خانواده عقیق
203 subscribers
188 photos
87 videos
11 files
154 links
خانوادهٔ ما،
برخی فعالیت‌ها و کاراش
و تلاشمون برای کار تمیز فرهنگی :)
اينجا تو جريان برخی برنامه‌هاى ما قرار می‌گیرید.

ارتباط:
@vaji_gh

قم، خیابان شهداء (صفائیه) کوچه ۲۶، کوچه زینعلی، پلاک ۸
025-3784-8919
Download Telegram
«لحظه‌ای که ترسیدم»
تابه‌حال از نزدیک میت ندیده بودم. توی تمام 27 سالِ عمرم، مثل همهٔ آدم‌ها فکر می‌کردم از آدمِ مرده باید ترسید؛ اما آن لحظه که اولین میت با کاور بیمارستان آمد توی غسال‌خانه نترسیدم. شاید چون عضو گروه جهادی بودم. یا شاید به خاطر غمی بود که توی صورتش دیده بودم. دلم می‌خواست سنگ تمام بگذارم. انگار عزیزترین کس خودم روی سنگ غسال‌خانه خوابیده.
محلول و تی را برداشتم تا میزی را که میت روی آن کفن می‌شد ضدعفونی کنم. میز استیل را که خوب تمیز کنی، مثل آینه برق می‌افتد. برق افتاد. لحظه‌ای که ترس تمام تنم را لرزاند همان‌جا بود که میز، زیر دستم آینه شده بود و من خودم را رویش دیدم. دلم بود که به حرف آمد: «نفر بعدی تویی. آماده‌باش»
از آن طرف سالن صدا زدند: «کفن رو پهن کن. غسلش تمومه»
میت را آوردند. سه‌نفری بلندش کردیم و گذاشتیمش روی پارچه سفید.
رسم این بود که بعد از تمام شدن کار با صلوات بدرقه‌اش کنیم. بدرقه‌اش کردیم.
میز خالی شد و دوباره من ماندم و انعکاس چهره‌ام روی میز استیل.

✍️راضیه رضایی
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_SBqRXAaZq/?igshid=qr5vrplvmkbq
«هفت صبح فردا»
«اصلا باورم نمی‌شه»
باورش کنم یا نه، کرونا به ایران آمده و معلوم نیست تا کی ماندنی است. این توییت حرفی برای گفتن ندارد. پاکش می‌کنم. به‌جایش می‌نویسم:
«خیلی دلم گرفته»
این هم نه. دلِ گرفتهٔ من یکی‌ست شبیه هزار دلِ‌ِ گرفتهٔ دیگر. پاک می‌کنم.
«به نظرتون ته این ماجرا چی می‌شه؟»
پاک می‌کنم.
«ای کاش دکتر یا پرستار بودم»
این جمله یعنی تماشاکردن بحران از بیرون. این را نمی‌خواهم. پاکش می‌کنم.
چند دقیقه خیره به صفحهٔ گوشی می‌مانم و بعد می‌نویسم:
«راهی سراغ دارید که یه طلبه بتونه به کادر درمان کمک کنه؟»
همین را توییت می‌کنم.
هنوز کسی چیزی ننوشته که پیام بعدی را توییت می‌کنم:
«جاروکردن و نظافت بلدم، قهوه‌های خوبی درست می‌کنم، اپراتور تلفن و کامپیوتر هم می‌تونم باشم»
یک ساعت بعد کسی در دایرکت پیام می‌دهد. یک اسم و شماره تلفن. زنگ می‌زنم. مردی که آن‌طرف خط است می‌گوید:
«سلام حاجی. فردا هفت صبح نمازخونه بیمارستان فرقانی می‌بینمت»

✍️ابوزهرا
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_UuYKLgz6q/?igshid=swxest4io9ao
«مواد اولیه»
عصر بود. نمای خانه مثل زنی خانه‌دار که تازه از چرتی نیمروزی بیدار شده، گیج و خسته بود. دیشب تا صبح پیاده‌روها را ضدعفونی می‌کردیم. نشده بود بخوابم. آدرس را دوباره از روی کاغذ نگاه کردم. زنگ را که زدم، صدای زنانه‌ای خیلی زود جوابم را از پشت آیفون داد. خمیازه‌ای کشیدم و عینکم را با پشت دست هل دادم عقب و خودم را معرفی کردم. چند ثانیه بعد با خواهرش آمد دم در. بچه‌ها می‌گفتند این دو خواهر چند سال پیش پدر و مادرشان را از دست داده‌اند و با هم زندگی می‌کنند. بعد از فراخوانمان، هر روز تماس می‌گرفتند تا برایشان کاری دست‌وپا کنیم. تا آن روز نشده بود.
بی‌مقدمه گفتم: «سلام. فکر کنم بالاخره به کمک‌تون نیاز پیدا کردیم. واقعیتش هزینهٔ غذای بچه‌ها زیادی داره بالا میره. اگه براتون سخت نیست از هفته بعد آوردن مواد اولیه با ما، پخت‌وپز با شما»
مثل تمام آدم‌هایی که یادشان رفته باید چه طور خوشحالی کنند، به گریه افتادند.
دو روز بعد، با چهل پرس غذا آمدند دم ستاد. یکی‌شان پشت فرمان پرایدی اوراقی نشسته بود. آن یکی هم دفترچه به دست روبه‌روی ماشین ایستاده بود و تلفنی با کسی جروبحث می‌کرد که چرا آوردن برنج را این‌قدر طول داده. مرا که دید هول شد و تلفن را قطع کرد. پرسیدم «مگه قرارمون هفته بعد نبود؟ ما که هنوز مواد اولیه نفرستادیم»
انگشتانش را با خجالت توی هم فروبرد. گفت: «شما کارتون زیاده. ماشین رو از یکی از همسایه‌ها گرفتیم. مواد اولیه رو هم با کمک اهالی‌محل خریدیم. اگه میشه کل این کار رو بسپارید به ما»
قبل از اینکه چیزی بگویم، با دستپاچگی خداحافظی کرد و سوار پراید همسایه‌شان شد.

