دکتر یحیی قائدی
1.31K subscribers
370 photos
58 videos
93 files
304 links
کانال اختصاصی دکتر یحیی قائدی
دانشیار گروه فلسفه تعلیم و تربیت دانشگاه خوارزمی
متخصص و پیشگام در حوزه فلسفه برای کودکان
برگزار کننده دوره های مقدماتی و پیشرفته تربیت مربی فلسفه برای کودکان
مشاوره فلسفی و کافه فلسفه
Download Telegram
🌲🌳کارگاه فلسفه برای کودکان #فبک_طبیعت با همکاری دانشگاه خوارزمی و انجمن "ما به درختان نیازداریم".
اجرا :دکتر یحیی قائدی و ماریا بنکس
دانشگاه خوارزمی، ۱۲،۱۳،۱۴ دی ماه ۹۶
@iranp4c
سفرفبکی
اردکان۵:کویر
یحیی قائدی.۲۴اسفند۹۷
ساعت ۱۵ دقیقه مانده به ۵ صبح از خواب بیدار شدم.این چند روزه که قرار بوده مرا به کویر شن ببرند،من سخت بی تابش بودم.با اینکه بارها به استانها و شهرهای حاشیه کویر آمده بودم ولی هیچ گاه فرصت نشده بود به دیدار شنهای کویر بروم.انگار اردکان جایی است که قرار است آرزوهای کویری من بر آورده شوند.بار قبل من توانسته بودم در راه چک چک به اردکان و هنگامی که شب شده بود،از آسمان ستاره بچینم و این بار قرار است در شنهای روان دوش بگیرم.
‌ جمعیت پنج نفره ما کمی گذشته از پنج آماده
حرکت به سوی کویر زرین بود: علی(همسرالهام)،الهام ،باران،فرشته و من.حدود ۸۰ کیلومتر باید می رفتیم تا به کویر زرین برسیم.ماشین درست در جایی که شن ها داشتند آغاز می شدند پارک کردیم.پیش از شن ها دشت پر از ریگ بود، از این رو ریگ زار نامیده می شد.نخستین کشف های من آغاز شد.درختچه ها یا بوته هایی بود شبیه سَلم و کاکُل که در صحرای پایین ده ما هم می روید، با این تفاوت که آنها در اینجا مقاومتر و کویری تر بودند و احتمالا عمری طولانی تر از یک سال داشتند. ویژگی مشترکشان شور بودن برگ های هردوست.در ریگزاری هم جوار تپه های شنی ، فرشمان را پهن کردیم.وقتی ما هنوز به تپه ها نرسیده بودیم باران بدون اینکه منتظر ما بماند خود را به تپه ها رسانده و به سرعت خود از تپه ها بالا رفت.من که داشتم او را تماشا می کردم، دلم خواست در جاری شن ها،آب تنی کنم.با الهام و فرشته به باران پیوستیم و علی پایین به تماشای ما نشست.
من داشتم حسی عجیب را تجربه می کردم؛ شناور شدن در شن ها.شن های روان چون آب می مانستند.با حرکتی کوچک روان می شدند و زمانی به درازا می کشید تا بتوانند در جایی آن پایین تر متوقف شوند. رد پا ها به سرعت محو می شدند.از بالا به آسانی می شد به پایبن دوید، می شد روی شن ها پیچ و تاب خورد می شد، دست ها را در آن فرو برد ،می شد با مشتی شن در دست ها روی شن ها نقشی رقم زد،می شد رد عشقی را رقم زد که به سرعت با شنهای روان دیگر محو می شود. یک چیز مرا خیلی شگفت زده می کرد،شن ها از کجا می دانستند مرزشان کجاست؟تپه چگونه هویت تپه بودن خود را حفظ می کردند؟آن شن ها که روان بودند،چرا به سراسر گیتی ره نمی پوییدند؟چه چیزی می گذاشت آنها همانجا بمانند و بشوند کویر زرین؟ آنها حداکثر مهاجرتشان به کجا بود؟در چشم ها و گوشها و دهان و جیب من که بود و برخی هاشان تا تهران هم با من آمدند. آیا آنها آگاهانه در جیب من پنهان شده بودند؟ و من برای اینکه در ماشین لباس شویی نروند در بالکن تکاندمشان.سر انجام به کجا می روند؟الان مانده ام که آیا شن های امروز همان شن های دیروزند یا شن هایی که از شن زار های دیگر آمده اند تا دمی در کویر زرین بیاسایند و بروند و فردا شنهای دیگری جای آنها را پر کنند؟ آیا شن ها چون پرندگان مهاجرت می کنند؟آیا شن هاچون ژن ها بار هستی را بدوش می کشند؟ آیا آنها خاطره بشر را حمل می کنند؟ آیا آنها وقتی داشتند از کلیدر عبور می کردند، یادشان به گل ممد افتاده بود؟آیا آن یکی شان، وقتی داشت روی مو های محمود دولت آبادی می غلطید،متوجه اشک های دولت آبادی شده بود وقتی که مجبور شده بوده در رمانش گل ممد را به کشتن دهد؟چقدر شن ها بار داستانهای مردمان کویر را به دوش می کشند؟چقدر سرگردانی و رنج ابدی بشررا؟
