راشد انصاری
855 subscribers
209 photos
20 videos
62 files
220 links
خالو راشد
Download Telegram
اندر فواید " کرونا "
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

در ایام تعطیلات نوروز امسال باید بیش از پیش قدر دان ِ ویروس کرونا باشیم. چه قبل از لحظه ی تحویل سال و چه بعد از آن. به عنوان مثال قبل از توپ در کردن عید و پیدا شدن سر و کله ی عمو نوروز :
۱_ برای خرید نیازی نیست به بازار و جاهای شلوغ مراجعه کنیم. چرا که احتمال مبتلا شدن به ویروس کرونا در جاهای شلوغ و مکان های عمومی فراوان است. پس به لحاظ مالی نیز به سود ما خواهد بود.
۲_ در لحظه ی تحویل سال نیازی به پهن کردن سفره هفت سین نیست. مگر نه این که برای تهیه سیر و سکه و سماق و سمنو و....بایستی به بازار مراجعه کرد؟ خب، بازار هم که :(اگر به این زودی فراموش کردید،بند یک را مجددا بخوانید!).
۳_ امسال قطعا در هنگام تحویل سال ، فرزندان و نوه ها و کوچک ترهای فامیل از ترس جان شان ؛ دور هم جمع نخواهند شد. و از آن جایی که اسکناس ها (حتی اسکناس های نو)، کثیف و آلوده هستند؛ پس کسی جرات نمی کند عیدی از بزرگ ترها بگیرد.
۴_ به امید خدا امسال کوچک ترها از حملات ِ بی رحمانه ی ماچ و بوسه توسط بزرگ ترها در امان خواهند بود. پس ریش و سبیل های زِبر و تیز که حکم جوجه تیغی دارند، صورت خوشگل طفل های معصوم را خط خطی نخواهند کرد.
اما در این جا پرسشی بسیار مهم و اساسی پیش می آید که دقیقا به پایه و اساس خانواده ها مربوط می شود و آن این که مرد و زن (فرقی نمی کند) با نبوسیدن یکدیگر، ( آن هم در دراز مدت) آیا این کار موجب سرد شدن کانون های خانواده نخواهد شد؟! اگر می شود ، علما و مسوولان عزیز راهکاری ارایه دهند! پیشنهاد ما علی الحساب برای گرم نگه داشتن موقتی کانون های خانواده این است که چون بوسیدن محارم بلااشکال می باشد؛ پس برای بوسه های کوتاه مدت،با استفاده از دستمال کاغذی مشکلی ندارد!ولی در خصوص بوس های طولانی و آبدارتر ،به دلیل خیس شدن و پارگی احتمالیِ دستمال، بهترین راه حل استفاده از کیسه فریزری تمیز است!
۵_ در این ایام دیگر کسی برای دید و بازدید و لنباندن شیرینی و آجیل و میوه، از ترس به خانه ی کسی هجوم نخواهد برد.(اگر فامیل یا همسایه ی خیلی سمجی داشتید، بهترین کار این است که روی پارچه ی بزرگی با خط درشت و خوانا بنویسید: " ساکنان این خانه همگی به ویروس کرونا مبتلا هستند!") شرط می بندم با این کار کسی جرات نمی کند از ده متری خانه ی شما عبور کند!
۶_ در تعطیلات امسال ، شهرهایی مثل بندرعباس و قشم به دلیل فشار و ازدحام بیش از حد جمعیت، منفجر نخواهند شد.و ما پس از سال ها نفس راحتی خواهیم کشید!
۷_ خدا را شکر امسال به دلیل عدم مراجعه ی شهروندان به بازار، کسی با مشاهده ی نرخ های سر به فلک کشیده گردو، بادام، پسته و...، سکته ی ناقص و کامل نخواهد زد.
۸_ امسال دیگر در منازل خود از ش...(دست) مهمانان خارج از استان (شهرستانی) در امان خواهیم بود. درست بر خلاف سال های گذشته که گروه گروه مهمان همچون قوم مغول از شهرها و استان های همجوار بر سرمان آوار می شدند.(اگر چه مغول ها پس از غارت کردن و به آتش کشیدن و...گورشان را گم کردند!) اما این عزیزان که هیچ رقمه ول کن معامله نیستند.کنگر می خورند و لنگر می اندازند!(درسته که ما مهمان نوازیم ولی خجالت هم چیز خوبیه!)
۹_ بر خلاف سال های قبل الحمدالله امسال در ایام تعطیلات نوروز ، خبری از برگزاری مراسم عقد و عروسی و بوق زدن و دعوا و چاقوکشی و....نیست.(البته مسوولان عزیز نیز طی اطلاعیه ای خدا را شکر برگزاری جشن ها و از این ها مهم تر ، عزاداری ها، نماز جماعت و همه ی تجمعات را ممنوع اعلام کرده اند!) ضمن آن که داماد بی چاره هم، دیگر نیازی نیست که در سالن برگزاری مراسم عروسی (البته قسمت مردانه!) راه بیفتد و همه را از دم ببوسد.
۱۰_ و اما بین خودمان باشد، من که در این مدت خانه نشینی!علی رغم تاکید موکد مسوولان محترم مبنی بر لغو نشست ها، جلسات، مراسم و...، در خانه ام تا این لحظه کلی نشست برگزار کردم.تازه مهمان های خارجی هم داشتم.کلی شعر گفتیم، داستان خواندیم، طنز شنیدم، گروتسک شنیدم. چه آدم عجیب و غریبی بود این آقای دونالد یا دانلد (چه فرقی می کنه!) بارتلمی، دیویدالبحاری، از صربستان با کلی داستانک مهمانم بود. اسکاروایلد هم آمدند و مهمانم بودند.راستی جیمزتربر چقدر آدم شوخی بود.کلی با هم خندیدیم! آقای مروژک اگر چه حرف هایش تلخ بود و سیاسی اما خیلی دوستش داشتم. چارلز بوکوفسکی به نظر آدم قلدر و بزن بهادری می آمد.راستی آقای کالوینو هم از ایتالیا مهمان بنده بودند.(اگر چه کشورش شدید درگیر کرونا بود).چه آدم شوخ و نازنینی بود. چه دقایق و لحظات خوبی که با استاد مارک تواین داشتیم.از خودش و از کشورش حرف های جالبی می زد. راستی فراموش کردم، جانی رُداری (روداری) هم در این سفر کالوینو را همراهی می کرد و مهمانم بود. می گفت من از سرزمین دروغگوها آمدم ، این جا وضعیت چه طور است؟ گفتم عالی!
جیمزموریه نیز مهمانم بود و از سرگذشت حاجی بابای اصفهانی گفت...خودش می گفت یکی از دلایل مشهور شدنم در ایران، ترجمه و نثر زیبای میرزا حبیب اصفهانی است....
۱۱_ پس به این نتیجه می رسیم که از برخی جهات کرونا بد که نیست، هیچ! خیلی هم خوب است!
۱۲_ در پایان اگر می خواهید به ویروس " کرونا" مبتلا نشوید پس هر ۱۱ بند بالا را دَه بار با صدای بلند بخوانید!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
"ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود..."
سال نو بر شما هموطنان عزیزم مبارکا باد😄🌷❤️
بدشانسی های من!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