✍️علی علیزاده
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_Z5YHdgjT0/?igshid=1imcfwuoxi2ap
«دست‌های حنایی»
یکی دو تا دستگاه آوردند توی اتاق و فوراً پرده‌های آبی دور تخت پیرزن را کشیدند. دستپاچه رفتم سروقت بقیه مریض‌ها که گوش خوابانده بودند به گفت‌وگوهای پشت پرده. نمی‌دانستم چطور سرگرمشان کنم تا چشمشان را از تکان‌های پرده‌های آبی بردارند. شروع کردم به چرخیدن بین تخت‌ها و تندتند گفتم «چیزی لازم ندارین؟ قرصاتونو خوردین؟» از پیش‌دستی روی میز یکی از مریض‌ها پرتقالی برداشتم و پرسیدم «پوست بکنم؟» سرش را تکان داد و چشم‌های نم‌دارش را با آستین صورتی پیراهن بیمارستان پوشاند. یکی تسبیحش را خواست و یکی به پردهٔ لرزان آبی پشت کرد و زل زد به غروب دلگیر پشت پنجره. پیرزنی که گوش‌هایش سنگین بود و نفهمیده بود دور و برش چه خبر است، آب خواست.
لیوانش را پر کردم و رفتم نزدیک در. جایی که هم بقیه تخت‌ها توی دید باشد و هم بشود از فاصله دو تا پرده آبی چیزهایی دید. تازه شروع به گفتن ذکر کردم که دکتر چشمش را از خط مستقیم مانیتور گرفت و دست از ماساژ قلبی کشید. لب‌های من مثل پرستارها از تکاپو افتادند و دست‌های حنایی‌رنگ پیرزن بی‌تکان از تخت آویزان ماند.
تکیه‌ام را از چارچوب در گرفتم و چشم گرداندم بین مریض‌ها که توی لاک خودشان رفته بودند. جنازه باید از جلوی چشم آن‌ها از اتاق خارج می‌شد! در ذهنم شروع کردم به پیدا کردن جمله‌هایی که آرامشان کند که دکتر جلو رفت، سرش را خم کرد و کنار گوش پیرزن گفت «ببخشید خانم!»
نگاه‌ها همه برگشت سمت صورت عرق‌کرده دکتر. یکی از پرستارها پرسید «دکتر! حالتون خوبه؟» دکتر دست‌های پیرزن را گذاشت روی تخت و گفت «روحش اینجاست. کنار ما. باید بهش می‌گفتم که بیشتر از این در توان‌مون نبود»

✍️لیلا پارسافر
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_cZFhNAHZg/?igshid=1coybc3f0dvy2
«پشت پرده»
پروژه پوشیدن لباس‌های محافظ که تمام شد، نمک تبرکی حرم را برداشتم و مستقیم از پاویون رفتم سروقت بی‌بی ناز. ضعیف‌تر از دیروز شده بود. ضعیف‌تر از همهٔ روزهای قبل. بدون سونو و سی‌تی هم می‌شد تمام رگ‌ها و استخوان‌ها و شبکه لنفاوی‌اش را تماشا کرد. روی تختش نشسته بود و بی‌صدا ذکر می‌گفت. شیر و نان و پنیر صبحانه‌اش دست‌نخورده روی میز مانده بود. سلام کردم.
چشم‌هایش رد ستون نوری را گرفته بود که آسمان را وصل کرده بود به پنجره اتاقشان. جواب سلامم را که داد، صبحانه‌اش را نشان دادم و گفتم: «نکنه دستپخت ما پسندت نیست؟»
مهره تسبیحش را توی دست چرخاند و گفت: «یی یرم بالام جان». می‌گفت می‌خورد اما نمی‌خورد. یک هفته بود که روزها هر چه تلاش می‌کردیم چیزی نمی‌خورد. چاره دیگری نداشتم. رفتم سمت پنجره. دست‌هایم را از دو طرف باز کردم و دوتکهٔ پرده را با یک‌حرکت کشیدم. هنوز آن‌قدر که باید تاریک نشده بود. هاله نور را می‌شد توی چشم‌های میشی بی‌بی دید. خداخدا می‌کردم یکی از ابرهای ناگهانی بهاری از راه برسد. مثل دیروز که هوا ابری بود و طراحی صحنه‌ام بی‌نظیر درآمد. امیدم به خاموشی چراغ‌ها و حواس‌پرتی بی‌بی ناز بود. دستم روی کلید چراغ آخر اتاق بود که رو کردم به تخت روبه‌رویی و با چشمکی که یعنی «عملیات شروع شد» گفتم:
«خب بی‌بی دیگه نزدیک اذونه»
بعد دکمه play گوشی‌ام را لمس کردم و صدای الله‌اکبر مؤذن‌زاده پیچید توی اتاق.
شبیه کسی که تازه از خواب پریده یکهو حواسش به اطراف جمع شد. و عجل فرجهم صلواتش را که گفت گفتم: «خب بی‌بی ناز ما افطار چی میل دارن؟»
بعد بدون اینکه منتظر جوابش باشم نمک تبرکی را ریختم کف دستش. نقشه‌ام جواب داد. توی این یک‌هفته‌ای که بستری بود فهمیده بودم که دوست دارد روزه‌اش را با نمک افطار کند. بی‌بی ناز فراموشی داشت و حافظه‌اش توی رمضان سال‌های جوانی‌اش گیر کرده بود. حالا باید برای شکستن روزه فردایش فکری می‌کردم.

