🔻#حسین_کچویان
🔹هنگامی که #تجدد از اواخر قرون وسطی، رو به بسط و گسترش گذاشت، دو حرکت همزمان کلیت این تحول را شکل میداد. چون انسان بالاستقلال در مقام نجات خود و حل معضل زندگی بشری در این جهان برآمده بود، همزمان در مسیر تفسیر و دگرگونی دو وجه این تجربه برآمد. تا زمانی که جهان واقعیتی متکی به غیر و تحت اداره نیرویی بیرون از خود است، انسان نمیتواند امیدی به مهار و کنترل مستقل آن داشته باشد. بخشی از این واقعیت، واقعیت خود انسان است. موجودی که متکی به غیر و باز به روی متعالی است، با تصرف و تقدير انسانها مبدل نخواهد گشت و نمیتواند ماده خام تصرفات انسانهای دیگر بشود. بر وی تقدیر دیگری حاکم است که ریشه در وجود او دارد. از این رو لازم است که همزمان، واقعيت متعالی از جهان خارج و انسان از متعالی منقطع گردد تا نظریه و جهان تجدد ممکن شود.
🔸 در صورت اول، این کار از طریق استقلال بخشی به جهان و تصویر آن به صورت واقعیتی متکی به خود و بی نیاز از غیر انجام گرفت. این تحول را #وگلین الوهیسازی جهان یا مطلقیتبخشی به آن مینامد. با این عمل، به جهان خصوصیات آنچه را که بدان متکی و وابسته است، یعنی خصوصیات خدا و جهان الوهی اعطاء میشود تا جهان بتواند تمامی ساز و کارهای هدایتی خویش را با استقلال از ماوراء، در درون خود جای دهد. اولین صورتبندی رسمی این نوع نگاه در #دکارت انجام گرفت که در نزد او جهان ماده، به عنوان جهان اندازه و حرکت بدون ارجاع به هیچ عاملی بیرون از خود، قابل فهم و کنترل گردید. این تصویر، بعدها با گالیله و نیوتن و اعطای ویژگی اطلاق به زمان و مكان، کامل شد.
🔹در وجه دیگر، یعنی در رابطه با انسان، حرکت در جهت ایجاد آنچه وگلین «خود مضيق» می نامد، حرکت کرد. واقعیت یا موجودیت انسان، محدود و منحصر به خصایصی نظیر غرایز و شهوات، علایق مادی و نفعجویی گردید و وجود عنصری الهی و تمایلات اخلاقی در وی انکار شد. همانطور که مهار جهان مستلزم اخراج خدا از آن یا الوهیسازی آن بود، مهار جهان انسانی نیز مستلزم اخراج خدا از خانه روح انسانی و تبدیل انسان به خدا بود. ایدئولوژی تجدد از آن آغاز با پیگیری طرح الوهی سازی جهان و خداسازی انسان، همزمان طرح مرگ خدا و قتل انسان را دنبال می کرد. از اینرو هنگامی که در قرن نوزدهم میلادی، #نیچه مرگ خدا را اعلام کرد، حقیقت انسان با انسان به معنای واقعی نیز در محاق فرو رفت ، زیرا با قتل خدا، انسان نیز به قتل رسید. آنچه از این پس از انسان ماند، چیزی نبود جز پوست و گوشت و نهایتا حیات زیستی و روانی، بدون هیچ بعد معنوی و متعالی.
❇️حسین کچویان/تجدد از نگاهی دیگر
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
🔹هنگامی که #تجدد از اواخر قرون وسطی، رو به بسط و گسترش گذاشت، دو حرکت همزمان کلیت این تحول را شکل میداد. چون انسان بالاستقلال در مقام نجات خود و حل معضل زندگی بشری در این جهان برآمده بود، همزمان در مسیر تفسیر و دگرگونی دو وجه این تجربه برآمد. تا زمانی که جهان واقعیتی متکی به غیر و تحت اداره نیرویی بیرون از خود است، انسان نمیتواند امیدی به مهار و کنترل مستقل آن داشته باشد. بخشی از این واقعیت، واقعیت خود انسان است. موجودی که متکی به غیر و باز به روی متعالی است، با تصرف و تقدير انسانها مبدل نخواهد گشت و نمیتواند ماده خام تصرفات انسانهای دیگر بشود. بر وی تقدیر دیگری حاکم است که ریشه در وجود او دارد. از این رو لازم است که همزمان، واقعيت متعالی از جهان خارج و انسان از متعالی منقطع گردد تا نظریه و جهان تجدد ممکن شود.
🔸 در صورت اول، این کار از طریق استقلال بخشی به جهان و تصویر آن به صورت واقعیتی متکی به خود و بی نیاز از غیر انجام گرفت. این تحول را #وگلین الوهیسازی جهان یا مطلقیتبخشی به آن مینامد. با این عمل، به جهان خصوصیات آنچه را که بدان متکی و وابسته است، یعنی خصوصیات خدا و جهان الوهی اعطاء میشود تا جهان بتواند تمامی ساز و کارهای هدایتی خویش را با استقلال از ماوراء، در درون خود جای دهد. اولین صورتبندی رسمی این نوع نگاه در #دکارت انجام گرفت که در نزد او جهان ماده، به عنوان جهان اندازه و حرکت بدون ارجاع به هیچ عاملی بیرون از خود، قابل فهم و کنترل گردید. این تصویر، بعدها با گالیله و نیوتن و اعطای ویژگی اطلاق به زمان و مكان، کامل شد.
🔹در وجه دیگر، یعنی در رابطه با انسان، حرکت در جهت ایجاد آنچه وگلین «خود مضيق» می نامد، حرکت کرد. واقعیت یا موجودیت انسان، محدود و منحصر به خصایصی نظیر غرایز و شهوات، علایق مادی و نفعجویی گردید و وجود عنصری الهی و تمایلات اخلاقی در وی انکار شد. همانطور که مهار جهان مستلزم اخراج خدا از آن یا الوهیسازی آن بود، مهار جهان انسانی نیز مستلزم اخراج خدا از خانه روح انسانی و تبدیل انسان به خدا بود. ایدئولوژی تجدد از آن آغاز با پیگیری طرح الوهی سازی جهان و خداسازی انسان، همزمان طرح مرگ خدا و قتل انسان را دنبال می کرد. از اینرو هنگامی که در قرن نوزدهم میلادی، #نیچه مرگ خدا را اعلام کرد، حقیقت انسان با انسان به معنای واقعی نیز در محاق فرو رفت ، زیرا با قتل خدا، انسان نیز به قتل رسید. آنچه از این پس از انسان ماند، چیزی نبود جز پوست و گوشت و نهایتا حیات زیستی و روانی، بدون هیچ بعد معنوی و متعالی.
❇️حسین کچویان/تجدد از نگاهی دیگر
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
🔻#مهدی_بنایی
🔹#هگل در مقدمهی «تاریخ فلسفه»، ذات و ماهیت فلسفه را غربی میداند و این در نظر او دقیقا بدان معناست که تاریخ،کاملا غربی است و مسیر خود را تنها از طریق غرب به سمت کمال پیموده است. کتاب سترگ «#پدیدارشناسی_روح» هگل، در واقع شرح و بازگویی این تاریخ غربی از طریق بیان فرایند رشد آگاهی بشر غربی و نایل شدن او به آزادی مطلق است. هگل بر این اساس، پیوند میان اندیشهی فلسفی و تاریخ غربی را آشکار میسازد و از بی تاریخی اقوام و مردمانی سخن میگوید که راه به فلسفه نبردهاند. برای مثال در نظر او اقوام آفریقایی از آن جهت فاقد تاریخاند که محروم از اندیشهاند و زندگی آنها صرفا «یک رشته تصادفها و رویدادهای ناگهانی است، نه غایتی است، نه کشوری با دولتی که بشر در پی (بزرگی) آن بتواند بکوشد و نه ذهنیتی، بلکه فقط تودهای از اذهان (و افرادی) وجود دارند که یکدیگر را از میان میبرند».
🔸هگل برای نشان دادن آغاز فلسفه و تاریخ، در جست و جوی ریشه و اساسی برمیآید که در نظر او تنها در خاک غربی تحقق و قوام مییابد و تنها در آن سرزمین به غایت میرسد و به بار مینشیند: #آزادی. برای هگل اساس فلسفه و تاریخ، اندیشه است و ذات و حقیقت اندیشه، آزادی. از این رو، فقدان يا صوری بودن آزادی در یک قوم را عین محرومیت آن قوم از اندیشه و اساس بیتاریخ و بیعالم بودن آن میداند. در نظر او، تنها این اندیشهی آزاد است که میتواند آغازگاه فلسفه و تاریخ باشد و این اساس، اگر چه در شرق و با امپراتوریهای چین، هند و خصوصاّ ایران به ظهور میرسد، اما آغاز حقیقی و انضمامی آن در خاک و سرزمین غرب ریشه دارد. «در جهان شرقی بیگمان آنچه ما کشور مینامیم وجود دارد ولی در درون این کشورها هیچ گونه قصد و غایتی که بتوان آن را قصد و غایت سیاسی خواند، در کار نیست».
🔹در نظر هگل «پیدایش روح در تاریخ وابسته به ظهور "#آزادی_سیاسی" است و این نوع آزادی هنگامی آغاز میگردد که خرد، خود را به عنوان خرد بشناسد و #سوژه خود را به مثابه سوژه درک کند و این امری است که در اثر حاکمیت ترس در شرق رخ نداده و آغاز نشده است. ترس مبتنی بر اندیشهی تقابل و جدایی است و تا زمانی که آدمی خود را از طبیعت، بشر و خدا جدا و بیگانه بینگارد، زایل نمیشود و به طور کامل از آدمی دست نمیکشد. تصور دیرپای این جدایی همواره ریشهی اساسی از «خودبیگانگی» و سر بر آستان دیگری ساییدنهای آدمی است. هگل به همین دلیل سخت با #الهیات_یهودی که بر اساس جدایی کامل میان انسان و خدا قوام یافته مخالفت میورزد و این تقابل و جدایی را منشأ قانونپرستی و شریعتمداری گستردهی آن قوم میداند. او در یهودیت و در هر نوع عقيده به جدایی خداوند از انسانه بیگانگی و حتی دشمنی عمیقی با حیات و اندیشهی آدمی میبیند که در اثر آن زندگی، تنها به عرصه مناسبات میان خدایگان و بردگان مبدل میشود؛ مناسباتی که بر پایهی «ترس» شکل میگیرد. هگل بر همین اساس بشر شرقی را همواره در ترس و به همین دلیل فاقد آزادی و اندیشه میبیند. در نظر او بشر شرقی یا میترسد یا به وسیلهی ترس بر دیگران حکومت میکند و از این رو، یا خدایگان است یا برده.
🔸بنا بر آنچه که هگل میگوید تمام تاریخ اندیشه و #متافیزیک غربی در جهت فرار و رهایی کامل از این ترس است و تکوین و قوام عالم مدرن فرجام این فرار و اوج این رهایی است. بنابراین هگل بر اساس مفاهیم بنیادین تاریخ اندیشه و آزادی و با بیان نسبت و پیوند وثيق ميان آنها، سیری را نشان میدهد که در طی آن بشر به صورت «حق» ظهور یافته و از مرحله ی حب دانایی به علم و قدرت #مطلق نایل آمده است.
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
🔹#هگل در مقدمهی «تاریخ فلسفه»، ذات و ماهیت فلسفه را غربی میداند و این در نظر او دقیقا بدان معناست که تاریخ،کاملا غربی است و مسیر خود را تنها از طریق غرب به سمت کمال پیموده است. کتاب سترگ «#پدیدارشناسی_روح» هگل، در واقع شرح و بازگویی این تاریخ غربی از طریق بیان فرایند رشد آگاهی بشر غربی و نایل شدن او به آزادی مطلق است. هگل بر این اساس، پیوند میان اندیشهی فلسفی و تاریخ غربی را آشکار میسازد و از بی تاریخی اقوام و مردمانی سخن میگوید که راه به فلسفه نبردهاند. برای مثال در نظر او اقوام آفریقایی از آن جهت فاقد تاریخاند که محروم از اندیشهاند و زندگی آنها صرفا «یک رشته تصادفها و رویدادهای ناگهانی است، نه غایتی است، نه کشوری با دولتی که بشر در پی (بزرگی) آن بتواند بکوشد و نه ذهنیتی، بلکه فقط تودهای از اذهان (و افرادی) وجود دارند که یکدیگر را از میان میبرند».
