دکتر یحیی قائدی
1.29K subscribers
368 photos
58 videos
93 files
304 links
کانال اختصاصی دکتر یحیی قائدی
دانشیار گروه فلسفه تعلیم و تربیت دانشگاه خوارزمی
متخصص و پیشگام در حوزه فلسفه برای کودکان
برگزار کننده دوره های مقدماتی و پیشرفته تربیت مربی فلسفه برای کودکان
مشاوره فلسفی و کافه فلسفه
Download Telegram
سفر فبکی/کاشان۲  /۱۴تیر ۹۸
بخش ۲
یحیی قائدی
روز جمعه است.ماشینی که قرار است مرا بیاورد تا محل کارگاه ، دیر می کند.وقتی هم که می آید ،اصلا انگار اتفاقی نیفتاده‌.جیبش پر از دلیل است.او فکر می کند اگر آدم  تنها  بتواند بهانه هایی سر هم کند ،کافی  است .به هیچ رو  درکی از طرف مقابل ندارد.با این حال داشت  از او خوشم می آمد‌.او داشت از قهرمانیش برای رساندن یک آدم نگون بخت دیگر به جلسه امتحان می گفت و از  انواع آرتیست بازی ای که در آورده بود.امروز ظاهرا روز کنکور بوده است.
   آهی کشید و گفت او که نخواست برود دانشگاه.او گفت: چیزی که  او می خواست پدرش  نگذاشت  و چیزی که‌قبول شده را او دوست نداشت.او حالا در آژانش  ۵۵۱۱۰ کار می کرد.ولی انگار همه چیز می دانست او برای همه چیز راه حل داشت ولی مانده بودم که چرا ...
    آمدم کارگاه.سمیه همان که  مهدی  ترغیبش کرده بود، به کارگاه اضافه شده بود.برایش مراسم  تو کیستی گرفتیم. پس از  آن رفتیم سراغ پرسش.روز سوم کارگاههای من از ده روز،روز پرسش است.البته همه روز های  کیهان برای من روز پرسش است  اما اگر به مردم بگویی رم می کنند آنها بر این باورند که ثانیه ای برای پرسش کافی است. در حالی که هیچ  یا کمی یا اصلا(با هیچ اصلا فرقی ندارد ولی خوشم آمد ازش) پرسش ندارند.همه  راز های جهان برای مردمان حل شده و ما مانده ایم نگون بخت وبیکار.ما چگونه باید پرسش رابه مردم بفروشیم. باید در کوچه داد بزنم پرسش دارم پرسش،پرسشی یک ریال، اگر نخرید  مفتی هم  می دهم. باز هم کسی نیست پرسش را بخرد.
 داستان کوتاه متشکرم یا بی عرضه یا دست و پاچلفتی آنتوان چخوف رابرایشان خواندم  نخست انفرادی و سپس گروهی‌قرار شد   کشف کنند که نویسنده چه پرسشی داشته که  قرار بوده از رهگذر این داستان پاسخ دهد.
سپس از آنها خواستم هر کس مهمترین پرسش زندگیش را بنویسد.چالش  عجیبی بود.می شد گفت که همه به مهمترین پرسش زندگیشان فکر نکرده بودند.ما یا هیچ پرسشی نداریم  یا  در میان پرسشهای جزیی و کم اهمیت دست و پا می زنیم.اگر چنین باشد به سختی  می شود متفکر بود
ایستگاه آخر ساختن جهان بود.مرادم این بود که مردمان برای خود نقشی در جهان در نظر بگیرند.نمی شود از جهان شاکی بود، اما در ساختنش نقشی نداشت.حتا وقتی به  ما فرصتی می دهند ، ما از سر بدبختی با نگاهی مایوس،  تنها در،حال تماشا هستیم و اگر  از سر اجبار نقشی را رقم بزنیم، آنی  نیست که دلمان می خواهد. در میانه ساختن  جهان کودکی رهم بود او هم داشت با جهان خود کلنجار می رفت. او هم داشت نقاشی می کرد من گاهی حواسم به  او بود و چیزهایی که  می افتادند روی زمین ،دوباره به او می دادم‌برخی دیگر‌از شرکت کنندگان هم با‌ او بازی می گرفتند.به گفته طاهره ،مادرش،اینقدر ما از پرسش گفته‌بودیم که او هم برای بوسیدن مادرش از او پرسیده بود که می تواند  او را ببوسد؟
 از همانجا  صاف و سراست افتادیم در راه کاشان تهران.این بار جهان را از اینوری  جاده دیدم.  نخست راست و‌ سپس چپ.چپ جاده با راست جاده  یا چپ جهان با راستش چه تفاوتی دارد؟
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فبک
#فلسفه_برای_کودکان
#کاشان
#فبک_سفر
سفر فبکی/کاشان۳  /۲۰تیر ۹۸
بخش ۱
یحیی قائدی
این بار‌ساعت شش  چهارشنبه از  جلوی خانه به سوی کاشان راه افتادم‌. از صبح نتوانسته بودم .به فضای مجازی سر بزنم . البته فیلترشکن سر خود تلگرام هم دچار مشکل بود.در اتوبان آزادگان  یکی از چند فیلتر شکنی که داشتم ،کار کرد.انبوهی از  پیام در تلگرام خود نمایی کرد.دیدم چقدر کار دارم و چقدر باید جواب بدهم.اول گفتم چند تلفن کاری را   از سر خود  وا کنم و سپس سراغ پیام  ها بروم.وقتی از تلگرام رها شدم، نزدیکی های  قم بودم. به دور دست و کویر نگاهی انداختم. این نگاه به دور دست حس هایی را در من بالا می آورد.دلم را‌ آشوب می کند.مرا به اندوه غروب روز های کودکیم می برد.سپس همه اندوه ها با  هم می آیند  گونه مشترک همه شان غروب است.ناچار دست از نگریستن به دور دست بر می دارم. وقتی اندوه نرم پیله کرده باشد و بخواهی برانیش،برادر ناتنیش تنهایی را می فرستد سراغت،همان که من گاهی نامش را می گذارم تنهایی ابدی بشری.
 راننده می گوید این بار قرار است  جایی دیگری اسکان کنید‌انگار داستان خانه موزه اسباب بازی تمام شده است احساس دل تنگی می کنم برایش.  نام اینجا  مهمان خانه نقلی است .مجموعه از چند خانه  با یک دفتر مرکزی زیر انبار خان. ندا ساقی پیشتر رفته و امور اسکان را انجام داده و منتظر مانده تا من برسم.می رسم .وسایل را در اتاقی می گذارم که به جای  شماره نام دارم :خزان. وسط حیاط که یک طبقه پایین است روی یک تخت سنتی می نشینیم.یک درخت انگور و انجیر میان حیاط است با یک حوض و فواره آب . گردا گرد حیاط اتاق است.تماشا خانه ای  دارد که  تماشایش می کنیم و در اتاق دیگر چند نفر تمرین تئاتر می کنند .چای می چسبید،از محلی که همیشه خداچای آماده است،  خودمان  چای بر می داریم. با ندا برسر چیز هایی که رنگ زندگانی دارد،حرف می زنم بعد نرگس به ما  می پیوندد. یک گفتگوی فلسفی ده دقیقه ای  انجام می دهیم. بعد با کوزه آب ایستاده در کنار دیوار عکسی به یادگار می گیرم.می روم در غار تنهایی خودم.
  صبح روز دیگری است.خورشید تابان  درخشیده بر شهر،اندوه دیروز را با خود برده است. یک شرکت کننده جدید داریم که می گوید نهمان ایا وداز سر کنجکاوی آنده است‌.به می گویم خودش را به دیگران بشناساند:معصومه پورکریمی.
   ‌ امروز روز استدلال است. با چند پرسش آغاز می کنم:آیا تا کنون استدلال کرده اید؟استدلال چیست؟چرا استدلال می کنیم.سپس از آنها می خواهم مهمترین ادعای زندگیشان را بنویسند و بگویند که آن ادعا در پاسخ به چه مساله یا سوالی بوده است..به گروههای سه نفره  دسته بندی می شوند.شش ادعا و مساله می آید روی برد.همه مساله ها  مساله دارند، یا مساله نیستند. یعنی آشکار می شود که ما ادعاهایی داریم که آشکار نیست  در پاسخ به چه مساله ای است. این کار  تا ظهر بسمان می کند.پس از آن تمرینی دیگر می دهم تا در آن مساله ادعا و دلایل راتشخیص دهند.و سر آخر  تمرینی است برای طی  کردن جهان آنچنان که مایلی، با شیوه راه رفتنی که  آن نحوه طی کردن را نشان دهد.
    ساعت نه شب می آیم  حیاط خانه نقلی.برایم خودم چای می ریزم.  هوا گرم است .اما باز هم چای  خوب است .خودم را سر گرم می کنم مهدی برادر ندا قرار است بیاید دنبالم. ظاهرا قرار است او یک ساعتی  تاخیر کند‌تلاشم می کنم حالم را خوب نگه دارم‌.به اتاقم بر می گردم تا خنک شوم و منتظر می مانم.
سر انجام مهدی آمدم.رفتیم  سفره خانه سنتی پشت باغ فین .حس و حال خوبی بود کلی حرف زدیم‌.
@yahyaghaedi
#فبک
#فبک_سفر
#فلسفه_برای _کودکان
#کاشان
#یحیی_قائدی
#noghlihouse
#خانه_نقلی
سفر فبکی کاشان۴ /۲۷تیر۹۸
بخش ۲ :از همان اوان  بر آمدن  خورشید تا پاسی از شب
یحیی قائدی
پس از آنکه با مهران در کافی شاپ(قهوه خانه  یا مغاز قهوه یا فروشگاه‌قهوه)صبحانه خوردیم ،ندا ساقی با‌ همان ماشینی که گرفته بود  تا او رابه محل کارگاه ببرد، جلو هتل رز منتظر  ما بود .اما تنها من به  او پیوستم .مهران می خواست خودش  تنهایی برود و کاشان گردی کند و خودش خانه های تاریخی را کشف کند او  سر ظهر آفتاب سوخته به ما پیوسته بود.
