دپرس نشیم در این وقت گرامی ولی من واقعا دارم اذیت میشم 🙂 در صورت عدم تمایل نخونید:
دنیا چقدر کوچیک شده. علایق آدم با همه مشترک شده. یعنی دیگه نمیشه دست رو چیزای خاص گذاشت و مال خودت نگهشون داری. بقیه هم پیداشون میکنن. حس میکنم دایرهی امنم متزلزل شده. یه سری چیزا بود که به دوست داشتن شون شناخته میشدم، الان هرجا سر برمیگردونم کسانی هستن که همون ویژگی ها رو دارن. 😰
حس میکنم دیگه هیچ چیزی در موردم وجود نداره که فقط مختص به خود خود خودم باشه. از انیمیشنها، انیمهها و مانگا گرفته... تا کتاب ها و فیلم و حتی اطلاعات عمومی و مهارت های ارتباطی و اجتماعی... تا دوست داشتن گربهها و حتی نوشتن. 😟
یا هیجان نقشه میکشم که تا یه زمانی یه سری کارها رو انجام بدم، انجام نمیشن و بعدش فقط میشن یه سری وظیفه... که انجام دادنشون دیگه هیجان انگیز نیست اما انجام ندادن شون هم میشه جا زدن. 🫥
برای اونایی که انجام میشن هم، امید به نتیجهای بیش از یه چیز عادی نمیتونم داشته باشم، انگار بلند پروازی نگرانم میکنه که نکنه هرچی بزرگتر فکر کنم بعدش محکمتر زمین بخورم؟ و اینا شعار نیست، که یکی بیاد بگه «نه اگر قوی باشی فلان میشه و بهمان میشه!» 😒
امروز سر شبی هم یه سری چیزایی هم دیدم و شنیدم که این حس رو درونم تقویت کرد که دوست ندارم در مورد شون وارد جزئیات بشم... ۴ مورد پشت سر هم یادآوری این که یه زمانی چقدر امیدوار بودم مشابه اون اتفاقات برای من هم میافتادن... اما انقدر مخفی موندم دیگه از بیرون اومدن فراری ام... حتی از خودم... برای همینم دیگه حتی مطمئن نیستم چیزی که ذهنم بهم میگه، میخوام واقعا میخوام، یا فکر میکنم میخوام چون زمانی خواهانش بودم... و الان اگر بدست هم بیاد دیگه نه اون حس رو میده که زمانی توقع داشتم نه ذوقش رو...
•| #Mia
حس میکنم دیگه هیچ چیزی در موردم وجود نداره که فقط مختص به خود خود خودم باشه. از انیمیشنها، انیمهها و مانگا گرفته... تا کتاب ها و فیلم و حتی اطلاعات عمومی و مهارت های ارتباطی و اجتماعی... تا دوست داشتن گربهها و حتی نوشتن. 😟
یا هیجان نقشه میکشم که تا یه زمانی یه سری کارها رو انجام بدم، انجام نمیشن و بعدش فقط میشن یه سری وظیفه... که انجام دادنشون دیگه هیجان انگیز نیست اما انجام ندادن شون هم میشه جا زدن. 🫥
برای اونایی که انجام میشن هم، امید به نتیجهای بیش از یه چیز عادی نمیتونم داشته باشم، انگار بلند پروازی نگرانم میکنه که نکنه هرچی بزرگتر فکر کنم بعدش محکمتر زمین بخورم؟ و اینا شعار نیست، که یکی بیاد بگه «نه اگر قوی باشی فلان میشه و بهمان میشه!» 😒
امروز سر شبی هم یه سری چیزایی هم دیدم و شنیدم که این حس رو درونم تقویت کرد که دوست ندارم در مورد شون وارد جزئیات بشم... ۴ مورد پشت سر هم یادآوری این که یه زمانی چقدر امیدوار بودم مشابه اون اتفاقات برای من هم میافتادن... اما انقدر مخفی موندم دیگه از بیرون اومدن فراری ام... حتی از خودم... برای همینم دیگه حتی مطمئن نیستم چیزی که ذهنم بهم میگه، میخوام واقعا میخوام، یا فکر میکنم میخوام چون زمانی خواهانش بودم... و الان اگر بدست هم بیاد دیگه نه اون حس رو میده که زمانی توقع داشتم نه ذوقش رو...
•| #Mia
چشـــم دکمهای ⚇_⚉
میشه بپرسم کار این دفعه ات چیه و چرا از کار قبلیت بیرون اومدی
کار قبلیم تدوین بود اما وقتی اینستاگرام فیلتر شد، ۵۰٪ در آمد شون رو از دست دادن و تهیه دورههای آموزشی رو متوقف کردن در نتیجه دیگه نیازی به نیروی تدوین نداشتن.
کارم این دفعه معاونت روابط عمومی تو یه مرکز خیریهاس که قبلا وقتی یک استارتاپ کوچوووولو بود، خودم مدیر اداری شون بودم ولی دوست داشتم در زمینه هنر کار کنم پس ازش اومدم بیرون...
وقتی کارم رو از دست دادم نزدیک ۲ ماه دنبال کار گشتم ولی کاری که میخواستم پیدا نمیشد اما دیگه پولم داشت تموم میشد و تو خونه هم اعصاب موندن نداشتم، گفتم هرکاری پیدا بشه میرم... زنگ زدم به این موسسه گفتن ما بخش رسانه و ارتباطات و تبلیغات داریم بیا!!!
ولی وقتی اومدم گفتن معاونت روابط عمومی مون الان خالیه و واقعا از تو و توانایی هات برمیاد این بخش رو درست کنی. اینجا رو سر و سامون بده، بعد نیرو براش پیدا کنیم میتونی بری بخش رسانه🥲🥲
منم که از دنبال کار گشتن خسته شده بودم گفتم باشه و الانم اینجا هستم. 🥰
•| #Mia 🐱
کارم این دفعه معاونت روابط عمومی تو یه مرکز خیریهاس که قبلا وقتی یک استارتاپ کوچوووولو بود، خودم مدیر اداری شون بودم ولی دوست داشتم در زمینه هنر کار کنم پس ازش اومدم بیرون...
