نیلوفر قائمی فر
24.2K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88424

#چهل_و_هشت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط
و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-من اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم، نمی دونستم اونطوری که تو داری به ماشین نگاه می کنی اصلا طرف آشناست یا نه. اگر شوهرت یا برادرت می بود من نمی تونستم جلو بیام چون نمی خوام برات دردرسر درست کنم. ایستاده بودم تا تو یه حرکتی کنی تا من بفهمم طرفو می شناسی یا نه.
آروم تر نفس کشیدم و سرمو به تایید تکون دادم و گفتم:
-آره.
-چی آره؟
-یعنی...یعنی کار درستو تو کردی.
-شوهر عنترت چیکار کرده؟
کلافه و عصبی درحالی که چشمامو براش درشت کرده بودم، گفتم:
-نمی خوام بگم چرا هی می پرسی؟ زندگی شخصی منه.
عطا دهن باز کر تا چیزی بگه اما هر وقت نفسشو بالا می آورد که حرف بزنه ، نفسشو فرو می خورد و آخرسر به یه سمت دیگه نگاه کرد. برگشتم و با قدمای بلند به سمت خونه رفتم.
محل خونه رو دور زده بودیم و برای اینکه برگردیم باید از بزرگراه رد می شدیم.
جلوی خیابون ایستادم و عطا با تعجب گفت:
-داری چیکار می کنی؟
-دارم می رم که برسم خونه؛ معلوم نیست؟
-از بزرگ راه می خوای رد بشی؟ باید از روی پل بریم.
به پل نگاه کردم:
-من عمرا از پل رد بشم؛ من از ارتفاع می ترسم.
-ساعت دوازده شبه و این ساعت ماشین ها توی بزرگ راه با سرعت صد و بیست رد می شن. این بزرگ راه هم دوربین نداره و این یعنی سرعتشون خیلی زیاده! می خوای بزنن لهت کنن؟
-من همیشه از اینجا رد می شم.
قاطع و شمرده و محکم گفت:
-از روی پل رد می شیم.
-تو از روی پل رد شو اما من از بزرگ راه در می شم.
بازومو گرفت و با دندونای روی هم، جفت پاهامو روی زمین قفل و باسنمو عقب داده بودم تا زورم بهش برسه و گفتم:
-من از روی پل نمیام.
با تحکم و دیکتاتوری با اون صدای خش دار و منحصر به فردش گفت:
-میای!
-مگه تو نفهمی؟ می گم از ارتفاع می ترسم حالم بد می شه.
-چشماتو ببند.
-مگه بچه ام که گول بخورم؟
منو می کشید و زورشم زیاد بود. مگه زور من بهش می رسید؟ من فقط دست و پا می زدم و جیغ ها خفه می کشیدم. به نرده های فلزی چسبیده بودم و گفتم:
-من نمیام.
با اخمای درهم کشیده و چشمای کفری و لحن جری گفت:
-باید...باید بیای!
-من اصلا می خوام بمیرم به تو چه.
روی پله ها رفت و منو یه جوری کشید که دستم از نرده ها کنده شد. از ته گلوم جیغ زدم:
-نکن من از ارتفاع می ترسم بی شعــــــــــــور.
-نمی فهمی دارم نجاتت می دم؛ یه روانی...
صدای یه چیزی از دور اومد، یه صدایی شبیه وتور بود و تا شروع شد عطا با همون خشمی که کنترل می کرد و منو به سمت خودش می کشید، چونه امو گرفت و به سمت چپ بزرگراه برگردوند و گفت:
-اونجارو نگاه کن، داره یه موتور cb1400 میاد.
تا جمله اشو تموم کنه یه چیزی عین شبح رد شد، جاخورده با چشمای گرد دست عطا رو پس زدم و به سمت راست نگاه کردم:
-رد شد؟!!!
با حرص گفت:
-و اگر تو اون وسط اتوبان بودی مرده بودی می فهمی؟
درحالی که محکم با یه دست نرده رو گررفته بودم، سینه سپر کردم و با لج گفتم:
-ولی من بالا نمیام.