✍️وجیهه غلامحسین زاده
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_e_7eTgONN/?igshid=bi86ct0yvraq
«بعد از طوفان»
روز اول حضورم در بیمارستان بود. جلوی ایستگاه پرستاری ایستاده بودم که فریادش از اتاق آخر بلند شد. یکی از پرستارها سرش را تکان داد و بی‌اعتنا گفت «حرف حساب توی گوش این پسر نمی‌ره. فکر می‌کنه کرونا قلدری سرش میشه»
انگار ذهنم را خوانده باشد ادامه داد «کارش از قرنطینه خونگی گذشته»
کنجکاو شدم. رفتم اتاق آخر تا به بهانهٔ ضدعفونی، جوانی را که سر و صدایش کل بخش را عاصی کرده ببینم. جوانی بود سبزه و هیکلی که تخت را پر کرده بود. تنها بیمار اتاق. بی‌قرار توی تخت، از این پهلو به آن پهلو می‌چرخید. اولین تصویری که از او به چشمم خورد، خالکوبی روی گردنش بود و بعد خالکوبی روی مچ همان دستی که آنژیوکت داشت.
نفسش روبه‌راه نبود؛ اما کلافه، شیلنگ اکسیژن را از بینی‌اش می‌کشید بیرون و دوباره برمی‌گرداند سر جایش. پنجره، سرتاسر باز بود. پرده‌های سبز را نسیم کم‌جانی تکان می‌داد، اما عرق از سر و گوش و موهای پرپشت و سیاه پسر می‌جوشید. انگار پرنده‌ای باشد که تازه اسیر قفس شده؛ پشت‌هم فریاد می‌زد «چرا یه نفر نمیاد این شلنگا رو از من باز کنه؟»
دستم را تا بالا آوردم و با لبخند گفتم «سلام علیکم، کمک لازم داری برادر؟»
ساکت شد. سر تا پایم را برانداز کرد. نگاهش را از اسپری و دستمال‌های توی دستم گرفت و زل زد به چشم‌هایم که احتمالاً از پشت عینک خیلی هم معلوم نبود. دریای مواجی بود که با اشاره دستی آرام شده. همان‌طور که نفسش را بیرون می‌داد، گفت «نه حاج‌آقا» و شیلنگ اکسیژن را برگرداند توی بینی‌اش.
حس خوبی داشتم که بی‌عبا و عمامه فهمیده بود طلبه‌ام. تمام مدتی که خودم را سرگرم ضدعفونی کرده بودم یا پلک روی‌هم گذاشته بود یا زیرچشمی من را می‌پایید؛ ولی هر چه منتظر شدم، لب از لب باز نکرد.
کارم تمام شد و از اتاق زدم بیرون. دستمال به دست، مثل فاتحان نبردهای سخت، به سمت ایستگاه پرستاری می‌رفتم و به این فکر می‌کردم که حالا تمام پرستاران بخش اهمیت حضور یک روحانی را فهمیده‌اند و می‌دانند بعضی سر و صداها را فقط ما طلبه‌ها می‌توانیم بخوابانیم.
در همین احوالات بودم که دوباره صدای فریاد جوان کل راهرو را برداشت، این بار بلندتر. نرسیده به ایستگاه پرستاری، راهم را به سمت حیاط بیمارستان کج کردم.

✍️ لیلا پارسافر
🆔 @aghighfamily


https://www.instagram.com/p/B_h5yY0A-y8/?igshid=yu0i2kep5gwg
«دوراهی»
مشغول سروسامان دادن و بسته‌بندی کمک‌های مردمی بودیم که مسئول اعزام وارد شد و ایستاد وسط سالن. بعد از بسم‌الله، بی‌مقدمه گفت: «سلام برادرا! زیاد وقتتونو نمی‌گیرم. کیا امشب می‌رن جلو؟»
منظورش از جلو، کشیک بیمارستان بود. عادت داشت با تکیه‌کلام‌های دوران جبهه و جنگ صحبت کند. چشم چرخاند بین سی چهل‌تا جوان دهه‌هفتادی و دست‌های بالا رفته را شمرد. دستی به ریش‌های مرتب و سیاهش کشید و گفت: «خب! هفده تا داوطلب داریم ولی امشب فقط ده نفر برای خط مقدم لازم داریم.»
بغل‌دستیم دستش را بالاتر برد و پچ‌پچ کرد: «از شبای عملیات فقط صدای حاج صادق آهنگران و دعوا سر سربند یا فاطمه رو کم داریم.» مسئول اعزام دوباره نگاهش را چرخاند بین ماهایی که هنوز دستمان را پایین نیاورده بودیم و گفت: «دلاورا! یا هفت نفرتون انصراف بدین یا مجبورم قرعه‌کشی کنم.»
اسمم توی قرعه‌کشی درآمد. تا گفتم: «خدا رو شکر!» بغل‌دستیم آستینم را کشید و زیر گوشم التماس کرد:
«آقا میشه امشب جاتو بدی به من؟»