  من کلی فکر   برای سپری یا گذراندن روز ششم کارگاه   داشتم اما چون دیدم که   تسهیل گران فردا،سخت در تحیرند از اجرایی که قرار است داشته باشند،کل برنامه امروز تحت تاثیر  این وضعیت قرار گرفت.نخست من از آنها  خواستم به گروههای دو سه نفره ای تقسیم شوند که مرکزش آنها‌ یی باشند که طرحشان را‌ برای اجرا  آماده کرده اند و  با هم گفتگو کنند و به یکدیگر کمک کنند تا طرح اجرای فبکی شان آشکار شود.
  در ساعت‌ بعد خودم  یک اجرای کاملا اتفاقی و تصادفی و به کمک آنها انجام دادم.یعنی در هر گام می ایستادم و از آنها می خواستم ‌بگویند که حالا چکار کنم و در ضمن آن، از  فن های متعدد اجرا حرف زدم و آنها شگفت زده بودند که  من چقدر  فن می زده ام و آنها نمی دانستند.
  در ساعت سوم  هم  یکی  از شرکت کنندگان به صورت  اتفاقی انتخاب‌شد تا او بیاید و اجرای گام به گام را انجام دهد و اعضا اجتماع پژوهشی  هم وظیفه شان بود به او کمک کنند.
بعد از ظهر به دو اجرای مهدی  و علی گذشت و شیوه ارزشیابی‌فبکی اجراها.چون اولین ارزشیابی بود برای هرکدام از اجرا کنندگان و در قالب اجتماع پژوهشی صورت گرفت.امروز را یکسر ماندیم تا سه پس از چاشت.و سپس هر کس به سوی سکونت گاه  موقت یا دایمی خودش شتافت. گویی همه چیز همواره    موقتی است.
   شب قرار بود برویم  مدرسه طبیعت‌یا باغ کودکان آفتاب.این باغ را‌ زهرا یکی از شرکت کنندگان در کارگاه  اداره می کند و همو  ما را  دعوت کرده بود.کمی مانده به هشت رفتیم کافی شاب  یا‌قهوه فروشی خانه رز و من اخیرا ترکیب‌بستی سنتی  با آب میوه ها  را جالب یافته ام.منی که  کلا مدت‌ها هاست از بستنی خوشم نمی آمد مگر بستنی داغ و تازه دستگاهی، آنهم گاهی.متصدی کافی‌شاپ دست تنها‌ ، که یکباره با چند مشتری مواجه شده بود نتوانست به موقع  ما را راه بیندازد و همین شد  که مهدی و ندا و فرزندانش کمی بیش از حد انتطاز جلوی خانه رز انتظار کشیدند.
باید از این  سر  شهر به آن سرش می رفتیم،از جلوی قبرستان رد می شدیم تا به  باغ کودکان می رسیدیم.تازه مردم پنجشنبه ها می آیند تا با مردگان تجدید خاطره کنند و این درست زمانی است که زندگان از خاطر رفته اند.درست زمانی که زندگان می میرند.انگار تو باید مرده باشی تا به یاد آورده شوی.زنده بودن برخی چقدر برای برخی ناخوشایند است. از کنار دیوار پارک عبور می کنیم، کمی جاده ی خاکی را طی می کنیم و‌ به درب فنسی باغ میرسیم.وارد کوچه اش می شویم .محمد متین پسر زهرا سراغمان می آید.گرم و دلچسپ است  آتشی روشن است و دو کتری دود زده روی آن است نوید یک چای ذعالی خوب را می دهد.برخی همسران شرکت کنندگان  هم آمده اند؛ همسر فاطمه و فهیمه و  طاهره و بچه هایشان .بعد همسر زهرا هم به ما می پیوندد آدم گرم و خوش مشربی بود.متین  ما را برد تا به باغ سرک بکشیم لانه  مرغ ها اولین جایی است که می بینیم  بوی  کود مرغ نوستالژیک است. خروس سفیدی است که برخی از آن می ترسند، چند خرگوش و  اردک.
خانه درختی ،یک خانه گِلی  متناسب با معماری سنتی ،میز نجاری کودکان و چیز های دیگر.بر می گردیم  هم شربت هست و هم جای آتشی،من اول خنک را و سپس گرم را امتحان می کنم .با همسر فاطمه کلی حرف می زنم.بحث در می گیرد.  طاهره پیشنهاد می دهد، دور هم جمع شویم و آنجا حرفها را ادامه دهیم. قول می دهیم ولی بعد نمی شود، از بس که متین می خواست بما بگوید که چگونه خود را در برابر گرگ ها حفاظت کنیم.او می گفت باید آدمهای ضعیف و بچه ها را در  میان خود  قرار دهیم و همسر زهرا (پدر متین)هم  گفت راه حل خوبی دارد و متین هم فورا فهمید و موافقت کرد!
املتی که روی آتش پخته شده بود و پس از آن هندوانه و‌ سپس سیب زمینی ذعالی سایر خوردنی های ما بود.
ماه هم کم کم  بالا آمده بود و مرا به سوی خودش خواند..همیشه در ماه گم می شوم بویژه وقتی دایره اش کامل شده باشد .گاهی می پندارم دارم در کوچه پس کوچه های ما قدم می زنم.بیشتر که سرمست می شوم به مهتابی ترین شب دهمان می روم.مهتابی ترین شب جهان.   که می پندارم آغاز غلقت است.بیگ بنگ از همان جا آغاز شده است.آغاز داستان من آغاز  جهان است.جهان بر داستان من استوار است.
@yahyaghaedi
#فبک_سفر
#فبک
#کاشان
#یحیی_قائدی
#فلسفه_برای_کودکان
سفر فبکی کاشان۴ /۲۸تیر۹۸
بخش ۳ : روز جمعه خب!از همان جمعه هایی که اصلا‌شبیه جمعه نیست.
یحیی قائدی
رسم روز جمعه ها در کاشان این است که  وسایلمان را جمع می کنیم که نخواهیم  پایان کارگاه به هتل بر گردیم و از همان ور بزنیم به جاده.اصلا آدم نمی داند تو جاده  چه خبر است؟تنها می خواهد به جاده بزند همین. شاید چون جاده بهانه ایی  است برای رفتن. یا شاید بهانی برای رسیدن.به کجا قرار است بررسی.خب وقتی رسیدی  انگار که تمام شده است دیگر. خب اگر چنین باشد تو که پیش تر رسیده بودی! اگر قرار است راه بیفتی تا بررسی،  وقتی رسیدی چرا دوباره راه می افتی!
یعنی ممکن است در جاده چیز دیگری باشد؟  در جاده  ایستادن نیست و اگر  باشد هم ،کوتاه است  ایستادنی است برای رفتن.پس باید در جاده ساکن شد .نه از آن ساکن های همیشگی ، بلکه مرادم آنهایی است که همیشه در جاده اند.در پندارتان بیاورید،خانه هایی را با آدمهایی در آن که همواره در جاده اند.
آه جاده،جاده جاده!
حالا تازه دارم کولی ها  را درک می کنم. خانه بدوش های همیشه در جاده.آنها شگفت زده بودند  چگونه و چرا ما در جاده نیستیم و ما شگفت زده که چرا آنها همواره در جاده اند.درجاده بودن انگار  همراه  جهان چرخیدن و گردیدن است.در جاده نبودن  یعنی در جازدن و همراه حرکت جهان نبودن است.
مهران گفت "منو هشت بیدار کنی خوب است دوش می گیرم و وسایلم را جمع می کنم".می دانستم که کمی در تنگنای زمانی قرار خواهیم گرفت‌.
امروز نخست خواستم نشان دهم که چگونه یک موضوع از کتاب درسی را می شود به شیوه فبک کار کرد.آب را نوشتم  این ور تخته سفید سمت راست،  و چند کاوشگری را نوشتم بالای تخته  آنور  و برای هر کاوشگری نمونه آوردم.کاوشگری ادبی و آب ،کاوشگری اخلاقی و آب  کاوشگری اجتماعی و آب  کاوشگری فلسفی و آب و کاوش گری علمی و آب‌.
پس از استراحت  یک اجرای نمونه در باره  آب به شیوه فبک انجام دادیم و بعد هم اجرای بچه ها  از جمله زهرا و طاهره و امیرحسین انجام شد و شیوه متفاوتی از ارزشیابی به شیوه فبک را می گرفتم‌. و آخر سر یک بازی انجام دادیم:بازی با کلمات  چند پهلو به نام  قوری.
من و مهران  و راننده همیشه گی زدیم به جاده. در طول جاده تماما در میان جهان بیداری و خواب بودم.نه چنان بود که خوابیده باشم،نه چونان بیداران.این هم جهانی است برای خودش‌.چیز ها انگار واضح و روش اند.انگار خیلی نزدیکند.گاهی چنان است که رم می کنی و یا در لحظه مایلی که یاد داشت کنی , زیرا آنرا خیلی بدیع وبکر یافته ای .
خورشید  دارد بار سنگینش را آرام آرام  از دوش  جاده و دشت  بر می دارد . دارد فرزندان پر حرارتش را صدا می کند که ببردشان آن ور کو و دیگرانی را بچزاند.از دور می شود دو دو زدن گرما ،فرزندان آفتاب، را دید.چه گوش به حرفند آنها.  علف ها زیر دست و پای فرزندان آفتاب رنگ به رخسار ندارند،چهرشان زرد و خشک و تکیده است.زمین له له می زند، تشنه است.خورشید پایین تنه اش  را به کوه رسانده و انگار تصمیم دارد لختی بیاساید.پس از آن آرا آرام  در پشت کو ولو می شود.از دور کوههای البرز دیده می شوند.انگار ما داریم به سرعت‌به‌قعرش می رویم.  به بزرگی و بخشندگیشان فکر می کنم و از آنها شگفتی می گیرم.
