زل میزنم به اینهمه یلدای ناتمام
حل میشوم تمام تو را توی هیچکس
حافظ دوباره گفته نمی آیی بی دلیل
بغضی شکسته تر شده حالا نفس … نفس …
#یلدا #شب_یلدا #راسخون #پاییز #قصه #حافظ #هندوانه #انتظار #فرهنگ_مهربانی #مهربانی
لینک دریافت:👇
🌐: https://rasekhoon.net/photogallery/show/1240385
🆔 @rasekhoon_online
حل میشوم تمام تو را توی هیچکس
حافظ دوباره گفته نمی آیی بی دلیل
بغضی شکسته تر شده حالا نفس … نفس …
#یلدا #شب_یلدا #راسخون #پاییز #قصه #حافظ #هندوانه #انتظار #فرهنگ_مهربانی #مهربانی
لینک دریافت:👇
🌐: https://rasekhoon.net/photogallery/show/1240385
🆔 @rasekhoon_online
عکس نوشته شب یلدا 🇮🇷
بوی یلدا را میشنوی؟
انتهای خیابان آذر ...
باز هم قرار عاشقانهپاییز و زمستان ...
قراری طولانی به بلندای یک شب....
#یلدا #شب_یلدا #راسخون #قصه #حافظ #انار #هندوانه #انتظار #مهربانی #صله_رحم #فرهنگ_ایرانی #ایران
🌐 https://rasekhoon.net/photogallery/show/1404903
🆔 @rasekhoon_online
بوی یلدا را میشنوی؟
انتهای خیابان آذر ...
باز هم قرار عاشقانهپاییز و زمستان ...
قراری طولانی به بلندای یک شب....
#یلدا #شب_یلدا #راسخون #قصه #حافظ #انار #هندوانه #انتظار #مهربانی #صله_رحم #فرهنگ_ایرانی #ایران
🌐 https://rasekhoon.net/photogallery/show/1404903
🆔 @rasekhoon_online
، طولانیترین بهت عاشقانه خدا را
دست به دامان فٌرصَتیم، به یلدا که میرسیم
نفس میکشیم، طولانیترین بهت عاشقانه خدا را
#یلدا #شب_یلدا #راسخون #پاییز #قصه #حافظ #هندوانه #انتظار #فرهنگ_مهربانی #مهربانی
لینک دریافت:👇
🌐: https://rasekhoon.net/photogallery/show/1404909
🆔 @rasekhoon_online
دست به دامان فٌرصَتیم، به یلدا که میرسیم
نفس میکشیم، طولانیترین بهت عاشقانه خدا را
#یلدا #شب_یلدا #راسخون #پاییز #قصه #حافظ #هندوانه #انتظار #فرهنگ_مهربانی #مهربانی
لینک دریافت:👇
🌐: https://rasekhoon.net/photogallery/show/1404909
🆔 @rasekhoon_online
#داستانک (13)
یک روز صبح سرد در سرمای شدید مونیخ آلمان، من کودکی ٨ ساله بودم. لباس هایم هم آنقدر گرم نبود که بتوانم تحمل کنم. خانه مان هم که یک اتاق کوچک بود، من و خواهر و برادر و مادرم زندگی میکردیم.
من برادر بزرگتر بودم. مادرم از #سرطان سینه رنج میبرد. تا اینکه آنروز صبح نفس کشیدنش کم شد. اشک در چشمانش جمع شد. نمیدانست با ما چه کند. سه کودک زیر ٩ سال که نه پدر دارند نه فامیل. مادرشان هم که اکنون رو به مرگ است. دم گوشم به من چیزی گفت، او گفت که تو باید از برادرو خواهرت مراقبت کنی. من که هشت سال بیشتر نداشتم، قطره اشکم ریخت روی صورت مادرم. سریع بلند شدم تا پزشکی بیاورم. نزدیک ترین #درمانگاه به خانه ما درمانگاهی بود که پزشکانش یهودی بودند. رفتم التماس شان کردم.
میخندیدند و میگفتند به پدرت بگو بیاید تا یک #پزشک با خود ببرد. آنقدر التماس کردم آنقدر، گریه کردم که تمام صورتم قرمز بود اما هیچکس دلش برای من نسوخت.
چند دارو که نمیدانستم چیست،از آنجا دزدیدم و دویدم. آن هاهم دنبال من دویدند. وقتی رسیدم به خانه برادرم و خواهرم گریه میکردند. دستانم لرزید و برادر کوچکم گفت #مادر نفس نمیکشد آدلف! شل شدم، دارو هااز دستم افتادند، آرام آرام به سمتش رفتم. وقتی صورت نازنینش را لمس کردم آنقدر سرد شده بود که دیگر کار از کار گذشته بود.
#یهودیان وارد خانه شدند و مرا به زندان کودکان بردند. آنقدر مرا زدند که دیگر خون بالا میاوردم. وقتی بعد از چند روز آزاد شدم، دیدم #خواهرو #برادر کوچکم نزد همسایه ما هستند. همسایه مادرم را خاک کرده بود. دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم. کارم شب و روز درس خواندن و گدایی کردن بود، چه زمستان چه بهار چه ...
