دکتر یحیی قائدی
1.31K subscribers
370 photos
58 videos
93 files
304 links
کانال اختصاصی دکتر یحیی قائدی
دانشیار گروه فلسفه تعلیم و تربیت دانشگاه خوارزمی
متخصص و پیشگام در حوزه فلسفه برای کودکان
برگزار کننده دوره های مقدماتی و پیشرفته تربیت مربی فلسفه برای کودکان
مشاوره فلسفی و کافه فلسفه
Download Telegram
سفر فبکی /کاشان۱/  ۷تیر۹۸
"ایکه اوکه نی که"
یحیی قائدی
بخش ۱
ساعت پنج پنجشنبه ۷تیر از جلو برجمان ماشین ما را به قصد کاشان بار زد.دست کم من حس بار زدن داشتم.هوا گرم بود و من سنگین‌،اما من دل خوش بودم به جاده.به جاده زدن را دوست دارم .همین که بشود دور دست را دید خیلی  لذتم را افزون می کند.اگر کویر باشد دیگر بهتر. تا خیلی دور تر را می شود دید.به جاده بدین سبب دلخوشم که   ایده هایم را بالا می آورد. فکر کردنم می گیرد ،نوشتنم می گیرد. آن نخست ها  تا وقتی هنوز از تهران خارج نشده بودیم، هیچی بالا نمی آمد فکر می کردم چیزیم شده،از بس که این روز ها چیزیم می شود دیگر منتطرش هستم مدام. اما همین که از  تهران خارج شدیم و چشمم به دور دست کویر افتاد  ایده ها بالا آمدند  دو ایده هم زمان آمد که سخت با هم رقابت می کردند. من هم با هر دو راه آمدم.  نخست کمی از   پیش کافه خرد ۱ را نوشتم ،سپس  کمی از فلسفه شخصی و  دو باره این‌ و  دو باره آن .تا توانستم نزدیکی های قم،پیش کافه خرد ۱ که  که داشت به پرسش چه چیز هایی مدرسه را می میرانند پاسخ می داد، را پست کنم.
پس از آن دیگر تامل در باره نحوه  اجرا در روز  نخست دوره تربیت مربی فبک در کاشان رقیبی نداشت.روز نخست کارگاهها خیلی برایم مهم است آنقدر مهم است  که انرژیهایم سخت متراکم می شود،فشرده می شود.داشتم فکر می کردم روز را چگونه آغاز کنم که با  همه آنچه پیشتر انجام داده ام متفاوت باشد؟وپس از آن گفتم آنها ممکن است از من بخواهند که  تو فلسفه خودت چیست؟لطفا آنرا برایمان بخوان و من در دفترچه یاد داشت گوشیم  چنین نوشتم:حالا ما در جاده قم کاشان هستیم.
تمرین فلسفه شخصی
آیا شما فلسفه ای دارید ؟آیا شما برای خودتان فلسفه ای دارید؟آیا شما فلسفه شخصی دارید؟
مهمترین عنصر های فلسفه شخصی شما چیستند؟
"من خودم در مر کز فلسفه ام قرار دارم.من معتقدم که  من مهم ترین عنصر هستیم.در عین حال  دیگران هم مهم هستند چون اگر من فکر می کنم که من مهمترین هستم ،دیگران هم فکر می کنند  که مهمترین هستند و من هیچ دلیل محمکی ندارم که فکر کنم آنها مهمترین نیستند.از این رو می توان نتیجه گرفت هر کس مهم است و یا هر انسانی اهمیت دارد.
اگر من خیلی مهم باشم ، هر چه که به من مربوط باشد نیز مهم است  من اگر تنها باشم خودم را بهترین می دانم. بهترین در هر چیز . اما از آنجا که دیگران نیز خود را  چنین می پندارند و من هیچ دلیل محکمی ندارم که  آنها نادرست می گویند، پس  می پذیریم که آنها هم در همه چیز بهتریند اما به وضوح  می توان نشان داد برخی  از آنها بهترین نیستند.  شاید دیگران هم بتوانند در مورد من چنین کنند  پس می توان نتیجه  گرفت که هیچ کسی بطور کلی بهتربن نیست.اما از آنجا که واژه بهترین وجود دارد پس احتمالا در مورد بر خی آدمها و چیز ها صدق می کند. از اینرو می توان گفت برخی آدمها در برخی چیز ها خوب هستند و برخی آدمها در برخی چیز هاخوب نیستند سرانجام می توان از امکان صحبت به میان آورد.یعنی هر انسانی این امکان دارد در هر چیز بهترین شود....
 حالا ما  جلوی   خانه موزه عروسک ها هستیم .جایی که قرار است  محل اسکان ما باشد.افتاب تقریبا دارد می رود که‌خستگی روز را پشت سر بگذارد.سایه ها بر دیوار ها افتاده اند .به محض ورود کسی منتظر ماست او ندا ساقی است.پس از  لختی آساییدن  با مریم می آییم بیرون و با ساقی به گفتگو می نشینیم .پس از آن محبوبه خادمی به ما می پیوندد و سپس تر امیر حسین وفقی.این سه  کار سخت و داوطلبانه  برگزاری دوره در کاشان  را به دوش کشیده اند. سر کله آقای سهرابی  صاحب موزه هم پیدا می شود با او خوش و بش می کنیم او را از ده اسفند ۹۷ می‌شناسم. در موزه  عروسک ها در طبقه زیرین ،جلسه کوچکی تشکیل می دهیم و  در مورد فردا و فرداتر ها فکر می کنیم  وقتی بقیه می روند مجبوبه می ماند‌ سه نفری پیاده می رویم تا کافه فیروزه و آنجا  کالجوش می خوریم و من نمی دانم که
"ایکه  اوکه نیکه "هست یا  نه.یعنی همان که من در اردکان خوردم یا نه!
@yahyaghaedi
#کاشان
#یحیی_قائدی
#فبک
#فلسفه_برای_کودکان
#فبک_سفر
سفر فبکی /کاشان۱/  ۸تیر۹۸
یحیی قائدی
بخش ۲
خوبی در شهرستان بودن این است که صبح می شود کمی بیشتر خوابید.هفت و نیم  از خواب بیدار شدیم و  و هشت  داشتیم  درحیاط خانه  موزه  عروسک ها صبحانه می خوردیم .این قدر وقت بود که تازه منتظر ماشین هم بمانیم.
من در دل خودم و بدون اینکه کسی بداند،نگران این بودم که کارگاه چگونه شروع کنم.و چگونه ادامه دهم‌اینقدری هست که افراد را  بر بینگیزد؟تمرین معرفی خود به‌شیوه فبکی- همان که؛قرار است  به من کیستم و از آنجا به‌انسان کیست منجر شود،چون شمشیر دولبه است اگر خوب در بیاید‌افراد را سر مست می کند و  یا ممکن  است کسل کننده‌بشود.از یک جایی از تمرین به این نتیجه رسیدم که آن را دو بخش کنم   بخش اول  بشود همان  معرفی به‌شیوه فبکی و بخش دوم را  پس از چاشت  انجام  دهیم:نوشتن فلسفه شخصی.با این کار بخش اول خوب در آمده بود و شرکت کنندگان سخت درگیر شده بودند و  شیرینی فکر کردن می شد در سیمایشان دید  وقتی حس هایشان بیان کردند هم  این نکته تاییدشد.
پس از آن  یک اجرای فبکی نمونه برایشان انجام دادم.این  داستان کوتاه ایتالو کالوینیو :"شهری که همه اهالی آن دزد بودند"عجب نمونه خوبی است برای تامل.عجیب تامل آدم را  بالا می  آورد.برای من که بویژه حساس شده ام روی ذات بشر و نکند  اینکه ذاتش دزد باشد،  و‌ فلسفه ورزی ام  رفته است ،همه اش به سوی آن ،آخرش ترسم بر آن است که کتابی  بنویسم  در باب فلسفه ی  دزدی!
برنامه پس از چاشت  بر نوشتن و وارسی فلسفه شخصی شان استوار بود.آنها باید نخست فکر می کردند و سپس می نوشتند که فلسفه شان چیست؟مهمترین عنصر های فلسفه شخصی شان چیست؟ با استفاده از گفتگوی دونفره و رودر روی سقراطی فلسفه شخصی آنها به چالش گرفته می شد.برای هر گزاره ای که دال بر فلسفه شخصی شان بود باید به پرسشی جواب می دادند و استدلالی می کردند.
خب خیلی سختشان بود. چیز هایی را در آنها بالا آورده بود. در انتها  کمی در باره اجرای نمونه فبکی حرف زدم بهشان گفنم هر بخش از آن اجرا نامش چیست.