بارها اتفاق افتاده است که کت و شلوار پوشیده ام و رفته ام بازار برای خرید، یا مثلا خیلی شیک و با کلاس سامسونت به دست عازم اداره ای شده ام و....اما هیچ احدی مرا ندیده است. آن روز گویی همه ی شهروندان دور از جان نابینا شده اند و آشنایانم نیز خودشان را طوری به آن راه زده اند که فکر می کنی از بیخ شما را نمی شناسند! ولی از قضای رورگار اگر یک روز دمپایی ِ پلاستیکی و کهنه ام را پوشیدم و یا با عجله پیراهن و شلوار بدریختی تنم کردم، رفتم تا نانوایی سر کوچه ، ده ها نفر بلافاصله می ریزند سرم و شروع می کنند به عکس سلفی انداختن و امضا گرفتن و....
طوری ملت هجوم می آورند که آدم فکر می کند عده ای مامور از ساعت ها قبل با هماهنگی کامل در کوچه پس کوچه های محله مخفی شده اند تا به محض رویت یک جنایتکار از چهار طرف بیایند و دستگیرش کنند.
تک ِ دوستان با هیچ پاتکی قابل جبران نیست!
از طرفی دیگر بارها و بارها ماشین سورن خودم و یا خودروی مدل بالای دوستی سوار شده ام و کلی قیافه گرفته ام شاید دوستی، آشنایی پیدایش بشود ولی عمرا اگر کسی در آن حال خوش مرا ببیند. نه وقتی پشت فرمانم ماشین های کنار دستی و روبه رویی بنده را می بینند و نه هنگام پیاده شدن و سوار شدن و پارک کردن! اما همین که یک روز از سر عجله در سطح شهر کاری داشته باشم به محضی که هندل موتورسیکلت قراضه ام را زدم و روشنش کردم ، سلام و علیک و بوق زدن های دوستان و آشنایان شروع می شود تا وقتی که بر می گردم منزل.
و یا این که در شهر هزاران نفر طی شبانه روز هزار و یک جور خلاف می کنند و کسی هم خبردار نمی شود، ولی در حالی که بنده سال هاست با همین موتور یاد شده دارم مثل بچه ی آدم طبق مقررات و قوانین راهنمایی و رانندگی، رانندگی می کنم حتی یک بار نیز برای این که دلم خوش باشد کسی نمی گوید خرت به چند و یا فرضا دستت درد نکند که خلاف جهت رانندگی نمی کنی و...
اما حالا با همین موتورسیکلت لکندو اگر یک بار و آن هم به اجبار فقط یک متر خلاف رفتم بلافاصله تمام عالم و آدم می بینند و هی بوق و سوت می زنند و می گویند: "خالو واقعا از شما بعیده، از شما دیگر انتظار نداشتیم" و در ادامه صدها متلک بارم می کنند!
ولی خودمانیم یک بار زرنگی کردم، یعنی هم از جریمه و توقیف شدن موتورم فرار کردم هم از دست حرف مردم.
از سر کار می آمد منزل که بایستی چند متری را خلاف جهت می آمدم! چون محله ی ما و خیابان منتهی به محله طوری است که اگر آن چند متر خلاف جهت نروم ، خیلی راهم دور می شود.فکر کردم این همه سال محله را دور زدم ، حالا یک بار هم میانبر می زنم هر چه بادا باد. اما طبق معمول خلاف رفتن بنده همانا و بلافاصله رسیدن ِ ماشین پلیس راهنمایی از رو به رو مثل اجل معلق همان. در دل گفتم یا خدا هم آبرویم رفت چرا که شاید از شانس بد ، مامورها مرا شناختند و هم موتورسیکلتم را به پارکینگ خواهند برد. این شد که دیدم در ِ خانه ای باز است و برای این که پلیس فکر کند خانه ی خودمان است درنگ را جایز ندانستم و رفتم داخل. خوشبختانه تا بنده دور باغچه ی منزل هم محله ای مان دوری زدم ، خودروی پلیس نیز رفته بود. جالب است که فرزند خردسال صاحب خانه که وسط حیاط مشغول بازی بود، در هنگام ورود من آن هم سرزده و بدون هماهنگی و تا زمان خروجم به قول امروزی ها از تعجب کُپ کرده بود و فقط بِر و بِر نگاهم می کرد!
امروز که دارم این مطلب را برای شما می نویسم ، وقتی فکرش را می کنم می بینم در این فقره بدشانس که نبوده ام هیچ، بلکه خیلی خرشانس هم بوده ام. البته بلانسبت شما! مثلا اگر در لحظه ی ورودم به خانه ی یک غریبه به جای آن طفل معصوم به فرض مثال پدر ایشان مرا دیده بود ،به نظر شما چه اتفاقی می افتاد. به ویژه اگر پدری قلچماق و غیرتی بود! باور کنید بحث ناموسی و زد و خورد و ...روی شاخش بود. و یا اگر در لحظه خروجم از منزل یک غریبه ، حالا نمی گویم همسرم بلکه یکی از بستگان نزدیکم مرا دیده بود چه فکری در باره ی من می کرد.
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
ترفند کرونایی!
نوشته ی: راشدانصاری

سوار بر موتورسیکلت در سطح شهر به دنبال شکار سوژه بودم. البته سوژه برای نوشتن طنز، نه چیز دیگری!
سر چهار راهی رسیدم که مشاهده کردم چهارپنج مامور راهنمایی و رانندگی به طرفم حمله کردند. نفر اولی که سرباز بود، گفت:" مدارک لطفا". بین خودمان باشد، گواهی نامه ی موتور که نداشتم و گواهی نامه ی ماشین هم به دردشان نمی خورد. علاوه بر این ، کلاه ایمنی هم نداشتم. فقط کارت موتور داشتم.
در حال جستجو در جیب هایم بودم که مثلا مدارک دارم. به هر حال بقیه مامورها هم نفس نفس زنان رسیدند. دورم حلقه زدند.راه فراری وجود نداشت. درست شبیه گوزن یالدار خسته ای بودم که در محاصره ی تعدادی گرگ گرسنه است.
در این لحظه فکر بکری به نظرم رسید.ماسکم را برداشتم و تعدادی سرفه ی خشک کرونایی کردم! سرفه کردن همانا و تار و مار شدن مامورها همان! باور بفرمایید تا فاصله ی صد متری ماموری دیده نمی شد.
#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
پشت سر
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

می زند حرف دلش را پشت سر
آدم خوبی ست! اما پشت سر

رو به رو هرگز نخواهد شد تمام
مشکلاتش می رسد تا پشت سر

موضعش شفاف باشد پیش رو
هست سر تا پا معما پشت سر

از جهات مختلف در زندگی
لوطی و مرد است! اِلا پشت سر

گاه چیزی نیست پیدا پیش رو
هست اما آشکارا پشت سر

هر کسی این جا به نوعی می خورد،
نان ِ خود را از جلو یا پشت سر !

"یوسفی" دیدم که غیبت می کند
نزد بابای "زلیخا" پشت سر

می زند زیرآب مادر را پسر ،
تازگی ها پیش بابا پشت سر

دست بالا دست می باید گرفت
تا نیفتد کله از پا پشت سر

خواب دیدم کشور ایران جلو
چین و ماچین و اروپا پشت سر

هر چه معنا هست این جا پیش ِ روست
هی نرو دنبال معنا پشت سر

هست آقاهای بالاسر زیاد
منتها کم هست آقا پشت سر!