✍️ لیلا پارسافر
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_kMw31JjkA/?igshid=ltp4v8t8ukmj
«فضایی‌های خط‌خطی»
در خانه را که باز کردم ریحانه نیامد استقبالم. برعکس همیشه.
چشم چرخاندم دورتادور خانه و صدایش کردم. مادرشوهرم نماز می‌خواند و خبری از ریحانه نبود. داشتم مطمئن می‌شدم واحد بالاست و دارد با کوثر بازی می‌کند که چشمم افتاد به مداد رنگی‌هایش. خودش را بین فاصله دیوار و مبل جا کرده بود. دمر خوابیده بود روی زمین و دفتر و مدادرنگی‌هایش جلویش پخش بود. وقت‌هایی که قهر می‌کرد می‌رفت آنجا. دراز کشیدم و صورتم را چسباندم به زمین. از زیر مبل نگاهش کردم و گفتم: «سوختی! پیدات کردم»
نه گره ابروهایش باز شد، نه لب‌های کجش تکانی خورد. دستم را دراز کردم زیر مبل و دفتر نقاشی‌اش را کشیدم سمت خودم. دو فضانورد سفیدپوش بود که رویش را خط‌خطی کرده بود. یک جاهایی از فشار مداد، کاغذش سوراخ شده بود. از باریکه بین زمین و زیر مبل نگاهش کردم. گفتم: «نقاشی کارتون میمون فضانورده؟ خیلی خوشگله ماما...»
جمله‌ام را قطع کرد و با صدای مخلوطی از بغض و فریاد گفت: «نخیرم. شما و بابا رو کشیدم»
یخ کردم. ریحانه که نمی‌دانست این روزها کجا می‌رویم. برای اینکه ثابت کند می‌داند گفت: «خودم تو گوشی بابا عکستون رو دیدم، لباس فضانوردی پوشیده بودین»
پرسیدم: «پس چرا خط‌خطی‌مون کردی؟»
جوابم را نداد. رویش را برگرداند. هرچه ترفند مادرانه توی این شش‌ساله یاد گرفته بودم به کار بستم. فایده نداشت. از آن قهرهای طولانی بود که با بی‌توجهی تمام می‌شد. گفتم: «باشه ریحانه خانم هر وقت خواستی حرف بزنی مامان می‌شنوه»
داشتم بلند می‌شدم که گفت: «کوثر میگه مامانش گفته...»
صدایش شروع کرد به لرزیدن «...دیگه اجازه نداره پیش من بیاد یا من برم پیشش چون...»
بین صدای گریه، کلمه‌هایش را به‌سختی می‌شنیدم «چون شما و بابا آدمایی که از کرونا مردن رو میشورین».
آخر جمله‌اش به هق‌هق افتاد. صبر کردم. گریه‌اش که تمام شد دفترش را از زیر مبل سراندم طرفش. نقاشی‌اش را کامل کرده بودم. تصویر فضانورد کوچکی که دست دو فضانورد خط‌خطی را گرفته بود. اشک‌هایم روی صفحه دفتر نقاشی‌اش موج انداخته بود.

✍️ وجیهه غلامحسین زاده

🆔 @aghighfamily


https://www.instagram.com/p/B_mvZNnJO-n/?igshid=1kp5grrg5qbfc
«جواب مثبت»
رئیس بیمارستان نگاه خسته‌اش را روی صورت‌هایمان چرخاند و گفت «بیشتر از این وقتتونو نمی‌گیرم. به همدلی‌تون افتخار می‌کنم و ازتون ممنونم ولی دوستانی که بیماری زمینه‌ای دارند جهادشون تو خونه موندنه!»
جمله آخر رئیس بیمارستان همراه شد با بلندشدن صدای آلارم گوشی‌ام که برای قرص ساعت چهار تنظیم کرده بودم. عرق سرد نشست روی پیشانی‌ام و بغض راه گلویم را گرفت. آخرهای سال سوم طلبگی فهمیدم که مشکل دریچه قلب دارم. حرف‌های دکتر آن‌قدری جدی بود که فکر التماس و اصرار به سرم نزند.
قفسه سینه‌ام سنگین شد و تپش قلبم اندازه یکی دو باری که بعد از خواستگاری جواب منفی شنیده بودم بالا رفت. مامان این‌جور وقت‌ها بی‌اینکه با من چشم توی چشم بشود با لبخند می‌گفت «غصه نخوری‌ها، مطمئن باش قسمتت جای دیگه است سید جان!»
همیشه امیدوار است. مثل دیشب که داشت چرخ‌خیاطی قدیمی‌اش را روغن‌کاری می‌کرد و می‌گفت «فکر کنم اونقدر رمق داشته باشه که بشه باهاش ماسک دوخت. چقدر با مادر خدابیامرزم اینجا برای رزمنده‌ها لباس دوختیم.»
صدای آلارم گوشی دوباره بلند شد. ورق قرص را از جیب قبا بیرون کشیدم و راه افتادم طرف گروهی از جهادی‌های شبیه خودم، همه با بیماری‌های زمینه‌ای. مسئول اعزام لحنش دلجویانه بود وقتی داشت از باب‌های دیگر جهاد مثل باب آب‌میوه‌گیری و پخت‌وپز برای بیمارها و دوخت ماسک و گان حرف می‌زد.
شماره مامان را گرفتم و گفتم: «به اون یکی چرخ‌خیاطی قدیمی که گوشه انباری داریم، امیدی هست؟»


✍️ لیلا پارسافر
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_pZ6dmgma1/?igshid=1k89tyz0rdup9
«نرگس‌های توی بغلم»
سر صبح یک دسته نرگس داده‌اند دستم که بین مریض‌ها پخش کنم. وارد بخش می‌شوم. به نظرم پول‌دادن پای چیزی که دوروزه پوسیده می‌شود حرام نباشد، حداقل مکروه است.
من جایشان توی ستاد بودم، دو تومان دیگر می‌گذاشتم رویش و یک چیز ماندگارتر می‌گرفتم که خاطره‌اش بیشتر بماند. ولی اینجا مثل میدان جنگ است. نباید روی حرف فرمانده حرف زد. مجبورم امروز کاری را که میل ندارم انجام بدهم.
نرگس به بغل وارد بخش می‌شوم. خلاصهٔ کارم همچین چیزی است: با بیماران خوش‌وبش کنم، حالشان را بپرسم، لبخند بزنم و یک شاخه نرگس بدهم دستشان و برایشان دعا کنم زودتر خوب شوند. در اتاق دوم را باز می‌کنم. چندنفری سرشان را به سمتم می‌چرخانند و نگاهشان مات می‌شود روی دست‌هایم.
مردی که تختش زیر پنجره است، مستأصل می‌گوید: «حاجی به دادم برس» سلامی به بقیه مریض‌ها می‌دهم و می‌روم کنار تختش. یک ربعی فقط او می‌گوید و من می‌شنوم. دو روز پیش آمده بیمارستان و خیلی سریع بستری شده. از خانواده‌اش بی‌خبر است. کسی هم سراغش را نگرفته. جواب تستش همین حالا آمده: مثبت.
گریه مثل طوفان همه وجودش را می‌لرزاند. درد و دل‌هایش که تمام می‌شود، منتظر می‌ماند حرفی بزنم. زبان من اما مثل چوب، خشک و بی‌حرکت است. می‌دانم که دلش محبت می‌خواهد و حرف‌های منطقی من خیلی به کار او نمی‌آید.
نرگس‌ها به دادم می‌رسند. یک شاخه می‌گذارم روی پایش و شماره‌ام را روی کاغذی روی میز کناردستش می‌نویسم تا هر ساعتی از شبانه‌روز دلش گرفت زنگ بزند. از ته دل دعایش می‌کنم. سری به تخت‌های دیگر می‌زنم و قبل از اینکه از اتاق خارج شوم،‌ نگاهش می‌کنم. خیره به نرگس آرام‌گرفته.