بر فرش گسترانیده بر ریگ زار صبحانه ای خوردیم که علی آماده کرده بود:ارده مخلوط و رقیق شده با آب جوش و تلیت شده با نان خشک ویژه اردکان. پرپروک ها فروان بودند و از دیدن آدمها به وجد آمده بودند و شیرچه می رفتند در صبحانه ما و گاهی مجبور می شدم رسم گیاه خواریم را بشکنم!"چند هسته خرما در جایی که کمی زمین مرطوب تر بود کاشتم.چه دیدید شاید درختی سر بر آورد.
ده، باید کارگاه می بودیم.دیروز اعلام کرده بودیم که کارگاه‌به جای نه،ساعت ده شروع می شود.ازین رو پس از یک ساعت کویر گردی و خوردن صبحانه وسایل را به ماشین منتقل کردیم.در راه آب انباری بود که دمی برای تماشایش ایستادیم ظاهرش باز سازی شده بود ،اما لایروبی نشده بود.در راه جایی ایستادیم، باران دستشویی داشت،ماشین پیکانی پارک شده بود مدلش احتمالا به سال های آغاز خلقتش باز می گشت ،مطالبی روی در صندقش نوشته بود و ما متعجب بودیم از صاحبش که چقدر وقت گذاشته و رفته جایی تا این مطالب را بنویسد"خوش به حال ننم /که پسرش منم.
به مد پوشان عالم بگویید :کفن آخرین مد است.
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فبک
#فلسفه_برای_کودکان
#اردکان_یزد
#فبک_سفر
#فبک_طبیعت
#دولت_آبادی
چشمهایش
یحیی قائدی.۳اردیبهشت ۹۸.هواپیمایی ماهان کرمان
  انگار باید بنویسمش.همواره و به سبب های گوناگون جلوی چشمانم ظاهر می شود.امروز بیش از هر زمان دیگر در   فکر و خیالم حضور داشت.انگار باید‌نوشته شود.نمی دانم با نوشتنش  دوباره متولد خواهد شد و دیگر به ذهن و خیال من نخواهد  آمد یا چشمانش،چشمان سیاهش که خطی  که چشمانش را در صورتش ادامه داده بود.،هر گز مرا رها نخواهد کرد.
 ‌ عجیب است که من باید پنجاه سالم بشود و تازه به این فکر بیفتم  که باید برای چشمانش کاری بکنم.یا آنطور که او به من نگاه می کرد و نگاه می کند وقتی در خیالم ظاهر می شود، من  حتما باید برای او کاری بکنم.شگفت زده هستم که چطور این همه سال من متوجه این نکته نشده بودم.
 از آن زمان باید چهل و چهار،پنج سالی گذشته باشد،یعنی خیلی مطمئن نیستم ولی حدودا باید   چهار پنج ساله بوده باشم.این را در عین حال از روی انقراض نسلشان می شود فهمید.از وقتی بشر حس و ذوق زیبایی شناسی اش را از دست داد،از وقتی بشر پر کردن شکمش  را بر زیبایی چشمان سیاه و درشتش ترجیح داد ،می‌شد فهمید من باید در همان حوالی او را ملاقات کرده باشم.
در چشمانش تمنایی بود ،خواستی بود در خواستی بود و انگار باید این همه سال طول می کشید تا من بفهمم.گاهی چقدر طول می کشد تا چیز هایی که به نظر ساده می آیند را‌ آدم بفهمد.امروز بویژه چشمانش مرا رها نکرد.وقتی در خیالم ظاهر می شد خود راگم شده در چشمانش می دیدم.به همین خاطر فکر کردم باید برای چشمانش کاری بکنم.عجیب برای چشمانش دلتنگی می کنم.نگاهی داشت عمیق و نافذ ،از آن نگاها  که به عمق وجود آدم وارد می شود و حتا  از عمق وجودت عبور می کند و تو را به  سیاه چاله می برد.از آن نگاهها که می شود در آن  خود را گم کرد.از آن نگاهها که می شود در آن خود را پیدا کرد.نگاههایی که می خندند و همزمان گریه می کنند.
