راشد انصاری
855 subscribers
209 photos
20 videos
62 files
220 links
خالو راشد
Download Telegram
تا کی؟
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

صحبت از یاس و نسترن تا کی؟
وصف جادوی چشم زن تا کی؟
ماجرای لب و دهن تا کی؟
این همه لاف و جر زدن تا کی؟

شاعر ِ دردهای مردم باش
مثل آدم به فکر گندم باش

یک طرف جنگ و قحطی و نکبت
یک طرف بحث دزدی و غارت
آن طرف ظلم ِ رفته بر ملت
این طرف بی خیالی ِ دولت!

خنده دارد در این میان خالو
می کند صحبت از خم ِ ابرو!

خسته ام ، خسته از در و دیوار
خسته از روز و از شب و تکرار
خسته از این که زنده ام ناچار
تف به دنیا و چرخ کج رفتار

دف و چنگ و ترانه را ول کن
غزل ِ عاشقانه را ول کن

عمرمان شد تلف درین وادی
اجل از ما نمی کند یادی...
کاش مادر مرا نمی زادی
در جهانی که نیست آزادی

قفس زندگی عجب تنگ است
قسمت پای لنگ مان سنگ است...

هر که آزاده است در بند است
شهر با حرف مفت خرسند است
عده ای نامشان هنرمند است
فکر کن قیمت هنر چند است

عده ای بی خیال ، مسئولند
عده ای هم بکوب بی پولند!

مرضی بدتر از نداری نیست
غم فراوان و غمگساری نیست
دست مان تنگ و دست ِ یاری نیست
همدمی غیر ِ زهرماری نیست!

شاعری دیده ام که با این حال
باز هم می نویسد از خَط و خال!

آش فرهنگ ِ مملکت شور است
وضع شعر و ادب که ناجور است
خانه ی کعبه چون کمی دور است،
آی شاعر اگر که مقدور است ،

جای قزوین مسافر قم باش
با دلِ صاف پشتِ مردم باش!

عاقبت یک‌ پل صراطی هست
انقباضی و انبساطی هست
روی هر آدمی نقاطی هست
الغرض آن طرف بساطی هست

پس بترس ای پلید ِ بی ایمان
که کنند از فلانت آویزان!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
همراه با حافظ
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)

"از هرطرف که رفتم"
گفتند: زود برگرد
"هر نکته ای که گفتم"
گفتند:بس کن ای مرد!
*
از هر طرف که رفتم
خوردم به کوچه ای تنگ
هرنکته ای که گفتم
بارید بر سرم سنگ!
*
از هر طرف که رفتم
شش تا عوارضی بود
هرکس درین شلوغی
خود صاحب تزی بود!
*
از هر طرف که رفتم
گفتند: جاده برفی ست
هر نکته ای که گفتم
گفتند:این چه حرفی ست!
*
از هرطرف که رفتم
گفتند:انتحاری ست
هرنکته ای که گفتم
گفتند:پاچه خاری ست!
*
از هرطرف که رفتم
شد منتهی به زندان
هر نکته ای که گفتم
شد مشکلم دو چندان
دیگر به من نگویید:
از این طرف برادر...
از هر طرف که رفتم...!
#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
ماجرای چپ و راست کردن!
نوشته ی : راشدانصاری

جای شما خالی چند شب قبل چپ کردم. یعنی در واقع ماشینم چپ شد. ماجرا از این قرار بود که نیمه های شب ، در هوایی بارانی؛ تک و تنها از شب شعری بر می گشتم بندر که یک هویی چپ کردم. این حادثه حوالی ِ "چاه فعله " رخ داد. خوب شد که داخل چاه نیفتادم!
البته خدا را شکر همین که چپ کردم ، عده ای از هموطنان همیشه در صحنه آمدند و بلافاصله راستش کردند.(ماشینم را عرض کردم!).
جالب بود که این عزیزان به جای گرفتن عکس های سلفی با خودروی واژگون شده و خودم، فقط به فکر کمک کردن بودند. همزمان با گفتن ِ یک، دو، سه مثل آب خوردن بلندش کردند. به هر حال دست شان درد نکند، واقعا انتظار نداشتم در آن وقت شب کسی در فکر راست کردن ِ چپ کرده ای بیفتد. به قول شاعر:"مردی نبود فتاده را پای زدن/ گر دست فتاده ای بگیری مَردی..."
و اما دلیل اصلی چپ کردنم، علاوه بر باران شدید، تاریکی بیش از حد و نداشتن دید کافی و خرابی جاده بود. به قول شخص خودمان:" جاده ها از بس که هموارند و صاف/ هیچ ماشینی ندارد انحراف..." و یا باز هم به قول خودمان:" در سفرها تا به مقصد کارمان ذکر و دعاست/ جاده هامان کافران را هم مسلمان می کنند!". جالب تر این که از سمت چپ جاده رفتم پایین و ماشینم نیز افتاد روی دست شوفر(خودمان!) یعنی سمت چپ و در نهایت در این حادثه هولناک تنها دست چپم مختصر آسیبی دید. متاسفانه بقیه ی اعضای بدنم سالم بودند. باز هم به قول شاعر:" درون ِ دره ، تا ماشین ما رفت/ دور از جون لنگ مخلص بر هوا رفت/ خراشی هم به ...... ِ من نیفتاد/ خوشم آمد اجل تیرش خطا رفت!"
ولی ای کاش به جای دست چپم ،عضو چپ دیگری از اعضای بدنم آسیب دیده بود. چرا که شنیده ام برخی اعضای چپ مَرد دو ثلث دیه است و نسبت به جناح راست گران تر است! دلیلش را نمی دانم. بگذریم.
شاید یکی از دلایل اصلی چپ کردنم ، حاصل ِ سال ها نوشتن در روزنامه ی چپی ِ " ندای هرمزگان" باشد. خدا می داند.
به قول دوستی که پس از شنیدن این ماجرا می گفت:" باز هم خدا را شکر که خودت سالم هستی." اگر چه باید در پاسخ ایشان بگویم، ای کاش خودم مُرده بودم ، ولی ماشینم سالم بود."
به هر حال ماشین بی زبانم طوری مچاله شد، که شبیه قوطی ِ خالی کنسرو شده بود. البته از نوع لِه شده اش. و از این ها بدتر در آن هوای بارانی ماشینم حسابی کثیف و غرق گِل و لای شده بود.
پس از این که توسط یدک کش امداد خودرو قوطی کنسرو له شده ام را بردیم جلوی خانه، همسرم در جا جیغ بلندی زد و بنا کرد به اشک ریختن. دخترم یسنا طفلکی با دیدن این صحنه گفت:" مامانی چرا گریه می کنه؟" گفتم:" هیچی دخترم، شاید به خاطر این که من نمردم ناراحته! چون اگه من مُرده بودم ماشین بیمه حوادث راننده و شخص ثالثه و خدا می دونه چقدر پول گیرش می اومد. ولی الان دیده که من زنده ام و می دونه که ماشین بیمه ی بدنه نیست." دخترم که چیزی متوجه نشده بود، گفت:" اینا چه ربطی داره؟!" گفتم:" ربطش اینه که مامانت علاوه بر این که چیزی گیرش نمی آد، احتمالا فردا پس فردا باید اون باقی مونده ی النگوهاشم بفروشه تا خرج تعمیر ماشین کنیم!"
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
می خواهم...
سروده: راشدانصاری(خااوراشد)