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فبک
#فبک_سفر
#فلسفه_برای_کودکان
#کاشان
سفر فبک
شیراز ۱
یحیی قائدی
۴ و ۵مرداد۱۳۹۸
پس از مدتها تغییر و جایی، قطار فبک به  راه من،به‌شیراز رسید و قراراست تا  شهریور  در همین جا جاخوش کند‌.صرف نظر بلیط اشتباهی و تغییر ساعت پرواز از چهار به  هجده وچهل ،وسپس و به  هفت و نیم.سر انجام به شیراز رسیدم.
دوباره حس های جور واجور  من به شیراز بالا آمد و به خودم گفتم   تکلیف حس هایت را با شیراز یک سره کن.حس های من به شیراز  بین یک عالمه دوتایی گیر است‌.مهمترینش  همان بودن و نبودن است.تعلق داشتن و نداشتن است.دلتنگ شدن و نشدن است.یک حس نرمی از همه ی  چیز ها یی ست که به آسانی می تواند لیز بخورند و از دستت ‌بپرند تو آب چون ماهی.مثل  چیزی‌است که خیلی نزدیک است  اما در جای خود بسی دور است چناکه هر چه بروی باز راه در پیش باشد.مثل هوای نرم و ملس اخرای اسفند یا اویل اردیبهشت می ماند .مثل بوی بهار نارنج  می ماند و وقتی  توی  عیدی داری از شیراز رد می شوی.عجب شهری است این شیراز.  همینطور حس شعرت می گیرد.هرچه جسمت بخواهد حرکت نکنند ،اما شورت و شعورت به حرکت  در می آید. دیگر نمی شود گفت کاکو کو حرکت! اینقدری که ملاصدرایش هم مجبور شد اینرا به حرکت جوهری تعبیر کند :حرکت  از دورن خود، حرکت در ذات و ماهیت!
هتل اطلس دور فِلکه ی  اطلسی زیر دروازه قرآن،نزدیک چهار راه ادبیات و  دروازه اصفهان ،همه یادگارهای  کهن نوجوانی و جوانی من، نشانِ سلیقه‌خوب  آقای رئیسی است. همینقدر که  چمدانم را در اتاق می گذارم می زنیم بیرون و می رویم  در کافه ای می نشینیم و دل تنگی ها را بیرون می کنیم با دمنوش هفت تنان.
هشت صبح بابد در مدرسه غدیر باشیم.و این یعنی تو باید شش صبح بیدار شوی .سخت بود اما کارسختی است که من تمام این سال ها انجامش داده ام ولی هنوز سختی اش تمام نشده. از تونل های بالای دانشگاه شیراز انداختیم تو چمران.این اولین بار بود که از آنجا رد می شدم  و به نظرم راه محشری آمد .آفرین گفتم به شهرداری شیراز .بعد  از  نیایش و آنگاه هنگام ۶.مدرسه غدیر.
نخستِ هر کاری سخت است و با اینکه من نخست های فروانی انجام داده ام ،اما‌هنوز هم برایم چالش برانگیز است .در راهروی مدرسه قرار شد  کارگاه بر پاشود وتعداد زیاد شرکت کنندگان، صدای کولر و گرما ،  حفظ انگیزه و هیجان مدام را دشوار می کرد  و این باعث شد که  روز اول بیش از انداز ه مرسوم خسته شوم.
تمرین معرفی به شیوه فلسفه برای کودکان و پرسش تو کیستی و سر انجام فلسفی‌شخصی تمرین اول بود.گرچه پیشتر از  آن کمی در باره ماهیت و هدف کارگاه ‌و برنامه ها در هشت، نه روز برایشان حرف زدم. پیشتر  رئیس، جناب حکمت ارا  هم صحبت کرد.
با دوستانی نویی از هیات مدرسه آشنا شدم  از جمله جناب بهمنی   که فلسفه را می فهمید چون آب روان و  جناب محمدحسین  حکمت آرا که در تمام کلاسها تا‌ آخر  می ماند و خوب و تیز می گرفت و جناب شریفی که آن گوشه می نشست ولی به نطر می رسید که می فهمید فلسفه برای کودکان توفیری جدی دارد با چیز های دیگر. و جناب احمدی که مدیر انضباط بود.
روز هنوز به میانه نرسیده بود  که آشکار شد که ما تاساعت چهار باید باشیم  نه ۵. داستان  شهری که همه مردمش دزد بودند به ناف  اجرای مدل فبکی بسته شده است.چون خوب جواب داده، آدم دلش می خواهد‌ تکراش کند..
روز سخت و سنگینی بود.احساس می کردم همه بار فبک را با خود حمل می کنم .حساس بودم به نشان دادن  ماهیت درست و اصلی اش.وقتی تعداد شرکت کنندگان زیاد باشد و آنها معلمانی باشند که سابقه ای دارند که با ماهیت فبک زاویه دارد ، باز کار دشوارتر هم می شود.
مدرسه  را ترک کردم آمدم هتل،عمیق خسته بودم.ساعت هشت باید می رفتم  کافه فلسفه  را اجرا می کردم که آنهم برای من نخست بود.برای یک روز و این‌همه نخست بارسنگینی بود.بعد از کافه قدم زنان آمدیم  جایی که مجتبا ماشینش را پارک کرده بود و خوردن  کتلت در کنار دروازه قرآن  پایان بخش یک روز پر از خستگی بود.
@yahyaghaedi
#فبک
#فلسفه_برای_کودکان
#یحیی_قائدی
#شیراز
#یاران_کتاب
#فبک_سفر
سفر فبک
کاشان ۵
روز های آخر بخش ۱
یحیی قائدی  عصر چهارشنبه ۹ و پنج شنبه ده مرداد
قرار بود پنج و نیم آقای پور رضا جلوی ساختمان منتطرم باشد او نزدیک پنج زنگ زد که پایین ساختمان  است .من هنوز بیرون بودم و به خانه نرسیده بودم.او  راننده ای  است که با بقیه ۹۰ درصدی ها فرق دارد.دقیق منظم و تمیز است‌.تنها یک ربع طول کشید تا خود راآماده کنم و دقیق پنج و نیم پایین بودم.
در راه گزارش  کار با بچه ها  درشیراز را آماده کردم.به برخی پیام ها جواب دادم.چند تلفن زدم. برخی امور مالی را انجام دادم و دست  آخر به قرار های کاری تلفنی رسیدم. جاده کماکان خودش  را روبروی  من قرار داده و داشت  من را در خودش  بار می کرد.داشت مرا با خود‌ می برد ‌به سوی بی پایان.پایان منتظر و پایان  نامنتظر.پایان دور و پایان نزدیک.پایان شادی بخش و  اندوهناک.
قرار بود ما زودتر به کاشان برسیم تا بتوانیم پرندگان  خانه تاریخی خادمی را مشاهده کنیم.وقتی ما رسیدم آن قدری تاربک شده بود که پرندگان بربنیاد سنت  باستانیشان  بخواب روند ، چنان که بشر در باستان همراه غروب آفتاب می خوابیده است.من تنها مسافر  خانه سنتی خادمی بودم انگار آن شب.هوادخیلی گرم بود.گرما داشت در کوچه های گلی می دوید .دمی که به انتظاری روی سکوی جلوی خانه  نشسته بودم عرق از همه سوی کله ام به سوی شیارهای بدنم روان  شد .شبیه باران تابستان بود‌.با  ندا ساقی به سوی  خانه دوست راه افتادیم آنجا قرار بود غذای گیاهی بخوریم و  خانم خادمی قرار بود به ما بپیوندد .لازم به گفتن است این‌خادمی با خانه سنتی خادمی مربوط نیست.کوکو سبزی و خوراک‌بادمجان چیزی بود که سفارش دادیم.خوراک بادمجانش خوشمزه بود. برگشت  را از خانه دوست تا  خانه سنتی خادمی، با  خانم خادمی بازگشتبم و در راه پیرامون  موضوعات مختلف گفتگو کردیم. این گفتگو ها‌ به حیاط آن  خانه‌هم کشیده شده شد‌.
صبح همین که بیدار شدم نگاهی به حیاط و درخت ها انداختم تا ببینم  پرندگان هستند یانه.تعدادی کبوتر و گنجشک  بر سر شاخه ها نشسته بودند.دقایقی  دعوای دو کبوتر برای نشتن  برجایی ویژه را تماشا کردم.این اولین بار  بود که  می دیدم دو کبوتر چنین می کنم.پیشتر پنداری در این باره نداشتم.
 جای کلاس امروز  به خانه کوهنورد منتقل شده بود که برای همه نا آشنا بود.این برایم تنوعی بود و حس آشنایی زدایی می داد  بهترین کار من  کندن جورابهایم بود.
دومهمان داشتیم ؛مصطفی از شاگردان پیشین در کارگاههای فبک تهران و احسان که از دوستان مصطفی بود.‌تا آخرین روزها هم هنوز ما مهمان های جدید داریم .امروز شش اجرا داشتیم و بیشترشان به شیوه فبکی ارزیابی کردیم و فقط فریبا و  عطیه ماندند برای فردا صبح.اجرای نیره ، فهیمه و فاطمه دست کم در محرک برای من جنبه های جدیدی داشتند که  به فهرست کارت های تمرین من اضافه شدند.
ساعت چهار باید دوباره  در محل پیشین کارگاه حاضر می شدم و چند نفر علاقه مند فبک از بخش های مختلف شهر  دیداری می داشتم تا فبک را معرفی کنم.جلسه بیش از انتظارم مرا به وجد آورد و آن قدری بود که درد بدن و خستگی مدام این روز ها  را فراموش کردم.امیداور بودم پنج و نیم  به محل اسکان برسم ،که نشد.به سختی ساعت شش وبیست دقیقه زسیدم و تنها توانستم نیم ساعت روی تخت دراز بکشم.باید هفت  می  رفتیم قمصر.