○آدلف هیتلر
○خاطرات کودکی نبرد من ١٩٤١
با #کودکان به #مهربانی رفتارکنیم، آنان از ما، #الگو میگیرند، اگرالگوی خوبی باشیم، جهانی در #آرامش خواهیم داشت.
📎روزهای فرد با #داستانک های جذاب #راسخون همراه ما باشید
🆔 @rasekhoon_online
یک روز صبح سرد در سرمای شدید مونیخ آلمان، من کودکی ٨ ساله بودم. لباس هایم هم آنقدر گرم نبود که بتوانم تحمل کنم. خانه مان هم که یک اتاق کوچک بود، من و خواهر و برادر و مادرم زندگی میکردیم.
من برادر بزرگتر بودم. مادرم از #سرطان سینه رنج میبرد. تا اینکه آنروز صبح نفس کشیدنش کم شد. اشک در چشمانش جمع شد. نمیدانست با ما چه کند. سه کودک زیر ٩ سال که نه پدر دارند نه فامیل. مادرشان هم که اکنون رو به مرگ است. دم گوشم به من چیزی گفت، او گفت که تو باید از برادرو خواهرت مراقبت کنی. من که هشت سال بیشتر نداشتم، قطره اشکم ریخت روی صورت مادرم. سریع بلند شدم تا پزشکی بیاورم. نزدیک ترین #درمانگاه به خانه ما درمانگاهی بود که پزشکانش یهودی بودند. رفتم التماس شان کردم.
میخندیدند و میگفتند به پدرت بگو بیاید تا یک #پزشک با خود ببرد. آنقدر التماس کردم آنقدر، گریه کردم که تمام صورتم قرمز بود اما هیچکس دلش برای من نسوخت.
چند دارو که نمیدانستم چیست،از آنجا دزدیدم و دویدم. آن هاهم دنبال من دویدند. وقتی رسیدم به خانه برادرم و خواهرم گریه میکردند. دستانم لرزید و برادر کوچکم گفت #مادر نفس نمیکشد آدلف! شل شدم، دارو هااز دستم افتادند، آرام آرام به سمتش رفتم. وقتی صورت نازنینش را لمس کردم آنقدر سرد شده بود که دیگر کار از کار گذشته بود.
#یهودیان وارد خانه شدند و مرا به زندان کودکان بردند. آنقدر مرا زدند که دیگر خون بالا میاوردم. وقتی بعد از چند روز آزاد شدم، دیدم #خواهرو #برادر کوچکم نزد همسایه ما هستند. همسایه مادرم را خاک کرده بود. دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم. کارم شب و روز درس خواندن و گدایی کردن بود، چه زمستان چه بهار چه ...
○آدلف هیتلر
○خاطرات کودکی نبرد من ١٩٤١
با #کودکان به #مهربانی رفتارکنیم، آنان از ما، #الگو میگیرند، اگرالگوی خوبی باشیم، جهانی در #آرامش خواهیم داشت.
📎روزهای فرد با #داستانک های جذاب #راسخون همراه ما باشید
🆔 @rasekhoon_online
💎 کاسه یخ ننه نخودی
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم! و اولین چیزی هم که دلم میخواست بخرم یک یخچال برای "ننه نخودی" بود.
ننه نخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچهدار نشده بود...
میگفتند در جوانی شاداب و سرحال بود و برای بقیه نخود میریخت و فال میگرفت. پیر که شد، دیگر نخود برای کسی نریخت ؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش.
زمستان و تابستان آبیخ میخورد، ولی یخچال نداشت. ننه ، شبها میآمد درِ خانهی ما و یک قالب بزرگ یخ میگرفت. توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسهی ننه نخودی" بود.
ننه با خانهی ما ندار بود.
درِ خانه اگر باز بود بدون در زدن میآمد تو ، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم میآوردیم برای او.
با بابا رفیق بود! برایش شالگردن و جوراب پشمی میبافت و در حین صحبت با پدر توی هر جملهاش یک "پسرم" میگفت.
یک شب تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ ننه ، پرده را کنار زد و وارد حیاط شد. بچهی فامیل که از دیدن یک پیرزنِ کوچولوی موحنایی ترسیده بود ، جیغ زد و گریه کرد. ننه بهش آبنبات داد. ولی نگرفت و بیشتر جیغ زد. بچه را آرام کردیم و کاسهی ننه نخودی را از جایخی برایش آوردیم.
بابا وقتی قالب یخ را توی زنبیل ننه انداخت، آرام بهش گفت: "ننه! از این به بعد در بزن!"
ننه، مکث کرد و به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بیحرف رفت... بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد.
کاسهی ننه نخودی مدتها توی جایخی یخچالمان ماند و روی یخاش، یک لایه برفک نشسته بود..
یک شب، کاسه را برداشتم و با بابا رفتیم درِ خانهی ننه. در را باز کرد. به بابا نگاه کرد. گفت: "دیگه آبِ یخ نمیخورم، پسرم!" قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود.
او توی خانهی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر".