    همینطور که داشت به من نگاه می کرد،انگار از من چیزی می خواست این را می‌شد از پرسشی که در چشمانش بود، فهمید.   همچنین می شد فهمید که پرسشش خبر از اندوهی درد ناک می دهد زیرا چشمان سیاهش نمناک بود و می رفت که قطره اشکی در گوشه چشمانش بلغزد
وقتی چهار پنج ساله بودم و خیلی حوصله ام سر می رفت.وقتی که  هیچ هم بازی ایی پیدا نمی شد. از ده می زدم بیرون.می زدم به دشت یا به کوه.البه خیلی دور نمی شدم.در عالم بچگی‌فکر می کردم که خیلی دور شده ام..یکی از همان روزها  بود که  او را در دشت پایبن ده  دیدم.شکاف کوچکی در زمین بود.از آن شکاف ها یا  شیارهایی که عبور آب ایجاد کرده رود.او در عالم بچگی خود آنجا را امن یافته بود.معلوم بود که او دست کم چند روری در آنجا بوده است چون از پس دادهای بدنش  و نحوه جا خوش کردنش می شد این را فهمید.البته آن موقع من نه معنی چشمانش را فهمیده  بودم و  نه این چیز هایی که اکنون می گویم را درک کرده بودم‌.ولی عجیب تصویرش و حالاتش در ذهنم نقش بسته بود و باید این همه سال طول می کشید تا من   آغاز به فهمیدنش کنم.
   وقتی به لبه‌شیار رسیدم او از جایش برخواست .به نظر نمی رسید  سن زیادی داشته‌باشد چند روز و شاید چند هفته.تنها بود. در فاصله یکی  دو متری  درست روبروی من ایستاد.من خیلی هیجان زده بودم.در عالم بچگی فکر می کردم چه کشفی کرده ا م و یا دست کم هیجانش شاید بخاطر یک تجربه متفاوت بود .طوری روبروی من ایستاده بود که انگار درکی از آدمیزاد نداشت.آدمیزاد چون جانوری وحشی.حالا می فهمم که به من چون ناجی  نگاه می کرد.حالا فکرمی کنم  که او تنها بود.انگار آدمیزادی مادرش را  شکار کرده بود‌. و او مانده‌ بود تنها.او احتمالا ابن را به چشم خود ندیده بود وگرنه باید از من فرارمی کرد. کمی به  او نگاه کردم. درکی نداشتم.نمی توانستم  تحلیلی داشته باشم.دیدار ما حتا  یک دقیقه هم طول نکشید.من به سمت ده بازگشتم.به هیچ کس حرفی نزدم.همه این  سالها این راز را پیش خودم نگه  داشتم.باید سال ها  طول می کشید تا من بدانم او از من چه می خواست.
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فبک_طبیعت
سفر فبکی
سیرج/شهداد/کلوت
یحیی قائدی.۵  اردیبهشت ۹۸
از کرمان  که بیرون بیایی  ،سه، چهار ده تا کیلومتر که  در جاده باشی .می رسی به سیرج.در راه که می آمدیم هوا تاریک شده بود.به همین سبب نمی شد فهمید که پیرامون چگونه است .فقط می شد فهمید که هوا خیلی سردتر است.
 صبح ،هفت از خانه ییلاقی که کمی مانده بود تا سیرج، بیرون زدیم.از روی سر سیرج رد شدیم.سیرج در دره بود. دره ای سر سبز .مسیر را به سمت شهداد ادامه دادیم .در راه جایی بود به نام اندوهجرد.و من فکر کردم شاید پیش از یک تاریخی اندوه گرد بوده است و چون مهاجمان "گ"نداشته اند شده است "ج".فکر است دیگر.رهایش کن. با این حال  به اندوه فکر کردم.اما اندوهگین نشدم.کمی مانده به شهداد در جاده نهبندان به سمت کلوت رفتیم.
