نیلوفر قائمی فر
24.2K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #بیست_و_هشت

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

امیرسالار به سمت هال اشاره کرد و شمرده شمرده با همون لحنی که کنترل میکرد تا تن صداش بالا نره گفت:
-میشینی به بچه شیر میدی.
-نمیدم، شیرش نمیدم.
شاکی با چشمای عصبی و آتش افروز نگام کرد:
امیرسالار-به جون این بچه یه کاری میکنم که....
«تند تند با حرص و تخسی گفتم:» مثلا چه غلطی؟
دستشو بلند کرد، یه جوری گارد زدن گرفت که آرنج خم شده اش جلوی دهنش بودم. دستشو توی همون حالت نگه داشت و نفس زنان داد زد:
-میزنم، به خدا میزنمت که....
محکم با تموم قدرتم دو دستی هولش دادم و قبل از اینکه تعادلشو از دست بده سریع دستمو دور بچه گرفتم...نمیدونم چرا!!!!! از اینکه بچه از دستش بیوفته ترسیدم و قلبم هری ریخت. نمیخواستم اتفاقی برای اون بچه بیوفته، امیرسالار برای حفظ تعادلش و نگه داشتن بچه جفت آرنج های منو گرفت اما نتونست روی سرامیک های کف خونه جلوی لیز خوردنشو بگیره و زمین خوردو چون آرنج منم گرفته بود منم روی خودش انداخت و بچه هم توی دستای جفتمون بود. تند تند بدون اراده گفتم:
-بچه .....بچه.....وای.....
از روی امیرسالار بلند شدم و بچه رو محکم توی بغلم گرفتم. روی زمین نشستم و با هول گفتم:
-ببینش، ببینش طوریش نشده باشه....
سر بلند کردم و امیرسالار یکه خورده نگام میکرد. جیغ زدم:
-مردک به من نگاه نکن بچه رو ببین.
به خودش اومد و همونطور که مقابلم روی زمین وارفته بود دو زانو نشست و بچه رو تو بغلم چک کرد. زیر لب گفتم:
-دست و پاشو نگاه کن. روی بدنش نیفتاده باشیم، بچه است....بچه است کوچولوئه....
توی سرم یه تیتر جمله داشت منو میخورد؛ نکنه رو بچه ی منم بیوفتن و اذیتش کنند. آراز از بچه ی منم کوچیک تر بود، نمیخواستم اینطوری بشه، نمیخواستم.... امیرسالار آروم گفت:
-بهش شیر بده آروم بشه، ترسیده.
زیر لب با اون حالی که داشتم دو سه بار پشت سر هم و بی وقفه گفتم:
-شیر میدم شیر میدم، تو ببین پاش اینا آسیب ندیده.
دکمه های مانتومو باز کردم و گفتم:
-باشه الان شیر میدم، باشه تورو خدا چیزیت نشده باشه ها؛ بابات شل و وله، خب یکم محکم وایستا.
تا خواستم لباسمو بالا بدم امیرسالار خواست بلند بشه جیغ زدم:
-بشین، بچه رو ببین لعنتی.
«نگام کرد وگفت: حالا تو شیر بده.
یقه اشو محکم با یه دستم گرفتم و با حرص گفتم:
-منو کشیدی روت افتادم این بچه هم بینمون بود بعد تو به فکر اعمالتی مردک؟ بچه رو ببین.
«آروم زمزمه کرد:» یقه امو ول کن.
«تخس و با حرص توش چشماش نگاه کردم و گفتم:» بچه رو ببین.
«آروم گفت:» یقه امو ول کن.
ولش نکردم که بهم نگاه کرد و گفت:
امیرسالار-با این یقه گیری تو چطوری ببینمش؟
یقه اشو ول کردم و این اولین بار بود که وقتی آراز شیر میخورد امیرسالار مقابلم نشسته بود و داشت آرازو چک میکرد. مستاصل گفتم:
-چیشد؟
امیرسالار-اگر درد داشته باشه گریه و بی تابی میکنه، خوبه
خواست بلند بشه ساعد دستشو گرفتم:
-شکمش، قفسه ی سینه اشو چک کن.
امیرسالار-تو شیر بده سیر بشه بعد من...
-الان! الان ببین، من روش افتادم.
نفسی کشید و زیرلب گفت:
امیرسالار-خـــدا، خدایا....
دستشو روی شکم آراز گذاشت، دستش با تن من مماس میشد، من حساس نبودم و منتظر به آراز نگاه میکردم دست امیراسالار روی تن آراز همینطوری مونده بود. نگران به امیر نگاه کردم:
-چیشد؟
سریع از جاش بلند شد و گفت:
امیرسالار-خوبه! اصلا میبرمش دکتر.
«خواست به سمت اتاق بره که گفتم:» دکتر؟! تو حالیت نمیشه؟ با توام.
امیرسالار-شیر بده.
«با حرص گفتم:» پس دارم کوفت میدم؟ شیره دیگه.
همینطوری پشت کرده جلوی راهروی دو متری اتاق ها ایستاد و با حرص گفت:
-اگر نگرانش میشی این حرکات چیه از خودت درمیاری؟
«به آراز نگاه کردم و گفتم:» من روش افتادم، این منو نگران کرده.
پرش به قسمت #نوزده :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/104519


