💠 برکه کاشی 💠
177 subscribers
422 photos
135 videos
3 files
4 links
كانال شعر و ادبیات فاخر فارسى
ارتباط با ادمین ، ارسال مطلب ، انتقاد و پیشنهاد👇🏻👇🏻
@hmidely
Download Telegram
ما چون دو دریچه ،
رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه ی بهشت ،
اما ...
آه
بیش از شب و روز تیره و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر ،
که هر چه کرد او کرد

#مهدی_اخوان_ثالث


@berkeyekashii
ما
یادگار عصمتِ غمگین اعصاریم
ما
راویان قصه‌های شاد و شیرینیم
ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوان‌تر زآنکه بیرون آید از سینه
راویان قصه‌های رفته از یادیم...

#مهدی_اخوان_ثالث
@berkeyekashii
ما چون دو دریچه ،
رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده

عمر آینه ی بهشت اما ، آه
بیش از شب و روز تیره و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست

نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر ،
که هر چه کرد او کرد

#مهدی_اخوان_ثالث

@berkeyekashii
«برف»


پاسی از شب رفته بود و برف می‌بارید
چون پر افشانِ پریهای هزار افسانه‌ی از یادها رفته
باد چونان آمری مأمور و ناپیدا
بس پریشان حکم‌ها می‌راند مجنون‌وار
بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته
برف می‌بارید و ما خاموش
فارغ از تشویش
نرم نرمک راه می‌رفتیم
کوچه باغِ ساکتی در پیش
هر به گامی چند، گویی در مسیرِ ما چراغی بود
زاد سَروی را به پیشانی
با فروغی غالباً افسرده و کم‌رنگ
گمشده در ظلمتِ این برف کجبارِ زمستانی
برف می‌بارید و ما آرام
گاه تنها، گاه با هم، راه می‌رفتیم
چه شکایت‌های غمگینی که می‌کردیم
با حکایت‌های شیرینی که می‌گفتیم
هیچ‌کس از ما نمی‌دانست
کز کدامین لحظه‌ی شب کرده بود این باد برف آغاز
هم نمی‌دانست کاین راهِ خم ‌اندر خم
به کجامان می‌کشاند باز
برف می‌بارید و پیش از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود
زیر این کج‌بارِ خامُشبار، ‌از این راه
رفته بودند و نشانِ پایهاشان بود

2
پاسی از شب رفته بود و همرَهانِ بی‌شمار ما
گاه شَنگ و شاد و بی‌پروا
گاه گویی
بیمناک از آبکند وحشتی پنهان
جای پا جویان
زیر این غمبار، درهمبار
سر به زیر افکنده و خاموش
راه می‌رفتند
وز قدم‌هایی که پیش از این
رفته بود این راه را، ‌افسانه می‌گفتند
من بسان بره گرگی شیر مست، آزاده و آزاد
می‌سپردم راه و در هر گام گرم
می‌خواندم سرودی تَر
می‌فرستادم درودی شاد
این نثار شاهوار آسمانی را
که به هر سو بود و بر هر سر
راه بود و راه
این هر جایی افتاده این همزاد پای آدم خاکی
برف بود و برف این آشفته پیغام
این پیغامِ سرد پیری و پاکی
و سکوت ساکت آرام
که غم‌آور
بود و بی‌فرجام
راه می‌رفتم و من با خویشتن گهگاه می‌گفتم
کو ببینم، لولی، ای.. لولی
این تویی آیا بدین شنگی و شنگولی
سالکِ این راه پر هول و دراز آهنگ؟
و من بودم
که بدین‌سان خستگی‌نشناس
چشم و دلْ هشیار
گوش خوابانده به دیوار سکوت،
از بَهر نرمک سیلی صوتی
می‌سپردم راه و خوش بی‌خویشتن بودم