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فبک
#فلسفه_برای_کودکان
#کاشان
#فبک_سفر
سفر فبک
کاشان ۵بخش ۲
۱۱مرداد ۹۸
یحیی قائدی
هفت و نیم به سوی قمصر راه افتادیم.در راه هنوز به بازی مافیا فکر می کردم.اولین باری که در کردان  در این بازی شرکت کردم،همانجا فکر کردم که این بازی ظرفیت تبدیل شدن به یک تمرین فبکی  دارد.اما  فرصتی بدست نداد تا  آنرا بکار بگیرم. وقتی فاطمه پیشنهاد داد که از این بازی برای اجرایش استفاده کند، دوباره حس هایم تازه گشت و استقبال کردم‌.فاطمه بخوبی توانست آنرا به شیوه ای فبکی بکار گیرد.بویژه در رای گیری و طرح این پرسش که چه کسانی با‌استدلالی مخالف و یا موافقند.
همینطور که داشتم در بازی مشارکت می کردم و من ازنخستین کسانی بودم که  به وسیله مافیا شبانه سر به نیست شدم،داشتم به این فکر می کردم چه تغییراتی می شود در بازی داد تا فبکی تر شود‌. فکر کردم اگر کل بازی محرک باشد و سپس از افراد خواسته شود که مهمترین برداشتشان را از بازی بگویند و یا مهمترین  درکشان را پس از بازی در باره ماهیت انسان بگویند،می تواند بحث جالبی در بگیرد.در کنار این فکر های کاربردی سازی ، به پلشت بودن بشر فکر می کردم و درونم نیز پلشت  شده بود،یک جور احساس ویژه که انگار همانجا داشتم تجربه اش می کردم و با این پرسش  که این انسان چگونه موجودی است؟ داشتم گیچ تر می شدم.و مدام به انسان خبیث فکر می کردم‌‌‌.
حالا به قمصر رسیده ایم.در ماشینی که ما راه  حمل می کرد،مشتی شورشی بودند که مایل بودند راههای نرفته بروند، گفتند برویم تا ته فرفهان.وقتی به دیوار سنگی کوه خوردیم باز گشتیم.هوا بسی بهتر  وخنک تر بود از کاشان. در لبه تپه مشرف به بخشی از قمصر در آلاچیقی اتراق کردیم و چای با جدال دبش و نیوشا  و پیروزی نیوشا سرگرممان کرد.
بازی جرات و حقیقت را نخستین بار داشتم تجربه می کردم.این اینقدر خوب بود که بتواند بخشی  ازگند های آدم را بالا بیاورد.انگار بازی های امروز همه  به خباثت های بشر مربوط بود‌.حالا دارم فکر می کنم این بازی هم ظرفبت بکار گیری در فبک دارد البته اگر کسی جراتش را داشته باشد که در آن ‌شرکت کند.  بطری دوغ بود که می چرخید و می چرخید و می چرخید تا  سرش به سوی کسی‌باز ایستد از چرخیدن، چون نک پیکانی بود که به سوی تو نشانه رفته،بود و قرار بود پرسشی شلیک شود. و کسی که ته بطری بهرسوی او بود باید عریانترین پرسش اش را شلیک می کرد. و تو باید پایبند حقیقت می بودی.جالب تر آن بود که ما در بین جرات و حقیقت ، حقیقت را انتخاب کردیم انگار آدم  ها در مقایسه حاضرند حقیقتشان را ‌آشکار کنند ،اما جرات انجامش را ندارند.در میان آن همه حقیقت بیان شده و فقط یک جرات امکان رخ دادن پیدا کرد.
حالا دیگر به این تردید  افتاده ام که اطمینان ندارم که چه چیزی اساسا گند بشر است و چه چیزی نیست.
داشتم فکر می کردم چگونه بشر ممکن است‌حاضر شود از وضعیتی به‌وضعیت دیگر در آید و به "وضعیت مرزی" لبه پرتگاه و "مرز هلاکت" فکر کردم.و حتا فکر کردم که در همین وضعیت هاست که بشر  حاضر  است  بیندیشد.باید  تا انتهای چیزی بروی تا امکان این را پیدا کنی  که به ورای آن چیز بروی. و تنها در همین صورت است  که  امکان انتقال پدید می آید. باید تا ته رنج، درد،شادی ،پر خوری ،کم خوری ،نداری ،دارایی ،فهمیدگی،دلتنگی   و سرانجام تا انتهای هر احساس بروی تا امکان کشف معنای نو بیابی و  پس از آن آمادگی انتقال پیدا می کنی‌.
شب کمی مانده است تا از نیمه بگذرد حالا در  سرازیری به سوی کاشانیم.از دور چراخ خانه و خیابانها سوسو می زند.زیر هر چراغ بیرقی آویزان است و زیر هر بیرق زنی و مردی و یا پسری و دختری  در چِراگاه جهان سر گردانند و ما داریم به‌همان سرای سرگردانی باز می گردیم.به چراگاه سر گردانی بشر که بر دل دانه دانه شنهای کویر سرشته شده است.جهان چراگاه سرگردانی ابدی بشر و کاشان در دل کویر سرگردان تر.
@yahyaghaedi
#فبک
#کاشان
#فلسفه_برای_کودکان
#یحیی_قائدی
#فبک_سفر
تاملات فلسفی در سفر سوئد
پیش سفر ۱
یحیی قائدی
۱۸شهریور۹۸
باز آمدی سفر؟تو همانی که  مرا مفتون خود می سازی؟شگفتا با اینکه این همه در تو بوده ام، باز وقتی خبرت می آید ،وقتی قرار می شود که بیایی ،شورشی در من بر پا می شود.با این حال،پرسشهای بی‌شمار من بی‌پایان است:در سفر چه هست که این گونه مرا  سرگردان خود می‌سازد؟در سفر چه هست که  در نبود آن نیست؟مگر آدمی همواره در سفر نیست؟  مگر سفر تنها   تغییر مکان است؟
شاید در طول این سفر کوتاه به برخی از این پرسشها‌ بپردازم.اما در این  پیش سفر می‌خواهم  به بدن و بدنمندی و نقش آن در‌سفر بپردازم.می‌خواهم بگویم که گرچه انسان به پیروی از  ذاتش و نیز به اجبار گذر زمان  لاجرم در سفر است و افراد خود پرورش‌داده می توانند در سکون هم سفر کنند. اما درهم تنیدگی بدن و  روح ،سفر یکجانبه‌ی صرفا روحی  را ناکار آمد می‌کند البته نه نا‌ممکن.
عجیب است که وقتی بدنت را جابجا می‌‌کنی،اگر آمادگی داشته باشی در روح تو نیز اتفاق هایی رخ می‌دهد.در صورت آمادگی روح و بدن درسفر اتحاد ‌می‌یابند و انگاه سفر همان چیزی می‌شود که من انتظارش را می‌کشم.
@yahyaghaedi
#فبک_سفر
#سفرنامه
#سفرنامه_نویسی
#یحیی_قائدی
پیش سفر ۲
یحیی قائدی
۲۲شهریور ۹۸
آفتاب دم غروب از لای پرده های حال و آشپز‌خانه به درون خانه تابیده است از لای پرده آشپزخانه نگاهی به بیرون می اندازم.نمایی از دریاچه چیتگر دیده می شود.آفتاب به بخشی از دریاچه تابیده‌و بخش دیگر در سایه است.از آنجا به صحنه های غروب سوئد کشانده می شوم. تنها یک روز مانده تا دوباره آن صحنه ها تجربه کنم. دوباره به خانه باز می گردم.چندان قرمز رنگ و چند وسیله دور بر آن نگاه نرا له خود حلب نی کند.به خودم می گویم تا آخر شب وقت داری؟
از خودم می مرسم چه چیزی باعً می شود تا آخرین لحظه صبر کنی تا چمدانت را ببندی؟پاسخی آنا می آید:ریش تراش.چند خورده ریز دیگر هم هست:شانه، قیچی، مسواک شارژر.بدون اینها نمی شود چمدان را بست.صبح زود قبل از رفتن تو باید رد ریش را از صورتت پاک کنی،دندانت را تمیز کنی و موهایت را صاف کنی و با قیچی برخی موها را بزدایی از جمله موی دماغ:امان از دست این موی دماغ.از وقتی متوجهش می شوی باید از دستس خلاص شوی.لطفا موی دماغ من نشو. اصلا آدم در می می ماند چرا چیز هایی هستند که نباید باشند مثل همین موی دماغ ،ریش و سبیل و از این قبیل.و اگر قرار است باشند از کی آدم کشف کرد که نباید باشند؟
حالا آفتاب کاملا پشت کوه رفته است دوباره می آیم پشت پنجره .سطح درباچه کاملا شفاف و روشن شده است.حوصله ام نمی گیرد.بر می گردم جلو قفسه کتابها توقف می کنم.به کتابی فکر می کنم تا با ۰خود به سفر ببرم.بعد م۰ی گوبم نه ولش کن.آنجا هم رمی روی که باز کتاب بخوانی.کار دیگری بکن. راه دیگری برای سرگرم شدن و فکر کردن پیدا کن.اثلا با مردم حرف بزن تو کوچه های استکهلم بگرد .خاطراتت را باز بیافرین.
@yahyaghaedi
#فبک_سفر
#یحیی_قائدی
در حال سفر ۱
یحیی قائدی ۲۳شهریور ۹۸
ساعت پنج و نیم بامداد است پنداشتم این است که نیم ساعت برای استفاده از ریش تراش ،شانه و قیجی و پوشیدن لباس کافی است.مریم اسنپ را صدا می کند.او دقایقی بعد زیر برج o ایستاده است.می گویم فرودگاه.می گوید نه شهر ری.یک آن فکر می کنم مریم مقصد را اشتباه انتخاب کرده بعد می گویم شهر ری که چهل هزار و پانصد نمی شود...