🔸هگل برای نشان دادن آغاز فلسفه و تاریخ، در جست و جوی ریشه و اساسی برمیآید که در نظر او تنها در خاک غربی تحقق و قوام مییابد و تنها در آن سرزمین به غایت میرسد و به بار مینشیند: #آزادی. برای هگل اساس فلسفه و تاریخ، اندیشه است و ذات و حقیقت اندیشه، آزادی. از این رو، فقدان يا صوری بودن آزادی در یک قوم را عین محرومیت آن قوم از اندیشه و اساس بیتاریخ و بیعالم بودن آن میداند. در نظر او، تنها این اندیشهی آزاد است که میتواند آغازگاه فلسفه و تاریخ باشد و این اساس، اگر چه در شرق و با امپراتوریهای چین، هند و خصوصاّ ایران به ظهور میرسد، اما آغاز حقیقی و انضمامی آن در خاک و سرزمین غرب ریشه دارد. «در جهان شرقی بیگمان آنچه ما کشور مینامیم وجود دارد ولی در درون این کشورها هیچ گونه قصد و غایتی که بتوان آن را قصد و غایت سیاسی خواند، در کار نیست».
🔹در نظر هگل «پیدایش روح در تاریخ وابسته به ظهور "#آزادی_سیاسی" است و این نوع آزادی هنگامی آغاز میگردد که خرد، خود را به عنوان خرد بشناسد و #سوژه خود را به مثابه سوژه درک کند و این امری است که در اثر حاکمیت ترس در شرق رخ نداده و آغاز نشده است. ترس مبتنی بر اندیشهی تقابل و جدایی است و تا زمانی که آدمی خود را از طبیعت، بشر و خدا جدا و بیگانه بینگارد، زایل نمیشود و به طور کامل از آدمی دست نمیکشد. تصور دیرپای این جدایی همواره ریشهی اساسی از «خودبیگانگی» و سر بر آستان دیگری ساییدنهای آدمی است. هگل به همین دلیل سخت با #الهیات_یهودی که بر اساس جدایی کامل میان انسان و خدا قوام یافته مخالفت میورزد و این تقابل و جدایی را منشأ قانونپرستی و شریعتمداری گستردهی آن قوم میداند. او در یهودیت و در هر نوع عقيده به جدایی خداوند از انسانه بیگانگی و حتی دشمنی عمیقی با حیات و اندیشهی آدمی میبیند که در اثر آن زندگی، تنها به عرصه مناسبات میان خدایگان و بردگان مبدل میشود؛ مناسباتی که بر پایهی «ترس» شکل میگیرد. هگل بر همین اساس بشر شرقی را همواره در ترس و به همین دلیل فاقد آزادی و اندیشه میبیند. در نظر او بشر شرقی یا میترسد یا به وسیلهی ترس بر دیگران حکومت میکند و از این رو، یا خدایگان است یا برده.
🔸بنا بر آنچه که هگل میگوید تمام تاریخ اندیشه و #متافیزیک غربی در جهت فرار و رهایی کامل از این ترس است و تکوین و قوام عالم مدرن فرجام این فرار و اوج این رهایی است. بنابراین هگل بر اساس مفاهیم بنیادین تاریخ اندیشه و آزادی و با بیان نسبت و پیوند وثيق ميان آنها، سیری را نشان میدهد که در طی آن بشر به صورت «حق» ظهور یافته و از مرحله ی حب دانایی به علم و قدرت #مطلق نایل آمده است.
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
#ورنر_یگر
🔹موقعیت یگانه یونانیان در تاریخ ادب و فرهنگ انسانی از یک ویژگی خاص ریشه میگیرد: از غریضه تلقی هر چیز همچون جزء یک کل آرمانی، از اشتیاق به شکل بخشی نه تنها در حوزه هنر بلکه در حوزه خود زندگی؛ از نگرش فلسفی کلی و احساس ژرفترین قوانین حاکم بر طبیعت انسانی، و معیارهای متکی بر آن قوانین که بر زندگی روانی فرد و ساخت جامعه حکومت دارند. بزرگترین اثر هنری که اینک یونانیان میبایست به وجود آورند انسان زنده بود و برای نخستین بار این شناخت در ذهنشان پدیدار شد که تربیت نیز فرآیند شکل بخشی آگاهانه است. آدمی در مرکز تفکر یونانیان قراردارد. همه اقوام، خدا و شاه و دیو پری بوجود آورند و تنها یونانیان بودند که آدمی ساختند. اصطلاح bildung آلمانی ماهیت تربیت را بدان معنا که یونانیان و افلاطون میفهمیدند به روشنترین وجه آشکار میسازد زیرا حاوی اشارهای است هم به عمل هنرمند در شکل بخشیدن به ماده و به به نمونه و سرمشقی (idea یا typos) که در تصور او حضور دارند.
🔸یونانیان زندگی اجتماعی را بر پایهای کاملا نو بنا میکنند. اهمیت یونانیان از نظر تاریخ جهان به عنوان مربی، ناشی از آگاهی تازه آنان بر موقعیت فرد در جامعه است. آغاز تاریخ #یونان همچون آغاز تصویری تازه از آدمی و ارزش گذاری تازه به فرد انسانی نمایان است. آزادی ذهن روشن بین یونانی حاصل وقوف بر این واقعیت است که قوانین قاطع و فراگیر بر جهان حکمفرماست. یونانیان احساسی مادرزاد برای امور طبیعی دارند و مفهوم طبیعت که نخستین بار از ذهن یونانی تراویده بی هیچ تردید زاده استعداد روحی و شیوه فکر خاص آنان است. انسان یونانی در جستوجوی آن قانون واحدی است که در درون خود اشیاء جای دارد و در همه اشیاء اثر میبخشد. انسان یونانی میکوشد تا زندگی و اندیشه آدمی را با قانون سازگار کند.
🔹فلسفه یونانی به طور منطقی از مساله کیهانی به سوی مسئله آدمی حرکت میکند و در اندیشه #سقراط و #افلاطون و #ارسطو به ذروه خود میرسد. ماهیت پولیس یونانی را تنها کسی میتواند دریافت که پی برده باشد که اینکه وظیفه این دولت شکل بخشی به آدمی و زندگی اوست؛ یونانیان با کشف آدمی، «من» ذهنی را کشف نکرده اند بلکه به قوانین کلی طبیعت انسانی آگاه شدند. وجود ذهن بیگانه از دولت برای یونانیان همانگونه ناممکن بود که وجود دولت بیگانه ار ذهن و اندیشه. انسانگرایی یونانی همیشه با کیفیت آدمی به عنوان موجود سیاسی پیوند داشت. یکی از علامات ارتباط نزدیک زندگی ذهنی و هنری یونانی با جامعه، این است که بزرگترین مردان یونانی همیشه خود را خدمتگزار جامعه احساس میکردند. فرهنگ یونانی نخستین بار درمحیط زندگی اجتماعی دولتشهر (#پولیس) صورت کلاسیک خود را یافته است. مرکز ثقل زندگی یونانی را فقط در دولتشهر باد جست زیرا دولتشهر همه حوزههای زندگی انسانی ومعنوی را در برگرفته است و تعیینکننده شکل هر گونه فعالیت ذهنی و اجتماعی است. تظریه پولیس یونانی در واقع تشریح تمامی زندگی یونانی چارچوب اجتماعی تمامی تاریخ ادب و فرهنگ یونانیست. برای فضیلت حقیقی تنها یک معیار وجود دارد و آن جامعه است و آن چه برای جامعه سود و زیان دارد.
❇️ ورنر یگر/پایدیا/محمد حسن لطفی /خوارزمی
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
🔹موقعیت یگانه یونانیان در تاریخ ادب و فرهنگ انسانی از یک ویژگی خاص ریشه میگیرد: از غریضه تلقی هر چیز همچون جزء یک کل آرمانی، از اشتیاق به شکل بخشی نه تنها در حوزه هنر بلکه در حوزه خود زندگی؛ از نگرش فلسفی کلی و احساس ژرفترین قوانین حاکم بر طبیعت انسانی، و معیارهای متکی بر آن قوانین که بر زندگی روانی فرد و ساخت جامعه حکومت دارند. بزرگترین اثر هنری که اینک یونانیان میبایست به وجود آورند انسان زنده بود و برای نخستین بار این شناخت در ذهنشان پدیدار شد که تربیت نیز فرآیند شکل بخشی آگاهانه است. آدمی در مرکز تفکر یونانیان قراردارد. همه اقوام، خدا و شاه و دیو پری بوجود آورند و تنها یونانیان بودند که آدمی ساختند. اصطلاح bildung آلمانی ماهیت تربیت را بدان معنا که یونانیان و افلاطون میفهمیدند به روشنترین وجه آشکار میسازد زیرا حاوی اشارهای است هم به عمل هنرمند در شکل بخشیدن به ماده و به به نمونه و سرمشقی (idea یا typos) که در تصور او حضور دارند.
🔸یونانیان زندگی اجتماعی را بر پایهای کاملا نو بنا میکنند. اهمیت یونانیان از نظر تاریخ جهان به عنوان مربی، ناشی از آگاهی تازه آنان بر موقعیت فرد در جامعه است. آغاز تاریخ #یونان همچون آغاز تصویری تازه از آدمی و ارزش گذاری تازه به فرد انسانی نمایان است. آزادی ذهن روشن بین یونانی حاصل وقوف بر این واقعیت است که قوانین قاطع و فراگیر بر جهان حکمفرماست. یونانیان احساسی مادرزاد برای امور طبیعی دارند و مفهوم طبیعت که نخستین بار از ذهن یونانی تراویده بی هیچ تردید زاده استعداد روحی و شیوه فکر خاص آنان است. انسان یونانی در جستوجوی آن قانون واحدی است که در درون خود اشیاء جای دارد و در همه اشیاء اثر میبخشد. انسان یونانی میکوشد تا زندگی و اندیشه آدمی را با قانون سازگار کند.
🔹فلسفه یونانی به طور منطقی از مساله کیهانی به سوی مسئله آدمی حرکت میکند و در اندیشه #سقراط و #افلاطون و #ارسطو به ذروه خود میرسد. ماهیت پولیس یونانی را تنها کسی میتواند دریافت که پی برده باشد که اینکه وظیفه این دولت شکل بخشی به آدمی و زندگی اوست؛ یونانیان با کشف آدمی، «من» ذهنی را کشف نکرده اند بلکه به قوانین کلی طبیعت انسانی آگاه شدند. وجود ذهن بیگانه از دولت برای یونانیان همانگونه ناممکن بود که وجود دولت بیگانه ار ذهن و اندیشه. انسانگرایی یونانی همیشه با کیفیت آدمی به عنوان موجود سیاسی پیوند داشت. یکی از علامات ارتباط نزدیک زندگی ذهنی و هنری یونانی با جامعه، این است که بزرگترین مردان یونانی همیشه خود را خدمتگزار جامعه احساس میکردند. فرهنگ یونانی نخستین بار درمحیط زندگی اجتماعی دولتشهر (#پولیس) صورت کلاسیک خود را یافته است. مرکز ثقل زندگی یونانی را فقط در دولتشهر باد جست زیرا دولتشهر همه حوزههای زندگی انسانی ومعنوی را در برگرفته است و تعیینکننده شکل هر گونه فعالیت ذهنی و اجتماعی است. تظریه پولیس یونانی در واقع تشریح تمامی زندگی یونانی چارچوب اجتماعی تمامی تاریخ ادب و فرهنگ یونانیست. برای فضیلت حقیقی تنها یک معیار وجود دارد و آن جامعه است و آن چه برای جامعه سود و زیان دارد.