-نمیای؟ مگه دست توئه؟
با یه حرکت منو از نرده ها جدا کرد و جیغ زدم:
-مرده شور اون زور خرتو ببرن، من می ترسم...بذارم زمین.
شبیه یه گونی منو روی دوشش انداخته بود و از پله ها بالا می رفت و منم جیغ می کشیدم. به بالای پل رسیدیم و چشمم به پایین افتاد، از ترس قلبم داشت از تپش می ایستاد.
می لرزیدم و عرق سرد روی تنم نشسته بود. چه غلطی کردم کاش مسیرو برمی گشتیم؛ چرا دور نزدیم؟
جیغ زدم:
-عطا؟ عطا توروخدا جون بابات منو بذار پایین، حالم داره بهم می خوره.
تا منو پایین گذاشت، کف پل نشستم و دو دستی به میله ها چسبیدم. عطا هاج و واج نگام می کرد، زانوهامو توی بغلم جمع کرده بودم و عطا با همون تعجب گفت:
-ساقی داری شوخی می کنی؟
چشمامو محکم بسته بودم و با ترس و چیزی شبیه جیغ گفتم:
-من دارم سکته می کنم لعنتی، خدا لعنتت کنه عطا.
جلوی پام چنباتمه زد و گفت:
-ساقی! تو که نمی تونی اینطوری وسط پل بشینی.
-تقصیر توی بی شعوره، هرچی می گم می ترسم نمی فهمی.
-بیا؛ بلند شو من می گیرمت، اگر بلند نشی مجبورم دوباره روی کولم بندازمت.
با حرص نگاش کردم:
-مگه من گونی برنجم که منو روی کولت می ذاری؟
-بلند می شی؟
جدی و مصمم بود و عصبی و پرخاشگر گفتم:
-حالم از کارات بهم می خوره عطای نفهم.
زیر آرنجمو گرفت و گفت:
-پاشو، تو اصلا اینور اونورو نگاه نکن.
می خواستم از جا بلند بشم اما پاهام می لرزید.
*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_هشت

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


امیرسالار-به سمت من برگرد، طرفِ تو نوره، پشت به در بشین تا برم جلوتر معلوم نشی.
-آره برو تو غار، یه غار تاریک پیدا کن.
«زیرلب گفت:» لااله الاالله.
آراز ازش گرفتم، پدر و مادر بچه ی من یه وقت دعواشون نشه به بچه ی منم پشت کنند، با عذابی که درونم بود توی جام جا به جا شدم و دگمه های ژاکتمو باز کردم.
امیرسالار-شالتو دور خودت بگیر.
-نچ، واااای واااای، میرفتی طلبگی میخوندی چرا آزمایشگاه خوندی؟
امیرسالار-شد من یه بار حرف بزنم تو بگی باشه؟ خیز برنداری؟ انکار نکنی؟
آرازو زیر شالم استتار کرد، بچه کلافه جیغ کشید و بلندتر گفتم:
-من اینطوری نمیتونم شیر بدم، بچه اتم نمیتونه.
«کفری و تسلیم گفت:» ماحی، ماحی تو فقط غر بزن، غر بزن تا حرف تو باشه.
-میخوای بپیچونمش این زیر خفه بشه؟
یه جا نگه داشت، ماشین توی تاریکی بود،ماشینو خاموش کرد که نوری توی ماشین نباشه،شالمو عقب تر دادم.
-چرا پیاده نمیشی؟
امیرسالار-برای چی؟
-دارم به بچه شیر میدم ها، اعوذ بالله به گناه نیفتی، شیطان روی خرخره ات بشینه پاک مرد ایران!
امیرسالار-اولا که ادا درنیار گناه داره، بعدشم انگار یادت رفته به قول خودت زنمی.
-عه! اینجا که رسید زنت شدم؟ یه ربع قبل که هرجایی بودم.