قسمت #بیست

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


-توی آتلیه است؛ کارتون چیه؟
-بیمه ها دچار مشکل شدن. تماس گرفتن گفتن باید مدیر شرکت بره دفتر بیمه.
-باشه مدارکشو بدید به من بهشون اطلاع می دم. شما کارمند کدوم بخش هستید؟
-حسابداری؛ فامیلیم گویاست.
سری تکون دادم:
-خیله خب.
-خواهشا فراموش نکنید چون بعدا از چشم من می بینن.
-نه فراموش نمی کنم.
-شما معمار داخلی هستید؟ یادمه پروژه باسازی دوتا ویلای تجریش رو شما انجام دادین.
-نه موقت...
آیهان در اتاق رو چهار طاق باز کرد و با صورت برافروخته وارد شد. بیچاره گویا رنگش پرید. اول دستشو طرفم دراز کرد و برگه هارو نشون داد و بعد دهن باز کرد و خودش جریانو گفت. آیهان جای جواب به گویا رو به من گفت:
-برام یه پروژه فرستادن طراح داخلی می خوان.
نگاهش کردم و گفتم:
-پروژه ی جدیدت مبارکه.
جدی و دستوری گفت:
-روی لپ تاپ منه، بشین روش کار کن.
با سر به لپ تاپ اشاره کرد. با همو آرامش همیشگی و خونسردی جواب دادم:
-ببخشید؟!!! اطلاعیه بده معمار بگیر پروژه اتو کار کنه. من که کارمند اینجا نیستم از من می خوای!
شاکی گفت:
-من الان حوصله ی مصاحبه ی کاری و معمارهای داخلی دوزاری رو ندارم که مشتری بپره.
روی مبل نشستم و گفتم:
-آیهان جان این مشکل توئه! نمی تونی مثل آجیل مشکل گشا با من برخورد کنی.
آیهان برگشت به گویا نگاه کرد و طلبکار و عصبی گفت:
-تو برای چی اینجایی؟
گویا به برگه های توی دست من اشاره کرد و گفت:
-به خانم مدارکو دادم. باید به دفتر بیمه برید. با اجازه.
از اتاق بیرون رفت و آیهان به سختی به سمتم اومد. مدارک رو ازم گرفت و گفت:
-اینا چی ان؟
-برای بیمه است. باید بری دفتر بیمه.
مدارک رو روی میز بین مبل ها انداخت و گفت:
-من الان معمار داخلی ندارم پروژه روی دستمه.
با سکوت نگاهش کردم و سری به تایید تکون دادم:
-چیه؟ نکنه فیلمو نشون رئیس شکل قبلیم می دی؟ برو نشون بده من که دیگه اونجا کار نمی کنم. بیوفتم زندان هم تویی که...
با حرص و دندون های رو هم کمی سمتم خم شد و با صدای خش دار گفت:
-بشین کار کن دستمزدتو می دم.
-قرارداد بنویسیم.
با همون احوال سخره گیر، زهرآلود خندید و گفتم:
-عادت نداری نه؟ آخه ده دوازده ساله نوچه ی بی جیره و مواجبتم.
با عصیان و تخسی نگام می کرد. با خونسردی و بدون رعب توی چشماش زل زدم. سری به تایید تکون داد و گفت:
-قرارداد می نویسیم.
صاف شد که به سمتش میزش بره و سریع گفتم:
-بیمه امم می کنی.
-روتو زیاد نکن.
-بدبختی؟ نداری؟ از حق بیمه ی من پولدار می شی؟
از گوشه ی شونه اش نگام کرد و با رذالت گفت:
-باشه، بیمه می کنم ولی وزارت کاری حقوق می دم.
جاخورده نگاهش کردم و گفتم:
-خیلی نامردی آیهان. تو به من نیاز داری بعد از حق و حقوق من می زنی؟
-دارم بهت امنیت شغلی می دم.
تلفن روی میزشو برداشت و به منشی گفت:
-یه قرارداد کار برام بیار.
-من سابقه کار دارم، خودتم می دونی...
با نیشخند گفت:
-عزیزدلم سابقه ی کارت توی یه شرکت پیزوری برای من اهمیت نداره. قانون اینجا اینه که ده تا پروژی اول حقوقت وزارت کاریه.
-شرکت پیزوری؟!!! کار همون شرکتو...
منشی در زد و داخل اومد. قرارداد رو به آیهان داد.
آیهان-زنگ بزن بیان دوربین های سالن آتلیه رو درست کنند. در اون تراس بی صاحب آتیه رو هم قفل کن. از پنجره سیگار بکشن تا پروژه هارو تحویل ندن در تراس باز نمی شه. آقای کمیلی کجاست؟ یه چای و قهوه ای چیزی بده.
تراسی که آیهان ازش حرف می زد یه مکان مبله و پر از گل و گیاه  و آب نما بود.
منشی-رفته بود اداره ی گاز تازه رسیده.
آیهان-این شرکت مگه کارمند تسهیلات نداره که کمیل رفته؟
تلفنو برداشت و رو به من گفت:
-بنویس امضا کنم تموم بشه. کار لنگ ناز کردن توئه.
به منشی نگاه کردم و آیهان زیر لب گفت:
-هر وقت من گیر میفتم نواز خانم یا علامه ی دهر می شه یا می ره بالای منبر یا ناز کردنش می گیره.
با شرم به منشی نگاه کردم. آیهان بی پروا هرچیزی رو می گفت، هرچیزی که سوءتعبیر داشت. آیهان برگشت به منشی چپ چپ نگاه کرد که چرا هنوز اونجا ایستاده.
منشی که رفت گفتم:
-دیدم که نطق های منو به زبون نیاوردی وگرنه الان یه شرکت مونده بود و چهارتا کارمندی که هیچ ربط تحصیلی به پروژه های ساختمونی ندارن.
آیهان خطاب به شخصی که پشت خط بود، گفت:
-الو؟کجایی؟ شرکت نیستی؟ ساعت دوازده ظهر کدوم جهنمی تشریف داری که آبدارچی داره کارای تورو انجام می ده؟ گفتی بدیل نیست دیگه شرکت کویته آره؟
***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه نسخه کامل شده این رمان :
https://baghstore.net/app/