نیستم اهل چماق و قلدری
می کنم گاهی مدارا پشت سر

***
با اجازه می روم خیلی یواش
تا ببینم چیست آیا پشت سر؟!
#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
خواندن این کتاب برای شهری های عزیز ممنوع است

این کتاب می گوید: ساده بگم دهاتی‌ام!
هر چند طرح جلدش آدم را یاد روستاهای دامنه کوه آلپ می اندازد، اما داستان‌هایش از همین نزدیکی‌هاست؛ جنوبی که صفت نفت خیز از آن جدا نمی شود و البته طنزنویس خیز کشور!
«راشد انصاری» نویسنده کتاب «طنز روستا» بیشتر با شعرهای طنزش زبانزد است و تازگی‌ها دستش را تا آرنج فرو برده است در داستان کوتاه طنز.که البته نقش های زیبا و شادی هم با قلمش بر نثر طنز افزوده است.
طنزهایش ساده است و نیش و کنایه اش آشکار. مثل چوب و چماقی که نمی‌شود هیچ جایت قایمش کنی. وی، چماق را از رو نبسته است، ولی چون جایی برای پنهانش نمی یابد یا قصدی برای پنهانکاری ندارد، از رو بسته است.
قلمش،آدم را یاد رسول پرویزی و کیومرث صابری فومنی می اندازد. صمیمیتی که در نوشته‌هایش است، این حس را القا می کند که تا کتاب را باز می کنی، اول صدای راشد انصاری در حد اکو شده از توی کتاب شنیده می شود،بعد که در عمق داستان هایش فرو می روی حالت صوتی‌اش تبدیل به حالت تصویری نویزدار نیز می شود.یک چیزهایی به راشد انصاری که شاعر است، وصل می کند که از جنس نثر است و قلمش توانایی رقصیدن در داستانک طنز را هم دارد.
این قدر صمیمیت در این نوشته ها موج می زند که آدم را وهم سه بعدی می گیرد.می برد توی روستا، در موقعیت‌های طنز بی غل و غش، در کنار آدم های روستایی ساده و دوست داشتنی قدیما،از همان هایی که دانه های دلشان پیداست، همان هایی که نسلشان در حال انقراض است.یهویی خودت را در بینشان می بینی. بعد فکر می کنی این کتاب چرا دارد خاطرات مرا بازگو می کند، نکند راشد انصاری به دفترچه خاطرات  ما دسترسی داشته است!
برای روستایی‌ها این طنز یک نوستالژی‌نوشتِ دلنشین است.تصویری از روستاهای جنوب کشور که فرهنگ آن ها ارتباط نزدیک و تنگاتنگی با هم داشتند و دارند.فکر کردید تبادل فرهنگی فقط بین کشورهاست! اشتباه می کنید روستاها فرهنگ های شبیه به هم دارند،آداب و رسوم مشابهی دارند و آدم هایش انگار کپی هم باشند رفتارهای مشابهی در موقعیت های مشابه از خود بروز می دهند.
پس طنز روستا به همان عامی که نام کتاب است کاملا به وجه و مناسب است.
این کتاب محتوی تعدادی از داستان و داستانک های طنز، ستون «طنز روستا» ی روزنامه ندای هرمزگان به قلم «راشد انصاری» است.
روستا تم و لوکیشنی که این روزها در حال فراموش شدن است و نیاز به حافظه سپردن رسوم و آدابش احساس می شود. با این کتاب هر چند از دیدگاه طنزآمیز و غلو در اتفاقات، آلبوم خاطرات خوبی از روستا با خود خواهید داشت.
قسمتی از کتاب «طنز روستا»را بخوانیم از داستانک «عجله و عطسه دو رکن اساسی در زندگی»:
«این مردم اگر چه در کارهایشان خیلی عجله می کنند، ولی خدا آن روزی را نیاورد که در موقع انجام دادن کاری و یا رفتن به جایی یکی از همولایتی ها عطسه کند. حتی اگر طرف سرماخورده باشد. می گویند:«صبر» آمد. عطسه کردن همان و میخکوب شدن شنونده همان. اهالی روستا معتقدند نا شخص عطسه کننده،یا یکی از حاضران عطسه دوم نکند هیچ حرکتی نباید انجام داد. چون شگون ندارد و عواقب بدی در انتظارشان خواهد بود.والده می گفت سال ها پیش که یک همولایتی قصد بیرون رفتن از خانه اش را داشته است پسرش عطسه می کند اما طرف اعتنایی نمی کند حتی کفش ها را لنگه به لنگه نمی پوشد و از منزل خارج می شود ولی بلافاصله سرکوچه خدواند او را به سنگی سیاه تبدیل می کند! اهالی بعد از ان اتفاق ناگوار تا به امروز آن قدر روی عطسه کردن حساس هستندکه اگر مثلا تیم فوتبال روستا در حین مسابقه با تیم رقیب در حال حمله و موقعیت گل باشد ولی یکی از بازیکنان یا تماشاگران، فرقی نمی کند عطسه کرد، توپ را باید رها کنند و سر جای خود بایستند. و به محض شنیدن عطسه ی دوم،شبیه حرکت اسلوموشن در فیلم ها یا ویدئوچک مخصوص مسابقات ورزشی خود به خود به حرکت در می آیند.
حتی اگر هنگام رانندگی کردن یک همولایتی ما،مسافری عطسه کند در جا می زند روی ترمز.حالا پشت سرش هزار دستگاه خودرو بوق بزنند هیچ، ترافیک شود هیچ، تا عطسه دوم نکنند از حرکت خبری نیست.حتی اگر کسی در حال کوبیدن میخی به دیوار باشد، به محضی که صدای عطسه ای شنید در هر حالتی که چکش را به دست گرفته است بایستی بماند تا عطسه ی دوم شنیده شود. نقل می کنند در زمان قدیم، شخص چکش به دست،ساعت ها و روزها و شب ها و ماه ها عطسه دوم را نشنید، تا این که همان بالا روی بشکه ماند و خشکش زد!سه چهار سال قبل هم یک بنده خدایی هنگام غذاخوردن لقمه توی گلویش گیر کرده بود،همین که لیوان آب را برداشت تا آبی بنوشد شاید لقمه پایین برود، از بخت بدش یکی از اعضای خانواده عطسه می کند. طبق قانون و باور اهالی، طرف لیوان به دست منتظر عطسه ی دوم می ماند ولی خبری نمی شود. تا این که بالاخره جان به جان آفرین تسلیم می کند..."
نوشته ی:گل‌افروز جهاندیده_ نویسنده و طنزپرداز
Forwarded from قمپز
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خالو #راشد_انصاری معروف به نهنگ خلیج فارس خودش را با یک شعر طنز از #بندرعباس به #قمپز_مجازی رسانده است

#قمپز_مجازی ۲
#قمپز 😎
😎@qompoz
ساز مخالف!
سروده: راشدانصاری

موافق می زند ساز مخالف
چنان یک صحنه پرداز مخالف

به هر جا کشمکش ها یافت پایان،
یکی زد زنگ ِ آغاز مخالف

میان ِ جمع یاران خودی نیز
یکی سر داد آواز مخالف

من آن چه می زنم داد ای برادر
نباشم بنده در فاز مخالف

کسی باور ندارد حرف من را
کجا یک محرم راز مخالف؟!