3
اینک از زیر چراغی می‌گذشتیم، آبگون نورش
مرده دل نزدیکش و دورش
و در این هنگام من دیدم
بر درختِ گوژپشتی برگ و بارش برف
همنشین و غمگسارش برف
مانده دور از کاروان کوچ
لک‌لکِ اندوهگین با خویش میزد حرف:
«بیکرانِ وحشت‌انگیزی‌ست
وین سکوتِ پیر ساکت نیز،
هیچ پیغامی نمی‌آرد..
پشت ناپیدایی آن دورها شاید،
گرمی و نور و نوا باشد؛
بال گرم آشنا باشد
لیک من.. افسوس
مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم
ناتوانیهام چون زنجیر بر پایم
ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد
همچو پروانه‌ی شکسته آسیابی کهنه و متروک
هیچ چرخی را نگرداند نشاطِ بال و پرهایم..
آسمان تنگ است و بی‌روزن
بر زمینْ هم برف پوشانده‌ست
ردّ‌ِ پای کاروانها را
عرصه‌ی سردرگمی‌ها مانده و بی‌در کجایی‌ها
باد چون بارانِ سوزن،
آب چون آهن،
بی،نشانی‌ها فرو بُرده نشانها را
یاد باد ایّام سرشار برومندی
و نشاط یکّه پروازی
که چه‌بِشکوه و چه‌شیرین بود
کَس نه جایی جُسته پیش از من..
من نه راهی رفته بعد از کَس.
بی‌نیاز از خِفت آیین و ره جُستن
آن که من در می‌نوشتم، راه
و آن که من می‌کردم، آیین بود!
اینک اما، آه..
ای شبِ سنگین دل‌نامرد......»

لک‌لکِ اندوهگین با خلوت خود درددل می‌کرد..
باز می‌رفتیم و می‌بارید
جای پا جویان
هر که پیش پای خود می‌دید
من ولی دیگر
شنگی و شنگولیم مرده
چابکیهام از درنگی سرد آزرده
شرمگین از ردّ‌ِ پاهایی
که بر آنها می‌نهادم پای
گاهگَه با خویش می‌گفتم:
«کِی جدا خواهی شد از این گلّه‌های پیشواشان بز؟
کِی دلیرت را دِرفش‌آسا فرستی پیش
تا گذارد جایِ پای از خویش؟


4
همچنان غمبار، درهمبار می‌بارید
من ولیکن باز
شادمان بودم
دیگر اکنون از بُزان و گوسپندان، پرت
خویشتن، هم گلّه بودم، هم شبان بودم
بر بَسیط برف پوشِ خلوت و هموار
تکّ و تنها با درفش خویش، خوش‌خوش پیش می‌رفتم
زیر پایم برف‌های پاک و دوشیزه
قِژقِژی خوش داشت
پام بذر نقش بکرش را
هر قدم در برف‌ها می‌کاشت
شهرِ بکری برگرفتن از گُل گنجینه‌های راز
هر قدم از خویش نقش تازه‌ای هِشتن
چه خدایانه غروری در دلم می‌کشت و می‌انباشت...


5
خوب یادم نیست
تا کجاها رفته بودم،
خوب یادم نیست:
این، که فریادی شنیدم، یا هوس کردم
که کنم رو باز پس،
رو باز پس کردم..
پیش چشمم
خفته اینک راهِ پیموده
پَهندشت برف پوشی راهِ من بود!
گام‌های من بر آن نقش من افزوده
چند گامی بازگشتم، برف می‌بارید
باز می‌گشتم
برف می‌بارید
جای پاها تازه بود اما، برف می‌بارید
باز می‌گشتم
برف می‌بارید
جای پاها دیده می‌شد لیک، برف می‌بارید
باز می‌گشتم
برف می‌بارید
جای پاها باز هم گویی
دیده می‌شد ‌لیک، برف می‌بارید
باز می‌گشتم
برف می‌بارید
برف می‌بارید،
می‌بارید،
می‌بارید...
جای پاهای مرا هم برف پوشانده‌ست..!



#مهدی_اخوان_ثالث
از دفترِ آخر شاهنامه

@berkeyekashii
#یلدا


یلدا: کلمه ای است سُریانی بمعنی میلاد، و چون شب یلدا (شب اول زمستان و شب آخر پائیز که اوّلِ جُدَی و آخر قوس باشد، و آن درازترین شب هاست) با میلاد مسیح تطبیق می شده است، بدین نام خوانده شده است.