گوشیش را نگاه می کند و بعد می فهمد که اشتباه کرده .این ویز چقدر به داد بشر رسیده.همواره تو را به راه راست هدایت می کند و دعایت را مستجاب می کند.
من که پیاده می شوم بهارک هم پیاده می شود.از گیت رد می شویم. پس از آن عزل فاتح راد و بهار را می بینیم.بقیه هم می آیند از حامد ماه زاده گرفته تا دکتر ملاکی . جمیله را از دور می بینم در حال تلفن زدن است .اکرم را در صف با پسرش می بینم و آخر سر هنگام سوار شدن دکتر نوروزی و دکتر نوریان.ما آخرین نفراتی هستیم که وسایلمان را تحویل می دهیم .عجله ای نیست مجبورند ما را ببرند.به محدوده سالن انتظار که می رسیم می رویم چند نفری ،املت می خوریم.جلوی گیت چهارده دکتر نوریان و دکتر نوروزی را می ببنیم .حالا من همه را دیده ام. وقتی قرار است سوار هواپیما شویم،چِکر ها متعجب می شوند و از ویزای همه ما هشت روزه ها عکس می گیرند.نمی دانم چه چیش برایشان جالب بود.
هواپیما محصو ل برجام بود. شیک و مدرن . اما تلوزیونش سرویس نمی داد اوایل و بعد که داد هدفون نداشت و و از دو غذا یکیش تمام شد وقتی به ما رسید و گزینه ای برای گیاهخواران نداشت مهمان دار ها شاد نبودند و من فکر کردم که توسعه در توجه و در نظر آوردن جزئیات است و نیز فکر کردم کیفیت اتفاقی نیست.
@yahyaghaedi
#فبک_سفر
#یحیی_قائدی
سفرنامه سوئد۲
یحیی قائدی
۱۶سبتامبر ۲۰۱۹ ،۲۵شهریور ۹۸
۵و ۳۰ دقیقه صبح بیدار شدم.اولین نفری بودم که در کل هتل برای صبحانه رفته بودم.بیشترین نگرانیم هماهنگی برای ماشین بود که قرار بود ما را به اوپسالا برساند. کارمند هتل نیامده بود.به هتل همسایه که با این هتل خواهر خوانده بود، زنگ زدم. آنها برای ساعت هفت و نیم دو ماشین را هماهنگ کردند.
مسیر بسیار زببا بود.حس سرخوشی را در آدم جاری می کرد.از آپلند که عبور می کردیم سرزمینهای پایین دستی از دور دیده می‌شدند .ابرها تا پایین آمده بودند و به نظر می‌رسید که خود را روی زمین رها کرده بودند
رامستا اسکول چند کیلومتری دور تر از شهر بود به زبان دیگر در حومه قرار داشت.
چون چند ساختمان آنجا بود نمی‌دانستیم دقیقا به کجا‌ باید مراجعه کنیم.پرسان پرسان سرانجام پیدا کردیم.لیانا تصمیم گیرنده اصلی بود، هنوز نیامده بود.الیزابت ما‌ را به اتاقی راهنمایی کرد.آنجا خودمان را معرفی کردیم الیزابت ضمن خوشامد گویی برنامه دو روزه با ما را توضیح داد .سپس آمدیم اتاق استراحتِ معلمان و با قهوه ،چای و ساندویج پذیرایی شدیم. در واقع فقط به ما یاد دادند چگونه از خود پذیرایی کنیم اینجا هیچکس چیزی جلوی شما نمی گذارد، از غذا گرفته تا چای و فهوه و آب.این خودش درس بزرگی است. کاش ما بیاموزیم.اتاق مدیر مدرسه هم اتاق کوچکی بود در نزدیکی در ورودی ساختمان.گرچه آنها چندین ساختمان بزرگ داشتند. .این نکته برای همراهان من جالب بود.
دوباره بر گستیم به همان اتاقی که برای ما در نظر گرفته بودند و آسوا به همراه یک پاور پوینت بحث مفصلی در باره روش سقراطی راه انداخت.بخش جالب ترش، قبل از ارایه پاور پوبنت ، پرسیدن یک پرسش از ما بود.وقتی خودتان را در آینه می بینید، چه واکنشی نشان می دهید ؟چه سوالی از خودتان می پرسید؟به گفته او این برای گرم کردن بود.هر کدام از ما پاسخ هایی دادیم.سپس یک نقاسی به ما نشان داد و قرار شد ما در باره آن حرف بزنیم و سپس پاور پوینت را پی گرفت.هرجا لازم بود من توضیحی برای همراهان می دادم و یا با او وارد گفتگو می شدم دکتر نوروری و بقیه همراهان نیز هر کجا لازم می دیدند سوال می پرسیدند یا اظهار نظر می کردند.
پس از این کلاس دوبار با قهوه و سایر چیز ها پذیرایی ها انجام شد و پس ازآن ما به کلاسی رفتیم که کلاس آرت از راه گفتگوی سقراطی بود .نقاشی ایی نشان داده شد و تسهیلگر که باز هم آسوا بود با پرسش هایی که از قبل طراحی کرده بود بچه ها را به بحث می کشید. در واقع سمینار سقراطی دارای سه مرحله بود پیش از سمینار که به طراحی طرح سمینار می گذرد در ضمن سمینار که آن طرح اجرا می شود و پس از سمینار که هدفهای شخصی و گروهی مورد ارزیابی قرار می گیرد و این ممکن است در چند جلسه انجام شود.نکته جالب در پایان جلسه بود که آسوا از بچه ها خواست با این بحث هر کدام برای خودشان می خواهند چه کنند مثلا کسی می خواست بهتر گوش دهد ، کسی می خواست انگلیس اش را بهتر کند.و نیز پرسش می شد که آیا به هدف هایی قبل یا ضمن این کلاس داشته‌اند رسیده‌اند یا خیر.

نهار ،را بر اساس هماهنگی هایی که از پیش بعمل آمده بود، در رستوران مدرسه و نهار خوری دانش آموزان خوردیم و سپس دو ساعت تور مدرسه گردی داشتیم به همه جای مدرسه سرک کشیدم در چند جا وارد کلاسهای در حال بر گزاری شدیم و کمی با دانش آموزان گفتگو کردیم.و در ساعت آخر یک کلاس گفتگوی سقراطی با معلمان مدرسه داشتیم. یک در میان یک سوئدی و یک ایرانی در کنار هم نشسته بودند و یک تصویر به ما نشان دا ه شد و قرار شد هر کدام در یک کلمه درکمان را از نقاشی بگویم و بحث های جدی بر سر واژها یا مفهوم ها و اینکه چرا این واژه ها را انتخاب کرود اید در گرفت .فاضل دلفی عزیز و گران مایه هم در جلسه آخر امروز به ما پیوسته بود و یخ فصا را شکست و بسیار کمک کار بود در درک نکات و انتقال دوجانبه به سوئدیها و ایرانی ها .در آخر دوباره باز گشتیم به اتاق بحث و در بار کل داستان و سمینار سقراطی گفتگو کردیم.
در انتها یک ون خبر کردیم. تعدادیمان با ون و تعدادی دیگر با فاضل رفتیم تور اوپسالا گردی هوا کم کم داشت تاریک می شد و سرد.ما همین طور که در خود فرو‌رفته بودیم نخست از کلیسای شیرکو بازدید کردیم و سپس خیابانهای اوپسالا را گز کردیم و وقتی به یک داروخانه رسیدم همه به آن حجوم بردند و و همراهان اولین خرید های جدیشان را کردند و فاضل برای همه ده در‌صد تخفیف گرفت و تازه برگه های تکس فری را هم گرفتیم .و سپس باز گشتیم به استکهلم.
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فبک_سفر
#فبک
#سفر_سوئد
#ramsta_skola
#Uppsala
سفرنامه سوئد ۱/۵
یحیی قائدی.۱۵سبتامبر ۲۰۱۹
۲۴شهریور ۹۸
داستان این یک و نیم چیست؟چون شتاب داشتم که تجربه روز نخستی که به مدرسه رفتیم را بنویسم،یکشنبه تعطیل را که سراسر در شهر گشتیم ،از قلم انداختم. از آنجا که گزارش یک و دو هر دو در کانال منتشر شده است و این گزارش هم بین یک و دو بود .شماره اش شد یک و نیم.
ازهتل پیاده آمدیم تا ایستگاه اوشته بری.مسیر بداب من زیبا و لذت بخش بود.از میان درخت ها و چمنرار ها می گذشتیم.البته بخشی اش کمی زمخت بود.جایی که باید از کنار انبار ها و کامیونها می گذشتیم.با تراموا رفتیم لیلی هلمن. از آنجا با مترو آمدیم گامالا استن یا همان ایستگاه شهرقدیمی.منتظر فاضل ماندیم.تا فاصل بیاید.دور و بر ایستگاه زیبایی ها را تماشا کردیم.یک گل فروشی موقتی و یک مجسمه سنگی ما را حسابی سرگرم کرد.فاضل و دخترش لیدیا آمدند.گرم ، احوال پرسی کردیم و لختی بعد به سمت شهرقدیمی راه افتادیم. در میان کوچه ای‌باریک با دیوار های‌بلند‌ ایستادیم و فاضل چون یک راهنمای تور برایمان توضیحاتی داد.
از انتهای کوچک تنگ با دیواری بلند پیچیدیم به سمت چپ. همان خیابان طولانی ایی که یک سرش می رسید به سیتی سنترالن و و حتا از آنجا هم عبور می کرد و می رسید به جایی که من سال ۹۵ چهار روز در هاستل زندگی کرده بودم.خیابان سراسر سنگ فرش است و تنها پیاده ها در آن راه می روند و پر از همه چیز است .پر از رستوان و بار و کافه تا مغازه های مدرن فروش و قدیمی فروش.تاریخ استکهلم را در خود نگه داشته است از خانه های قدیمی چوب و گلی تا ساختمان مجلس و کاخ پادشاهی. مجلسی که هنوز پا‌ برچاست و کاخ پادشاهی که پادشاه هنوز در آن زندگانی می کند.