✍️ فاطمه محمدی
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_r4pbpA9Yk/?igshid=1xpgxqovkv47k
«اصحاب المیمنه»
توی راهرو وسط آن بلبشو داشتم جزء بیست‌وهفتم را مرور می‌کردم. هر کس رد می‌شد یکی از آن نگاه‌های «باشه تو خوبی»‌اش را پرت می‌کرد توی صورتم. سورهٔ الرحمن را تازه تمام کرده بودم که یکی از پرستارها از اتاق سیزده بیرون آمد و گفت «برو به تخت بیست‌وپنج بگو آروم بگیره»
قرآن را بستم و رفتم تو. بسته بودندش به تخت. چهل سال را داشت. سرم را بهش وصل کرده بودند. یکسره زور می‌زد خودش را آزاد کند. رفتم جلو و گفتم «چرا این‌جوری می‌کنی با خودت؟» چشم‌های اشک‌آلودش را بست و گفت «نمی‌تونم. از سرم بدم میاد». گفتم «منم بدم میاد»
سبیلش خیس‌خیس شده بود. گفت «آبروم رفت. همه گریه‌م رو دیدن». گفتم «عیب نداره حاجی». چیزی نگفت. فقط میلهٔ تخت را توی دستش فشار داد. بدتر از این نمی‌توانستم دلداری بدهم.
دست‌هایم را توی هم گره زدم. گفت: «اون چیه توی دستت؟» مثل راهب‌ها گفتم «کتاب خدا». نگاهم کرد. از همان نگاه‌های توی راهرویی. به اضافهٔ نگاه کسی که نمی‌فهمید چرا کسی باید به جای قرآن، بگوید «کتاب خدا».
گفتم «برات قرآن بخونم؟» گفت «یعنی دارم می‌میرم؟» بلند خندیدم. نخندید. خنده‌ام ماسید. گفتم «نه حاجی. قرار نیست بمیری». گفت «بخون»
شروع کردم به خواندن سورهٔ واقعه. هنوز چند آیه بیشتر نخوانده بودم که مچم را چسبید. ترسیدم. گفتم «چی شده حاجی؟» گفت: «فاصحاب المیمنة ما اصحاب المیمنة» را جا انداختی.


✍️ علی علیزاده
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_upGEcg26n/?igshid=yzk365eiafh5
«فرار»
نرگس در یخچال را می‌بندد و می‌گوید «برای یکی دو وعده غذا پختم برای بقیه‌ش خودت یه فکری بکن» دوباره دورتادور خانه را ورانداز می‌کند و می‌گوید «گلدونا رو یادت نره». عامدانه نیم‌رخ ایستاده و نگاهش را وقت گفتن این حرف‌ها از من می‌دزدد. نمی‌خواهد صورت درهمش را ببینم.
می‌گویم «ماجرای کرونا تو قم جدیه! برای دو سه هفته وسیله بردار. عروسک اسما رو یادت نره» نگاهش را از اسما که توی حیاط دارد برای دختر صاحب‌خانه دست تکان می‌دهد می‌گیرد و چادرش را روی سرش می‌اندازد. حتی وقتی از زیر قرآن ردشان می‌کنم نگاهم نمی‌کند. سرسنگین خداحافظی می‌کند و می‌نشیند توی ماشین برادرش که قرار است ببردشان شهرستان. اسما از پشت شیشه ماشین برایم دست تکان می‌دهد.
نگاه سنگین و پر از ملامت نرگس هنوز توی خانه است. واقعاً نگرانش بودم ولی بارداری و دیابتش را بهانه کردم که بیشتر از این نشود آینه دق. گفتم برود تا با هر خبری از حضور جهادیِ طلبه‌ها توی بیمارستان‌ها، اخمش نرود توی هم. گفتم تا عادی شدن اوضاع، شهر پدری‌اش بماند تا راه‌به‌راه زیر گوشم اسم دوست و رفیق‌هایم را تکرار نکند و با افسوس نگوید «خوش به حالشون!». گفتم برود تا من با خیال راحت بروم سروقت جمع‌وجور کردن فصل آخر پایان‌نامه‌ام.