❇️ ورنر یگر/پایدیا/محمد حسن لطفی /خوارزمی
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
🔻#اباصالح_تقی_زاده
🔹#آرنت معتقد است در اندیشهی سیاسی مدرن، سیاست در مسیری متفاوت با آنچه در یونان باستان از حوزهی عمومی فهمیده میشد، وارد شد. سیاست مدرن در تفکیک جدی با حوزهی خصوصی و منافع اقتصادی مردم قرار ندارد، بهگونهای که انتظار شهروندان جامعه از سیاست، تأمین منافع اقتصادی و مادی آنها است. افراد جامعهی سیاسی مدرن به دلیل قلب ماهیت سیاست، دیگر سیاست را عرصهی عمل و کنش، آنطور که آرنت توضیح میدهد نمیدانند، بلکه با آمیختگی حوزهی خصوصی و عمومی، از سیاست انتظار دارند تا به تأمین ضروریات زندگی آنها کمک کند، نه اینکه ظرفیت را برای حضور، ارتباط و کنش آزادانه آنها برقرار کند. از این رو آرنت نگاهی نوستالژیک به یونان باستان دارد، هرچند در یونان نیز زندگی نظرورزانه متعالیتر از حیات عملورزانه تلقی میشد و عمل در برابر مسائل ماورائی پست انگاشته میشد، اما در عین حال فعالیت سیاسی مستقل از اقتضائات زندگی خصوصی و مادی به رسمیت شناخته شده بود.
🔸از منظر فیلسوفان بزرگ #یونان، اگر فردی صرفاً به حوزهی ضروریات زندگی اشتغال داشته باشد، نمیتواند شهروند باشد. شهروند کسی است که توانسته باشد از ساحت ضروریات حیات فراتر رود و دلمشغول امور عمومی گردد. یعنی به چیزهایی اندیشه کند و در اموری عمل کند که نسبتی با اولیات زندگی او ندارد و به تعبیر مدرن آن، او منفعتی اقتصادی از آن کسب نمیکند. توجه به حوزهی عمومی، همانطور که آرنت نیز در تبیین معنای سیاست در یونان مورد اشاره قرار میدهد، سبب آزادی انسان میگردد نه صرفاً به این جهت که او آزادانه در امور مربوط به پولیس تصمیم میگیرد؛ بلکه قبل از آن، به این خاطر که او از بند ضروریات حیات فردی و خصوصی آزاد شده است و البته «این آزادی» مقدمهی ضروری برای وصول به «آن آزادی» است. مفهوم فراغت در سبک زندگی یونانی نیز در همینجا معنا میگیرد.
🔹آرنت با #تبار_شناسی مفهوم سیاست نشان میدهد که در دوران یونان باستان اقتصاد (وضع تقلا) مقدمهای برای سیاست (وضع عمل) به شمار میرفت. در واقع یونانیان باستان با جواز خشونت بر بردههای خود، امور روزمره و معیشتی خود را از سر میگذراندند و برایشان فراغت جهت حضور در سیاست فراهم میشد.
🔸فراغت در معنای مدرن آن همان فراغت از کار است. یعنی لحظاتی که انسان کار ندارد. زمانهای فراغت زمانهایی بیرون از زمانی است که آدمی آن را زمان خویش میپندارد. این نکته وقتی بهتر فهمیده میشود که بپرسیم، فراغت از کار برای چه چیزی؟ این پرسش ما را متوجهی حفرههای زمانی میکند که در زندگی مدرن وجود دارد. ما از کار فراغت پیدا میکنیم که دوباره کار کنیم. آنچه در میان این دو لحظه کار وجود دارد، تنها حفرههایی است در زمان زندگی ما. اینکه مفهوم فراغت در بازی زبانی زندگی روزمره با مفاهیمی همچون آسایش و تفریح و استراحت همنشین شده است به همین جهت است.
🔹فراغت در یونان بهکلی معنای دیگری دارد. فراغت همان فراغت از ضرورتهاست. فراغت همان آزادی است که با جدا شدن از طبیعت تحقق مییابد. زمان فراغت زمانی است که زمان انسان میرسد و انسان کار انسانی میکند. انسان در فراغت از ضرورتها مشغول اموری میشود که فضیلت محسوب میشوند. در یونان حضور در حوزهی عمومی و گفتوگو پیرامون موضوعات مربوط به #پولیس چنین جایگاهی داشت. وقتی یک شهروند آتنی در آگورا حاضر میشد و با دیگر شهروندان به موضوعات عمومی میپرداخت، دیگر از حوزهی مسائل معیشتی خویش فارغ شده بود و صرفاً به آن اموری توجه مینمود که بالاتر از حوزهی فردی و خصوصیاش قرار گرفته است. با آنچه در اینجا گفته شد، بهخوبی معلوم میشود که نگاه مدرن به سیاست و حوزهی عمومی تا چه میزان با معنای یونانی آن متفاوت است، تا جایی که بهنظر میرسد متأثر از ظهور سوژه، خصوصاً سوژهی فردی، حوزهی عمومی در معنای حوزهای فراتر از حوزهی خصوصی در بنیاد متزلزل شده است.
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
🔹#آرنت معتقد است در اندیشهی سیاسی مدرن، سیاست در مسیری متفاوت با آنچه در یونان باستان از حوزهی عمومی فهمیده میشد، وارد شد. سیاست مدرن در تفکیک جدی با حوزهی خصوصی و منافع اقتصادی مردم قرار ندارد، بهگونهای که انتظار شهروندان جامعه از سیاست، تأمین منافع اقتصادی و مادی آنها است. افراد جامعهی سیاسی مدرن به دلیل قلب ماهیت سیاست، دیگر سیاست را عرصهی عمل و کنش، آنطور که آرنت توضیح میدهد نمیدانند، بلکه با آمیختگی حوزهی خصوصی و عمومی، از سیاست انتظار دارند تا به تأمین ضروریات زندگی آنها کمک کند، نه اینکه ظرفیت را برای حضور، ارتباط و کنش آزادانه آنها برقرار کند. از این رو آرنت نگاهی نوستالژیک به یونان باستان دارد، هرچند در یونان نیز زندگی نظرورزانه متعالیتر از حیات عملورزانه تلقی میشد و عمل در برابر مسائل ماورائی پست انگاشته میشد، اما در عین حال فعالیت سیاسی مستقل از اقتضائات زندگی خصوصی و مادی به رسمیت شناخته شده بود.
🔸از منظر فیلسوفان بزرگ #یونان، اگر فردی صرفاً به حوزهی ضروریات زندگی اشتغال داشته باشد، نمیتواند شهروند باشد. شهروند کسی است که توانسته باشد از ساحت ضروریات حیات فراتر رود و دلمشغول امور عمومی گردد. یعنی به چیزهایی اندیشه کند و در اموری عمل کند که نسبتی با اولیات زندگی او ندارد و به تعبیر مدرن آن، او منفعتی اقتصادی از آن کسب نمیکند. توجه به حوزهی عمومی، همانطور که آرنت نیز در تبیین معنای سیاست در یونان مورد اشاره قرار میدهد، سبب آزادی انسان میگردد نه صرفاً به این جهت که او آزادانه در امور مربوط به پولیس تصمیم میگیرد؛ بلکه قبل از آن، به این خاطر که او از بند ضروریات حیات فردی و خصوصی آزاد شده است و البته «این آزادی» مقدمهی ضروری برای وصول به «آن آزادی» است. مفهوم فراغت در سبک زندگی یونانی نیز در همینجا معنا میگیرد.
🔹آرنت با #تبار_شناسی مفهوم سیاست نشان میدهد که در دوران یونان باستان اقتصاد (وضع تقلا) مقدمهای برای سیاست (وضع عمل) به شمار میرفت. در واقع یونانیان باستان با جواز خشونت بر بردههای خود، امور روزمره و معیشتی خود را از سر میگذراندند و برایشان فراغت جهت حضور در سیاست فراهم میشد.
🔸فراغت در معنای مدرن آن همان فراغت از کار است. یعنی لحظاتی که انسان کار ندارد. زمانهای فراغت زمانهایی بیرون از زمانی است که آدمی آن را زمان خویش میپندارد. این نکته وقتی بهتر فهمیده میشود که بپرسیم، فراغت از کار برای چه چیزی؟ این پرسش ما را متوجهی حفرههای زمانی میکند که در زندگی مدرن وجود دارد. ما از کار فراغت پیدا میکنیم که دوباره کار کنیم. آنچه در میان این دو لحظه کار وجود دارد، تنها حفرههایی است در زمان زندگی ما. اینکه مفهوم فراغت در بازی زبانی زندگی روزمره با مفاهیمی همچون آسایش و تفریح و استراحت همنشین شده است به همین جهت است.
🔹فراغت در یونان بهکلی معنای دیگری دارد. فراغت همان فراغت از ضرورتهاست. فراغت همان آزادی است که با جدا شدن از طبیعت تحقق مییابد. زمان فراغت زمانی است که زمان انسان میرسد و انسان کار انسانی میکند. انسان در فراغت از ضرورتها مشغول اموری میشود که فضیلت محسوب میشوند. در یونان حضور در حوزهی عمومی و گفتوگو پیرامون موضوعات مربوط به #پولیس چنین جایگاهی داشت. وقتی یک شهروند آتنی در آگورا حاضر میشد و با دیگر شهروندان به موضوعات عمومی میپرداخت، دیگر از حوزهی مسائل معیشتی خویش فارغ شده بود و صرفاً به آن اموری توجه مینمود که بالاتر از حوزهی فردی و خصوصیاش قرار گرفته است. با آنچه در اینجا گفته شد، بهخوبی معلوم میشود که نگاه مدرن به سیاست و حوزهی عمومی تا چه میزان با معنای یونانی آن متفاوت است، تا جایی که بهنظر میرسد متأثر از ظهور سوژه، خصوصاً سوژهی فردی، حوزهی عمومی در معنای حوزهای فراتر از حوزهی خصوصی در بنیاد متزلزل شده است.
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
🔻خصلت ماته ماتیکال (mathematica) تفکر علمی جدید
◀️ (#بخش_سوم)
🔹بنابراین در بطن این تلقی ریاضیاتی از عالم، (یعنی این که جهان دارای یک نظم و الگوی ریاضی است) نوعی طرح #پیشینی از موجودات وجود دارد که حدود علم مدرن در چارچوب همین طرح است. در این جا لازم است به تذکر دیگری که در ادامه این مسیر، در فلسفهی کانت داده شد، اشاره شود؛ در #فلسفه_کانت دیگر صحبت از یک الگوی مشترک و مشابه که هم در نفس و هم در عالم خارج صادق باشد، نبود. بلکه در نگاه کانت بنیاد آگاهی از عالم خارج را #مفاهیم و #مقولات ذهن انسان، شکل می دهند. تا قبل از کانت، شناخت و معرفت زمانی حاصل میشد که ذهن انسان منطبق بر عالم خارج شود و آن را نشان دهد. در واقع شناخت ما، مبتنی بر اشیا و منطبق با آن ها بود. اما در فلسفهی کانت، این اشیا هستند که باید با شناخت ما منطبق شوند. در واقع اشیا متکی و متقوم به اندیشه و شناخت ما هستند. از نظر کانت وقتی دادههای حسی از طریق حواس وارد دستگاه ذهن انسان میشوند، از مجرای قالبهای ذهنی وارد ساختار فاهمهی انسان شده و فهم میشوند. معنای این مسئله آن است که ذهن انسان همچون تور، قالبهای خود را بر امور واقع میاندازد و در نتیجه آن فهم حاصل می شود. معنای تصرف نیز که بنمایهی اصلی فلسفه جدید میباشد، همین است؛ یعنی امور واقع به مثابهی مادهی خامی انگاشته میشوند که به تصرف دستگاه ذهن انسان درمیآیند.
🔸با این تغییر جایگاه انسان به عنوان محور عالم مستحکم می شود. مطابق با این تلقی، اشیا و موجودات عالم به #ابژه (object) تبدیل می شوند؛ ابژه یا امر ابژکتیو یعنی چیزی که به وسیله ی مقولات ذهن، تبیین و تقویم می شود.