@yahyaghaedi
#فبک
#فبک_سفر
#یحیی_قائدی
#کاشان
#فلسفه_برای_کودکان
سفر فبکی/کاشان۲  /۱۳تیر ۹۸
بخش ۱
یحیی قائدی
ساعت کمی مانده به‌هفت غروب به همراه راننده ای که از کاشان فرستاده بودند، راه افتادیم.خستگی باشگاه و‌ یک روز شلوِغ چهارشنبه هنوز در تنم بود.اشتیاق بی  پایان  دو ساعت ونیم وقت خالی  در ماشین  مرا به‌هیجان می آورد.چقدر  کار می شد انجام داد .چقدر می‌شد چیز نوشت و‌چقدر می شد در فضای مجازی چرخید.چرخیدم،  خواندم، نوشتم، به دور دست نگاه کردم  و  پس ار آن کمی چرت زدم و دوباره ...
نزدیکی های ساعت  ده شب جلو خانه موزه  اسباب بازی و عروسک بودم .من تنها مهمانشان بودم.هفته پیش تمام اتاق ها پر بود.کمی گذشت خانم ساقی دست پخت خودش برای یک آدم گیاه خوار را  پیش کشید.خودم و خدمه با  هم  سیر شدیم.
صبح   روز  دوم در گارگاه چند نفر جدید بهمان پیوسته بودند.پیش از آن  کمی حرف زدم چند چیز برایشان خواندم و  مراسم معرفی را برای  الهه، آزاده   و نیره بر پا کردیم.و سپس از دو سه نفر خواستم تا آنها را به‌سبب دیروز در باغ آورند. آنگاه  تمرین  چه چیزی واقعی است و چه نیست را انجام دادیم .این تمرین سبب شد که سرانجام این پرسش که واقعی چیست در آنها جدی شود. پاسخ هایشان سرانجام خیلی شبیه پاسخ های فیلسوفان و  دبستان های فلسفی بود.در دل خوشحال بودم که توانسته بودم آن رویشان را بالا‌ بیاورم:آن روی فلسفیشان را.گرچه بزرگسال‌بودند و مدت ها از کودکی جدا افتاده بودند و به درد های بزرگسالی چون  پیشداوری ،ترس و  معلومات گرفتار بودند ، اما توانسته بودند.توانسته بودم.بدین سبب از خودم سپاسگزاری می کنم.
پس از نهار  ، به  وارسی نظری  گذشت گرچه باز هم به‌شیوه‌فبکی بود.
پس از استراحت  تا ساعت هشت دمدمای غروب،راننده تاکسی ای مرا‌ برد به کافه ای در بخش دیگری  از کاشان به نام میدان‌عامریه، فرشته ۵ کافه پنجره.
ندا ساقی آنجا  در انتظار بود خیلی طول نکشید پدرش هم شناختم .پدرش شبیه خودش بود نه او شبیه پدرش بود.رفتیم در کافه.آن جا  مادرش هم بود او هم خیلی‌شبیه ندا بود اصلا کل حانواده شبیه‌هم بودند.مهدی در گوشه ای نشسته بود ،داشت با‌خانمی‌صحبت می کرد احتمالا داشت او را قانع می کرد.آخه شغل مهدی قانع کردن است !حالا به چیش، مهم نیست.آن خانم فردا به شرکت کنندگان  کارگاه‌فبک  افزوده شد. او سمیه بود .پس معلوم شد که مهدی کارش را کرده بود البته نمی دانم او را به چیز دیگری هم قانع کرده بود یا نه مثلا به خرید  نوشیدنی! آن برادر دیگر که از همه کوچکتر بود هم بود.بیشتر سر میز کنار من نشسته بود.او هم کارش قانع کردن بود. کافه هم مال برادر بزرگتر بود .مشتری ها می آمدند و می رفتند .تنها ما‌چند نفر ثابت بودیم. زن برادری که صاحب کافه بود هم آمد.
همه چیز به نظرم جالب  آمد.رمانتیک بود.خانواده و کافه هر دو جالب بودند.کسی که  بارمن بود ،خیلی تمیز و زیبا کار می کرد و ارتباط می گرفت .من اسموتی ماسالا سفارش دادم.
پس از آن رفتیم خانه پدر ندا و مهدی ساقی که بالای کافه بود.شام خوردیم و حرف زدیم:کوکو سیب‌زمینی ریحان و دوغ .من هر چه می خوردم سیر نمی شدم.فکر کردم کار اسموتی ماسالا بود.پایانش دو باره خانه موزه اسباب بازی و عروسک بود.
@yahyaghaedi
#کاشان
#کافه_پنجره
#فبک
#یحیی_قائدی
#فلسفه_برای_کودکان
#خانه_موزه_عروسک_و_اسباب_بازی_کاشان
سفر فبکی/کاشان۲  /۱۴تیر ۹۸
بخش ۲
یحیی قائدی
روز جمعه است.ماشینی که قرار است مرا بیاورد تا محل کارگاه ، دیر می کند.وقتی هم که می آید ،اصلا انگار اتفاقی نیفتاده‌.جیبش پر از دلیل است.او فکر می کند اگر آدم  تنها  بتواند بهانه هایی سر هم کند ،کافی  است .به هیچ رو  درکی از طرف مقابل ندارد.با این حال داشت  از او خوشم می آمد‌.او داشت از قهرمانیش برای رساندن یک آدم نگون بخت دیگر به جلسه امتحان می گفت و از  انواع آرتیست بازی ای که در آورده بود.امروز ظاهرا روز کنکور بوده است.
   آهی کشید و گفت او که نخواست برود دانشگاه.او گفت: چیزی که  او می خواست پدرش  نگذاشت  و چیزی که‌قبول شده را او دوست نداشت.او حالا در آژانش  ۵۵۱۱۰ کار می کرد.ولی انگار همه چیز می دانست او برای همه چیز راه حل داشت ولی مانده بودم که چرا ...
    آمدم کارگاه.سمیه همان که  مهدی  ترغیبش کرده بود، به کارگاه اضافه شده بود.برایش مراسم  تو کیستی گرفتیم. پس از  آن رفتیم سراغ پرسش.روز سوم کارگاههای من از ده روز،روز پرسش است.البته همه روز های  کیهان برای من روز پرسش است  اما اگر به مردم بگویی رم می کنند آنها بر این باورند که ثانیه ای برای پرسش کافی است. در حالی که هیچ  یا کمی یا اصلا(با هیچ اصلا فرقی ندارد ولی خوشم آمد ازش) پرسش ندارند.همه  راز های جهان برای مردمان حل شده و ما مانده ایم نگون بخت وبیکار.ما چگونه باید پرسش رابه مردم بفروشیم. باید در کوچه داد بزنم پرسش دارم پرسش،پرسشی یک ریال، اگر نخرید  مفتی هم  می دهم. باز هم کسی نیست پرسش را بخرد.
 داستان کوتاه متشکرم یا بی عرضه یا دست و پاچلفتی آنتوان چخوف رابرایشان خواندم  نخست انفرادی و سپس گروهی‌قرار شد   کشف کنند که نویسنده چه پرسشی داشته که  قرار بوده از رهگذر این داستان پاسخ دهد.
سپس از آنها خواستم هر کس مهمترین پرسش زندگیش را بنویسد.چالش  عجیبی بود.می شد گفت که همه به مهمترین پرسش زندگیشان فکر نکرده بودند.ما یا هیچ پرسشی نداریم  یا  در میان پرسشهای جزیی و کم اهمیت دست و پا می زنیم.اگر چنین باشد به سختی  می شود متفکر بود
ایستگاه آخر ساختن جهان بود.مرادم این بود که مردمان برای خود نقشی در جهان در نظر بگیرند.نمی شود از جهان شاکی بود، اما در ساختنش نقشی نداشت.حتا وقتی به  ما فرصتی می دهند ، ما از سر بدبختی با نگاهی مایوس،  تنها در،حال تماشا هستیم و اگر  از سر اجبار نقشی را رقم بزنیم، آنی  نیست که دلمان می خواهد. در میانه ساختن  جهان کودکی رهم بود او هم داشت با جهان خود کلنجار می رفت. او هم داشت نقاشی می کرد من گاهی حواسم به  او بود و چیزهایی که  می افتادند روی زمین ،دوباره به او می دادم‌برخی دیگر‌از شرکت کنندگان هم با‌ او بازی می گرفتند.به گفته طاهره ،مادرش،اینقدر ما از پرسش گفته‌بودیم که او هم برای بوسیدن مادرش از او پرسیده بود که می تواند  او را ببوسد؟
 از همانجا  صاف و سراست افتادیم در راه کاشان تهران.این بار جهان را از اینوری  جاده دیدم.  نخست راست و‌ سپس چپ.چپ جاده با راست جاده  یا چپ جهان با راستش چه تفاوتی دارد؟
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فبک
#فلسفه_برای_کودکان
#کاشان
#فبک_سفر
سفر فبکی/کاشان۳  /۲۰تیر ۹۸
بخش ۱
یحیی قائدی
این بار‌ساعت شش  چهارشنبه از  جلوی خانه به سوی کاشان راه افتادم‌. از صبح نتوانسته بودم .به فضای مجازی سر بزنم . البته فیلترشکن سر خود تلگرام هم دچار مشکل بود.در اتوبان آزادگان  یکی از چند فیلتر شکنی که داشتم ،کار کرد.انبوهی از  پیام در تلگرام خود نمایی کرد.دیدم چقدر کار دارم و چقدر باید جواب بدهم.اول گفتم چند تلفن کاری را   از سر خود  وا کنم و سپس سراغ پیام  ها بروم.وقتی از تلگرام رها شدم، نزدیکی های  قم بودم. به دور دست و کویر نگاهی انداختم. این نگاه به دور دست حس هایی را در من بالا می آورد.دلم را‌ آشوب می کند.مرا به اندوه غروب روز های کودکیم می برد.سپس همه اندوه ها با  هم می آیند  گونه مشترک همه شان غروب است.ناچار دست از نگریستن به دور دست بر می دارم. وقتی اندوه نرم پیله کرده باشد و بخواهی برانیش،برادر ناتنیش تنهایی را می فرستد سراغت،همان که من گاهی نامش را می گذارم تنهایی ابدی بشری.