 حالا دیگر در جاده ای هستیم ،که هر چه بیشتر به پیش می رویم، تعداد جنبندگان و رویندگان کمتر و کمتر می شود.چیزی که خیلی برایم جالب بود  مبارزه دایمی و عمیق درخت های گز با شنهای روان بود و اینقدر جالب بود که‌علاوه بر تماشا در حال حرکت،در بازگشت ایستادیم و من از نزدیک بهتر آنها را درک کردم. شن های  روان تلاش می کردند درخت های گز را در زیر خود مدفون کنند و درخت ها تلاش می کردند از زیر شن در بیایند و نفس بکشند و اینطور  مدام آنها از زیر شنها‌بیرون آمده  بودند و در اطراف خود ریشه گسترانده بودند و دوباره شنها‌ بر سر آنها‌ آوار شده بودند و اینطوری شده بود که تپه های شنی ساخته‌شد بود که از هر طرفش درخت های گز بیرون زده بودند.گرچه باد هنوز هم در تلاش بود تا هر چه می تواند شنه های این تپه را به جای دیگر ببرد.از اینها که بگذریم دیگر به جایی می رسی که شن است  و‌شن است و شن و تپه هایی که گِلی است.همان که به آن کلوت می گویند. در جایی در میان چند کلوت می ایستیم .چند نفر در کنار ماشینی  زیر پتو خوابیده اند آنها احتمالا شب گذشته آنجا‌بوده اند .پیر مردی هم با دو شترس آنجا اطراق کرده بود. بر بالای کلوتی ،تا چشم کار می کرد کویر را دید زدیم با شن های روان نجوا کردیم.من و آقای امیر تیموری دو پشته‌شتر سوار شدیم.من نخستین تجربه شتر سواریم بود.خانم عفتی،بانوی تربیتی،و همراهش هم مجزا چنین کرده‌بودند.
در راه برگشت رفتیم در شهداد دوری زدیم بستنی دستگاهی خوردیم کنار بستنی فروشی درخت سه پستان  بود .تازه  گلهایش  به میوه تبدیل شده بود.سبز نارس و زیبا.یک شاخه با چند میوه نارس چیدم .لمسش کردم.آن را بوییدم.وقتی در بستنی‌فروشی نشسته بودیم از مغازه دار  نام دیگرش راپرسیدم، او نمی دانست.آن رخداد طنز آلود سه پستاندار را‌ برایشان تعریف کردم.از شاگردی در  مدرسه ده ما پرسیده بودند سه پستاندار را نام ببرد و او گفته بود مادرم،خواهرم و سکینه بیرزادی‌.در همانجا من نخستین بار بود که با عرق کشکیلو آشنا شدم و شگفت زده شدم. از تاره یا پوست شکوفه های خرماعرق درست کرده بودند.تاره چیزی بود که من از کودکی با او عجین‌بودم
 در مسیر بازگشت از شهداد،  این بار آمدیم داخل سیرج کنار رود خانه ای  که در میان ده بود،ایستادیم.هوایش را مزه کردم آبش را بوییدم و چوب تازه گردو را خلال کردم.این را آقای امیر تیموری یادمان داد .برگشیم به خانه ییلاقیمان در ابتدای سیرج.در حیاط خانه حوض کوچکی بود لاک پشتی در باغچه کناری آن بود.من خواستم  لاکپشت را در حوض بگذارم.هر چهار پنج نفر دادشان در آمد که خفه می شود.من مانده بودم که  آنها در مدرسه مگر درس دوزیستان را نخوانده اند و یا انگونه که خوانده اند و این گونه که هنوز آموزش می دهند کارایی ندارد.لاک پشت را در حوض قرار دادم.با یک تکه چوب به ته آب حلش دادم  او شنا کرد همراهان من متعجب بودند که او می تواند شنا کند او خفه نشد. با این حال این پرسش وجود دارد که آیا لاک پشت هایی وجود دارند  که مخصوص خشکی باشند و در آب خفه شوند؟.سپس نهار خوردیم و به سمت ریگان را افتادیم.
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فبک
#فبک_سفر
#فلسفه_برای_کودکان
#سیرچ
#شهداد
#کلوت
#فبک_طبیعت
خواب نوشت ۱۷
خواب در بیداری بیداری در خواب
یحیی‌قائدی.۱تیر ۹۸
این یاد داشتی که حالا می خواهم بنویسم را دقیقا نمی دانم  نامش را چه بگذارم.خواب نوشت نبود چون تا حدودی مطمئنم که بیدار بودم.اما بیداری هم نبود  چون وقتی خواستم وارسی کنم که خواب بودم یا بیدار، یادم آمد که من خواب دیده ام .شاید حالتی باشد بین خواب و بیداری و نمی دانم  شاید نامش را بگذارم رختخواب نوشت!آنا بخودم می گویم نام خوبی نیست.آخر از اون  فکر ها بود که به سختی ممکن است در  بیداری  به سراغ آدم بیاید.