متناظر با این اتفاق، انسان نیز به #سوژه (subject) مبدل می شود. سوژه ترجمه واژه یونانی hypokeimenon است و به معنی چیزی است که امور و موجودات در پیش روی او قرار دارند و به مثابه ی یک بنیاد، همه چیز را در خود گرد می آورد. در این تلقی انسان به جای این که حقایق اشیا را کشف کند، آن ها را جعل می کند. در واقع دیگر این طور نیست که انسان، نظم و قاعده ای را که در متن طبیعت وجود دارد، کشف کند و به آن پی ببرد. بلکه این ذهن انسان است که نظم و قاعده را بین پدیده های طبیعی برقرار می کند(نظم ریاضیاتی سابق الذکر دیگر مربوط به اشیا و پدیده های بیرونی نیست بلکه ذهن انسان این نظم را بین آنها برقرار می کند). این تلقی است که پشتوانه ی #علم_جدید است.
🔗 بخش اول ◀️ https://t.me/goftman_ir/1821
🔗 بخش دوم ◀️https://t.me/goftman_ir/1840
#جزوه_آموزشی
#ماهیت_علم_مدرن
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
◀️ (#بخش_سوم)
🔹بنابراین در بطن این تلقی ریاضیاتی از عالم، (یعنی این که جهان دارای یک نظم و الگوی ریاضی است) نوعی طرح #پیشینی از موجودات وجود دارد که حدود علم مدرن در چارچوب همین طرح است. در این جا لازم است به تذکر دیگری که در ادامه این مسیر، در فلسفهی کانت داده شد، اشاره شود؛ در #فلسفه_کانت دیگر صحبت از یک الگوی مشترک و مشابه که هم در نفس و هم در عالم خارج صادق باشد، نبود. بلکه در نگاه کانت بنیاد آگاهی از عالم خارج را #مفاهیم و #مقولات ذهن انسان، شکل می دهند. تا قبل از کانت، شناخت و معرفت زمانی حاصل میشد که ذهن انسان منطبق بر عالم خارج شود و آن را نشان دهد. در واقع شناخت ما، مبتنی بر اشیا و منطبق با آن ها بود. اما در فلسفهی کانت، این اشیا هستند که باید با شناخت ما منطبق شوند. در واقع اشیا متکی و متقوم به اندیشه و شناخت ما هستند. از نظر کانت وقتی دادههای حسی از طریق حواس وارد دستگاه ذهن انسان میشوند، از مجرای قالبهای ذهنی وارد ساختار فاهمهی انسان شده و فهم میشوند. معنای این مسئله آن است که ذهن انسان همچون تور، قالبهای خود را بر امور واقع میاندازد و در نتیجه آن فهم حاصل می شود. معنای تصرف نیز که بنمایهی اصلی فلسفه جدید میباشد، همین است؛ یعنی امور واقع به مثابهی مادهی خامی انگاشته میشوند که به تصرف دستگاه ذهن انسان درمیآیند.
🔸با این تغییر جایگاه انسان به عنوان محور عالم مستحکم می شود. مطابق با این تلقی، اشیا و موجودات عالم به #ابژه (object) تبدیل می شوند؛ ابژه یا امر ابژکتیو یعنی چیزی که به وسیله ی مقولات ذهن، تبیین و تقویم می شود.
متناظر با این اتفاق، انسان نیز به #سوژه (subject) مبدل می شود. سوژه ترجمه واژه یونانی hypokeimenon است و به معنی چیزی است که امور و موجودات در پیش روی او قرار دارند و به مثابه ی یک بنیاد، همه چیز را در خود گرد می آورد. در این تلقی انسان به جای این که حقایق اشیا را کشف کند، آن ها را جعل می کند. در واقع دیگر این طور نیست که انسان، نظم و قاعده ای را که در متن طبیعت وجود دارد، کشف کند و به آن پی ببرد. بلکه این ذهن انسان است که نظم و قاعده را بین پدیده های طبیعی برقرار می کند(نظم ریاضیاتی سابق الذکر دیگر مربوط به اشیا و پدیده های بیرونی نیست بلکه ذهن انسان این نظم را بین آنها برقرار می کند). این تلقی است که پشتوانه ی #علم_جدید است.
🔗 بخش اول ◀️ https://t.me/goftman_ir/1821
🔗 بخش دوم ◀️https://t.me/goftman_ir/1840
#جزوه_آموزشی
#ماهیت_علم_مدرن
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
🔻#حمید_پارسانیا
🔹حوزهی علوم انسانی با ابژهی خودش، تعامل بسیار مستقیمی دارد و به سرعت اثر میگذارد؛ یعنی اگر یک دانشی، درون فضای فرهنگی خودش ایجاد شده باشد و از مبانی معرفتی خودش شکل گرفته باشد، مسائلی که ایجاد میشوند، هم از منظر آن مبانی مسئله شدهاند و هم برای حل آن مسئله، در جهت تعمیق آنمبانی عمل میشود. اما اگر شما یک نظریه را با یک مبانی معرفتی که متعلق به یک فرهنگ دیگری است، گرفتید و آوردید، درست است که شما در ابتدا این نظریه را در افق یک دانش کاربردی آوردهاید، اما این نظریه به آرامی آن لوازم منطقی خودش را به عرصهی فرهنگ وارد میکند و خودتان هم توجه ندارید که این نظریه دارد از آن زمینهها بهره میبرد. استادی هم که آن نظریه را منتقل میکند، به این قضیه توجه ندارد. این ربط منطقی مربوط به این جهان نیست، مربوط به استاد و دانشکده نیست؛ بلکه این ربط منطقی مربوط به نفسالامر خودش است و دیر یا زود آن را آشکار میکند. نظریاتی که در حاشیهی یک فلسفهی پراگماتیستی شکل گرفته است، این فلسفه در او اشباع شده است. نظریاتی هم که در حاشیهی فلسفهی پدیدارشناسی شکل گرفته است، این فلسفه در او اشباع شده است. نظریاتی که در حاشیهی یک فلسفهی ماتریالیستی شکل گرفته است، نیز این فلسفه در او اشباع شده است. نظریهای که با یک انسانشناسی خاصی شکل گرفته است، دارد این انسانشناسی را بدون اینکه بیاید به بحث بگذارد و در خودآگاه تو بیاورد، ناخودآگاه منتقل میکند.
🔸من و شما در این فرهنگ، علم را مقدس میدانستیم. این علم یک تعریفی داشت و با نوعی هستیشناسی پیوند خورده بود. حالا این علم را بدون توجه به معنایی که علم مدرن دارد که اصلاً با آن هستیشناسی درگیر است به اینجا میآوریم. اینجا علم اساساً مقدس است، اما درون جهان مدرن چیز مقدسی ندارید که بخواهد علمش مقدس باشد. لذا موقعی که دارید کار میکنید، آرام آرام با آن مأنوس میشوید و کمکم آن نگاه، هستیشناسی و انسانشناسی خودش را به شما منتقل میکند و آن نگاه قدسی شما به عالم و آدم را حذف میکند؛ این چالشی است که علم مدرن در عرصهی فرهنگ به وجود میآورد.
🔹ورود #علم_مدرن به جامعهی ایران، در اثر یک گفتوگوی متوازن فرهنگی و انتخاب سالم دو فرهنگ در قبال همدیگر شکل نگرفت. ورود این علم در حاشیهی عوامل وجودی غیرمعرفتی بود؛ این عوامل وجودی غیر معرفتی هم، عوامل وجودی غیر معرفتی بومی و تاریخی درونی نبودند. عوامل وجودی غیر معرفتیای بودند که تحت نفوذ یک فرهنگ دیگری و یک جهان دیگری عمل میکردند و اصلاً استمرار عوامل جهان بیگانه بودند. به طور مثال وقتی که کادر سیاستگذار و مدیریت و برنامهریز دانشگاه شیراز ما متعلق به این فرهنگ نیستند و اصلاً ایرانی نیستند، این مدیریت کلان چه نوع معرفتی را با چه سمت و سویی شروع به توزیع میکند؟ بعد نظریه میآید و چالش را در عرصهی فرهنگ، فلسفه، معرفتشناسی و زمینههای دیگر به وجود میآورد.
🔸این علوم از حوزهی فنآوری و تکنولوژی وارد شدند، اما خودِ فنآوری و تکنولوژی هم پارادایم داشت. لذا فیلسوفان علم نه در قلمرو علوم انسانی، بلکه حتی در قلمرو علوم پایه و فیزیک در جهان غرب و جهان مدرن، به هویت پارادایمیعلم توجه کردند، اما ما به این موضوع توجه نداشتیم و نداریم. شما اگر بخواهید این عالم را به عنوان آیت و نشانهی الهی تفسیر بکنید یا اگر بخواهید در حاشیه، ذهنیت متوجه به تسلط بر این دنیا را تفسیر بکنید، دو مدل تئوریپردازی میشود. این البته فیزیک است؛ اما مهمتر از آن علوم انسانی است که در آن تعامل مستقیم بین سوژه و ابژه برقرار است.
🔹شما در حوزهی علم هرگز نمیتوانید از دین دفاع بکنید، چراکه تا به صحنهی علم بروید، آن یقین دینی از دست شما میرود. حتی همدلانه هم که این کار را بکنید، چه چیزی از دین باقی میماند؟ لذا زندگی دینی در جایی میتواند استمرار داشته باشد که فلسفه با او متناسب باشد.اگر شما قائل بودید که متافیزیکی وجود ندارد، نمیتوانید فرهنگ دینی و باور دینی داشته باشید. اگر هم برای خودتان توجیه بکنید و بخواهید که دیندارانه زندگی بکنید، این دیگر آن دین نیست. این دین یک چیز دیگر است و شما یک قرائت دیگری از دین میکنید. بین این دینداری با آن دینداری زمین تا آسمان فرق است.
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
🔹حوزهی علوم انسانی با ابژهی خودش، تعامل بسیار مستقیمی دارد و به سرعت اثر میگذارد؛ یعنی اگر یک دانشی، درون فضای فرهنگی خودش ایجاد شده باشد و از مبانی معرفتی خودش شکل گرفته باشد، مسائلی که ایجاد میشوند، هم از منظر آن مبانی مسئله شدهاند و هم برای حل آن مسئله، در جهت تعمیق آنمبانی عمل میشود. اما اگر شما یک نظریه را با یک مبانی معرفتی که متعلق به یک فرهنگ دیگری است، گرفتید و آوردید، درست است که شما در ابتدا این نظریه را در افق یک دانش کاربردی آوردهاید، اما این نظریه به آرامی آن لوازم منطقی خودش را به عرصهی فرهنگ وارد میکند و خودتان هم توجه ندارید که این نظریه دارد از آن زمینهها بهره میبرد. استادی هم که آن نظریه را منتقل میکند، به این قضیه توجه ندارد. این ربط منطقی مربوط به این جهان نیست، مربوط به استاد و دانشکده نیست؛ بلکه این ربط منطقی مربوط به نفسالامر خودش است و دیر یا زود آن را آشکار میکند. نظریاتی که در حاشیهی یک فلسفهی پراگماتیستی شکل گرفته است، این فلسفه در او اشباع شده است. نظریاتی هم که در حاشیهی فلسفهی پدیدارشناسی شکل گرفته است، این فلسفه در او اشباع شده است. نظریاتی که در حاشیهی یک فلسفهی ماتریالیستی شکل گرفته است، نیز این فلسفه در او اشباع شده است. نظریهای که با یک انسانشناسی خاصی شکل گرفته است، دارد این انسانشناسی را بدون اینکه بیاید به بحث بگذارد و در خودآگاه تو بیاورد، ناخودآگاه منتقل میکند.
🔸من و شما در این فرهنگ، علم را مقدس میدانستیم. این علم یک تعریفی داشت و با نوعی هستیشناسی پیوند خورده بود. حالا این علم را بدون توجه به معنایی که علم مدرن دارد که اصلاً با آن هستیشناسی درگیر است به اینجا میآوریم. اینجا علم اساساً مقدس است، اما درون جهان مدرن چیز مقدسی ندارید که بخواهد علمش مقدس باشد. لذا موقعی که دارید کار میکنید، آرام آرام با آن مأنوس میشوید و کمکم آن نگاه، هستیشناسی و انسانشناسی خودش را به شما منتقل میکند و آن نگاه قدسی شما به عالم و آدم را حذف میکند؛ این چالشی است که علم مدرن در عرصهی فرهنگ به وجود میآورد.