استاد دکتر
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
حاشیه یکی از قصاید
#سنایی
#تازیانه_های_سُلوک

شبچره چلّه

دی آمد و همعنان وی چلّه
با سردی و با سپیدگون حلّه

دیوی‌ست تنوره‌کش، به گردون میغ
گرداگردش کبودگون کِلّه

یا نی، داهی سیاه پستان است
برفش به مثل چو شیر و چون فلّه

بر بامِ بلندِ ابرِ تاری، کیست
غرّنده چو دد در آهنین تلّه؟

گه بر کشد از یسار سو هرّا
گاه آورد از سوی یمین حمله

چون رفته بر آن سپهرسا بامی
که‌ش نیست نه نردبان و نی پلّه؟

آن طیر نگر، ذلیل صد اندوه
بر شاخگکی علیل صد علّه

زآن گم شده نغز چامه و نغمه
زین کم شده سبز جامه و شلّه

بشکست نظام نغمه ی مرغان
چون رونق فرقه‌های منحلّه

و آن زاغ نگر، که هیچ نشناسد
اندُه ز طرب، چو مطرب سفله

آن خلعت پاک ایزدی بنگر
بر پیکر دشت و کوه بالجمله

از قلّه ی کوه برف تا دامن
از دامن دشت برف تا قلّه

چون جامه ی پارسا سپید، اما
نه‌ش هیچ شکاف و رقعه و وصله



خیز ای گل حجره ، کاین شب چلّه‌ست
سرماش کند حریف را ذلّه

من توسی‌ام و محبّ زردتشم
نه تازی‌ام و نه ترک و زین جمله

چون مخمل سرخ برفروز اینک
در مجمره آتشی پر از شعله

که‌ش سجده بریم و گرم بنشینیم
گِردش، چو به گِردِ ماه بَر، هاله

وآن شبچره‌ها که ماه شهریور
اندوخته‌ای به لانه چون نمله

آویخته‌ای ز سقف در پستو ،
انباشته ‌ای به گنجه و سلّه

بردار و بیا، که کودکان جمعند
چون گرگ شنیده رایحه‌ی° گلّه

تا شبچره ی نهفته ماهی چند
در حال شود به حمله‌ای نِفله

کودک سوی نقل و میوه می‌پوید
چون پویه ی آب و ژاله زی چاله

من میوه و نقل را ندارم خوش
من مرد شرابم، ای بت حجل

آونگ خوش و نمازی انگوری ست
لکن خمرش مرا بوَد قبله

خوش قبله ی می، که مرد بر تنگش
صد سجده کند، دو صد زند قبله

برخیز و شراب ده، که نشناسم
خوش ‌تر ز شراب شبچره‌ی° چلّه

می‌ده که کنیم کلّه گرم از وی
با سردی فصل گرم به کلّه



گفتم چو حدیث آن خراسانی
کاندر منفا سرود و در عزله

نغز و سره گفت و ترّ و شیرین گفت:
«گسترد بهار زمردین حلّه»

او رفت و به من سپرد مسند را
«ز اقصای بدخش تا درِ حلّه»


دی ۱۳۲۵


#مهدی_اخوان_ثالث
(م.امید)
#شبچره_چله
برگرفته از:
#ارغنون
چاپ هفدهم ۱۳۹۱
انتشارات زمستان
@berkeyekashii
🖊شعر: لحظه‌ی دیدار
🎙صدای: مهدی اخوانثالث
📖کتاب : زمستان

لحظه‌ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه‌ام، مستم
باز می‌لرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت گونه‌ام را،تیغ
های، نپریشی صفای زلفکم را، دست
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظه‌ی دیدار
نزدیک است...

زنده یاد #مهدی_اخوان_ثالث
@berkeyekashii
موجها خوابیده‌اند آرام و رام
طبل طوفان از نوا افتاده است
چشمه‌های شعله‌ور خشکیده‌اند
آبها از آسیا افتاده است.

در مزارآبادِ شهر بی‌تپش
وایِ جغدی هم نمی‌آید به گوش
دردمندان بی‌خروش و بی‌فغان
خشمناکان بی‌فغان و بی‌خروش

آهها در سینه‌ها گم کرده راه
مرغکان سر٘شان به زیر بالها
در سکوتِ جاودان مدفون شده‌ست
هر چه غوغا بود و قیل و قالها

آبها از آسیا افتاده‌ است
دارها برچیده، خونها شسته‌اند
جای رنج و خشم و عصیان٘ بوته ها
پشکبُنهایِ پلیدی رُسته‌اند...

باز ما ماندیم و شهر بی‌تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبه است
گاه می‌گویم فغانی برکشم
باز می‌بینم صدایم کوته است...

#مهدی_اخوان_ثالث
#آخر_شاهنامه

@berkeyekashii
#یلدا


یلدا: کلمه ای است سُریانی بمعنی میلاد، و چون شب یلدا (شب اول زمستان و شب آخر پائیز که اوّلِ جُدَی و آخر قوس باشد، و آن درازترین شب هاست) با میلاد مسیح تطبیق می شده است، بدین نام خوانده شده است.