وقتی کارم رو از دست دادم نزدیک ۲ ماه دنبال کار گشتم ولی کاری که میخواستم پیدا نمیشد اما دیگه پولم داشت تموم میشد و تو خونه هم اعصاب موندن نداشتم، گفتم هرکاری پیدا بشه میرم... زنگ زدم به این موسسه گفتن ما بخش رسانه و ارتباطات و تبلیغات داریم بیا!!!
ولی وقتی اومدم گفتن معاونت روابط عمومی مون الان خالیه و واقعا از تو و توانایی هات برمیاد این بخش رو درست کنی. اینجا رو سر و سامون بده، بعد نیرو براش پیدا کنیم میتونی بری بخش رسانه🥲🥲
منم که از دنبال کار گشتن خسته شده بودم گفتم باشه و الانم اینجا هستم. 🥰
•| #Mia 🐱
چشـــم دکمهای ⚇_⚉
چرا من هیچوقت راجعبه مانگا ها و... که خوندم حرفی نمیزنم بعد که انیمهش میاد یا معروف میشه میام راجبش صحبت کنم همه فکر میکنن من وانابی اونام و اورجینال نیستم 💔💔
🍋 یه دوستی چند روز بعد از اینکه اینو فور کرده بودم تو چنلش یه حرفی زده بود که یجورایی دور از این نبود. فقط برعکسش.
[مفهوم حرفش چنین بود که:] اگه بابت زودتر پیدا کردن محتواها، جایزه ای چیزی میدن ما هم تلاشمون رو بیشتر کنیم.
و گفته بود اهمیتی نمیده کی چی رو پیدا کرده بلکه در همون زمان که باهاش حال کنه ازش لذت میبره.
🍇 خب اگه جایزه ای وجود داشت، باید به این نگرش تقدیم میشد اما متاسفانه ماهایی که اینطوری هستیم، {حداقل من} دلیل مون برای اینکه دوست داریم تو پیدا کردن چیزا اول باشیم، جایزه ای نیست که میدن :» دلیلش اینه که تمام زندگی مون مقایسه شدیم. از حس باحال نبودن به اندازهی دیگران گرفته تا داشتن حرف جدید برای زدن... و اینکه حس کنی من یه چیز خاص پیدا کردم که چون من اول دیدم مال خودمه... همه و همه دست به دست هم دادن که شخص من، دلش بخواد بتونه به هرچیزی هرچند کم اهمیت یا مسخره چنگ بزنه تا بتونه دو زار حس خوب برای خودش بخره.
🫐 البته بیشتر از اینکه امیدوارم باشم کسی با این حرف ها حسم رو درک کنه، امیدوارم بیشتر کسانی که این رو میخونن اصلا متوجه نشن در مورد چی دارم صحبت میکنم... فقط از کل این مطلب این برداشت رو داشته باشن که بعضی آدمها به تلاش بیشتری برای اینکه خودشون رو بپذیرن احتیاج دارن... و اگه بنظر میاد دارن تو یه مسابقه زندگی میکنن متاسفانه از سر دلخوشی و خجستگی زیاد نیست.🤗
🍊 گاهی این رفتار برای اینه که از یه خاطره بد فرار کنن، مثل من که یک روز تفاوت تولدم با جین رو برای فرار از این حقیقت استفاده میکنم که فرد عزیزی اون تو اون زمان از دست دادم.
گاهی برای اینه که بنظر به روز، باحال بیان و در عین خاص بودن، حس کنن تفریحات منم مثل بقیهاس... اشکالی نداره اگه تو یه چیزایی، اجازه ندارم مثل بقیه باحال باشم (مثل انتخاب یه سری تیپ های خاص) عوضش تو این چیزا ازشون قوی ترم!
🍒 در خیلی از مواقع، شدت گرفتن این حس باعث فرار اون فرد میشه. این شدید شدن میتونه آهسته آهسته اتفاق بیفته و مثل زنگ زدن آهن که به مرور اون فلز رو پوک میکنه آدم رو بدون اینکه بفهمه از درون نابود میکنه و وقتی چنین اتفاقی به کمال برسه فرد حتی خودش هم نمیتونه خودش رو بپذیره چه برسه که توی ذهنش بخواد از بقیه چنین توقعی داشته باشه...
🍍 حس میکنم مطالب انسجام کافی رو نداره اما خب تو موقعیت فعلی توانایی همین شکلی گفتن حرفا هم بنظرم واقعا یه معجزهاس... اگه تا این ته خوندید دمشما گرم. ☕️
•| #Mia 🐱
[مفهوم حرفش چنین بود که:] اگه بابت زودتر پیدا کردن محتواها، جایزه ای چیزی میدن ما هم تلاشمون رو بیشتر کنیم.
و گفته بود اهمیتی نمیده کی چی رو پیدا کرده بلکه در همون زمان که باهاش حال کنه ازش لذت میبره.
🍇 خب اگه جایزه ای وجود داشت، باید به این نگرش تقدیم میشد اما متاسفانه ماهایی که اینطوری هستیم، {حداقل من} دلیل مون برای اینکه دوست داریم تو پیدا کردن چیزا اول باشیم، جایزه ای نیست که میدن :» دلیلش اینه که تمام زندگی مون مقایسه شدیم. از حس باحال نبودن به اندازهی دیگران گرفته تا داشتن حرف جدید برای زدن... و اینکه حس کنی من یه چیز خاص پیدا کردم که چون من اول دیدم مال خودمه... همه و همه دست به دست هم دادن که شخص من، دلش بخواد بتونه به هرچیزی هرچند کم اهمیت یا مسخره چنگ بزنه تا بتونه دو زار حس خوب برای خودش بخره.
🫐 البته بیشتر از اینکه امیدوارم باشم کسی با این حرف ها حسم رو درک کنه، امیدوارم بیشتر کسانی که این رو میخونن اصلا متوجه نشن در مورد چی دارم صحبت میکنم... فقط از کل این مطلب این برداشت رو داشته باشن که بعضی آدمها به تلاش بیشتری برای اینکه خودشون رو بپذیرن احتیاج دارن... و اگه بنظر میاد دارن تو یه مسابقه زندگی میکنن متاسفانه از سر دلخوشی و خجستگی زیاد نیست.🤗
🍊 گاهی این رفتار برای اینه که از یه خاطره بد فرار کنن، مثل من که یک روز تفاوت تولدم با جین رو برای فرار از این حقیقت استفاده میکنم که فرد عزیزی اون تو اون زمان از دست دادم.