🔹ورود #علم_مدرن به جامعهی ایران، در اثر یک گفتوگوی متوازن فرهنگی و انتخاب سالم دو فرهنگ در قبال همدیگر شکل نگرفت. ورود این علم در حاشیهی عوامل وجودی غیرمعرفتی بود؛ این عوامل وجودی غیر معرفتی هم، عوامل وجودی غیر معرفتی بومی و تاریخی درونی نبودند. عوامل وجودی غیر معرفتیای بودند که تحت نفوذ یک فرهنگ دیگری و یک جهان دیگری عمل میکردند و اصلاً استمرار عوامل جهان بیگانه بودند. به طور مثال وقتی که کادر سیاستگذار و مدیریت و برنامهریز دانشگاه شیراز ما متعلق به این فرهنگ نیستند و اصلاً ایرانی نیستند، این مدیریت کلان چه نوع معرفتی را با چه سمت و سویی شروع به توزیع میکند؟ بعد نظریه میآید و چالش را در عرصهی فرهنگ، فلسفه، معرفتشناسی و زمینههای دیگر به وجود میآورد.
🔸این علوم از حوزهی فنآوری و تکنولوژی وارد شدند، اما خودِ فنآوری و تکنولوژی هم پارادایم داشت. لذا فیلسوفان علم نه در قلمرو علوم انسانی، بلکه حتی در قلمرو علوم پایه و فیزیک در جهان غرب و جهان مدرن، به هویت پارادایمیعلم توجه کردند، اما ما به این موضوع توجه نداشتیم و نداریم. شما اگر بخواهید این عالم را به عنوان آیت و نشانهی الهی تفسیر بکنید یا اگر بخواهید در حاشیه، ذهنیت متوجه به تسلط بر این دنیا را تفسیر بکنید، دو مدل تئوریپردازی میشود. این البته فیزیک است؛ اما مهمتر از آن علوم انسانی است که در آن تعامل مستقیم بین سوژه و ابژه برقرار است.
🔹شما در حوزهی علم هرگز نمیتوانید از دین دفاع بکنید، چراکه تا به صحنهی علم بروید، آن یقین دینی از دست شما میرود. حتی همدلانه هم که این کار را بکنید، چه چیزی از دین باقی میماند؟ لذا زندگی دینی در جایی میتواند استمرار داشته باشد که فلسفه با او متناسب باشد.اگر شما قائل بودید که متافیزیکی وجود ندارد، نمیتوانید فرهنگ دینی و باور دینی داشته باشید. اگر هم برای خودتان توجیه بکنید و بخواهید که دیندارانه زندگی بکنید، این دیگر آن دین نیست. این دین یک چیز دیگر است و شما یک قرائت دیگری از دین میکنید. بین این دینداری با آن دینداری زمین تا آسمان فرق است.
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
🔻#حسین_کچویان
🔷«جامعهشناسی» تمام آن نقصانهای روششناختی و معرفت شناختی موجود در نظریهپردازیهای نظریهپردازان اجتماعی بویژه ماهیت استعلایی آن را لحاظ کرده و بجای تاملات نظری - فلسفی و روششناختی فاقد اعتبار و استحکام منطقی قبلی، «#علم_مدرن» را با توجه به ویژگیهای مورد ستایش و تمجید آن در الگوی نیوتنی با تفسیر اثباتی یا ضداستعلایی، مبنای طراحی جامعهشناسی قرار میدهد. با این تحول، جامعهشناسی به عنوان یک علم اثباتی به جای فلسفه، با رهایی از طبیعت به عنوان یک ساحت ذاتی و متعالی از تجربه، #تجدد را بیش از پیش در مسیر اتکای به خود یا جهانی که به واسطه فعل و عمل انسانها ساخته میشود نزدیک میکرد. در این جابه جایی، تصویر «جامعه» به عنوان یک قلمروی خودبنیاد و خودقانونگذار که بدون اتکای به ساحت الوهی و همچنین نیروهای غیرتجربی یا متعالی طبیعت عمل میکند، ممکن شده بود. به این ترتیب بنیانی کاملا درونی و در عین حال با عینیت و واقعیت غیر قابل تردید برای خودشناسیهای تجدد فراهم گردید. به این ترتیب، جامعهشناسی ضمن حفظ بصیرتهای موجود در فلسفههای تاریخ قبلی با اعطای اعتبار عینی - تجربی به آنها نهایت استحکامی که در جهان فاقد بنیانهای مطلق و الوهی ممکن است را برای خودشناسی تجدد فراهم کرد. این که #آگوست_کنت در طبقهبندی خود جامعهشناسی را بنیان و اساس كل علوم قرار میدهد، از فهم دقیق او از الزامات و اقتضائات تجدد است. در فهم کنت، خودبنیادی تجدد متضمن آن است که جهان تجددی در عمل و نظر بر فعل و عمل انسانی بنیاد گذاشته شود، هر بنیانی به غیر از این بنیان در تناقض با خود بنیادی تجدد قرار دارد. جامعهشناسی به عنوان علمی که قواعد و نظامات حاصله از فعل و عمل انسانی را کشف و شناسایی میکند نه تنها مبنای تعریف و تحديد همه علوم بوده که مشخص می کند چه پدیده ها و چه مسائلی توانند وجود داشته باشند یا موضوع تحقیق و تفحص قرار گیرند، بلکه مبنای نظر هستی تجددی نیز هست؛ چرا که جامعه قلمرویی است که کل هستی از درون آن جوشیده و بر بنیان های آن استوار گردیده است.
#علوم_اجتماعی_مدرن
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
🔷«جامعهشناسی» تمام آن نقصانهای روششناختی و معرفت شناختی موجود در نظریهپردازیهای نظریهپردازان اجتماعی بویژه ماهیت استعلایی آن را لحاظ کرده و بجای تاملات نظری - فلسفی و روششناختی فاقد اعتبار و استحکام منطقی قبلی، «#علم_مدرن» را با توجه به ویژگیهای مورد ستایش و تمجید آن در الگوی نیوتنی با تفسیر اثباتی یا ضداستعلایی، مبنای طراحی جامعهشناسی قرار میدهد. با این تحول، جامعهشناسی به عنوان یک علم اثباتی به جای فلسفه، با رهایی از طبیعت به عنوان یک ساحت ذاتی و متعالی از تجربه، #تجدد را بیش از پیش در مسیر اتکای به خود یا جهانی که به واسطه فعل و عمل انسانها ساخته میشود نزدیک میکرد. در این جابه جایی، تصویر «جامعه» به عنوان یک قلمروی خودبنیاد و خودقانونگذار که بدون اتکای به ساحت الوهی و همچنین نیروهای غیرتجربی یا متعالی طبیعت عمل میکند، ممکن شده بود. به این ترتیب بنیانی کاملا درونی و در عین حال با عینیت و واقعیت غیر قابل تردید برای خودشناسیهای تجدد فراهم گردید. به این ترتیب، جامعهشناسی ضمن حفظ بصیرتهای موجود در فلسفههای تاریخ قبلی با اعطای اعتبار عینی - تجربی به آنها نهایت استحکامی که در جهان فاقد بنیانهای مطلق و الوهی ممکن است را برای خودشناسی تجدد فراهم کرد. این که #آگوست_کنت در طبقهبندی خود جامعهشناسی را بنیان و اساس كل علوم قرار میدهد، از فهم دقیق او از الزامات و اقتضائات تجدد است. در فهم کنت، خودبنیادی تجدد متضمن آن است که جهان تجددی در عمل و نظر بر فعل و عمل انسانی بنیاد گذاشته شود، هر بنیانی به غیر از این بنیان در تناقض با خود بنیادی تجدد قرار دارد. جامعهشناسی به عنوان علمی که قواعد و نظامات حاصله از فعل و عمل انسانی را کشف و شناسایی میکند نه تنها مبنای تعریف و تحديد همه علوم بوده که مشخص می کند چه پدیده ها و چه مسائلی توانند وجود داشته باشند یا موضوع تحقیق و تفحص قرار گیرند، بلکه مبنای نظر هستی تجددی نیز هست؛ چرا که جامعه قلمرویی است که کل هستی از درون آن جوشیده و بر بنیان های آن استوار گردیده است.
#علوم_اجتماعی_مدرن
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
▪️#ماهیت_علوم_انسانی_جدید
🔻#رضا_داوری_اردکانی
🔹 آشنایی با عقل جدید و واجد شدنش مخصوصاً از آن جهت دشوار است که عقل، عقل محض یعنی صرفاً شناسنده نیست (کانت با اینکه عقل را عقل محض خوانده اما جلوه آن را در قوه فاهمه دیده و فاهمه را هم صورتبخش و مقوّم علم و نه شناسنده محض دانسته است). عقل تجدد عقل مشکلیاب و مسئلهساز و راهنمای تصرف و تغییر و ساختن و ویران کردن است. عقلی که افلاطون و ارسطو و ابنسینا و توماس آکوئینی میشناختند، جهان را میشناخت و همراهی و هماهنگی با آن را میآموخت.
🔸#عقل_جدید عقل پراکسیس است یعنی عقلی که میشناسد و تصرف میکند و با تصرف کردن و ساختن میشناسد. این عقل در قرون اولیه رنسانس ظاهر شده و در قرن هجدهم قوام یافته و در طی قرون هجدهم و نوزدهم و بیستم به صورت علم و تکنولوژی و سیاست تحقق پیدا کرده و بالاخره در دهههای آخر قرن بیستم آثار کهولت و ناتوانی در آن ظاهر شده است. این عقل امر ثابتی نیست که یکباره به همه مردمان در همه زمانها داده شدهباشد.
🔹#ملاصدرا نیازی به این خرد نداشت و بیبهرگی از آن مایه نقص فلسفهاش نمیشد. اما دنیای جدید با این خرد شناخته شده است و ساخته و اداره میشود. برخورداری از این خرد مایه امتیاز و شرف نیست، بلکه یک ضرورت است زیرا با پیشرفت ملازمه دارد و نداشتنش به معنی بیرون بودن از جهان پیشرفت و توسعه است.در جهان متجدد خرد پیشرفت و توسعه جای هر خرد دیگری را تنگ کرده است.
🔸فهم ما در نسبتی که با جهان خود داریم قوام مییابد ولی مردمان همه در گذشته و در دوره جدید یک جهان نداشته و حتی با گسترش آثار تجدد در سراسر روی زمین نیز همه کشورها و ملتها به نحو تام و تمام در جهان جدید وارد و شریک نشدهاند. نسبت #یونانیان قدیم با جهان در شناخت و عمل اخلاقی-سیاسی ظهور کرده و در جهان اسلامی و مسیحی فهم مردمان با ایمان و قبول پیوند خورده است.
🔹عقل دوران جدید و #عقل_توسعه را نباید با عقل درّاک و داننده دورههای یونانی و اسلامی و مسیحی اشتباه گرفت ولی چه کنیم که این اشتباه شایع است چنانکه وقتی از عقل و عقلانیت میگویند غالباً مرادشان عقل انتزاعی و فهم رسمی یعنی صورت مهدّب عقل مشترک است. با این عقل به مواجهه وضع موجود نمیتوان رفت زیرا کار آن حکم کردن در باب درستی و نادرستی و روایی و ناروایی سخنها و کارها با میزان آراء همگانی است نه نقد آنچه هست و درک آنچه میتواند باشد.
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
🔻#رضا_داوری_اردکانی
🔹 آشنایی با عقل جدید و واجد شدنش مخصوصاً از آن جهت دشوار است که عقل، عقل محض یعنی صرفاً شناسنده نیست (کانت با اینکه عقل را عقل محض خوانده اما جلوه آن را در قوه فاهمه دیده و فاهمه را هم صورتبخش و مقوّم علم و نه شناسنده محض دانسته است). عقل تجدد عقل مشکلیاب و مسئلهساز و راهنمای تصرف و تغییر و ساختن و ویران کردن است. عقلی که افلاطون و ارسطو و ابنسینا و توماس آکوئینی میشناختند، جهان را میشناخت و همراهی و هماهنگی با آن را میآموخت.