مخالف می شود گاهی مخافق!
ندارد مشتری ناز مخالف

به هر در می زنم بسته ست اما
به غیر از این در ِ باز ِ مخالف!

نه سیاسم ، نه اهل اقتصادم
کجا عاشق زند جاز مخالف؟!

هزاران بوسه از جنس موافق
نمی ارزد به یک گاز مخالف!

تمام مرغ ها قدقد نمایند
جلوتر از همه غاز مخالف

پریشب رفته بودم خواستگاری
به منظور "پریناز" مخالف

پدر با مادر ِ دختر موافق
امان از دست "فرناز" مخالف!
#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
چند شب قبل مهمان تلویزیون بودم،( راه دور و تصویری) شبکه ی شما برنامه ی " شکرخند". در خدمت آقا رضا رفیع شعر طنزی خواندم البته با سانسور یک بیت و آن هم بیت پایانی و به قولی ضربه ی نهایی! این بیت:
جوابش را چنین دادم ولش کن
" خودم کردم که لعنت بر خودم باد!"
نقیضه ی ﺑﮕﯿﺮﻡ!
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)

ﺁﯾﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﯾﮏ “ﻭﺍﻥ” ﺑﮕﯿﺮﻡ
ﯾﮏ ﺩﻭﺵ ﻣَﺸﺘﯽ ﺗﺤﺖ ﺍﯾﻦ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ؟
 
ﺁﯾﺎ ﺭﺳﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺩِ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ؟!
 
ﺩﺭ ﻟﯿﮓ ﺑﺮﺗﺮ ﺑﺎ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻨﺪﯼ ﺍﺳﺎﺳﯽ
ﺳﻬﻤﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺭﺯﺵ ﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ!
 
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺯﻭﺭ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ
ﺗﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻏﻠﮑﺎﺭﺍﻥ …ﺑﮕﯿﺮﻡ
 
ﯾﺎ ﺩﺭﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ
ﯾﺎ  ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﻢ ﺩﺭﺩ ﺑﯽ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ
 
ﺣﻖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﺁﯾﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺗﺪﺭﯾﺲ
ﭘﻮﻝ ِ ﺳﻪ ﮐﯿﻠﻮ ﭘﺴﺘﻪ ﯼ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ؟!
 
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﺯ ﺣﻖ ﺛﺮﻭﺗﯽ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺮﺍﺑﺮ
ﺗﺎ ﺩﺭ ﺻﻒ ﻧﺎﻥ  ﺭﻓﺘﻪ ﻗﺮﺻﯽ ﻧﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ!
 
ﭘﻮﻝ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻭ ﮐﻔﺶ ﻧﻮ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﯾﺎﺭﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻡ ﮐﺶ ﺗﻨﺒﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ !

می خواستم مثل زورو" باشم خدایا
حقم‌ نبوده نام "خُرزوخان" بگیرم!
 
ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺍُﺭﺩﯼ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ  ﮐﺮﺩ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﯾﮏ  ﻧﻔﺮ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ
 
ﺭﺍﺣﺖ ﺷﻮﻡ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺗﺠﺮﺩ…
ﺑﺎ ﻟﻄﻒ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻪ ﺍﻡ ، ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ!
 
ﺧﺮﺝ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺲ  ﮐﻪ ﺑﺎﻻ‌ﺳﺖ
ﺷﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭼﯿﻦ ﯾﮏ ﺯﻥ ِ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ!
 
ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ِ ﮔﺸﺖ ﻧﺎﺟﺎ ﺑﺎ ﺯﻥ ِ ﺧﻮﺩ
ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﻣﯽ ﺍﺯ ﻗﻠﯿﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ
 
ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﺎﮐﺎﻣﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺩﺭ  ﻣﺮﺍﻣﻢ
ﺣﺘﯽ ﺷﺪﻩ ﮐﺎﻡ ﺍﺯ  ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻵ‌ﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ!
 
ﺯﻥ ﺟﺎﻥ  ﻣﺮﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ِ ﺧﻮﺩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺯﻧﺠﺎﻥ
ﮐﺰ ﺩﺳﺘﭙﺨﺖ ِ ﺧﺎﻟﻪ ﯼ ﺯﻥ ، ﺟﺎﻥ  ﺑﮕﯿﺮﻡ!
 
ﻫﺮ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺯ ﺗﻌﻠﯿﻢ  ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩ
ﻓﺮﺻﺖ ﻧﺸﺪ ﺩﺭﺳﯽ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ
 
ﺗﺐ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ِ ﺗﻮ ﺍﯼ ﺗﻘﺪﯾﺮ  ﺑﮕﺬﺍﺭ
ﺣﺎﻝ ِ ﺗﻮ ﺭﺍ  ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ  ِ  ﻫﺬﯾﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ!
پی نوشت:
مسلم محبی عزیز هم غزلی جدی دارد در همین وزن و قافیه و ردیف...
#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
بیشتر ِ اهالی روستای ما...
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