داشتم اینطوری فکر می کردم که انسان به جای حیوان خانگی ،حیوانی که بشود آنرا با خود به این طرف و آن طرف برد،گیاه خانگی داشته باشد،گیاهی که بشود آن را‌با خود این ور و آن ور برد.
همینطور که داشتم این فکر را مرور می کردم،به گیاهی فکر می کردم که   نامش گیاه مرداب(نخل شامادورا)  بود.از روزی که کسی آنرا برای‌من  آورد، خیلی خوشم آمد،  آنقدری بود که چند روزی  آن را  بردم  کنار رختخوابم گذاشتم. فرقش با‌ بقیه گیاهان گلدانی این بود که گلدان نداشت بلکه مقداری  جلبک و احتمالا خاک و کود لای گونی بود که ریشه گیاه در میان آن قرار داشت و حالت توپی شکل  پیدا کرده بود(حالت باغ معلق) و به همان صورت قابل نگهداری و حمل و‌نقل بود.برگ هایش شبیه  برگ های درخت خرما بود. هفته ای  دو بار باید آن را به مدت ده دقیقه در آب گذاشت و‌بیرون آورد.
چون همین   روز ها باید بروم کاشان ،فکر کردم به اینکه دارم گیاه گلدانی خانگیم را  با خودم می برم کاشان‌پنداشتم که در خودرو در صندلی عقب نشسته ام و  این گیاه  هم روی صندلی عقب کنارم هست بعد به غرو لند راننده فکر کردم‌ سپس پیش خودم حلش کردم.پس از آن از ماشین پیاده شدم و رفتم  کارگاه را آغاز کردم و گیاه   را روی میز  گذاشتم .ولی دست آخر فکر کردم این کار دشواری است و بهتر است گیاهم را تنها در تهران با خودم این طرف و آن طرف ببرم .به مشکلات جابجایی گیاه در هواپیما از شهری به شهری دیگر  هم فکر کردم.بهترین حسم مربوط است به کلاسهای لیسانسم در دانشگاه خوارزمی .فکر کردم هر هفته گیاهم  را با‌خود ببرم کلاس و احتمالا در ترم بعد این کار را ‌انجام دهم.
پس  ار آن حتا به گیاه هایی مینیاتوری فکر کردم که بشود گذاشتش در جیب کت یا پیراهن به نحوی که  برگهایش یا گلش از جیب ‌بیرون زده‌باشند و یا حتا فکر کردم  بشود آن را گذاشت در جیب بغل کیف به نحوی که برگ هایش از جیب کیف بیرون زده باشد.
این ایده‌ شاید از هدیه احمد میرزایی از شرکت کنندگان در دوره تربیت مربی فبک  شروع  شده باشد زمانی که  گلی را  در یک شیشه پنی سیلین کاشته بود و من تا منزل آنرا  در جیب پیراهنم گذاشتم.برگ هایش از جیبم زده بود بیرون.
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فبک_طبیعت
#خواب_نوشت
کاسه اشکنه/نیلوفر بارانی
یحیی قائدی.۵آبان۹۸
ساعت ده صبح است.هوا بارانش را به زمین بخشیده، اما ابرهایش را نگه داشته و چند تکه ابر هنوز لابلای درختان بالای کوه گیر افتاده اند و دارند تلاش می کنند از آن بیرون شوند. کاسه اشکنه نام گلی بود که همین روزها در سرزمین های شمالی سر از خاک در آورده بود و من در راه سفید آب کنجکاو شدم از آن درک بهتری بدست آورم.در راه پر و پیچ خم رحیم آباد تا سفیدآب که کوه و جنگل رود با هم هم‌آواز شده بودند، من کنار ه های جاده هر جا فرصتی دست می داد به دنبال گلهای سفید می گشتم.وقتی به سفید آب رسیدیم من نخست به دنبال فضای بازی گشتم که کاسه اشکنه ها در آن روییده باشند .باران که تازه بند آمده بود،زمین را گل کرده بود و سخت بود از شیب تپه بالا رفتن .اما نزدیک شدن به گل و حس کشف مرا ترغیب کرد تا به کمک مهران خود را به جایی برسانیم که گل های سفید که فکر می کردیم کاسه اشکنه نام دارند، روئیده بودند.