دراین بی مسکنی امشب من از تو خانه می خواهم
نگو فردا و پس فردا! همین الانه می خواهم!

و گاهی آن قدَر در خانه جای پارک کم دارم
که جان ِ تو تصور می کنم پایانه می خواهم!

برای این که مقداری عیالم را بلرزانم
هَفَش سالی کنارش فتنه ی فتّانه می خواهم!

برای آن که ملت را بسازم مست همچون خود
بگو هفتاد میلیون کاسه یا پیمانه می خواهم

الا ای آن که داری خوشه می بندی خلایق را
مرا هم خوشه ی یک کن که من یارانه می خواهم

اگر یارانه را دادی که دادی! گر ندادی هم
به خارج می روم یارانه از بی گانه می خواهم!

اگر چه از غم ِ بنزین و نفت و غیره و ذالک
کچل شد کله ام اما کماکان شانه می خواهم

نه آن شانه که می گیرد به هر دندانه اش مویی
خودت البته می دانی که از این ها نمی خواهم!

مرا از نرخ بنزین، تسمه ی پروانه زرتِینا!!
برای خودروی خود تسمه و پروانه می خواهم!

سرم درد آمده،یا عضو پایین تر،نمی دانم
به هرصورت، گمانم دکتری فرزانه می خواهم
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
ﺧﻼ‌ﻑ
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)

ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮔﺮ ﺧﻼ‌ﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ

ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺟﺎﯼ ﺩﺷﻤﻦ ﻓﺮﺿﯽ
ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﻫﺎ ﻣﺼﺎﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ

ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻭ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﺩﺍﯾﻢ
ﺩﻭﺭﯼ ﺍﺯ ﻫﺮﭼﻪ ﺩﺍﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ!

ﺩﺭ ﺷﺐ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ، ﺗﻨﻬﺎ
ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﺑﺎ ﻟﺤﺎﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ !

ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﮐﻼ‌ﻓﻪ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﻡ
ﻧﺦِ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﻼ‌ﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ

ﯾﺎ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﻧﻤﯽ ﺷﺪﻡ ﻭﺍﺭﺩ
ﯾﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﻋﺘﮑﺎﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ

ﺗﺎ ﮐﻪ ﺳﯿﻤﺮﻍ ﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺗﺨﻢ ﺁﯾﺪ
ﺭﻭ ﺳﻮﯼ ﮐﻮﻩ ﻗﺎﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ

ﺷﻬﺮ ﻗﺰﻭﯾﻦ ﺍﮔﺮ ﻣﺨﻮﻑ ﻧﺒﻮﺩ
ﮐﯽ ﺳﻔﺮ ﺳﻮﯼ ﺧواﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ؟!

ﺗﺎﺯﻩ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺗﻮﻟﺪﻡ ، ﺑﻨﺪﻩ
ﺧﻨﺪﻩ ﺑﺮ ﺑﻨﺪ ﻧﺎﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ

ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻌﺮ ﻫﺎﯼ ﺑﻮﺩﺍﺭﻡ
ﭼﻪ ﺩﻫﻦ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺻﺎﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ

ﺑﺎ ﺳﺮﺍﻥِ ﻣﺨﺎﻟﻔﺎﻥ ، اما
دور بعد ﺍﺋﺘﻼ‌ﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺭﺋﯿﺲ ﺍﺧﻤﻮ ﺭﺍ
ﻗﺮﺹ ﺧﻨﺪﻩ ﺷﯿﺎﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ !

ﻧﻮﮎ ﮐﻔﺸﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺷﺪ ، ﺍﻧﮕﺸﺖ
ﺩﺍﺧﻞ ﻫﺮ ﺷﮑﺎﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ !

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺗﺸﺨﯿﺼﻢ
ﻓﻮﺭﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻏﻼ‌ﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ

ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺷﻌﺮ ﺧﻮﺩ ، ﺑﺎ ﺷﻮﻕ
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺑﯿﺘﯽ ﺍﺿﺎﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ!!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
بمب باران طبیعت
برای هموطنان داغدیده ام در زلزله بم
سروده ی: راشدانصاری

در صبح "کریسمس"
قلب جهان تکان می خورد
زمین تَرک بر می دارد وَ
کویر بلعیده می شود

تاریخ، تاریخ اش گذشت
ارگ دوهزارساله به تاریخ پیوست
انالله و....
جهان را منفجر کرد
"بَم"
بُم
بمب
بمباران طبیعت
کوهی از اندوه و آوار و آه
نخلستان کمر خم کرد
و ما طبق معمول خم می شویم
"بله قربان، چشم قربان!"
تیتر روزنامه های شنبه
" ویرانی بزرگ ترین شهر خشتی جهان"
راستی فراموشی هم حدی دارد!
چه بی عاطفه ام من
در گذر حوادث
آه ای " منجیل" ، " رودبار" و این آخری:
" بِرادرام و خواهرام و پدر و مادرم مُردن"
کودکی بی دست
در میان آوار
در جستجوی پای راست گم شده اش:
" الان ساعت از دوازده گذشته! یعنی کسی به دادمون می رسه؟"
چرا که نه
در عصر اینترنت و ماهواره و کافی شاپ!