 راننده می گوید این بار قرار است  جایی دیگری اسکان کنید‌انگار داستان خانه موزه اسباب بازی تمام شده است احساس دل تنگی می کنم برایش.  نام اینجا  مهمان خانه نقلی است .مجموعه از چند خانه  با یک دفتر مرکزی زیر انبار خان. ندا ساقی پیشتر رفته و امور اسکان را انجام داده و منتظر مانده تا من برسم.می رسم .وسایل را در اتاقی می گذارم که به جای  شماره نام دارم :خزان. وسط حیاط که یک طبقه پایین است روی یک تخت سنتی می نشینیم.یک درخت انگور و انجیر میان حیاط است با یک حوض و فواره آب . گردا گرد حیاط اتاق است.تماشا خانه ای  دارد که  تماشایش می کنیم و در اتاق دیگر چند نفر تمرین تئاتر می کنند .چای می چسبید،از محلی که همیشه خداچای آماده است،  خودمان  چای بر می داریم. با ندا برسر چیز هایی که رنگ زندگانی دارد،حرف می زنم بعد نرگس به ما  می پیوندد. یک گفتگوی فلسفی ده دقیقه ای  انجام می دهیم. بعد با کوزه آب ایستاده در کنار دیوار عکسی به یادگار می گیرم.می روم در غار تنهایی خودم.
  صبح روز دیگری است.خورشید تابان  درخشیده بر شهر،اندوه دیروز را با خود برده است. یک شرکت کننده جدید داریم که می گوید نهمان ایا وداز سر کنجکاوی آنده است‌.به می گویم خودش را به دیگران بشناساند:معصومه پورکریمی.
   ‌ امروز روز استدلال است. با چند پرسش آغاز می کنم:آیا تا کنون استدلال کرده اید؟استدلال چیست؟چرا استدلال می کنیم.سپس از آنها می خواهم مهمترین ادعای زندگیشان را بنویسند و بگویند که آن ادعا در پاسخ به چه مساله یا سوالی بوده است..به گروههای سه نفره  دسته بندی می شوند.شش ادعا و مساله می آید روی برد.همه مساله ها  مساله دارند، یا مساله نیستند. یعنی آشکار می شود که ما ادعاهایی داریم که آشکار نیست  در پاسخ به چه مساله ای است. این کار  تا ظهر بسمان می کند.پس از آن تمرینی دیگر می دهم تا در آن مساله ادعا و دلایل راتشخیص دهند.و سر آخر  تمرینی است برای طی  کردن جهان آنچنان که مایلی، با شیوه راه رفتنی که  آن نحوه طی کردن را نشان دهد.
    ساعت نه شب می آیم  حیاط خانه نقلی.برایم خودم چای می ریزم.  هوا گرم است .اما باز هم چای  خوب است .خودم را سر گرم می کنم مهدی برادر ندا قرار است بیاید دنبالم. ظاهرا قرار است او یک ساعتی  تاخیر کند‌تلاشم می کنم حالم را خوب نگه دارم‌.به اتاقم بر می گردم تا خنک شوم و منتظر می مانم.
سر انجام مهدی آمدم.رفتیم  سفره خانه سنتی پشت باغ فین .حس و حال خوبی بود کلی حرف زدیم‌.
@yahyaghaedi
#فبک
#فبک_سفر
#فلسفه_برای _کودکان
#کاشان
#یحیی_قائدی
#noghlihouse
#خانه_نقلی
سفر فبکی/کاشان۳  /۲۱تیر ۹۸
بخش ۲
یحیی قائدی
این یک جمعه دیگر است. جمعه ها اصلا‌شبیه هم نیستند.
اینقدر محکم  نگو.تو یه چیز هایی شبیه هم اند.
تو اون یه چیز هایی که به هم شبیه اند اصلا به من شباهت ندارند.اگر می خوای بگی مردم جمعه تعطیلند.من تازه جمعه آغاز می کنم.وقتی مردم تو خواب گرم و نرم اند  من به زور ضرب زنگ از خواب بیدار می شوم.به خودم بد جوری نگاه می کنم.چند فحش آب دار  به خودم می دهم.اصلا از قدیم هم همین طور بودم.همش فکر می کردم اصلا آدم خوشبخت نیست  اگر نتواند تا لنگ ظهر بخوابد.حالا تصور کنید اگر جمعه هم نتوانی بخوابی دیگر چه می شود.
حالا منظورم از تفاوت همه جمعه ها با هم اینها نبود.تفاوت بود دیگر.منظورم همه جمعه های خودم بود نه در مقایسه‌با جمعه های مردم. بلکه در مقایسه با جمعه های خودم.
کمی که‌هذیان های خواب از سرم می پرد،وسایلم راجمع می کنم  تا کلا از خانه نُقلی بزنم بیرون تا از همان پایان گارگاه بیفتم در جاده.
جاده!جاده!تو چقدر با سرنوشت و روزگار من عجین شده ای.چقدر من در جاده بوده ام.انگار در جاده بودنم تمامی ندارد‌. وقتی به صدای لاستیک ماشین که دارد   پوست آسفالت جاده  را می خراشد فکر می کنم انگار چیزی از وجود من بر سطح جاده  جاری می‌شود.انگار خیال‌من  است.خیالی که به جاده رسمی اکتفا نمی کند و به همه  جاده ها ایی  ساخته نشده اند  روان می شود. کل دشت و کوه از نظر من جاده اند جاده های  ساخته نشده،جاده هایی  که ذهن من  در خودش آنها  را می سازد.جاده ای  از من به بوته کناره جاده و سپس بوته های دور تر و از آنجا سوار موج گرما می شود که دارد دو دو می زند. تمام جاده های ساخته نشده  چقدر خوبند  این جاده ها نیستند که ما را مجبور کنند به دنبال آنها‌برویم.در جاده های‌ساخته نشده‌این ماییم که جاده را به دنبال خود می کشیم‌.
 از خزان اتاقم می زنم بیرون،از خانه دوست خارج می شوم و می آیم زیر اب انبار خان جلوی دفتر مجموعه خانه نقلی، طلب آژانس می کنم‌دقایقی  تا تاکسی بیاید  یادگار های مسافران بر دیوار دفتر مجموعه  را ورانداز می کنم.از کلمبیا  اسکناسی کاغذی بر دیوار  بود و جاهای دیگر نیز.
کارگاه امروز کلا بر داستان استوار است.داستان ،داستان و داستان.از سنگ تفکر شروع می کنم از خرسی که روی سنگ تفکرش نشسته و می خواهد‌عسل در کوزه اش را زیاد کند. مغز نوشته های یک نوزاد،تعلیمات غیر اجتماعی و چند کتاب دیگر.می گویم بروند آنتراکت.وقتی بر می گردند از آنها می خواهم مطلبی بنویسند ، حالا اگر شد داستان بهتر،  و کمی از اصولش هم می گویم ولی  از آنها می خواهم که تنها بنویسند و به چیز دیگری غیر از آن فکر نکنند.قبل از نوشتن از "صدای باران  خوشم می آید"فرهاد حسن زاده را می خوانم.خودم بدنم مور مور شده بود.آنها را دقیق نمی دانم که مور مورشان شده بود یا نه.