🔸#عقل_جدید عقل پراکسیس است یعنی عقلی که میشناسد و تصرف میکند و با تصرف کردن و ساختن میشناسد. این عقل در قرون اولیه رنسانس ظاهر شده و در قرن هجدهم قوام یافته و در طی قرون هجدهم و نوزدهم و بیستم به صورت علم و تکنولوژی و سیاست تحقق پیدا کرده و بالاخره در دهههای آخر قرن بیستم آثار کهولت و ناتوانی در آن ظاهر شده است. این عقل امر ثابتی نیست که یکباره به همه مردمان در همه زمانها داده شدهباشد.
🔹#ملاصدرا نیازی به این خرد نداشت و بیبهرگی از آن مایه نقص فلسفهاش نمیشد. اما دنیای جدید با این خرد شناخته شده است و ساخته و اداره میشود. برخورداری از این خرد مایه امتیاز و شرف نیست، بلکه یک ضرورت است زیرا با پیشرفت ملازمه دارد و نداشتنش به معنی بیرون بودن از جهان پیشرفت و توسعه است.در جهان متجدد خرد پیشرفت و توسعه جای هر خرد دیگری را تنگ کرده است.
🔸فهم ما در نسبتی که با جهان خود داریم قوام مییابد ولی مردمان همه در گذشته و در دوره جدید یک جهان نداشته و حتی با گسترش آثار تجدد در سراسر روی زمین نیز همه کشورها و ملتها به نحو تام و تمام در جهان جدید وارد و شریک نشدهاند. نسبت #یونانیان قدیم با جهان در شناخت و عمل اخلاقی-سیاسی ظهور کرده و در جهان اسلامی و مسیحی فهم مردمان با ایمان و قبول پیوند خورده است.
🔹عقل دوران جدید و #عقل_توسعه را نباید با عقل درّاک و داننده دورههای یونانی و اسلامی و مسیحی اشتباه گرفت ولی چه کنیم که این اشتباه شایع است چنانکه وقتی از عقل و عقلانیت میگویند غالباً مرادشان عقل انتزاعی و فهم رسمی یعنی صورت مهدّب عقل مشترک است. با این عقل به مواجهه وضع موجود نمیتوان رفت زیرا کار آن حکم کردن در باب درستی و نادرستی و روایی و ناروایی سخنها و کارها با میزان آراء همگانی است نه نقد آنچه هست و درک آنچه میتواند باشد.
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
▪️#ظرفیت_حکمت_اسلامی
🔻#ماشاءالله_رحمتی
🔹ادبیات فارسی در یک جمله، تماماً زبان حکمت اسلامی است. افلاطون میگفت: زیبایی، شکوه حقیقت است. اصلاً وقتی که حقیقت هست، زیبایی به سان یک هاله به دور آن حقیقت شکل میگیرد. به نظر میرسد تمام زیبایی ادبیات فارسی و جاودانگی، شکوه و جمال آن، که در جهان کمنظیر است، به این است که این ادبیات، زبان آن حکمت است. وقتی حافظ و عطار میخوانید، اگر #ابن_سینا نخوانده باشید، نمیفهمید آنان چه میگویند و خود را صرفاً با یک سلسله لفاظیها و صنایع ادبی روبهرو میبیند. مثلاً به این مصرع حافظ توجه کنید: «مرغ باغ ملکوتم، نیام از عالم خاک». آیا این مصرع، صرفاً شعر است یا بیان حقیقتی است؟ کافی است به حکمت خودمان بازگردیم؛ خواهیم دید که چقدر درباره «قِدم نفوس» و وجود قبلی نفس قبل از دنیا، بحث شده است. پس این ادبیات فارسی، زبان آن حکمت است و بدون آن حکمت نیز قابل فهم نیست. یکی از دلایلی هم که ادبیات فارسی آن قوت گذشته را ندارد، این است که گویی ادبیات فارسی راه خود را میرود و حکمت نیز راه خود را. برای مثال، اکنون دانشجوی ادبیات فارسی ما حکمت نمیخواند، اما در گذشته چنین نبوده است. به همین دلیل، این مفاهیم برایش به صورتهای ادبی و صور خیال تبدیل میشود؛ در حالی که آن عوالم خیال را اگر در فلسفه خودمان مطالعه کند، آنها را به گونه دیگری خواهد دید.
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
🔻#ماشاءالله_رحمتی
🔹ادبیات فارسی در یک جمله، تماماً زبان حکمت اسلامی است. افلاطون میگفت: زیبایی، شکوه حقیقت است. اصلاً وقتی که حقیقت هست، زیبایی به سان یک هاله به دور آن حقیقت شکل میگیرد. به نظر میرسد تمام زیبایی ادبیات فارسی و جاودانگی، شکوه و جمال آن، که در جهان کمنظیر است، به این است که این ادبیات، زبان آن حکمت است. وقتی حافظ و عطار میخوانید، اگر #ابن_سینا نخوانده باشید، نمیفهمید آنان چه میگویند و خود را صرفاً با یک سلسله لفاظیها و صنایع ادبی روبهرو میبیند. مثلاً به این مصرع حافظ توجه کنید: «مرغ باغ ملکوتم، نیام از عالم خاک». آیا این مصرع، صرفاً شعر است یا بیان حقیقتی است؟ کافی است به حکمت خودمان بازگردیم؛ خواهیم دید که چقدر درباره «قِدم نفوس» و وجود قبلی نفس قبل از دنیا، بحث شده است. پس این ادبیات فارسی، زبان آن حکمت است و بدون آن حکمت نیز قابل فهم نیست. یکی از دلایلی هم که ادبیات فارسی آن قوت گذشته را ندارد، این است که گویی ادبیات فارسی راه خود را میرود و حکمت نیز راه خود را. برای مثال، اکنون دانشجوی ادبیات فارسی ما حکمت نمیخواند، اما در گذشته چنین نبوده است. به همین دلیل، این مفاهیم برایش به صورتهای ادبی و صور خیال تبدیل میشود؛ در حالی که آن عوالم خیال را اگر در فلسفه خودمان مطالعه کند، آنها را به گونه دیگری خواهد دید.
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
▪️#تاریخ_فرهنگ_تمدن
🔻#شهریار_زرشناس
🔹در فرهنگ و تمدنهای اساطیری، شعرا عموما شان کهانت و پیشگویی و مقام واسطه گری عالم غیب داشتند و مردمان در سخنان ایشان به عنوان رهآوردی از حقایق غیبی و بواطن امور مینگریستند و این البته ریشه در این اعتقاد داشته است که شعر، محصول الهامی از عالم غیب است. برای اولین بار در عهدیونانی و با ظهور فلسفه و اندیشه های سقراطی و افلاطونی است که شعرا ارج و قرب و ارزش و اعتبار خود را از دست می دهند و افلاطون که از آغازگران تفکر عقلی (فلسفی) است، شاعران را یاوه گویانی بی ارزش مینامد که باید از «مدینه» مورد نظر او تبعید کردند.#افلاطون حقیقت هنر را محاكات عالم واقع (طبیعت) می دانست و چون خود عالم طبیعت را سایه ای از عالم حقایق عقلانی (ایده ها) می دانست، از این رو هنر را تقليد تقليد يا محاكات (میمزیس) امری که خود سایه ای غیراصيل و بی اعتبار است می دانست، بنابراین جوهر هنر از نظر او چیزی جز اوهام و امور غیرحقیقی نبود. این نظر افلاطون بویژه در مورد شعر و شاعری شدت می یافت و افلاطون شاعران را موجوداتی پرت افتاده از طریق حقيقت و گرفتار اوهام می دانست. #ارسطو نیز، شعر را «کلام مخیٌل» می دانست و چون برای «خیال» به لحاظ ادراکی و معرفتی، شأن و مقامی در نسبت با حقیقت قائل نبود، شعر را نیز مجموعه ای از تخیلات بی رابطه باحقیقت و فنٌی (Techneh)که ماده آن «تخيلات» است مینامید. اساسأ تفكر فلسفی #یونانی که بر مبنای اصالت «عقل جزوی» و نوعی خودبنیادی مستور و مسخ ناسوتي مفاهيم لاهوتی و میتولوژیک سامان یافته بود با شعر به عنوان صورتی از تفکر که در نسبت با حقایق غیبی و خیال ملکوتی و فراتر رفتن از افق ناسوت و دل سپردن به الهام آسمانی معنا میشود مخالف و معاند بود. تفكر يوناني، تفکری بود که مدعی فهم عالم بر اساس مفهوم زمینی عقل (nous) و خودبنیادی و بی نیازی این عقل در تفسیر جامع و «منطقی» (logical) هستی بود؛ اما اساس تفكر شعری بر ضرورت اتصال به غیب و شهودصور متعالی و ناتوان دانستن عقل جزوی قرار داشت. بدین سان روشن بود که عقل گرایی ناسوتی یونانی، سمبولیسم جوهری شعر را بر نمی تافت مگر اینکه شان شعر و شاعری را از تمثل عالم مثال به بیان نفسانیات شخصی و فردی تنزل می داد. از نظر تفكر فلسفی (که باطن #تمدن_غربی است)، حقیقت امری عقلانی است که فقط استدلال فلسفی قادر به فهم و درک آن است و بنابراین فقط فلاسفه هستند که مرشدان و راهنمايان حقيقتند و شاعران که با خیال (در معنای خیال متصل یعنی مرتبه ای از مراتب ادراک و از نظر تفکر یونانی به معنای مرتبه ای که نسبت به مقام عقل، نازل و اسفل است و شأنی جز ادراک صور جزئی حسی اشیاء در غیاب آنها ندارد) خود شعر میگویند اسير اوهام و تخیلات هستند.
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
🔻#شهریار_زرشناس
🔹در فرهنگ و تمدنهای اساطیری، شعرا عموما شان کهانت و پیشگویی و مقام واسطه گری عالم غیب داشتند و مردمان در سخنان ایشان به عنوان رهآوردی از حقایق غیبی و بواطن امور مینگریستند و این البته ریشه در این اعتقاد داشته است که شعر، محصول الهامی از عالم غیب است. برای اولین بار در عهدیونانی و با ظهور فلسفه و اندیشه های سقراطی و افلاطونی است که شعرا ارج و قرب و ارزش و اعتبار خود را از دست می دهند و افلاطون که از آغازگران تفکر عقلی (فلسفی) است، شاعران را یاوه گویانی بی ارزش مینامد که باید از «مدینه» مورد نظر او تبعید کردند.#افلاطون حقیقت هنر را محاكات عالم واقع (طبیعت) می دانست و چون خود عالم طبیعت را سایه ای از عالم حقایق عقلانی (ایده ها) می دانست، از این رو هنر را تقليد تقليد يا محاكات (میمزیس) امری که خود سایه ای غیراصيل و بی اعتبار است می دانست، بنابراین جوهر هنر از نظر او چیزی جز اوهام و امور غیرحقیقی نبود. این نظر افلاطون بویژه در مورد شعر و شاعری شدت می یافت و افلاطون شاعران را موجوداتی پرت افتاده از طریق حقيقت و گرفتار اوهام می دانست. #ارسطو نیز، شعر را «کلام مخیٌل» می دانست و چون برای «خیال» به لحاظ ادراکی و معرفتی، شأن و مقامی در نسبت با حقیقت قائل نبود، شعر را نیز مجموعه ای از تخیلات بی رابطه باحقیقت و فنٌی (Techneh)که ماده آن «تخيلات» است مینامید. اساسأ تفكر فلسفی #یونانی که بر مبنای اصالت «عقل جزوی» و نوعی خودبنیادی مستور و مسخ ناسوتي مفاهيم لاهوتی و میتولوژیک سامان یافته بود با شعر به عنوان صورتی از تفکر که در نسبت با حقایق غیبی و خیال ملکوتی و فراتر رفتن از افق ناسوت و دل سپردن به الهام آسمانی معنا میشود مخالف و معاند بود. تفكر يوناني، تفکری بود که مدعی فهم عالم بر اساس مفهوم زمینی عقل (nous) و خودبنیادی و بی نیازی این عقل در تفسیر جامع و «منطقی» (logical) هستی بود؛ اما اساس تفكر شعری بر ضرورت اتصال به غیب و شهودصور متعالی و ناتوان دانستن عقل جزوی قرار داشت. بدین سان روشن بود که عقل گرایی ناسوتی یونانی، سمبولیسم جوهری شعر را بر نمی تافت مگر اینکه شان شعر و شاعری را از تمثل عالم مثال به بیان نفسانیات شخصی و فردی تنزل می داد. از نظر تفكر فلسفی (که باطن #تمدن_غربی است)، حقیقت امری عقلانی است که فقط استدلال فلسفی قادر به فهم و درک آن است و بنابراین فقط فلاسفه هستند که مرشدان و راهنمايان حقيقتند و شاعران که با خیال (در معنای خیال متصل یعنی مرتبه ای از مراتب ادراک و از نظر تفکر یونانی به معنای مرتبه ای که نسبت به مقام عقل، نازل و اسفل است و شأنی جز ادراک صور جزئی حسی اشیاء در غیاب آنها ندارد) خود شعر میگویند اسير اوهام و تخیلات هستند.