سگ های آموزشی
گهواره های ساکت
زن های بی سرپرست
عروس های حجله در عمق زمین
امان از مهمان های ناخوانده
تقدیر
قسمت
بلای طبیعی
چه حرف ها آقا
بغض آسمان ترکید
به گزارش رسیده
زلزله ای به قدرت ۳/ ۶ در مقیاس امواج درونی زمین
در ساعت پنج وُ
نَه ، اشتباه نکنید
این پنج،
پنج "لورکا" نیست
شتری است که در ِ خانه های شما هم...

خانم لطفا
این جعبه ی شوم را خاموش کنید
پایه های شعر به لرزه افتاد
واژه های مجروح نامنظم پرتاب می شوند
حالا چه فرقی می کند
اروپا چند میلیون "یورو"
آمریکا چند هزار " دلار"
ژاپن وَ....
قصه ی پدربزرگ وُ نوشداروی بعد ازمرگِ سهراب.
و من ِ شاعر
چقدر احساس کمبود می کنم
نه خونی در رگ هایم
نه پتویی در پستویم
چه دقایق تلخی
بگیر جانم را
بگیر ، قابلی ندارد

۵ دی ماه ۱۳۸۲
تلخ و قدیمی😔☝️
کارهای عجیب و غریب
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

مردم روستای ما کارهای عجیبی می کنند. مثلا نمی روند از روی کلید در ِ حیاط ، یکی دو تا یا بیشتر (به تعداد اعضای خانواده) کلید یدک درست کنند ، بلکه ۹۹ درصد اهالی کلید ِ خانه های خود را جلوی در ، زیر سنگی مخفی می کنند. این سنگ ها معمولا در یکی دو الی سه متری در ِ خانه ها از قدیم گذاشته است و اهالی این را می دانند. اما خوشبختانه غریبه ها از این موضوع اطلاعی ندارند و شما خوانندگان عزیز هم لطفا به کسی چیزی نگویید. ولی خودمانیم سنگ ها چی؟ آیا خیال می کنید این سنگ ها، سنگ صبور ما هستند که تا قیامت این راز را پیش خودشان نگه دارند!؟ به هر حال سنگ هم کاسه ی صبرش لبریز می شود.
همچنین در گذشته که بیشتر دیوارها خشتی بودند، کلید را در سوراخ های به وجود آمده در دالان ها و دیوارهای نزدیک در مخفی می کردند. در حالی که این کار نیز اشتباه بود. چرا که به هیچ سوراخی نمی شود اطمینان کرد! چون در طول تاریخ این موضوع ثابت شده است. حتی از قدیم گفته اند، دیوار موش دارد و موش هم گوش! نفرمایید چه ربطی دارد؟ اختیاردارید...مگر موش می تواند جایی به جز داخل سوراخ دیوار زندگی کند؟! دیدید ربط داشت!
برای اثبات این ادعا، تازه ما ضرب المثلی داریم که: از هر صد تا سنگ، بالاخره یکی داخل سوراخ می افتد. خب اگر سوراخ ها خرده شیشه نداشتند چرا هر صد تا سنگ نمی افتند داخل شان؟!
و مورد بعدی:
همولایتی های ما طبیعت را خیلی دوست دارند.در فصل زمستان و بهار اگر بارندگی خوب باشدبیشتر ِ اهالی روستای ما، صبح تا شب می روند به سمت اراضی اطراف روستا و فقط به زمین نگاه می کنند. آن هم جلوی پای شان.هیچ کس حق ندارد آسمان و یا احیانا به پرندگان در حال پرواز نگاه کند. از طلوع صبح تا غروب آفتاب بایستی سرها پایین باشد. زن و مرد و کودک و پیر و جوان ، دست ها به پشت کمر، مقداری خم به جلو ،برخی یک دست به کمر و دست دیگر در جیب و...( آخر به ما چه دست شان را کجای شان گذاشته اند!)و رو به پایین در حال چرخیدن به دور خودشان هستند. خیلی یواش گویی در پی ِ نقشه ی گنجی هستند. عده ای هم مثل این که تکه چوب یا سنگی در مسیر کاروان مورچه ها در جنگل گذاشته باشی، سرگردان به نظر می رسند و درهم می لولند.
کمی آن طرف تر می بینی هر کسی سرش توی لاک خودش است. کاری به کار کسی ندارند. به قول شاعر:"سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،سرها در گریبان است... " .
توجه داشته باشید که این یک رسم یا آیین سنتی و مذهبی نیست. خودمان هم نمی دانیم چیست. شاید یک عادت باشد...
اهالی چنان با طمانینه به جستجو پیرامون خود مشغولند که اگر یک غریبه این صحنه ها را ببیند ، پیش خود فکر می کند مردم این منطقه چقدر آدم های آرام و سربه زیری هستند.
چند سال قبل کنار جاده مثل بقیه مشغول چرخیدن به دور خودم بودم که ماشینی شاسی بلند، پلاک تهران ترمز زد و گفت:" ببخشید این جا چه خبر است؟ اتفاقی افتاده است؟". گفتم:" سوییچ ماشین یک آدم معروفی گم شده و از صبح تا حالا مردم دارن دنبالش می گردن....!". یک لحظه فکر کردم طرف از تعجب جام کرد، اما بعد که سرش را تکان داد و گفت:" عجیب است!" فهمیدم که خدا را شکر زنده است. دیدم بی چاره این مزاح بنده را تا حدودی باور کرده است، چون مجددا پرسید:" حتما طرف خیلی خیلی آدم مهمیه؟". در این لحظه عده ای با جیغ و داد رفتند سمت یک نفر و آن جا نشستند و تعدادی نیز به حالت رکوع خم شدند. بعد بلند بلند صلوات فرستادند. آقای رهگذر پرسید:" چی شد؟". گفتم:" چیزی نیست، ظاهرا یک نفر رو مار نیش زده!" دیدم با این حرفم بیش از پیش بر حیرتش افزودم. در دل گفتم گناه دارد و باید حقیقت را گفت. گفتم:" شوخی کردم، این عزیزان همگی به دنبال پیدا کردن قارچ هستند." با شنیدن این حرف مثل ناخدایی که مطمئن شود دریا آرام است ، خودش تنها پیاده شد و به سمت من و تعدادی از دوستانم آمد. من و دوستانم نیز به سمت طرف رفتیم. ولی به محضی که متوجه شد همه ی ما مسلح به سلاح سرد از قبیل پیچ گوشتی های بزرگ، چاقو و چوب های نوک تیز هستیم؛ نمی دانم چرا فوری سوار شد و با سرعت تمام منطقه را ترک کردند.شاید فکر کرد این یک نقشه و نوعی تله است و ما می خواهیم پس از این که کمی سرگرم شان کردیم،دسته جمعی بریزیم سرشان و ماشین لندکروزشان را بدزدیم .....
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
اعتراض به طبیعت و...!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