دو پسر و دختر  دوزاده سیزده ساله هم با مادرانشان آمده بودند ،محمد متین و هستی.هستی در خودش بود و متین بیرون از خود. لذت بردم از بودن متین و نحوه حرف زدنش .شیرین بود و لذت بخش. هست کردن هستی دشوار بود. سعی کردم با او حرف بزنم. گفته بود که زندگی را  دوست ندارد اما  اطمینان دارم که بخش هاییش را دوست دارد و دوست داشت ،وقتی با او حرف زدم این را کشف کردم.هستی هم جالب و دوست داشتنی بود. امیر حسین پسر طاهره هم باز آمده بود. کمی با هم سر نقاشی اش با هم حرف زدیم‌.
نوشته ها‌خوانده شدند . نوشته مهدی ،زهرا و متین انتخاب‌شده  و در گروهها  بررسی شدند وبازسازی فبکی شدند.آخر سر من از روی مجله انشا نویسندگی  سفر مرا به کجا می برد را خواندم    نوشته ای در باب سفر و سفر نامه نویسی.
@yahyaghaedi
#فبک
#فلسفه_برای_کودکان
#یحیی_قائدی
#کاشان
سفر فبکی کاشان۴ /۲۶تیر۹۸
بخش ۱ در راه تا قبل از فردا
ساعت شش.با راننده ای غیر از راننده‌همیشگی و به همراه مهران به سمت کاشان راه افتادیم.دست کم دو تغییر داشتم: راننده جدید و همراه جدید. چند کار با خودم آورده بودم‌که تا کاشان انجامشان دهم. یک رساله دکتری و بخش هایی از یک کتاب. به حبس  در جاده و آزاد و رها شدن از آن فکر می کنم و جالب است  این فکر  زمانی به سراغ  من آمد که در آزادگان بودیم.آزادگانِ گرفتار در جاده،آزادگان وقتی جاده باشند  هرگز از آن  خلاصی نخواهند داشت. آیا هرگز از جاده رها خواهد شد و یا رها شدن در جاده بودن است؟
در راه به تاریخچه ام با مهران فکر می کردم.پدر و پسری.خوب است که ما می توانیم با هم حرف بزنیم.هر چیزی می تواند موضوع حرف زدنمان باشد.هنوز هم از داشتنش و داشتنشان لذت می برم. او به سرعت بخواب می رود و من سخت مَشغول انجام یک کار ناخوشایند: وارسی رساله دکتری.
این‌بار  که مهران به قصد دیدن خانه های تاریخی با  من به کاشان آمده‌بود ما در مکانی غیر تاریخی  اسکان داده  شدیم:خانه رز،هتل رز.البته محوطه بیرونی و حیاط خانه تلاش شده بود به صورت سنتی  ساخته شود. ندا ساقی حدود ساعت ده برای من شام آورد.باهم رفتیم در رستوران.مهران برای خودش غذاسفارش داد  من مشَغول خوردن ماکارونی شدم .ندا در حال تلفن زدن برای رتق و‌ فتق امور فردا بود دقایقی بعد همسرش هم آمد و با ما احوال پرسی کرد و یادم آمدم که  در  ده اسفند ماه  ۹۷ در همایش معرفی برنامه فلسفه برای کودکان او را دیده بودم‌.به اتاق ۱۰۵ بر گشیم و هر کدام   سر خوردیم روی صفحه‌ لغران گوشی و آرام آرام در آن گم شدیم.
وقتی من به سختی توانستم  دوباره از  صفحه تلفن همراهم بزنم بیرون،آنقدر سخت بود  گوشه های بدنم زخمی‌شده بود.دوباره فکر کردم به آدمهای داوطلب.آنهایی که روزی گفته بودم تعدادشان نشانگر  توسعه یافتگی جامعه هست.برای برپا شدن این برنامه چند نفری چند ماه سخت تلاش کرده بودند.این قدر سخت که حالا ما تلفات داده ایم. مشکل می  دانی چیست؟آدمهای داوطلب غیر از اینکه داوطلبند، آدمند. مثل آدمهای دیگر.مثل آدمهای دیگر نیاز دارند که نوازش شوند مورد توجه قرار گیرند به حساب بیایند،دیده شوند.خیلی‌سخت است که  هم توقع داشته باشیم  این آدمها کلی بار بردارند و هم بی نیاز باشند از هر چیز.یادم می آید روزی محبوبه و ندا با دختر کوچولیش  از کاشان بکوب آمده بودند  تهران   دفتر من  تا من را تشویق کنم کاری فبکی در کاشان انجام دهم و من بسیار خوشحال بودم‌، که چه خوب است    در کشور ما  چنین آدمهایی هستند. آنها و چند نفر دیگر از جمله نرگس و امیر حسین وفقی همایش در خوری را برگزار کردند  تا فلسفه برای کودکان را به کاشانی ها‌معرفی کنند. از آن زمان تا زمانی که بتوانند یک دوره  تربیت مربی برگزار  کنند چند بار پوست انداخته بودند.حالا  که آخر های دوره ایم  فکر می کنم کار آنها چقدر از کار من مهمتر بوده است.
دوباره می لغزم روی صفحه گوشیم،این بار ساعت را کوک می کنم و بیرون می آیم،انگار چاره ای نیست  باید بخوابم پیشترش، دوباره به آدم ها فکر می کنم‌.به آدمهای داوطلب. به ندا بیش از همه فکر می کنم.به خودم می گویم فردا به محبوبه زنگ بزنم. ودر لحظه ای به سرگردانی بشر دوباره می اندیشم.درست زمانی که فکر می کنی چقدر آدمها  قوی هستند و تو از سر قوت با آنها رفتار می کنی،آنها در شکننده ترین حالت خود قرار دارند. وقتی برای حمایت به آنها حرفی می زنی و یا برای حمایت سکوت می کنی ،آنها پرسش دارند که تو احتمالا  آنها را ندیده ای!
@yahyaghaedi
#فبک
#کاشان
#فلسفه_برای_کودکان
#یحیی_قائدی
#خانه_رز
سفر فبکی کاشان۴ /۲۷تیر۹۸
بخش ۲ :از همان اوان  بر آمدن  خورشید تا پاسی از شب
یحیی قائدی
پس از آنکه با مهران در کافی شاپ(قهوه خانه  یا مغاز قهوه یا فروشگاه‌قهوه)صبحانه خوردیم ،ندا ساقی با‌ همان ماشینی که گرفته بود  تا او رابه محل کارگاه ببرد، جلو هتل رز منتظر  ما بود .اما تنها من به  او پیوستم .مهران می خواست خودش  تنهایی برود و کاشان گردی کند و خودش خانه های تاریخی را کشف کند او  سر ظهر آفتاب سوخته به ما پیوسته بود.
  من کلی فکر   برای سپری یا گذراندن روز ششم کارگاه   داشتم اما چون دیدم که   تسهیل گران فردا،سخت در تحیرند از اجرایی که قرار است داشته باشند،کل برنامه امروز تحت تاثیر  این وضعیت قرار گرفت.نخست من از آنها  خواستم به گروههای دو سه نفره ای تقسیم شوند که مرکزش آنها‌ یی باشند که طرحشان را‌ برای اجرا  آماده کرده اند و  با هم گفتگو کنند و به یکدیگر کمک کنند تا طرح اجرای فبکی شان آشکار شود.
  در ساعت‌ بعد خودم  یک اجرای کاملا اتفاقی و تصادفی و به کمک آنها انجام دادم.یعنی در هر گام می ایستادم و از آنها می خواستم ‌بگویند که حالا چکار کنم و در ضمن آن، از  فن های متعدد اجرا حرف زدم و آنها شگفت زده بودند که  من چقدر  فن می زده ام و آنها نمی دانستند.
  در ساعت سوم  هم  یکی  از شرکت کنندگان به صورت  اتفاقی انتخاب‌شد تا او بیاید و اجرای گام به گام را انجام دهد و اعضا اجتماع پژوهشی  هم وظیفه شان بود به او کمک کنند.
بعد از ظهر به دو اجرای مهدی  و علی گذشت و شیوه ارزشیابی‌فبکی اجراها.چون اولین ارزشیابی بود برای هرکدام از اجرا کنندگان و در قالب اجتماع پژوهشی صورت گرفت.امروز را یکسر ماندیم تا سه پس از چاشت.و سپس هر کس به سوی سکونت گاه  موقت یا دایمی خودش شتافت. گویی همه چیز همواره    موقتی است.