همان طوری که قبلا عرض کرده بودم ، مردم خونگرم روستای ما یعنی ( نوروز آباد)،آدم های جالبی هستند.در این مقال نیز به تعداد دیگری از این موارد جالب اشاره خواهم کرد.
مردم عزیز روستای ما اگر مدتی از بارندگی خبری نشد ، اول مقداری غرغر می کنند و در ادامه بداخلاق می شوند و کم کم به خودشان (نه دیگران)بد و بیراه می گویند، پشت سر هم دعای باران می خوانند تا این که بالاخره خداوند لطف می کند و به ابرها دستور می دهد که سری به این روستا هم بزنید. در نتیجه باران خوبی می بارد.ولی اگربارندگی دو روز ادامه داشته باشد،بلافاصله همین عزیزان اخلاق شان تغییر می کند و شروع می کنند به بد و بیراه گفتن به خودشان (نه دیگران!)و در پاره ای مواقع به کائنات!
می گویند،این چه بارانی است ، چرا بند نمی آید ، الان سیل روستا را با خودش می برد ، این همه لباس نشسته داریم آفتاب نیست که ....
حالا این یک طرف قضیه است.از طرف دیگر بیشتر مردم روستای ماصنعت اغراق را نیز خیلی دوست دارند. به فرض مثال اگر پس از مدت ها چند قطره ای باران بارید ، از بس باران و طبیعت و سرسبزی را دوست دارند ؛بلافاصله مادرها با فرزندان خود که اغلب ساکن شهرها و استان های دیگر هستند ، تماس می گیرند و می گویند جای شما واقعا خالی است این جا دارد سیل می آید. تمام آب انبارها پر شده است و گوشی تلفن را به حساب خودشان می گیرند سمت ناودان و می گویند می شنوید چه خبر است؟ و از آن جایی که هنوز آب از داخل ناودان سرازیر نشده است، فرزندان شان اظهار می دارند، بله بله عجب بارانی!
چرا؟ به دلیل این که بچه های ما به والدین خود احترام می گذارند و دوست ندارند دل شان را بشکنند و روی حرف شان حرف بزنند!
همچنین در طول سال (بعضی مواقع هم در عرض سال!) مدام مردم روستای ما گله و شکایت می کنند که چرا در روستا نانوایی نداریم؟ چرا هنوز باید خودمان نان بپزیم و کنار تنور داغ بسوزیم و بسازیم. آن قدر حرف های این چنینی تکرار می کنند تا این که یکی از همولایتی ها با قرض و قوله و هزار گرفتاری یک باب نانوایی نان لواش را در وسط روستا افتتاح می کند.
ولی از فردای آن روز اکثر اهالی بنا به دلایلی که برای خودشان مشخص است، می روند و از شهرها و روستاهای همجوار نان می خرند!
در روستای ما گاهی اوقات همه چیز غیرعادی است. درست مثل جاهای دیگر. به عنوان مثال هوا آفتابی است ، اما باران می بارد! برخی مواقع نیز عکس این قضیه اتفاق می افتد. هوا ابری است ، از آن ابرهای سیاه و وحشناک ، اما دریغ از یک قطره باران. و یا اول فصل کشت و کار (چون بهار ِ روستای ما فرق می کند!) ،باران خوبی می بارد و مردم دلگرم می شوند، تراکتورهایشان روشن می کنند، جنب و جوش عجیبی راه می افتد ، بکوب گندم و جو می کارند ، ولی از قضا طبیعت لج می کند و تا پایان فصل از باران خبری نیست! دلیلش را نمی دانم.
بیشتر ِ اهالی روستای ما آدم های حساسی هستند. مثلا سال ها از وضعیت بد ِ آب شرب می نالند و شبانه روز غر می زنند که شرکت آبفای روستایی ما را فراموش کرده است و این چه وضعی است، ما هم مثل روستاهای دیگر دوست داریم دوش بگیریم و....تا این که با پرداخت هزینه ی فراوان ، مسوولان محبت می کنند و منت سرشان می گذارند و ترتیب آب لوله کشی سالم و بهداشتی را می دهند. اما تعداد زیادی از اهالی روستا بلافاصله بنا به دلایلی از جمله این که آب لوله شور است، فشار ندارد ، شیر که باز می کنی به جای آب باد خارج می شود و اگر آب باشد هم که رنگش گاهی قهوه ای و گاهی مثل شیر سفید است و.... ، دسته جمعی مثل مور و ملخ به سمت آب انبارهای قدیمی ِ روستا هجوم می برند برای تهیه آب!
گاهی وقت ها اهالی نوروزآباد کارهای شان بر عکس می شود. مثلا امروز که پدربزرگ ها، مادربزرگ ها و پدرها و مادرها در یک اقدام خودجوش بیشترشان قلیان کشیدن را ترک کرده اند ، جوان ها و نوجوان ها و کودکان به طرز عجیب و غریبی به قلیان کشیدن روی آورده اند! بچه ی نیم وجبی خودش اندازه ی قلیان نیست، ولی چنان به قلیان پُک می زند و سر و صدا راه می اندازد و دود از دماغ و دهان بیرون می دهد که به تریلی های ماک قدیمی گفته است زکی!
ودرپایان عرض کنم که بیشتر ِ اهالی نوروزآباد الحمدالله به پزشک و دارو و درمان اعتقادی ندارند. چرا؟ چون هر کسی برای خودش یک پا فوق تخصص است!
بزرگ ترهای فامیل فقط داروهای گیاهی تجویز می کنند. به عنوان مثال برای یک سرماخوردگی ساده ، هزاران نوع داروی گیاهی، حتی مدفوع گاو و الاغ به خوردت می دهند، اما یک نفر حاضر نیست بگوید بین راه اگر فرصت کردی یک توک پا تشریف ببر درمانگاه. فکر نمی کنند دکتر هم طفلکی بایستی خرج زن و بچه اش را در بیاورد. به همین دلیل درمانگاه روستا پس از چند سال ورشکست شد، رفت پی کارش!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
هدیه برای راشد انصاری:

خنده شده تیر آه ِ خالوراشد
سی و دونفر سپاه خالوراشد

فردا که شود ز طنز محشر بر پا
توفیق رفیق راه ِ خالوراشد
دکتراسدالله نوروزی. شاعر و استاد دانشگاه
ﺣﻤﻠﻪ ﺭﺳﺘﻢ!
سروده: راشدانصاری

ﺍﻧﺪﺭ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﺭﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﺮﻣﻮﺯﮔﺎﻥ!  ﻭ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺷﺪﻥ ﺍﻭ ﻭ ﺳﭙﺎﻫﯿﺎﻧﺶ ﺩﺭﺁﻥ ﺑﻼ‌ﺩ ﻭ ﺑﺎﻗﯽ ﻗﻀﺎﯾﺎ...

ﺷﺒﯽ ﺗﯿﺮﻩ ﭼﻮﻥ ﺯﻟﻒ ﻣﺤﺒــﻮﺏ ﻣﻦ
ﺗﻬﻤﺘﻦ ﺑﻪ ﺗﻬﻤﯿﻨﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ 

ﮐﻪ ﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺎ ﺟـﺮﺑﺰﻩ
ﺑﺮﺍﯾــﻢ ﺑﮑﻦ ﻗﺎﭺ ﯾـﮏ ﺧــﺮﺑﺰﻩ! 

ﺳﭙﺲ ﺳﻮﯼ ﻟﺸﮑﺮ ﺑﺮﻭ ﺑﯽ ﺩﺭﻧﮓ
ﺑﮕﻮ ﺗﺎ ﻧﻮﺍﺯﻧــﺪ ﺷﯿــﭙﻮﺭ ﺟﻨــﮓ

ﺑﮕﻮ ﺑﺎ ﻫﻤــﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﺳــﺤﺮ
ﮐﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷـﻨﺪ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﻈــﺮ

ﻫﻤﯽ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺗﻬﻤﯿﻨﻪ ﺷﺪ ﺭﻫﺴﭙﺎﺭ
ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺴﯽ ﻫﻮﺷﯿﺎﺭ

----------
"ﭼﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﺁﻣﺪ ﺑﻠﻨـــﺪ ﺁﻓــﺘﺎﺏ"
ﺗﻬﻤﺘﻦ ﺑﺮﻭﻥ ﺟﺴﺖ ﺍﺯ ﺭﺧﺘـﺨﻮﺍﺏ "

ﯾﮑﯽ ﻧﻌــﺮﻩ ﺯﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮔــﺮﻭﻩ
ﮐﻪ ﮔﻔــﺘﯽ ﺑﺪﺭﯾﺪ ﺩﺭﯾﺎ ﻭ ﮐـــﻮﻩ"

ﮐﻤﯽ ﭘﺸﺖ ﺧﺮﮔﺎﻩ ﻭﺭﺯﺵ ﻧﻤـﻮﺩ
ﭼﻬﻞ ﺗﺎ ﺷﻨﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻧﺮﻣﺶ ﻧﻤﻮﺩ

ﮐﻤﯽ ﻫﻢ ﺑﭽﺮﺧﯿـﺪ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﺵ
ﺳﭙﺲ ﯾﮏ ﻧﮕﻪ ﮐﺮﺩ ﺑﺮ ﻟﺸﮑﺮﺵ

ﺧﻼ‌ﺻـﻪ ﺯ ﻫﺮ ﺣﯿﺚ ﺁﻣــﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ "ﺣﺴﯿﻦ ﺭﺿﺎﺯﺍﺩﻩ" ﺑﻮﺩ!