چرخش ِ چرخ ِ فسونگر چپکی ست
آه، دنیا همه چیزش الکی ست

در بیاید شب اگر ماه به ناز
الکی هم که نباشد کلکی ست

ای خدا نظم جهان را چه شده ست؟
این طبیعت حرکاتش خرکی ست!

صورتك ها همه آرايشى اند
خوشگلى ها همه اين جا بزكى ست!

هر كه بر روى لبش خنده نشست
خنده اش زورى، يا قلقلكى ست

فكر گنديدن اوضاع نباش
علت اصلى آن بى نمكى ست

به كسى هیچ نكرده ست وفا
این همه میز و ریاست یدکی ست

بهره ور هر كه شد از ارث پدر
هرچه دارد همه اش ماترَكى ست

نان صبحانه که در یخجال است
چون برون آورم آن را کپکی ست!

دقتم کم شده در گفتن ِ شعر
شعرهایم همه شان سَرسَرکی است

ياى وحدت كه به وحدت نرسيد
غالب ِ قافيه هایم کجکی ست!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
در راستای رد صلاحیت ها.....

درد دل یک کاندیدای بد !
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

خواب دیدم به نظر بد شده ام
نه که یک ذره! که بی حد شده ام

دایم الخمرم و بالاتر از آن
جانی و خائن و مرتد شده ام

مانده ام بین بد و بدتر و حیف
پاک ازین وضع مردد شده ام

روز از مال غنی مستم و شب
پیش پای فقرا سد شده ام

پدر اندر پدرم بد بودند
وارث جد و پدر جد شده ام!

مثل ترکیب اضافی هستم
که به صد واژه مقید شده ام

بدی من، بد معمولی نیست
بلکه از نوع مشدد شده ام!

هی به "آن مساله" تاکید نکن
من که تاکید موکد شده ام!

خواستم جزر شوم، بخت نخواست
از بداقبالی خود مَد شده ام

نشدم شخصیتی باب دلم
دل من آن چه نخواهد شده ام

قصد آتش زدنم را دارند
مثل شمع ِ دَم ِ معبد شده ام

خواستم اول ابجد باشم
عوضی چارم ابجد شده ام!

رفته تا مرز تورم بدی ام!
سود هشتاد و سه درصد شده ام

هر رفیقی لقبی داد به من
تازگی خالوی ارشد شده ام!

بس که بد بوده ام ، از جمع شما
همچو یک صیغه ی مفرد شده ام

اگر این گونه نبودم ، ز چه رو
بنده در محضرتان رد شده ام؟!

نیست گوش شنوا حرفم را
مثل اقرار مجدد شده ام

بد نبودم من از اول این قدر
به گروه خفنی "اَد" شده ام....

بوی "جنت " به مشامم نرسید
طرد از جانب "احمد" شده ام!
نقل از کتاب" ازافاضات شیخ انصاری"
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
بسته ی معیشتی ما اشتباهی واریز نشد!
نوشته ی: راشدانصاری