گاهی برای اینه که بنظر به روز، باحال بیان و در عین خاص بودن، حس کنن تفریحات منم مثل بقیهاس... اشکالی نداره اگه تو یه چیزایی، اجازه ندارم مثل بقیه باحال باشم (مثل انتخاب یه سری تیپ های خاص) عوضش تو این چیزا ازشون قوی ترم!
🍒 در خیلی از مواقع، شدت گرفتن این حس باعث فرار اون فرد میشه. این شدید شدن میتونه آهسته آهسته اتفاق بیفته و مثل زنگ زدن آهن که به مرور اون فلز رو پوک میکنه آدم رو بدون اینکه بفهمه از درون نابود میکنه و وقتی چنین اتفاقی به کمال برسه فرد حتی خودش هم نمیتونه خودش رو بپذیره چه برسه که توی ذهنش بخواد از بقیه چنین توقعی داشته باشه...
🍍 حس میکنم مطالب انسجام کافی رو نداره اما خب تو موقعیت فعلی توانایی همین شکلی گفتن حرفا هم بنظرم واقعا یه معجزهاس... اگه تا این ته خوندید دمشما گرم. ☕️
•| #Mia 🐱
بچهها من الان فهمیدم یه سری صمیمت ها که من در دوران دانشگاه با استادها داشتم لاس محسوب میشده :)
یعنی میفهمیدم که یکم صمیمی برخورد میکنما اما خب راحت بودم واقعا باهاشون... خلاصه که بعد از ۱۰ سال متوجه شدم که احتمالا از نظر بقیه یک انسان لاسو بنظر میرسیدم به مدت ۴ سال 😌
و در نتیجه نظریه خودم و امیلیا در مورد اینکه من Mima Takayuki در انیمه Play it cool guys هستم به حقیقت پیوست. شخصیتی که بدون اینکه خم به ابرو بیاره سوتی میداد و همه فکر میکردن چقدر باحال و با اعتماد به نفسه که از سوتی دادن اذیت نمیشه ولی در واقع ایشون اینقدر از مرحله پرت بود که اصلا متوجه نمیشد سوتی داده. 😅
•| #Mia 🐱
یعنی میفهمیدم که یکم صمیمی برخورد میکنما اما خب راحت بودم واقعا باهاشون... خلاصه که بعد از ۱۰ سال متوجه شدم که احتمالا از نظر بقیه یک انسان لاسو بنظر میرسیدم به مدت ۴ سال 😌
و در نتیجه نظریه خودم و امیلیا در مورد اینکه من Mima Takayuki در انیمه Play it cool guys هستم به حقیقت پیوست. شخصیتی که بدون اینکه خم به ابرو بیاره سوتی میداد و همه فکر میکردن چقدر باحال و با اعتماد به نفسه که از سوتی دادن اذیت نمیشه ولی در واقع ایشون اینقدر از مرحله پرت بود که اصلا متوجه نمیشد سوتی داده. 😅
•| #Mia 🐱
حرف زدن برام سخت شده یکم... و هرچی بیشتر حرف نمیزنم سخت تر میشه... اتفاق جدید و بزرگی نیفتاده که بگم تحت تاثیر واقعه خاصی بودم... این مدتی که نبودم، یکم سعی کردم آرامش بیشتری به خودم تزریق کنم. دونه دونه از تمام مسئولیت هام استعفا دادم، از همکلامی بیش از حد توانم کم کردم، حتی با برخی نزدیکان هم کم حرف شدم، و خب تاثیر داشت اما اونقدری که لازم داشتم جوابگو نبود...
در نتیجه، میخوام برای بدست آوردن آرامشم، این اکانتم رو مقداری خلوت کنم. اگر از چنل هاتون لفت دادم به این معنی نیست که زندگی روزمره تون برام اهمیتی نداره. فقط به خاطر اینکه نمیتونم به موقع بخونمشون و درست نمیدونم که جوین باشم و نخونم. چون اونطوری ممکنه از یه مساله مهم حرف زده باشید و به فرض اینکه من اونجا هستم و خوندمش، فکر کنید از سر بی اهمیتی نیومدم تا در موردش باهاتون هم کلام بشم... و ین یه سو تفاهم بزرگه. 🙌
من عادت دارم حتما پیام هایی که دارم رو بخونم و الان تو شرایطی هستم که نمیتونم با سرعت پیشرفت جهان همگام سازی بشم... اگر روزی بازم بهم اجازه بدید تو چنل هاتون برمیگردم 🍀
این میزان کمرنگ بودنم ظاهراً برای پارتنرم هم ناراحت کننده بوده و شاید بیش از این کمرنگ بودن رو خودخواهی میدونم. به خودم زمان دادم و کار چندانی از پیش نبردم پس برمیگردم اما با یه دایره کوچکتر.
یه زمانی خیلی ذوق داشتم اینجا ۸۰۰ نفره شده بود و روزانهنویسی های دیگه نهایت ۵۰۰ نفره بودن... ولی امروز ازتون میخوام اگر به دلیل اینکه من تو چنلتون هستم اینجا هستید، مشکلی نیست اگر برید. سعی میکنم با غیر مفید بودن حرفام کنار بیام و بزنم شون. ✌️
•| #Mia 🐱
در نتیجه، میخوام برای بدست آوردن آرامشم، این اکانتم رو مقداری خلوت کنم. اگر از چنل هاتون لفت دادم به این معنی نیست که زندگی روزمره تون برام اهمیتی نداره. فقط به خاطر اینکه نمیتونم به موقع بخونمشون و درست نمیدونم که جوین باشم و نخونم. چون اونطوری ممکنه از یه مساله مهم حرف زده باشید و به فرض اینکه من اونجا هستم و خوندمش، فکر کنید از سر بی اهمیتی نیومدم تا در موردش باهاتون هم کلام بشم... و ین یه سو تفاهم بزرگه. 🙌
من عادت دارم حتما پیام هایی که دارم رو بخونم و الان تو شرایطی هستم که نمیتونم با سرعت پیشرفت جهان همگام سازی بشم... اگر روزی بازم بهم اجازه بدید تو چنل هاتون برمیگردم 🍀
این میزان کمرنگ بودنم ظاهراً برای پارتنرم هم ناراحت کننده بوده و شاید بیش از این کمرنگ بودن رو خودخواهی میدونم. به خودم زمان دادم و کار چندانی از پیش نبردم پس برمیگردم اما با یه دایره کوچکتر.