ﺑﮕـﻔﺘﺎ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿــﻦ
ﻧﺒﯿﻨﻢ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﻝ ﻏﻤﯿــﻦ

ﺧﺒﺮﻫﺎﯼ ﺧﻮﺵ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺑﻬﺮﺗﺎﻥ
ﺯ ﺍﺳــﺘﺎﻥ ﺯﺭﺧﯿﺰ ﻫــﺮﻣﻮﺯِﮔﺎﻥ!

ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺧـﺒﺮﻫﺎ ﺑﻮﺩ
ﺧﺒــﺮﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ

ﺑﻨﺎﺩﺭ ﭼﻮ ﯾﮏ ﺑﺎﺭﻩ ﺁﺯﺍﺩ ﮔــﺸﺖ
"ﺯﻣﯿﻦ ﺷﺪ ﺷﺶ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺸﺖ ﻫﺸﺖ!"

ﻫﺮ ﺁﻥ ﮐﺲ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﻨﺪﺭ ﺍﺳﺖ
ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭ ﺍﺳﺖ

ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﺳﺖ ﺳﯽ ﺩﯼ ﻭ ﺩﯾﺶ
ﻫﻤﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺟﻨﺲ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻗﺸﻢ ﻭ ﮐﯿﺶ

به من گفته اند این که اجناس چین
فراوان بُوَد توی این سرزمین

ﮐﻨﻮﻥ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﯼ ﻣﻬﺘﺮﺍﻥ
ﺩﻟﯿــﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﻠﮏ ﻭ ﺟﻨـﮕﺎﻭﺭﺍﻥ

ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﻭ ﮔﺮﺯ ﻭ ﮐﻤـﻨﺪ
ﻧﻪ ﺑﺎ ﺍﺳﺐ ﻭ ﻗﺎﻃﺮ ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﻩ "ﺳﻤﻨﺪ"

ﺑﻪ ﻫﺮ ﻃﻮﺭ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﺭ ﺭﻭﯾﻢ
ﮐﻪ ﺗﺎ ﺟﻤﻠﻪ ﺧﺮﭘﻮﻝ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺷﻮﯾﻢ!

ﺩﺭﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻬﺮﺍﻡ ﻭ ﮔﻮﺩﺭﺯ ﭘﯿــﺮ
ﺟﻠـﻮﺗﺮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﺷـﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﻮﯾﺮ

ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ
ﺯ ﺯﺍﺑﻞ ﺑﺮﻓﺘــﻨﺪ ﺷــﺎﺩﯼ ﮐﻨﺎﻥ

ﻏﺮﺽ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪﯼ ﭼﻨﺎﻥ ﺑﺮﻕ ﻭ ﺑﺎﺩ
ﺭﺳﯿــﺪﻧﺪ ﻧﺰﺩﯾﮑـﯽ ﺁﻥ ﺑــﻼ‌ﺩ

ﺩﺭﺁﻥ ﺷﺐ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ
ﺗﻬﻤـﺘﻦ ﮔﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ "ﻓﺎﺭﯾﺎﺏ"(۱)

 ﺑﻪ "ﮔَﻤﺮُﻥ"(۲) ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭ ﺑﺮﺝ ﺗﯿﺮ
ﺑﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺁﺗﺶ ﺑﻮﺩ ﮔﺮﻣﺴﯿﺮ

 ﺩﺭﺁﻥ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺷﻬﺮ ﺑﯽ ﺑﺮﻕ ﺑﻮﺩ
ﻧﻪ ﺩﺭ ﻏﺮﺏ ﺑﺮﻕ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺷﺮﻕ
ﺑﻮﺩ

ﺯﺑﺨﺖ ﺑﺪﺵ ﺗﻮﯼ ﺁﻥ ﭘﻬﻦ ﺩﺷﺖ
ﺯﮔﺮﻣﺎ ﺗﻬﻤﺘﻦ ﻋﺮﻕ ﺳﻮﺯ ﮔﺸﺖ!

ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﻣﺰ ﺑﺸﺪ ﭼﻮﻥ ﻟﺒﻮ
ﻫﺮﺁﻥ ﮐﺲ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ ﺑﺮ ﻭﺿـﻊ ﺍﻭ

ﮔﻬـﯽ ﺑﺎ ﻣـﻘﻮﺍ ﺑﺰﺩ ﺑﺎﺩ ﺧﻮﺩ
ﮔﻬﯽ ﺑﺪ ﺑﮕﻔﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﺟﺪﺍﺩ ﺧﻮﺩ

ﻋﺮﻕ ﺷﺮﺷﺮ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﻭ ﻣﯽ ﭼﮑﯿﺪ
ﻭ ﺗﺎ ﻗﻮﺯﮎ ﭘﺎﯼ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺭﺳــﯿﺪ

ﺯﺑﺲ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻣﻐﺰ ﺳﺮﺵ ﺁﻓﺘــﺎﺏ
ﻃﻠﺐ ﮐﺮﺩ ﺭﺳﺘﻢ ﯾﮑﯽ ﻣﺸﮏ ﺁﺏ

ﻭﻟﯽ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻪ ﺷﺪ ﺁﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﻭ ﺯﺍﻧﻮ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮔﺮﯾﺴﺖ
 
ﺑﮕﻔـﺘﺎ ﺧـﺪﺍﯾﺎ ﮐـﺠﺎ ﺁﻣـﺪﯾﻢ؟
ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺮﺑﻼ‌ ﺁﻣـﺪﯾﻢ!

ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﻣﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻢ ﻧﺒــﻮﺩ
ﻏﻢ ﺩﯾـﮕﺮﯼ ﺑﺮ ﻏــﻢ ﻣﺎ ﻓﺰﻭﺩ

--------
ﻣﻦ ﺁﻧﻢ ﺯﺩﻡ ﻓـــﺮﻕ ﺩﯾﻮ ﺳﭙــﯿﺪ
ﮐﻪ ﻣﻐﺰ ﺍﺯ ﺩﻭ ﮔﻮﺷﺶ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﭘﺮﯾﺪ

ﻧﺪﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﺷﮑﺒﻮﺱ
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳَﻘﻂ ﮐﺮﺩﻡ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻟﻮﺱ!؟

ﻭﻟﯿﮑﻦ ﺩﺭﯾﻦ ﺟﺎ ﺗﻠﻒ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺑﻪ ﺻﻒ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ

ﻫﻤﯿﻦ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﮔﺮ ﭼﻮﻥ ﺭﺳﯿﺪ
ﺯﯾﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﯾﮏ ﻧﻔـﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ

 ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺳﻮﺍﺭ "ﺳﻮﺍﺭﯼ" ﺷـﺪﻧﺪ
ﺯﺧﺠﻠﺖ ﺑﻪ "ﺯﺍﺑﻞ" ﻓﺮﺍﺭﯼ ﺷﺪﻧﺪ