شما که غریبه نیستید ، مبلغ دویست هزار تومانی یا دویست و خُرده ای سهم خانواده ی پنج نفره ما واریز نشد. این مبلغ قرار بود به عنوان بسته معیشتی به حساب مان واریز شود. پس از گران شدن بنزین تنها امید ِ ما زیر خط فقری ها بعد از خدا به همین بسته بود! به همین دلیل اعتراض شدیدالحن خودمان را از طریق ثبت نام در سایت مربوطه به اطلاع مسوولان زیربط رساندیم. پیامکی نیز با این مضمون برای مان ارسال کردند که موضوع در دست بررسی است.
در نهایت از دوستان شنیدیم که گفته اند بعد از یک ماه دیگر بررسی و نتیجه اعلام می شود.
ولی در مدت یاد شده نه چیزی اعلام شد و نه مبلغی را واریز کردند. گفتیم شاید اشتباهی صورت گرفته باشد!
یک ماه دیگر هم دندان روی جگر گذاشتیم اما باز هم نشد.
چند روز قبل همین طوری داشتم با خودم مثل دیوانه ها صحبت می کردم و می گفتم که همسایه ی ما آقاحجت هم بازاری است و هم ملک و املاکش ده برابر ماست ولی همان مرحله ی اول به حساب شان واریز شد. خیلی یواش تر گفتم،اکثر فامیل های تاجرمان ماشاالله هزار ماشاالله مبلغ یادشده بدون دردسر به حساب شان واریز شد.
در این لحظه همکارم که طبق معمول تمامی ِ صحبت ها و حتی مکالمات تلفنی بنده را شنود می کند،گفت:" ما اعتراض کردیم، شما هم در فلان سایت مجددا اعتراض کنید." گفتم:" خب، شما که اعتراض کردید، بالاخره به حساب تون واریز شد؟" گفت:" خیر، در عوض در سایت مربوطه نوشته بودند، شما به اتفاق همسرتان ماهیانه ۳ میلیون و ۵۰۰ هزارتومان حقوق می گیرید و یک خودرو هم به نام همسرتان است و یک قطعه زمین هم در روستا به نام خودتان است و اگر یک بار دیگر اعتراض کنید یارانه ی شما نیز قطع خواهد شد!" کمی از این جواب تهدید آمیز جا خوردم و گفتم:" خب، مجددا اعتراض نکردید؟" گفت:" عمرا! مگه مغز خر خوردیم!".
اما بین خودمان باشد این بار بنده در سایتی که همکارم نشانی اش را محبت کردند، مجددا به نتیجه ی درخواست بسته ی حمایت معیشتی اعتراض کردم. چرا که انسان نباید نا امید شود. شاعر هم می فرماید:" خدا گر ز حکمت ببندد دری/ ز رحمت گشاید در ِ دیگری...!". ولی باز هم پیامک مربوطه برایمان ارسال نشد و در سایت هم چیزی ننوشته بودند. ظاهرا به ما که رسیده یا کفگیرشان به ته دیگ خورده ؛ یا پاک فراموش کرده اند یا خودشان را به ندانستن زده اند! نمی دانیم الله و اعلم. شاید هم از بس ملک و املاک و ثروت مان زیاد است ، هنوز مشغول حساب و کتاب هستند!".
چند روزی از این موضوع گذشته بود ولی کماکان در شوک آن پیام تهدیدآمیز مسوولان امر بودم که برای همکارم ارسال شده بود تا این که شب گذشته بالاخره پیامک رسید. البته درخواب. یعنی خواب دیدم پیامک یاد شده را ارسال کرده اند. در پیامک ارسالی نوشته بودند به سایت مربوطه مراجعه کنید. بی صبرانه پشت کامپیوتر جلوس فرمودیم. چند باری طبق معمول اینترنت قطع و وصل شد تا این که پس از یکی دوساعت بالاخره موفق شدیم وارد سایت مزبور شویم. ولی چشم تان روز بد نبیند، دیدیم نوشته اند:" شما علاوه بر ماشین ، یکدستگاه موتورسیکلت و فرزندت افشین نیز یک دستگاه دوچرخه دارد. طبق بررسی های ما شما روزهای جمعه هر هفته ماهی شیر و پلو می خورید. هفته گذشته از بازار روز نیم کیلو پسته و ۴۰۰ گرم گردو خریده اید. همسرت به تازگی یک مانتوی گران قیمت خریده است. دخترت یسنا نیز پس از بررسی های دقیق ما مشخص شد در مدرسه ی غیرانتفاعی ثبت نام کرده اید. علاوه بر این ها آن فرش دوازده متری که داخل هال خانه ی شماست ، می دانید الان چه قیمتی است؟! تازه این کامپیوتری که پشتش نشسته ای می دانید چقدر گران شده است؟!
این ها همه یک طرف ، آن ادکلن زنانه ی گران قیمتی که روز گذشته از بازار اوزی ها خریدی، بنویسیم به چه کسی کادو دادید؟! آیا همسرتان از این موضوع اطلاع دارد؟!"
با دیدن ِ این جواب دندان شکن ، در حالی که دهان مان به اندازه ی دهان اسب آبی همین طوری (تصویری) باز مانده بود، یواشکی کامپیوتر را خاموش کرده و دممان را روی کول مان گذاشته و رفتیم پی کارمان!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
" تمساح خلیج فارس" اعدام شد._ جراید

نوشته ی: راشدانصاری(نهنگ خلیج فارس)