چیز هایی که به نظر با هم نباید کنار می آمدند ، اما کنار آمده اند دیگر .کاریش نمی‌شود کرد.اعضا گروه از فرط هیچان گاهی پخش و پلا می شدند و یکی از دشواریهای من پیدا کردن و راه انداختنشان بود.بعضی هاشان وقتی وارد یک فروشگاه می شدند ، یافتن و بیرون کشیدنشان خیلی دشوار بود.بعضی شان نیز به داروخانه و فروشگاه لوازم آرایش فروشی خیلی علاقه داشتند.و لیدیا دختر فاضل که سال چهار پزشکی در دانشگاه یو میو نزدیکی های قطب است ،خیلی بکارشان آمده بود .در مواقع دیگر من با فاضل قدم می زدم و خاطرات را مرور می کردیم.به ساختمان مجلس که رسیدم یادم آمد که چهار سال پیش من و مهران آمده بودیم تا به دعوت یک نماینده مجلس از شهر نورتلیه، از آنجا بازدید کنبم و برف قبل از اینکه به زمین بیاید،یخ زده بوده و چون سنگ ریزه می ریخت روی زمین و چون باد می آمد آنها قل می خوردند روی زمین.حالا هوا هنوز خوب است. روزهای دیگر در آن زمان چند بار ساکنین ایرانی آنجا بر علیه ظریف جلو مجلس شعار داده بودند و عصرش که عده ای در لدینگو دعوت بودند، آنها به طرفشان سنگ پرتاب کرده بودند و من گیچ و مبهوت محو تماشایشان شده بودم و پرسش بزرگی در ذهنم ماسیده بود. و تا وقتی از نگاه شان گم شوم،داشتند به من ناسزا می گفتند.
حالا تقریبا رسیده بودیم به مرکز شهر به همان جایی که به آن می گویند سیتی سنترالن و من چقدر از این واژه خوشم می آید .دلیلش را نمی دانم.نمی دانم به گوینده واژه در مترو مربوط است و یا به زیبایی های خود مرکز شهر و یا غربت عجیب آن و یا محل عزیمت بودنش به هر جای جهان.دست کم ما از آنجا به فنلاند ،نروژ و دانمارک رفته بودیم.از همانجا می شد با قطاری تند به فرودگاه رفت و از آنجا به هر جای جهان.
.از سیتی سنترالن به سمت اسکله قایق ها سرازیر شدیم.لیدیا از ما خدا حافظی کرد و رفت به کتابخانه ای در همان نزدیکی.ما قایقی سوار شدیم و چندین ایستگاه آن قایق را همراهی کردیم.ما می توانستیم در هر ایستگاهی پیاده شویم،اما دلمان نخواست و همین طور قایق سواری کردیم ‌آدمها را تماشا کردیم.زن مرد میان سالِ سوئدی دیدم که خیلی عاشق هم بودند و با حرات زیادی حس به هم منتقل می کردند.پسر و دختر جوانی را دیم که به نظر می رسید تازه به هم پیوسته اند و دختر در شکم کودکی را حمل می کرد و کمی آنورتر زن و مردی با کالسکه بچه و یک بچه کوچک دیگر نشسته بودند.قایق داشت چون کشتی نوح همه ابنا بشر را حمل می کرد.
در جایی پیاده شدیم قرار بود برویم موزه وسا اما نشد از کنار موزه ای دیگر گذشتیم.دیگر همه خسته شده بودند از هم جدا شدیم هر کس به راهی و من و فاضل هم در کافه ای چپیدیم.
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فبک_سفر
#فبک
#سوئد
#annpihlgern
#fazel
ی اعصابم را از فشار کار امروز و ناسپاسی برخی آرام کنم.همسر فاضل که زنی بسیار مهربان و نیک نفس بود مرا به گرمی تحویل گرفت و بخوبی از من پذیرایی کرد.آخر شب فاضل مرا به هتل باز گرداند. در کوچه پس کوچه های شهر ماشینمان پنجر شد‌.فاضل می گفت در کل عمرش ماشین را پنجر گیری نکرده و می گفت زنگ برنم نمایندگی .گفتم نه خودمان کاریش می کنیم .در میانه ،یک پسر و دختر سوئدی هم به کمکمان آمدند که شگفتی فاضل را بر انگیخته بود . سرانجام این روز هم به پابان رسید.
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فبک
#فبک_سفر
#فلسفه_برای_کودکان
#annpihlgeren
#fazel
سفرنامه سوئد ۳
یحیی قائدی.۲۶شهریور ۹۸
این بخشی از سفر است که جا مانده بود.روز دومی که قرار بود برویم مدرسه رامستا اسکول در اوپسالا،را به پیشنهاد همراهان کنسل کردم.گرچه هنوز در حسرتش هستم و باورم این‌است که آنها‌ برنامه خوبی برایمان تدارک دیده بودند. اما از آنجا که در سفر کوتاه ما هیچ روزی برای گردش آزاد همراهان در نظر گرفته نشده بود،قرار شد روز سه شنبه را هر کس هر طور مایل است سپری کند.قرار شد هر کس برای خودش ،هر کاری مایل است انجام دهد و برای بسیاری از همراهان خرید خیلی مهم بود.من هم قرار شد بعد اتمام کار فاضل با او به نورتلیه بروم ، برای پی گیری کار بانکی من و تازه کردن یاد ایامی که من در نورتلیه زیست می کردم.
از این رو بامداد را به گشت و گزار در بازارها و بویژه اچ اند ام گذراندیم و بعد از ظهر حول و حوش ساعت سه باید سولنتونا می بودیم دو نفر از همراهان نیز به خواسته و دعوت فاضل با من همرا شدند.
فاضل که علاقه زیادی به خودرو دارد ما را مهمان فورد مستانگش کرد،رو باز. و وقتی خیلی سردمان شد رویش بسته شد. .در هوای شادی بخش و آفتابی آن روز ما در جاده نورتلیه افتادیم .انگار تمام خاطرات چند ماه حضور من در آن جاده دوباره تکرار شد.
جاده ها در همه جا انگار جاده اند،و من که مست و دیوانه جاده ام، مدهوش در جاده بودن می شوم.جاده، جاده ،جاده! گاهی اینقدر در جاده ام که پرسشهای ژرف در جاده بودن دوباره سراغم می آید.در آن دم،دمی که در جاده نورتلیه بودم این پرسش باز آمده بود:چگونه می توانم در همین جاده بودن را ابدی کنم؟چگونه می توانم آن را بگونه ای درونی کنم که هیچ جزیی از آن فراموش نشود؟چگونه می توانم در جاده غرق شوم؟ این پرسش مرا بر آن داشت که تلاش کنم همه جزیی ها را دوباره مرور کرده و بخاطر بسپارم.نخستین چیز اتوبوس خط ۶۷۶ نورتلیه به استکهلم و دوباره، بود.حس گرمایی لذت بخش وقتی که از سرمای برفی ۲۵ درجه زیر صفر گریخته باشی،وای فای مجانی،ارتباط جاده ای تو با جهان را برقرار می کرد و گاهی چرتی ژرف به دنیای خواب.دیدن برف ها روی کاج ها در زمانی دیگر و درخشانی آفتاب در بامدادی دیگر و مردمانی آرام.جاده .همه در جاده بودند انگار از جاده گریزی نیست.
نرسیده به میدان ورودی شهر ،همو که لنگر کشتی در میان آن،نماد شهر است،از دور تابلوی فروشگاه یولا دیده می شد ،همان که با سوئیت ما در کمپوس روسلاگون ۵۰۰متری بیشتر راه نداشت و ما خیلی از آن خرید می کردیم چون حتا با پول ما هم ارزان بود و ما امروز هم در آخرین لحظه ها به آنجا رفتیم و باز خرید کردیم.از میدان ورودی شهر که گذشتیم ایستگاه اتوبوس بود همان که ما از آنجا به سایر بخش های سوئد مرتبط می شدیم.کنارش دستشویی ایی بود نجات بخش.پنداشت کنید در سرمای ۲۵ درجه دستشویی داشته باشی و تنها یک دستشویی باشد که پولی نباشد.افسوس داشت اگر خاطره را باز نمی آفریدیم.در همین لحظه باران هم داشت شروع می شد.
وقتی به اسپارا بانک رسیدیم، بسته شده رود.کنار مجسمه سنگی خانمی در جلو بانک ایستادم عکس گرفتن های پیشین را دوباره تکرار کردم.بحثی درگرفته بود از اینکه گل های میان بلوار طبیعی است یا مصنوعی و من بر ابن باور بودم که مصنوعی است.آخر بیش از اندازه زیبا بود و به نظر می رسید دست کاری شده است.سرانجام من پیاده شدم و با چیدن گلی آشکار شد که من در نادرستی بوده ام.
پس از آن آمدیم کنار رودخانه نورتلیه.بسیار زیباست.اردک ها هنوز بودند و داشتند در آب تنشان را می شستند .بپندارید که آدم همواره در حال دوش گرفتن باشد.دست آخر از میان کمپوس روسلاگن گذشتیم سوئیتمان را از دور دیدیم و انتهای آن پیچیدیم به سمت فروشگاه یولا و کلی خرید کردیم.
حالا اندوهم آرام گرفته بود دلم از تنگی رها شده بود و الان که چند هفته گذشته ، هنوز دلم تنگ نشده ،انگاری جوری سیر شده باشم.امیدوارم دیگر دلم تنگ نشود.دلتنگی من جوری است که تا باز نشود مرا رها نمی کند.