   شب قرار بود برویم  مدرسه طبیعت‌یا باغ کودکان آفتاب.این باغ را‌ زهرا یکی از شرکت کنندگان در کارگاه  اداره می کند و همو  ما را  دعوت کرده بود.کمی مانده به هشت رفتیم کافی شاب  یا‌قهوه فروشی خانه رز و من اخیرا ترکیب‌بستی سنتی  با آب میوه ها  را جالب یافته ام.منی که  کلا مدت‌ها هاست از بستنی خوشم نمی آمد مگر بستنی داغ و تازه دستگاهی، آنهم گاهی.متصدی کافی‌شاپ دست تنها‌ ، که یکباره با چند مشتری مواجه شده بود نتوانست به موقع  ما را راه بیندازد و همین شد  که مهدی و ندا و فرزندانش کمی بیش از حد انتطاز جلوی خانه رز انتظار کشیدند.
باید از این  سر  شهر به آن سرش می رفتیم،از جلوی قبرستان رد می شدیم تا به  باغ کودکان می رسیدیم.تازه مردم پنجشنبه ها می آیند تا با مردگان تجدید خاطره کنند و این درست زمانی است که زندگان از خاطر رفته اند.درست زمانی که زندگان می میرند.انگار تو باید مرده باشی تا به یاد آورده شوی.زنده بودن برخی چقدر برای برخی ناخوشایند است. از کنار دیوار پارک عبور می کنیم، کمی جاده ی خاکی را طی می کنیم و‌ به درب فنسی باغ میرسیم.وارد کوچه اش می شویم .محمد متین پسر زهرا سراغمان می آید.گرم و دلچسپ است  آتشی روشن است و دو کتری دود زده روی آن است نوید یک چای ذعالی خوب را می دهد.برخی همسران شرکت کنندگان  هم آمده اند؛ همسر فاطمه و فهیمه و  طاهره و بچه هایشان .بعد همسر زهرا هم به ما می پیوندد آدم گرم و خوش مشربی بود.متین  ما را برد تا به باغ سرک بکشیم لانه  مرغ ها اولین جایی است که می بینیم  بوی  کود مرغ نوستالژیک است. خروس سفیدی است که برخی از آن می ترسند، چند خرگوش و  اردک.
خانه درختی ،یک خانه گِلی  متناسب با معماری سنتی ،میز نجاری کودکان و چیز های دیگر.بر می گردیم  هم شربت هست و هم جای آتشی،من اول خنک را و سپس گرم را امتحان می کنم .با همسر فاطمه کلی حرف می زنم.بحث در می گیرد.  طاهره پیشنهاد می دهد، دور هم جمع شویم و آنجا حرفها را ادامه دهیم. قول می دهیم ولی بعد نمی شود، از بس که متین می خواست بما بگوید که چگونه خود را در برابر گرگ ها حفاظت کنیم.او می گفت باید آدمهای ضعیف و بچه ها را در  میان خود  قرار دهیم و همسر زهرا (پدر متین)هم  گفت راه حل خوبی دارد و متین هم فورا فهمید و موافقت کرد!
املتی که روی آتش پخته شده بود و پس از آن هندوانه و‌ سپس سیب زمینی ذعالی سایر خوردنی های ما بود.
ماه هم کم کم  بالا آمده بود و مرا به سوی خودش خواند..همیشه در ماه گم می شوم بویژه وقتی دایره اش کامل شده باشد .گاهی می پندارم دارم در کوچه پس کوچه های ما قدم می زنم.بیشتر که سرمست می شوم به مهتابی ترین شب دهمان می روم.مهتابی ترین شب جهان.   که می پندارم آغاز غلقت است.بیگ بنگ از همان جا آغاز شده است.آغاز داستان من آغاز  جهان است.جهان بر داستان من استوار است.
@yahyaghaedi
#فبک_سفر
#فبک
#کاشان
#یحیی_قائدی
#فلسفه_برای_کودکان
سفر فبکی کاشان۴ /۲۸تیر۹۸
بخش ۳ : روز جمعه خب!از همان جمعه هایی که اصلا‌شبیه جمعه نیست.
یحیی قائدی
رسم روز جمعه ها در کاشان این است که  وسایلمان را جمع می کنیم که نخواهیم  پایان کارگاه به هتل بر گردیم و از همان ور بزنیم به جاده.اصلا آدم نمی داند تو جاده  چه خبر است؟تنها می خواهد به جاده بزند همین. شاید چون جاده بهانه ایی  است برای رفتن. یا شاید بهانی برای رسیدن.به کجا قرار است بررسی.خب وقتی رسیدی  انگار که تمام شده است دیگر. خب اگر چنین باشد تو که پیش تر رسیده بودی! اگر قرار است راه بیفتی تا بررسی،  وقتی رسیدی چرا دوباره راه می افتی!
یعنی ممکن است در جاده چیز دیگری باشد؟  در جاده  ایستادن نیست و اگر  باشد هم ،کوتاه است  ایستادنی است برای رفتن.پس باید در جاده ساکن شد .نه از آن ساکن های همیشگی ، بلکه مرادم آنهایی است که همیشه در جاده اند.در پندارتان بیاورید،خانه هایی را با آدمهایی در آن که همواره در جاده اند.
آه جاده،جاده جاده!
حالا تازه دارم کولی ها  را درک می کنم. خانه بدوش های همیشه در جاده.آنها شگفت زده بودند  چگونه و چرا ما در جاده نیستیم و ما شگفت زده که چرا آنها همواره در جاده اند.درجاده بودن انگار  همراه  جهان چرخیدن و گردیدن است.در جاده نبودن  یعنی در جازدن و همراه حرکت جهان نبودن است.
مهران گفت "منو هشت بیدار کنی خوب است دوش می گیرم و وسایلم را جمع می کنم".می دانستم که کمی در تنگنای زمانی قرار خواهیم گرفت‌.
امروز نخست خواستم نشان دهم که چگونه یک موضوع از کتاب درسی را می شود به شیوه فبک کار کرد.آب را نوشتم  این ور تخته سفید سمت راست،  و چند کاوشگری را نوشتم بالای تخته  آنور  و برای هر کاوشگری نمونه آوردم.کاوشگری ادبی و آب ،کاوشگری اخلاقی و آب  کاوشگری اجتماعی و آب  کاوشگری فلسفی و آب و کاوش گری علمی و آب‌.
پس از استراحت  یک اجرای نمونه در باره  آب به شیوه فبک انجام دادیم و بعد هم اجرای بچه ها  از جمله زهرا و طاهره و امیرحسین انجام شد و شیوه متفاوتی از ارزشیابی به شیوه فبک را می گرفتم‌. و آخر سر یک بازی انجام دادیم:بازی با کلمات  چند پهلو به نام  قوری.
من و مهران  و راننده همیشه گی زدیم به جاده. در طول جاده تماما در میان جهان بیداری و خواب بودم.نه چنان بود که خوابیده باشم،نه چونان بیداران.این هم جهانی است برای خودش‌.چیز ها انگار واضح و روش اند.انگار خیلی نزدیکند.گاهی چنان است که رم می کنی و یا در لحظه مایلی که یاد داشت کنی , زیرا آنرا خیلی بدیع وبکر یافته ای .
خورشید  دارد بار سنگینش را آرام آرام  از دوش  جاده و دشت  بر می دارد . دارد فرزندان پر حرارتش را صدا می کند که ببردشان آن ور کو و دیگرانی را بچزاند.از دور می شود دو دو زدن گرما ،فرزندان آفتاب، را دید.چه گوش به حرفند آنها.  علف ها زیر دست و پای فرزندان آفتاب رنگ به رخسار ندارند،چهرشان زرد و خشک و تکیده است.زمین له له می زند، تشنه است.خورشید پایین تنه اش  را به کوه رسانده و انگار تصمیم دارد لختی بیاساید.پس از آن آرا آرام  در پشت کو ولو می شود.از دور کوههای البرز دیده می شوند.انگار ما داریم به سرعت‌به‌قعرش می رویم.  به بزرگی و بخشندگیشان فکر می کنم و از آنها شگفتی می گیرم.
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فبک
#فبک_سفر
#فلسفه_برای_کودکان
#کاشان
سفر فبک
کاشان ۵
روز های آخر بخش ۱
یحیی قائدی  عصر چهارشنبه ۹ و پنج شنبه ده مرداد
قرار بود پنج و نیم آقای پور رضا جلوی ساختمان منتطرم باشد او نزدیک پنج زنگ زد که پایین ساختمان  است .من هنوز بیرون بودم و به خانه نرسیده بودم.او  راننده ای  است که با بقیه ۹۰ درصدی ها فرق دارد.دقیق منظم و تمیز است‌.تنها یک ربع طول کشید تا خود راآماده کنم و دقیق پنج و نیم پایین بودم.