سرکرده باند بین المللی مواد مخدر معروف به " تمساح خلیج فارس" و یکی از شرکای او در بندرعباس اعدام شدند.
خبرگزاری های ایران از این دو نفر به نام اختصاری (ع – ز) و (م -ح) نام برده اند.
به گفته رییس کل دادگستری هرمزگان این فرد که ۳۶ ساله بوده، به "تمساح خلیج فارس" معروف شده است و هنگامی دستگیر شده که "در حال هدایت برای قاچاق بیش از ۱۰۰ تن مواد مخدر به آب‌های آزاد" بوده است.
و اما خبرگزاری " خالوپرس" به نقل از یک مقام ناآگاه،اعلام کرد: پس از اعدام این دو قاچاقچی مشهور، کلیه ی نیروهای نظامی، انتظامی، دریایی، زمینی و هوایی کشور به صورت شبانه روز در تلاش هستند که بتوانند پس از " تمساح خلیج فارس"، ان شاالله " کوسه جنوب" و " نهنگ خلیج فارس" نیز دستگیر کرده و به سزای اعمالش برسانند. این گزارش حاکیست آقای "ر" " الف" مشهور به راشدانصاری ۴۸ ساله مدت هاست با نام های مستعار "کوسه جنوب" ، " فیل عینکی" و اخیرا نیز با نام" نهنگ خلیج فارس" ، و.... مشغول ِ نوشتن طنز در رسانه های استان و کشور است. به گزارش شاهدان عینی نامبرده از دوران کودکی تا به امروز در زمینه ی قاچاق ِ خنده و شادی به این طرف و آن طرف فعال است. وی همچنین تاکنون موفق به انتشار ۱۶ عنوان کتاب در زمینه شعر، نثر و داستان طنز شده است و بیش از ۲۷ سال از فعالیت خستگی ناپذیرش می گذرد اما تاکنون به هیچ عنوان دم به تله نداده و حتی یک بار نیز دستگیر و اعدام نشده است. خبرگزاری "ایتار کله تاس" اعلام کرد: بسیار عجیب است که چنین شخصی هم اکنون آزادانه در سطح استان و کشور در حال گشت زدن، نفس کشیدن و زندگی کردن است. حتی گزارش شده است وی برخی مواقع برای خودش در کوچه و خیابان و محله بی خیال قدم می زند و دِلی دِلی می خواند!
گفتنی است آخرین بار رد پای نامبرده در حوالی ِ دفتر روزنامه ی ندای هرمزگان مشاهده شده است.
تعدادی از مسوولان دستگاه های اجرایی و غیر اجرایی استان و کشور با نوشتن طوماری خواهان دستگیری هر چه زودتر این طنزپرداز شدند. در بخشی از این طومار آمده است:" باور بفرمایید ما مدیران کشوری و استانی و حتی دهستانی و روستایی سال هاست که از نیش قلم این نویسنده و شاعر در امان نیستیم. دست مان هم به جایی بند نیست. کسی به دادمان نمی رسد. طی سال های گذشته چه انتقادهایی که از ما مسئولان و مدیران محترم ِ فعلی، سابق و اسبق و بسیار اسبق تر از ماها که نکرده است. و از کجا معلوم که در آینده نیز نکند.(شوخی و انتقاد را عرض کردیم!). تاکنون چه شوخی های خرکی که با افراد متشخصی همچون ما بندگان مظلوم خدا نکرده است. الهی خیر از جوانی و میان سالی و حتی کهنسالی اش نبیند. جِز جگر بگیرد ان شاالله ! و......"
در بخش دیگری از این طومار آمده است:" به ایشان چه مربوط است که ما چکار می کنیم. طی این سال ها همواره به دنبال نقطه ضعف مان بوده است. به نامبرده ربطی ندارد که آیا ما به وظایف مان عمل می کنیم یا نه. کار ارباب رجوع را راه می اندازیم یا نه. بستگان خودمان را استخدام می کنیم. پارتی بازی می کنیم. برخی از ماها اختلاس می کنیم. پشت میزمان چرت می زنیم. جدول حل می کنیم.جلسه ای نداریم اما به رییس دفترمان می گوییم به ارباب رجوع بگوید جلسه ایم یا مثلا رفته ایم نماز بخوانیم. به ایشان ربطی ندارد که راننده ی خصوصی ما با ماشین اداره فرزندان مان را به مدارس و کلاس های اُرگ و ....می رساند.
و هزاران موارد دیگر که مثنوی هزار من کاغذ خواهد شد و ما انجام می دهیم و متاسفانه این جا نمی توان عنوان کرد، اما بلافاصله این آقای طنزپرداز یا به صورت شعر طنز یا نثر طنز یا داستانک طنز یا هر کوفت و زهرماری در رسانه های نوشتاری و اخیرا نیز در فضای مجازی می نویسد و با آبروی اشخاص مومن و شریفی مثل ما بازی می کند....(آخ نفس مان بند آمد!)
در پایان ضمن تقاضای دستگیری هر چه سریع تر نامبرده ، برای نخستین بار مدرک معتبری را ارایه می کنیم؛ اگر چه شاید این رباعی بسیار قدیمی باشد ولی به هر حال به یکی از مدیران مومن و مسلمان و خیلی محترم در یکی از نقاط میهن پهناورمان توهین شده است. جالب است که از بین این همه مدیر و مسئول ِ شریف و لایق و لاغر! شاید تعدادی مدیر چاق و تپل هم وجود داشته باشد، به ایشان چه مربوط که این موضوع را در بوق و کرنا بکند و....
آن جا که می گوید:" این بچه ی مردنی تپل خواهد شد/ گاوش نخورد شبیه گل خواهد شد/ در ظاهر اگر چه خنگ و بی خاصیت است/ من مطمئنم مدیر کل خواهد شد!"
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
اطلاعیه
طنزپرداز مطرح جنوب با دست پُر به استقبال نمایشگاه بزرگ کتاب می رود.
۴ عنوان کتاب طنز، اثر راشدانصاری(خالوراشد) شاعر و طنزپرداز منتشر شد. کتاب های " طنز ِ جهان"و " طنز ِ روستا" توسط نشر شانی منتشر شد و دو مجموعه ی " پُزناله " و " مرباعیات خالو" نیز پس از نایاب شدن توسط همین ناشر به چاپ دوم رسیدند.
هر ۴ عنوان کتاب یاد شده در نمایشگاه کتاب امسال واقع در بندرعباس سه راه جهانبار ، از غرفه نشر شانی تهیه نمایید. نمایشگاه یادشده از روز شنبه مورخ ۱۲ بهمن ماه به مدت یک هفته در محل دایمی نمایشگاه های بندرعباس دایر می باشد.‌
تماس جهت سفارش کتاب
صالحی مدیر نشر شانی
موبايل ‏ +98 935 591 5275 ‏
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
‏عکس از راشد انصاری
کتاب هایت بخورد توی سرت!

نوشته ی: راشدانصاری(نهنگ خلیج فارس)