ﺧﻼ‌ﺻﻪ ﺗﻬﻤﺘﻦ ﭼﻮ ﺗﻨـﻬﺎ ﺑﻤﺎﻧﺪ
ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ:

 "ﻋﺠﺐ ﺭﺳﻤﯿﻪ ﺭﺳـﻢ ﺯﻣﻮﻧﻪ
ﻗﺼﻪ ﺑﺮﮒ ﻭ ﺑﺎﺩ ﺧﺰﻭﻧﻪ...."(۳)

 ﺯﺗﺮﺳﺶ ﮐﻪ ﮔﺮﺩﺩ ﺩﺭﺁﻥ ﺟﺎ ﻫﻼ‌ﮎ
ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺑﻼ‌ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺯﺩ ﺑﻪ ﭼﺎﮎ !
ﭘﯽ ﻧﻮﺷﺖ:
۱-ﻓﺎﺭﯾﺎﺏ،ﻧﺎﻡ ﻫﻤﺎﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﻨﻮﺍﺕ ﻣﺎﺿﯽ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﮕﺬﺷﺘﯽ...۲-ﮔﻤﺒﺮُﻥ، (گمبرون)، (گامرون)ﻧﺎﻡ ﺳﺎﺑﻖ ﺑﻨﺪﺭ ﺑﺎﺷﺪ۳-ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺩﻻ‌ﯾﻠﯽ ﺍﺯ ﺭﯾﻞ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺪﻭﻝ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ!ﻣﻨﺘﻬﯽ ﺷﻤﺎ ﻟﻄﻒ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﻭ ﻣﻌﺮﻭﻓﺶ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ ﺣﺎﻻ‌ ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺁﻭﺍﺯ ﺑﺎﺷﺪ، ﭼﻪ ﺑﻬﺘر!
#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
Forwarded from راشد انصاری
VID-20200514-WA0060.mp4
19.1 MB
شروین سلیمانی عزیز از طنزپردازان خوب کشور در اینستا ( لایو....که من محرومم)! یکی از شعرهای بنده رو قرائت کردن.
روستای خالی از سکنه!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

مدتی قبل خدمت مسئول محترمی در شهرستان بودم و در خصوص اعتبارات اندک عمرانی و...روستا گله می کردم.حضرت ایشان با کمی چاشنی ِ طعنه فرمودند: "ای آقا! روستای شما که خالی از سکنه است، اعتبار برای چه می خواهد! سال گذشته به اتفاق تعدادی از مسئولان دستگاه های اجرایی آمدیم، اما فقط دو سه تا پیرمرد لنگ و کور در ورودی ِ روستا به استقبال مان آمدند..." عرض کردم:" قربانت گردم از قدیم گفته اند هر کجا آب است، آبادی هم هست!(آب، آبادانی است) و یا آب مایه ی حیات است... اما مستحضرید که آب شرب روستای ما چنان شور و تلخ است که تحت هیچ شرایطی قابل شرب نیست. حتی تا دقایقی پس از دوش گرفتن ، چنان چشم ها را می سوزاند و اشک مان سرازیر می شود که آدم خیال می کند یکی از بستگان نزدیکش را از دست داده است! اگر پمپ و دینام نداشته باشیم به جای آب ، باد از داخل لوله خارج می شود! آب مان یک روز وصل است دو روز قطع! گاهی رنگ آب مثل شیر سفید است و گاهی مثل خون قرمز! و باور بفرمایید اگر این آب را به گوسفند بدهند از خوردن آن امتناع می کند چه رسد به آدمی زاد! خب،چه گونه بشر در همچو جایی می تواند زندگی کند تا به استقبال شما نیز بیایند؟!" و ادامه دادم:" اهالی روستای ما آب شرب شان را از روستاهای همجوار یا شهرهای اطراف خریداری می کنند. آن هایی که وسع شان می رسد با تانکر آب تصفیه شده و قابل شرب را خریداری و در بشکه های ۵۰۰ و هزار و....لیتری برای مصارف روزانه نگهداری می کنند و کسانی که وضع مالی خوبی ندارند نیز هنوز پس از گذشت ۴۰ سال از پیروزی انقلاب، آب شرب مورد نیازشان را از طریق آب انبارهای غیر بهداشتی روستا تهیه می کنند! بعد هم می فرماییدچرا روستا خالی از سکنه است!؟" و اضافه کردم:" امنیت مان هم در حدی است که کابل ها و سیم های برق مان را از روی دیوار و پشت بام می برند! کنتور آب مان را از داخل حیاط باز می کنند و می برند! آیفون های دم در را باز می کنند و می برند! کولرهای مان بعضاً در حالی که روشن است، یواشکی از داخل جا کولری برمی دارند و می برند! و....آن وقت شما انتظار دارید کسی در روستا زندگی کند و به استقبال جناب عالی بیاید؟!" بعد که چانه ام حسابی گرم شد، ادامه دادم:" بیش از ۹۰ در صد ِ اراضی روستا به شوره زار تبدیل شده است، آیا شما برای زهکشی و بهتر شدن آن تاکنون اقدامی کرده اید که کسی بتواند در روستا بماند و در این زمین ها کشت کند و بعد به استقبال حضرتعالی بیاید؟! آیا وام های خوداشتغالی با درصدهای پایین در اختیار جوان های روستا قرار داده اید که از رفتن آن ها به شهر جلوگیری کنید تا برای همچو مواقعی با ساز و دهل گروه گروه به استقبال تان بیایند؟! آیا سالن های ورزشی مجهز و امکاناتی فراهم شده است تا جوان ها و نوجوان های روستا اوقات فراغت خود را با ورزش سپری کنند و به سمت مواد مخدر کشیده نشوند؟! دزد نشوند، خلافکار نشوند؟! و....و...."
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
عاشقانه، سیاسی،تبلیغاتی، ورزشی!
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)

یک بار دیدم او را، عمری شدم خمارش
ای کاش کرده بودم، آن لحظه جان نثارش

در آن نگاهِ اول، ما را ندیده در رفت
هرگز کسی نبیند، مانند من فرارش!

از پشت سر جوان بود ، زیبا و مهربان بود
این گونه زیر چشمی ، سنجیده شد عیارش!

( در بین شعر خوانی، با آگهی چطورید؟
تبلیغ های مفتی، از ساوه و انارش!

آن میوه ای که دستت نا خورده می دهد آب
در می رود تلنگش ،تا می دهی فشارش!

با پوزش فراوان ، بشنو ادامه ی شعر
شاعر اگر چه از خط، خارج شده قطارش...!)

دنبال او دویدم، اما نمی رسیدم
آن سان که نره شیری، در می رود شکارش

یک بوسه از لب او، سرقت نمی توان کرد
چاهی بکَن عزیزم، دزدیده ام منارش

با بوسه های کشکی، گاهی عنایتی کن
یعنی بساب قدری، کشکی در آن تغارش!

با دوستان خشونت، با دشمنان رفاقت
این بود مطمئنا، سر لوحه ی شعارش

من نیز دادم از لج ، تغییر سوژه ام را
تا مثل من بسوزد، با سرنوشت تارش!

چون مطربی حرام است، خواننده را گرفتند
با افتخار کردند، در حلقِ او سه تارش!!