✍️ لیلا پارسافر
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_xCC7bASqp/?igshid=1m9gbtxh7slfh
«بیداری»
من یک‌طرف مزار شهید گمنام نشسته‌ام، عقیل آن‌طرف. شب‌های اول بستری شدنش توی بیمارستان، به من و باقی جهادی‌ها روی خوش نشان نمی‌داد. با باقی‌مانده گلاب توی شیار کلمه گمنام بازی می‌کند. می‌گوید «هر وقت برنامهٔ رنگ‌آمیزی مزار شهدا رو داشتین، خبرم کنین». سرش را بلند نمی‌کند برای گرفتن جواب. رنگ‌فروشی دارد توی قم.
بی‌صدا نگاهش می‌کنم. اگر قطره اشک گوشه چشم‌هایش بیفتد، شاید لب باز کند. دیشب پشت تلفن گفت «حرف‌های مهمی دارم! کجا بیام ببینمت؟»
وقتی خبردار شد من هم کرونا گرفته‌ام، رابطه‌مان از مراقب و بیمار، شد رابطه دو تا رفیق. وقتی فهمید بعد از بهبودی، دوباره برای خدمت جهادی برگشته‌ام بیمارستان، اول اسمم یک داداش اضافه کرد.
«داداش! راستش اون‌شبی که پای تلفن گفتی دوباره برگشتی بیمارستان، انگار از خواب بیدارم کرده‌باشن! بعد از خداحافظی بی‌معطلی وضو گرفتم.» عقیل حالا نگاهش را از سنگ مزار شهید گمنام گرفته بود. اشک تا چانه‌اش رسیده بود و لب‌هایش می‌لرزید «خانومم باور نمی‌کرد بعد از چند سال دوباره دارم نماز می‌خونم».


✍️ لیلا پارسافر
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_zl9xYggpG/?igshid=l1dt2c7tebdv
«پشت جعبه‌های ماسک»
نیروهای بیمارستان را که تقسیم کردند، انبار سهم من و مجتبی شد. دمغ شدم. از وقتی با خانمم خداحافظی کرده بودم، فاز خط‌مقدم و شهادت برداشته بودم و حالا خورده بود توی ذوقم. بین آن‌همه کار هیجان‌انگیز و خطرناک، من و مجتبی باید الکل‌ها و ماسک‌ها را بسته‌بندی می‌کردیم.
وارد انبار که شدیم به مجتبی گفتم «حالا من برای بچه‌های آینده‌م چی تعریف کنم؟»
مجتبی جعبهٔ ماسک‌ها را گذاشت توی دستم و گفت «اخلاص داشته باش!»
جعبه را گذاشتم روی زمین و صدایم را جوری که مسخره به نظر بیاید تغییر دادم و گفتم «مجتبی می‌شه استاد اخلاق من بشی؟»
سرش را به چپ و راست تکان داد و نشست پای‌کار. وسط کار من از نامزدم و این‌که قرار است خیلی زود بچه‌دار شویم، حرف می‌زدم. مجتبی خیلی کم واکنش نشان می‌داد. شاید حتی معذب هم بود. توی دلم گفتم «معلوم است از آن «ادایی» هاست!»
تند و تند هم ذکر می‌گفت. از یک‌جایی به بعد از حرف زدن خسته شدم و شروع کردم به پیامک دادن. خانمم توی پیامک قربان‌صدقهٔ شجاعتم می‌رفت و من این‌طرف توی انبار به این فکر می‌کردم که وقتی برگشتم، باید چه طور موضوع را به او بفهمانم. شاید بهتر باشد اصلا حرفی از انبار نزنم. کمی بعد همان‌جا کنار جعبه‌ها خوابم برد. بیدار که شدم خورشید رفته بود. چند ثانیه طول کشید تا یادم بیاید کجا هستم. مجتبی اما با همان قیافهٔ خشکش همچنان ذکرگویان داشت ماسک‌ها را بسته‌بندی می‌کرد.


✍️علی علیزاده
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/B_2mBiXA48I/?igshid=1t2li51cysek3
«سالگرد»
مادر نمی‌داند این روزها کجا می‌روم. وقت خداحافظی با لبخند می‌گویم: «شام امشب با منه‌ها. دامادت منتظره دست‌پخت منو بچشه!»
می‌خواهم قورمه‌سبزی درست کردنم را به رخ امیرعلی بکشم. یک میز عاشقانه، یک کادوی کوچک، با یک دسته‌گل قرمز و چند تا شمع سفید. سنگ تمام نیست،‌ اما برای غافلگیر کردنش در اولین سالگرد عقدمان، با مقدار وقتی که من دارم از هیچی بهتر است. گان و محافظ‌های زرد را تن می‌کنم و وارد سالن غسال‌خانه می‌شوم. امروز تعداد اموات کمی بیشتر است. دل‌شوره گرفته‌ام. نکند به‌موقع نرسم به خانه!
بندهای کفن آخرین میت را که می‌بندم،‌ ساعت از شش گذشته. هنوز نه گل‌فروشی رفته‌ام، نه کادو خریده‌ام و نه مقدمات شام را آماده کرده‌ام. تا برسم خانه فقط دو ساعت وقت دارم. قورمه‌سبزی هم دو‌ساعته نمی‌پزد.
توی رختکن چسب دستکش‌ها را با کلافگی باز می‌کنم. برنامه‌هایم جلوی چشمم در حال خراب شدن است. بهتر است همین‌جوری به امیرعلی پیام تبریک سالگرد بدهم و قید غافلگیر کردنش را بزنم. شاید همین‌که بفهمد به فکرش بوده‌ام کافی باشد.
در سالن را می‌کوبند و صدای مردانه‌ای می‌گوید: «میت خانم داریم. خواهرا بیان تحویل بگیرن»
دوباره دستکش را می‌پوشم و باعجله می‌روم بیرون از سالن. همه به‌جز یک نفر رفته‌اند. خبری از میت جدید نیست. ترس برم می‌دارد. کسی که توی سالن است آرام می‌آید طرفم. توی آن لباس‌ها، مرد و زن مشخص نیست، چه برسد به اینکه بتوانی قیافه‌ها را تشخیص بدهی. اما امیرعلی، لبخند و نگاهش از پشت شیلد زده بیرون. اول یک دسته‌گل قرمز سمتم می‌گیرد، بعد سرش را جلو می‌آورد و آرام می‌گوید: «سالگرد عقدمون مبارک خانوم جهادگر من».