اخم پررنگی کرد و با صدایی که بیشتر بم شده بود گفت:
-من منظورم اینا نبود، میخواستم بدونم بعد آزمایشت....یعنی میخواستم بدونم...
-خب بابا خب، لازم نکرده ماله به گندی که زدی بکشی، اگه من ایدزی بودم مامانی و بانو از دم در زیرآب منو میزدن نه اینکه مامانی کمر همتشو ببنده و نصف شب پیش نمازو از رخت خواب بیرون بکشه...
«امیرسالار مطمئن گفت:» میدونم.
-میدونی؟ آهــــــان پس واسه این یهو آدم شدی هان؟ اینو یادت افتاد که اون دوتا فولاد زره منو صد بار لو داده بودن.
امیرسالار-فولاد زره چیه؟ مگه آدم به خانواده اش....
-خانواده منه به توچه؟ مردک یالغوز همه چی دون، دوست دارم اصلا اینطوری حرف بزنم، فکر نکن کارتو یادم رفته ها، بچه رو سیر کنم میرم.
«خونسرد نگام کرد:» شما شیرتو بده توی قضایای حقوقی زیاد جوش نزن.
-حقوق چیه؟ حقوقمو گرفتم تموم شد، یه ماه کارکردم تسویه کردیم.
امیرسالار-منظورم قانونیه.
-بشین بی نیم، بابا، دو روزه اومده ایران برای من از قانون ایران حرف میزنه،چه قانونی؟ هیچ قانونی شامل حال تو یکی نمیشه بدبخت زن فراری.
امیرسالار به در سمت خودش تکیه داد و به آرومی گفت:
-چقدر حرف بارم کنی سبک میشی؟
-من فقط وقتی سبک میشم که چند تا تو دهنی به دهن گشادت بزنم که حرف مفت بار من نکنی.
امیرسالار-به جان آراز منظورمو بد فهمیدی.
-بجون خودت یالغوز، از بچه ات مایه میزاری مردک؟
امیرسالار-امیرسالار!
-هان؟
امیرسالار-اسمم امیر سالاره نه مردک نه یالغوز.
-تو یالغوزی، حیف اسم امیرسالار که به تو بگم، خودخواه، لنگه ی باباتی قشنگ معلومه.
«با خونسردی گفت:» مگه تو بابای منو دیدی؟
-آره الان دیدم، همون لحظه که گفتی قبل اینکه سوار ماشین من بشی، چطور روز اول یادت نبود از من تست ایدز بگیری یهو بعد یک ماه یادت افتاد؟
امیرسالار-آره بعد یه ماه یهو یادم افتاد، چون وضعیتم اجازه نمیداد که دیگه به سلامتی تو فکر کنم، وقتی یه بچه چند روزه گرسنه و گریون رو دستم بود تنها چیزی که بهش فکر میکردم شیر مادر بود.
«سرمو تکون دادم:» دیگه برای بعدی حواستو جمع کن.
امیرسالار-بعدی کیه؟
-دایه ی بعدی؛ من شیر میدم و میرم.
«جدی گفت:» شما بی جا میکنی.
-اون که بی جا کرده تویی که الان یه بچه یک ماهه توی بغلته مردک، منم صاحب اختیار خودمم.
امیرسالار-پاتو از یه اینچی من دورتر بزاری میرم کلانتری، خیلی پا رو دمم بزاری اطلاع میدم که بچه اتو فروختی...
با اخم و وحشتی که سعی میکردم بپوشونمش به امیرسالار نگاه کردم.
-چاییدی دوزاری، تهدید میکنی؟
امیرسالار-من جز این بچه چیزی برای از دست دادن ندارم، اونم لنگ توئه، هرچیزی که بچه ی منو تهدید کنه از سر راهش برمیدارم، اونوقت نه تنها پای تو گیره پای خانواده اتم وسط کشیده میشه، بعد فکر کن بچه اتو میگیرن به تو میدن؟