#یادیاران
🌹دوشنبه ها یادی از #شهدای_جهاد_فرهنگی
🔺روشنی بخش #خیابان_های_تاریک
🔹به اداره ی #برق #کرمان منتقل شد؛ مسئولیت روشنایی معابر را برایش انتخاب کرده بودند. بعضی شب ها که از #خانوک به #کرمان می آمدیم؛هر جا که تاریک بود؛ می گفت و من یادداشت می کردم.
🔹یک شب #باران شدیدی می بارید؛جاده ها پر از #آب شده بود.هوا هم خیلی سرد بود،در محور خانوک به کرمان بودیم؛ وقتی به خیابان هایی که لامپ نداشتند می رسیدیم؛ محسن چک می کرد و به من می گفت تندتند بنویس.
🔹مارا به #خانه رساند و با عجله برگشت و سوار ماشین شد.صدایش کردم و گفتم: محسن جان کجا می ری؟
🔹برگه ی یادداشت هارا از من گرفت و گفت: همین الان جاهای #تاریک را نوشتی؛یادت رفت؟خب باید برم درست شون کنم دیگه.
🔹گفتم:حالا فردا هم روز خداست بمانه برای فردا؛ #باران شدیدِ و هوا مه آلود.با #لبخند آرامش بخشی که همیشه بر لب داشت گفت: خیابونا تاریکن؛ باید زود برم...
🔸 راوی: زهراسادات مهدوی همسر شهید
🌹شادی روح #شهدای_جهاد_فرهنگی، به ویژه #شهید_مهندس_محسن_اسدی صلوات.
💠 رسانه مردمی #جبهه_جهاد_فرهنگی_خانوک💠
🆔 @www_sjfarhangi_ir
🔶
🌹دوشنبه ها یادی از #شهدای_جهاد_فرهنگی
🔺روشنی بخش #خیابان_های_تاریک
🔹به اداره ی #برق #کرمان منتقل شد؛ مسئولیت روشنایی معابر را برایش انتخاب کرده بودند. بعضی شب ها که از #خانوک به #کرمان می آمدیم؛هر جا که تاریک بود؛ می گفت و من یادداشت می کردم.
🔹یک شب #باران شدیدی می بارید؛جاده ها پر از #آب شده بود.هوا هم خیلی سرد بود،در محور خانوک به کرمان بودیم؛ وقتی به خیابان هایی که لامپ نداشتند می رسیدیم؛ محسن چک می کرد و به من می گفت تندتند بنویس.
🔹مارا به #خانه رساند و با عجله برگشت و سوار ماشین شد.صدایش کردم و گفتم: محسن جان کجا می ری؟
🔹برگه ی یادداشت هارا از من گرفت و گفت: همین الان جاهای #تاریک را نوشتی؛یادت رفت؟خب باید برم درست شون کنم دیگه.
🔹گفتم:حالا فردا هم روز خداست بمانه برای فردا؛ #باران شدیدِ و هوا مه آلود.با #لبخند آرامش بخشی که همیشه بر لب داشت گفت: خیابونا تاریکن؛ باید زود برم...
🔸 راوی: زهراسادات مهدوی همسر شهید
🌹شادی روح #شهدای_جهاد_فرهنگی، به ویژه #شهید_مهندس_محسن_اسدی صلوات.
💠 رسانه مردمی #جبهه_جهاد_فرهنگی_خانوک💠
🆔 @www_sjfarhangi_ir
🔶
#یادیاران
💢دوشنبه ها یادی از #شهدای_جهاد_فرهنگی
🔺گوش شنوا
🔹حمید #ورزش کار بود و در زمینه های مختلف ورزشی فعالیت داشت. چابک و جسور هم بود. می گفت: بدن باید قوی و محکم باشد. در ورزش سخت کوش و واقعا قابل ستودن و احترام بود. برای من هم انگیزه شده بود تا تشویق بشوم و تلاشم را در ورزش بیشتر کنم.
شده بود تکیه گاه و سنگ صبور همه. خیلی با بچه ها مهربان و صمیمی بود. هنوز چهره اش در ذهنم است که وقتی از مشکلاتم می گفتم به حرف های دلم گوش می داد و با لبخند می گفت: #خدا بزرگه، توکلت به خدا باشه.
کودکان را خیلی دوست داشت. همیشه به آن ها سلام می کرد و صورتشان را می بوسید و با آن ها بازی می کرد.
خیلی سخت می شد عصبانی اش کرد. آدم صاف و بی کینه ای بود. همیشه با وضو بود و #نماز اول وقتش ترک نمی شد. دلش دریایی بود، رویش هم همیشه خندان و گشاده...
یادم نمی آید غمگین باشد یا غصه ی دنیا را بخورد .تنها زمانی که #لبخند بر چهره اش نبود و ناراحت بود، ایام #محرم و مراسم عزاداری اهل بیت علیه السلام و به خصوص اربابش #امام_حسین علیه السلام بود.
