نیلوفر قائمی فر
24.3K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88424

#چهل_و_هفت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

دست به کمر یکم خم شده بودم و من این سمت چهار راه و عطا سمت دیگه بود و داشت آروم آروم به سمتم می اومد که یه ماشین مشکی با شیشه های دودی جلوی پام ترمز زد.
قلبم هری ریخت، انگار ضربان قلبمو توی سرم می شنیدم و دستام از پهلوم هام آزاد شد. ساشاست؟چشمامو تا ته باز کرده بودم و به شیشه ی ماشین زل زده بودم. تنم یخ کرده بود و نفس هام بلند و کش دار شده بود.
شیشه رو پایین داد و حس می کردم از خیرگی سرما به قرنیه چشمام می خوره. منتظر دیدن چهره ی ساشا بودم. فقط از سینه به پایین راننده در معرض دیدم بود، به سختی یه قدم به عقب رفتم تا چهره اشو ببینم. منو ببره خونه؟ به اون جهنم؟ باز...باز...
صورتشو دیدیم و چند ثانیه طول کشید تا تشخیص بدم که راننده ساشا هست یا نه! چند ثانیه که برام اندازه ی چند ساعت بود. یه صدا عین بمب توی سرم ترکید:"ساشا نیست، نیست..."
سرمو بلند کرم و دیدم عطا جاخورده و منتظر وسط خیابون ایستاده و پرسشگرا نگام می کنه. انگار مونده که جلو بیاد یا نه و نمی دونه من می خوام با طرف برم یا می خوام اون بیاد و یه چیزی به طرف بگه که بره.
ازم اجازه ی دخالت می خواست، اونم وقتی می دیدم که عضلات صورتش دچار انقباض شده، سرمو به تایید تکون دادم، انگار تا حالا زیر آب بودم و صدای راننده رو محو می شنیدم و تازه فهمیدم چی می گه:
-کار می کنی؟
عطا به شیشه ی طرف راننده زد و شونه های من از جا پرید و راننده خیلی عادی به سمت عطا برگشت. شیشه رو پایین داد و عطا که دستاشو بالای پنجره ی ماشین باز کرده بود، سرشو پایین آورد و گفت:
-داداش کاری داری به من بگو چی می خوای؟
راننده نگاهی به عطا کرد و رو به من برگشت که عطا محکم روی سقف ماشین زد و باز شونه های من پرید و عطا گفت:
-به من نگاه کن!
طرف توی جاش جا به جا شد و گفت:
-اشتباه گرفتم.
عطا سری به تایید تکون داد و طرف گاز داد و رفت.
-چرا مثل چلمنگ ها نگاش می کنی؟
-فکر...فکر کردم ساشاست.
به سمت ماشینی که می رفت، نگاه کردم و گفتم:
-اصلا ماشینشم فرق داره ولی من تا رنگ و شیشه های مشکی رو دیدم هول کردم، نگا...
دستمو به دستش زدم:
-یخ کردم!
-چرا؟!! ترسیدی تورو با من ببینه؟
-نه!! منو ببره.
-کجا؟ خونه اتون؟
-به اون جهنم نه خونه!
رومو برگردوندم تا برم که آرنجمو گرفت و گفت:
-وایستا ببینم.
کف دستمو روی شکمش گذاشتم تا عقب برونمش و گفتم:
-عطا نکن حالم بد شد، خدا لعنتش کنه.
-چرا نمی گی؟ برای چی ازش می ترسی؟
-از اون نمی ترسم، از کاراش، از خواسته هاش و اجبارهاش می ترسم؛ خودش که زپرتی دیلاقه.
-خیله خب چیکار کرده؟
عصبی گفتم:
-نمی خوام بگم، ول کن اَه.
آرنجمو از توی دستش بیرون کشیدم و دنبالم اومد و گفت:
-بگو شاید بتونم کمکت کنم.
-کسی نمی تونه کمکم کنه.
دنبال من می اومد و من جلو جلو راه می رفتم و توی سرم همه چی رو مرور می کردم. نگاه اون لحظه عطا وسط خیابون وقتی که یه پاش جلو و یه پاش عقب بود اما توی جاش آماده باش ایستاده بود.
چه فکری می کرد؟ فکر می کرد من سوار ماشین می شم؟ فکر می کرد اگر نزدیک بشه من بهش می گم به چه حقی دخالت می کنی؟ غیرتی شده بود؟ غیرت بود یا وظیفه؟ یا... یا یه حس مسئولیت؛ مسئولیت؟!!!
نگاهش، نگاه لعنتیش چرا اون شکلی بود؟ وقتی تنهاییم یه مدلی نگاه می کنه، یه جور که انگار آماده باشه برای چراغ سبز از طرف من! زیر یه سقفیم و مسلما این انتخاب درستی نبوده و شرایط و موقعیت براش جلب توجه کرده.
پسر ندیده و بی تجربه ای نیست که هرچی براش جلب توجه کنه اما داره یه رفتارهایی می کنه ولی جرات نداره که بروز بده. لعنتی....لعنتی من پول می خوام...
-چرا انقدر تند می ری؟
ایستادم و به سمتش برگشتم و شاکی گفتم:
-اونجا ایستاده بودی فکر کردی می خوام سوار ماشین یارو بشم؟
جاخورده صورتشو جمع کرد و سرشو کمی جلو آورد و گفت:
-چی؟!!!!
دستاشو رو به هوا گرفت:
-چی می گی؟
-اونجا وسط چهار راهو می گم.
-من اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88424