یه زمانی خیلی ذوق داشتم اینجا ۸۰۰ نفره شده بود و روزانهنویسی های دیگه نهایت ۵۰۰ نفره بودن... ولی امروز ازتون میخوام اگر به دلیل اینکه من تو چنلتون هستم اینجا هستید، مشکلی نیست اگر برید. سعی میکنم با غیر مفید بودن حرفام کنار بیام و بزنم شون. ✌️
•| #Mia 🐱
دلم میخواد برگردم به اون بخش از دوران راهنمایی که تو حیاط وسطی بازی میکردیم.
من دوم راهنمایی بودم، سال اول یه مدرسه دیگه بودم و اصطلاحا هنوز بین بچههایی که تو مدرسه جدید یکسال همدیگه رو شناخته بودن جا نیفتاده بودم... با گروه محبوب مدرسه میگشتم اما خب نمیشه گفت صمیمی بودیم، وقتی وسطی بازی میکردیم بعد از یکی دو هفته زیاد خوب نبودن، با تماشای بقیه حسابی ماهر شده بودم و خیلی حس خوب و افتخار آمیزی به خودم داشتم که موقع یارکشی جز اولین نفراتی بودم که برداشته میشدم... ☺️
•| #Mia 🐱
من دوم راهنمایی بودم، سال اول یه مدرسه دیگه بودم و اصطلاحا هنوز بین بچههایی که تو مدرسه جدید یکسال همدیگه رو شناخته بودن جا نیفتاده بودم... با گروه محبوب مدرسه میگشتم اما خب نمیشه گفت صمیمی بودیم، وقتی وسطی بازی میکردیم بعد از یکی دو هفته زیاد خوب نبودن، با تماشای بقیه حسابی ماهر شده بودم و خیلی حس خوب و افتخار آمیزی به خودم داشتم که موقع یارکشی جز اولین نفراتی بودم که برداشته میشدم... ☺️
•| #Mia 🐱
یه فیلم قدیما دیده بودم، اسباببازی فروشی آقای موگوریم یا Magorium's Wonder Emporium
(اسم فارسیش رتیم جالبی داره برای همین تو ذهنم مونده بود)
حالا اگر سرچ کردید و براتون جالب بود ببینید. یه دختری اومده بود تو این فروشگاه عجیب کار کنه و یه جملهای گفت که من اون زمان خیلی عمیق بیادم مونده... نمیدونم اون زمان چرا تو ذهنم نگهش داشتم ولی این روزا انقدر درکش میکنم که کاملاً برام عذاب آوره!!
دیالوگ این بود که:
Molly Mahoney: You remember when I was a little girl and I could play Rahmaninov's Second Piano Concerto and everyone was talking about my potential?
Mr. Edward Magorium: Mhm.
Molly Mahoney: Well, I am 23 now and everyone's still talking about my potential but if you ask em to play the song I know best... I'll still play Rachmaninov's Second.
تو بچگی تعریف زیاد ازم میشد. بین هم سن و سال های خودم یا حتی بزرگتر از خودم خیلی حرف های تحسین آمیز می شنیدم. ضرب المثل بلد بودم. شعر. قرآن. زبان... همه فکر می کردن یه نابغه ای چیزی ازم در بیاد. خودمم باورم شده بود. شاید برای همینم بود که فکر کردم همینی که هستم خوب یا کافیه. تلاش زیادی برای بهتر شدنش نکردم... و طبیعتا... الان که به قبل و بعد نگاه میکنم کلی موقعیت از دست رفته میبینم و آدمی که آموخته هاش دیگه خفن و دست اول نیستن. . . و حتی در بعضی موارد دیگه حتی عادی هم نیستن و از بقیه کم ترن...
ترسناکه. خیلی زیاد...
حس میکنم مشابه این مطلب رو قبلا زیاد گفتم اما پیدا نکردم که ریپلای بزنم ولی خب Eminem میگه:
•| #Mia 🐱
(اسم فارسیش رتیم جالبی داره برای همین تو ذهنم مونده بود)
حالا اگر سرچ کردید و براتون جالب بود ببینید. یه دختری اومده بود تو این فروشگاه عجیب کار کنه و یه جملهای گفت که من اون زمان خیلی عمیق بیادم مونده... نمیدونم اون زمان چرا تو ذهنم نگهش داشتم ولی این روزا انقدر درکش میکنم که کاملاً برام عذاب آوره!!
دیالوگ این بود که:
Molly Mahoney: You remember when I was a little girl and I could play Rahmaninov's Second Piano Concerto and everyone was talking about my potential?
Mr. Edward Magorium: Mhm.
Molly Mahoney: Well, I am 23 now and everyone's still talking about my potential but if you ask em to play the song I know best... I'll still play Rachmaninov's Second.
تو بچگی تعریف زیاد ازم میشد. بین هم سن و سال های خودم یا حتی بزرگتر از خودم خیلی حرف های تحسین آمیز می شنیدم. ضرب المثل بلد بودم. شعر. قرآن. زبان... همه فکر می کردن یه نابغه ای چیزی ازم در بیاد. خودمم باورم شده بود. شاید برای همینم بود که فکر کردم همینی که هستم خوب یا کافیه. تلاش زیادی برای بهتر شدنش نکردم... و طبیعتا... الان که به قبل و بعد نگاه میکنم کلی موقعیت از دست رفته میبینم و آدمی که آموخته هاش دیگه خفن و دست اول نیستن. . . و حتی در بعضی موارد دیگه حتی عادی هم نیستن و از بقیه کم ترن...
ترسناکه. خیلی زیاد...