استاد دکتر
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
حاشیه یکی از قصاید
#سنایی
#تازیانه_های_سُلوک

شبچره چلّه

دی آمد و همعنان وی چلّه
با سردی و با سپیدگون حلّه

دیوی‌ست تنوره‌کش، به گردون میغ
گرداگردش کبودگون کِلّه

یا نی، داهی سیاه پستان است
برفش به مثل چو شیر و چون فلّه

بر بامِ بلندِ ابرِ تاری، کیست
غرّنده چو دد در آهنین تلّه؟

گه بر کشد از یسار سو هرّا
گاه آورد از سوی یمین حمله

چون رفته بر آن سپهرسا بامی
که‌ش نیست نه نردبان و نی پلّه؟

آن طیر نگر، ذلیل صد اندوه
بر شاخگکی علیل صد علّه

زآن گم شده نغز چامه و نغمه
زین کم شده سبز جامه و شلّه

بشکست نظام نغمه ی مرغان
چون رونق فرقه‌های منحلّه

و آن زاغ نگر، که هیچ نشناسد
اندُه ز طرب، چو مطرب سفله

آن خلعت پاک ایزدی بنگر
بر پیکر دشت و کوه بالجمله

از قلّه ی کوه برف تا دامن
از دامن دشت برف تا قلّه

چون جامه ی پارسا سپید، اما
نه‌ش هیچ شکاف و رقعه و وصله



خیز ای گل حجره ، کاین شب چلّه‌ست
سرماش کند حریف را ذلّه

من توسی‌ام و محبّ زردتشم
نه تازی‌ام و نه ترک و زین جمله

چون مخمل سرخ برفروز اینک
در مجمره آتشی پر از شعله

که‌ش سجده بریم و گرم بنشینیم
گِردش، چو به گِردِ ماه بَر، هاله

وآن شبچره‌ها که ماه شهریور
اندوخته‌ای به لانه چون نمله

آویخته‌ای ز سقف در پستو ،
انباشته ‌ای به گنجه و سلّه

بردار و بیا، که کودکان جمعند
چون گرگ شنیده رایحه‌ی° گلّه

تا شبچره ی نهفته ماهی چند
در حال شود به حمله‌ای نِفله

کودک سوی نقل و میوه می‌پوید
چون پویه ی آب و ژاله زی چاله

من میوه و نقل را ندارم خوش
من مرد شرابم، ای بت حجل

آونگ خوش و نمازی انگوری ست
لکن خمرش مرا بوَد قبله

خوش قبله ی می، که مرد بر تنگش
صد سجده کند، دو صد زند قبله

برخیز و شراب ده، که نشناسم
خوش ‌تر ز شراب شبچره‌ی° چلّه

می‌ده که کنیم کلّه گرم از وی
با سردی فصل گرم به کلّه



گفتم چو حدیث آن خراسانی
کاندر منفا سرود و در عزله

نغز و سره گفت و ترّ و شیرین گفت:
«گسترد بهار زمردین حلّه»

او رفت و به من سپرد مسند را
«ز اقصای بدخش تا درِ حلّه»


دی ۱۳۲۵


#مهدی_اخوان_ثالث
(م.امید)
#شبچره_چله
برگرفته از:
#ارغنون
چاپ هفدهم ۱۳۹۱
انتشارات زمستان
@berkeyekashii
سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت ،
سرها در گریبان است .

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،

که ره تاریک و لغزان است .
وگر دست ِ محبت سوی کس یازی ،

 به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛
 که سرما سخت سوزان است .

نفس ، کز گرمگاه سینه می‌آید برون ، ابری شود تاریک
 چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .

نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

 مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین !
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی... 

دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!

منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم .
منم من ، سنگ تیپاخورده‌ی رنجور .

 منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه‌ی ناجور .
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم .

بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم .
حریفا ! میزبانا !
میهمان سال و ماهت پشت در
چون موج می‌لرزد .

 تگرگی نیست ، مرگی نیست .
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است .

من امشب آمدستم وام بگزارم.
 حسابت را کنار جام بگذارم .

چه می‌گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می‌دهد
بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست .

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است .
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود ، پنهان است .
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ،
شب با روز یکسان است .

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت .
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ،

نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین ،
درختان اسکلت‌های بلور آجین .

زمین دلمرده ، سقفِ آسمان کوتاه ،
غبارآلوده مهر و ماه ،

زمستان است .

#مهدی_اخوان_ثالث

@berkeyekashii