در راه گزارش  کار با بچه ها  درشیراز را آماده کردم.به برخی پیام ها جواب دادم.چند تلفن زدم. برخی امور مالی را انجام دادم و دست  آخر به قرار های کاری تلفنی رسیدم. جاده کماکان خودش  را روبروی  من قرار داده و داشت  من را در خودش  بار می کرد.داشت مرا با خود‌ می برد ‌به سوی بی پایان.پایان منتظر و پایان  نامنتظر.پایان دور و پایان نزدیک.پایان شادی بخش و  اندوهناک.
قرار بود ما زودتر به کاشان برسیم تا بتوانیم پرندگان  خانه تاریخی خادمی را مشاهده کنیم.وقتی ما رسیدم آن قدری تاربک شده بود که پرندگان بربنیاد سنت  باستانیشان  بخواب روند ، چنان که بشر در باستان همراه غروب آفتاب می خوابیده است.من تنها مسافر  خانه سنتی خادمی بودم انگار آن شب.هوادخیلی گرم بود.گرما داشت در کوچه های گلی می دوید .دمی که به انتظاری روی سکوی جلوی خانه  نشسته بودم عرق از همه سوی کله ام به سوی شیارهای بدنم روان  شد .شبیه باران تابستان بود‌.با  ندا ساقی به سوی  خانه دوست راه افتادیم آنجا قرار بود غذای گیاهی بخوریم و  خانم خادمی قرار بود به ما بپیوندد .لازم به گفتن است این‌خادمی با خانه سنتی خادمی مربوط نیست.کوکو سبزی و خوراک‌بادمجان چیزی بود که سفارش دادیم.خوراک بادمجانش خوشمزه بود. برگشت  را از خانه دوست تا  خانه سنتی خادمی، با  خانم خادمی بازگشتبم و در راه پیرامون  موضوعات مختلف گفتگو کردیم. این گفتگو ها‌ به حیاط آن  خانه‌هم کشیده شده شد‌.
صبح همین که بیدار شدم نگاهی به حیاط و درخت ها انداختم تا ببینم  پرندگان هستند یانه.تعدادی کبوتر و گنجشک  بر سر شاخه ها نشسته بودند.دقایقی  دعوای دو کبوتر برای نشتن  برجایی ویژه را تماشا کردم.این اولین بار  بود که  می دیدم دو کبوتر چنین می کنم.پیشتر پنداری در این باره نداشتم.
 جای کلاس امروز  به خانه کوهنورد منتقل شده بود که برای همه نا آشنا بود.این برایم تنوعی بود و حس آشنایی زدایی می داد  بهترین کار من  کندن جورابهایم بود.
دومهمان داشتیم ؛مصطفی از شاگردان پیشین در کارگاههای فبک تهران و احسان که از دوستان مصطفی بود.‌تا آخرین روزها هم هنوز ما مهمان های جدید داریم .امروز شش اجرا داشتیم و بیشترشان به شیوه فبکی ارزیابی کردیم و فقط فریبا و  عطیه ماندند برای فردا صبح.اجرای نیره ، فهیمه و فاطمه دست کم در محرک برای من جنبه های جدیدی داشتند که  به فهرست کارت های تمرین من اضافه شدند.
ساعت چهار باید دوباره  در محل پیشین کارگاه حاضر می شدم و چند نفر علاقه مند فبک از بخش های مختلف شهر  دیداری می داشتم تا فبک را معرفی کنم.جلسه بیش از انتظارم مرا به وجد آورد و آن قدری بود که درد بدن و خستگی مدام این روز ها  را فراموش کردم.امیداور بودم پنج و نیم  به محل اسکان برسم ،که نشد.به سختی ساعت شش وبیست دقیقه زسیدم و تنها توانستم نیم ساعت روی تخت دراز بکشم.باید هفت  می  رفتیم قمصر.
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فبک
#فلسفه_برای_کودکان
#کاشان
#فبک_سفر
سفر فبک
کاشان ۵بخش ۲
۱۱مرداد ۹۸
یحیی قائدی
هفت و نیم به سوی قمصر راه افتادیم.در راه هنوز به بازی مافیا فکر می کردم.اولین باری که در کردان  در این بازی شرکت کردم،همانجا فکر کردم که این بازی ظرفیت تبدیل شدن به یک تمرین فبکی  دارد.اما  فرصتی بدست نداد تا  آنرا بکار بگیرم. وقتی فاطمه پیشنهاد داد که از این بازی برای اجرایش استفاده کند، دوباره حس هایم تازه گشت و استقبال کردم‌.فاطمه بخوبی توانست آنرا به شیوه ای فبکی بکار گیرد.بویژه در رای گیری و طرح این پرسش که چه کسانی با‌استدلالی مخالف و یا موافقند.
همینطور که داشتم در بازی مشارکت می کردم و من ازنخستین کسانی بودم که  به وسیله مافیا شبانه سر به نیست شدم،داشتم به این فکر می کردم چه تغییراتی می شود در بازی داد تا فبکی تر شود‌. فکر کردم اگر کل بازی محرک باشد و سپس از افراد خواسته شود که مهمترین برداشتشان را از بازی بگویند و یا مهمترین  درکشان را پس از بازی در باره ماهیت انسان بگویند،می تواند بحث جالبی در بگیرد.در کنار این فکر های کاربردی سازی ، به پلشت بودن بشر فکر می کردم و درونم نیز پلشت  شده بود،یک جور احساس ویژه که انگار همانجا داشتم تجربه اش می کردم و با این پرسش  که این انسان چگونه موجودی است؟ داشتم گیچ تر می شدم.و مدام به انسان خبیث فکر می کردم‌‌‌.
حالا به قمصر رسیده ایم.در ماشینی که ما راه  حمل می کرد،مشتی شورشی بودند که مایل بودند راههای نرفته بروند، گفتند برویم تا ته فرفهان.وقتی به دیوار سنگی کوه خوردیم باز گشتیم.هوا بسی بهتر  وخنک تر بود از کاشان. در لبه تپه مشرف به بخشی از قمصر در آلاچیقی اتراق کردیم و چای با جدال دبش و نیوشا  و پیروزی نیوشا سرگرممان کرد.
بازی جرات و حقیقت را نخستین بار داشتم تجربه می کردم.این اینقدر خوب بود که بتواند بخشی  ازگند های آدم را بالا بیاورد.انگار بازی های امروز همه  به خباثت های بشر مربوط بود‌.حالا دارم فکر می کنم این بازی هم ظرفبت بکار گیری در فبک دارد البته اگر کسی جراتش را داشته باشد که در آن ‌شرکت کند.  بطری دوغ بود که می چرخید و می چرخید و می چرخید تا  سرش به سوی کسی‌باز ایستد از چرخیدن، چون نک پیکانی بود که به سوی تو نشانه رفته،بود و قرار بود پرسشی شلیک شود. و کسی که ته بطری بهرسوی او بود باید عریانترین پرسش اش را شلیک می کرد. و تو باید پایبند حقیقت می بودی.جالب تر آن بود که ما در بین جرات و حقیقت ، حقیقت را انتخاب کردیم انگار آدم  ها در مقایسه حاضرند حقیقتشان را ‌آشکار کنند ،اما جرات انجامش را ندارند.در میان آن همه حقیقت بیان شده و فقط یک جرات امکان رخ دادن پیدا کرد.
حالا دیگر به این تردید  افتاده ام که اطمینان ندارم که چه چیزی اساسا گند بشر است و چه چیزی نیست.
داشتم فکر می کردم چگونه بشر ممکن است‌حاضر شود از وضعیتی به‌وضعیت دیگر در آید و به "وضعیت مرزی" لبه پرتگاه و "مرز هلاکت" فکر کردم.و حتا فکر کردم که در همین وضعیت هاست که بشر  حاضر  است  بیندیشد.باید  تا انتهای چیزی بروی تا امکان این را پیدا کنی  که به ورای آن چیز بروی. و تنها در همین صورت است  که  امکان انتقال پدید می آید. باید تا ته رنج، درد،شادی ،پر خوری ،کم خوری ،نداری ،دارایی ،فهمیدگی،دلتنگی   و سرانجام تا انتهای هر احساس بروی تا امکان کشف معنای نو بیابی و  پس از آن آمادگی انتقال پیدا می کنی‌.
شب کمی مانده است تا از نیمه بگذرد حالا در  سرازیری به سوی کاشانیم.از دور چراخ خانه و خیابانها سوسو می زند.زیر هر چراغ بیرقی آویزان است و زیر هر بیرق زنی و مردی و یا پسری و دختری  در چِراگاه جهان سر گردانند و ما داریم به‌همان سرای سرگردانی باز می گردیم.به چراگاه سر گردانی بشر که بر دل دانه دانه شنهای کویر سرشته شده است.جهان چراگاه سرگردانی ابدی بشر و کاشان در دل کویر سرگردان تر.