چند سال پیش به همت جهاد دانشگاهی و اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی جلسه ای برگزار شد، با موضوع نقد آثار این جانب. در حاشیه این مراسم که با حضور یکی از نویسندگان و طنزپردازان مطرح کشور برگزار شد، اتفاقات جالب و غیرمنتظره ای رخ داد که بیان آن خالی از لطف نیست. روز برگزاری مراسم و در راه بازگشت از فرودگاه که به استقبال دوست مهمانمان رفته بودیم، از ایشان پرسیدم:« عذر می خوام، شما تا حالا بندر تشریف آوردین؟» گفت: « سال ها پیش در دوران نوجوانی اومده بودم، ولی ظاهراً الآن شهرتون خیلی تغییر کرده…» گفتم:« خوشبختانه بندر از هر نظر پیشرفت کرده … اقتصادی ، فرهنگی و…
گفت:« راستی، الآن وضع امنیت شهر چطوره؟» گفتم: « عالی».
شب که مراسم تمام شد،به اتفاق تعدادی از بر و بچّه های شاعر و نویسنده به همراه استاد برای صرف شام به یکی از رستوران های سنتی شهر رفتیم.عکاس و خبرنگار خبرگزاری …که تا آن موقع شب با ما بود، پس از صرف شام خداحافظی کرد و رفت. این عکاس در بازگشت به منزل توسط یکی دو تن از بچّه های شلوغ و به اصطلاح اراذل و اوباش! مورد حمله قرار می گیرد و متاسفانه گوشی تلفن همراه، دوربین عکاسی و کیف پول اش را به سرقت می برند. که البته طفلکی کمی هم زورگیرها گوشمالی اش داده بودند. این عکاس جوان به محض رسیدن به منزل تماس گرفت و جریان را تعریف کرد. استاد پس از شنیدن موضوع سرقت و... خطاب به بنده گفت: « مگه شما نفرمودین وضع امنیت و … عالیه؟!»
با دستپاچگی گفتم:« باور بفرمایید، برای خودِ من هم خیلی عجیبه!آخه دزدی و بند؟! بازم خدا را شکر که به خیر گذشت…»
پس از صرف شام و شعر خوانی توسط تعدادی از دوستان، استاد گفت: « چرا شما شعر نمی خونین؟»
گفتم:« دفتر شعرم منزله…» استاد گفت:«برو بیارش که من بی صبرانه منتظر شنیدن اشعار طنز شما هستم». گفتم:« الآن دیر وقته، شما هم تنها می شین…» استاد گفت: « با هم بریم». از ما نه گفتن که شما چرا زحمت بکشید و از ایشان اصرار که با هم برویم دوری هم در شهر بزنیم…
پس از دور زدن مختصری در چند خیابان رسیدیم منزل. ماشین را سرِ کوچه پارک کردم چون امکان آمدن ماشین تا درِ منزل وجود ندارد. علاوه بر چاله چوله های موجود در محله ی ما، کوچه های تنگ و تاریک و باریک نیز مزید بر علت شده است. تعارف کردم اما استاد قبول نکرد و گفت:« دیر وقته مزاحم نمی شم». هر کاری کردم از خودرو پیاده نشد. رفتم دفتر شعرم را برداشتم و برگشتم. در تاریک و روشنای کوچه متوجه شدم استاد با دو نفر دست به یقّه است. در دل گفتم، ای داد بی داد که باز هم آبرو ریزی شد. درست شبیه "یوسین بولت" قهرمان دو صد متر و دویست متر و بقیه مترهای… سرعت جهان و المپیک! خودم را به صحنه رساندم. هر دو نفرشان را شناختم. پسرهای مش عباس همسایه مان بودند. به محض دیدن من فرار را برقرار ترجیح دادند. دیدم استاد دست به شکم مشغول آه و ناله که چه عرض کنم، نعره زدن است! بله درست حدس زدید، استاد چاقو خورده بود. (وای خدای من دیدی چه خاکی به سرم شد). البته من که خونی را مشاهده نکردم. بلافاصله او را به نزدیک ترین درمانگاه شبانه روزی رساندم. خوشبختانه چاقو سطحی بود و فقط روی شکم اش خراشی جزیی افتاده بود که سرپایی پانسمان شد. پس از پانسمان، استاد با نگاه معنا داری گفت:« مگه نگفتی شهر خیلی پیشرفت کرده و امنیت هم چنین و چنانه؟!» با شرمندگی تمام جواب دادم:« باور بفرمایید نمی دانم چرا تموم اتفاقات عجیب و غریب فقط امشب که حضرتعا…» حرف بنده را قطع کرد و گفت:« خیر سرم از ماشین پیاده شده بودم که یه نخ سیگار بکشم، یهو دیدم اون دو تا نرّه غول اومدن و گفتن، هر چی توی جیبت داری به اضافه گوشی تلفن همراه رد کن بیاد! من هم مقاومت کردم که این بلا سرم اومد…». این بار من حرف استاد را قطع کردم و گفتم:« خدا ازشون نگذره … بازم خدا رو شکر که به خیر گذشت». و در ضمن به هیچ عنوان به روی خودم نیاوردم که هر دو نفرشان را شناختم . استاد را رساندم مهمانسرا. جلسه شعر خوانی خصوصی هم به هم خورد و رفت پی کارش!
با توجه به این که می دانستم چاقو بسیار سطحی بوده و مشکلی نیست، پیشنهاد دادم فردا صبح که اتفاقاً جمعه بود، سری بزنیم به جزیره قشم. قصدم این بود که اتفاقات بَد شب را به نوعی جبران کرده باشم. فصل زمستان بود و هوای جزیره هم عالی.
صبح روز جمعه به اتفاق استاد و عکاس بد شانس! در حالی که دوربینی کهنه تر از قبل در دست داشت! به سمت اسکله شهید باهنر حرکت کردیم. اسکله تعطیل بود و قرارشد با قایق های شوتی برویم. (قایق شوتی چیزی است در مایه های ماشین شوتی! و ماشین شوتی هم در جنوب چیزی است در مایه فانتوم!)
حد فاصل اسکله تا محل تجمع قایق های موتوری (شوتی) تعدادی از بچّه ها مشغول بازی کردن بر روی شن های کنار ساحل بودند. چون هوا خنک بود ، تعدادی از آن ها تا نیم تنه داخل شن و بقیه هم فقط با یک مایو
سرگرم بازی بودند.
سوژه ی خوبی‌برای عکاس ما بود. همین که عکاس شروع کرد به انداختن عکس از بچّه ها، دیدیم آن چند نفری که تا نیم تنه میان شن ها فرو رفته بودند! همزمان مانند موشک هایی که در میان گرد و خاک و دود و … از زمین به سوی فضا پرتاب می شوند! سر از خاک بیرون آوردند. توضیح نگارنده: ( سر که نه، بهتر است بگوییم تَه از خاک بیرون آوردند!) تازه متوجه شدیم که آن چند نفر از بچه ها، مثبت ۱۸ هستند! (همگی ۱۸ سال به بالا!) و دسته جمعی افتادند به جان عکاس که چرا بدون اجازه اقدام به عکس گرفتن کرده بود. با التماس و خواهش توانستیم عکاس را از مرگ حتمی نجات دهیم. بعد از این آبرو ریزی گفتم:« کاش برمی گشتیم مهمانسرا…»
طفلکی عکاس گفت:« نه! شما جمعه و تفریحتون رو به خاطر من خراب نکنین…» استاد باز هم از آن نگاه هایی کرد که آدم از خجالت می رود زیرِ گل و گفت:« لابد اینم یه حادثه بود که هر کجا ممکنه رخ بِده …؟!» چیزی نگفتم! یا شاید حرفی برای گفتن نداشتم.
پیشنهاد عکاس را قبول کردیم و رفتیم سراغ قایق موتوری. داشتم سرِ کرایه چانه می زدم که باز اتفاق دیگری افتاد. دیدم در حالی که یک پای استاد داخل یکی از قایق های آماده حرکت است و پای دیگرش بین زمین و هوا معلق! دو نفر، یکی دست راست استاد از داخل قایق و دیگری دست چپ ایشان را از پایین گرفته اند و هر کدام به نحو غیر محترمانه ای در حال کشیدن استاد به سمت خود هستند. بلافاصله به طرف آن ها رفتم و استاد نیز با دیدن من مثل بچّه غزالی که زیر چنگال گرگ، مادرش را دیده باشد! با نگاه مظلومانه ای در چشم هایم خیره شد و فریاد زد:« به دادم برس که از وسط نصف شدم!» نزدیک که شدم با گویش بندری گفتم:«چه خبرن؟ استاد تو کُشت! بی چی آبرو ریزی اکردی؟ ایی آقا مهمون بنده ن..» ترجمه: (چه خبره؟ استاد را کشتید! چرا آبرو ریزی می کنید؟ این آقا مهمان بنده هستند …) یکی از آن دو نفر گفت:« به درک که مهمونته! مگه نمی دونی این آقا چکار زشتی کرده؟! نوبت قایق غلوم بود، این آقا داشت سوار قایق ممد (محمد) می شد!» از لهجه طرف متوجه شدم که بندری نیست و یا این که بندری بلد بود ولی دوست نداشت با من بندری صحبت کند. گفتم: « حالا چه اشکالی داره؟» با این حرف بنده مثل باروت منفجر شدند و یکی از آن ها به همراه چند نفر دیگر به سمت خودم حمله کردند. دیدم وضعیت قرمز است داد زدم:« بابا! نا سلامتی ما هنرمندیم …من فلانی ام صاحب چند جلد کتاب! ( از ترس کشته شدن نام تمام کتابهایم را با صدای بلند ذکر کردم!) و این آقا هم تا حالا ۱۲ کتاب چاپ کرده و از هنرمندان برجسته کشور است…» کمی آرام شدند، اما نفر دومی که کماکان مشغول کشیدن دست استاد بود، به طوری که کابشن استاد هم از تنش در آورده بود! گفت: « هر ۱۲ کتابوش بُخاره توو سرش!…» ترجمه هر ۱۲ جلد کتابهایش بخورد توی سرش!) و در ضمن چیزهای دیگری هم گفت که خجالت می کشم به زبان بیاورم. کم کم داشتم از خجالت آب می شدم. خوشبختانه استاد از حرف های زشت طرف که به گویش بندرعباسی بود! چیزی متوجه نشد…
با هزار گرفتاری موفق شدم استاد نگونبخت را از چنگ آن دو نفر نجات دهم. طبق معمول استاد با نگاهی این بار تلخ تر از قبل گفت: « شما که گفتین شهرتون خیلی … گفتم:« استاد! به خدا از اقبال کج من و بدشانسی شماست که تموم… » اجازه نداد قضیه را به گونه ای مثل دفعات قبل ماستمالی و توجیه کنم، با عصبانیت گفت:« از خیر جزیره تون گذشتم! برگردیم مهمانسرا تا اتفاق ناگوار دیگه ای نیفتاده!»
دو نفری مثل آدم های جن دیده! هاج و واج مانده بودیم... ناامیدانه به طرف مهمانسرا حرکت کردیم. در مسیر مهمانسرا استاد چند باری پشت گوشش را خاراند،جیب های پاره پوره ی کاپشنش را وارسی کرد، به سمت قایق ها نگاه کرد، می خواست چیزی بگوید اما ظاهرا پشیمان شد.پرسیدم:« استاد! چیزی رو گم کردین؟» با طعنه گفت: « چیزی نیست،( با اشاره به دست، گردن، پا و …) الحمدالله همه ی اعضای بدنم سالم و بدون کم و کسری سرِ جاشونه…!!»
گفتم: « خدا رو شکر»
وارد مهمانسرا که شدیم، متوجه شدم در آن شلوغی و بِکش بِکش های درون قایق! که خیلی ها جمع شده بودند،هم جیبش را زده اند و هم این که ساعت مُچی گران قیمت اش را به سرقت برده اند.
برای دوستی که سال ها پیش مثل آب خوردن پول خالوراشد را بالا کشید و....!