✍️راضیه رضایی
🆔 @aghighfamily


https://www.instagram.com/p/B_49_bAgTmc/?igshid=13vw6oxmcdlhx
«گل‌گاوزبان»
فلاسکِ سبزِ توی دستش کاملاً از ریخت افتاده بود. با لهجه افغانستانی‌اش گفت: «می‌گن گل‌گاوزبان خوبه. می‌شه بدین بهش؟»
این‌جور وقت‌ها به یک دختر دوازده سیزده‌ساله چه باید گفت؟ سابقه این را داشتم که خبر شهدای فاطمیون را به خانواده‌هایشان برسانم، اما این که به دختری چشم‌انتظار بگویم پدر هفتادساله‌ات لب به غذا نمی‌زند، یا بگویم همین حالا سه‌طبقه بالاتر از جایی که تو ایستاده‌ای، روی تخت در حال جان‌دادن است، خیلی سخت‌تر از رساندن خبر شهادت بود.
پیرمرد حالش آن‌قدر خراب بود که حتی برای سرویس بهداشتی هم زیربغلش را می‌گرفتیم و جابجایش می‌کردیم. از بدحال‌ترین مریض‌هایی بود که در آن چند هفته دیده بودم. پرسیدم: «اسمت چیه دخترم؟»
خیلی نمی‌خورد جای پدرش باشم، ولی سریع جواب داد: «اعظم»
«اعظم خانم،‌ من این رو بهش می‌رسونم و مطمئن باش حتماً خوب میشه»
این اطمینان را از کجا آوردم؟ برای چه جای خدا تصمیم گرفتم؟ چرا امیدوارش کردم؟ کاش آن لحظه اعظم لبخند نزده بود و با خوشحالی از من تشکر نمی‌کرد. وقتی رفتم بالا، پیرمرد چشم‌هایش را بسته بود. آرام در گوشش گفتم: «اعظم آمده بود. برات گل‌گاوزبان آورده»
آن لحظه معجزه‌ای رخ نداد. فقط پیرمرد چشم‌هایش را باز کرد و دیدم که پر از اشک شده‌اند. با صدای خفه‌ای گفت: «بگو منو از اینجا ببره»
این آخرین جمله و تصویری است که از پیرمرد توی ذهنم مانده. بعد از آن تا یک هفته نتوانستم بروم بیمارستان. نه اسم و فامیلش یادم مانده بود، نه کسی از کادر بیمارستان نشانی‌های من را به یاد می‌آورد. حالا من مانده‌ام و امیدی که با اطمینان به اعظم داده‌ام. کاش پیرمرد زنده مانده باشد.

✍️ابوزهرا
🆔 @aghighfamily


https://www.instagram.com/p/CAGsOYAACJP/?igshid=1wzfmwru1a9pq
«رودربایستی»
اطرافیانم همه می‌دانند که اهلِ معاشرت نیستم. برای همین بین تدریس و تبلیغ و پژوهش، سومی را انتخاب کرده‌ام. بیمارستان هم اگر آمده‌ام برای نظافت و کارهای خدماتی‌ست. ترجیح می‌دهم کسی نداند طلبه‌ام تا نخواهد درد و دل کند، سؤال بپرسد و مشورت بگیرد. آن شب اما مسئول بخش گفت: «حاج‌آقا بی‌زحمت یه سر برو اتاق پنج، ببین کسی کاری نداشته باشه!»
باید هر چه می‌گویند گوش کنیم. وارد اتاق می‌شوم. برایم سخت است حال مریض‌ها را بپرسم. توی چارچوب در چند بار توی ذهنم مرور می‌کنم و می‌گویم: «سلام. اگه کسی کاری داره بنده در خدمتم!»
تنها چیزی که می‌شنوم یکی دو تا جواب سلام است. به‌جز یکی، همهٔ مریض‌ها پیرند. آن یکی که نوجوان است، نشسته روی تخت. خوب نگاهش می‌کنم. معلول ذهنی است. قاشق توی دست، آب دهانش آویزان شده و زل زده به ظرف دست‌نخوردهٔ غذایش.
همیشه از بچه‌ها فراری هستم. اگر من را به حرف بگیرد و خواسته‌های بچه‌گانه داشته باشد چه کنم؟ با خودم می‌گویم: «این هم بندهٔ خداست»
جلوتر می‌روم. یکی از پیرمردها می‌گوید: «پرستارا چند بار بهش گفتند شامتو بخور اما اصلاً انگار نه انگار»
پرستارها سرشان خیلی شلوغ است. فرصت نمی‌کنند نقش همراه بیمار را بازی کنند و غذا دهانشان بگذارند. من اینجا چه کار می‌کنم؟ می‌نشینم کنار پسر نوجوان و می‌گویم: «میخوای بهت غذا بدم؟»
پسرِ معلول فقط نگاه می‌کند. قاشق را از دستش می‌گیرم و آرام‌آرام غذا را می‌گذارم توی دهانش. آخرین قاشق مثل آمپول بی‌هوشی است. بی‌آنکه چیزی بگوید دراز می‌کشد و می‌خوابد.
وقتی می‌خواهم از اتاق بیرون بروم، مریض تخت بغلی می‌گوید: «حاج‌آقا! آدم کارای شماها رو که می‌بینه به زندگی امیدوار می‌شه»
نمی‌دانم در چنین موقعیتی باید چه بگویم. لبخند می‌زنم و توی دلم می‌گویم: «به خیر گذشت».