حس میکنم مشابه این مطلب رو قبلا زیاد گفتم اما پیدا نکردم که ریپلای بزنم ولی خب Eminem میگه:
•| #Mia 🐱
چشـــم دکمهای ⚇_⚉
یکم خاطره براتون تعریف کنم؟ این گردنبند دستساز چوبی طرح نیروانا رو دوست و همدانشگاهیم سهیلا خودش برام درست کرده چون اون موقع زیاد طرحهای مرتبط به گروههای راک رو میکشیدم. (دوستان هنرمند و با دقتم 🤍😎) ایشون یکی از مثبتترین انرژیهایی رو داره که درون…
🥁 اون اوایل که تازه چنل رو زده بودم، خیلی پیش میاومد کسانی که راجع به رشتهام کنجکاو بودن، بیان ازم توصیه بخوان. به حدی که چند تا پست بهش اختصاص دادم که اگر پیدا کنم شاید همینجا لینک کنم یه موقع که تونستم...
🪇 دوست داشتن بدونن انیمیشن چطور رشتهایه، برای ورود بهش باید چیکار کنن و از این دست سوالات. الان نمیخوام سرچ کنم که چی میگفتم، میخوام بدون پیشفرض قبلی چیزهایی رو بگم که امروز با سهیلا داشتیم در موردش حرف میزدیم.
🪈 خب سهیلا، بیشتر از من ادامه داد. من تا کارشناسی متوقف شدم و با اینکه برای ارشد یک سال بعد از قبول شدن سهیلا یه تلاشکی کردم ولی حقیقتش اینه که جدی نگرفتم و درس نخوندم. با اینکه حتی کلاسهای کنکور عملی ثبتنام و شرکت کردم اما تئوری رو هر روز میرفتم کتابخونه، مینشستم فیک میخوندم (😑)
🎳 قشنگ یادمه وقتی جواب ها اومد و استاد ملایمی شنید قبول نشدم فکر کرد شوخی میکنم چون به عنوان یه شاگرد مستعد و پر تلاش من رو تو کلاس های عملی نشون کرده بود و حتی برای یه همکاری کوچیک پیشنهاد داد برم استودیو اما خب طبق معمول ظاهرم پر زرق و برق تر از چیزیه که هستم و فکر میکنم خودش فهمید پشتکار لازم رو ندارم که پیشنهادکش رو جدی نگرفتم اونم تکرارش نکرد. [بدون تعارف حق هم داشت. هرچند اعتراف بهش برام دردناکه]
🪗 بگذریم، امروز داشتیم با سهیلا حرف میزدیم از اینکه ما تو دوران دانشجویی اصلا متوجه نبودیم داریم چیکار میکنیم. اصلا متوجه سطح رقابت نبودیم. متوجه اهمیت کانکشن سازی نبودیم. با تمام وجود فکر میکردیم حالا دوران دانشجویی تموم بشهههه قراره کلیییی چیز یادگرفته باشیم که بتونیم باهاش یه فیلمساز خفن بشیم.
♟ در صورتی که کسانی موفق میشن که حتی قبل از دوران دانشجویی وارد فضای کار و رقابت شدن!
شاید این ها توصیههای بهتری نصبت به این باشه که فلان کتاب رو بخونید یا فلان بازار کار رو هدف بگیرید.
اینکه ببینید شاید همین لحظه که فکر میکنید «حالا ۴ تا تمرین میکشم الان چیزی نیست بعدا قراره خفن بشم» همون دوران اوجتون باشه!!!!
خفن بودن یه قله نیست که براش گرم کنید و بعد چند تا گام بلند بردارید بهش برسید و تمام!
نه، خفن بودن مثل زدن چند تا دارت به هدف متحرکه...
🎰 اگه هر دارت رو یکسال از عمر در نظر بگیریم، شما فقط یه تعداد محدودی دارت رو «ممکنه» بتونید بزنید وسط اون هدف ناپایدار... و هر سال که به تعویق بندازیدش، یه دارت از تعدادی که توی دستتون هست کمتر میشه... 🎯
بعدا نوشت: توصیهی دیگهای که میتونم به این موارد اضافه کنم، اتصال داشتنه. من بعد از ۲ سال هنرستان و یک سال پیشدانشگاهی هنر، رفتم دانشگاه... کاردانی و کارشناسی هم با اینکه نا پیوسته رفتم اما در اصل بهم پیوستن چون فوری رفتم ثبتنام کردم... اما بعدش تنها اتصالم به انیمیشن شد جشنوارهها...
و اینطوری شد که هربار برگشتن بهش سختتر میشه چون وقتی داخل چیزی هستی یه سری درس ها، اصطلاح ها و چیزایی که تو حالت عادی چندان بزرگ نیستن توی ذهنت هست اما وقتی ازش فاصله میگیری کم کم فراموش میشن. برام خجالت آور بود که امروز استادها چند تا اصطلاح به کار بردن و من اینطوری بودم که... عه!! این کلمه برام آشناس! قبلا شنیدمش!!!! اما معنیش رو یادم نمیاد... 💔 پس بذارید من براتون کسی بشم که خودم نداشتم. کسی که بهتون یادآوری میکنه چرا نباید بین یادگیری چیزی که دوست دارید وقفه بندازید.
•| #Mia 🐱
🪇 دوست داشتن بدونن انیمیشن چطور رشتهایه، برای ورود بهش باید چیکار کنن و از این دست سوالات. الان نمیخوام سرچ کنم که چی میگفتم، میخوام بدون پیشفرض قبلی چیزهایی رو بگم که امروز با سهیلا داشتیم در موردش حرف میزدیم.