سروده: راشدانصاری(خالو)

تازگی ها طبق اخبار جدید
پول ِ "خالو" را یکی بالا کشید

گر چه راشد دارد از این ماجرا
هم سند، هم سفته، هم چک، هم رسید

منتها طفلک دراین مدت چقدر
روز و شب دنبال این جریان دوید

یعنی از پایان ِ "محمودیه" تا ،
این سه سال ِ کار ِ تدبیر و امید،

بین شان پادرمیانی کرده اند
عده ای از دوستان ِ مو سفید!

هر کسی می رفت پیش آن جناب
می شنید از او فقط وعده وعید

تا دقیقا چند ماهی پیش بود
سال ِ قبلی ظاهرا نزدیک عید

از قضای روزگار از منبعی ،
این خبر را شاعری زیرک شنید

شوکه شد این شاعر و از فرط خشم
برق صد فاز از سر و گوشش پرید

دفتری آورد و آن را باز کرد
زود قاطی کرد و با لحنی شدید

نامه ای آغاز کرد و توی آن...
این چنین می گفت با " عبدالمجید"

ای جناب ِ مستطاب ِ بد حساب
ای فلان بهمان ِ بدتر از یزید

ای که با پول ِ رفیق ِ خوب ِ من
می روی هر روزه دنبال خرید

هر که پرکرد از عسل جام تو را
نیش تو انگشت هایش را گزید!

یا تو را با شعر رسوا می کنم
یا که فورا پول ِ او را پس دهید!!

#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
برای زن در روز مادر
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

تو سبزی دایما، زردی نداری
همیشه گرمی و سردی نداری

زنی و تا ابد در خصلت خویش
زبانم لال، نامردی نداری!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