@yahyaghaedi
#فبک
#کاشان
#فلسفه_برای_کودکان
#یحیی_قائدی
#فبک_سفر
اولین دوره ی کلاس های آموزشی تربیت تسهیلگر فلسفه برای کودکان (فبک) با حضور دکتر یحیی قائدی عضو هیئت علمی دانشگاه خوارزمی و پیشگام فلسفه برای کودکان در کاشان برگزار شد.
خدا را شاکریم که در کنار هم توانستیم روزهای خوبی را رقم زنیم و برای ترسیم آینده ی کودکان و تربیت ذهن های خلاق و شاد، گامی هرچند کوچک برداریم. کمااینکه رسیدن به این هدف و داشتن نسلی شاد و خلاق نیازمند همت همگانی است.
در برگزاری این دوره افراد داوطلب زیادی شرکت کردند. صمیمانه از تلاش های همه ی دوستان برگزار کننده و شرکت کننده سپاسگزاریم و امیدواریم که فارغ التحصیلان این دوره بتوانند اهداف فبک را در کاشان تحقق بخشند.

🍀 @Fabakkashan
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فلسفه_برای_کودکان
#فبک
#کاشان
#
فبک سفر
کاشان ۵
بخش ۳،آخرین روز
۱۱مرداد ۹۸ /جمعه
امروز روز آخر کاشان است.روز آخر پیمودن جاده در دل کویر.امروز روز آخری که که از کنار قم رد می شوم بدون آنکه واردش شوم چون همه روز های دیگر سال های عمرم که از کنارش گذشتم  واردش نشدم.
باز هم چون  همه جمعه ها باید از همان آغاز صبح وسایلم را با خودم می آوردم تا دوباره صاف بزنیم به دل جاده.
جاده،جاده،جاده ها چه می کشند از دست من.جاده ها چه می کشند از دست آدمها.آدمها چه می فهمند از جادهها .جاده ها چون رگ ها شاه راهای  زندگانیند جاده ها معنا ها را به هم  وصل می کنند جاده   معنا را می گسلند. جاده ها  پشت به پشت عشقند و قتی دو عاشق   به دو جاده می روند  که به دو سوست و همان زمان در همان جاده  جاده هایی روبروی  عشقند،  وقتی که هر دو  به سوی هم می شتابند.وقتی عشقت فلسفه برای کودکان باشد  همه‌جاده ها‌ تو را می رسانند به  جاهایی که  کسانی منتظرند   .جاده ها  عطش منتظران را‌ سیراب می کند.  عجیبه که این ترانه سیاوش قمیشی رهایم نمی کنه:
 نبودی که درده دل عاشقارو بفهمی
تو بارون نموندی که دلگیری این هوارو بفهمی
.....
تو تنها نموندی که حال دل بی قرارو بفهمی
عزیزت نرفته که تشویش سوت قطارو بفهمی
.....

تو هیچ وقت نرفتی لب جاده تا انتظارو بفهمی

آمدیم پشت در ماندیم. در بسته بود.روز آخر قرار بود جور دیگری باشد.خب این هم  جور دیگری است، دیگر.گفتند،گفتیم همینجا در خیابان  فرش بیندازیم و دست کم یک اجرای فبکی داشته باشیم.گفتند برویم در پارک کناری،یا مجبوبه گفت برویم خانه و یا آزاده گفت بریم جای دیروزی  انجمن کوهنوردی کاشان،  ما که  دیروزمان را خوب نوردیده بودیم، دیگر نخواستیم برویم   و چند پیشنهاد  دیگر.سر انجام رفتیم  دبستان راه روشن خانم صادقی و چند  فبکی دیگر(طاهره و نیره و ..‌)که آنجا معلم بودند .آنجا ارزیابی های اجراهای باقی مانده دیروز و اجرای نرگس را انجام دادیم و پایان بخش اش آش بود.‌ دوباره  برگشتیم جای همیشگی مان.آقای وفقی سر انجام آمده بود او  شب سختی پشت سر گذاشته بود.

در کنار  چند اجرای باقی مانده و از جمله اجرای ساقی و آزاده و الهه و ... جذاب ترین ،شگفت انگیز ترین و در عین حال دشوار ترین بخش انجام یک اجرای فبکی با کودکان بود. کودکان جور واجور بودند.پسر و دحتر بودند بزرگ و کوچک بودند.خیلی سخت بود بالا آوردنشان ،بویژه وقتی همه منتظرند تا ببیند تو چه می کنی. پرسش سختی برای بحث انتخاب‌شده بود:خدا چگونه بوجود آمد.؟تصورش رابکنید که قرار بود از این پرسش بحث در بیاید.در سرم غوغایی بود.باید چه کنم ؟چگونه این اجرا  را از آب و گل در بیاورم؟
وقتی ماژیک وایت برد را به کناری پرت کردم،چنانکه   معلمان پس  ارایه یک تدریس لذت بخش  می کنند، نفس راحتی کشیم .من آنرا  از آب و گل در آورده بودم خودم ،بچه ها و تسهیلگران با هم شگفت زده شده بودیم.
کمی مانده به آخر،  آیین مهمانی بدرود گویی را بر پا کردیم.خیلی احساس بود آنجا.خیلی احساس را رد و بدل کردیم.آخرش حس کردم،تو دلم خالی شده است. بیش همه به محبوبه وساقی فکر کردم.نرگس تا پایین آمد.حد اکثر خداحافظیش را کرد.در آخرین لحظه  الهه و آزاده و هستی همه از یک قماش، آمدند.به نظر می رسید چیزشان هست:اندوه.
دوباره افتادم در جاده،جاده قرار بود دوباره مرابه‌عشقی برساند.به فلسفیدن ،به فلسفه ،همو که دوست داشتن دانایی اش می خوانند.
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فبک
#فلسفه_برای_کودکان
#کاشان
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بخشی از اجرای من با کودکان
کاشان
۱۱مرداد ۹۸
#فلسفه_برای_کودکان
#کاشان
#فبک
#یحیی_قائدی
گزارش نشست #فبک_کاشان
۴ مهر ۱۳۹۸
› کتاب‌خانه‌ی ضرابی
علی نجفی، ندا ساقی

در این جلسه اجرا نداشتیم؛ در عوض، قرار بود کمی از تجربه‌هایمان بگوییم. ندا ابتدا، از آموزش‌های بیش‌تری که برای تسهیلگری نیاز داریم، گفت:
• احساساتِ کودک
• هوشِ هیجانی
• مغالطه‌ها
در موردِ اهمیتِ این موضوع‌ها بحث‌هایی شکل گرفت و ما بیش از پیش متوجه شدیم بحث‌کردن بدونِ تسهیلگر چه‌قدر دشوار است! به ویژه، در جمعِ خودمانیِ ما. در نهایت، قرار گذاشتیم در نشست‌های بعدی، هر بار یک نفر را به عنوانِ تسهیلگرِ بحث مشخص کنیم.

در زمانِ استراحت، علی از فرصت استفاده کرد تا در موردِ مشکلی که در کلاس تجربه کرده بود، صحبت کند: پس از اولین جلسه و تمرینِ «من کی هستم» یکی از بچه‌ها از این که توسطِ هم‌کلاسی‌هایش انتخاب نمی‌شد، شکایت داشت. به آن‌ها وقت داده بودم چند جمله در موردِ خودشان بنویسند و سپس با روشِ پاس‌کاری همه متن‌هایشان را خوانده بودند؛ گاهی گوش‌دادن‌شان را ارزیابی کرده بودم و گاهی در موردِ بعضی موضوعات کمی بحث کرده بودیم و این دانش‌آموز جزئ آخرین نفراتی بود که متن‌اش را خوانده بود.

(۱) مهدی پیشنهاد کرد مثلِ دکتر قائدی گاهی مداخله شود و مثلا گفته شود به جز فلانی و فلانی، از میان بقیه‌ی داوطلبان انتخاب کن تا بقیه هم فرصتِ حرف‌زدن پیدا کنند.
(۲) پیشنهادِ عطیه این بود که بچه‌ها کوپن داشته باشند برای حرف‌زدن، تا اصرار نداشته باشند که هر چیزی به ذهنشان رسید بگویند. این نظر مخالف‌هایی هم داشت؛ امیرحسین، آزاده، فریبا و الهه هم نظرشان را گفتند، و در نهایت، دست‌کم به عنوانِ راهکاری موقت پذیرفته شد.
(۳) پیشنهادِ دیگر گروه‌بندی بود.