@yahyaghaedi
@yahyaghaedy
#یحیی_قائدی
#فبک_سفر
اهلی/وحشی
یحیی قائدی.۵آبان ۹۸
سفید آب
وقتی از شیب تبه پایین آمدیم،وقتی حس کنجکاویمان را تا حدی نسبت به گل های سفید کوتاه عمر،پائیز سر از خاک در آورد، فرو نشانده بودیم،توجهم رفت به آن سوی جاده.دو بر جاده را زنان روستاهای اطراف سفید آب اشغال کرده بودند.و چیز های گوناگونی می فروختند.از پنیر محلی گرفته تا انواع گیاهان خشک شده و گردو و فندق و و رب های گوناگون.
از مهران پرسیدم به نظر تو آن چه درختی است؟آن که آن سوی جاده است؟
گفت نمی دانم،ازگیل نیست؟
گفتم شبیه آن است اما ازگیل نیست. ذهنم را مرور کردم و به پندارم درخت ازگیل این همه تنومند نمی شود.
در همین زمان، زن فروشنده از آن سوی جاده با صدای بلند گفت خرمالوی وحشی است.
ما دوباره به سوی درخت خرمالوی وحشی باز گشتیم.چیزی که بیشتر توجه مرا جلب کرد.خرمالویی ایی اهلی بود در کنار خرمالوی وحشی با خرمالو هایی چاق و چله که برخی شان باران خرده بود و از سیری ترکیده بودند.
خیلی برایم جالب بود اهلی در کنار وحشی !و پنداشتم که اهلی چگونه می تواند در کنار وحشی باشد؟ اصلا اهلی چیست و وحشی چیست؟آیا اهلی بودن و وحشی بودن ارزشند؟ آیا از نظر وحشی اهلی ضد ارزش است و و از ان سو چه؟
دوباره به درخت ها نگاه کردم ،نخست به وحشی و سپس به اهلی.و دوباره از آن سو.به پندارم آمد آیا کسی این خرمالو اهلی را ور دل وحشی کاشته تا حرصش را در بیاورد؟ به میوه های خرمالوی وحشی نگریستم، کوچکتر بودند خیلی کوچکتر و تنها از روی دانه هایشان می شد فهمید که اینها نسبتی با هم دارند در ازایش خرمالوی وحشی تنومند تر بود و سرافراز تر و میوه اش نیز استوارتر بود و از باد و باران گزندی نمی دید و مانند خرمالوی اهلی نازک نارجی نبود و با یک باد از درخت نمی افتاد و و با یک باران ترک بر نمی داشت و وقتی روی زمین می افتاد پخش و پلا نمی شد. گرد ، کوچک و استوار بود.
این پرسش در ذهنم آغاز به جوشیدن کرد:آیا از هر چیزی وحشی اش اصیل تر است؟پس این انسان اهلی شده و متمدن تکلیفش چیست؟نه شاید بهتر باشد اینگونه بپرسم برای اهلی شدن و شهری شدن، انسان وحشی چه چیزی هایی را از دست می دهد؟
در تمام درازای راه برگشت به جاده ساحلی و سپس تا تهران این پرسش ها در ذهنم باز می آمدند و دوباره می رفتند.
از آن سوی جاده به این سو آمدیم جایی که زن روستایی کنار بساطش ایستاده بود و چند تن از همراهان ما در حال خرید بودند.
زن شیشه ای نشان داد و گفت این رب خرمالوی وحشی است.کمی آن را مزه کردم طعم دوشاب خرما می داد و و نیز طعم چیزی که روی آتش پخته شده باشد، نخست گفتم نه و کمی پس از آن گفتم می خواهم. پنداشتم اقتصاد اینها هم باید بچرخد. ‌او دستگاه پز سیار داشت اما بلد نبود از آن استفاده کند.
@yahyaghaedi
#فبک_سفر
#فبک_طبیعت
#کاوشگری_علمی
#یحیی_قائدی
#فبک
سفر به یزد۱
پیش در امد
سفر فبکی به یزد/یحیی قائدی ۱۸ ابان ۹۸
یزد کرمان زاهدان این سه به گونه ای اند که وقتی من در یکی شان هستم باید کمی فکر کنم تا دقیقا بدانم در کدامشان هستم.شاید اگر اهل یکی از انها باشی ، این گفته من بر لبت پوزخندی بنشاند.در کنار خیلی چیز ها که چون هم اند بسیاری چیز ها هم هستند که چون هم نیستند.زیست مدام و طولانی مدت در یک جا تو را اهل انجا می کند. تو را اهلی آنجا می کند آن گاه انجا برای تو نسبت به سایر جاها متمایز می شود .هر سنگ ،بوته و خار برای تو معنایی دارد و چون برای تومعنایی دارند با بقیه سنگ ها و بوته ها و خار ها متفاوت خواهند بود.
برای من هنوز بسیاری چیز ها در این کویر ممتاز نشده است.دشتی وسیع که مقداری خانه و خیابان و کوچه و تعدادی مردمان چون هم را در خود جا داده است .بویژه طبیعتش هنوز متمایز نشده است. بدین سبب من هنوز یزد را اهلی نکرده ام او هم مرا اهلی نکرده است .زاهدان نیز نااهل تر است.تمام سه باری که من به زاهدان رفتم تند زود و سریع بود و فرصت نشد که از نزدیک بببنمش مز مزه اش کنم و و خیره به او نگاه کنم. البته کرمان مرا بیشتر اهلی کرده است.
نخستین بار که‌به یزد رفتم تنها از فرودگاه به سوی شهر انار رفتم و انجا کارگاه روش تحقیق را در دانشگاه آزاد شهر بر گزار کردم تنها فرصت کمی برای چرخیدن در باغ های پسته بود و انار بیشتر به کرمان نزدیک بود تا به یزد،شاید هم دیگر گونه،نمی دانم.
دومین بار ده سال پس از آن بود که برای کارگاه سه روزه فبک در مرکز مشاوره ای رفتم و سومین‌و چهارمین بار برای دفاع از پایان نامه های دانشجویان در دانشگاه آزاد که همگی در باره فبک بودند و و پنجمین بار یک کار گاه سه روزه بود در مدرسه ی خانم نیک نام فر و اکنون ششمین بار است.
دردی شدید داشتم انگار باید چیزی را می زایاندم ولی انگار قرعه مکان زاییدنش در یزد بود.
نمی دانستم باید در یزد دردی از جسمم را وا می گذاشتم و یا بخشی از روحم را.پنداشتم که باید آن قطعه که جا می گزارم در یزد دردی باشد از جنس فبک:
"درد نپرسیدن و نیندیشیدن."
از یزد کمی دور شدم، به تفت رسیدم.
دیوارهای محل کارگاه گلی بودند چند مجسمه آدم به دیوار ها آویخته بود .چند آدم زیر دیوار ها خوابیده بودند یعنی نمی دانم که خواب و یا مرده بودند و بقیه شرکت کنندگان صندلی هایشان پیش یا روی خوابیدگان گذاشته بودند و به در زل زده بودند وقتی من وارد کلاس شدم چشم های آنها نزدیک بود از حدقه بیرون بیاید کمی بعد مردگان بر خواستند و زندگان به جای آنها خواببدند و بیدار شدگان به من زل زدند اما چشمهاشان از حدقه بیرون نیامد. لختی بعدی من در کنار خوابیدگان خوابیدم و کسی صندلیش را روی بدن من قرار داد و نشت و به پیش روی خود نگریست کسی چون من ایستاده بود و می خواست به مردم پرسیدن را یاد بدهد.همان دم آنها بر آشفتند همه همه ای درگرفت آنگار جهان بهم ریخته بود انگار آشوب شده بود همه از مردگان و بیداران به خیابان رفته بودند و و در یک سوی خیابان ،همه نوشته هایی را با خود حمل می کردند که نوشته بود "مرگ بر پرسش" و یا "پرسش تو خواب را و زندگانی را از ما می گیری" و شعار می دادند" پرسش اعدام باید گردد".
آن سوی خیابان عده ای به طرفدا ی از پرسش شعار می دادند " تا خون در رگ ماست ،پرسش راهبر ماست " و یا "ما همه پیرو توایم: پرسش، پرسش.
@yahyaghaedi
#فبک_سفر
#فبک
#فبک_یزد
#یحیی_قائدی
سفر/فبک سفر
من بازگشته ام از سفر /سفر از من باز نمی گردد
کاشان/۲بهمن۹۸
یحیی قائدی
تنها همین دیشب بود که آشکار شد من باید زود و تند بروم کاشان و باز گردم.نخستین چیز ذوق زدگی ام بود.دوباره می افتم در دل کویر‌.تجربه تابستانی را پشت سر گذاشته بودم که در طول چند هفته مدام از آزادگان به اتوبان قم و سپس اتوبان کاشان و آنگاه خود کاشان سیر کرده بودم.عمیق ترین چیزش برای من،محو شدن عمق نگاهم در عمقِ دوردست کویر بود.تا جایی که چشم کار می کرد .و وقتی که باز می گشتم دلم می خواست بنویسم. و می نوشتم.
دیروز دوباره افتادیم در اتوبان آزادگان.این جاده هم عجیب داستانی برای من دارد.مرا به بسیاری مکان ها برده است .مرا به بسیاری جاها وصل کرده و یا باز گردانده است. به شرق ،به جنوب، به شمال و به غرب و گاهی نیز در خود ایستانده است.هر کدامشان نیز داستانهایی دارند. هوا دل و رو گرفته بود نه آنقدر که نشود رویش را دید. کمی که پیشتر رفتیم و هنگامی که در جاده خلیج فارس افتادیم آسمان کاملا رویش را پوشاند. به راننده جوان بشارت دادم که برایتان باران خواهد بارید و او گفت چند روز است که قرار است ببارد ولی نباریده است،گفتم خواهد بارید.