حالا ساعت نه و نیم شب است ،در اتوبان تهران قزوین هستیم،در فرصتی که مهران رانند گی می کند،من کاسه اشکنه را در گوگل جستجو می کنم. گلهایی را به من نشان می دهد که هیچ شباهتی با چیزی که ما امروز صبح دیده بودیم ندارد. نوشته بود کاسه اشکنه همان شقایق است در مناطق مختلفی از کشور می روید و از جمله همدان پایتخت آن است و قرمز رنگ است و کشف کردم که کاسه اشکنه یا همان شقایق همان چیزی است که ما در منطقه خودمان به آن گلِ کره دزد می گویم. بچه که بودیم به ما گفته بودند اگر دست به این گل ها بزنیم یا آنها را بچینیم آنها کره هایمان را می دزدند.
حالا مانده بودیم که که پس این گلهای خوشگل و خوشرنگ چیستند؟تا اینجا معلوم شده بود که کاسه اشکنه نیستند. خیلی سعی کردم از گوگل‌بپرسم یا از نرم افزار بیکس بی یا از آن بخش گوگل که با عکس می شود جستجو کرد،استفاده کنم، اما موفق نشدم و سر انجام ماند تا شب بعد که مهران آنر جستجو کرد و آشکار شد که نام این گل، گل نیلوفر بارانی سفید است. اما دو پرسش هنوز باقی است که چرا در پاییز روئیده است و چرا شمالی ها به ان کاسه اشکنه می گویند؟
@yahyaghaedi
#فبک_طبیعت
#کاوشگری_علمی
#فبک
#یحیی_قائدی
اهلی/وحشی
یحیی قائدی.۵آبان ۹۸
سفید آب
وقتی از شیب تبه پایین آمدیم،وقتی حس کنجکاویمان را تا حدی نسبت به گل های سفید کوتاه عمر،پائیز سر از خاک در آورد، فرو نشانده بودیم،توجهم رفت به آن سوی جاده.دو بر جاده را زنان روستاهای اطراف سفید آب اشغال کرده بودند.و چیز های گوناگونی می فروختند.از پنیر محلی گرفته تا انواع گیاهان خشک شده و گردو و فندق و و رب های گوناگون.
از مهران پرسیدم به نظر تو آن چه درختی است؟آن که آن سوی جاده است؟
گفت نمی دانم،ازگیل نیست؟
گفتم شبیه آن است اما ازگیل نیست. ذهنم را مرور کردم و به پندارم درخت ازگیل این همه تنومند نمی شود.
در همین زمان، زن فروشنده از آن سوی جاده با صدای بلند گفت خرمالوی وحشی است.
ما دوباره به سوی درخت خرمالوی وحشی باز گشتیم.چیزی که بیشتر توجه مرا جلب کرد.خرمالویی ایی اهلی بود در کنار خرمالوی وحشی با خرمالو هایی چاق و چله که برخی شان باران خرده بود و از سیری ترکیده بودند.
خیلی برایم جالب بود اهلی در کنار وحشی !و پنداشتم که اهلی چگونه می تواند در کنار وحشی باشد؟ اصلا اهلی چیست و وحشی چیست؟آیا اهلی بودن و وحشی بودن ارزشند؟ آیا از نظر وحشی اهلی ضد ارزش است و و از ان سو چه؟
دوباره به درخت ها نگاه کردم ،نخست به وحشی و سپس به اهلی.و دوباره از آن سو.به پندارم آمد آیا کسی این خرمالو اهلی را ور دل وحشی کاشته تا حرصش را در بیاورد؟ به میوه های خرمالوی وحشی نگریستم، کوچکتر بودند خیلی کوچکتر و تنها از روی دانه هایشان می شد فهمید که اینها نسبتی با هم دارند در ازایش خرمالوی وحشی تنومند تر بود و سرافراز تر و میوه اش نیز استوارتر بود و از باد و باران گزندی نمی دید و مانند خرمالوی اهلی نازک نارجی نبود و با یک باد از درخت نمی افتاد و و با یک باران ترک بر نمی داشت و وقتی روی زمین می افتاد پخش و پلا نمی شد. گرد ، کوچک و استوار بود.