یک در ، یک درِ آهنی ناقابل ، یک در نزدن و حرف پدر، ننه را برد به دنیای تنهایی خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده!
ننه نخودی یک روز داغ تابستان از دنیا رفت...
توی تشییع جنازهاش کاسهی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادر مرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد.
یک حرف، یک نگاه، یک عکس العمل... چقدر آثار تلخی بهمراه دارد....
کاسه یخ ؛ انگار بهانه ی عشق و مهربانی بود...
خدا میدونه کاسه یخ هر کدوم از ما کی؟ کجا؟ در یخچال دل چه کسانی!!!
هزار بار برفک گرفت و شکست و خورد شد و دیده نشد...
حواسمان به یکدیگر باشد. در پیچ و خم این روزگار، هوای دل همدیگر را داشته باشیم و محبت و مهربانی را به بوته فراموشی نسپاریم. نگذاریم گل محبت، پشت درب نامهربانی پژمرده شود... یکدیگر را صمیمانه دوست بداریم... چون عمر و زندگی ، اون چیزی که فکرمیکنیم نیست، خیلی کوتاه است...
☘️☘️☘️☘️
بمناسبت شروع ماه مهربانی...
#داستانک #رمضان #مهربانی #ماه_مهربانی
🆔 @rasekhoon_online
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم! و اولین چیزی هم که دلم میخواست بخرم یک یخچال برای "ننه نخودی" بود.
ننه نخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچهدار نشده بود...
میگفتند در جوانی شاداب و سرحال بود و برای بقیه نخود میریخت و فال میگرفت. پیر که شد، دیگر نخود برای کسی نریخت ؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش.
زمستان و تابستان آبیخ میخورد، ولی یخچال نداشت. ننه ، شبها میآمد درِ خانهی ما و یک قالب بزرگ یخ میگرفت. توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسهی ننه نخودی" بود.
ننه با خانهی ما ندار بود.
درِ خانه اگر باز بود بدون در زدن میآمد تو ، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم میآوردیم برای او.
با بابا رفیق بود! برایش شالگردن و جوراب پشمی میبافت و در حین صحبت با پدر توی هر جملهاش یک "پسرم" میگفت.
یک شب تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ ننه ، پرده را کنار زد و وارد حیاط شد. بچهی فامیل که از دیدن یک پیرزنِ کوچولوی موحنایی ترسیده بود ، جیغ زد و گریه کرد. ننه بهش آبنبات داد. ولی نگرفت و بیشتر جیغ زد. بچه را آرام کردیم و کاسهی ننه نخودی را از جایخی برایش آوردیم.
بابا وقتی قالب یخ را توی زنبیل ننه انداخت، آرام بهش گفت: "ننه! از این به بعد در بزن!"
ننه، مکث کرد و به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بیحرف رفت... بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد.
کاسهی ننه نخودی مدتها توی جایخی یخچالمان ماند و روی یخاش، یک لایه برفک نشسته بود..
یک شب، کاسه را برداشتم و با بابا رفتیم درِ خانهی ننه. در را باز کرد. به بابا نگاه کرد. گفت: "دیگه آبِ یخ نمیخورم، پسرم!" قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود.
او توی خانهی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر".
یک در ، یک درِ آهنی ناقابل ، یک در نزدن و حرف پدر، ننه را برد به دنیای تنهایی خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده!
ننه نخودی یک روز داغ تابستان از دنیا رفت...
توی تشییع جنازهاش کاسهی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادر مرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد.
یک حرف، یک نگاه، یک عکس العمل... چقدر آثار تلخی بهمراه دارد....
کاسه یخ ؛ انگار بهانه ی عشق و مهربانی بود...
خدا میدونه کاسه یخ هر کدوم از ما کی؟ کجا؟ در یخچال دل چه کسانی!!!
هزار بار برفک گرفت و شکست و خورد شد و دیده نشد...
حواسمان به یکدیگر باشد. در پیچ و خم این روزگار، هوای دل همدیگر را داشته باشیم و محبت و مهربانی را به بوته فراموشی نسپاریم. نگذاریم گل محبت، پشت درب نامهربانی پژمرده شود... یکدیگر را صمیمانه دوست بداریم... چون عمر و زندگی ، اون چیزی که فکرمیکنیم نیست، خیلی کوتاه است...
☘️☘️☘️☘️
بمناسبت شروع ماه مهربانی...
#داستانک #رمضان #مهربانی #ماه_مهربانی
🆔 @rasekhoon_online
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💚 اینجا ایرانه
🔻 اینجا ایران است کشوری که ادعا میشود عصبانی ترین مردم را دارد!
https://rasekhoon.net/media/show/1624441
#ایران #اقتدار #مهربانی #فرهنگ_ایرانی
•┈••✾🍃🌸🍃✾••┈•
پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online
🔻 اینجا ایران است کشوری که ادعا میشود عصبانی ترین مردم را دارد!
https://rasekhoon.net/media/show/1624441
#ایران #اقتدار #مهربانی #فرهنگ_ایرانی
•┈••✾🍃🌸🍃✾••┈•
پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online