🪈 خب سهیلا، بیشتر از من ادامه داد. من تا کارشناسی متوقف شدم و با اینکه برای ارشد یک سال بعد از قبول شدن سهیلا یه تلاشکی کردم ولی حقیقتش اینه که جدی نگرفتم و درس نخوندم. با اینکه حتی کلاسهای کنکور عملی ثبتنام و شرکت کردم اما تئوری رو هر روز میرفتم کتابخونه، مینشستم فیک میخوندم (😑)
🎳 قشنگ یادمه وقتی جواب ها اومد و استاد ملایمی شنید قبول نشدم فکر کرد شوخی میکنم چون به عنوان یه شاگرد مستعد و پر تلاش من رو تو کلاس های عملی نشون کرده بود و حتی برای یه همکاری کوچیک پیشنهاد داد برم استودیو اما خب طبق معمول ظاهرم پر زرق و برق تر از چیزیه که هستم و فکر میکنم خودش فهمید پشتکار لازم رو ندارم که پیشنهادکش رو جدی نگرفتم اونم تکرارش نکرد. [بدون تعارف حق هم داشت. هرچند اعتراف بهش برام دردناکه]
🪗 بگذریم، امروز داشتیم با سهیلا حرف میزدیم از اینکه ما تو دوران دانشجویی اصلا متوجه نبودیم داریم چیکار میکنیم. اصلا متوجه سطح رقابت نبودیم. متوجه اهمیت کانکشن سازی نبودیم. با تمام وجود فکر میکردیم حالا دوران دانشجویی تموم بشهههه قراره کلیییی چیز یادگرفته باشیم که بتونیم باهاش یه فیلمساز خفن بشیم.
♟ در صورتی که کسانی موفق میشن که حتی قبل از دوران دانشجویی وارد فضای کار و رقابت شدن!
شاید این ها توصیههای بهتری نصبت به این باشه که فلان کتاب رو بخونید یا فلان بازار کار رو هدف بگیرید.
اینکه ببینید شاید همین لحظه که فکر میکنید «حالا ۴ تا تمرین میکشم الان چیزی نیست بعدا قراره خفن بشم» همون دوران اوجتون باشه!!!!
خفن بودن یه قله نیست که براش گرم کنید و بعد چند تا گام بلند بردارید بهش برسید و تمام!
نه، خفن بودن مثل زدن چند تا دارت به هدف متحرکه...
🎰 اگه هر دارت رو یکسال از عمر در نظر بگیریم، شما فقط یه تعداد محدودی دارت رو «ممکنه» بتونید بزنید وسط اون هدف ناپایدار... و هر سال که به تعویق بندازیدش، یه دارت از تعدادی که توی دستتون هست کمتر میشه... 🎯
بعدا نوشت: توصیهی دیگهای که میتونم به این موارد اضافه کنم، اتصال داشتنه. من بعد از ۲ سال هنرستان و یک سال پیشدانشگاهی هنر، رفتم دانشگاه... کاردانی و کارشناسی هم با اینکه نا پیوسته رفتم اما در اصل بهم پیوستن چون فوری رفتم ثبتنام کردم... اما بعدش تنها اتصالم به انیمیشن شد جشنوارهها...
و اینطوری شد که هربار برگشتن بهش سختتر میشه چون وقتی داخل چیزی هستی یه سری درس ها، اصطلاح ها و چیزایی که تو حالت عادی چندان بزرگ نیستن توی ذهنت هست اما وقتی ازش فاصله میگیری کم کم فراموش میشن. برام خجالت آور بود که امروز استادها چند تا اصطلاح به کار بردن و من اینطوری بودم که... عه!! این کلمه برام آشناس! قبلا شنیدمش!!!! اما معنیش رو یادم نمیاد... 💔 پس بذارید من براتون کسی بشم که خودم نداشتم. کسی که بهتون یادآوری میکنه چرا نباید بین یادگیری چیزی که دوست دارید وقفه بندازید.
•| #Mia 🐱
🪆 ولی من هنوزم دارم اطرافیانم رو گول میزنم... بدون اینکه کامل متوجه باشم...
یکم میدونستم اما فکر نمیکردم اینقدر عمیق و جدی باشه.
🪞 اینو بعد از آرکان کوئست فانتین فهمیدم. فکر میکردم حداقل به یکی دو نفر (خواسته یا ناخواسته) اون منِ داخل آینه رو نشون دادم اما الان که بهش فکر میکنم انقدر آینه دور خودم چیدم که حتی خودمم گم کردم کدومش اصلیه.
•| #Mia 🐱[?]
یکم میدونستم اما فکر نمیکردم اینقدر عمیق و جدی باشه.
🪞 اینو بعد از آرکان کوئست فانتین فهمیدم. فکر میکردم حداقل به یکی دو نفر (خواسته یا ناخواسته) اون منِ داخل آینه رو نشون دادم اما الان که بهش فکر میکنم انقدر آینه دور خودم چیدم که حتی خودمم گم کردم کدومش اصلیه.
•| #Mia 🐱[?]
This is funny in a very sad way. Because I know it's not because my people didn't care about me. It's because they're too considerate of my mood and anxiety!
Which I'm grateful for and they'd be right to be careful... If anyone did ask me out I'd probably be all nervous and jittery right now. So it's probably a good thing. (Specially being asked out last minute? That'd probably give me a heart attack and would reject the offer immediately)
I also have been experiencing this heavy feeling on my chest which is a common occurrence by this time every year, but starting today I'm going to toughen up.
I'm going to stop over sharing (after this literal over share rant 😁🤡)
And I'm going to make a list of promises made to me, for me.
I'm going to change my ways, my expectations and the way I exist in this word.
I'm done waiting, not even going to wait till the supposed day to make decisions... Because waiting endlessly for years never got me anywhere.
تو انیمه fairy tail یه شخصیت بود به اسم Angel (فکر کنم) که قدرت زیادی داشت. یه سری سکه بوجود میآورد و مثلا میگفت برای انجام فلان کار ۳ تا سکه میذارم. بعدا در طول داستان معلوم شد که این سکهها سالهای عمرش هستن. در ازای کم کردن عمرش به خواستههاش میرسید. 🪙
اون روز برای امیلیا میگفتم از وقتی بچه بودم و حتی قبل از دیدن Fairy tail وقتی کسی از دوستانم ناراحت بودم با خودم میگفتم خدایا چند روز/ماه/ سال از عمر من کم کن ولی اون مشکل رو حل کن لطفاً. البته بعداً برام روشن شد خداوند تو بخشندگیش بخشندهتر از اونه که بخواد برای اجرای چیزی از رو زندگی من چیزی کم کنه و اگرم کاری حکمتش نیست که انجام بشه، اصرار بیهوده فقط نتیجه رو خراب میکنه... ولی خب آره. وقتی به مشکل میخورم یا گره بدی توی مسیرم میافته همیشه اولین چیزی که میذارم وسط خودمم. 🪢
نمیدونم این حس عدم مراقبت یا اهمیت به خود از کجا میاد... ولی واقعا برام راحتتره عذاب بکشم تا دیگران رو در عذاب کشیدن همراهی کنم، درد کشیدن شون رو تماشا کنم و کاری ازم برای کمک برنیاد، مثل این نوشته، حس میکنم اگر حداقل خاکستر بشم تو مدت سوختنم چند نفری گرم شدن...