این پرسش در ذهنم آغاز به جوشیدن کرد:آیا از هر چیزی وحشی اش اصیل تر است؟پس این انسان اهلی شده و متمدن تکلیفش چیست؟نه شاید بهتر باشد اینگونه بپرسم برای اهلی شدن و شهری شدن، انسان وحشی چه چیزی هایی را از دست می دهد؟
در تمام درازای راه برگشت به جاده ساحلی و سپس تا تهران این پرسش ها در ذهنم باز می آمدند و دوباره می رفتند.
از آن سوی جاده به این سو آمدیم جایی که زن روستایی کنار بساطش ایستاده بود و چند تن از همراهان ما در حال خرید بودند.
زن شیشه ای نشان داد و گفت این رب خرمالوی وحشی است.کمی آن را مزه کردم طعم دوشاب خرما می داد و و نیز طعم چیزی که روی آتش پخته شده باشد، نخست گفتم نه و کمی پس از آن گفتم می خواهم. پنداشتم اقتصاد اینها هم باید بچرخد. ‌او دستگاه پز سیار داشت اما بلد نبود از آن استفاده کند.
@yahyaghaedi
#فبک_سفر
#فبک_طبیعت
#کاوشگری_علمی
#یحیی_قائدی
#فبک
زنگ علوم به روش فبک
شادی اسماعیلی دبستان شهید احمدی روستای خسویه از توابع شهرستان زرین دشت استان فارس
13 آذر 98
امروز میخواستم درس دنیای جانوران کتاب علوم پایه اول ابتدایی را درس بدهم. تصمیم گرفتم اولین قدم فبکی امسالم را بردارم. فیلمی برای دانش آموزان پخش کردم که در آن شنا کردن ماهی ها، پرواز پرنده ها، خزیدن مار، جهش قورباغه و راه رفتن حیوانات دیگر را نشان میداد. بعد از فیلم خواستم که هر کس یک جمله در مورد فیلم آماده کند. نرجس گفت: جانوان شنا می کنند. دستان موافق با نرجس بالا رفت. نرجس از بین دستهایی که پایین بودند یکی را انتخاب کرد. النا گفت من موافق نیستم چون همه جانواران شنا نمی کنند. بعضی ها پرواز می کنند. گفتم در یک جمله بگو. نفس به کمک النا آمد و گفت: بعضی جانوران شنا می کنند بعضی ها پرواز می کنند. اینبار دستان مخالف بالا رفت. فاطمه گفت من مخالفم بعضی جانوران هم راه می روند. پس باید بگوییم بعضی جانوران شنا می کنند. بعضی ها پرواز می کنند و بعضی ها راه می روند. اینبار سنا مخالفت کرد و گفت پس قورباغه چه می شود؟ باید بگوییم بعضی جانوران شنا، بعضی پرواز میکنند برخی راه می روند و بعضی می جهند. زهرا اجازه گرفت که چیزی اضافه کند. او گفت قبلا گفته بودیم گیاه هم جاندار است. اما نه شنا می کند نه پرواز نه راه می رود. فاطمه با کمی تامل اجازه گرفت و گفت گل من در کلاس را نگاه کن. اولش که انقدری نبود خیلی کوچک بود اما الان بزرگ شده پس حرکت کرده. در ادامه خواستم دوباره هرکس فکر کند و همه اینها را در یک جمله بگوید. هرکس چیزی گفت و اکثریت با جمله النا موافق بود: جانوران حرکت می کنند.
احساس دانش آموزان در پایان خیلی خوب بود و از آن گذشته حس وصف ناشدنی خودم بود که ناباورانه دیدم کودکان 6ساله چقدر زیبا استدلال می کنند.
@yahyaghaedi
#فبک
#فبک_علوم
#فبک_طبیعت
#فبک_داراب
#یحیی_قائدی
آتش
یحیی قائدی
روز آخر دوره پیشرفته تربیت مربی فبک
دیر گچین ۲۷دی ۹۸

وقتی داشتم به عکس‌های روزی که رفته بودیم دیر گچین نگاه می‌کردم، دو چیز بیش از همه توجهم را جلب کرد،
- نخست "آتش" بود و شعرهای مختلفی به ذهنم میامد ولی هیچ‌کدام احساسم را کامل ادا نمی کرد به جز «یک شب آتش در نیستان می فتاد» ... این خیلی در ذهنم تکرار می شد .
بعد مجدداً به آتش نگاه کردم. می‌توانم بگویم که مهم‌ترین خاطره یا یادآوری برای سفر به کاروانسرای دیر گچین - آخرین روز از دورۀ سطح پیشرفته - آتش بود.