🔸راوی: میلاد عرب__دوست شهید
✍️منبع: کتاب #تسبیح_سرخ
📢شادی روح #شهدای_جهاد_فرهنگی، به
💢دوشنبه ها یادی از #شهدای_جهاد_فرهنگی
🔺گوش شنوا
🔹حمید #ورزش کار بود و در زمینه های مختلف ورزشی فعالیت داشت. چابک و جسور هم بود. می گفت: بدن باید قوی و محکم باشد. در ورزش سخت کوش و واقعا قابل ستودن و احترام بود. برای من هم انگیزه شده بود تا تشویق بشوم و تلاشم را در ورزش بیشتر کنم.
شده بود تکیه گاه و سنگ صبور همه. خیلی با بچه ها مهربان و صمیمی بود. هنوز چهره اش در ذهنم است که وقتی از مشکلاتم می گفتم به حرف های دلم گوش می داد و با لبخند می گفت: #خدا بزرگه، توکلت به خدا باشه.
کودکان را خیلی دوست داشت. همیشه به آن ها سلام می کرد و صورتشان را می بوسید و با آن ها بازی می کرد.
خیلی سخت می شد عصبانی اش کرد. آدم صاف و بی کینه ای بود. همیشه با وضو بود و #نماز اول وقتش ترک نمی شد. دلش دریایی بود، رویش هم همیشه خندان و گشاده...
یادم نمی آید غمگین باشد یا غصه ی دنیا را بخورد .تنها زمانی که #لبخند بر چهره اش نبود و ناراحت بود، ایام #محرم و مراسم عزاداری اهل بیت علیه السلام و به خصوص اربابش #امام_حسین علیه السلام بود.
🔸راوی: میلاد عرب__دوست شهید
✍️منبع: کتاب #تسبیح_سرخ
📢شادی روح #شهدای_جهاد_فرهنگی، به
Forwarded from قرارگاه جهادی شهدای خانوک
#یادیاران
🌹دوشنبه ها یادی از #شهدای_جهاد_فرهنگی
🔺روشنی بخش #خیابان_های_تاریک
🔹به اداره ی #برق #کرمان منتقل شد؛ مسئولیت روشنایی معابر را برایش انتخاب کرده بودند. بعضی شب ها که از #خانوک به #کرمان می آمدیم؛هر جا که تاریک بود؛ می گفت و من یادداشت می کردم.
🔹یک شب #باران شدیدی می بارید؛جاده ها پر از #آب شده بود.هوا هم خیلی سرد بود،در محور خانوک به کرمان بودیم؛ وقتی به خیابان هایی که لامپ نداشتند می رسیدیم؛ محسن چک می کرد و به من می گفت تندتند بنویس.
🔹مارا به #خانه رساند و با عجله برگشت و سوار ماشین شد.صدایش کردم و گفتم: محسن جان کجا می ری؟
🔹برگه ی یادداشت هارا از من گرفت و گفت: همین الان جاهای #تاریک را نوشتی؛یادت رفت؟خب باید برم درست شون کنم دیگه.
🔹گفتم:حالا فردا هم روز خداست بمانه برای فردا؛ #باران شدیدِ و هوا مه آلود.با #لبخند آرامش بخشی که همیشه بر لب داشت گفت: خیابونا تاریکن؛ باید زود برم...
🔸 راوی: زهراسادات مهدوی همسر شهید
🌹شادی روح #شهدای_جهاد_فرهنگی، به ویژه #شهید_مهندس_محسن_اسدی صلوات.
💠 رسانه مردمی #جبهه_جهاد_فرهنگی_خانوک💠
🆔 @www_sjfarhangi_ir
🔶
🌹دوشنبه ها یادی از #شهدای_جهاد_فرهنگی
🔺روشنی بخش #خیابان_های_تاریک
🔹به اداره ی #برق #کرمان منتقل شد؛ مسئولیت روشنایی معابر را برایش انتخاب کرده بودند. بعضی شب ها که از #خانوک به #کرمان می آمدیم؛هر جا که تاریک بود؛ می گفت و من یادداشت می کردم.
🔹یک شب #باران شدیدی می بارید؛جاده ها پر از #آب شده بود.هوا هم خیلی سرد بود،در محور خانوک به کرمان بودیم؛ وقتی به خیابان هایی که لامپ نداشتند می رسیدیم؛ محسن چک می کرد و به من می گفت تندتند بنویس.
🔹مارا به #خانه رساند و با عجله برگشت و سوار ماشین شد.صدایش کردم و گفتم: محسن جان کجا می ری؟
🔹برگه ی یادداشت هارا از من گرفت و گفت: همین الان جاهای #تاریک را نوشتی؛یادت رفت؟خب باید برم درست شون کنم دیگه.
🔹گفتم:حالا فردا هم روز خداست بمانه برای فردا؛ #باران شدیدِ و هوا مه آلود.با #لبخند آرامش بخشی که همیشه بر لب داشت گفت: خیابونا تاریکن؛ باید زود برم...
🔸 راوی: زهراسادات مهدوی همسر شهید
🌹شادی روح #شهدای_جهاد_فرهنگی، به ویژه #شهید_مهندس_محسن_اسدی صلوات.
💠 رسانه مردمی #جبهه_جهاد_فرهنگی_خانوک💠
🆔 @www_sjfarhangi_ir
🔶