که لبخند را بر صورت بچهها جراحی میکنند، یکی پیدایش شده که چشمانش برق میزند. آنوقت تو میگویی برو دنبال پول؟!
وقت آن است که جامعه از خود بپرسد چقدر برای اینکه مدرسه فرزندانش باشد، آماده است؟ چقدر برای مواجهه با پرسشها، کنجکاویها، علایق و رفتارهای ذاتی و طبیعی فرزندانش آمادگی دارد؟ من فکر می کنم این رسالت غایی تسهیلگران مدرسه طبیعت، به مثابه کنشگران اجتماعی است: مدرسه طبیعتی به وسعت یک شهر.
عارف آهنگر، تسهیلگرِ #مدرسه_طبیعت
#مدرسه_طبیعتی_به_وسعت_یک_شهر
#مدرسه_طبیعت_برای_نوجوانان
@madresehtabiat
@natureschool
@noojnatureschool