در عرصه ی جهانی، هستیم اگر موفق
برگردد این به « دکتر» ، با سعی بی شمارش!

در آن دو دوره می گفت، بی شک جهان سلطه
عمرش رسد به آخر، در می رود زوارش!

این بیت را که خواندی، لطفاً حلالمان کن
شاید مرا بگیرد، بحران ِ انتشارش!

« فلفل نبین چه ریز است، بشکن ببین چه تیز است»
آتش گرفته دنیا، از شدت بخارش!

از گینه ی بیسائو، بردیم وُ بعد از آن هم
بردیم بنگلادش، یک بار نه! سه بارش!!

اوضاع ورزش ما، مانند شعر من شد
هر کار کردم اما، رفت از کفم مهارش!

#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
دخالت در کار بزرگان!
نوشته ی:راشدانصاری

در مرکز بازار،تعدادی مورچه را دیدم که با عجله از کوچه ای عبور می کردند. کوچه شلوغ بود اما باز هم درست مثل سربازهایی که مشغول رژه باشند،با نظم و ترتیب در حرکت بودند.تلفات می دادند ولی باز هم دست از تلاش بر نمی داشتند.ای کاش بعضی از آدم ها هم حرکت ِ رو به جلو و پیشرفت را از مورچه ها یاد می گرفتند.
به اقتضای شغلم که خبرنگاری است، رفتم جلو و به دقت نگاه شان کردم تا سر از ته و توی کارشان در بیاورم. متوجه شدم هر کدام دانه ای گندم و جو را در دهان گرفته اند و با سرعت در حرکت اند. طوری عجله داشتند که آدم فکر می کرد مشغول حمل قاچاق هستند.
نگاه کردم ببینم این همه گندم را،آن هم وسط بازار از کجا می آورند. گفتم نکند به گرانی نان و آرد ارتباطی داشته باشد!
مقصدشان را بی خیال شدم چون آن طرف کوچه وارد برج بسیار بلندی می شدند که به اسکله و دریا نزدیک بود.بالا رفتن از آن آسمان خراش هم که کار من نبود!
از روی ناچاری خلاف جهت شان حرکت کردم و رفتم ببینم از کجا می آیند.به پشت دیوار اولین مغازه که رسیدم دیدم انبار یک عمده فروشی گندم است.نحوه ی وارد شدنم به همچو جاهایی را قطعاً به دلایل امنیتی نخواهم گفت! در این انبار هزاران کیسه ی گندم روی هم چیده بودند. مثل " ارشمیدس" داد زدم:" "یافتم، یافتم". فکر کردم این جا انبار اصلی گندم هاست.ولی اشتباه می کردم چرا که متوجه شدم کاروان بزرگی مورچه از روی دیوار منزل مسکونی ِ همسایه وارد این انبار می شوند. این مورچه ها بارشان فقط جو بود که پس از ورود، با مورچه های انبار ِ گندم قاطی می شدند و می رفتند به همان مقصد نامعلومی که عرض کردم...
کاروان جو را دنبال کردم(به همان صورتی که گفتم یعنی پس پَسکی!) تا رسیدم به یک انبار نانوایی. نانوایی یاد شده ظاهراً کارش فقط پخت نان جو برای آدم های دیابتی بود.در زیر زمین این نانوایی تونلی پیچ در پیچ را پیدا کردم که مملو از کیسه های جو بود. یعنی هم آرد زیادی انبار کرده بودند و هم جو.در آن جا باز گروهی از مورچه هایی را ردیابی کردم که از زیر دیوار گِلی همسایه می آمدند داخل و بارشان فقط گندم خالص بود.
تعقیب شان کردم تا بالا.بعدسر از چهارراهی در آوردم.آن جا نیز مشاهده کردم که کاروان مورچه ها از داخل کانال فاضلاب خارج می شوند.البته از زیر نرده ی آهنی و دیواره ی بالای کانال که خبری از آب نبود.نرده را دنبال کردم تا رسیدم سمت دیگر چهارراه.از آن جا نیز پس از طی کردن کوچه پس کوچه های زیادی رسیدم به انبار شرکت غله.یک زمین چندهکتاری که دور تا دور آن دیوار بسیار بلندی را کشیده بودند.نگهبان هم خواب بود.داخل انبار علاوه بر سوله های گندم و جو،جنگلی از درخت های کهنسال وجود داشت.زیر این درخت ها و داخل سوله ها و اطراف آن،میلیون ها مورچه مشغول کار و جمع آوری آذوقه بودند! انواع و اقسام مورچه که حتی گروهی از آن ها بومی این جاهم نبودند.مورچه ی بولداگ، مورچه ی خرمن چین،مورچه‌ی باغبان،مورچه‌ی آسیابان، مورچه انتحاری و....(باور کنید انتحاری یک نوع مورچه است که قرن ها قبل از داعش وجود داشته اند!). (۱)
خیلی از این مورچه ها فقط مرتب دور خودشان می چرخیدند.
نشستم و دقیق دور و بر را وارسی کردم.فکر کردم این مورچه ها که فقط مشغول خارج کردن ِ جو و گندم از این جا هستند، بالاخره باید از جایی وارد شده باشند.عجیب بود،هیچ ردپایی از ورودشان نبود.حتی یک سوراخی در حیاط وجود نداشت.
تعدادی گنجشک هم البته بودند که می آمدند و می رفتند ولی نمی شد تعقیب شان کنم!
حدود یک ساعتی نشستم و به دقت مورچه ها را زبر نظر گرفتم. ناگهان یک مورچه ی درشتی آمد جلو و گفت:" آقا شما کار و زندگی نداری؟ چی از جون ما می خوای که از صبح تا حالا داری تعقیب مون می کنی؟!"
اول تعجب کردم، بعد خوشحال شدم که بین آن همه مورچه ی زبان نفهم! یک همزبان پیدا شد. گفتم:"حقیقتش می خوام بدونم شما از کجا اومدین این جا؟".
- به قول شاعر ِ شما آدم ها " میازار موری که دانه کش است/ که جان دارد و جان شیرین خوش است..."
بر حیرتم افزوده شد و گفتم
- اهل شعر و شاعری هم که هستی؟!
سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
- می خوای بدونی از کجا اومدیم؟
- بله.
گوشتو بیار نزدیک تا بگم.
گوشم را بردم نزیک،اما از قسمت نرمه گوشم چنان گازی گرفت که برق از سرم پرید!
همین که آرواره ی قدرتمندش را باز کرد، گفت:
- گازت گرفتم که دیگه توی کار بزرگ ترها دخالت نکنی!
گفتم:
- بدبخت!ما یه ضرب المثلی داریم که می گه:"مورچه چیه که کله پاچش چی باشه"می زنم لِه ات می کنم ها!
گفت:
- جرات داری این کارو بکن! فرداست که کلیپت توی فضای مجازی پخش بشه و سازمان های دفاع از حقوق حیوانات و حیات وحش و...پدرتو دربیارن!
در حالی که از درد داشتم می نالیدم، ادامه داد:
-از مکافات عمل غافل مشو/ گندم از گندم بروید جو ز جو..!
گفتم:
- این که گفتی دخالت در کار بزرگ ترها،شما واقعاً فکر