•| #Mia 🐱
اون روز برای امیلیا میگفتم از وقتی بچه بودم و حتی قبل از دیدن Fairy tail وقتی کسی از دوستانم ناراحت بودم با خودم میگفتم خدایا چند روز/ماه/ سال از عمر من کم کن ولی اون مشکل رو حل کن لطفاً. البته بعداً برام روشن شد خداوند تو بخشندگیش بخشندهتر از اونه که بخواد برای اجرای چیزی از رو زندگی من چیزی کم کنه و اگرم کاری حکمتش نیست که انجام بشه، اصرار بیهوده فقط نتیجه رو خراب میکنه... ولی خب آره. وقتی به مشکل میخورم یا گره بدی توی مسیرم میافته همیشه اولین چیزی که میذارم وسط خودمم. 🪢
نمیدونم این حس عدم مراقبت یا اهمیت به خود از کجا میاد... ولی واقعا برام راحتتره عذاب بکشم تا دیگران رو در عذاب کشیدن همراهی کنم، درد کشیدن شون رو تماشا کنم و کاری ازم برای کمک برنیاد، مثل این نوشته، حس میکنم اگر حداقل خاکستر بشم تو مدت سوختنم چند نفری گرم شدن...
•| #Mia 🐱
چشـــم دکمهای ⚇_⚉
Rihanna – Only Girl (In The World)
اون موقع، خیلی بلاتکلیف بودم.
سال ۸۸ هنرستان تموم شده بود و یک سال بعد من مونده بودم میخوام چیکار کنم. زبانم تقریباً در حد آیلتس بود. فکر کردم شاید برم پیامنور زبان انگلیسی بخونم ولی چند جلسه رفتم و دیدم زبان تو دانشگاه اصلا چیزی نیست که فکر میکردم... و حالا بعدش رسید به بررسی دفترچههای علمیکاربردی و اینا که بحثش مال یه وقت دیگهاس...
اما یادمه اون زمان آزادی هام خیلی برام جذاب بودن... مثل اینکه هرساعتی (مسلما تا قبل از اذان خونه باشم) میرفتم برای کلاس های این پیام نور. مسیر BRT خور بود ولی هر وقت دیر میشد واسه خودم تاکسی دربست میگرفتم... اون موقع این آهنگ/این آلبوم ریحانا رو خیلی گوش میدادم...
•| #Mia 🐱
سال ۸۸ هنرستان تموم شده بود و یک سال بعد من مونده بودم میخوام چیکار کنم. زبانم تقریباً در حد آیلتس بود. فکر کردم شاید برم پیامنور زبان انگلیسی بخونم ولی چند جلسه رفتم و دیدم زبان تو دانشگاه اصلا چیزی نیست که فکر میکردم... و حالا بعدش رسید به بررسی دفترچههای علمیکاربردی و اینا که بحثش مال یه وقت دیگهاس...
اما یادمه اون زمان آزادی هام خیلی برام جذاب بودن... مثل اینکه هرساعتی (مسلما تا قبل از اذان خونه باشم) میرفتم برای کلاس های این پیام نور. مسیر BRT خور بود ولی هر وقت دیر میشد واسه خودم تاکسی دربست میگرفتم... اون موقع این آهنگ/این آلبوم ریحانا رو خیلی گوش میدادم...
•| #Mia 🐱
چشـــم دکمهای ⚇_⚉
ای بابا یه دوست دختر هم نداریم همینجوری الکی کادو بخریم براش روحیه مون عوض شه :(
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
چرا بعضی وقتا فکرهای خوب، نتایج خوبی نمیدن بنظرتون؟
من یه فکری دارم که البته اورجینال مال خودم نیست... ولی تا حدود زیادی فکر میکنم میتونه دلیل این باشه که چرا بعضی وقتها وقتی میخواییم خوب باشیم نتایج خوبی نمیگیریم. البته نه همیشه.
دوران هنرستان که باید کارورزی انجام میدادیم، به هنرستان ما نقاشی و طرح زدن دبستانهای سمت خیابون جمهوری افتاد. تجربه جالبی بود. از طرحهای منم ۲ تاش منتخب شد هرچند وسط کارورزی یه مسافرت پیش اومد که مجبور شدم نصفه بذارمش و بعد که برگشتم، جور دیگه ساعتهام رو پر کنم.
این پویش زیرنظر بسیج بود و دوتا خانم که همراه ما بودن طرح هامون رو بررسی و تایید کنن گاهی خیلی حرف های خوبی میزدن. مثلا راز فال ورق، یوستین گُردر رو یکی از اونا بهم معرفی کرد که واقعاً کتاب خوبی بود برای خوندن در اون سن... و یکی دیگه شون، یه مسألهای رو بیان کرد که سالهاست باورهای من رو بهم ریخته. ✨
مخصوصاً به عنوان فردی با تایپ شخصیتیِ خود فدا کننده برای راحتی دیگران 😅
تئوری ایشون این بود که آدمهای معمولی، حتی مهربونترین شون باز هم خودخواه هستن. یعنی حتی کسی که میره مناطق محروم، از راحتیش میزنه یا میره به زلزله زده ها کمک میکنه... اون ته دلش، بازم اون کار رو انجام میده که وجدانش راحت باشه. یعنی نفس انساندوستی داره ولی اون کار یجایی از دلش، برای آروم کردن خودش انجام میشه. 🌱
بازم میگم، این همیشه و همهجا نیست. آدمهای فداکار واقعی و از جان گذشته وجود دارن اما بیشتر ما، حال خوب به دیگران هدیه میکنیم که خودمون خوب باشیم... این میتونه مثلاااا نمونه اش این باشه که بعضی وقت ها با نیت خوب دیگران رو گس لایت میکنیم. مثلا بخاطر اینکه دیر کردن، از دست شون ناراحت شدیم ولی وقتی عذر خواهی میکنن، حالا یا چون عذرخواهی شنیدن معذب مون میکنه، یا چون نمیخواییم طرف خیلی عذاب وجدان بگیره، بهش میگیم نه بابا اصلا ناراحت نشده بودم.