- بعد دوباره اندیشیدم، اندیشیدم به "آتش در طول تاریخ بشری"
و اینکه چقدر آدم‌ها چمباتمه زدند و دور آتش نشسته باشند و باز فکر کردم که چه ها نکرده باشند با آتش، چه غذاها نپخته باشند با آتش، چه چیزها که با آتش حرارت نداده باشند و بعد اساساً فکر کردم که تمدن بشری بدون آتش به چه شکلی درمیامد.

بازگشتم دوباره به دیر گچین و آن ایدۀ بسیار زیبای چالۀ آتش و آن محوطه‌ای که درست شده بود با آن جای نشستنی که اطراف آن درست شده بود و بعد دیدم همین چالۀ آتش ، محل گردهمایی ما شده! می‌شود گفت که آتش محل گردهم‌آمدن بشر بوده و نقطۀ اوج این احساس و اندیشۀ من ، زمانی بود که برای گفتگو دربارۀ کاوش‌هایمان دوباره دور آن آتش جمع شدیم. جایی که من انتظار نداشتم افراد اندیشیده باشند و تصور می‌کردم که در آن گشت زنی ، آدم‌ها به جز تلف‌کردن زمان کاری نکرده باشند ، ولی عجیب بود که افراد اندیشه بودند و چقدر بحث‌های جالبی در گرفت که اگر ما زمان بیشتری داشتیم ، می‌شد تا شب دربارۀ ایده‌های افراد پرسش و تفکر و بحث کرد.
همین‌ فکر من را برد به ارتباط با کودکان ! ما همیشه به کودکان خرده می گیریم که چرا فلان کار را نمی‌کنی؟ چرا نمی‌اندیشی؟ ... در حالی که آنها ظاهراً به بازیگوشی و شیطنت مشغولند؛ ولی وقتی که می‌نشینیم و با آنها حرف می‌زنیم می‌بینیم در همان زمان بازی ، آنها داشتند می‌اندیشیدند، می‌پرسیدند، پرسش داشتند و چه اندیشه‌های نابی داشتند. این موضوع خیلی برایم جالب بود.
مدام در افکارم رفت‌ و برگشت کردم بر آن مکان گردهم‌آمدن آتشین. ما اولین گروهی بودیم که به دیر گچین رسیدیم و من اولین پرسشی که از مسئول آنجا کردم این بود که ما کجا آتش روشن کنیم؟
یعنی قبل از هر چیز برای من مهم بود که آتشی بی افروزم - حالا اگر نمی‌توان بر قلب‌ها و دل‌ها و جان‌ها ، آتشی افروخت ، حداقل در طبیعت و به خاطر طبیعت آتشی روشن کنیم که محفل مان گرم و روشن شود! کمی زمان برد تا چوب و نفت بیاورند و آتش را راه بی اندازیم و بسیار جالب بود که تا لحظۀ بازگشت، آن آتش خاموش نشد و آن آتش افروخته بود و این برای من دو معنی داشت : هم آتشی که در ذهن‌های افراد افروخته شده بود و هم آتشی که در بیرون ذهن آن‌ها افروخته شده بود.

و عجیب و شدید من مدام به نخستین‌ها و به زمان‌های انسان نخستین باز می‌گشتم و مدام در دل خودم تاریخ را بازسازی می‌کردم و گاهی نگاهی می‌انداختم به سرتاسر آن دیر گچین و به چهارگوشه‌های آن و به بارانداز‌‌هایش و به اتاق‌هایش و بسیار جالب بود، انگار که خودم سعی می‌کردم تصور کنم ، چه آدم‌ها که آمده اند و رفته اند، چه شترها، چه کاروان‌ها و چه بسیاری از چیزهای دیگر.
#فبک
#فبک_طبیعت
#دیر_گچین
#یحیی_قائدی
#فلسفه_برای_کودکان
#کاوشگری_علمی
@yahyaghaedi
با سپاس از ساغر برای پیاده سازی فایل صوتی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آتش
یک شب آتش در نیستان می فتاد
یحیی قائدی

روز آخر دوره پیشرفته تربیت مربی فبک
دیر گچین ۲۷دی ۹۸
فبک
#فبک_طبیعت
#دیر_گچین
#یحیی_قائدی
#فلسفه_برای_کودکان
#کاوشگری_علمی
@yahyaghaedi
با سپاس از ساغر برای پیاده سازی فایل صوتی