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
#ماهیت_علوم_انسانی_مدرن
#جداسازی_حکمت_فلسفی_از_حکمت_الهی
🔻#اتین_ژیلسون
🔻 شهرام پازوکی
🔹اتفاقی که با فلسفه #دکارت رخ داد و هیچ ارتباطی هم با اعتقادات شخصی مسیحی وی نداشت، از هم گسیختن حکمت مسیحی در قرون وسطی بود. در نظر قديس توماس آکوئینی، عالیترین نحوه بیان حکمت، الهیات است. توماس آکوئینی در این باره میگوید: «این تعلیم قدسی، یعنی حکمت، نسبت به سایر انواع معارف بشری برتر است و برتری آن از حیث خاصی نیست بلکه مطلقا چنین است. اما چرا (الهيات ] چنین است؟ زیرا موضوع اصلی آن خداوند است که عالیترین موضوعات متصور برای معرفت بشری است: کسی را میتوان بی شک و شبهه «حکیم» خواند که توجهاش معطوف است به علت مطلقة اعلای عالم، یعنی خدا. الهیات از آن حیث که علم به علت اولی است در میان سایر علوم ولایت عالیه دارد. علوم دیگر را به محک الهیات میسنجند و همه تابع آن هستند. دکارت کسی نبود که بخواهد عليه چنین حکمتمسیحی اعتراضی کند. او خود چون مسیحی بود، حکمت را یگانه وسيله نجات خویش از طریق مسیح و کلیسای مسبح تلقی می کرد. اما به عنوان یک فیلسوف به دنبال نوع دیگری از حکمت بود که عبارت است از علم به حقیقت از طریق علل اولیهاش که تنها به واسطه عقل طبیعی حاصل شده و متوجه مقاصد عملی دنیوی باشد. تفاوت دکارت با قدیس #توماس_آکوئینی این نیست که دکارت الهيات را کنار گذاشت، بلکه آن را با دقت تمام حفظ کرد. در این هم نیست که او رسما میان فلسفه و الهیات قائل به تفاوت شد، چه قديس توماس آکوئینی قرنها پیش از دکارت، به چنین اقدامی مبادرت ورزیده بود. آنچه دکارت مبدع آن است، جداساختن واقعی و عملی حکمت فلسفی از حکمت الهی است. در حالی که توماس آکوئینی به تفرقه این دو رأی داد تا آنها را متحد کند، دکارت آنها را تقسیم کرد تا از یکدیگر جدا سازد. وگرنه اگر علمای الهیات از طریق حکمت ایمانی او را به خیر اعلی که وراء طبیعت است رهنمون شوند، نه تنها دکارت اعتراضی نخواهد داشت بلکه بی اندازه سپاسگزار نیز خواهد بود، چنانکه خود نیز می گوید: «مانند دیگران وصول بهشت را آرزومند بودم.» اما دکارت از جهت فیلسوف بودنش، به دنبال نوع کاملا متفاوتی از حکمت بود که عبارت است از معرفت عقلی به «علل اولیه و مبادی حقیقیی که علل شناخت اشیائی که امکان شناسایی آنها وجود دارد، از آنها استنتاج می شود. چنین چیزی خیری طبیعی و بشری است که عقل طبیعی بدون استمداد از نور ایمان آن را وجهه همت خویش می سازد.»
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
#جداسازی_حکمت_فلسفی_از_حکمت_الهی
🔻#اتین_ژیلسون
🔻 شهرام پازوکی
🔹اتفاقی که با فلسفه #دکارت رخ داد و هیچ ارتباطی هم با اعتقادات شخصی مسیحی وی نداشت، از هم گسیختن حکمت مسیحی در قرون وسطی بود. در نظر قديس توماس آکوئینی، عالیترین نحوه بیان حکمت، الهیات است. توماس آکوئینی در این باره میگوید: «این تعلیم قدسی، یعنی حکمت، نسبت به سایر انواع معارف بشری برتر است و برتری آن از حیث خاصی نیست بلکه مطلقا چنین است. اما چرا (الهيات ] چنین است؟ زیرا موضوع اصلی آن خداوند است که عالیترین موضوعات متصور برای معرفت بشری است: کسی را میتوان بی شک و شبهه «حکیم» خواند که توجهاش معطوف است به علت مطلقة اعلای عالم، یعنی خدا. الهیات از آن حیث که علم به علت اولی است در میان سایر علوم ولایت عالیه دارد. علوم دیگر را به محک الهیات میسنجند و همه تابع آن هستند. دکارت کسی نبود که بخواهد عليه چنین حکمتمسیحی اعتراضی کند. او خود چون مسیحی بود، حکمت را یگانه وسيله نجات خویش از طریق مسیح و کلیسای مسبح تلقی می کرد. اما به عنوان یک فیلسوف به دنبال نوع دیگری از حکمت بود که عبارت است از علم به حقیقت از طریق علل اولیهاش که تنها به واسطه عقل طبیعی حاصل شده و متوجه مقاصد عملی دنیوی باشد. تفاوت دکارت با قدیس #توماس_آکوئینی این نیست که دکارت الهيات را کنار گذاشت، بلکه آن را با دقت تمام حفظ کرد. در این هم نیست که او رسما میان فلسفه و الهیات قائل به تفاوت شد، چه قديس توماس آکوئینی قرنها پیش از دکارت، به چنین اقدامی مبادرت ورزیده بود. آنچه دکارت مبدع آن است، جداساختن واقعی و عملی حکمت فلسفی از حکمت الهی است. در حالی که توماس آکوئینی به تفرقه این دو رأی داد تا آنها را متحد کند، دکارت آنها را تقسیم کرد تا از یکدیگر جدا سازد. وگرنه اگر علمای الهیات از طریق حکمت ایمانی او را به خیر اعلی که وراء طبیعت است رهنمون شوند، نه تنها دکارت اعتراضی نخواهد داشت بلکه بی اندازه سپاسگزار نیز خواهد بود، چنانکه خود نیز می گوید: «مانند دیگران وصول بهشت را آرزومند بودم.» اما دکارت از جهت فیلسوف بودنش، به دنبال نوع کاملا متفاوتی از حکمت بود که عبارت است از معرفت عقلی به «علل اولیه و مبادی حقیقیی که علل شناخت اشیائی که امکان شناسایی آنها وجود دارد، از آنها استنتاج می شود. چنین چیزی خیری طبیعی و بشری است که عقل طبیعی بدون استمداد از نور ایمان آن را وجهه همت خویش می سازد.»
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
#تاریخ_فرهنگ_تمدن
#پگاه_اندیشه_فلسفی_در_یونان
🔻#محمد_ضیمران
🔹انسانهای اساطیری از درون به پدیدههای هستی مینگریستند و خود در میان این پدیدهها زیسته و در واقع جزئی از آنها میشدند. به همین دلیل در رویکرد اساطیری مرزی میان شناخته (موضوع شناخت ) و شناسنده ( فاعل شناخت ) نبود. او در دریای پرتلاطم هستی چون غریقی به هر سو رانده میشد. انسان اسطورهای مانند فیلسوف، نظارهگر بر کران مانده امواج نبود، بلکه او خود در میان دریای طوفان زده شناور بود. انسان اساطیری به روایت #ارنست_كاسيرر، پیش از آنکه برحسب مفاهيم و مقولات منطقی پیندیشد، تجربه های خویش را در قالب تصویرها و تمثیلهای اسطوره ای بیان میکرد. در نظر او میان قانون و طبیعت فاصله ای وجود نداشت.
🔸در پگاه اندیشه فلسفی یونان با تفکیک میان قانون و طبیعت برای نخستین بار رویکرد یگانه گزین انسان اساطیری را متزلزل نمودند. برای نخستین بار میان انسان و عالم اطراف او، شکافی عمیق به وجود آمد و انسان توانست به استقلالی نوین دست یابد و از طبیعت جدا شود. در حقیقت می توان گفت فیلسوفان اولیه با ایجاد شکاف فلسفی میان دو مفهوم قانون و طبیعت، نوعی شکاکیت نسبیتگر را پایهگذاری کردند و افزون بر این فوزیس نیز ماهیت و منش قدسی خود را از کف داد. تا قبل از رواج این اندیشهها، فوزیس دارای گوهرى الهی، پایدار و فناناپذیر بود. از این رو طبیعت که نزد اساطیر دارای جان و حیات بود، بتدریج مفهومی تازه یافت. بخصوص با ظهور فلسفه پارمنيدس و حذف مفهوم حرکت ( kinesis ) از وجود (on) و فوزیس، حركت به عاملی خارج از وجود و طبیعت منتقل گردید. یعنی بعضی چون امپدوکلس (انبازقلس ) حرکت را معلول مهر و کین دانستند و برخی چون آتاكساگوراس آن را نتیجه جان و عقل شمردند. #افلاطون نیز منشأ جنبش و حرکت در عامل نفس یا جان (psyche) می دانست.
🔹از دورۀ ظهور فلاسفه اولیه، #فوزیس وجههای انتزاعی و این جهانی یافت و خطیر ترین جلوه های فوزیس یعنی خورشید، باد، باران، رعد و دريا الوهیت خود را از دست دادند و پیوندشان با ایزدان گسسته شد. از این زمان به بعد پرستش و نیایش این پدیده ها متروک گشته و دیگر ذهن استدلال کننده انسان یونانی در شناخته هایش تحلیل نمی رفت و زیر فرمان آن آفریدهها با دستاوردهای شناخت شناسانه قرار نمی گرفت. بلکه او خود با احاطه، أشراف و استقلال کامل به بررسی و داوری آنها می پرداخت.
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
#پگاه_اندیشه_فلسفی_در_یونان
🔻#محمد_ضیمران
🔹انسانهای اساطیری از درون به پدیدههای هستی مینگریستند و خود در میان این پدیدهها زیسته و در واقع جزئی از آنها میشدند. به همین دلیل در رویکرد اساطیری مرزی میان شناخته (موضوع شناخت ) و شناسنده ( فاعل شناخت ) نبود. او در دریای پرتلاطم هستی چون غریقی به هر سو رانده میشد. انسان اسطورهای مانند فیلسوف، نظارهگر بر کران مانده امواج نبود، بلکه او خود در میان دریای طوفان زده شناور بود. انسان اساطیری به روایت #ارنست_كاسيرر، پیش از آنکه برحسب مفاهيم و مقولات منطقی پیندیشد، تجربه های خویش را در قالب تصویرها و تمثیلهای اسطوره ای بیان میکرد. در نظر او میان قانون و طبیعت فاصله ای وجود نداشت.