بعد اون فرد گیج میشه. چون سیگنال های ناراحتی رو دریافت کرده ولی الان دارن بهش میگن اشتباه فکر کرده. 👀
یعنی در واقع با نیت دعوا نشدن، ناراحتی نشدن و... داریم به بخش دیگه ای از ماجرا که حالا اعتماد باشه یا شرایط روحی طرف مقابل ضربه وارد میکنیم.
بحث نتیجهی اخلاقی خاصی نداره. فقط یه سری چیز بود که میتونید بهشون فکر کنید. 🪭
•| #Mia 🐱
من یه فکری دارم که البته اورجینال مال خودم نیست... ولی تا حدود زیادی فکر میکنم میتونه دلیل این باشه که چرا بعضی وقتها وقتی میخواییم خوب باشیم نتایج خوبی نمیگیریم. البته نه همیشه.
دوران هنرستان که باید کارورزی انجام میدادیم، به هنرستان ما نقاشی و طرح زدن دبستانهای سمت خیابون جمهوری افتاد. تجربه جالبی بود. از طرحهای منم ۲ تاش منتخب شد هرچند وسط کارورزی یه مسافرت پیش اومد که مجبور شدم نصفه بذارمش و بعد که برگشتم، جور دیگه ساعتهام رو پر کنم.
این پویش زیرنظر بسیج بود و دوتا خانم که همراه ما بودن طرح هامون رو بررسی و تایید کنن گاهی خیلی حرف های خوبی میزدن. مثلا راز فال ورق، یوستین گُردر رو یکی از اونا بهم معرفی کرد که واقعاً کتاب خوبی بود برای خوندن در اون سن... و یکی دیگه شون، یه مسألهای رو بیان کرد که سالهاست باورهای من رو بهم ریخته. ✨
مخصوصاً به عنوان فردی با تایپ شخصیتیِ خود فدا کننده برای راحتی دیگران 😅
تئوری ایشون این بود که آدمهای معمولی، حتی مهربونترین شون باز هم خودخواه هستن. یعنی حتی کسی که میره مناطق محروم، از راحتیش میزنه یا میره به زلزله زده ها کمک میکنه... اون ته دلش، بازم اون کار رو انجام میده که وجدانش راحت باشه. یعنی نفس انساندوستی داره ولی اون کار یجایی از دلش، برای آروم کردن خودش انجام میشه. 🌱
بازم میگم، این همیشه و همهجا نیست. آدمهای فداکار واقعی و از جان گذشته وجود دارن اما بیشتر ما، حال خوب به دیگران هدیه میکنیم که خودمون خوب باشیم... این میتونه مثلاااا نمونه اش این باشه که بعضی وقت ها با نیت خوب دیگران رو گس لایت میکنیم. مثلا بخاطر اینکه دیر کردن، از دست شون ناراحت شدیم ولی وقتی عذر خواهی میکنن، حالا یا چون عذرخواهی شنیدن معذب مون میکنه، یا چون نمیخواییم طرف خیلی عذاب وجدان بگیره، بهش میگیم نه بابا اصلا ناراحت نشده بودم.
بعد اون فرد گیج میشه. چون سیگنال های ناراحتی رو دریافت کرده ولی الان دارن بهش میگن اشتباه فکر کرده. 👀
یعنی در واقع با نیت دعوا نشدن، ناراحتی نشدن و... داریم به بخش دیگه ای از ماجرا که حالا اعتماد باشه یا شرایط روحی طرف مقابل ضربه وارد میکنیم.
بحث نتیجهی اخلاقی خاصی نداره. فقط یه سری چیز بود که میتونید بهشون فکر کنید. 🪭
•| #Mia 🐱
از وقتی که یادمه، دوست داشتم نقاشیم خیلی خوب باشه. البته خلاق بودم اما نمیشه گفت کار نهاییم خیلی خوب میشد؛ تمرین هم نمی کردم انصافا...
هنرستانی بودم، دانشگاه هم هنر خوندم ولی هیچوقت راضی نبودم از کارم.
امروز تو یه چنل رندوم، تمرینات (به عنوان کپشن نوشته شده بود تمرین) رندوم یک شخص و کاراکتر شیتی که زده بود لود کردم. فقط چند ثانیه طول کشید ولی ناگهان دیگه دلم نخواست نقاشیم خیلی خوب باشه. تو همون چند ثانیه حس کردم این میزان از تمرین، نه. مال من نیست. نمیخوام یه رویای دست نیافتنی رو به زور نگه دارم... جاش رو قفسه ای که سال های سال روش نشسته بود یکم خالیه و سبکیِ نه چندان جالبی متصاعد میشه ازش. امیدوارم این یکی ام از سر "دیگه توانی برام نمونده روی چیزی بذارم" نباشه.
بعداً نوشت: شبیه یه خشم نهفتهاس، هرچی بیشتر نقاشی میبینم امروز، بیشتر دلم نمیخواد هیچوقت نقاشی کنم
•| #Mia 🐱
هنرستانی بودم، دانشگاه هم هنر خوندم ولی هیچوقت راضی نبودم از کارم.
امروز تو یه چنل رندوم، تمرینات (به عنوان کپشن نوشته شده بود تمرین) رندوم یک شخص و کاراکتر شیتی که زده بود لود کردم. فقط چند ثانیه طول کشید ولی ناگهان دیگه دلم نخواست نقاشیم خیلی خوب باشه. تو همون چند ثانیه حس کردم این میزان از تمرین، نه. مال من نیست. نمیخوام یه رویای دست نیافتنی رو به زور نگه دارم... جاش رو قفسه ای که سال های سال روش نشسته بود یکم خالیه و سبکیِ نه چندان جالبی متصاعد میشه ازش. امیدوارم این یکی ام از سر "دیگه توانی برام نمونده روی چیزی بذارم" نباشه.
بعداً نوشت: شبیه یه خشم نهفتهاس، هرچی بیشتر نقاشی میبینم امروز، بیشتر دلم نمیخواد هیچوقت نقاشی کنم
•| #Mia 🐱