#چهل_و_هشت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-من اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم، نمی دونستم اونطوری که تو داری به ماشین نگاه می کنی اصلا طرف آشناست یا نه. اگر شوهرت یا برادرت می بود من نمی تونستم جلو بیام چون نمی خوام برات دردرسر درست کنم. ایستاده بودم تا تو یه حرکتی کنی تا من بفهمم طرفو می شناسی یا نه.
آروم تر نفس کشیدم و سرمو به تایید تکون دادم و گفتم:
-آره.
-چی آره؟
-یعنی...یعنی کار درستو تو کردی.
-شوهر عنترت چیکار کرده؟
کلافه و عصبی درحالی که چشمامو براش درشت کرده بودم، گفتم:
-نمی خوام بگم چرا هی می پرسی؟ زندگی شخصی منه.
عطا دهن باز کر تا چیزی بگه اما هر وقت نفسشو بالا می آورد که حرف بزنه ، نفسشو فرو می خورد و آخرسر به یه سمت دیگه نگاه کرد. برگشتم و با قدمای بلند به سمت خونه رفتم.
محل خونه رو دور زده بودیم و برای اینکه برگردیم باید از بزرگراه رد می شدیم.
جلوی خیابون ایستادم و عطا با تعجب گفت:
-داری چیکار می کنی؟
-دارم می رم که برسم خونه؛ معلوم نیست؟
-از بزرگ راه می خوای رد بشی؟ باید از روی پل بریم.
به پل نگاه کردم:
-من عمرا از پل رد بشم؛ من از ارتفاع می ترسم.
-ساعت دوازده شبه و این ساعت ماشین ها توی بزرگ راه با سرعت صد و بیست رد می شن. این بزرگ راه هم دوربین نداره و این یعنی سرعتشون خیلی زیاده! می خوای بزنن لهت کنن؟
-من همیشه از اینجا رد می شم.
قاطع و شمرده و محکم گفت:
-از روی پل رد می شیم.
-تو از روی پل رد شو اما من از بزرگ راه در می شم.
بازومو گرفت و با دندونای روی هم، جفت پاهامو روی زمین قفل و باسنمو عقب داده بودم تا زورم بهش برسه و گفتم:
-من از روی پل نمیام.
با تحکم و دیکتاتوری با اون صدای خش دار و منحصر به فردش گفت:
-میای!
-مگه تو نفهمی؟ می گم از ارتفاع می ترسم حالم بد می شه.
-چشماتو ببند.
-مگه بچه ام که گول بخورم؟
منو می کشید و زورشم زیاد بود. مگه زور من بهش می رسید؟ من فقط دست و پا می زدم و جیغ ها خفه می کشیدم. به نرده های فلزی چسبیده بودم و گفتم:
-من نمیام.
با اخمای درهم کشیده و چشمای کفری و لحن جری گفت:
-باید...باید بیای!
-من اصلا می خوام بمیرم به تو چه.
روی پله ها رفت و منو یه جوری کشید که دستم از نرده ها کنده شد. از ته گلوم جیغ زدم:
-نکن من از ارتفاع می ترسم بی شعــــــــــــور.
-نمی فهمی دارم نجاتت می دم؛ یه روانی...
صدای یه چیزی از دور اومد، یه صدایی شبیه وتور بود و تا شروع شد عطا با همون خشمی که کنترل می کرد و منو به سمت خودش می کشید، چونه امو گرفت و به سمت چپ بزرگراه برگردوند و گفت:
-اونجارو نگاه کن، داره یه موتور cb1400 میاد.
تا جمله اشو تموم کنه یه چیزی عین شبح رد شد، جاخورده با چشمای گرد دست عطا رو پس زدم و به سمت راست نگاه کردم:
-رد شد؟!!!
با حرص گفت:
-و اگر تو اون وسط اتوبان بودی مرده بودی می فهمی؟
درحالی که محکم با یه دست نرده رو گررفته بودم، سینه سپر کردم و با لج گفتم:
-ولی من بالا نمیام.
-نمیای؟ مگه دست توئه؟
با یه حرکت منو از نرده ها جدا کرد و جیغ زدم:
-مرده شور اون زور خرتو ببرن، من می ترسم...بذارم زمین.
شبیه یه گونی منو روی دوشش انداخته بود و از پله ها بالا می رفت و منم جیغ می کشیدم. به بالای پل رسیدیم و چشمم به پایین افتاد، از ترس قلبم داشت از تپش می ایستاد.
می لرزیدم و عرق سرد روی تنم نشسته بود. چه غلطی کردم کاش مسیرو برمی گشتیم؛ چرا دور نزدیم؟
جیغ زدم:
-عطا؟ عطا توروخدا جون بابات منو بذار پایین، حالم داره بهم می خوره.
تا منو پایین گذاشت، کف پل نشستم و دو دستی به میله ها چسبیدم. عطا هاج و واج نگام می کرد، زانوهامو توی بغلم جمع کرده بودم و عطا با همون تعجب گفت:
-ساقی داری شوخی می کنی؟
چشمامو محکم بسته بودم و با ترس و چیزی شبیه جیغ گفتم:
-من دارم سکته می کنم لعنتی، خدا لعنتت کنه عطا.
جلوی پام چنباتمه زد و گفت:
-ساقی! تو که نمی تونی اینطوری وسط پل بشینی.
-تقصیر توی بی شعوره، هرچی می گم می ترسم نمی فهمی.
-بیا؛ بلند شو من می گیرمت، اگر بلند نشی مجبورم دوباره روی کولم بندازمت.
با حرص نگاش کردم:
-مگه من گونی برنجم که منو روی کولت می ذاری؟
-بلند می شی؟
جدی و مصمم بود و عصبی و پرخاشگر گفتم:
-حالم از کارات بهم می خوره عطای نفهم.
زیر آرنجمو گرفت و گفت:
-پاشو، تو اصلا اینور اونورو نگاه نکن.
می خواستم از جا بلند بشم اما پاهام می لرزید.
*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!