🔸در پگاه اندیشه فلسفی یونان با تفکیک میان قانون و طبیعت برای نخستین بار رویکرد یگانه گزین انسان اساطیری را متزلزل نمودند. برای نخستین بار میان انسان و عالم اطراف او، شکافی عمیق به وجود آمد و انسان توانست به استقلالی نوین دست یابد و از طبیعت جدا شود. در حقیقت می توان گفت فیلسوفان اولیه با ایجاد شکاف فلسفی میان دو مفهوم قانون و طبیعت، نوعی شکاکیت نسبیتگر را پایهگذاری کردند و افزون بر این فوزیس نیز ماهیت و منش قدسی خود را از کف داد. تا قبل از رواج این اندیشهها، فوزیس دارای گوهرى الهی، پایدار و فناناپذیر بود. از این رو طبیعت که نزد اساطیر دارای جان و حیات بود، بتدریج مفهومی تازه یافت. بخصوص با ظهور فلسفه پارمنيدس و حذف مفهوم حرکت ( kinesis ) از وجود (on) و فوزیس، حركت به عاملی خارج از وجود و طبیعت منتقل گردید. یعنی بعضی چون امپدوکلس (انبازقلس ) حرکت را معلول مهر و کین دانستند و برخی چون آتاكساگوراس آن را نتیجه جان و عقل شمردند. #افلاطون نیز منشأ جنبش و حرکت در عامل نفس یا جان (psyche) می دانست.
🔹از دورۀ ظهور فلاسفه اولیه، #فوزیس وجههای انتزاعی و این جهانی یافت و خطیر ترین جلوه های فوزیس یعنی خورشید، باد، باران، رعد و دريا الوهیت خود را از دست دادند و پیوندشان با ایزدان گسسته شد. از این زمان به بعد پرستش و نیایش این پدیده ها متروک گشته و دیگر ذهن استدلال کننده انسان یونانی در شناخته هایش تحلیل نمی رفت و زیر فرمان آن آفریدهها با دستاوردهای شناخت شناسانه قرار نمی گرفت. بلکه او خود با احاطه، أشراف و استقلال کامل به بررسی و داوری آنها می پرداخت.
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
#ماهیت_علوم_انسانی_مدرن
🔻#مارتین_هایدگر
🔹امروزه وقتی واژه علم را بکار میبریم مفید معنایی است کاملا مغایر با معنای واژههای doctorina و scientia که در قرونوسطی به کار میرفت و همچنین مغایر با معنای واژه episteme در زبان یونانی، علم یونانی اصلا از سنخ علوم دقیقه نبود، زیرا از نظر ماهوی نمیتوانست از آن سنخ باشد و نیازی نیز به آن نداشت. لذا تصور این که علم جدید دقیق تر از علم کهن است بکلی بیوجه است. ما نمیتوانیم بگوییم که نظریه سقوط آزاد اجسام گالیله صحت دارد و نظریه صعود اجسام سبک ارسطو باطل است، زیرا تلقی یونانیان از ماهیت جسم و مکان و نسبت بین آنها مبتنی بر تفسیری متفاوت از موجودات است و لذا نحوه دیگری از نگرش و پرسش از حوادث طبیعی را میطلبد. هیچ کس را یارای این ادعا نیست که شعر شکسپیر از شعر آشیل پیشرفتهتر است، و ناممکنتر اینکه بگوییم درک جدید از موجود صحیحتر از ادراک یونانیان از موجود است. علم جدید در عین حال که خود را تاسیس میکند خود را در طراحی قلمرو موضوعات خاص خویش نیز بسط و تفصیل میبخشد. این طرحریزی ها به وسیله روششناسی مناسب که در سایه انضباط تضمین و تأمين میشود بسط و توسعه مییابند. روشهای علمی که خود را تأسیس میکنند و در هر زمان خود را با فعالیت مستمر تطبیق میدهند. طراحی و انظباط، روششناسی و فعالیت مستمر که به یکدیگر نیاز متقابل دارند، ماهیت علم جدید را تقوم میبخشند و علم را به تحقیق مبدل میکنند. تحقیق زمانی اختیار موجود را به دست می گیرد که بتواند آن را پیشاپیش در وضع آینده اش محاسبه کند و یا بتواند محاسبه ای را در مورد آن به عنوان امری متعلق به گذشته مورد رسیدگی قرار دهد. ما برای نخستین بار وقتی در آستانه علم به عنوان تحقیق قرار میگیریم که وجود موجود در چنين شئ (ابژهها) شدنی مطلوبیت پیدا کند. این مبدل کردن موجود به شيء (ابژه) در ضمن پیش رو نهادن اجرا می شود به طوری که انسان محاسبه گر به يقين برسد یعنی درباره آن وجود، مطمئن شود.
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
🔻#مارتین_هایدگر
🔹امروزه وقتی واژه علم را بکار میبریم مفید معنایی است کاملا مغایر با معنای واژههای doctorina و scientia که در قرونوسطی به کار میرفت و همچنین مغایر با معنای واژه episteme در زبان یونانی، علم یونانی اصلا از سنخ علوم دقیقه نبود، زیرا از نظر ماهوی نمیتوانست از آن سنخ باشد و نیازی نیز به آن نداشت. لذا تصور این که علم جدید دقیق تر از علم کهن است بکلی بیوجه است. ما نمیتوانیم بگوییم که نظریه سقوط آزاد اجسام گالیله صحت دارد و نظریه صعود اجسام سبک ارسطو باطل است، زیرا تلقی یونانیان از ماهیت جسم و مکان و نسبت بین آنها مبتنی بر تفسیری متفاوت از موجودات است و لذا نحوه دیگری از نگرش و پرسش از حوادث طبیعی را میطلبد. هیچ کس را یارای این ادعا نیست که شعر شکسپیر از شعر آشیل پیشرفتهتر است، و ناممکنتر اینکه بگوییم درک جدید از موجود صحیحتر از ادراک یونانیان از موجود است. علم جدید در عین حال که خود را تاسیس میکند خود را در طراحی قلمرو موضوعات خاص خویش نیز بسط و تفصیل میبخشد. این طرحریزی ها به وسیله روششناسی مناسب که در سایه انضباط تضمین و تأمين میشود بسط و توسعه مییابند. روشهای علمی که خود را تأسیس میکنند و در هر زمان خود را با فعالیت مستمر تطبیق میدهند. طراحی و انظباط، روششناسی و فعالیت مستمر که به یکدیگر نیاز متقابل دارند، ماهیت علم جدید را تقوم میبخشند و علم را به تحقیق مبدل میکنند. تحقیق زمانی اختیار موجود را به دست می گیرد که بتواند آن را پیشاپیش در وضع آینده اش محاسبه کند و یا بتواند محاسبه ای را در مورد آن به عنوان امری متعلق به گذشته مورد رسیدگی قرار دهد. ما برای نخستین بار وقتی در آستانه علم به عنوان تحقیق قرار میگیریم که وجود موجود در چنين شئ (ابژهها) شدنی مطلوبیت پیدا کند. این مبدل کردن موجود به شيء (ابژه) در ضمن پیش رو نهادن اجرا می شود به طوری که انسان محاسبه گر به يقين برسد یعنی درباره آن وجود، مطمئن شود.
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
@goftman_ir
گفتمان
🎥 مفهوم #گفتمان و رویکردهای جدید زبان شناسانه 🔺دکتر عبدالحسین #کلانتری @goftman_ir
📜 #گفتمان و زبان شناسی
"...بررسی دقیق و عمیق نظریات گفتمان ضمن آنکه نگاهی تا تاریخی را طلب می کند، نیازمند آن نیز هست که به صورت مداوم نسبتش را
با تحولاتی مشخص نماید که در دیگر حوزه های معرفتی از جمله فلسفه و به صورت خاص فلسفه زبان، زبان شناسی، جامعه شناسی، #مطالعات فرهنگی و تأملات پسامدرن به وقوع پیوسته است. این نظریه به واسطه اهمیت یافتن «زبان» در فلسفه و جامعه شناسی پدید با آمد. از این رویداد غالبا با عنوان «چرخش زبانی» (linguistic turn) یاد می کنند که در فعالیت های فکری صاحب نظران حوزه های مختلف، بالاخص فلسفه، زبان شناسی و جامعه شناسی به وقوع پیوسته است. در زبان شناسی، مطالعه زبان در سطح بالاتر از جمله را گفتمان می گویند. این تلقی در زبان شناسی در واکنش به ضعف مطالعه واحدهای جمله، نظير صوت، واج و کلام و نسبت آنها با معنا پدید آمد که استان آنرا «زبان شناسی صورت گرأه (formal linguistics) نامیده اند. در مقابل، زبان شناسی نقش گراه (functional linguistics) تأکید دارد که معنای جمله در واحدی فراتر از جمله و مبتنی بر روابط نهفته در خود متن است. زبان شناسی نقش گرا این بصیرت را مرهون «زبان شناسی ساختارگرای» «سوسور» است....این نوع تحلیل خود را از کلام و زبان، تحلیل گفتمان نامیده اند. تحلیل گفتمان برای این تحلیل گران، به فراسوی مرزهای جمله گسترش می یابد و در پی تحلیل ساختارها در پاره گفتارهای شفاهی با متون بالاتر از جمله نظر دارد. کسانی مانند #فرکلاف ، با ترکیب این تلقی از زبان شناسی و برخی نظریات فوکو دست به تأسیس روش نوینی با نام «تحلیل گفتمان انتقادی» زده اند..."
جهت تفصیل مباحث منابع ذیل معرفی می گردد:
📘کتاب "گفتمان از سه منظر زبان شناختی فلسفی و جامعه شناسی" عبدالحسین #کلانتری
📙کتاب "تحلیل متن و گفتمان" نوشته تون آدریانوس ون دیک ترجمه پیمان کی فرخی
📕کتاب "گفتمان" نوشته دیوید هوارث ترجمه احمد #صبوری
📗کتاب "نظریه و روش در تحلیل گفتمان" نوشته ماریان یورگنسن و لوئیز فیلیپس ترجمه هادی جلیلی
@goftman_ir
"...بررسی دقیق و عمیق نظریات گفتمان ضمن آنکه نگاهی تا تاریخی را طلب می کند، نیازمند آن نیز هست که به صورت مداوم نسبتش را
با تحولاتی مشخص نماید که در دیگر حوزه های معرفتی از جمله فلسفه و به صورت خاص فلسفه زبان، زبان شناسی، جامعه شناسی، #مطالعات فرهنگی و تأملات پسامدرن به وقوع پیوسته است. این نظریه به واسطه اهمیت یافتن «زبان» در فلسفه و جامعه شناسی پدید با آمد. از این رویداد غالبا با عنوان «چرخش زبانی» (linguistic turn) یاد می کنند که در فعالیت های فکری صاحب نظران حوزه های مختلف، بالاخص فلسفه، زبان شناسی و جامعه شناسی به وقوع پیوسته است. در زبان شناسی، مطالعه زبان در سطح بالاتر از جمله را گفتمان می گویند. این تلقی در زبان شناسی در واکنش به ضعف مطالعه واحدهای جمله، نظير صوت، واج و کلام و نسبت آنها با معنا پدید آمد که استان آنرا «زبان شناسی صورت گرأه (formal linguistics) نامیده اند. در مقابل، زبان شناسی نقش گراه (functional linguistics) تأکید دارد که معنای جمله در واحدی فراتر از جمله و مبتنی بر روابط نهفته در خود متن است. زبان شناسی نقش گرا این بصیرت را مرهون «زبان شناسی ساختارگرای» «سوسور» است....این نوع تحلیل خود را از کلام و زبان، تحلیل گفتمان نامیده اند. تحلیل گفتمان برای این تحلیل گران، به فراسوی مرزهای جمله گسترش می یابد و در پی تحلیل ساختارها در پاره گفتارهای شفاهی با متون بالاتر از جمله نظر دارد. کسانی مانند #فرکلاف ، با ترکیب این تلقی از زبان شناسی و برخی نظریات فوکو دست به تأسیس روش نوینی با نام «تحلیل گفتمان انتقادی» زده اند..."
جهت تفصیل مباحث منابع ذیل معرفی می گردد:
📘کتاب "گفتمان از سه منظر زبان شناختی فلسفی و جامعه شناسی" عبدالحسین #کلانتری
📙کتاب "تحلیل متن و گفتمان" نوشته تون آدریانوس ون دیک ترجمه پیمان کی فرخی
📕کتاب "گفتمان" نوشته دیوید هوارث ترجمه احمد #صبوری
📗کتاب "نظریه و روش در تحلیل گفتمان" نوشته ماریان یورگنسن و لوئیز فیلیپس ترجمه هادی جلیلی
@goftman_ir