✍️محمدجعفر خانی
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/CAGsd6ZA3zI/?igshid=1nrn94gl7ll54
«ماشین‌حساب»
بقیه هرچقدر هم که اصرار می‌کردند، حق نداشتند همراهِ بیمارشان بمانند؛ این‌یکی اما فرق می‌کرد. پدرش به کما رفته بود، با کرونا. بهتر بود خودش بالای‌سر پدرش بماند.
تا رفتم توی اتاقشان، سرک کشید تا کارتم را بخواند. «همراهِ روان‌شناس»
پرسید: «حاج‌آقا چقد بهت می‌دن میای این‌جا؟»
سعی می‌کرد بی‌تفاوت باشد ولی لحنش طعنه و بدبینی و کنجکاوی را با هم منتقل می‌کرد.
لبخندم را کمی جمع کردم و گفتم: «چقد بدن می‌ارزه؟»
«هر شب میای؟»
«هر شب»
مثل حجره‌دارهای توی بازار، چندثانیه‌ای به سقف نگاه کرد، دستی گذاشت روی چانه‌اش و با لحنی نامطمئن گفت: «کمِ کمش ماهی پونزده میلیون رو می‌گیری حاجی!»
زیاد شنیده بودم دربارهٔ رزمنده‌هایی که می‌رفتند سوریه، می‌گفتند « اینا واسه جنگیدن پول می‌گیرن! همچینم هنر نکردن!» از این شباهت کمی خوشم آمد.
دید که ساکتم. گفت: «نگو که نمی‌دن حاج‌آقا! شماها توی مرکز مشاوره‌هاتون ساعتی صد تومن حق مشاوره می‌گیرین!»
نگاه کردم به سقف. به نقطه‌ای که چند لحظه قبل داشت فیش‌های خیالی من را حساب می‌کرد. بعد گفتم: «این ماشین‌حسابی که دستته، زیادی ساده‌ست. خیلی از گزینه‌ها رو نداره»

✍️پرستو علی عسکرنجاد
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/CAIPCMMgMCk/?igshid=1kdnsykdk0fxu
«گل قالی»
آن روز که پای سفره شام بودیم و خبر آمد پدربزرگمان فوت کرده، مادرم لقمه توی دهانش ماسید. چشم‌هاش رنگ گل‌های قرمز قالی شد و من برای اولین بار فهمیدم بی‌صدا هم می‌شود گریه کرد. شش سالم بود. تصویر من از واکنش آدم‌ها به خبر مرگ، همین تصویر شش‌سالگی‌ام از واکنش مادرم است.
جلوی ایستگاه پرستاری ماسک را کمی پایین داده‌ام و پرسیده‌ام: «خسته نباشید خانم! همراه مریم کوشکی آب‌میوه فرستاده براش. اتاق چند باید برم؟»
از سرپرستار جوان فقط چشم‌هاش پیداست. رنگ گل قالی‌ست. سرم را می‌اندازم پایین. غیر از او کسی توی ایستگاه پرستاری نیست. همه جمع‌اند توی اتاقی که چند لحظه پیش کد ۹۹ خورده.
تابلوی ثبت بیمارها را نگاه می‌کنم تا اتاق مریم کوشکی را پیدا کنم. دور است. چشم‌هام چند سالی هست دور را تار می‌بیند. احتمالاً باید بپرسم «خانم اتفاقی افتاده؟»
اما آب‌میوه به دست ایستاده‌ام جلوی پیشخوان پرستاری و گیر کرده‌ام بین دلداری‌دادن به پرستار جوان و مراعات ارتباط غیرضروری با نامحرم.
نکند بیمار کد خورده با او نسبتی دارد؟
شش سالم که بود، نتوانستم بروم مادرم را بغل کنم و دل‌داری‌اش بدهم. فقط تا اولین اشکی را که سر خورد دیدم، من هم چشم‌هام رنگ گل قالی شد، رفتم توی اتاقم و شروع کردم به بی‌صدا گریه کردن.
این خودخوریِ احساسی، بیست‌وپنج سال با من بزرگ‌شده و حالا چپ و راست را نگاه می‌کنم تا کسی را پیدا کنم و بفرستم به کمک پرستار جوان. دارد می‌لرزد و من را نمی‌بیند. نکند بیمار کد خورده پدرش باشد؟
چه‌کاری از من برمی‌آید؟
باید او را آرام کنم یا اتاق مریم کوشکی را پیدا کنم؟
دوباره چشم‌هام را روی تابلوی ثبت بیمارها تنگ می‌کنم. دور را تار می‌بینم. حالا تارتر هم شده. میدانم حالا چشم‌هام رنگ گل قالی است. گفته‌اند دستتان را نزنید به چشم‌هایتان. می‌روم روی پله‌های اضطراری، رو به روشنایی حرم می‌ایستم و بی‌صدا احساسم را می‌خورم. آب‌میوه مریم کوشکی هنوز توی دستم مانده.

✍️مهدی شریفی
🆔 @aghighfamily

https://www.instagram.com/p/CALOyyhARX5/?igshid=1brudndedslom
#دعوت_به_همكارى #فرصت_ویژه #فوری

«خانواده عقیق» جهت تکمیل کادر خود، تعدادی نیروی متخصص و حرفه‌ای فعال در زمینه #گرافیک و #موشن_گرافیک از سراسر کشور به صورت (پروژه‌ای و دورکاری) و یا حضوری در شهر #قم به صورت تمام وقت و یا پاره‌وقت جذب می‌نماید.

1_ #گرافیست و #تصویرساز موشن گرافیک
مسلط به: Illustrator، Photoshop
در زمینه‌های: طراحی و تصویرسازی دو و سه بعدی، طراحی کمیک، اینفوگرافیک، موشن گرافیک.

2_ #موشن_گرافیست و #انیماتور
مسلط به: Premiere, After Effects
در زمینه‌های: موشن گرافیک، اینفوموشن، تدوین، کمیک موشن

علاقمندان جهت اعلام همکاری «حتما» رزومه PDF و مجموعه نمونه آثار خود را از طریق زیر ارسال نمایند.
🆔 @vaji_gh
🌐 aghighfamily.com/invited-to-cooperate
🌿 instagram.com/aghighfamily

اعتبار آگهی: یک ماه از زمان انتشار.