نرگس هم دو پیشنهاد داشت:
(۴) انتخابِ محرک، مثلا یک قصه، با موضوع قلدری
(۵) استفاده از روش‌های دیگرِ انتخاب، مثلِ انتخابِ تصادفی با اعداد

در نیم ساعتِ پایانی، ندا از اهمیت و تأثیرِ قصه برایمان گفت و سخن‌اش را با پیش‌گفتاری درباره‌ی جادوی کلام آغاز کرد. کلام مهم‌ترین چیزی است که هر فرد در اختیار دارد، شمشیری دولبه که هم می‌تواند فرد را به خوش‌بختی برساند (جادوی سپید) و هم می‌تواند فرد را به سمتِ سقوط و نابودی ببرد (جادوی سیاه). متأسفانه اکثرِ مردمِ جهان از جادوی سیاه استفاده می‌کنند؛ برای مثال والدینی که مدام از کلامِ منفی برای تربیتِ کودکِ خود استفاده می‌کنند، هم آینده‌ی ارتباطِ خود با کودک‌شان را تباه می‌کنند و هم باوری غلط در کودک شکل می‌دهند که آینده‌ی او را نیز ویران می‌کند.
در ادامه در مورد اهمیتِ قصه و قصه‌گویی صحبت شد و این که خداوند برای درکِ بهتر و عمیق‌ترِ مفاهیمِ قرآنی بارها و بارها از قصه در قرآن استفاده کرده و قطعا یکی از دلایلِ ماندگاریِ کتبِ ارزشمندی چون مثنوی معنوی و بوستان سعدی و شهرتِ غیر قابل انکار آن‌ها به دلیل استفاده‌ی بسیار درست و به‌جا از حکایت است، به گونه‌ای که فهمِ سخت‌ترین مفاهیمِ عرفانی و اخلاقی را به واسطه‌ی قصه برای عموم امکان‌پذیر و در ذهن‌ها ماندگار کرده است. در نهایت این که والدین و معلمان می‌توانند با بهره‌گیری از داستان‌های درست، آموزنده و به‌جا راهِ آموزش و تربیت را هم برای خود و هم برای کودکان بسیار هموار کنند.

البته برای قصه‌گویی باید نکاتی را در نظر گرفت:
۱. قصه مطابق با سن مخاطب انتخاب شود.
۲. در قصه‌گویی علاوه بر انتخاب داستان، لحنِ کلام و زبانِ بدن بسیار مهم است.
۳. بیان خودمانی و راحت باشد و از ادا در آوردن خودداری شود.
۴. پوششِ قصه‌گو ساده باشد تا حواسِ مخاطب از قصه و فضای داستان دور نشود.
۵. شرایطِ مخاطب برای قصه‌گویی در نظر گرفته شود و از قصه گفتن در زمانی که مخاطب سرگرمِ کارِ دیگری چون تماشای تلویزیون یا بازی است، خودداری شود.
سخنِ پایانی این که ادبیاتِ کهنِ ایران سرشار از داستان‌های زیبا، مفید و آموزنده است که بخشِ گسترده‌ای از آن همچنان مهجور مانده است.
#فبک
#فلسفه_برای_کودکان
#کاشان
@FabakKashan
نشست #فبک_کاشان
۱۱ مهر ۱۳۹۸، کتاب‌خانه‌ی ضرابی
علی نجفی

«بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر / دیدی که چه‌گونه گور بهرام گرفت؟»
بعد از چند جلسه نوشتنِ گزارشِ اجراهای دوستان، حالا نوبت به اجرای خودم رسیده بود. نشستن بیرونِ گود و همه را از تیغِ تیزِ نقد گذراندن همیشه آسان است؛ ماجرا وقتی دشوار می‌شود که خودت آستین بالا بزنی و دست‌به‌کار شوی. امروز علاوه بر این که تقریبن همه‌ی اعضای ثابت آمده بودند، مهمان‌های جدیدی هم داشتیم که به رسمِ فبک اول باید با آن‌ها آشنا می‌شدیم: طاهره، عاطفه، محبوبه و نسترن. سیما، مسئولِ کتاب‌خانه، مشغولِ کارِ خودش بود و بچه‌ها، پرهام، پریماه و هانا، هم در گوشه‌ای مشغولِ بازی بودند. آن‌طور که معلوم بود، شلوغ‌ترین نشست‌مان را در پیش داشتیم.

تمرینِ ص ۲۵ کتاب مثنوی[۱] را انتخاب کرده بودم؛ این تمرین مواردی را فهرست کرده و پرسیده کدام‌یک از آن‌ها دروغ‌گفتن است:
• وقتی حقیقت را به شکل دیگری می‌گویید
• وقتی همه‌ی حقیقت را نمی‌گویید
• وقتی بخشی از حقیقت را می‌گویید
• وقتی راست نمی‌گویید
• وقتی چیزی غیر از حقیقت می‌گویید
هر مورد را روی ۳ برگه جداگانه نوشته بودم تا بعد گروه‌های سه‌نفره تشکیل دهیم. هر نفر یکی از برگه‌ها را بر می‌داشت؛ ابتدا از آن‌ها خواستم نظرشان را با دلیل در دفترشان بنویسند؛ سپس هم‌گروهی‌هایشان را پیدا کنند و پس از بحث، نتیجه را به روی تخته منتقل کنند.

وقتی همه‌ی ادعاها روی تخته ثبت شد، یکی-دو مورد اختلافِ نظر وجود داشت و حدودِ ۱۵ دقیقه بحث شد؛ اما از آن‌جا که در بحث چند بار به اصلِ مفهومِ دروغ و حقیقت اشاره شد، دوباره از آن‌ها خواستم تا تعریف‌شان از حقیقت را بنویسند و در ادامه، درباره‌ی تعریفِ حقیقت بحث کنیم. بحث عمیق‌تر از آنی شده بود که انتظار داشتم و به دلیلِ محدودیتِ وقت، ناچار شدم در میانه‌ی بحث، بحث را جمع کنم؛ از همه خواستم احساس‌شان را بنویسند و با توجه به گفت‌وگوهای انجام‌شده، تعریفِ خود از حقیقت را بازنگری کنند. چند نفر، از جمله آزاده، عطیه، مَهدی، هستی و مهمان‌هایمان، احساس و تعریفِ نهاییِ خود را خواندند. عاطفه احساسِ خود نسبت به کلِ جمع را نیز با ما در میان گذاشت: این که در ابتدا که واردِ جلسه شده احساسِ خوبی نداشته و کنج‌کاو بوده که چه چیزی ما را با چنین شور و اشتیاقی دورِ هم جمع کرده؛ اما در پایان احساسِ خوبی پیدا کرده بود؛ چنان که این‌قدر صادقانه احساس و تجربه‌اش را با ما در میان می‌گذاشت. به قولِ ندا، ما به هدفِ خود رسیده بودیم.

از اجرای الهه آموخته بودم که کار را بدون هیچ پیش‌فرضی پیش ببرم، برای هر چیزی آمادگی داشته باشم و با جریانِ بحث همراه شوم. اما این خودش هم مهارتی است که من در نهایت به کمکِ فبکیانِ دوست‌داشتنی فهمیدم هنوز به تمرینِ بیش‌تری نیاز دارم. هفته‌ی پیش قرار گذاشته بودیم در هر نشست، یک نفر مسئولِ ارزیابیِ تسهیلگر شود و این هفته محبوبه (محبوبه‌ی خودمان، نه میهمان) مسئولیتِ این کار را پذیرفت. البته علاوه بر او، دوستانِ دیگر هم نظرات‌شان را گفتند. مثلن امیرحسین فکر می‌کرد زودتر می‌توانستیم به بحثِ اصلیِ «دروغ گفتن چیست» بپردازیم؛ در مقابل، نرگس پرش به تعریفِ حقیقت را اشتباه می‌دانست و عقیده داشت بایستی به مثال‌های عینی‌تر می‌پرداختیم. به نظرِ فریبا، بحث آن‌قدر مفصل بود که انگار تازه اولِ راه تمام شده بود. الهه اجرایم در دوره مقدماتی را بهتر از این می دانست. مِهدی به برنامه‌ریزی و تسلطم روی بحث اشاره کرد. عدم جدیت، کلی بودن و دررفتنِ بحث و در عینِ حال آرامش‌ام حین اجرا از نقاطِ مشترکِ بینِ نظراتِ مطرح‌شده بود.

[۱] مثنوی مولوی و فلسفه برای کودکان، یحیی قائدی، نسرین لطفی، انتشارات مؤسسه‌ی مدارس یادگیرنده‌ی مرآت، ص ۲۵، تمرین دروغ.
@yahyaghaedi
#فبک_کاشان
#فبک
#کاشان
#فلسفه_برای_کودکان
@FabakKashan