رسم پیشین را بجادآوردم در دنیای مجازی سیر، سیر کردم.برخی کار ها را انجام دادم.کمی چرت زدم سپس انسان خرمند را گشودم.و از آن که رها شدم با راننده جوان گپ و گفت کردم.او چون بسیاری دیگر شاکی بود و مهمترین شکایتش این بود که چقدر جاده های آلمان آسفالتشان بهتر است و یا مهندسی گفته که اصفهانی پول نمی دهند ما خیابان های شهر را درست آسفالت کنیم.بر آن شدم تا او را وادار کنم در هر دو مورد و سپس تر در موارد دیگر بیندیشد و آشکار کند که چقدر گزاره هایش دقیق و درست است.او بیست و نه ساله بود نه کلاس بیشتر درس نخوانده بود و با ماشین خرج پدر و مادرش را می داد و از این جنبه راضی بود.نخست از او پرسیدم آیا تو کتاب می خوانی؟آیا فعالیتی اجتماعی انجام می دهی؟ ایا اساسا پنداری داری در این زمبنه که تو هم باید کاری انجام دهی؟ یا تنها می پنداری کسی که نمی دانی کیست باید همه امور شهر و کشور را سامان دهد.به او گفتم قدمت دانشگاه در دوران جدید در ایران صد سال است و و انها بیشتر از ۱۵ قرن هست که دانشگاه مدرن دارند.
او هاج و واج مرا می نگریست .پنداشتم که نظرش تغییر کرده و حالش نیز بهبود یافته.
به او گفتم تو هنگامیکه سه ساله بودی من می امدم دانشگاه کاشان درس می دادم.آن وقت از این اتوبان خبری نبود و نفست می برید تا فاصله بین قم و کاشان را طی کنی.دانشگاه نوساخت کاشان هم نبود و‌خیابان فین (امیر کبیر)هم تنها یک کوره راه بود و این همه تاسیسات کنار جاده از خود تهران تا کاشان نبود. و حتا ماشین هم خیلی کم بود.الان تو ماشین سواری! به او گفتم بر خلاف تو من فکر می کنم کاشان و بسیاری جاهای دیگر خیلی پیشرفت کرده اند. در ذهنم داشتم مرور می کرد بزرگترین درد ما ممکن است چه باشد؟
از ورودی کاشان که بسیار زیبا ساخته شده گفتم، گرچه ما از راه دیگری وارد شدیم.
به حیاطی وارد شدیم .اقای مقدس به استقبالمان آمد.من و او تنها وارد سالن شدیم هنوز کسی نیامده بود. همسرش و کودکش در انتهای سالن داشتند بخاری را روشن می کردند.
دیشب پس از ذوق زدگی نخستین ، دوستان فبک کاشان را خبر کرده بودم که من به کاشان می روم.از این رو اولین کسانی که پیدایشان شد انها بودند‌. علی و سپس ساقی و کودکش با کتاب گزیده اشعار شفیعی کدکنی از طرف بچه های فبک کاشان و بعد امیر حسین که عالی فبک را در کاشان کار می کند.و بعد محبوبه خادمی و همینکه تازه شروع کردم به گفتگو نرگس مندلی زاده با دسته گلی امد جلو و گفت که چون باید برود اکنون می خواهد آن را به من تقدیم کند.وقتی کمی گرم صحبت شدم چشمم به طاهره افتاد که داشت لبخند می زد از ان لبخند های همیشگی.
حدود هفت از سالن بیرون امدم بچه های فبک کاشان هنوز مانده بودند .باران داشت می بارید به آنها گفتم که وعده داده بودم که باران خواهد بارید و سپس به راننده وعده ام را یاد اوری کردم. کمی که در شهر به پیش رفتیم تا از آن خارج شویم.پیام مهدی ساقی را دیدم که با دارو دسته اش سارا و بقیه وطنخواهها امده بودند ولی دیر آمده بودند.سعادت نصیبش نشده بود!
در راه باز بارن آمد‌ به قم که رسیدم باز ایستاد.من وعده نکرده بودم در قم باران بیاید.من همیشه قم را دور می زنم.وقتی از قم رد شدیم برف آمد. برف سنگینی بود .رندی گفت تو وعده باران کرده بودی نه برف و من گفتم بر بنیاد جغرافیا تصمیم می گیرم و اینکه ماهیت باران و برف یکی است.نخواستم چون تالس بگویم جهان از آب ساخته شده است.
#فبک_کاشان
#یحیی_قائدی
#فبک
#فبک_سفر
#فلسفه_برای_کودکان
فبک چیست و چرا؟
۲ بهمن ۱۳۹۸
کاشان، کانون الزهرا/سخنرانی و گفتگوی یحیی قائدی
به قلم علی نجفی
بخش ۴ از ۴

سپس دکتر با اشاره به این که «مدل فبک بر اساس داستان است» چند عنوان کتاب در حوزه‌ی فبک معرفی کردند؛ از جمله داستان‌های مثنوی، ماجراهای ساینا، مارک که ترجمه یا بازآفرینی شده اند.

🔸 سخنان پایانی
«بنابراین، شما تا حدودی از هدف‌ها و محتوای این برنامه آگاه شدید. فبک بر مهارت استوار است؛ از جمله همین گوش دادن. نه این که توصیه کنیم؛ بلکه آن را چنان که این‌جا انجام دادیم، در کلاس تمرین کنیم. بزرگ‌ترین معضل ما اکنون این است؛ که والدین، فرزندان، زنان و مردان به هم گوش نمی‌دهند؛ هرکس فقط حرفِ خودش را می‌زند و از ظنِ خودش دیگری را داوری می‌کند. ما باید این‌ها را در مدرسه تمرین می‌کردیم و آرام‌آرام به بزرگسالانی تبدیل می‌شدیم که گوش می‌دهند.

«مورد دیگر، استدلال کردن است. به جرئت می‌گویم اکثرِ ایرانی‌ها مخالفت کردنِ مستدل را بلد نیستند؛ حتا نمی‌دانند باید با چه چیزی مخالفت کنند. فقط مخالف اند. یک تکه از کلام را می‌گیرند و با تو مخالفت می‌کنند؛ در حالی که حساب و کتاب دارد: اول باید حرفِ حسابِ مرا تشخیص دهی، بعد با آن مخالفت کنی. فوت و فن دارد.

«مهارت‌های مهمِ دیگر هم همین‌طور؛ مثلا موافقت کردن، مخالفت کردن، تحلیل کردن، دسته‌بندی کردن، گروه‌بندی کردن، حتا خواندن، مثال زدن. در مدرسه چه می‌کنیم؟ تقریبا هیچ مهارتی کار نمی‌شود؛ فقط معلومات می‌دهیم. باید انجام دهیم تا یاد بگیریم. مثل این است که برای آموزش دوچرخه‌سواری، آن را با سخنرانی یاد بدهیم؛ یا درباره‌ی فوتبال یک ساعت سخنرانی کنیم، بعد بخواهیم طرف در نقش فوروارد بازی کند. مهارت انجام‌دادنی است؛ چنان که می‌گویند Learning by doing: یادگرفتن با انجام‌دادن. در فبک، سی مهارت تعریف شده که در طی دوران تحصیل روی آن کار شود.

«اگر شهرتان را دوست دارید و می‌خواهید شهروندان بهتری باشید یا داشته باشید، به شهروندانی متفکر، مستدل و اهل منطق احتیاج دارید که برایشان فکر و فرهنگ مهم‌تر از چیزهای دیگر باشد. اگر کاشان می‌خواهد صبغه‌ی فرهنگی گذشته‌اش را احیا کند، به آدم‌هایی احتیاج دارد که فکر کنند، بهتر بگویند، بهتر بنویسند. شما هم باید پشتیبانِ برنامه‌ای باشید که اندیشیدن و اندیشه‌ورزی را در کودکان رشد دهند. اگر بچه‌ها اندیشیدن را یاد گرفتند و در آن ماهر شدند، در زندگی نمی‌مانند؛ ولی اگر فقط معدلِ بالا باشند، احتمال درماندگی‌شان زیاد است. بنابراین، فبک مدلی است که می‌تواند کمک کند تحول در تربیت اتفاق بیفتد.»

در پایان نیز، دکتر قائدی به برخی پرسش‌های حاضران در رابطه با فبک پاسخ دادند. پس از اتمام جلسه، در کنار استاد ایستادیم تا عکس یادگاری بگیریم. باران تندی می‌بارید؛ خوشحال بودم که خانم ساقی به خاطر فرزندش زودتر رفته بود. من و خانم‌ها خادمی و مبینی را هم آقای ایزدپناه رساند؛ نمونه‌ی واقعیِ تفکر مراقبتی!
#فبک_کاشان
#فبک_کاشان
#فلسفه_برای_کودکان
#یحیی_قائدی
#فبک_سفر
#فبک
@yahyaghaedi
#فبک_سفر
مردی در راه
سفرنامه فبکی بندر خمیر۱
فلسفه برای کودکان در برنامه درسی دوره ابتدایی (فصل9)
دکتر یحیی قائدی
🎧📚#144🔹Shorer, A., & Quinn, K. (2023). Philosophy for children across the primary curriculum: inspirational themed planning. Taylor & Francis.
🔸فلسفه برای کودکان در برنامه درسی دوره ابتدایی: برنامه ریزی با مضمون الهام بخش (شورر و کوین، 2023).

🔘فصل نهم: سفر

🔸#فبک
🔹#P4C
🔸#فلسفه_برای_کودکان
🔹#philosophy_for_children
🔸#فبک_سفر
🔹#p4c_journey
🔸#سفر
🔹#journey
🔸#فلسفه_برای_کودکان_سفر
🔹#philosophy_for_children_journey
🔸#تعلق_و_سفر
🔹#belonging_and_journey

♦️کانال منبع شناسی مطالعات برنامه درسی:
🆔
@RICS_mmm1959
🌐
http://mehrmohammadi.ir